هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

دلم میخواد امروز کنارتون باشم:)

این روزا شدت رقت و سانتی مانتالیسمم اوج گرفته به نظرم. طاقتم به مویی بنده و اشکم به اشاره ای. خوابم از قبل هم بدتر شده و خلاصه که انگار بارهستی رو دوشمه. زینرو دیشب نتونستم خوب بخوابم و حوالی ساعت شیش صبح بود که دیگه نشد به بدخوابیم ادامه بدم و زینرو بیدارم. 

برای صبح هیچ برنامه کاریی ندارم. الان زهره میاد میگه خب مگه کارت دست خودت نیست چرا صبحم برای خود کار نچیدی؟ البته که حق داره. اما من به دلیل پاره اتساعات جسمی، صبحها خیلی ردیف نیستم:) زینرو معمولا تا جایی که بشه صبح برنامه ی کار نمیذارم. مگه این که مجبور بشم. مثلا این هفته سه روز  بعدی ، صبحم  باید سرکار باشم. 

اما خب امروز صبحو به خیال خودم از روزگار قرض گرفته بودم که یه کم بیشتر بخوابم و یه کمی هم  خرید کنم. خواب که به فنا رفت، با خودم گفتم ایرادی نداره امروزو یجور دیگه شروع می کنم. یعنی مادر وجودم دست نوازشی کشید رو سرم و گفت پاشو یه چایی تازه دم بخور و بی خیال باش . حتی سر صبحی خیلی شاعرانه به بیرون نگاه کرد و گفت عزیزم از گندمزار من و تو مشتی کاه میمونه واسه بادها. 

نگاه مادر درونمو دوست داشتم. حتی ازین که یه روزی بهشت زهرا قراره بشه گندمزار واسه نسلهای بعدیم یجور قشنگی بود.‌ملانقطی وجودم اومد بگه، اگه بهشت زهرا، گندمزار نشد چی؟  رو چه حسابی اینجوری لطیف به ماجرا نگاه می کنی؟  که خب  اینجا مادر درونم چشم غره ای به ملانقطیه رفت و گفت بی شعور! اینا تمثیل و استعاره  و کلا آرایه های ادبیه. سعی کن بفهمی:)

با یه همچین دیالوگ و چالش  درونیی پاشدم و برای خودم چایی درست کردم و یه کمی هم توی اینستاگرام چرخیدم. تو هنوز زندگی هم یه سر به کامنتا زدم . چقدر دلم میخواد اینجا بشه یه کامیونیتی امن و حال خوب کن برای همه مون. با هم حرف بزنیم و شوخی کنیم  و.... به خاطر همینم خیلی وقتا کامنتایی که حس کنم بار منفی دارن و ممکنه حال یکیو بد کنن رو تایید نمی کنم. 

یعنی اصلا دلیل تاییدی کردن کامنتها همین بود. چند بار مواجه شدم با کامنتایی که در مورد یه کامنت گذار دیگه بود و پر از خشونت کلامی و جنسیتی و ... . زینرو موقع موقع تایید، حواسم به این موضوع جمعه. 

خلاصه که بعد از همه ی اینا تصمیم گرفتم امروز یه پست تیکه تیکه بذارم تا ساعت دو که کارم شروع میشه. شبیه این گزارشهای لحظه ای:) این تصمیمو برای این که حال خودمو خوب کنم، گرفتم. یعنی نوشتن درمانیو کردم سرلوحه ی امروز. این که حس کنم کنارتونم و دارم بهتون میگم که چی شد و چی نشد. یه کم سانتی مانتال و مضحک به نظر میرسه اما خب نیاز امروز من سانتی مانتال بودنه.

دقت کردین دارم گربه ی قضاوت کردنو دم حجله می کشم؟ :))  در هرحال با ما باشین  تا ساعت ۲. بعدم از ۹ شب به بعد باز در خدمتتون خواهم بود:)


تیکه ی دوم: بیوتیتون ورزششو کرده و آبگوشت گردن بار گذاشته برای ناهار.  بعدم کلی با سندی وقتی وسط آهنگش که می گفته جِوااااب، همخوانی کرده. هرچند هنوز نمیدونه چرا رضایت دخت هاجرو، تو خاکی و گلی شدن عاشقشه:) بعدم سندی وسط کار هی میگفت عزیزووووم باز بیوتیتون به خودش می گرفت و جوگیر می شد. 

آهان مینای عزیزم اینو برای تو می نویسم که هنوز بیوتی، اتساعات جسمیش اجازه نمیدن بره از تره بار میوه بخره. زینرو  میوه و سبزی هم از اسنپ سفارش داده و منتظره بیارن. خدایی تفاوتش تو ماه شاید پونصدتومنم نشه. واقعا تره بار رفتن ازم نخواین:))

بعدم در حال حاضر تو فکر یه خواب قیلوله به سبک آخوندام. هرچند فکر نکنم حاصلی داشته باشه ولی من چشم بندمو میذارم و دراز می کشم. شاید خدا خواست و یه چرتکی زدم قبل از ناهار.

 به برنامه عصر که فکر می کنم قشنگ استرس می گیرم. اما مادر وجودم میگه فکر هر کاری از خودش سخت تره و تو هزار بار، با بیخوابی کار کردی و نتیجه هم قابل قبول بوده. زینرو دست مادر به این فهیمیو ماچ و پاچی کرده و میرم به قیلوله برسم:) آخ نه... البته اول باید میوه هارو تحویل بگیرم بعد:/


تیکه سوم ساعت نه و نیم شب شد:) یعنی از کی یکشنبه شروع شده هنوزم ادامه داره. من که رسما از دست رفتم. وسط کار هم اینقدر استراحت بین راهیام مختصر بود که نرسیدم بیام اینجا. 

و اما ادامه روز. خب یه نموره قیلوله زدم بر بدن. در مجموع بدک نبود. هرچند تا چشمم خواست اساسی گرم بشه ساعتم  زنگ خورد و پاشدم. آبگوشت خوردم چه آبگوشتی. خیلی ادایی، آدابی و اصولی گوشت و نخودشم کوبیدم و خلاصه نگم براتون چقدررر خوب بود با سبزی خوردن تازه.  قشنگ کاهو و زیتون و آب دیشبو شست برد. 

البته که حواسم به رژیمم بود. خیلی مختصر خوردم.‌امروز دوتا هم بیسکویت ساقه طلایی  به عنوان میان وعده خوردم و نیز یه پرتقال. به گمونم تو این سه روز از اون ۱۴ هزار تایی که قراره تا آخر ماه کم کنم، یه هشتصد تایی تو نستم کم کنم. حالا حدودی . 

پت پستچی و مینای لاکچری هم بیان خودشونو به دفتر معرفی کنن:)) 

الانم واقعا ملاجم درد می کنه. یعنی ناحیه پس سری لوب گیج گاهی:) و داغانم. اما خب خودمو که از تک و تا نمیندازم. باید اول کلندر فردا رو بچینم. به مام زنگ بزنم و میوه هارو بشورم و جا بدم. 

*تو سرمم مدام محسن چاوشی پلی میشه، منی که کل عمرمو پی کسی نرفتم و پی کسی نیومدم، پشت سر قطار تو  مثل یه پستچی خیس، فقط رکاب میزدم...


 حرف آخر: من فردا کارم از نه صبح شروع میشه. الانم اصلا خوابم نمیاد. سرم و چشام درد می کنن .‌همون لوب پس سری منتهی الیه گیج گاهی و اینا.  خلاصه خواستم بدونین چه وضع والذاریاتی دارم فی الحال:/

غریبِ آشنا:)

معمولا عادت دارم دنج ترین مکان و زمان ممکن رو برای نوشتن تو هنوز زندگی انتخاب کنم. یجوری شبیه  مراقبه کردن میمونه برام. البته در کل نوشتن حال خوب کنه. حالا این که بدونی یه عده دوست هم  میان می خوننت و دور هم یه جمعی شکل دادین که در عین آشنابودن غریب ترینه، یه حال کمیابیه. 

خلاصه که این قدر نوشتنو دوست دارم و اینجارو. اما امروز با همیشه یه فرق عمده داره و من پشت میز و روی مبل همیشگیم نیستم. تو  یه کافه تو سهروردی نشستم و بعد از خوردن یه مشت کاهو و زیتون و نون خشک به اسم سالاد سزار، گفتم سنت  همیشگیو بشکنم و  از تو کافه روزمو براتون تعریف کنم. 

امروز کلاسمون مبحث خیلی سنگینی داشت و رسما صدای جیغ نورونای مغزمو می شنیدم. زینرو بعد از کلاس دیدم توان رانندگی تو ترافیکو ندارم .دفتر و دستکمو گذاشتم تو صندق عقب ماشین و پیاده و خیلی سبکبار راه افتادم به سمت یه مقصد واهی:)

اول گفتم برم کافه قنادی  ناتلی سهروردی.  دیدم اگه برم مجبور میشم با قهوه ام یه شیرینی چیزی بخورم بس که لامصب عطر شیرینی تو کافه پیچیده.  منم که رژیم  دارم و نباید ازین کارا بکنم. زینرو  طی کردن مسیر به سمت مقصد واهیو ادامه دادم و  خیابونو تا جایی که میشد رفتم پایین.

 بعد رفتم تو پاساژ شیک و پیکی که اونجاست. یه کم جلوی ویترین طلافروشیا چرخیدم و یادی کردم از دستبند بهناز برگزیده.  بعدم خود بهناز برگزیده. گویا کمیته ی مستقر تو فضای مجازی بهش گفتن باید عکسا و فیلما و هایلایتاتو پاک کنی . چون که شئونات اسلامی توشون رعایت نشده. حتی عکس پروفایلشم محجبه شده‌.

بعد از پاساژ اومدم بیرون  یه کم دیگه راه رفتم. مغازه های کابینت فروشیو، بالا و پایین کردم تا این که تصمیم گرفتم در راستای رژیم برم کافه ویونای مستقر در سهروردی سالاد بخورم. خیلیم سالاد فقیرانه ای شد. چون گفت سزار با مرغشون تموم شده و یه سزار فقط کاهو و زیتون و نون خشک داشتن. تازه سیس رژیمم برداشتم گفتم سس قاطی نشه باهاش و جدا بیارینش. 

خب دیگه توضیح ندم که واقعا چه چیز تباهی خوردم. کار خفن بعدیمم سفارش آب بود. خدایی این همه سلامت زیستی در باورم نمی گنجه.  در کل الان کاهو و زیتون بدون سسمو خوردم. آبم روش:)  دارم براتون بیوتی نگاری می کنم. میز بغلی هم در مورد امتیاز پرونده مهاجرتی و میزان لازم برای تسریع پرونده مهاجرت به کانادا، صحبت می کنه و این که آیلتسش ۶ شده و امتیاز پرونده ش کم اومده .  خیلیم با اب و تاب و قشنگ تعریف می کنه‌. 

دلم میخواد مثل تو فیلما برم دستمو بذارم رو شونه اش بگم ایرادی نداره بیام سر میزتون؟ اونام بگن  خواهش می کنیم و بفرمایین بفرمایین... بعد بشینیم با هم معاشرت آشنا_غریبانه داشته باشیم. ولی خب تو عالم واقع  هیچ وقت یه همچین کاری نمی کنم که:)

هیچی دیگه تو همین برهه ی حساس کنونی، کلندر فردامم چیدم. کلندر نگم براتون، چاکلزساز:) اما خب دیگه فقط باید به خدا توکل کنم و  خودمو بسپارم به خود بزرگوارش:)

خیلیم کافه نشین طور که قهوه شونو مز مزه میکنن،  هر چند ثانیه یه بار یه قلپ آب میخورم که یعنی من خیلی درگیر خوردن و آشامیدنم اینجا. طفلی معده امم هی متعجب میگه  یا خدا طرف کامل رد داده و بدبختی و قار و قورش به ما میمونه‌. درستم میگه کم کردن چهارده هزار کالری  برای یه ماه کاری است صعب و سخت.  زینرو دیگه باید تو کافه ویونا هم شعب ابیطالب راه بندازم و سنگ بر شکم ببندم. 

حالا تو این چالش کم کردن وزن تا بهمن، مینا هم بهم پیوسته‌.  خوبه یه همراه دارم از نوع غریبِ  آشنا.  

دیگه یواش یواش پاشم راه بیفتم به سمت خونه. ترافیکم از عظمتش کم شده مسلما. منم که مثلا شام خوردم و خونه هم فقط دوش میمونه و خواب.

he put spell on me:)

فقط عناوین پستای بیوتیتونو داشته باشین. هر ورقش دفتری است معرفت کردگار:) یه بار ترکی میذارم یه بار انگلیسی. هرچند میدونم  کسی که وبلاگ میخونه حال نداره بره ببینه معنی  اینا چیه. منم نمینویسم و میذارم همین جوری از روش رد شین برین. چه کاریه اصلا!

ولی نه. طاقت ندارم، اینو نگم. حس می کنم دی لوییس یه طلسمی دعایی چیزی بسته برای من. چون واقعا یجور عجیبی ذهنم درگیرش میشه و به شکل عجیبتری دلتنگی میاد سراغم. هرچند دلتنگی غروب جمعه رو نباید جدی گرفت و باید بر طبل شادانه الکی کوبید تا بگذره بره. اما خب واقعا برام عجیبه چرا تموم نمیشه. خلاصه عنوان پست یه چیز خزی میشه تو همین مایه ها که نوشتم:)

از این مقدمه که بگذریم می رسیم به یه اصل مطلب  خیلی فاخر. اونم این که من امروز بعد از مدتها با ترس و لرز رفتم رو ترازو. بعد ازون همه بستنی وویفر گاه و بیگاه اسنپی از اضافه شدن وزنم  می ترسیدم.  عدد روی ترازو هم گفت که یک کیلو اضافه شدم. یعنی شدم شصت و هفت و کیلو و نیم. به عبارتی اگه بخوام چرتکه بندازم باید بگم که توی این دوماه گذشته، بیوتیتون، هفت هزار کالری اضافه بر سازمان چیزی خورده. خدایی فکر می کردم بیشتر خوردم و وزنمم بیشتر شده. ولی یه کیلو قابل تحمله. 

بعد از این وزن کشی، یه متر آوردم و دور کمر و شکم و اینارم اندازه زدم و تو یه دفتر نوشتم. زچه رو این کارارو می کنم چون بهمن عروسی دعوتم:))  واقعا قبلش انگیزه ی لازم برای این ریزه کاریارو نداشتم و همون طوری که در مورد خرج کردن پول می گم، نباید واسه ورثه چیزی گذاشت در مورد بدن و فیتنس هم اعتقاد دارم خیلی باربی نباید تحویل مورچه ها داد:)  اما خب عروسی بهمن خودش شد یه تارگت . 

زینرو که  تو این عروسی هم  کلی از  رفقای قدیمیو می بینم و هم این که میخوام یه لباس نسبتا قدیمی بپوشم:) این لباس مال وقتیه که بیوتیتون شصت کیلو بود. زینرو هیچ چاره ای ندارم جز کم کردن هفت و نیم کیلو وزن تا بهمن. سه ماه بیشتر هم وقت ندارم. یعنی هر ماه حداقل دو کیلو باید بذارم زمین.  به عبارتی  چهارده هزار کالری باید یا تو خوردن صرفه جویی کنم و یا بزنم تنگ ورزش و اونجا  یه بلایی سرشون بیارم. عاقلانه اش اینه که یه بخشی از غذام بکاهم و یه بخشی هم به ورزشم بیفزایم. باشد که هدف شصت کیلو رو تو بهمن بزنم:))

در همین راستا از امروز یه کالری شماری ریزی آوردم روی کار و نیز نیاز وافر به همکشی نقاط تحتانی دارم برای جنب و جوش و تحرک بیشتر. چهارصدتا، یعنی چها ر اسلایس نون پروتیینی  نان آوران خوردم. دویست تا یعنی هفت دونه خرما ازین مضافتیا، دویست تا پنیر، پونصد تا یعنی یه پیاله متوسط عدسی کم روغن،  دویست تا یعنی یه دونه  سیب متوسط، هشتاد تا  یعنی یدونه  نارنگی متوسط، چهل تا یعنی یه هویج.  جمع کلش میشه حدود هزار  و هفتصد کالری.  یه چهارصدتایی هم به گمونم نوشته بود که تو ورزش سوزوندم. با این حساب، امروز بدک نبوده. هزار و هفتصد تا برای ثابت نگه  داشتن وزن من ضروریه.  ازون دو کیلویی که تا بیست و هشت آبان باید کم کنم یعنی چهارده هزارتا، چهارصدتایی با ورزش  امروز رفت. یعنی موند سیزده هزار و شیشصد تا. 

از فردا یه پیاده روی ریزی هم میارم تو کار. اندازه مثلا سوزوندن صد تا. حالا ریز که میگم واسه همین صدتا با سرعت متوسط باید حداقل چهارکیلومتر راه رفتا. یعنی اصلا الکی نیست. این چهارصدتایی هم که من امروز سوزوندم رسما چاکلز کردم خودمو. یه ساعت و ده دقیقه یا با وزنه کار کردم یا  چندین ست کرانچای سخت برای شکم رفتم. یه برنامه غذایی هفتگی کم کربوهیدرات هم باید واسه خودم بنویسم. چیزایی که نوش می گنجونم  باید هم مغذی باشن هم این که از  حوالی هزار و پونصد ، شیش صد کالری بالا نزنن تا ببینم چیکار کنم. 

در باب اینستاگرام و وبلاگ :))

من از دیشب دچار یه بی حوصلگی و رخوت عجیبی شدم که اون سرش ناپیدا. اومدم فیلم ببینم دیدم ای بابا ولم کن:) اومدم کتاب بخونم دیگه خیلی ولم کن شد:) اومدم یه قرار با یه رفیق ردیف کنم و برم یللی تللی دیدم اصلا حال باز کردن لب و دهنو ندارم. حتی به میزان یه سلام و علیک. خلاصه به هر راه حلی فکر کردم در نطفه خفه شد. 

گفتم میشینم به روال یه دهه پیش با حوصله و دانه دانه وبلاگ میخونم‌. محتوای وبلاگ اولی که انتخاب کردم: الف اومد خونمون. رفتیم دنبال ی . بعد زالزالکو سوار کالسکه کردیم و دور زدیم. غروب شده بود. شهرمون غروباش قشنگه. نمیخوام اشاره کنم به اسم شهرمون . نمیدونم چرا دلم هری میریزه پایین کسی بدونه کجا زندگی می کنم. زالزالک پی پی کرده. برم عوضش کنم.

محتوای وبلاگ بعدی:  همسفر و همخونه هم ایشالله بمیرن از دستشون راحت شم. این مهرماه اون مهرماهی نیست که من تو رویاهام بود.بمیری که رویاهامو خراب کردی بیشعور! من تو رویاهام مهرماه خیلی آفتابی تر بود و خودم خیلی هلوتر ولی تو اومدی و همه جارو ابری کردی آشغال. اسیر شدم . 

محتوای وبلاگ بعدی: زنو که دیدم بلافاصله عاشقم شد. زنا کلا عاشقم میشن. یه زنی بود خودش هر شب میومد تا صبح پیشم میموند‌ و مشغول میشد. حالا اون روز دیدمش تو خیابون مقنعه زده بود. گفتم مشغولیت شبات پیش من یادت نره . تو فلان ... هستی . کلا زنا یه مشت موجوداتین که فقط برای مشغولیت شبانه خوبن. من خیلی شناخته شده و معروف و خفنم. هیچ زنی نشده منو ببینه و ساده از کنارم بگذره. حالا منم نمیذارم آرزو به دل بمونن. اسمم و سنم و شغلمو اگه اینجا بنویسم زنایی که میخوننم هی میخوان بیان شبا تا صبح مشغول باشن باهام. منم که بدم میاد ازشون. نمیگم پس. 

محتوای وبلاگ بعدی: به استاد راهنمام گفتم من دیگه نمیتونم. اومدم گریه کردم. همش منتظر تماس ز بودم. اما ز هیچ خبری ازش نشد. چرا این زها آدمو امیدوار می کنن ولی بعد زنگ نمیزنن. نکنه من باز برای خودم فکر اشتباه کردم. نکنه این ز هم مثل زهای دیگه بود من نفهمیدم. ای وای چقدر زندگی بدون زنگ ز سخته. حالا میم هستا. ولی میم نمیتونه مثل ز باشه. به ع هم گاهی فکر می کنم.

محتوای وبلاگ بعدی: با حاجی عشق قشنگ و نازم قرار عاشقانه دارم. بعد از بیست سال زندگی حاجی برام فرقی نکرده. رفتم نازش کردم و لباس خواب  پرستاریمو پوشیدم. اینو از کربلا خریدم واسه خودم. هم خیلی برام ارزش معنوی داره هم وقتی حاجی نگام می کنه شور به زندگیمون برمیگرده.

محتوای وبلاگ بعدی: مادر هفت کچلونم. کرفس خریدم و غذا پختم و نشستم و پا شدم و خوابیدم. ...

هی اینارو خوندم و سرم پر شده بود از حروف الفبایی که اسم آدماست. اسم میوه هایی که بازم اسم آدماست و ...آخرش به این نتایج جالبی در مورد خودم و سایر وبلاگ نویسا نرسیدم. احساس می کنم پارانویا در ما داره بیداد می کنه اصلا:)

حالا ازونطرف اینستاگرام هست. پیجای پابلیک و پر مخاطب. تو اکسپلور میچرخیدم که دیدم در مورد رقص امیر با شلوار کرم یه پست هست. زدم روی پست فکر کنین چی بود؟ یه آقایی داشت میرقصید و یه کمی شلوارش تنگ بود.  بعد ملت کلی کامنت گذاشته بودن که استخر میری لنگر نمیندازه غرق شی؟ یارانه هم براش میگیری و خلاصه این دیگه امیرکوچولو نیست امیر اقاییه و ازین صحبتا. یه کم دقیق تر که شدم تازه فهمیدم اشاره ی کامنتا به چیه و بعدش دیگه یه ساعت کامل فقط کامنت میخوندم و می خندیدم. یه جاهاییش رسما از خلاقیت کامنت گذار به مرز ترکیدن میرسم و قهقهه میزدم. 

بعد کنجکاو شدم ببینم این آقای رقصنده چطور با این موضوع کنار اومده دیدم اووووه چند تا پست بعدی باز یه رقص دیگه با همون شلوار گذاشته و با همون داستانا. فی الواقع این امیرآقا صاحب یه بوتیک لباسه و تو پیج اینستاگرامش به عنوان مدل لباساشم میپوشه و معرفی می کنه. ولی اصلا ازین ماجرای وایرال شدن ویدیوی قبلیش دچار شرم و خجالت  نشده بود انگار. یا شایدم خودشو از تک و تا ننداخته بود. در هر حال زیر پستای معمولیشم ملت همش گفته بودن فایده نداره تی شرت بلندم بپوشی ما همش دنبال دید زدنتیم و ازین حرفا:) 

بعد با خودم فکر کردم الان کلی آدم آدرس فروشگاه اینو دارن و مسلما در روز یه عده میشناسنش که حالا واسه یه همچین چیزی معروف شده. حالا ما تو این وبلاگا یجوری برخورد می کنیم و یجوری سعی بر ناشناس بودن داریم انگار مثلا همه چراغ قوه برداشتن و سعی در شناختنمون دارن. بعدم اگه بشناسن واویلایی میشه اون سرش ناپیدا:)

حالا دست آخر چی میشه مثلا؟ نه جدیا از خودم دارم میپرسم، مگه من چی دارم می نویسم یا اصلا چیکار دارم می کنم که نخوام بشناسنم :/ یه مشت کار عادی روزمره و کرفس خورد کردن و پشت سر مامانم و غراش حرف زدن چیه که نگرانم می کنه:)) باید برم خودمو به دکتر نشون بدم واقعا پارانویا داره توم بیداد می کنه. 

یجور پارانویای خارش دارم هست آخه. خب این همه ترس  داری و بدبینی و بی اعتمادی چرا تو وبلاگ می نویسی اصلا؟ خارشه دیگه:)) 


التماس تفکر، اندکی تامل:)

می خواستم خیلی ریتمیک وارد شم. عنوان پستم بذارم من آمده ام وای وای من آمده ام عشق فریااااد کند... اما خب دیدم خیلی یونگول بازیه. منم که به قول مادربزرگم از همون اوان کودکی آغر اکابر بودم:))

بگذریم  ازین حرفا و برسیم به اصل داستان. اصل داستانم چیزی نیست جز بازگشت وسواس تعمیر گوشه گوشه ی خونه:) اول فکر کردم اتاق خوابو دیواراشو بدم نقاشی کنن و یه پرده ضخیم هزار لایه هم جای این قبلیه برام بزنن. بعد پشت بندش فکر کردم کاش کاشیای دستشوییم که خیلی کهنه شدن عوض کنم و ... یعنی دیگه داشتم به عوض کردن ساکن خونه میرسیدم که گفتم یه لحظه صبر کن ببینیم چی به چیه:) بعد صبر جواب داد و نتایج خیلی خوبی گرفتم. یه چیزی بود تو شبکه های اجتماعی خیلی مد شده بود میگفتن التماس تفکر ، اندکی تامل:))

خلاصه من بعد از تفکر و تامل  به این نتیجه رسیدم که در حال حاضر هیچ کدوم ازین کارا تو اولویت نیستن‌. زچه رو؟ زینرو که واقعا اصلا دیوارای اتاق به اون کوچیکی دیده نمیشه جاییش که من بخوام نقاشی کنم. یه طرف که کمد و آینه کامل پوشونده، طرفای دیگه هم پنجره و در حموم و ایناست و کلا دیوار انچنانی مشاهده نمیشه که نقاشی لازم باشه. بعدم چون نورگیر پنجره اتاق خواب خیلی خوبه من پنج شیش تا گلدونو چپوندم تو یه گُله جا. گلدون که میگم تو سایزای بزرگ منظورمه. 

خلاصه هیچی با التماس تفکر و اندکی تامل مشکل دیوارای اتاق حل شد. رسیدیم به پرده. دیدم اینجا فقط همین پرده کرکره ای موجود جوابگوعه و بس. پارچه ای بذارم با این گلدونا داستان خاک و گلی رو پرده  خواهم داشت اون سرش ناپیدا. کرکره ای جمع میشه میره بالا و چیزی بهش نمیخوره ولی فکر کن پارچه ی ضخیم این لالوها چه بر سرش میاد. خب به سلامتی مشکل وسواس رو پرده هم رفت پی کارش. 

تامل و تفکرو بردم سمت دستشویی. چرا میخوام کاشیارو عوض کنم و کلا منظورم چیه؟ اذیت خاصیم؟ کاربری دستشویی دچار اختلاله؟ دیدم نه فقط من دلم میخواد کاشیا نو باشن. خب چند سال استفاده شده معلومه که ظاهرش دیگه به قشنگی سابق نیست. بعد کندن اینا و کاشی جدید و کاسه توالت جدید و روشویی جدید رسما هم شتک میزنه به خونه به دلیل کر و کثیفی انجامش هم شتک میزنه به جیبم و میزان  قلیل حساب بانکیم.  زینرو دیدم صرفا به خاطر نونوار کردن ارزششو نداره و مقرون به صرف انرژی و پول نیست.

بعد خیلی مرضی و راضی و دلی آرام و خرسند پاشدم خونه رو جارو برقی کشیدم و بعدم تی و بعدم گردگیری. دستشوییم به نحو احسن شستم و سابیدم. بازم زمان التماس تفکر و اندکی تامل رسید. 

نشستم که برنامه دراز مدت، میان مدت و کوتاه مدت برای خودم تنظیم کردم. عوض کردن خونه رو گذاشتم هدف بلندمدت. یعنی این خونه دیگه داره زیادی قدیمی میشه. بیست سالگی این خونه پیوند میخوره به پنجاه سالگی من. زینرو قرار با  خودم گذاشتم که چندسال بعد وقتی پنجاه سالم شد در حالیکه میخونم ای که پنجاه رفت و در خوابی، خونه رو عوض کنم. چرا اون موقع؟  چون به احتمال زیاد تونسته باشم یه پس اندازی جور کنم واسه خریدن یه خونه به همین اندازه ولی نونوار. 

الان اگه بخوام اقدام کنم خیلی تو تیره روزی قسط و قرض و بدبختی میفتم. هر چی که بهش فکر می کنم می بینم وقتش نیست. یعنی در حال حاضر فشارمالی زیادو نمیتونم تحمل کنم و بیشتر ازینم امکان کار و درآمد بیشترو ندارم . میشم اونی که به خاطر اتاق خواب نو، همین خواب نصفه و نیمه شم از دست میده. 

این برنامه ی درازمدتم راس پنجاه سالگی موعدشه. حالا این وسط  بهترین کار اینه که دیگه تو این خونه کار خرج تراشانه ای نکنم. سال گذشته هم کلی بهش رسیدم و به گمونم بهترین کار، پس انداز کردن و نیز گسترش دادن کار و درآمدمه. 

برای این چندتا چیز ضروری و لازمه. نشستن و نوشتن یه پروپوزال درست و درمون با یه ساختار قرص و محکم اولین کاره. از کجا شروع بشه و به کجا ختم بشه. اونایی که تو کار کسب و کارن بهش میگن بیزنس پلن. اما حالا پروپوزال و طرح و اتود اولیه ی کار برای من آشناتره تا بیزنس پلن. زینرو بهش میگم طرح اولیه. 

حالا امشب میشینم و فکرای اولیه مو مینویسم  تا ببینم بعد چی میشه. خلاصه ددلاین هم برای خونه عوض کردن و هم برای یکی دو مورد دیگه پنجاه سالگیمه و تمام. 

دیگه بیشتر ازین سرتونو با این چیزا درد نیارم و برم پی کارم. فقط این که فعلا تا حدود زیادی از شر فکرای وسواسی نونوار کردن  فضا و وسایل اومدم بیرون و این خودش دستاورد بزرگیه. بقیه شم یواش یواش ردیف می کنم. 

منتظر نتیجه ی دوتا کار اداریم که هنوز هیچ خبری ازشون نیست. اونام انجام بشن و فی الواقع از انجام شدن یکیشون اطمینان دارم اما خب یه کم به درازا کشید، خیالم خیلی راحت تر میشه. 

آهان اینم بگم که برای اواسط بهمن یه عروسی دعوتم. شاید خیلی خنده دار باشه ولی خب یجورایی با خودم نشستم فکر کردم که اون عروسی هم میتونه تارگت خوبی باشه واسه انجام یه سری کارای سالم. مثل جدی گرفتن رژیم غذایی و این چیزا. خب کلی دوست و رفیق قدیمیو می بینم که از جای جای دنیا احتمالا میان. بعد از مدتها همدیگه رو می بینیم. دلم میخواد خیلی خوش ترکیب ظاهر شم بینشون. 

یجوری میگم انگار بیست ساله مه و قراره بیان خواستگاریم:) از شوخی گذشته به این سه ماه پیش رو میخوام یجور دیگه نگاه کنم از باب برنامه غذایی و ورزشی.  مساله ثقیل و تا حدودی لاینحل چی بپوشم هم البته سرجاشه اما خب فعلا انگار دلم میخواد خیلی بدن ردیفی داشته باشم تا هرچیز دیگه ای. 

دیگه چیزی نیست که بخوام به این پست اضافه کنم تا طولانی تر بشه. البته هست ها:) اما خب من واقعا میخوام یه هنوز بیوتی شریف و فاخری باشم و سعی کنم کارو به شکل موجز ببندم:))

چهارشنبه شب شد:)

داشتم عنوان پستو می نوشتم یه صدای سرزنشگری گفت بیچاره اینا روزای عمرتن که میگذرن. اونوقت تو دایره تنبک برمیداری و به خاطر گذشتنشون شادی می کنی؟ یه بار میگی چرا چهارشنبه نمیشه. یه بار میگی عه چهارشنبه شد. خب که چی آخه؟

خلاصه که اساسی داشت چک لقدیم میکرد که صدای حامی وجودم مثل پهلوونای تو فیلما اومد جلو و دست سرزنشگره رو که واسه زدن یه چک دیگه رفته بود بالا گرفت. با یه ابهت خاصی تو چشاش نگاه کرد و دستشو پیچوند. بهش گفت چی از جون این طفلک میخوای؟ همه ی دلخوشیش شده همین شمردن روزا؟ ولش کن بسه چقدر میخوای بهش بگی که داره وقت تلف می کنه یا داره عمرشو میبازه؟ اصلا دلش میخواد عمرشو ببازه به تو چه؟

خلاصه خیلی کیف کردم ازین حمایتی که شدم و گفتم شمارم در جریان بذارم. جان؟ اسکیزوفرنی؟  نه بابا دراون حد نیست. بهش آگاهم :))

خب بریم سراغ امروز. مع الاسف امروز دیگه نمیشد برنامه ی صبحو پیچوند. زینرو با هر شکل و شمایلی بود انجامش دادم.‌بعدش ولی دو سه ساعتی وقت داشتم که گذاشته بودم واسه ورزش و این داستانا. اونم انجام دادم و بعدم تا نه درگیر کار و بار بودم. 

کار که تموم شد خیار و سیب خوردم و نیز لبو. تو اینستاگرام چرخیدم و بعدم اومدم اینجا. همش دارم به یه سری برنامه های فرحبحش برای آخر هفته فکر می کنم و خدایی هیچی به ذهنم نمیرسه‌. یعنی هیچ فرحی تو چیزی نمی بینم. برنامه ی سعدآبادو یعنی پیش برم؟  یا یه قرار دوستانه فیکس کنم یا چی؟ 

گاهی فکر می کنم من هر چقدر درگیرترم و بیشتر کار می کنم مثل آدمایی که مواد بهشون میرسه و آرومن، آرومم. وقتی بیکارم و قراره شادی و بازی و تفریح کنم غم عالم میریزه تو دلم. شاید به خاطر اینه که روزای تعطیل یجورایی تنهاییمو بیشتر می کوبن تو صورتم. 

 هر چی که هست تو چند هفته ی گذشته پنج شنبه و جمعه های خوبیو نگذروندم‌. یعنی با وجود تلاشای مذبوحانه ام واسه خوب گذروندن، دست آخر راضی نبودم. چه بیرون رفتن با رفقا، چه تنهایی گشتن، چه خونه موندن هیچ کدوم گرهی از خلقم باز نکرد. بیشتر گره افزایی کرد انگار. 

حالا دیگه چاره ای نیست. میخوام فعلا بر طبل شادانه بکوبم که لااقل امشب  نگران کار و اینجور چیزا نیستم . میتونم با خیال راحت تا صبح حتی بیدار بمونم و هی فکر نکنم که وای فردا بدنم زیر سم اسبان است . 



نصف شب نوشت: من الان ساعت پستامو نگاه کردم . هرشب بین ده تا یازده. کفم بریده ازین نظمِ ناخودآگاهِ حاکم بر هنوز زندگی. دارم ترسناک میشم باور کنین:)))  

من یازیقا، قاشقاباقین اولدی گران ندن ندن؟

خب می بینم فارسی زبانهای عزیز که از زبان زیبا و شکیل ترکی بهره ای ندارن،  حیران به عنوان پست نگاه می کنن و میگن یعنی چه معنیی میتونه داشته باشه؟ چرا شده عنوان پست؟

جونم براتون بگه که طبق اصلِ  هیچ آداب و ترتیبی برای نوشتن مجویِ حاکم بر هنوز زندگی، عنوان پست هیچ ربطی به محتوا نداره. تنها ارتباط مویی و ضعیفش برمیگرده به صدای قاسم عالیموف که داره تو پس زمینه پلی میشه . به گمونم  این صدا و ترکیبش با علیرضا قربانی، معجونی است بهشتی. نمیدونم البته تو بهشت چه موسیقیایی پخش میشه ولی به گمونم یه همچین حال و هوایی داشته باشن. 

خلاصه که به این حالت:) بگذریم... بریم سراغ امروز که حال و هواش اونقدر بهشتی نبود به گمونم. یا شایدم کاملا بر عکس بود و در خدمت یه حال و هوای جهنمی کامل بودم.‌در هرحال صبح تا جایی که میشد خوابیدم و از تو رختخواب بیرون نیومدم. بعدم دیگه چون داشت وقت کار و بار و درو  میشد بالاجبار و بالاکراه و البته بالغیظ الفراوان، تختمو مرتب کردم و رفتم برای صبحونه. صبحونه دیرهنگامی خوردم و آماده ی شروع کار شدم. 

کار هم بدک نبود و نسبتا خوب پیش رفت. یعنی مثل همیشه نهایت تلاشمو برای خوب پیش رفتنش انجام دادم. ساعت آخر هم یه مرخصی به شکل توفیق اجباری شامل حالم شد و دیگه واقعا یه عروسی بندری خیلی بلرزونی هم تو اقصی نقاطم برگزار شد. 

بعد انگار که بخوام تند و تند همه ی مسئولیتای محوله رو انجام بدم پیش از وقت همیشگی به مادرم زنگ زدم و سریع هم کارو جمع کردم. 

یه سر به داروخونه و سوپری هم زدم. از سوپری تن ماهی و خرما خریدم. از داروخونه هم استامینوفن کدئین و ژلوفن. زینرو که سرم در حال انفجار بود. اومدم خونه یه پلوتن مفصلی خوردم  و بعدشم کلندر فردارو خیلی دسته به دسته و با نظم و ترتیب چیدم. 

دیگه وقت اینستاگردی رسیده بود. یادم رفته از یه پیج دیگه ای که فالو می کنم براتون بنویسم. اسم خانومه لادنه و خیلی به نظرم انسان بانمک و تو دل بروییه.‌داره بعد از شونزده سال آشنایی با یه آقایی به اسم هومن ازدواج می کنه و پنج شنبه مراسم عروسیشونه. تو نوجوانیشون استارت آشناییو زدن و به قول خودش یواش یواش فهمیدن ترکیب دوتاییشون، یه ترکیب برنده است. زینرو دیگه دارن تبدیلش می کنن به ازدواج. 

هومنم خیلی انسان شریفیه به نظرم. یعنی همش تو هرجایی به طفلک میگن برای رفع خستگی دوماد باید برقصه و اونم یه قر ریزی میده. دوست دارم این مسئولیت پذیری و عملگراییشو. 

عکسای عقدشم چندوقت پیش گذاشت و طبق معمول ملت باربی دوست و ریسیست ما اومدن براش نوشتن فکر نمی کنی چاقی و پاهات تپله و دستت چربی داره و ... یعنی وای ازین خشونتی که بیداد می کنه تو کامنتای اینستاگرام. قشنگ یه عده تو کامنتا عقده گشایی هفت نسلشونو یجا انجام میدن.

لادن جونم اومد گفت که بابا اینقدر خودتونو درگیر ظواهر نکنین و مدلا و مانکنای لباس عروسارو با آدم معمولیا و خودتون مقایسه نکنین. و نیز افزود که من سی و خرده ای سال هست که بارها تو آینه پاهام و دستام و سایر چربیای زیر پوستمو دیدم و زحمت آینگی به خودتون ندین. 

حالا فحوای کلامش فی الواقع این بود و من واقعا خوشم اومد از جهان بینیش. یه دوست خیلی محجبه دارن که اون یه کم رو مخم میره. نه به خاطر حجابش. بیشتر احساس می کنم یه کم زیادی پرروئه. یعنی جسارت و جرات ورزیو با پاچه ورمالیدگی و لودگی و این اباطیل اشتباه گرفته. شعارشم اینه که من یه محجبه ی اهل زندگیم و حجاب محدودیت نمیاره. اما خب به گمونم دیگه یه جاهایی زیادی رد داده. حالا البته به من مربوط نیست. اما خب این چند وقته خیلی تو پیج لادن خودش و داستاناش بودن و خب حس بدی میداد بهم. 

جالبه که من این خانوم محجبه رو دو سال پیش که مدام برای دویدن میرفتم پردیسان می دیدمش. یعنی اهل ورزش و این چیزاست جدی . در کل تایپ مورد علاقه ی من نیست و زیادی یونگوله:) به نظرم. 

خلاصه که بعد از کار اینگونه ساعتای عمرمو گذروندم. هنوزم حال فیلم و سریال ندارم به هیچ عنوان و مغزم خسته است. فی الواقع در حد امرار معاش میتونم ازش کار بکشم فعلا و دیگه رسما باطریم خالی میشه.

کتابم مدتهاست نخوندم. فقط تو هفته ی گذشته یه پنجاه صفحه ای کتاب درسی خوندم و لاغیر. برای اونم انرژی ندارم. رو پاور سیوینگم فقط برای رتق و فتق امور ضروری روزمره و بس. 

دیگه همینا. بازم اگه از بلاگرای اینستاگرام خبر جدیدی داشتم اینجا به سمع و نظرتون میرسونم تا علاوه بر رسالت هنوز بیوتی بودن به وظیفه ی هنوز نیوز بودنمم بپردازم. تازه می بینین که نیوز خالی هم نیست. فی الواقع تحلیل و تفسیر نیوز هم به عهده ی بیوتیتونه. این که کی رو مخمه یا نیست و چرا و به چه علتش همون تفسیراست. تفسیر و تحلیلی که تو هیچ پیجی غیر ازینجا پیداش نمی کنین. 

پس با ما باشین تا بیوتی نیوز و تحلیلی دیگر:)) 

تو همسفر نیمه راه منی، چگونه هنوز از تو می گویم؟

یه وقتایی، یه چیزایی باهم همزمان میشن و بعد این همزمانی دمار از روزگارت درمیاره. مثلا فروردین ۸۷ همه چی شروع میشه و فروردین ۹۷ همه چی تموم. یعنی  اومدن و رفتن یه آدم تو زندگیت هردوش تو فروردین باشه عجیب نیست؟ یا حتی آبان . تاریخ رند سال ۸۸ که چقدر می خندیدیم به خاطرش و بعد دوباره همون آبان فقط ده نه سال بعد  انگار بمب بخوره وسط سفره ی خونه. درست وسط گلدونی که گذاشتی برای جشن گرفتن.

خب اینا باعث میشن من نزدیک آبان اعصابم خورد بشه. فروردینا که همیشه منفور بودن. بعد هر سال دارن منفورتر میشن. 

میدونم الان همتون کلافه شدین ازین مدل نوشتن من. خودمم کلافم واقعا از همه چیز. رسما شدم مصداق این شعر شهریار که تو گویی از پی آزار من خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند....

بگذریم... امروز به هر شکل و شمایلی بود کارارو انجام دادم . فقط برنامه ی صبحو کنسل کردم چون واقعا از توانم خارج بود. اما بقیه ی کارا طبق روتین انجام شد. بیرون بارون میومد و با خودم گفتم بعد از کار بزنم بیرون. هم یه هوایی بخورم هم آشغالا رو بندازم تو سطل. اما خب فقط دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. 

از میوه فروشی اسنپ میوه سفارش دادم و سبزی. برای خودم لبو پختم و با ماست خوردم. خیلی ترکیب خوبیه. اگه امتحان نکردین، به امتحانش میرزه. دیدم خیلی خیارای خوب و ریزی برام آوردن. یه جور خیلی  جوگیرانه ای بخشیشو تبدیل کردم به خیارشور. نمیدونم البته چه جوری از آب دربیاد ولی خب اولین تجربه ی خیار شور گذاشتنمه و امیدوارم بهش. 

ورزش هم بعد از اون پیاده روی کذایی جمعه تو پردیسان، دیگه تعطیل شده بود. شنبه که تا آخر شب بیرون بودم. یکشنبه هم که رسما خانوم شما چرا با این حالتون بودم. خلاصه امروز برنامه ی ورزشی هم انجام شد و راضی بودم. فی الواقع غیر از همون صبح بقیه ی کارارو انجام دادم و باید بگم ناز شستم و این صوبتا:)

فردا بازم روز شلوغیه ولی خب امیدوارم کارو دربیارم:) میدونم چند خط اول پست به نظر هیچ شباهتی به بقیه ی پست ندارن. ظاهرا متناقضه. کسی که این همه غمگینه، ورزش کرده، خیار شور بار گذاشته، ماست و لبو خورده و کار حرفه ایشم انجام داده. 

قشنگ یاد دیالوگ معروف چطو بتو گیر ندادن میفته آدم:) 

خب برای شفاف شدن موضوع باید بگم که من مدتهاست دارم تمرین می کنم با غم و اندوهم مسالمت آمیز زندگی کنم. انگار که همیشه با منه. فقط یاد گرفتم از تو دستم و روی زانوم برش دارم بذارم رو صندلی کناریم. یعنی دست و پامو آزاد کردم ولی این که هست و همیشه همراهمه، دیگه واقعیتیه که پذیرفتم یا دارم می پذیرم  و ...


تعریف از خود نباشه نوشت : خداوکیلی خوشتون اومد چه مقدمه و موخره ای واسه یه پست روزمره ی خیار شوری براتون نوشتم؟ نه خدایی؟:))

وی آرزو داشت چهارشنبه شب باشد

دیشب بد خوابی و بی خوابی طبق معمول حالمو گرفته بود. نمیتونستم بخوابم‌. پاشدم نشستم و اول زل زدم به دیوار رو به رو. بعد پاشدم اومدم تو هال.  موبایلمو برداشتم و دیدم ساعت سه صبحه. دیدن ساعت باعث شد یه هولی بیفته تو جونم که یا خدا با این تفاسیر، فردا برای برنامه ی صبح چاکلزم.‌

بعد رفتم تو اینستاگرام و مثل خیلی از شما اولین چیزی که دیدم خبر کشته شدن مهرجویی و خانومش بود.‌یه چند لحظه رسما قفل شدم. یعنی نمی فهمیدم مطلبو.‌بعد دلم آشوب شد و نصف شبی انگار تمام دنیارو بخوام بالا بیارم، افتادم به بالا آوردن. نمیدونم چند بار حالم بد شد و سرمو چسبوندم به کاسه دستشویی.‌فقط میدونم بار آخر جلوی در دستشویی تکیه دادم به دیوار و همونجا خوابم برد.‌

صبح آلارم گوشی که صداش درومد، رسما انگار فرشته ی عذاب اومده بود سراغم. به هر شکلی بود خودمو از رو زمین جمع کردم. کمرم و گردنم از شدت خشکی تکون نمیخوردن. رفتم حموم و آب داغو باز کردم رو خودم . 

بعد منی که همش به سمت چایی و سنگک و پنیر یورش میبرم، بی اشتهاترین بودم. چایی درست کردم و تو نزارترین حال ممکن، لباس پوشیدم که برم برای جلسه ی صبح. هزاربار به خودم فحش دادم برای قبول کردنش. اما واقعا روزی که این ساعتو هماهنگ می کردم، یه درصدم احتمال چنین حال نزاریو نمی دادم. حتی شب قبلش هم فکر نمی کردم اوضاع اینجوری بشه. 

حالا در هر صورت انجام شد و من بدقول نشدم. حالا دیگه کیفیت میفیت فدای سرم. مهم حضورم بود وفای به عهد. دیگه حالم واقعا زیاد تحت کنترل من و قابل پیش بینی نبود.‌ بعدم که برگشتم دلم می خواست ورزش کنم. یعنی دلم میخواست طبق برنامه جلو برم ولی واقعا بندبندم در حال گسستن بود و نمیتونستم. 

تو همین حیص و بیص پیک دیجی کالا برام محلول جرم گیر اسپرسوسازمو آورد. با یک عدد شکم بند ورزشی. اینو برای مینا می نویسم که شکم بند، شکمو کوچیک نمی کنه. من موقع ورزش می بندم تا عضلات شکمم گرم و نیز جمع بشن‌. شکم موقع ورزش کردن هم یخه. زینرو این شکم بند کمک می کنه به داستانی که گفتم. شکم بند قبلی دیگه خراب شده و وقت یه دونه جدیدش رسیده بود. 

برای جرم گیر واقعا خوشحال شدم. پاشدم رفتم سراغ اسپرسو ساز که چشم و چراغ این خونه است واقعا و چند روزی بود از حیز انتفاع خارج شده بود.‌خیلی با حوصله و خیلی مفصل طبق برنامه جرم گیری گام به گام پیش رفتم و چراغ چشمک زن بالاخره خاموش شد. 

خب برای امروز دستاورد بزرگی به حساب میاد. بعدش قهوه خوردم و حالم واقعا بهتر شد. ولی خب دیگه وقت کار شده بود مجددا. عزممو جزم کردم و نشستم پای کار.‌البته قبلش دوستم زنگ زد و یه کمی در مورد زندگی و مصائبش با هم حرف زدیم:)

کارا هم طبق روال موجود در کلندر تیکشون خورد. یه استراحت بین راهی ریز داشتم که ناهارشام خوردم.‌

میوه و سبزیجات خونه تموم شدن. اما واقعا نتونستم برم واسه خرید. با مادرم تلفنی حرف زدم و برنامه های فردارو یه سامونی دادم و خزیدم تو پتوی سونا.‌ هنوز کمرم و گردنم به خاطر کنج دیوار و رو زمین خوابیدن خشکه و درد می کنه. شاید گرمای پتو یه کم بهترش کنه. 

دیگه هیچی. صرفا جهت انجام رسالت روزانه نویسی، اینارو نوشتم .‌

و شنبه...

اگه بخوام خیلی روزمره جاتی خلاصه بنویسم باید بگم که بیدارشدم و صبحونه خوردم و یه کمی دور خودم چرخیدم و بعدم رفتم کلاس و بعدم خونه ی دوستم مهمون شدم. خیلیم نطلبیده و خیلیم مرادطور. پیش پای شما هم برگشتم. 

اما اگه بخوام طول و تفصیل بدم و طبق معمول پیاز داغ ماجرارو زیاد کنم، باید بگم که شب بسیار بد خوابیدم و صبح در حالیکه نور پنجره ازرو چشم بندهم امونمو بریده بود بیدار شدم. یادم باشه این هفته یه پرده ی خیلی ضخیم بگیرم واسه اتاق خواب. شبا تا نصف شب نور طبقه بالایی میفته رو دیوار حیاط خلوت و از پرده ی من میاد تو. بعدم تا هوا روشن میشه پرده انگار نیست اصلا. اتاق میشه روشنِ روشن. 

خلاصه هیچی دیگه بیدار شدم و چایی درست کردم و دیدم ای دل غافل نون ندارم. از اسنپ سفارش دادم و دیدم  حالِ دوش گرفتنم ندارم حتی. یه کمی یللی تللی کردم و واسه خودم تو خونه پرخیدم و یه کمی آشپزخونه رو مرتب کردم. 

نون که رسید صبحونه ی تقریبا دیر وقتی خوردم و وسایل کلاس و دفتر مشق و این چیزامو جمع و جور کردم. یه ذره هم افتادم به وسواس چی بپوشم ولی سریع جمعش کردم. دوستم زنگ زد و گفت بعد از کلاست بیا دفترم. من تنهام بشینیم گپ و گفت و شامم میخوریم باهم. 

راه افتادم به سمت کلاس. رانندگیم داره بهتر میشه به گمونم. یا لااقل مسیرای آشنا دیگه اونقدر سختم نیست. جای پارک خوبی هم تو کوچه ی کناری کلاس پیدا کردم . البته خب برای جای پارک چندبار مجبور میشم کوچه های اطرافو دور بزنم. واسه همینم هم گرمم شده بود هم خسته شده بودم. 

به موقع رسیدم سر کلاس. کلاس هم طبق معمول واقعا خوب بود. رسما یه جون به جونام اضافه میشه شنبه ها. بعدم که قرار بود برم پیش دوستم. راه که افتادم زنگ زد گفت بیا خونه مون. گفتم باشه من اوکیم . 

خلاصه توی راه یه دسته گل هم براش گرفتم و رفتم به سمت خونه شون. یه مسیر جدیدیو از روی نشان رفتم که خدایی تو اون ساعت شلوغ و پر ترافیک خیلیم پیچ در پیچ بود. قشنگ له شدم . یک ساعت و ده دقیقه توی راه بودم. 

به جاش اونجا که رسیدم اینقدر حس خوبی داشت همه چیزکه واقعا خوب بود. میوه و شام و کلی پذیرایی و از همه مهمتر مهربونی و خوش مشربی شون بهم کیف داد. هرچند من چندان حالم خوب نبود اما در مجموع واقعا دیدنشون خوب بود. 

بعد هم که برگشتم و دیگه همه چی طبق معموله. غیر ازین که کلندر فردامو نچیدم و برای کار هیچ حس و حالی ندارم. یجوریم که دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچ وقت بیدار نشم. 

سعدآباد یا پردیسان، مساله اینست:)

خب من قرار بود برم کاخ سعدآباد واسه پیاده روی و این قسم تفرجهای بالاشهریانه. اما با خودم گفتم خب صبر کنم یه کم پاییز تر بشه برم بهتره. البته میتونستم هم امروز برم و هم پاییزتر که شد. اما فی الواقع بعد مسافت که به میون اومد دیدم راه نزدیکترو انتخاب کنم  انگار به صلاحمه. 

زینرو رفتم پردیسان. واقعا قدیما پردیسان اینجوری نبود . قشنگ  لو رفته انگار. یه دو سالیه نمیشه توش نفس کشید. شلوغه ها شلوغ. دوچرخه، موتور، سگ و انسان در هم می لولن عجیب. در هر حال عصر جمعه هم بود و دیگه تراکم لولیدنم زیاد شده بود. به نحوی که من کلی دور خودم چرخیدم تا یه کف دست جای پارک پیدا کردم. 

بگذریم یه ساعت تو هوای واقعا خوب راه رفتم. اما نمیدونم چرا اصلا حالم خوب نبود. به دوستم زنگ زدم اونم اومد. با هم راه رفتیم و حرف زدیم بازم انگار حال من خرابتر شد. هیچی دیگه خدافزی کردم ازش و برگشتم خونه. اولش دلم میخواست برم یه جایی بشینم قهوه یا چایی بخورم. اما بعد دیدم اصلا هرچی بیشتر بیرون میمونم انگار دارم بدتر میشم. 

خلاصه برگشتم خونه. ماکارونی دیروزو گرم کردم و با سالاد فراوون خوردم. یه بستنی شکلاتی هم به عنوان دسر که بشوره ببره. بعد دیدم برادرم یه کلیپ فرستاده که توش گربهه داره جیغ میزنه میگه خواهر من همیشه گشنه است:)) خیلی واقعا به جا بود. ازش تشکر کردم  که اینقدر چیزای رایت تایمی و رایت پلیسی برام میفرسته. 

بعدم اومدم فیلم afire  رو ببینم. دیدم واقعا حوصله فیلم دیدن ندارم. رفتم تو اینستاگرام ساینا دیدم خداروشکر عروسیشون به خوبی و خوشی تموم شده و دیروزم ثبت رسمیش کردن. خیالم راحت شد. عارفه شمساییم کماکان داره کارگاههای چپرچولشو برگزار می کنه و هی پز میده. نبات گوش درد داره و مدتیه اینستاگرام نمیاد. صدف بیوتیم مادر شوهرش اینا از ایران رفتن خونه شون و مهمون داره. بهناز برگزیده هم هر چی مطلب در مورد دیت و میت و اینا داشته هم بهش گفتن جمع کنه از تو پیجش.زینرو که اومده ایران دیدن پدرش و خلاصه مچشو گرفتن. 

بدینسان، خیلی از وقتم مفید و زیبا استفاده کردم. الانم برم ظرفای توی سینکو بشورم و لباسای روی بند رو بذارم تو کمد و آروم آروم برم واسه خواب. یعنی یه ذره دیگه بیدار بمونم هم حجم اینترنتم تموم میشه هم حجم وی پی انم. همه رو با یه مشت خزعبل به فنا میدم.

دلم میخواد برم در این کارخونه داروسازی رازکو تخته کنم با این قرص ملاتونینی که تولید می کنن. رسما آشغاله. دیشب من از صدای رعد و برق نصف شب از خواب پریدم و  دیگه خوابم نبرد. رفتم یه ملاتونین خوردم خیر سرم بخوابم. قشنگ انگار کافئین خورده باشم هوشیاریم شد هزار برابر. حالا من هوشیاری ساعت سه صبحو میخواستم چیکار واقعا؟ خلاصه قشنگ کینه به دل گرفتم ازین کارخونه.

پنج شنبه ای که گذشت:)

یجوری  عنوانو نوشتم انگار امروز خیلی خاص و مرغوب گذشته. کلا میخوام سیس این آدماییو بردارم که خاص و مرغوب دیدن تو نگاهشونه نه تو چیزی که به آن می نگرن:) اما فی الواقع خودم خیلی حال درست درمونی نداشتم و ندارم. 

ازون روزاییه که بیخودی هی  دکمه ی خاطرات زهردار تو مغزت میخوره و تو مجبوری زور بزنی خاموشش کنی. گاهیم حواست نیست یا یادت میره خاموش کنی و می بینی رسما به فنا رفتی. 

صبح با صدای زنگ در از خواب جهیدم. یه آقایی گفت این پراید جلوی پارکینگ مال شماست؟ رسما میتونستم از وسط به دو نیم تقسیمش کنم. با خشن ترین صوتی که یه آدم  تازه از خواب جهیده، میتونه تولید کنه گفتم نع.

بعدش دلم میخواست باز بخوابم. من میگم بدن دست دوم بهم انداختن و موتور اصل نیست، هیشکی قبول نمی کنه:) اما خب نخوابیدم دیگه چون ساعت ده و نیم بود و هر جور بخوای حساب کنی دیگه وقت برخاستن و سلام دادن به زندگی شده بود.‌ سلام که ندادم.‌ هیچ خاصی و مرغوبیی هم تو نگاهم نبود. زینرو با فحش و فترات به انسان زنگ زننده  رفتم سراغ درست کردن چای. 

یخورده هم خیلی الکی و بی سر و دل:) تو اینستاگرام و وبلاگا و اینا چرخیدم. بعدم که فهمیدم بلاگ اسکای گشنش بوده بخشی از پست شب قبلمو خورده. پستی که واقعا با عرق جبین و کد یمین نوشته بودم:))  با خودم گفتم برم کاخ سعدآباد پاییز بینی و پاییز گردی. چک کردم دیدم تا ۶ بازه. گفتم خودشه . به به چه فکر بکری و اینا. 

گوشیم سه درصد شارژ داشت . چون شب قبل برده بودم پادکست رواق گوش کنم. بعد دیدم آقاهه فرزین رنجبر میشه رو صداش کراش زد ولی محتوای پادکستش هم برای من اسپویله هم این که خیلی جاهاشو خودشم  نفهمیده و فقط چون صداش قشنگه انسان فکر می کنه درست میگه:))

 کلا قشنگی همین جوریه. طرف چون صورتش و هیکلش قشنگه یه تاپ ازین سه تا سیصدتومنیا، میپوشه تو میگی ساچ عه واو:) چه لباس قشنگ و با کیفیتی. در حالی که اگه خودت اونو بپوشی ساچ عه گاو میشی. البته بلا به نسبت خوانندگان عزیزم. فرزین رنجبرم چون صداش قشنگه و یجوری با سلف کانفیدنسی فول، حرف میزنه که تو میگی مگه میشه اشتباه کنه. اما خب داستانو اصلا نفهمیده بود به زعم من. لااقل اپیزودای اول که اینجوری بودن. 

همونایی که با گوش کردنشون شارژ گوشیم تقریبا تموم شد. کنار تختمم پریز برق نبودو دیگه اقصی نقاط  هم یاری نکردن پاشم واسه شارژ گوشی. صبحم خیلی مگسی افتاده بودم به وبگردی و کامل ریقش درومده بود. 

خلاصه گوشیمو گذاشتم شارژ بشه  و تو همین اثنی هم حس کردم چقدر چند وقتیه خونه کثیفه و رو اعصاب. البته جون و جسم تمیزکاری عمقی نداشتم اما واسه گول زدن خودم یه جاروی باری به هرجهتی زدم و دستشویی و حمومم با جرم گیر شستم. واقعا لازم بود. 

بعد ازین کارا، رفتم یه دوش بگیرم. دوش گرفتن همانا و تبدیلش کردن به حموم ترکی همانا:) اوناییم که نمیدونن حموم ترکی چیه لطفا گوگل کنن ( سیس این بلاگرای خفنو برداشتم که از سوالای مکرر خسته میشن) اصلا خدا گوگلو برای چی گذاشته. هرچند خدا  تو گذاشتن گوگل نقش مستقیمی نداشته اما در هرحال خیلی غیر مستقیم بعلاوه صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، برای راهنمایی و هدایت بندگانش، تو خلق گوگل دست داشته:))

خلاصه بعد از این ماجرا که در کنار دلچسبی بسیار انرژی برم هست، خسته و گشنه و حوله به تن دنبال یه لقمه قوت لایموت بودم. در نظر داشته باشید که این انسان فاخر قصد داشت بره کاخ سعدآباد گردی. 

در جستجوی قوت لایموت بودم که گفتم دیگه دیر شده و ایشالله فردا میرم:)) ماکارونی درست کردم  تا آماده بشه، نشستم به پدیکور کردن. بعد هم با ترشی کلم قرمز:) ماکارونی خوردم و دوتا چایی ترکی هم روش. چایی ترکی دیگه حتما میدونین چیه. اگه نمیدونین به گوگل و فلسفه ی خلقتش فکر کنین:)

چایی که خوردم و ظرفارم که شستم گفتم دیگه وقت بیرون رفتنه. بارونکی هم زده بود و هوا همچین هوای قدم زدن بود. هرچند من حالی داشتم شبیه حال بعد از ماساژ و خیلی رخوت آلود طور ترجیح میدادم دراز بکشم. اما به خودم نهیب زدم که هی فلانی زندگی شاید همین باشد:) خیلی شاعرانه به خودم نهیب میزنم. پاشو برو یه هوای بارون خورده ای وارد ریه هات کن و چند تا جمله ی انگیزشی چندش هم زدم قدش. 

لباس پوشیدم. همه ی سطل آشغالارم خالی کردم و با یه کیسه زباله ی پر و پیمون زدم به چاک کوچه:) اول آشغالارو انداختم تو اون جای مخصوصشون که واقعا این روزا کار سختیه. چون این زباله گردا قشنگ کمین کردن و من میفتم تو رودرواسی که چرا زباله ی قابل ارائه ای تولید نکردم. هرچند زباله خشکارو تو یه کیسه جدا میریزم و تو این مورد سرم بالاست. اما خب امروز واقعا آشغال فاخری نداشتم و یه مقدارم حس می کردم اون گوجه های خرابی که تو کیسه انداختم بو گرفتن. 

یعنی واقعا زباله ی شرمنده کننده ای بود. ولی خب خدارو هزار مرتبه شکر زباله گردی اونجا نبود و من مثل دزدا جوری که کارو خوب و مخفی از اب دربیارم یواشکی کیسه رو انداختم تو اون سطل مخصوص سر کوچه. 

کیف و گوشی و اینا هم همراهم برنداشته بودم و خیلی سبک و رها راه افتادم به سمت مقصدی واهی:) واقعنا اصلا نمیدونستم میخوام چیکار کنم. یه خورده خیابونی رو که به شکل افقی کوچه ی مارو قطع می کنه قدم زدم و بعد مثل ممد خردادیان یهو گفتم حالا برعکس و پیچیدم تو عمودیه:)

تو اون عمودیه، کلی فروشگاه لباس هست. دیدم یا خدا همین یه نمه بارون باعث شده، دوستان پالتوهای خز و پشم بذارن پشت ویترین. دستکش و کلاه و شالگردنم بود. قشنگ وقتی دیدمشون گرمم شد و آستین لباسمو زدم بالا یه کمی خنک شم:)) جدی میگم. 

بعد از جلوی یه پلاستیک فروشی رد شدم. یه نیرویی می گفت تو یه چیزی لازم داری و حواست نیست. یادم افتاد ظهر، موقع کوزتی چنان جا اسکاچیو محکم فشار دادم که تمیز بشه، شکست. زینرو رفتم و یه جا اسکاچی دیگه ابتیاع نمودم:) خرید در خوری بود واقعا. حالا تصور کنین یه آدمی با یه کیسه دستش با یه سبد یه وجبی سفید توش، دل ای دل واسه خودش میچرخه و رفته تو پاساژ طلافروشی. 

بعد تو این پاساژه یه طلافروشیی هست که خیلی اصطلاحا آدابی و لاکچری و فاخره:) واقعا با سلیقه است و طرحهای قشنگی پشت ویترینشه. یه دستبندی هست که بهناز برگزیده همیشه دستش می کنه اونم داشت. یه دستبند مروارید که چند تا گل پنج پر مروارید کنار هم تشکیل یه دستبندو دادن. مرواریدای ریز منظورمه. 

بهناز برگزیده رم اگه نمیشناسین، مهم نیست. گوگلم نکنین. حموم ترکی و چایی ترکی مهمن که گفتم گوگل کنین. این یه انسان اینستاگرامره. البته که تاثیر گذاره و همون نقش اینفلئونسریو به شدت و حدت داره. 

خلاصه تاثیرش رو من بیشتر تو حوزه ی دستبندش بوده تا حالا. زینرو با یه سبد اسکاچ در دست رفتم تو طلا فروشی و دستبند ره! قیمت کردم . آقاهه یه نگاهی به خرید قبلیم  یعنی همون سبده کرد و بعد نگاشو چرخوند سمت افق و خیلی ریز و محو یه جوری که حیف انرژی! گفت هشتاد تومن. تشکر کردم و گفتم به مینا بگم "حتی اگه" پنجاه تومنم داشته باشی نمیشه اون دستبندو بخری:)) من که قدرت خریدم در حد یه سبد اسکاچ بود.

بعد اومدم بیرون و بی که خودمو از تک و تا بندازم تو چند تا طلافروشی دیگه هم رفتم. طبعمم لامصب بلنده خیلی. هرچی می پسندیدم دیگه رو همین هشتاد و صد می چرخید. 

دیدم یه کم داره سلف کانفیدنسیم افت می کنه و حالم داره خراب میشه. زینرو بلافاصله  یه انگیزشی برای خودم رو کردم و   گفتم طلا نمیشه خرید با رویش ناگزیر بدلیجات چه می کنید بدبختا! روی سخنم  بیشتر با همون طلافروشیه بود که دستبند بهناز برگزیده رو داشت . به دلیل رفتار ناشایست و طبقه ی آسیب پذیر له کنش:))

خلاصه رفتم تو یه مغازه ی بدلیجات فروشی و دوتا گوشواره برای خودم خریدم. فکر کنم شما این موضوع مهم و حیاتیو در مورد دوست قشنگتون که منم نمیدونید. نامبرده از دنیای شما گوشواره و عطر رو از همه چی بیشتر دوست داره. حالا تو اون جمله ی اصلی گوشواره نیست. عطر و زن مد نظرشونه فی الواقع:) که حالا من اینجا مصادره به مطلوب می کنم وخیلی با شرم و حیا و محجوب قسمت جنس مخالفشم حذف می کنم:))

دیگه همینا با دوتا گوشواره و یه سبد اسکاچ پنج شنبه رو سر می کنم تا ببینم جمعه میرم سعدآباد یا نه:)))


فرداش نوشت: گفتم طبعم بلنده:) حتی تو خرید گوشواره ی  غیر طلا هم رفتم یه مارک معروف خریدم. بعد یه دستورالعمل نگهداری دارن گوشواره ها  که انگار یه موجود زنده ان:) یه برگه آچهار در مورد شرایط بهینه ی استفاده ازشون توصیح داده:))) الان دیدم. 


زینرو که بخش آخر پست قبلی غیب شده:)

خلاصه هیچی دیگه. خیلیم این آقا، اهل ورزش و زندگی سالم بودن. تو تعریفاش از سبک زندگی سالمش برگشت گفت من تو خونه یخچالم خاموشه. اینو که شنیدم قشنگ برق سه فاز بهم وصل شد. منی که مادر هفت کچلونم و مدام به فکر پر و خالی بودن یخچال یهو بکی بگه یخچالم خاموشه انگار زیادی برام غریبه. 

ازش پرسیدم خب غذا و اینارو چیکار می کنی؟ گفت که سه روز از خونه مادرم برام غذا میفرستن و بقیه شم جوجه کباب و آش و این چیزا میرم بیرون میخورم. 

گفتم خب استدلالت واسه یخچال خاموش چیه؟ جواب داد که آره بعضی چیزا نامتعارفن ولی سالمن. یعنی این که خیلی سالمه من مواد غذایی تو یخچالم نگه نمیدارم تا تازگیشونو از دست بدن. 

یعنی واقعا خیلی ادب و احترام به خرج دادم که بهش نگم آره خب اون جوجه کبابی که میری بیرون میخوری، مرغ محلیو پیش پای تو ذبح اسلامی می کنن و خیلی تازه و فرش به سیخ می کشن. همون مواد آشو، لحظه ای از مزرعه می چینن میارن. 

دیگه دلم نخواست ادامه بدم چون بوی جنون به مشامم می رسید. اینم شانس مایه واقعا. بین پیغمبرا جرجیس خودش میاد دم در خونه ام. گفتم دیگه سپیده دم شد و وقت رفتن حرفی نمونده برای گفتن:))  خداحافظی کرده و فرار رو بر قرار ترجیح دادم. 

این بود ماجرای من و دیت عجیبم:) که دست برقضا هم خودشو متعارف میدونست و هم بسیار سالم و هم بسیاری چیزای دیگه. 

قصه ی ما به سر رسید وطبق معمول دیت ما به نتیجه نرسید.‌


عروس تعریفی:)

من یه خبط و خطایی کردم گفتم برم تو نماوا، فیلم ابلق رو ببینم. حالا تا همین چندوقت پیش تو پردیس نماوا بود و پولی، ولی دیدم آزاد شده دیدنش، گفتم خب ببینم.‌

خدایی نرگس آبیار، قشنگ با این فیلم نقش عروس تعریفیو بازی کرد. یعنی من به هوای شبی که ماه کامل شد،  نشستم پای ابلق. اما هم سرسام گرفتم، هم به نظرم خیلی چرت اومد. سرسام برای این که ازین مدل فیلمبرداریای دوربین نمیدونم چی چی بود که هی تصویر از رو این میپره رو اون  و هی بیقراره. رسما من خل میشم با دیدن این فیلما. 

موضوع هم که واقعا چرت و چرند بود به نظرم و خوب شد لااقل پول بی زبونو پاش نریختم. هم پولم می رفت هم وقت و اعصابم. خلاصه که از ده به زور بهش دو میدم و تامام. 

این که از فیلم دیدن از سر ذوق زدگیم به خاطر شروع تعطیلات آخر هفته. یعنی رسما ضدحال بود. دیگه هیچی امروزم تموم شد. ورزش هم خوب بود. دلیل دو روز پشت هم بودنشم، خیلی ناقص انجام شدن دیروز بود. یعنی همچین به دل و جونم ننشسته بود. 

حالا چه جوری می فهمم به دل و جونم نچسبیده؟ چون شب جاییم، اونقدر درد نمیگیره و راحت و کیپ می خوابم تا صبح. دیشب اینجوری بود. فلذا امروز  انجام ورزش دردآور ضروری می نمود :))

اینم یادم رفته بگم که بعد از کوتاه کردن موهام، کیفیت زندگیم یه لول بالاتر اومده. زچه رو؟ زینرو که من یه مرغابیم و کلا سرمو بزنی تهمو بزنی زیر دوشم. موی بلند داستانی بود.‌می شستیش یجور اذیت میشدی و با کلاه حموم دوش می گرفتی یجور دیگه حالگیری بود. 

الان قشنگ توضیح میدم تا شفاف بشه. وقتی تند تند موهامو میشستم همش عذاب وجدان داشتم که لابد چون زیاد میشورم حال و جون درستی ندارن. بعدم اگه با سشوار خشک می کردم می گفتم لابد باد سشوار حال موهامو خراب کرده. اگرم میذاشتم خودش خشک بشه باز می گفتم حتما این وز شدن گاه به گاه موهام به خاطر زیاد خیس موندنشونه. قشنگ اسیر بودم. 

با کلاه حموم هم همش حس می کردم دوش گرفتنم انگار ناقصه و یه چیزی کمه و یجور دیگه حالم گرفته بود. 

توی خونه هم یجوری همه جا موهای من بود که حس می کردم رسما دیگه مو ندارم. الان دیگه کوتاست لااقل به چشم نمیاد چیزی. برای  بیرون رفتن و اینا هم همیشه آماده و مرتبه. خلاصه که خرسندم از تصمیمم و به هییییچ وجه من الوجوهی دیگه برای زلف افشون داشتن و اینا وسوسه نخواهم شد:) 

تازه موقع ورزشو براتون نگفتم. زمان حرکتای ایستاده خب باید می بستم. بعد دوتا حرکت خوابیده باید انجام میشد، نمیتونستم با موی بسته انجام بدم باز می کردم .بعد دوباره باید می بستم اصلا یه وضع نادخی میشد. الان رسما کیف دوجهانو می کنم و با فراااغ بال، بی کش و بی گیره و بی هیچ اکسسوریی زیست می کنم. 

کلا من تحمل چیزی که زیادی باشه انگار و ازم آویزون بشه رو ندارم. ناخونم یه همچین حالتی دارم. یه چندوقتی جوگیر کاشت و ژلیش و اینا می کردم ولی بعد یه روز رفتم گفتم اینارو از من بزدا:) بعد از زدودن جهانم رنگی شد واقعا. اصلا دوباره برگشتم به نفس کشیدن طبیعی. 

این که از مو و ناخون  و این داستانا. حالا فکر کن این سرندی پیتیایی که مژه اکستنشن کردنو می بینم حس می کنم باید برم قیچی بیارم یه کم مرتبشون کنم:) حالا فیلر لب و گونه و اینجورچیزا که دیگه قشنگ به مرز جنونم میرسونه. یعنی اگه آدما مثل من فکر میکردن رسما آرایشگری از رونق می افتاد:) 

نمیدونم چرا این اباطیلو دارم می نویسم. فکر کنم بس که فیلم نرگس آبیار چرت بود، مغزم تاب برداشته‌ و دارم شرح دوست نداشتنیامو اینجا میدم. البته خستگیم به این رددادگی دامن میزنه. اینجور وقتا بهتره انسان استراحت کنه تا این که بیاد بلاگ اسکای و لاطائل ببافه به هم. 

دست برقضا سرمم خیلی درد می کنه ولی دلم میخواد اینم براتون تعریف کنم‌‌‌. حدود ده روز پیش قرار شد با یه نفری باب مذاکره ی آشنایی و دوستیو باز کنم. یه هشت سالی ازم بزرگتر بود و به نوعی پیر دیر به حساب میومد. بعد گفتم اول تلفنی حرف بزنیم ببینیم اصلا چندچندیم بعد بریم بیرون. منم که یه بیرون گریز سابقه دارم. 

خلاصه پنج دقیقه اول خوب بود و فهمیدم جدا شده و یه پسر هم داره که با مادرش زندگی می کنه. شغل و کار و بار خوبی داشت. 

هر ایرانی، یک پادکست:)

دیدین چقدرررر پادکستای فارسی زیاد شدن؟ قبلنا یه علی بندری بود و یه چنل بی و بعدم بی پلاس. ولی بعد دیگه همین طور پادکسته که میاد بیرون.  حالا کاری ندارم که خوبه یا بد ولی خب تا حدودی توهم دانش میده به یه عده ای. اینم به من مربوط نمیشه البته:)

اون چیزی که الان به من مربوطه و اومدم وسط روز مصدع اوقات شریفتون شدم اینه که یه پادکست دارم گوش می کنم خیلی متفاوته. یعنی یجوریه که باعث میشه میون گریه بخندی یا بالعکس. اسمش رختکن بازنده هاست. یعنی آدمای نسبتا معروف میان و از شرح باختاشون میگن. از نقطه های آسیب پذیریشون. دوست دارم ایده شو.

 برای من مثل یه آبجوی خنک میمونه کنار دریای بوشهر. البته که آبجو منظورم همین ماءالشعیرای تو سوپریاست. حالا نیاین گریبان بدرین که اسلام در خطر افتاد و ال و بل:) خلاصه که برای رسیدن اپیزودای جدیدش لحظه‌هارو میشمرم یجورایی. 

آخرین اپیزودش بابک چمن آرا مهمون پادکست بود. دیگه گفتن نداره که کراش زدم روش بس که ادم حسابی بود. البته این وسطا بهزاد عمرانی که در نقش مجری و ایناست رو اعصابم یورتمه میره. بس که نمیدونه چی رو باید کجا گفت. به گمونم هوش هیجانیش صفره این بشر. یعنی تو حساس ترین نقطه ی حرفای آدما، یهو یه چیز واقعا چرت و چرندی میگه. یا خیلی پرت و احمقانه میخنده. 

اما تمام این چیزا، از ارزش ایده و کار کم نمی کنه.اپیزودای بابک چمن آرا و سردار سرمست و بهناز جعفریو واقعا دوست داشتم. بقیه اشم بد نبودنا ولی خب دیگه من انتخابم ایناست. بابک چمن آرا تا حالا گل سرسبد پادکست بوده فی الواقع. 

دیگه این که دلم میخواد ورزش کنم اما زیر کاردرروی درونم گفت برو و یه کار فرهنگی بکن . تو وبلاگت که برد جهانی و مخاطب میلیونی داره، به عنوان یه انسان تاثیرگذار ظاهر شو و پادکست خوب معرفی کن:) دیگه گاهی خدمت به بشریت تو اولویت قرار میگیره و همه ی خودخواهیارو زیر یه خاکستری نهان می کنه. 

اگه میپرسین پس اوضاع کار امروز چطور بود؟ باید بگم خیلی سینه خیز و نزار یکی از کارایی که باید انجام می دادم رو تموم کردم. اما تا ۸ گرفتارم. یعنی یه استراحت بین راهی داشتم که اونم اومدم یه بخشیشو به بشریت خدمت کنم و اگه بشه یه نموره هم در خدمت تن و بدن و ورزش باشم. 

برم تا دیر نشده:)

خسته جان، بی سر و دل:)

دوره ی کارشناسی یه دوستی داشتم که شاعر هم بود.‌ تا اونجایی که ازش اطلاع دارم الان استاد دانشگاهه تو آمریکا. کلا  دوست و رفیقای اون دوره ی من اکثرا مهاجرت کردن‌. خلاصه کاری ندارم یه بار تو شب شعر دانشگاه، این دوست شاعرمون شعر ی خوند که  این یه مصرعش همیشه یادم مونده.‌ خسته جان، بی سر و دل به تمنای تو رفتم...

حالا از غروبی این یه مصرع افتاده رو زبونم.‌ هرچیم زور میزنم خودم مصرع بعدیو جفت و جور کنم، نمیتونم. همسر سابق خدای این کارا بود. یعنی کافی بود بهش دوتا کلمه بدی تا برات یه شعر تو وزن درست و با همه چی تحویلت بده.  دوست داشتم این استعدادشو. 

بگذریم، برسیم به چه کردم و چه شد امروز؟ هیچی دیگه طبق معمول امروز هم بیشتر اوقات به کار گذشت. وسطاش هی به خودم استراحت می دادم ولی خب واقعا مغزم پیاده شد و ساعت آخر رسما داشتم به لقای الهی می پیوستم. 

امروز ازون روزای بی انرژی  من بود. کسی ندونه فکر می کنه روزای دیگه مثلا مثل فرفره میچرخم. نه این طور نیست. به قول اون دوست خوش ذوقمون من از اول این بدنو دست دوم تحویل گرفتم و خلاصه موتور پیاده بود از همون اول:) ولی امروز دیگه واقعا یه سور زده بودم به تمام بی انرژیهای جهان. 

حالا نکته ی کنکوریش اینجاست که دقیقا تو یه همچین روز بی نای و توانی، کلندر پر ه و  روز ورزش نیز هست. حالا برای خالی نبودن عریضه و تیک خوردن کارا یه ورزش نصف و نیمه ای هم کردم. یعنی از شدت لاجونی جوری عرق می ریختم که واقعا صدای گریه ی حضار درومده بود. حالا حضار که میگم منظورم باجناق همون مارمولکه است که چند وقت پیشا راهیش کردم رفت.  یعنی یه چیزی به چشمم خورد که تشخیص اولیه ام مارمولک بود. هرچند ممکنه توهم هم زده باشم.  

در هرحال با یه همچین والذاریاتی ورزش تیک خورد. بقیه کلندریا هم تیک خوردن. اما خب خودمم چاکلز شدم:) یعنی الان یک عدد هنوز زندگی چاکلز در خدمت دوستان و خوانندگان جان هست. 

گفتم هنوز زندگی یادم افتاد به مینای  همیشه پرسان. دیدم این بچه منو از پارسال گرفتار پرسشاش کرده:) دیدم  وقتی کامنتدونی بسته بوده مجبور شدم در پاسخ به سوال مینای جان، یه پست بنویسم . اونم چی در باب پتوی سونا. خدا به سر شاهده مینا اگه پتوی سونا نخریده باشی باید خودمو ازین پنجره پرت کنم پایین:)) چون یجوری پیام گذاشته بودی انگار همین امشب اگه پتو به دستت نرسه دور از جون میری به دیدار پروردگار:)

بعدم این که یه عکس از محصولات خونگی هنوز زندگی براتون میذارم. از منجوق بافی که نتونستم به درآمد برسم بلکم ترشی کلمامو بفروشم یه کمک خرجی بشه واسه بزرگ کردن این هفت تا کچل ورپریده:)

دلم ازون دلای قدیمیه:)

نمیدونم این آهنگ محمدنوریو گوش کردین؟ به نظرم خیلی لطیفه. یعنی خیلیا. منو یاد یه آدم مهمی تو زندگیم میندازه. الان مینا میاد میگه اون آدم مهم بالا منظورته؟ نه اون که برادرت بود. پس کی؟ زانتیاییو میگی؟ پس کیو میگی؟ زودباش بگو دیگه با این آهنگه می رفتی اسپا؟ نون از اسنپ بازم سفارش میدی؟ ....:))

خلاصه که به این حالت:) بگذریم  ازین حرفا و بریم سراغ تعریفیا. نه این که من شبانه روزم پر از هیجان و ماجراست آخه؟زینرو تعریفم زیاد دارم:) 

دیشب از درد بازوها و نیز ناحیه ی لگن به دلیل سخت شدن ورزشا همش غلت زدم و نتونستم بخوابم. حالا به خیال خامم آنتی هیستامین خورده بودم که بی توجه به بخش حساسیتش، از قسمت خواب آوریش بهره ببرم که نشد.

 همسایه طبقه پایینیمونم ساعت ۵ صبح در پارکینگو داستان کرد و منِ بدخوابو کلافه:) چرا تو پارکینگ ماشینشو اینقدر جلو و عقب کرد و گاز داد و بوق زد. حالا میگیم بوق دستش خورده ولی گاز چرا میداد جدی؟ 

 اینا همش آه یاکریماست. نمیدونم طفلیا کجا رفتن اصلا. همش میرم دم پنجره ، فضله هاشونو رو لبه ی پنجره می بینم بیشتر دلم هواییشون میشه. هوایی اون صدای ته حلقیشون. همون صدایی که بدون باز کردن نوک از هم تولید میشد و دخل منو میاورد. میخونم کجارفتی و من بیقرارم و ...

خلاصه هیچی دیگه . بازم به خیال خام خودم هنوز تا ظهر فرصت جبران خوابمو داشتم که صدای تقه ی کلندر گوشی اومد. قشنگ انگار بهم جریان برق وصل کرده باشن  چشام واشد. 

نمیدونم جریان برق چشای بسته رو باز می کنه یا نه. در هرحال من یه همچین تجربه ای داشتم:) ولی واقعا یادم نمیومد دوشنبه صبح برنامه ای داشته باشم که تو کلندر ثبت شده باشه اونم برای ۸ صبح. با یه پلانک کماندویی خودمو دراز کشیده از رو تخت رسوندم به گوشی. بله تقه ی قرار بود. اونم چه قراری. یا ابرفرض گویان تختمو مرتب کردم. قشنگ انگار عازم یه عملیات جنگی سنگین باشم عمل میکردم. حتی شاید یه پیشونی بند یالثارات الخودم هم لازم داشتم :) 

ازونطرف اسپرسوساز نازنینم هم همچنان خرابه و چراغ آلارم جرم گرفتنش چشمک میزنه. منم محتاطِ مال دوست میگم قبل از درست شدن خیلی ازش استفاده نکنم. حالا موکاپاتم دارم اما خب قهوه ام برای دستگاه آسیاب شده. هیچی دیگه هرچی چایی خشک داشتم مشت مشت ریختم تو قوری تا غلیظ ترین عصاره ی چای سیاه و تلخ جهانو تحویلم بده. بلکم از گیجی و منگی دربیام. 

فی الواقع اون جریان برق فقط چشامو باز کرده بود و خودم صدای خروپف مغزمو می شنیدم. اما چاره ای نبود. سه تا تیکه اندازه کف دست نه اندازه قدم از تو فریزرسنگک درآوردم و گذاشتم تو ماکروفر؟ ماکروویو؟ حالا هرچی. گشنم بود. امیدوارم متوجه عمق گشنگی این روزای من شده باشین. خلاصه صبونه خوردم و سه تالیوانم ازون عصاره ی غلیظ چای ریختم تو معدم. به این امید که کافئین برسه بهم. 

رفتم سرقرار.‌حالا مینا میاد میگه عوا شیطون قرار میذاری به ما نمیگی؟ آخه قربون شکل قشنگ و دل میناییت بشم کی ساعت ۹ صبح میره ازون قرارا که تو مدنظرته. قرار نه صبح قرار برای درآوردن یه لقمه نون از زیر پای فیله. قرار برای دویدن واسه یه تیکه بربریه... بسه یا بازم بگم؟ صدای گریه ی حضارم درومد:)

بعد هیچی دیگه تا ساعت ۸ شب به صورت شکسته و بسته و با استراحتای بین راهی طولانی ، پرونده ی کار امروزو بستم.‌تو یکی از استراحتا یه سوپ پختم . قبلا دوبار از روی رسپی یکی از اینستاگرامرا پخته بودم و خیلی خوشمزه شده بود.‌اینستاگرام مربوطه عارفه شمساییه. بله من تقریبا همه رو فالو می کنم. به این سوپ میگه سوپ دریای سرخ. یه کم اسم لوسیه ولی محتوا خوشمزه است. زرشکم توش داره حتی. 

اینو برای مینا می نویسم که تو  زحمت سوال کردن نیفته. مرغ و هویج که پخت جوپرک و ترخون خشک و آبغوره و رب و زرشک بهش اضافه می کنی و میذاری جا بیفته. دیگه ادویه هم هرکی هرچی دم دستشه. 

واقعا خوشمزه است. دیگه به عنوان ناهارم ازون خوردم و کارو با قوت ادامه دادم.‌تو یه استراحت بین راهی دیگه از اسنپ، جانک فود سفارش دادم.‌چون شیم آن می و این حرفا هست دلم نمیخواد خیلی وارد جزییات سفارشم بشم.‌فقط این که غیر از شیر و ماست  یه خروار ویفر خریدم و سه تا بستنی و چهارتام ساقه طلایی. البته من یه بسته ساقه طلایی زدم ولی نمیدونم چرا به اذن پروردگار شده بودن ۴ تا. 

باور کنین ازین اباطیلی که اسم بردم فقط یه بستنی قیفی وانیلی خوردم و سنگ بر شکم بستم:) بعد دیگه کار و بار تموم شد. گفتم برم میوه و سبزی بخرم. خلاصه با کلی خیار و کلم قرمز و کاهو و سیب و نارنگی و گوجه فرنگی دست و پنجه نرم کردم. چرا دست و پنجه نرم کردم؟ زینرو که دارم چیزِ درست کردن ترشی کلم قرمزو درمیارم. بازم  کلمارو خورد کردم و گذاشتم بپزن که ترشی درست کنم. خیارارم میخوام خیارشور کنم. 

بعدم با مادرم صحبت کوتاهی در مورد تیره روزیهای موجود در کره ی زمین داشتیم که مع الاسف کل بارشم مامان جان من به دوش می کشن و منم کاری براش نمیتونم بکنم. رضوان جانم گفته بودن شرح این تیره روزیارو اینجا بنویسم بلکم شفایی بشه و مرهمی بر قلب منِ هرشب شنونده. 

داستان ازین قراره که یکی از بزرگترین تیره روزیا، ارزون شدن محصولاتیه که برادرم میفروشه. یکی دیگه شون اینه پتوها و ملافه ها و لحافا خیلی کثیفن و هیچ کس به حرف مادرم مبنی بر خشکشویی بردنشون وقعی نمی نهه!

 یکی دیگه اش اینه که کف پای برادرزاده ام دوسه تا چیزی شبیه جای نیش پشه دیده ترسیده نکنه بچه آبله مرغون گرفته باشه چون مادرش زیاد به فکر نیست. البته من نمی فهمم خانم برادر من باید به فکر چی باشه؟ اگرم به فکر باشه باید دقیقا چیکار کنه. واقعا اینارو نمیدونم. 

تیره روزی بعدی اینه که بابام با همون لباسایی که میره تو باغ و باغچه میاد میشینه رو مبل:) یه مورد دیگه هم این که حرف بچه های کوچیکو اندازه حرف یه آدم بزرگ جدی میگیره. مثلا اگه یه نوه ی شیش ساله پرت و پلایی گفته مامان جوری ناراحت میشه انگار یه عاقله زن یا مردبالغ شصت ساله این حرفو زده. بعد هیچ کدوم از کاراییم که دکترش گفته انجام نمیده. حتی میزان آبی که باید بخوره رم رعایت نمی کنه و دچار مشکل میشه. 

بازم بگم یا دیگه بسه؟‌

خب خدارو شکر رکورد طولانیترین پست سالم زدم. برم دیگه:))


یکشنبه ی پرهیاهو

نمیدونم کتاب تنهایی پرهیاهوی هرابال رو خوندین؟ خیلی کتاب عجیبیه و من چون یهویی یادش افتادم از بخش دوم اسمش واسه این پست استفاده کردم‌ . پستی که فی الواقع میتونه بی ربط ترین باشه به محتوای اون کتاب:)

خب حالا از بهومیل هرابال مرحوم و کتابش که بگذریم می رسیم به روزمره جات امروز. نوشتم پرهیاهو چون واقعا یجوری شلوغ پلوغ و قاطی پاطی بود همه چیز. صبح طبق معمول دیر بیدار شدم. نمیدونم چرا دوباره بیماری جوعم برگشته. یعنی صبح، ظهر ،شب من گشنمه. مهمم نیست ناهار خوردم یا نه. شام خوردم یا نه. در هرصورت تمام ساعات شبانه روز یجوریم انگار از شعب ابیطالب برگشتم‌ . 

گفتم شعب ابیطالب یادم افتاد که واقعا بازم خونه از خوراکیجات ضروری مثل میوه و سبزی و اینا خالی شده. فقط دوتا دونه هویج تو یخچال خودنمایی می کنه و بس. آهان ترشیای کلم قرمز هم دسته به دسته با نظم و ترتیب یه قفسه یخچالو اشغال کردن.  فقط همینارو دارم. 

تازه با این وجود عصری بعد از کار به برادرم پیام دادم که بیاد بشینیم باهم گپ و گفت:) اونم گفت که با خانومش میان. همین که گفت خانومش یهو اون روی رودرواسی دار عروس خواهرشوهریم اومد بالا. به برادرم پیام دادم که ببین اگه خانومتم میاد بذارین فردا بیاین تا من خونه رو از بیافرایی دربیارم. اونم جواب داد باشه خودم تنها میام:)))

واقعا خونه یجوریه که عروسمون اگه میومد از فردا سیس حضرت علیو برمیداشت و برام بسته معیشتی به شکل ناشناس میذاشت پشت در! آخه با دوتا هویج و ترشی کلم قرمز من چه پذیراییی میتونستم بکنم. 

در هرحال  عروس خانوم ، نیومد و من و برادرم تا تونستیم حرف زدیم و کل فامیل و اعضای خونواده رو شستیم گذاشتیم کنار و مثل همیشه به این نتیجه رسیدیم که فقط مادوتا خوبیم و تنها اعضایی هستیم که میشه جلو مهمونمون گذاشت:))) حالا تو این اثنی قوت غالبمونم چایی بود و بس. با چایی تونستیم سه ساعت خشکشویی  و قالیشوییو اداره کنیم خیلی آدمای جونداری هستیم. 

خلاصه برادرم رفت و من که بازم حس میکردم گشنمه و رفتم هردوتا هویجو خوردم. مسلما برادرمم بره خونه از شام خبری نخواهد بود. نمیدونم یه حسی تو وجودم اینو میگه:) 

این بود آنچه امروز برمن گذشت.

دوست دارم کسی جایی منتظرم باشد:)

اومدم کامنتارو تایید کنم و رامو بکشم برم که با کامنت زهره اصلا یه جون به جونام اضافه شد. این که یکی منتظرت باشه خیلی کیف داره. یه کتابیم داره آناگاوالدا باهمین محتوا. گذاشتمش عنوان پست. 

قبلنا خجالت می کشیدم بگم با این چیزا خوشحال میشم و چقدر نیاز به توجه دیدنم اینجوری ارضا میشه. اما مدتیه تو این حوزه به یه صلحی با خودم رسیدم.‌اصلا اگر این نیاز به توجه و خونده شدن نبود اصلا چرا وبلاگ؟ می رفتم تو دفترم می نوشتم خب. 

یه بارم یکی می گفت وبلاگ نوشتن و کلا تو شبکه های مجازی فعالیت کردن از تنها بودن آدما میاد. من اون موقع گارد گرفتم که یعنی چی؟ این چه حرفیه و خلاصه گیس و گیس کشی. الان اگه بهم یه همچین چیزی بگن میگم آره درست میگی. یکی از راههای پر کردن تنهایی میتونه  نوشتن تو اینترنت باشه. خب ایرادش چیه؟ 

خلاصه بدینسان دیگه قاطی این بازیا نمیشم و رکب نمیخورم. 

اما راستش همیشه هم این طور نیست که خیلی بالغ باشم و کنترل هیجانیمو از دست ندم. یعنی انگار میذارم یه صدای لجباز و خودخواه توم شروع کنه به فریاد زدن. بعضی از کامنتا جدیدا باهام این کارو می کنن. یعنی صدای لجباز خودخواه وجودمو بلند می کنن. 

کامنتهایی که حس کنم از موضع بالا به پایین و همه چیز دانی  نوشته شدن، قشنگ اون دکمه ی لجبازی خودخواهیمو فعال می کنن. بهش اشراف پیدا کردم و میدونم بعد ازین قاطی  این بازی هم نمیشم یا لااقل کمتر میشم. فی الواقع نباید داستانو شخصیش کنم. 

بگذریم چقدر حرف زدم و هنوز نگفتم په خبر از امروز که در حال تموم شدنه‌. دیر بیدارشدم و صبحونه و دوش و  چیتان پیتان و کلاس طبق روال شنبه ها. بعدشم با دوستم قرار داشتم تو یه جای خیلی لاکچری.(سلام مینا). حدود چهارساعت با دوستم یه ریز حرف زدیم و غذاهای فوق العاده خوشمزه خوردیم و من پیش پای شما رسیدم خونه. 

تازه با دوستم به این نتیجه رسیدیم که خیلی تایممون محدود بود و هفته ی بعد هم قرار بذاریم و زمان طولانیتری هم بهش اختصاص بدیم. گفتم بهتون دیگه؟ من و این دوستم فلوشیپ ازین شاخ به اون شاخ پریدن داریم و هیچ کدومم رشته ی کلام از دستمون در نمیره:))  خلاصه واقعا خوب  بود و خوش گذشت. 

کلاسمونم طبق معمول خوب بود. یعنی این کلاس برای من صرفا بعد آموزشی نداره بعد پرورشیش هم شایان توجه و ذکره. یعنی واقعا استاد کلاس و منششو به شدت می پسندم. 

با یکی از بچه های  کلاس هم ارتباط خوبی گرفتم و با هم رفیق شدیم. هر چند خیلی سنش کمتر از منه ولی فوق العاده پخته است. کلا دوسش دارم و مورد پسندمه. 

احساس می کنم احتیاج دارم  یه کم حوزه ی لاکچری مآبانه ی زندگیمو گسترش بدم و با روحیه ام سازگاره:) البته با جیبم نه. یعنی این هتلی که امشب با دوستم از رستورانش استفاده کردیم واقعا دل باز بود و حال و هوای خوبی داشت. منظره قشنگ شب تهران هم خورده بود تنگش. شادمهر عقیلی هم  صداش بود و خلاصه من راضی بودم‌. 

دیگه این پست داره زیادی طولانی میشه. زینرو برم تا بیش ازین مصدع اوقاتتون نشدم:)

تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید...

امروز داشتم مصاحبه ی فردوسی پور با کراش دوجهان همایون شجریانو میدیدم. هرچند کراش عزیزم نمیدونم چرا ریش گذاشته بود و من ازش راضی نبودم به لحاظ ظاهری . اما در کل مصاحبه ی کیفورناکی بود. یه جا هم خیلی مهربون گفت بعد از  کنسرت سی من و سحر یار هم شدیم:) 

حالا کاری به این حرفا ندارم، میخواستم اینو بگم که فردسی پور کتاباشو امضا کرد برای همایون و یه چیزی تو این مایه ها براش نوشت همونطور که مارادونا برای دنیای فوتبال تکرار نشدنیه شجریانها هم بی تکرارن.  حالا عین جمله هاش دقیق یادم نیست. 

بعد من قبلش داشتم هایده گوش می کردم  و با خودم می گفتم خدایا این صدا و این لحن عجیب و قشنگ خوندن واقعا بی تکراره. بعد دیدم عه چه باحال فردوسی پورم اینو به همایون گفت. 

بعدم دوباره نشستم به هایده گوش کردن و داد زدن باهاش که سلام من به تو یار قدیمی  ،منم همون هوادار قدیمی .هنوز همون خراباتی و مستم ولی بی تو سبوی می شکستم...یه روزی گله کردم من از عالم مستی تو هم به دل گرفتی دل مارو شکستی  من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم....

بعد از همه ی اینا هم ورزش کردم و یه عکس با ژست و لباس ورزشی فرستادم واسه دوستم. این دوستم اونقدر در مواجهه با تغییرات من تو این یه ساله  به به و چه چه می کنه که هی تشویق میشم براش عکس بفرستم. دوستاتونو از بین تحسین و تشویق کننده هاتون انتخاب کنین در مجموع:)