هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

میگن "اومد کاره"

چقدر این ترکیب "اومد کار" حال خوب کنه. میگن فلانی  دستش خوبه برام اومد داره. یا فلان اتفاق افتاد برام اومد داشت. یه کمی خرافه طور میزنه اما خب خوبه. یجور امیدواری به جریان زندگیه. خانوم هایده هم میگن قمری  که تو ایوون لونه بذاره، اومد داره و کاش یارش بود و می دید:)

خلاصه کاری ندارم که اینا چقدر خرافاتن و چقدر مسخرن. میخوام یه سری اومد کار برام پیش بیاد. معجزه طور. به قول یکی از دوستان درست وقتی داری کلا می بازی چندبار پشت هم تاس بندازی و جفت شیش بیاری. اینجوری اومد کار میخوام:)

جواب آزمایشم اومد. ببینین من خودم فهمیده بودم یه چیزی به سامون نیست. حالا زده یجور بیماری خود ایمنی درگیرش شدم و البته که دکتر غدد باید آزمایشمو ببینه. کلا خودم که به لحاظ روانی دارم خودمو تخریب می کنم، محیط و فضای زندگیمونمم پره از تخریبچیای حرفه ای، حالا سلولای بدنمم تصمیم گرفتن خودشونو تخریب کنن!  دیگه هارمونیک تر ازین تیم داریم تو دنیا؟:)

خب از بذله گویی ( سلام رضوان جان:) که بگذریم،  وقتی جواب آزمایش و توضیحاشو دیدم یه کم ته دلم خالی شد و ترسیدم‌. یه کم بیشتر در واقع. اما بعد با خودم گفتم حالا یه کاریش می کنیم دیگه. ببینیم دکتر چی میگه. نه این که بعد از گفتن این حرف حالم خوب بشه. نه نشد ولی پذیرفتمش. 

صبح علی الطلوع ، کار بانکی اداریمم انجام دادم. البته گفتن سه شنبه برای مابقی پروسه باید دوباره بدم. اما در هرحال انداختمش تو جریان. راضیم. ورزش نکردم چون زیادی خسته و بی حال بودم. وقت روانپزشکم نمیدونم چرا ردیف نمیشه. یه کم منشی دکتره ریتارد میزنه در مجموع. یه وقتو نمیتونه با من هماهنگ کنه. نمیدونم واقعا سختی کارش کجاست. 

دی لوییسم ایمیل زده دوسه هفته پیش تو پرواز تمرینی ،یهو موتور هواپیما وسط آسمون خاموش میشه و چند ثانیه تا سقوط و مرگ بیشتر فاصله نداشته. فیلمم اتچ کرده چون یکی از دوستاش همراهیش می کرده و در حال فیلم گرفتن بوده که این اتفاق افتاده‌. 

نمیدونم شاید اینارو فرستاده و نوشته چون تجربه ی نزدیک مرگ آدمو رقیق القلب می کنه . رقیق شده و یاد من افتاده یعنی! حالا هرچی. نمک روی زخمه این کارا قشنگ. منم که کلا روبه راه نیستم و بیشتر دردم میاد و میسوزم. 

خلاصه این بود یه گزارش جامع و کامل و مانع از احوال امروز و امشب. هوا هم زده به سرش رسما. من ظهر موقع برگشتن به خونه داشتم از گرما می پختم. بعد عصری رعد و برق و باد و بارون! البته که امسال واقعا بهار بود توی تهران به لحاظ شرایط متغیر آب و هوا! 



من با یادگرفتن جون می گیرم

خیلی وقته نه چیزی میخونم نه چیزی گوش میدم و نه هیچی. یعنی یادگیریم در حد نبات هم نبود و قشنگ دور و بر نورونای مغزم تار عنکبوتارو میشد دید! 

امشب خیلی همینجوری و یهویی گفتم بیام خلاصه کتاب هنر سرسختیو از زبون دکتر آدرخش مکری گوش کنم. بعدم  قشنگ مثل یه انسان شریف و فخیم دفتر و خودکارمو آوردم و مثل کلاس درس نت برداری کردم. 

حالم خیلی بهتر شد. هرچی کوکبی درونم جواب نداد، ماری کوری وجود! دست به کار شد:) خدایی راضیم از این دوساعت گذشته. واقعا حالم بهتر شد. حتی برای جمعه هم قرار شد برموطبیعت گردی ازون سختای چهار صبح تا دوازده شب! یعنی ثبت نام که کردم هچ بلکه پولشم دادم تا کاملا در یک عمل انجام شده قرار بگیرم. 

فکر نکنین تاثیر کتاب هنر سرسختی بود. نه واقعا. چون این کتاب بیشتر در مورد این حرف میزد که چطور یه حرف جدید یا یه برنامه و تئوری جدید میتونه جایگزین قبلیا بشه. یجورایی در مورد این حرف میزد که چطور میشه یه اقلیت دست آخر حرف خودشو به کرسی مینشونه‌ . 

ازین بابت حالم خوب شد که باز ایمان آوردم به بذر مخالفتی که کاشته شده این چندوقت. به این که در بدترین حالت اگرم میوه ای نداشته باشه، دیوار بتونی سکوت و دم نزدن همیشگیو شکونده. یجورایی  هوای شجاع بودن و ساز مخالف زدنو  پخش کرده تو فضا. 

این حالمو خوب کرد.


بدنم مهلکه ی شیهه ی شلاق شده

کلا گیر میدم به یه چیزی:)) این دو سه روز گیر دادم به یکی از آهنگای آقاشاهین نجفی!  برد من وقتیه که به تو میبازم:))

این طور درگیرم. 

بگذریم. امروزو باید به عنوان  بطالت مطلق تو تقویمم نامگذاری کنم! ترکیب بطالت مطلق آرایه های ادبی داشتا. دست کمم نگیرین. واج آرایی کردم براتون! (سلام زینب جان، بگذر ازین تقصیر کار)) 

چرا میگم بطالت مطلق؟ زینرو که برنامه صبح تا ظهرو برای بانک و کار اداری کذاییم خالی گذاشته بودم. اما خب نرفتم.‌یعنی واقعا دلم نمی خواست از خونه برم بیرون. معدمم درد میکرد. حتی سرمم تیر می کشید:)) یاد بچه هایی افتادم که با بهونه مریضی نمیخوان برن مدرسه. خلاصه که نرفتم بانک. 

شاید باورتون نشه ولی اصلنم یادم نیست چیکار کردم. یه پست تو اینستاگرام گذاشتم .‌ به یکی دوتا پیام جواب دادم. یکی دونفرم پیچوندم یجوری که فکر کنین مشترک مورد نظر اصلا از صحنه ی این کره خاکی محو و نابود شده. تا این حد در دسترس نیست:))

دلم می خواست ورزش کنم.‌اما نکردم‌. منشی دکتر هم  وقت نداد بهم و گفت که خبر میده اما نداد. رفتم خرید کردم. کاهو، خیار و گوجه، سیب زمینی، پیاز، سبزی خوردن و زردآلو. بعدم اومدم و خیلی کوکب خانومی نشستم پای سبزی پاک کردن. اما انگار مغزم دیگه مثل سابق با این کارا آروم نمیشه. کوکب کوزت نژاد وجودم، قبلنا با شستن و رفتن و پختن و جمع و جور کردن، کاری میکرد حالم بهتر بشه. اما تازگیا دیگه جواب نمیده. 

یه قسمت از سریال میس میزل شگفت انگیزم دیدم. چون فان و بانمکه معمولا یه کمی سرخوشم می کرد اما نکرد. تدلاسوی دیشب هم به همین منوال. یه چیزی مدام تو سرم می گه، دنیای اینا کجا، دنیای تو کجا؟ بلاهت محضه لبخند زدن به این کارا و این حرفا. (بلاهت محض، واج آرایی داره آیا؟))

خلاصه کنم یه ناهار مسخره ایه خوردم و گفتم یه ذره بخوابم شاید مغزم ریفرش بشه و ازین حال وامصیبتا دربیام بیرون. من سرمو گذاشتم رو بالش همسایه طبقه پایینمون با لهجه غلیظ شمالی  ساختمونو با سر جالیز اشتباه گرفت و تو راه پله بناکرد به تلفنی حرف زدن! 

خب این که از چرت بعد از ناهارم . قبل از انعقاد دچار انفصال شد. ( انعقاد و انفصال، آرایه ادبی تضاد دارن و نیز هر دو مصدرن از باب انفعال. ترکوندم امروز اینجارو) بعد از انفصال چرت، از سر استیصال نشستم پای کار! خب واقعا ناگزیرم از کار کردن. دلم میخواست یه بچه مایه دار بودم و کار نمی کردم و میگفتم آخه چیست کار، سرمایه زندگی هم مایه داری ددیم هست. کار مال تراکتوره و این امورو بدین گونه دایورت میکردم. اما خب مع الاسف اینها یک مشت اراجیفن و من بااااید کار کنم. 

کارم امروز به لحاظ کیفیت نمره منفی دو میگیره از ۱۰۰. همین قدر بد بوده. گفتم بطالت مطلق اول کار. باید فضاحت مطلقم بزنم قدش برای تکمیل شدن شرح حال!

غروبی با یکی از دوستام تلفنی حرف زدیم از زمین و زمان. بعد هم زنگ زدم به مادرم که جواب تلفن نداد. بعد هم اومدم اینجا که شرح ماوقع بدم. دلم میخواد برم بیرون یه دوری بزنم اما فکرشم اذیتم می کنه. بس که به نظرم همه جا شلوغ میاد و حوصله ندارم. 

همین دیگه. داستان دیگه ای واسه امروز نیست. فقط امداد الهی و غیبی  بهم برسه لااقل فردا صبح برم دنبال کارم و البته که نتیجه آزمایش خونمم بگیرم‌. 


من اگه خسته شبیه تن ایران بودم...

به گمونم دوباره دارم میفتم تو لوپ افسردگی. ازینجا می فهمم که هیچی حالمو خوب نمی کنه و مدام ناامیدم و خستم. حالا فردا از دکترم دوباره وقت می گیرم. احتمالا یه تغییراتی تو داروم باید داده بشه. 

امروز کار خاصی نکردم. ورزش کردم و یه کم تمیزکاری خونه . شبی هم آشغالارو بردم بیرون و یه مشت هله هوله خریدم. بستنی و پاستیل . نخوردم . فقط خریدم. اینم دوباره یکی  از نشانه های برگشت افسردگیمه. یجوری بی تفاوت شدم نسبت به خورد و خوراکم.‌

حالا ورزشو ول نمی کنم ولی خب ورزش کردنم مدتهاست کیفیت لازمو نداره. حتی عصری یه دعوت برای پیاده روی تو مکان محبوبمو داشتم اما رد کردم. اصلا حال و حوصله شو نداشتم. درستش این بود که برم اما خب واقعا نتونستم بر خودم فائق بشم:))

حس اذیت کننده ی  نتونستن و نشدن و این چیزا به شدت اومده سراغم. واسه همینم این فرصت پیش اومده برای توسعه ی کاریو رسما دارم می سوزنم. بدیش اینه که می فهمم دارم فرصت سوزی می کنم و نباید اینجوری باشه.

دلم مدام تنگ میشه. اتفاقا و خبرای تلخ جوری زمین گیرم می کنن که حد نداره. خلاصه که فردا یادم نره وقت دکتر بگیرم. صبحم برم سراغ بانک و کار هزار سال عقب افتادمو انجام بدم. آخ آخ یه قورباغه ی خیلی گنده و بدمزه رفتن به محل کار سابقمه. واسه همون  پرونده ی لعنتی. شاید یکشنبه برم سراغش. هرچند واقعا منزجرم از رفتن و در به دری کشیدن تو اون جای کوفتی. 

می بینین ذهنم داره از کاه کوه می سازه. هیچ کدوم اینا اینقدر آزاردهنده نیستن در واقع اما از نظر من سخت ترین کار جهان میان:) خودم بینش کامل و وافی دارم. ولی خب بینش اصلا کارساز نیست:))

حالا نمیخوام براتون بگم که چقدر از خرید مبلم ناراحتم و مدام غر میزنم به جون خودم که چرا این کارو کردم. پس دادنی هم در کار نیست و باید به پاش بسازم و بسوزم:)

یه چیز دیگه هم ترازوی خونمونه. اصلا معلوم نیست چرا این ترازو سرش با تهش گلف بازی می کنه. مگه میشه من در عرض یه هفته دو کیلو چاق شده باشم؟ من چیکار کردم مگه که چهارده هزار کالری اضافه بر سازمان غذا خوردم ؟ حتما ترازوی اخمخ مشکل داره:)

امروز عصری یه بیسکویتی با چایی خوردم که قشنگ باعث شده حالم بد بشه از خوردنش. نمیدونم چه آشغالی توشون میریزن که اسید معده ی منو ده هزار برابر می کنه؟ 

خب به نظرم بهتره دیگه برم. یعنی جوری دچار غرزدنم که حد و حساب نداره. همه چی قشنگ رو صدر اعصاب من وایساده داره و لزگی میرقصه:))

طبیعی نیست:)

تازگیا تعدد و تکرر کراش زدنم رو  ملت داره زیاد میشه. مثلا امشب قشنگ رو علیرضا کمالی همون رضا پروانه سریال پوست شیر کراش زدم:) 

حالا تو خود سریال زیاد به چشمم نیومد اما تو برنامه مهمونی طهماسب و عروسکاش شد اون چیزی که نباید:)))

نوشتم یادم بمونه یه روزاییم بودن که من اینجوری شده بودم و طبیعی نبود صد البته!


شانه ات را دیر آوردی، سرم را باد برد

حس تنهایی و دلتنگ شدن دارم. دلم میخواد اوضاع برمی گشت به پاییز نود و هشت . دی لوییس  و حضورش باعث شده بود، حس کنم زنده و مورد توجهم:)  البته باید به خودم خاطرنشان کنم که اون روزا خیلی از رد فلگا و نشانه هارو نادیده می گرفتم و می سپردم دست انکار و ایگنور! بدین سان بود که الکی خوش بودم در واقع! 

اما خب، ذهن زیبای این روزام همش میره میچرخه تو گذشته و مدام بهم  تنهاییمو یادآور میشه. تجربه ی این چند وقت به من نشون داده که اصلا تنهایی چیز بدی نیست. قرار نیست آدمی که میاد حال منو خوب کنه! همه ی این چیزارو فهمیدم. اما خب دلتنگی هست. حتی به فلانی سابق خیلی فکر می کنم این روزا. به تمام خندیدنامون با هم. یاد روزای خوبی که با هم داشتیم میفتم و یاد حمایتای بی دریغش. 

تموم شدن و باید بگم گود اولد دیز و پس ایز پس! اما اما امون از ذهن دراما دوست و دراماپرورم:) حالا یه حسنی که دارم پذیرفتن این دراماهاست. یجورایی فهمیدم اینا هستن و با منن. کاریشم نمیشه کرد جز این که به عنوان بخشی از زندگیم بپذیرمشون و ادامه بدم.  فی الواقع با این پذیرفتن، نذارم سیاهچاله بشن و بندازنم تو خودشون! 

تنهاییمم واقعا پذیرفتم. گذر عمرمم همین طور. این که دارم مراتب سنیو همین جور میرم بالا و گاهی خودمم باور نمیشم کی به این سن و سال رسیدم:) زندگی منم همینه. تلاشمم واقعا برای بهتر کردنش کردم. هر کاری از دستم برمیومده انجام دادم. 

خود خدا هم گفته، هر کسیو اندازه وسعش، تکلیف و مسئولیت ازش میخواد. اگه خیلی دین و ایمونی هم بخوام نگاه کنم واقعا قدر وسعم تلاش کردم. گاهی حتی به خودمم فشار آوردم بیشتر از تواناییم. در نتیجه بدهکار خودم نیستم واقعا. اینو باید مدام بلند بلند به خودم یادآوری کنم. 

نمیدونم چرا اینارو اینجا مینویسم؟ شاید یجورایی جزو همون مناسک یادآوری بلند بلند به خودم باشه. حالا شمارم در جریان این یاداوری قرار دادم:))

در هر حال این که امروز بیشتر به تخمه کدو خوردن و فکر کردن گذشته. سریال آکتورم دیدم البته. یعنی اگه بخوام صادقانه بگم خز و خیل هم بودم در کنار فکور و فاخر بودن. آهان اینم یکی ازون چیزاییه که تو خودم قبول کردم. من ترکیبی از فخر و فضاحت همزمانم! قبلنا بخش فضاحتمو دوست نداشتم و ازش شرمنده بودم. انگار که باید مطلق فاخر باشم و کامل و جامع و عالم و سالم و بالغ  :))  اما یاد گرفتم که این موجود مورد انتظار یه موجود "نیست در جهانه" . زینرو دست از سر طفلکم برداشتم و ترکیبی و نسبی بودن صفتامو تا حدودی پذیرفتم. 

هرچند گاهی به تنظیمات کارخونه برمیگردم و دوباره سرزنش خودم واسه کامل نبودن شروع میشه و فاصله بین خودی که انتظار دارم با خودی که در واقع هستم میشه یه چاه عمیق و تلپی میفتم توش!  اما تکرارش واقعا کمتر از قبل شده. 

دیگه خیلی دنبال چیز خاصی نیستم و دارم تمرین می کنم اندازه مو بشناسم و بدیامم بغل کنم!

واقعا امروز یه طوریم شده! همش دارم به این چیرا فکر می کنم و تند و تند هم می نویسمشون:) بگذریم. داشتم می گفتم که سریال دیدم و تخمه شکوندم و فکر کردم:) الانم میخوام برم ورزش کنم و بعد هم دوش و بعد هم تنظیم برنامه ی هفته ی بعد. 

خوب شد طبیعت گردی نرفتم. یه کمی دیروز و امروز که استراحت کردم بدنم حال اومده و جون گرفته. امروز مثل اکثر روزای گذشته خسته و کسل نیستم. 

مصاحبه ی کاری  داشتم که کنسل شد. البته بهتر چون آفر حقوقش خیلی بد و کم بود. صرفا می خواستم  یجورایی تو ارتباط با همکارام قرار بگیرم. به نظرم فرصتای بهتری برام پیش میاد. در نتیجه عجله نمی کنم . 

پاشم برم به ورزش و سایر امور زندگی روزمره برسم و میخوام بعد از ورزش آبگوشت بخورم. خیلی هم به قول دوستم، آدابی و با تشریفات. یعنی  همرا با کوبیدن گوشت و دیش ساید  ترشی بادمجون و پیاز:)) 


شاید همین ترانه که بر دوش باد رفت...

در جان خسته تاب و توانی بیاورد... 

اوضاع روح و روانم چندان چنگی به دل نمیزنه. البته که ازون حالت هیجان خشم و اینا درومدم. سوویچ کردم رو غم:) خشم یه چیز خوبی که داره یجورایی هیجان قدرته انگار. میزنم و میدرم و میبرم و میکوبم! البته که این رفتارا اسمشون پرخاشگریه و کارایین که در اثر بد مدیریت کردن خشم پیش میان:)) حالا خب منم تو ذهنم یه پرخاشگر ریزی شده بودم و همش به صورت ذهنی بود درواقع! 

غم اما هیجان عجیبیه. شل میشی  انگار. دیگه زیاد کاری با دور و برت نداری و...بگذریم کلاس آشنایی با هیجانها نداریم که! چرا رفتم بالای منبر؟:) 

امروز یه کمی عجیب بود.‌نمیدونم شاید من اسمشو عجیب میذارم. تا دیروقت خوابیدم. بعدش بیشتر ساعتارو با تلفن حرف زدم. یه بار با مسئولای تحویل مبلم. یه بار با جایی که دعوتم کردم مصاحبه کاری. چندین و چندبار هم با دوست. 

حرف زدن با دوست برام خیلی خوبه. یجوری حس زنده بودن دارم باهاش. سرزندگی منظورم نیست. بیشتر این که میتونم باهاش هر حرفیو بزنم برام خوبه و زندگی بخش. واقعا میشه باهاش در مورد دارک ترین و پنهان ترین و عجیب ترین حالتا و کارات حرف زد و پذیرفته شد. خلاصه من در حالت احتضار هم باشم اگه بگن دوست زنگ زده با ایما و اشاره از اطرافیان میخوام که گوشیو بذارن دم گوشم!

والدینمم فعلا تهران کر و کثیفو رها کردن و رفتن تو جایی مثل بهشت چهار پنج ماه بمونن. نمیدونم چرا امسال رفتنشون اینقدر باعث شد قلبم فشرده بشه. فرصت نکردم برم واسه خداحافظی آیا؟ یا این که یه کمی فیزیکی هر دوشون بی حال و سرماخورده بودن موقع رفتن؟ یا این که مادرم  مهربونی کرده بود و پس اندازشو ریخته بود به حساب من؟ نمیدونم واقعا. 

هر چی که بود هنوز با سفرشون سازگار نشدم. دلم به شدت می گیره. همش میگم واسه مادرم کفشم نگرفتم آخرش. دیدی میز عسلی می خواستن و من پیگیری نکردم و خلاصه عذاب وجدان پشت عذاب وجدان دارم. 

حالا میدونم هیچ کدومشونم معتبر نیستا. اما باز این ذهن زیبای بیمارم ول کن نیست.  امشبم که تلفنی باهاشون حرف زدم، حالشون خوب بود و از گردش توی در و دشت اردیبهشتی برگشته بودن. 

بالا هم رفته پیششون و فعلا دورشونم شلوغه . در مجموع اوضاعشون خداروشکر، از اوضاع من بهتره:)

یه لباسی سفارش داده بودم امشب پستچی برام آوردش. شلوارش خوبه اما شومیز یه کم زار میزنه. یه کمم امشب حس چاقی و درشتی دارم در کل! تو این لباسم یجوری بزرگ و درشت تر دیده میشدم انگار. 

مبلمم رسید.‌یه کمی رنگش با اون چیزی که فکر می کردم تفاوت داره. اما خب دیگه چاره ای نیست. میشه با یه شال مبل و اینا کاری کرد که بیشتر با وسایل دیگه ست بشه. 

دارم به ایام الله برگزاری کلاسمم نزدیک میشم. دیگه چیزی نمونده. منم همین طور کار رو کار انباشتم. دستشویی و تعمیر و نوسازیشو بی خیال شدم. فکر می کنم فقط به یکی بگم بیادلابلای درزای کاشیای کف دوغاب بریزه تا ازین حالت بیان بیرون. حالتشون اینجوریه که انگار همش کثیفن. در حالیکه اون ماده وسطشون به خاطر قدمت از بین رفته. 

یه کلاس منجوق دوزی هم ثبت نام کردم که اون  شروعش یه ماه دیگه است و فقط یه روزه. راستش از الان براش ذوق دارم و ازین ذوق هم خوشم نمیاد. چرا؟ نمیدونم این چه حکمتیه من هر بیشتر برای یه چیزی شور و شوق دارم و اینها معمولا چیز خوبی از آب در نمیاد. میدونم یه کم حرفم مضحک به نظر میاد. ولی واقعا همینجوریه. مثالش همین مبل گرونی که خریدم. بعد از این همه انتظار و ذوق واسه دیدنش، اصلا اون چیزی که دلم می خواست، نیست. 

در مورد لباس هم همین طوریم. یه لباسیو با کلی وسواس و پول زیادمی خرم و تو ذهنم ستش می کنم و اینها. ولی وقتی چند روز  بعد اون ستو می پوشم، کلی تو ذوقم میخوره و حالم گرفته میشه. حالابر عکس می بینی یه لباسیو همین جوری تو مترو بدون پرو کردن و ارزون خریدم کلیم فکر کردم که پولمو دور انداختم بعد چه چیز خوب و کاربردیی از آب درومده. 

به خاطر همینم هر چقدر به نظر خنده دار و غیر منطقی بیاد، اما واقعا دوست ندارم برای چیزی هیجان مثبت تجربه کنم و بگم به به فلان و چنان! ترجیحم اینه که خیلی خنثی و پوکر هارت و پوکر فیس به موضوعات نگاه کنم بلکم یه کمی منفی! چون اینجوری چیز بدی نمیشه معمولا:)

حالا اینجا یه چیزی مطرح میشه با عنوان این که شاید ذوق و شوقت انتظارتو از کار میبره بالا! زینرو با یه توقع زیاد مثلا میری کلاس یا لباستو میپوشی و بعد چون استانداردت خیلی بالا بوده، از کار راضی نیستی. شکاف بین انتظار و واقعیت برات پیش میاد و میفتی توش! شایدم این طور باشه. در هر حال بعد ازین میخوام مثل گلام تو کارتون گالیور باشم. برای هرچیزی بگم من مییییدونم خوب نمیشه! من مییییدونم به درد نمیخوره! من مییییدونم فایده ای نداره!

خب دیگه برای امشب بسه. برم تمهیدات و مناسک قبل از خوابو به جا بیارم و برای شما هم ساعتای فرحبخش و روح فزاییو آرزومندم:)))

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

در ادامه استاد میفرماد: ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند. به گمونم طبیعی نیست امروز من کله سحر دکلمه ی این غزلو با صدای خود استاد شهریار بذارمش رو ریپیت. جوری که کامل حفظ بشم اولا و دوم این که با هر بیتش بلند بلند گریه کنم! 

واقعا طبیعی نیست. اونم چه روزی؟ روزی که  ناپرهیزی کردم و برنامم از نه پره تا هفت  و نیم شب! 

بکوب کار کردم ولی. قهوه خوردم و کار کردم. کار کردم و قهوه خوردم:) خب امروزم هرجوری که بود تموم شد و فردا خیلی  برنامه ی سبکی دارم و به لطف ایزد منان و یاری فرشتگان درگاه الهی، بعد از دو روز فردا ورزش هم می کنم:)

این یارو مبلیه هم  پیام داده که مبلم با یه ماه تاخیر ایشالله فردا میرسه. جیغ و دست و هورا داره. البته باید دید و بعد شادی کرد. هیچ اعتباری به قول  و قرار این آدماوجود نداره. 

این آخر هفته کاش یه طبیعت گردی برم. الان برم ببینم تو این توره چه خبر . برمیگردم باز:)

*********

رفتم نگاه کردم تورو . در حال حاضر هم خدارو میخوام هم خرمارو. یعنی هم هوای اردیبهشت و طبیعتشو میخوام همم نمیخوام زیاد سختی بکشم‌ . به خدا این سفرا خیلی سختن:)) اتساعات جسمی در حال حاضر بر من مستولیه! 

خلاصه که ثبت نامی صورت ندادم! بخوابم امشب شاید فردا انقباضی چیزی به حول و قوه ی الهی حادث بشه برمن!


امروز

امروز برای من جوری سخت و پر از فشار کار بود که شب، خیلی جدی مغزم باور کرده بود که دو روز گذشته:) یعنی چی؟ یعنی با خودم گفتم آخیش خداروشکر فردا چهارشنبه است . روزی که برنامه ی من بسیار سبکه!  کلندرمو که باز کردم واقعا باورم نمی شد که فردا سه شنبه است و یه برنامه ی خرکیی مثل امروز در پیشه:) 

اه از نهادم درومد وقتی این حقیقت تلخو فهمیدم:) اما خب گفتم عیب نداره. بذار برم یه دوش آب گرم بگیرم خستگی امروزو بشوره ببره با خودش. شبم می خوابم و فردا حتما دوباره باطریم شارژ میشه! یعنی امیدوارم. کلا چاره ای هم ندارم و این همه قر و قمیش به هیچ کارم نمیاد رسما:))

این که از این. هنوز از همسایه ها دنگ قفل جدیدو نگرفتم! این طور مستغنی و دست و دلبازم یعنی. اما خب در واقع وقت نکردم چیزی روی تابلو اعلانات بزنم و ربطی به استغنام نداره! ربطش فقط سر شلوغی بوده و بس! 

گروه واتساپی و تلگرامی هم داریم. اما خب بعد از داستانهای اخیر خیلیا دیگه نمیتونن راحت به این شبگه ها دسترسی داشته باشن و سینشون شده لانگ تایم اگو یا بیتوین عه مانث! 

در نتیجه رو آوردیم به تابلو اعلانات و روش اولد اسکول قلم و کاغذ! آهان اینو گفتم یادم رفت براتون بگم که دکتر غددی که شنبه رفتم، یک انسان ارزشی بود و منشی آقا داشت و  نیز به گلوی من دست نزد واسه معاینه و حتی اصل قدیمی  و پرطرفداردکترا محرمنو هم قبول نداشت واسه محکم کاری دوری از گناه!!  نیز گفت جواب آزمایشمو از طریق ایتا بفرستم! ایتا چیه؟ هیچی یه پیامرسان ملی میهنی وطنی جایگزین بین المللیا:/

خلاصه که این بود قصه ی پر غصه ی امروز ما . غصه نداشت ولی . بیشتر نیاز به سرلوحه ی گت تو گدر مجدد داشت! 


انتظار کشیدن

همش امیدواری . همش منتظری تا یه خبری بشه. همش یه صفحه ایو ریفرش می کنی . همش ایمیلاتو چک می کنی ....

خداجان می خوام یه تقلب بهت برسونم.  تو جهنم  فقط کافیه منو منتظر بذاری و مجبور بشم انتظار بکشم. دیگه لازم نیست واسه عذابای دیگه خودت و فرشته هاتو تو زحمت نده!

چون الان  تو این انتظاری که می کشم ،انگار سیخ گداخته تو قلبمه، قیرداغ تو گلوم،و سرب مذاب تو روده هام . تو سرم قابلمه مسی می کوبن به هم  و تو چشام پره از سوزن ته گرد. پوست سرم جوری  درد می کنه که انگار قهرمان طناب کشی داره موهامو می کشه. 

ریست مغز

پس این دانشمندا چیکار می کنن واقعا؟ هوش مصنوعی هوش مصنوعیشون گوش فلکو  کر کرده! آقاجان، خانوم جان اول بیاین واسه این هوش و حافظه ی طبیعی کار بکنین بعد برین سراغ مصنوعیش. 

اگه یه روز تونستین کاری کنین که مغز من مثل فرفره کار نکنه و به قول استاد شهریار خاطرم با خاطراتش تبانی نکنه اون وقت بهتون میگم دانشمند! 

والا با این نوناشون:)))

صدا

یه جایی خوندم تنهایی آدم، صدای موتور یخچال میده. حالا امشب نمیدونم صدای موتور یخچال ما بلندتر از همیشه شده و اذیت کننده تر، یا من تنهاییم خیلی بزرگ شده و همه جا صدای یخچالو میشنوم و کلافه میشم. 

یه بار اینجا در مورد یه سری صداهای اینجوری اذیت کن نوشته بودم. تو کامنتا راهنماییم کرده بودن که برم اختلال صدابیزاریمو درمان کنم و خلاصه کارو کشونده بودن به تراپیست و این چیزا.

ولی من هنوز به توصیه هاشون وقعی ننهادم گویا. چون امشب همه جا پر شده از صدای موتور یخچال. حتی یه‌لحظه رفتم تو راه پله ها، حتی اونجا هم صدای موتور یخچال می شنیدم‌. 

حالا به دوستان کامنت گذار اون زمان باید بگم دیدین چی شد؟ میسوفونیام شده اسکیزوفرنی:)) توهم شنیداری پیدا کردم. حالا شاید بزرگان قوم صداشون به هیات مونور یخچال درومده و میخوان یه رسالتیو بهم یادآوری کنن‌. 

اصلا شاید صدای یخچالو این ملودی جانخراشش، یه کدگشایی لازم داره و من کم کم مراتب قرب رو که طی کنم میتونم بفهمم چی میگن!

خلاصه که موتور یخچال اصلا نرم و آهسته به سراغ من نیومده  و چینی خیلی ضخیم تنهایی من هزار تیکه شده در حال حاضر! موتور یخچال البته که شعر سرش نمیشه و نمی فهمه سهراب چی میگه:)) 

نخود تو دهنم خیس نمیخوره:)

یکی دو هفته است ویر یادگرفتن یه کار هنری جینگولی مستون افتاده تو جونم. زینرو دیشب آتیش عظیم و شعله وری زدم به مالم و یه شهریه ی بسیار غیر منصفانه ایو واسه یه کلاس پنج ساعته پرداخت کردم. 

قبلنم اینجا گفته بودم.‌ حالا ایشالله عکس اکسسوریای ساخته ی دستمو  واسه پز دادن و فیس و افه میذارم اینجا. اگه دوست داشتین حتی  میتونم پرسونال آرتیستتون بشم! از خودم درآوردم این ترکیبو. یه چیزی تو مایه های پرسونال ترینر که این روزا خیلی بابا شده. بعد براتون اکسسوریای شخصی سازی شده درست می کنم که کلا فقط یه دونه تو دنیاست اونم مال شماست:))

البته که انتظار دارم هنرمو ارج نهاده و مبالغ کثیریو به حسابم واریز کنید. یجوری که آتیش شهریه ی گزافی که به جونم افتاده نه تنها خاکستر بشه که حتی از دلش گلستونم دربیاد. به والله که پول گلستون می کنه:) میگین نه؟! امتحان کنین قشنگانم!

خلاصه هیچی دیگه خواستم بگم ثبت نام کردم و منتظر برگزاری کلاسشم. بعد ازون  خدا به سر شاهده دیگه ازین منِ خاکی و متواضعی که اینجا دیدین خبری نخواهد بود. پیش پیش بگم بهتون فردا شاکی نشین:))

در باب سریالهای ترکی:)

کارتون فوتبالیستا یادتونه؟ توپو شوت می کردن حدود پنج دقیقه تو هوا می موند، کارایی که تو سریال ترکی "قضاوت" می کنن یه سور زده به این کارتون:)

یعنی تو یه بخشی پدر و پسر همدیگه رو بغل کردن  خیلی احساساتی و اینها، با خودم گفتم برم مناسک  مسواک و نخ دندون و برگردم، شاید باورتون نشه برگشتم اینا هنوز همدیگه رو بغل کرده بودن و دوربین رو چشای پدر و پسر  و دستشون و اینا، می چرخید:) 

یا پروردگار تعلیق! یا پروردگار سکون! یا پروردگار کش دادن! یا پروردگار آب توش کردن! بی خود نیست هر قسمت سریال دوساعت و نیمه. خودشون حالشون به هم نمیخوره واقعا؟ منظورم کارگردان و عوامل فیلمه! 

سریال وراثتو که می بینی انگار رو دور تنده! یعنی باید تیز و بز باشی تا بفهمی چی شد! فرق جهان سوم و جهان اول تو این دوتا سریال واقعا مشخصه:)) 

اسیر شدیم به خدا! می پرسین چرا نگاه می کنم که اسیر بشم؟ پرسش نیکوییه! پاسخی براش ندارم جز این که عاطلم و باطل، زینرو میشینم پای این اراجیف:)


اردیبهشتم داره تموم میشه

یه عنوانی انتخاب کردم که از قبل بدونین رویه ی کویین او دراماییم هم چنان در حال درخشیدنه و دست از سرم بر نداشته:) ولی واقعا یه طبیعت گردیم نرفتم هنوز و اریبهشت تموم شد!  به قول چهرازیا انصافانه نیست اصلا. هر چند توی زندگی کمتر به مورد انصافانه ای میرسی. 

بگذریم. خیلی سینه خیز و یاواش و بی تمرکز، مشغول رتق و فتق امورم.  همون چیزی که بهش می گن جهت  رفع کوتی:) دیروز دکتر غدد رفتم و آزمایشی نوشت برام بالابلند! امروزم صبح مثل یه انسان شریف رفتم آزمایشگاه و  آزمایش دادم. 

آزمایشگاه خیلی خوبی نزدیک خونه هست که خب خیلی از دکترا توصیه اش می کنن و زینرو همیشه دچار انباشتگی مراجع و مریضه! بعدم قسمت نمونه گیریش مثل اکثر آزمایشگاهها یه جای تنگ و تودرتویی یه طبقه پایین پله هاست! نوبتم که شد رفتم نشستم و یه خانمی که معلوم بود از ازدحام  آدما و زیادی کارش خیلی خسته است نشست رو به روم تا نمونه خون بگیره ازم. همین طور که خون منو با  بی حوصلگی تو شیشه می کرد یه آقایی اومد تو و گفت این قبضو گذاشتم رو میزتون نگرانم باد بندازتش! حالا ما تو زیر زمین بودیم و هیچ کولریم که باد بزنه روشن نبود. خانومه بدون این که نگاهشو از رو دست من بر داره خیلی یواش گفت آره خب رو دامنه کوهیم مراقب باش خودتو باد نبره!  یعنی به قدری اینو قشنگ گفت که من یهو شروع کردم به بلند بلند خندیدن.  خودشم از خنده ی من خندش گرفت گفت والا نمیدونم چرا همه مراجعای ما یجوری متوهمن:))

الانم که دارم می نویسمش خندم گرفت. باید تو اون فضا می بودین تا بفهمین من چی میگم! خلاصه که اومدم از آزمایشگاه بیرون و خیلی دل ای دل کنان رفتم به یه قفل سازی گفتم بیاد قفل در ورودی ساختمونو عوض کنه تا از دست این دله دزدی که میاد سراغ کفشا راحت شیم. 

بعدم پنیر و سبزی خوردن و کاهو و زردآلو و غنچه گل سرخ و تخم شربتی و بادوم زمینی و مویز و آلو خشک ابتیاع کرده و با دستی پر  به منزل مبارک نزول اجلال کردم. 

بعدم نشستم مثل یه کدبانوی فخیم! سریال دیدن و سبزی پاک  کردن. چه سریالی؟ میس میزل شگفت انگیز!   زیاد خوش نگذشت راستش.‌بهتر بود یه یکی از دوستام زنگ میزدم تا یه کم کله پاچه ی آشناهارو بار بذاریم  حین سبزی پاک کردنم. ولی خب حوصله حرف زدن نداشتم زیاد‌. بعدم دستشوییو خیلی با وسواس شستم. بعدم جارو و تی کشیدم طبق معمول کوزتی و نشستم به ردیف کردن کارای این هفته. امروز و دیروز برنامه ی کاری سبکی چیده بودم ولی از فردا تا پنج شنبه فکر کنم به قطعات دو در دو تقسیم بشم از فشار برنامه:)) 

بچه که بودیم مامانم این جور وقتا که ما از زیاد بودن درس و مشقمون مثلا گله می کردیم  می گفت نگران نباشین چشم موشه ، دست شیر. یعنی وقتی  فقط بهش نگاه می کنین، به نظرتون میاد اووووه چقدر زیاده. اما وقتی شروعش می کنین دیگه حله! 

حالا اینم واسه انگیزه دادن به خودم سرلوحه کردم تا ببینیم چی میشه:)) این که از این. برم ببینم قفل ساز داره چیکار  می کنه. امون ازین حس مسئولیت بالایی که دارم. داره داغانم می کنه:)))

بازم اون بخش تاریک

ورزش پای خوبی کردم و بعدم دوش و آماده شدم برم بیرون. دیگه این روزا هرجا میخوام برم ماشین میبرم. توجهی هم به شلوغی و خلوتی و این داستانا ندارم. یه پارک دوبل تنگ و تُرُش هم استاد بشم دیگه کارم با رانندگی حله:))

خلاصه که رفتم و چه هوایی هم بود هزار الله اکبر و چقدرم مسیر پیاده روی شلوغ پلوغ بود. دوست هم رسید و کلی راه رفتیم و حرف زدیم. بعد دیگه وقت خوراکی شد. خودمونو انداختیم تو یه سالاد بار و خیلی با کلاس و ورزشکاری سالاد سفارش دادیم. 

بعد از سالاد دیدیم این ادا اصولا به مانیومده و از چهار جهت تو محاصره ی فست فودای خوش رنگ و روییم. زینرو گفتیم شایستگی احراز یک عدد هات داگ مشتیم داریم که خب احراز شد:))

حالا تا اینجای کار همه چی معمولی بود بعد یهو وسط خوردن هات داگ که نه در واقع ساندویچمون تموم شده بود و داشتیم با نی ته بطری نوشابه زیروهامونو هورت صدا دار می کشیدیم که یهو یه آقای بسیار خوش بر و رو اومد سر میز و رو به دوست گفت که میخواد باهاش آشنا بشه. میتونه بشینه سر میز ما؟ 

دوست هم گفت بله چرا که نه. خلاصه آشنا شد با دوست  و من هم که هیچ وقت تو یه همچین موقعیت بغرنجی قرار نگرفته بودم نمیدونستم چیکار کنم. شبیه این آدمایی شده بودم که خونواده های سنتی میفرستن تا دختر و پسر با هم تنها نباشن. 

حالا این یه بخش ماجرا بود. بخش دیگه این بود که لابد من خیلی سنم زیاده و لابد من خیلی نابودم که تا حالا همچین موقعیتی برام پیش نیومده و کسی نیومده بگه میخواد با من آشنا بشه. لااقل آدم به این جذابی امشب نیومده:)

جدی یه حال بدی داشتم. بلند شدنم از سر میز هم کار جالبی نبود. نشستنمم خیلی جالب نبود. یجورایی گیر کرده بودم رسما. جنتلمن هم بی نهایت در دوست و آشنایی باهاش ذوب شده بود. 

خلاصه اش این که تا آخرین وقتی که می شد نشستیم. حتی جنتلمن گفت بریم یه جایی که هنوز باز باشه و چایی بخوریم و معاشرتمونو ادامه بدیم. 

ولی باطری دوست ته کشیده بود و منم که نخودی بودم. پریدم تو ماشین و روندم تا خونه. دوست هم همین کارو کرد. 

یه نیم ساعتی هست که رسیدم. با وجودی که برای دوست خوشحالم چون به نظر طرف آدم حسابی میومد اما برای خودم یه حس بدی دارم. انگار دیگه سنم رفته بالا و از رده ی توجه خارج شدم. 

میدونم باز ازون فکرای باطله، اما در هر حال هست دیگه. کاریش نمیشه کرد. 

تا یادم نرفته

زینرو که من تقریبا و تحقیقا، کلیه نکات ریز و درشت و نیز قابل تعریف زندگیمو اینجا میگم، اینم بگم که دیشب در منزل پدری، در مورد بدنم که شیپ شده و رو فرم ورزشی اومده بسیاااار تعریف و تمجید شنیدم. 

چرا قبلا نمی شنیدم؟ زینرو که دیروز من با یه تاپ در اونجا حضور به هم رسونده بودم چون خب قرار نبود برم و از کلینیک پوست و مو مستقیم رفتم اونجا.

خلاصه چون این تاپ من زیادی ولنگ و واز بود و حس راحتیو ازم میگرفت ازم!  فلذا رفتم سراغ چندتا تیکه لباسی که اونجا دارم و دست بر قضا یه کمی هم پاییزه زمستونه هستن همشون.  

یه بلوز آستین بلند دورس اونجا داشتم که  پوشیدمش  . البته دورس بسیار نازکیه ابن لباس و وسطش یه جغد داره و نیز بسیار جذب تنه مخصوصا قسمت شونه ها. بگذریم یجورایی باهاش خیلی صاف و صوف دیده میشدم و شونه های صاف و پشت صاف و اینا. در نتیجه ملت حاضر در صحنه، گفتن خیلی شیپ و ردیف شدم و با همین فرمون برم جلو. 

خواستم این پستو بنویسم و علاوه بر این که یه پز ریزی در مورد خودم بهتون بدم، انگیزه ای بشه واسه گت تو گدر کردن جسم متسع شدم!  که چی؟ که پاشم ورزش امروزمو انجام بدم. چون خیلی مودبم مجبورم  ازین الفاظ قلمبه سلمبه استفاده کنم به جای اون چیزایی که دانی و دانم:))))

تد لاسو ببین و یه کم شل کن!

جای سوزنای مزو درد می کنه. طبیعیه البته و اونقدرا موضوع مهمی نیست. صبح دیرهنگامی از خواب بیدار شدم و  صبحونه ناهار مفصلی خوردم.  اگه بخوام خیلی شیک حرف بزنم باید بگم برانچ مفصلی صرف شد:)) همون ترکیب بریک فست و لانچ! فارسیو بخوایم به همین منوال ترکیب کنیم چی باید بگیم؟ صبهار:))  البته که خوبه. پاشدم و صبهار مفصلی خوردم‌ . قشنگه؟ نیست؟  الان حداد عادل میتو نه منو به عنوان یه عضو خلاق فرهنگستان استخدام کنه. صبهار به جای برانچ! به به!

بگذریم. خودم که خیلی مقدمه مو دوست داشتم. امیدوارم مقبول طبع شما هم افتاده باشه:) اسم فرهنگستان آوردم و زبونم برگشت به نوشتار بیهقی! 

حین صبهار خوردن، قسمت جدید  سریال تدلاسو رم دیدم. آخ آخ چرا اینقدر این سریال خوبه آخه؟! یعنی سخت ترین و درناکترین موضوعات زندگیو به روونترین شکل ممکن و در عین حال یه کمی هم شیرین عقلانه روایت می کنه. این شیرین عقلیو دوست دارم. فی الواقع من به  چنین کمبود  یه تخته ای و شیرین عقلیی نیاز مبرم دارم!

بعد خود تدلاسو کاش یه شخصیت واقعی بود و میومد با من زندگی می کرد‌. همخونه نه. ولی مثلا همسایه رو به روییم بود.  شام با هم میخوردم و شبا با هم میرفتیم پیاده روی و حرف زدن. آخ چه بهشتی می شد زندگی:)

خلاصه کنم و برم سراغ آنچه امروز برمن گذشت و میگذره و خواهد گذشت:) در راستای  فکرای پرت و پلای دیشب در مورد دوست و فی الواقع برای خنثی سازیشون! پیام دادم به دوست و  قرار پیاده روی گذاشتیم باهم برای عصر. دیروز هم که خونه ی مادر اینامو رفتم و این وظیفه ی خطیر و این رسالت سنگین فرزند خوب و خلف بودن از رو دوشم برداشته شده!  زینرو عصر جمعه ای پیاده روی با دوست باید جایگزین بشه. 

حوصله ی هیچ کار جدی و  درست درمونیو ندارم.  مدتهای مدیدیه نه کتاب غیر آموزشی خوندم نه کتاب آموزشی. یادمه این اواخر دی لوییس، افتاده بود به خوندن برادران کارامازوف و شبا ساعت ده گوشیشو خاموش می کرد و  می رفت واسه خوندن رمان قبل خوابش!  هر سه جلد کتابم رو پاتختیش چیده بود رو هم:))

من ولی مدتهاست چیزی نخوندم. هرچند از خرداد دوره آموزشیم شروع میشه و دیگه ناگزیر از خوندنم. شاید باید بی خیال خودم بشم تا خرداد و  این چندصباح باقیمونده رو همین جور مشغول بازی گلف سرم با تهم بگذرونم. 

اگه بی خیال بشم لااقل یه کمی انرژی هم سیو می کنم اگه خدا بخواد. اینجوری نه کاری می کنم و نه بی خیال کاری کردن میشم. فلذا مدام میفتم به جون خودم که دیدی بازم کاری نکردی و عمر و فرصتتو هدر دادی و تایم ایز گلد و سند و کک آن یور هد دست آخر!!

حالا باز ممکنه برای بعضیا، این شبهه پیش میاد که من از صبح تا شب هیچ کاری نمی کنم. نه اون که مجبورم واسه امرار معاش و هر روز چند ساعت باید کار جدی بکنم. اما وقتی در مورد هیچ کاری نکردن حرف میزنم، کاراییه که باید برای رشد و توسعه فردی و شغلیم انجام بدم. اونا به شکل تعلیق درومدن این روزا. یه بخشیش به خاطر خستگی از کار روتینمم هست. این که کار سختیه و احتیاج به ریکاوری جدی داره مغزم هر روز و هر هفته. یه بخش دیگه شم خب همون پرفکشنیزم خودمه و این که میخوام خیلی خوب عمل کنم در نتیجه چون می ترسم نتیجه خوب از آب در نیاد کلا نمیرم سراغش. خیلی صفر و صدیم در واقع.

خب حالا که  رسالت شفاف سازی خواننده هامم از رو دوشم برداشته شد برم و قبل از پیاده روی یه ورزشکی می کنم و بعدم بزنم به چاک جعده واسه دیدن دوست و قدم زدن و گپ و گفت. 


من این کنج زندون ماتم زده، تو بیرون ازینجا تو رویای من

کلا امروزو با ترانه ی  زندون حسین زمان شروع کردم و میخوام  با همونم تموم کنم. خیلی شرح حال من این روزاست. 

خونه مادرم رفتم ولی حالم اصلا بهتر نشد. هر چقدرم پرت و پلا گفتم و گفتیم و خندیدیم، اما یه چیزی افتاده رو قلبم  و سنگین کرده کارو. حتی تو مرکز پوست هم ، خانوما دوتا از دوستای خوبمن و سرشار از انرژی خوب . یعنی امروز رسما دوپینگ کردم اما نمیدونم چرا روم اثر نمیذارن. 

حتی امشب احساس می کنم از دوست هم دلخورم. هرچند این دلخوری همش به خاطر فکرای ریسه ای و بدون شاهد و مدرکمه، اما قشنگ به این نتیجه رسیدم که اونم کنارم گذاشته. احساس می کنم همه کنارم گذاشتن. 

نپو، خیلی ذهنمو خراب کرده تو این زمینه. رسما با یه بهونه ی واهی ولم کرد. همه چیو فراموش کرد. اون سبقه ی  دوستی. چند ساله رو، خیلی راحت کنار گذاشت. دوست هم میتونه همین کارو بکنه. هرچند نمی کنه میدونم. اما خب امشب به این نتیجه رسیدم با خودم که هروقت خودش میخواد، هست. هروقت خودش حالشو داره. بی توجه به حال من. 

هرچند واقعا اینا همش فکرای بی اساس منه به دلیل حال بد. خواستم بگم که چقدر به هم ریختم و چه چیزایی میاد تو سرم. دکتری که مزوتراپی کرد، قرص هورمونی داده واسه ریزش موهام و گوگل کردم رسما گرخیدم!  عوارضش و هشداراش یجوری بود که یه صدایی تو سرم نهیب زد، بالام جان چه کاریه آخه؟!  پاشو برو موهاتو از ته بزن با نمره چهار! اون وقت دیگه متوجه ریزششون هم نوشتی. از شدت ریزی به چشم نمیان اصلا:)

این که ازاین. حالا میدونم تو گوگل در مورد استامینوفن هم همینقدر عوارض ردیف شده . در واقع این چیزایی که مینویسن خیلی وقتا یک در میلیاردم ممکنه اتفاق نیفته! اما چه کنم وسواس آسیب پذیری من در حال حاضر حکومت می کنه و میگه تو همون یه نفر بدبخت تو خیل یه میلیاردنفری!

یه چیزیم بگم در راستای به هم ریختن اوضاع ذهنی و برم! یه ندایی تو سرم هر ثانیه یه بار اکو میشه . بردار به دی لوییس پیام بده! زنگ بزن بهش و فردا برو ببینش! 

یه ندای دیگه میگه، چقدر فلانی سابق گناه داره و طفلکه. چرا این جوری شد؟ چی کی کجا مارو به اینجا رسوند؟ بعدم گریم میگیره. 

یه ندای دیگه هم پس زمینه است. مثل موسیقی پس زمینه شکل ترجیع بند تکرار می کنه تو یه لوزر تنهای غرق شده ای. بیخودی داری دست و پا میزنی. 

حالا با غم انگیز ترین حالت خود! چه جوری باید بخوابم اصلا. 

کاش یه دونه ازین طبیعت گردیای چهارصبحی ثبت نام کرده بودم واسه فردا. ازینا که میری و چاک چاک برمیگردی  و تا دوروز اصلا یادت میره لیلی زن بود یا مرد.

خیالم رو از عمق دلواپسی ، تا رویای بوسیدنت میبره...

اومدم مزوتراپی موهامو انجام دادم. راستش کف و سوت و هورا لازمم. این که تونستم خودمو بیارم تا اینجا تا به موهام رسیدگی کنم  خیلی کار بزرگیه. 

بعد اونجا روم نشد برم دستشویی. بس که این دوسه نفری که هستن مهربونن و متواضع و آدم حسابی و غرق حرف زدن باهاشون شدم . بعدم   همه اومدن بدرقه ام. روم نشد بگم برین بشینین من یه سر برم دستشویی:) داستان داریم به خدا. 

خلاصه که نمیتونستم با این وضعیت مثانه ای تا خونه رانندگی کنم. زینرو پیچیدم تو کوچه بغلیشون‌. فکر کنین چی دیدم یه پارک بسیار خوش برو روی محلی . بهش میگن بوستان چون کوچولوعه. اول سریع ماشینو پارک کردم و رفتم دستشویی. بعد که اومدم بیرون جهان به مراتب رنگی تر بود و درختا اردیبهشتی تر! 

نشستم رو یه نیمکت. درست مثل این بازنشسته هایی که کاری ندارن و میان رو نیمکت پارکا میشینن و به درختا نگاه می کنن. بعد با خودم فکر کردم کاش یکی ازین خونه ها که پنجره اش به پارک باز میشه مال من بود. انصافا ویو شون ابدی ترین قشنگیه ! 

هنوزم همین جا نشستم و چند تا بچه هم دارن  از سر و کول اسباب بازیای پارک بالا میرن. 

یه جا خوندم وقتی حالت بده، خوبه بری جایی که صدای شادی بچه هاست:) توصیه احمقانه ترین ازین وجود نداره چون سردرد هم به مشکلاتت اضافه میشه. تجربه میگه من نمیگم:)

بگذریم. هوا ولی یه چیز محشریه. بوی چمن تازه و گل و گیاه پیچیده. یه نسیم   خوشی هم گاهی میاد دست می کشه به سر و گوشت. 

یه لحظه تصمیم گرفتم به جای فردا الان برم خونه ی مادرم اینا. یعنی از همین جا مستقیم بکوبم برم. به گمونم فکر خوبی باشه.  نمیدونم خبر بدم بهشون یا همین جوری سرمو بندازم پایینو بی خبر برم؟ نمیدونم چیزی براشون بگیرم یا باز همین جوری سرمو بندازم پایین دست خالی برم؟ 

دقت کردین چقدر همه چیزو به یه گره ی کور تبدیل می کنم. در حالی که هیچ کدومش واقعا اهمیت نداره و در هر دوحال نتیجه اونقدر فرقی نداره!

پاشم یواش یواش جمع کنم برم. یه نگاه هم به پنجره های رو به پارک بکنم. قرار شد ماهی یه بار بیام برای مزو. حالا یجوری میام که همش همین جا با پنجره ها و درختا خلوت کنم:)) 

جای دنج گیر آوردم وسط شلوغیای اون طرف خیابون.