هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

حال اینو ندارم که واسه پست عنوان بذارم. فی‌الواقع حال هیچیو ندارم. اگه بخوام به افسردگیم نمره بدم رسما نه از ده میگیره. اون یه نمره هم به خاطر این کم کردم که هنوز زندگی توم جریان داره. دلم میخواد بلند شم و یه کاری بکنم. هرچند هنوز بلند نشدم و هیچ کاری نکردم. 

میخوام اول جارو بزنم و تی بکشم. بعد برم یه کم راه برم و چندشاخه گل بخرم. سبزی آش نیز باید بخرم برای آش رشته‌ی فردا. 

دیگه؟ دیگه هیچی. دو سه تا ورزش جدیدی که دیروز انجام دادم باعث شدن، عضلات بازوهام یه کم بگیرن. به گمونم چون عجله داشتم برم دندونپزشکی، درست و حسابی سرد نکردم. دندونپزشکیم که قشنگ یک ساعت منتظر موندم. منِ ساده که فکر می‌کنم باید همه‌ی دکترارو به موقع برسم. هردفعه هم با خودم میگم این بار عجله نمی‌کنم ولی بازم  به موقع می‌رسم و بعد انتظار می‌کشم. 

خیلی سال پیش یه دندونپزشکی رو دندونام کار میکرد، بی نظیر بود واقعا. رو زمان هم وسواس داشت. یه بار به من گفت فکر بلیط هواپیما داری. دیر برسی پروازتو از دست میدی. اینجام همینطوریه. دیر برسی من نمیتونم برات کاری بکنم:)

نمیدونم چی شده که دیگه نیست. مطب اونم میدون محسنی بود. سه چهارسال پیش کلی دنبالش گشتم. او مطبش یه دکتر دیگه بود که گفت دکتر فرزانه دیگه کار نمی‌کنن و مطبو فروختن. من که خیلی از کارش راضی بودم و سلامتی همواره‌ی دندونام کار ایشونه. 

در هرحال این دکترو یکی از دوستام معرفی کرد و انصافا اینم کارش خوبه. اما نه به دقت و نظم دکتر فرزانه. یه جاییم فرستادنم که عکس دندونامو بگیرم، یارو دختره قشنگ تازه‌کار بود و جوری این نگاتیوو میکرد تو حلقم که دوبار حالم به هم خورد. 

این که از این. اینارو گفتم  که بگم واسه رسیدن به دندونپزشکی عجله کردم و سرد کردن بعد از ورزش که کار بسیار مهمیه درست انجام نشد و یه کم بازوهام امروز گرفتن. 

دیشبم حمله‌ی افسردگی داشتم قشنگ. سر هر چیزی گریه‌م میگرفت و حافظه ی مرتبط با خلقم جوری بالا اومده بود و جوری تمام صحنه‌های تلخ زندگیم، جلوی چشمم نمایش داده می شدن که فکر می‌کردم الاناست از شدت اندوه بمیرم. 

البته که نمردم و شروع کردم در موردشون با دوستم حرف زدن. اون طفلک هم کلی با حوصله و سرصبر و همدلانه به من و گریه‌‌هام گوش داد. بعدشم نشستم طبق معمول همه‌ی شبا به کلیدر گوش کردن. غرق میشم تو دنیاشون و جوری دولت آبادی تصویرسازیاش فوق‌العاده‌ن که انگار فیلم می‌بینم. 

خوابم نمیبرد حوالی چهارصبح خوابیدم. بعدم که دیگه هیچ کاری نکردم تا الان. میخوام یه سری کارارو بکنم  که میدونم حالمو بهتر می‌کنن. 

حالا یه روزی شاید در مورد دلایل حال بد این روزام اینجا نوشتم. اما راستش، ور بدبین و بی اعتماد ذهنم میگه ننویس. چون نمیدونی اینجارو کیا میخونن. غیر از چندتا دوستی که می شناسمشون، بقیه رو نمیدونم کیان و کلا برای چی اینجارو میخونن. 



ساعت نه شبه تقریبا: اینم شانس مایه:) تصمیم گرفتم گل بخرم، دیدم قیمت دوبرابر:/ با شگفتی پرسیدم زچه رو آخه؟ گلفروش جان فرمودن زینرو که روز دختره:) بابا جمع کنین این بازیای مسخره تونو :) حالا در مجموع مبارک باشه هر چی هست اما واقعا گرونی گل اونم عدل امروز یه کم شانس مایه طوره:))


امروز که محتاج توام جای تو خالیست:)

عنوان یه کم خبر از حال درونم میده. حالی که به سمت افسردگی متمایله گویا. منم که خیلی دوست دارم همه چیو به مسائل فیزیکال و از همه نادخ‌تر به فیزیکالِ هورمونی ربط بدم، میگم که احتمالا پی‌‌ام ‌اس قشنگم یقه‌مو گرفته. 

کلاس امروزو آنلاین برگزار کردم. زینرو که دیشب هم دندونم زق‌زق میکرد هم سرم گومپ گومپ می‌کوبید، هم موارد مشابه دیگه. زینروتر نتونستم درست‌درمون بخوابم. 

این جایی که کلاس میرم، معرف حضورتون هست دیگه. عاشق استادمم و این مجموعه هم مال خودشونه. خیلی مسیول دفتر و منشی آدم حسابییم داره. تا گفتم حالم خوب نیست، برام لینک و پسورد فرستاد تا آنلاین سر کلاس باشم. کلاس دیروزیم همین کارو کرد. 

واقعا کارشون درسته و مجموعه مثل ساعت دقیق و منظم کار‌می‌کنه‌. من یکی از رویاهام اینه که یه روزی همچین مجموعه‌ای داشته باشم‌. استادمم رل مادلمه. جوگیری موگیریم تو کار نیست. کلا سالهاست دل در گرو عشقش دارم و خیلی مستمر و پیگیر بوده حالم:)

هیچی دیگه. کلاس تموم شده و من به جای ترافیک و خیابون و اداره‌ی کوفتی چهارشنبه‌ها رو مبل خونه نشستم. تنها داستان، داستان دندونپزشکی ساعت سه هست. بعد از مدتها دوری از دم و دستگاه دندونپزشکی، باید باز خودمو بسپرم به فضای زهلم گتمیشش. 

فکر کنم سه سال پیش که ایمپلنت کردم دیگه حتی واسه چکاپم نرفتم. کار درستی نکردم فی‌الواقع. هر شیش ماه یه بار بهتره یه نشونی بدیم خودمونو. اما من طبق معمول پشت گوش‌اندازیو تو دستور کارم قرار دادم و کارو به جایی رسوندم که دیگه دندون درد دارم رسما:/

الانم هی میخوام پاشم ورزش کنم، هی میخوام بخوابم، هی میخوام داستان دندونپزشکیو ببرم تو ریل شتر دیدی، ندیدی و بپیچونم:)) یعنی ولنگار و زیرکار درروی وجودم به شدت فعاله. اما خب زق زق دندون میگه، ولنگاری و پیچوندن مساویه با درد بیشتر و خرابی بیشتر کار:)) 

زینرو بهتره پاشم یه دوتا خم و راست بشم به اسم ورزش روزانه و یه دوش بگیرم و راه دندونپزشکیو بپویم:) دندونپزشکی اون سر دنیاست. نزدیک خونه دی لوییس. یه سرم به دی لوییس بزنم کاش ( سلام زهره) . زهره الان میاد میگه چرا به این اخمخ اینقدر فرصت میدی؟ چرا سر حرفت واینمیسی؟ چرا چرا؟ 

باید در پاسخ به ایشون عرض کنم که من سلطان تزلزل در تصمیمم و ملکه‌ی تمام سست عنصرهای جهان:) البته که به دی لوییس سر نمیزنم اما خب فکرش میاد تو سرم و این یکی واقعا با تصمیم کبرای من برطرف نمیشه. فی‌الواقع باید زمان بیشتری بگذره تا ببینم اوضاع چه جوری میشه. 

فی‌الواقع‌تر این که با اتفاقات اخیر، دیگه واقعا حس و حالیم ندارم واسه اجرایی کردن درخواستای سست عنصر وجودم:) خیلی خسته و بی دل و دماغم برای اینجور کارا. فلذا ترجیحم اینه که  فعلا  اندک انرژی باقیمونده رو ،برای امور واجبی چون کلاس و دندون صرف کنم‌ . دی لوییس و تزلزلم تو تصمیم‌گیریام، جزو امور لاکچری و حاشیه‌ای به حساب میام فی‌الحال:)

امروز یاد هر کی میفتم گریه‌م میگیره. حتی به برادرمم فکر می‌کنم گریه‌م میگیره. حالا اون داره زندگیشو می‌کنه ولی من همین طوری دارم از رقت قلب، از هم می‌گسلم:) هورمونیه دیگه. اگه نیست پس چیه؟


سحرخیزی بیوتی‌وار:)

دو روزه بالاجبار و بالاکراه و به دلیل،گرفتاریای زندگی، هشت صبح بیدار میشم. شبا این موقع که میشه بدنم سیس باشگاه پنج صبحیارو برمیداره:) یعنی جوری آش و لاش خسته‌م که مگو و مپرس. مدامم به خودم میگم خب صبح زود بیدار شدم، حق دارم:))

خلاصه هیچی دیگه این وضع روزگار هنوز بیوتیتونه. کلی کار بیرون داشتم و یه بخش اعظمیشم انجام شد.‌ البته انجام شد که چه عرض کنم، بهتره بگم پیگیری شد:/

تنها کاری که واقعا انجام شد یه کار اداری کوفتی بود. این کوفتی، اون کوفتیی نیست که همیشه ازش حرف میزنم. اون یه دمل چرکی مزمنه:) این یه سرماخوردگی طور بود که برطرف شد. 

کار دیگه‌ای که به سرانجام رسید، ترمیم ناخونام بود. بعد از گندی که ناخن کار قبلی زده بود و بعد از برگشت شکایت‌آمیزم، بازم گند زد، گفتم اگه کلاهمم بیفته دیگه پامو تو اون آرایشگاه نمیذارم و نذاشتم. 

آرایشگاه قبلیو به خاطر مدیریتش دوست داشتم که کم کم از دوست داشتنم پشیمون شدم. بدینسان که دیدم کلا تو مجموعه‌ش یه آدم خبره و حرفه‌ای یافت نمیشه. خودش فقط تو کار مو و رنگ خوب بود و بس. بقیه رسما داغان بودن‌. 

خلاصه هیچی دیگه امروز رفتم یه مجموعه‌ی خیلی چیتان پیتان. کار ناخونشون که واقعا خوب و ترو تمیز بود. منم این بار فقط یه بیس خالی زدم. بی‌حالترین رنگی که یه ناخون میتونه داشته باشه:) 

یعنی می‌خواستم فرنچ کنم اما دیدم خب دفعه‌ی قبلیم فرنچ کردم. بعدم فرنچ خیلی اداییه. خیلی زود لک و پک میشه. زینرو فقط یه رنگ بیس زدم بدون هیچ خط و طرحی:) اولشم یه کم یجوری بودم. اما بعد دیدم خیلی بهتره اینجوری. کلا انگار فقط ناخونات مرتبه و تر و تمیز. 

گزارش مبسوطی دادم از ناخونام:) بقیه‌ی اعضا و جوارحم طفلیا مورد تبعیض واقع شدن. الیته فردا واسه دندونامم وقت گرفته. یه دندونم که پرکردگیش توسط سوهان عسلیا به فنا رفت . چند روزه موقع نفس کشیدنمم درد میگیره حتی. اینو که درست کنه میخوام خودمو مهمون یه جرم‌گیری و بعدم یه بیلیچینگ بکنم. 

یه دکتر زیبایی هم رفتم راستی. ازینا که لیفت شقیقه و این داستانا تو دستور کارشونه. یه ضرب و تقسیمی کرد و عدد ۱۷۱ میلیونو گذاشت جلوم. گفت لیفت شقیقه و گونه می کنم برات و خط اخمتم میفرستم به دیار باقی. 

منم گفتم اگه این مقدار پول داشتم، قاعدتا میزدم به یه زخمی نه این که بدم تو ابرومو برام بندازی بالا بالا:) هیچی دیگه دست از پا درازتر برگشتم خونه. واقعا،با خودم چه فکری کردم که رفتم واسه ویزیت؟ فی‌الواقع من پیش خودم گفته بودم ته تهش میشه پنجاه، شصت میلیون، اونم جهنم و ضرر، جور می‌کنم. اما نه اینقدر خدایی. 

گذشته ازین داستانا فعلا بتونم دندونامو رتق و فتق کنم، کلی کارو جلو انداختم. لیفت و مابقی اونقدر اهمیت ندارن. 

می‌بینم دلتنگ همسایه‌هام شدین:))  اگه از احوالات من در موردشون بخواین بدونین، باید بگم که قصد دارم یه جلیقه انتحاری ببندم به خودم و خیلی نمادین جلوی در طبقه‌اول ، ضامتو بکشم. البته همین حسو نسبت به طبقه سوم وسواسیمم دارم. در مورد طبقه‌ی چهارم و شلختگیشون باید ده جلد رمان نوشت اصلا. 

اون خانوم همسایه هم کماکان با شوهرش دعوا می کنع و  سر درس و مشق خون دوتا دخترشو کرده تو شیشه . وقتی به کوچیکه املا میگه، اینقدر به بچه فحش میده که به نظرم مدرک دکترا هم ارزش این همه فحش شنیدنو نداره. چه برسه به کارنامه قبولی دوم دبستان. 

کاش میشد یه انتحاری هم جلوی در خونه اونا بزنم:) اما خب چون من یه جون بیشتر ندارم، فلذا  نیازمندداوطلب بستن جلیقه‌ی انتحاری  هستیم. باور کنین جنت ‌مکان میشین با این کار. زینرو که خلقیو از عذاب میرهانین:))

دیگه چی؟ دیگه همین. من برم که فردا بازم روز شلوغیه. فردا که رد بشه، کل پنج شنبه و جمعه از زیر پتو بیرون نمیام. حالا ببین کی گفتم:)

 

دوری از نوشتن:)

یجوری عنوان گذاشتم انگار محمود دولت آبادیم و صفحه‌ی هنوز زندگی هم مثلا یه اثر حرفه‌ایه:) حالا یه چندوقتیم اینجا ننویسم که خوابیدم و بیدار شدم و آب و چای خوردم و زهراب پی‌ زهراب جاری ساختم، چی میشه؟ هیچی واقعا. 

البته من قصدم ننوشتن نیستا. من به قدر وسع میکوشم و وسعمم همین روزانه نویسیه و فی‌الواقع عنوان ارجاع داشت به یکی دو روز گذشته  و غیبتم صغرام از هنوز زندگی. 

البته که عذر شرعی غیبت داشتم و تالمات روحی راه نطقمو بسته بودن:) احتمالا می‌پرسین که آیا تالمات روحی مذکور برطرف شدن؟ پاسخ خیر است. اما خب سبک‌تر که شدن گفتم بیام و اینجا یه عرض اندامی بکنم:)

امروز یه مقدار خیلی قلیل در حد گذران امور، کار کردم. بعد هم الکی چرخیدم. اول رفتم خونه‌ی مادرم اینا و سوغاتیای ولایت اعم چاغاله بادوم و شِنگ و عسل و ماست و تخم مرغ محلیو تحویل گرفتم. احساس کردم مادرم یه کم دلش گرفته. فلذا با همون لباسای تو خونه، سوار ماشین کردمش و بردمش خیابونگردی. 

همینجوری الکی تو خیابونای شلوغ سوار بر مرکب ناقص من چرخیدیم. چرا میگم ناقص؟ چون باااااز چراغ چکش روشن شده. این دفعه میبرم نمایندگی نشونش میدم. این تعمیرکارای احمق سردرنمیارن انگار. 

خلاصه هیچی دیگه مادرمو برگردوندم خونه و خودمم برگشتم. هوا چه خوب و خنک و ابری بارونی بود امروز. تو خونه یه کم سوغاتیارو جا دادم و بعدم یه چیزی خوردم و از شدت استرس زدم از خونه بیرون. 

فکرشو بکنین، من یکجا نشین و از خونه بیرون نرو، دوباره رفتم بیرون. یه کم الکی چرخیدم و ویندو شاپینگی برگزار کردم و برگشتم. نون و پنیر و شیر و پفک و بستنی و پروتئین بار هم خریدم سر راه. 

حدود دو ساعتی هم هست که یه گوشه نشستم و بستنی و پفک میخورم و فکر تموم عالم تو سرم میچرخه. فردا و پسفردا روزای شلوغ و سختین. انرژی من هم تو پایین ترین حدشه. اما خب مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش:)) البته مراد از مرغ عمه‌ی شاعره و فقط بخش زیرکشو من گردن می‌گیرم:) 

وقتایی که زندگی سخت میشه

یه وقتایی زندگی سخت میشه. میدونی تنها چیزی که امید میده چیه؟  این‌که اینجور نمیمونه. رد میشه اینم. 

خواب دیدم ازین زنبور بزرگایی که رنگشونم قرمزطوره، بهم حمله کردن. باید از بینشون رد میشدم. رد شدم. ولی پاهام از زیر زانو تا روی انگشتامو نیش زده بودن. با وجودیکه خواب بود ولی هنوز خوردنشون به سر و صورت و دست و پامو حس می‌کنم. 

گاهی اینجوریه. خواب و بیداریت پره از کابوس. اما خب اینجور نمیمونه. اینم میگذره....

روزی که نمیدونی چای بخوری یا خودتو دار بزنی

 اینو یه جایی خوندم که یه پس و پیشیم داشت البته. در مورد هوا بود. این که هوا از بس خوبه،آدم دودل میمونه که کیف بیشتری بکنه یا این که کلا کیفو فریز کنه و بگه دیگه الان تو اوج حال خوب، بمیرم بهتره:)

بازم البته اینا همه زاییده‌ی فکر و خیالای منه و شاید گوینده‌ی اون قصارِ تو عنوان، منظور دیگه‌ای داشته . بگذریم. داستان اینجاست که من با وجود این هوا و همه‌ی این سانتی مانتال بازیای خاص بارون و ابر و غیره و ذلک، بی‌نهایت عصبانیم و در کنارش ناامید. 

امروز،جوری این دوتا حال بر من غلبه کرد که اول قشنگ عصبانیتمو با یه سری جمله‌های حامل نفرین و جز جیگر بگیری ‌طور، نشون دادم. بعدم ناامیدی و اندوهمو با بغض و اشک، تو راه نون بربری خریدن، بیرون ریختم.

خلاصه اگه بعد ازین  یه خانوم میانسالو  دیدین  بربری به دست ، تو کوچه راه میره و هی  با یه دست سبوسارو از لباسش می‌تکونه و با یه دست دیگه اشکاشو پاک می‌کنه؛ بدونین که  درگیر غم و ناامیدی شدیدیه و در عین حالم هنوز زندگی جریان داره و باید یه صبحونه‌ی خوشمزه بخوره که جون داشته باشه:)

بدینسان، میرم که بابقیه‌ی هیجانات ناخوشایند امروزم، دست و پنجه نرم کنم. چاره‌ای نیست، بعضی از روزا هم اینجوریه. 

گرم شده:)

خب دیگه داریم میفیتیم تو خشتک تابستون یواش یواش و بیوتی گرماگریزتونم قراره هر روز اخبار هواشناسی بده :) تا آبانماه وضع بر این منواله. هر کیم خوشش نمیاد بذاره بره؟ نه. خدایی تحملم کنین این چند ماهیو که ریشه‌هایم ز خاک بیرون است:)

راستی شعر دوکاج یادتونه. امیدوارم از همون عنفوان کودکی درس نوعدوستی و پذیرشو ازین شعر گرفته باشین و خیلی به من فحش و فترات ندین:)

جونم براتون بگه که غیر از گرما و اندکی کج خلقی ناشی از کم خوابی، امروز  ملال ویژه‌ای نبود و عین ساعت دقیق و منظم کار کردم. دیروزم همین طور. پریروزم همین طور و..‌.. 

چرا اینقدر کار می‌کنم؟ زینرو که دندونپزشکی باید برم و پول زیادلازم دارم. پرکردگی یکی از دندونام به شکل عجیبی اومده بیرون و دهنمو زخم کرده. برای چهارشنبه‌ی بعدی وقت گرفتم. حالا میخوام بعدش جرم‌گیری و بیلیچینگم بزنم تنگ کار. دیگه واقعا بریز و بپاش پول دارم:))

تازه تقیه‌ی مالی کردم و فیشال نرفتم. یعنی نمیشه همه‌ی اینکارارو باهم پیش  ببرم. فی‌الواقع میشه اما خب پس‌اندازی نمیمونه اونجوری:) دقت کردین با چس مثقال درآمد، پس انداز هم مدنظرم هست؟ 

دوستیم که تولدش بود و میخواستم پنج شنبه با چندنفر دیگه دعوتش کنم، چند روز پیش گفت مهمونی تولد گرفته و پیشدستانه دعوتم کرد. مهمونی بزرگ و پرو پیمونیم هست. عصری چندتا لباسو پرو کردم ببینم کدوم بهتره به نتیجه‌ای نرسیدم. حالا ببینم تا پس فردا چه زاید:)

دیگه واقعا هیچ خبری نیست جز این که فردا کلاس دارم و بعدشم باز باید برم دنبال کار اداری زهلم گتمیشم و بعدهم وقت دکتر پوست گرفتم ساعت ۵.  از الان خود به چشم خویشتن می‌بینم که جانم چاکلز میرود:)))

برم یه مقدای کلیدر گوش کنم و رخ در نقاب خواب بکشم . 

بدخواب:)

یعنی اونقدری که من تو این وبلاگ از خواب حرف زدم سایت کلینیک خواب نزده:)) خب امشبم بدخواب و بیخوابم. زینرو که موقع تمیز کردن پنجره‌ها خیلی جوگیرانه توریاشونو کندم و انداختم دور.

دیگه خودتون میدونین توری نباشه، هواگرم باشه، پنجره هم باز چه اتفاقی میفته. فوج فوج پشه تو خونه تردد می کنن و  پشه‌های این دوره زمونه هم یه چیزای عجیبین. بزرگ و صدادار و نیشم میزنن تا ده روز جاش ملتهبه و میخاره. 

منم جای جای بدنم گزیده شده و از همه بدتر گرمم هم هست. کاش فردا وقت میشد می‌گفتم یکی بیاد کولرمو راه بندازه. دارم تبخیر میشم قشنگ. 

ازونطرف گوساله‌ی طبقه بالایی هم ماشین لباسشویی روشن کرده و دو ساعت و نیمه این ماشین صدای توپ. و تانک میده. زنیکه تو معدنم کار می‌کرد نباید لباساش به این شستشوی طولانی احتیاج میداشتن. هم لباساش خیلی کثیفن احتمالا هم خودش ضیق تن‌پوش داره که این ساعت شب میفته به گازوری. 

به یه فالگیری گففتم فالمو بگیره. گفت جابجایی سقف خواهی داشت:/ بعدم توضیح داد که یعنی خونه‌تو عوض می‌کنی. حالا میترسم منظور رمبیده شدن سقف توسط گوساله‌ی بالایی باشه:) من که شانس ندارم از بین اون همه حرف خوب و طالع بلندی که برام دید سقفم جابجا بشه اونم به بدینسان:)) 

دنیای فال و فالگیرا هم خدایی عالمی است برای خویش. یکجایی خانومه از دستم عصبانی شد گفت عزیزم وقتی اعتقاد نداری چرا میای سراغ من؟ حالا من فقط خندیدم چون سه تا اسم آقا گفت و گفت اینا هرسه تاشون خاطر تورو میخوان خیلیم واقعی میخوان با هرکدوم ازدواج کنی خوشبخت میشی. 

ازش پرسیدم که خب الان دقیقا این سه تا آقا کجان،و چه غلطی می‌کنن که رخ نمی نمایانن؟ خانوم فالگیر عصبانی شد اینجا:)

خب باید تو فال جای این سه تا رو می‌دید. این که این اراذل و جرثومه‌ها تا حالا کجا بودن و حتی حالا کجان سوال مهمیه خب. 

بگذریم. یادم رفت بگم این خانوم فالگیر برای خودش دفتر و دستک عریض و طویلیم داره و منشی و مدیربرنامه و داستان. 

خلاصه کلاس کار بی‌نهایت بالا. 

حالا این که من چرا افتادم به فال و فالگیری هگ باید بگم رفیق ناباب و زغال مرغوب و وقتی که همین نابابا جفت و جور کردن تا دور هم به من بخندن. منم گفتم فالگیر مثل تراپیست آدم میمونه و اطلاعات جلسه باهاش کاملا محرمانه است. زینرو نتونستن به شکل پخش مستقیم و زنده بخندن  ولی خب خودم بعدش خودم براشون تعریف کردم:))

هیچی دیگه در حال حاضر پشه‌ها دارن بهم میخندن. 


جمعه‌:)

دیروز واسه خودم سنگ تموم گذاشتم. فریزر خالی قشنگ جون گرفت و گوشت قرمزو مرغ و ماهی خریدم. یه ماهی بود که تنبلی می‌کردم واسه خرید این چیزا. فیله‌ی مرغ میخریدم اما سراغ باقی چیزا نمیرفتم. 

دیروز حتی سبزی آش‌رشته‌ی امروزو کشک موردنیازم خریدم. شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا هر جمعه آش رشته؟ زینرو که بعد از کلی آزمون و خطا و پختن آشها و سوپهای مختلف، متوجه شدم تنها آیتمیه که بزرگ و کوچیک و سالمند و خردسال تو خانواده بهش علاقمندن و ازش استقبال می‌کنن. فی‌الواقع پِرتی کار و دوست ندارم و نمیخورمش صفره:)

داشتم می‌گفتم که دیروز خیلی فعال تو حوزه‌ی کوکبی عمل کردم. حتی مویز و بادومیم که اون روز به دلیل خالی بودن کارت بانکی نخریده بودم، خریدم. البته فکر نکنین همچین پاک و سالم برگزار کردما نه. یه بسته سوهان عسلیم گرفتم و کلیم ذوق زده بودم که میخوام باهاش چایی بخورم:) الانم خودمو خفه کردم و توی تمام مویرگام سوهان عسلی جاریه:)

مویز و بادوم خامم میخرم که مثلا قوت و قوت داشته باشم به شکل صحیح و سالم و بین کار هی نرم سراغ چیزای مضر. هم چاقی برام تهدیده و هم این‌که سبقه‌ی دیابت هم از جانب ابوی و هم خانوم والده مدام چشمک میزنه. دوتا از عمه‌هام که اصلا جان بر سر دیابت گذاشتن. خدا رحمتشون کنه. زینرو ترس شدیدی دارم تو این حوزه. 

از کارای دیگه ای که دیروز بهش پرداختم، خریدن گل لسینتوس بود. بهار که میاد این گلم میاد تو گلفروشی. همچین نرم و نازک و ملیح و لطیف و ایناس به نظرم. البته که گل کلا این ویژگیارو داره ولی لسینتوس اینارو به توان رسیده داره از نظر من. 

رنگاشم لامصب یکی از یکی قشنگتر و خاصتره. قبلنا که یه مقدار قیمتش معقول بود از دوسه رنگش یه دسته میخریدم و میومدم با ترکیبشون تو خونه بزمی راه مینداختم. اما خب الان دیگه به نظرم زیاده روی میاد یه کم چندرنگ خریدن. این بار یه صورتی عروسکیشو خریدم و انگار روی میز شده یه بخشی از مهمونی. 

آهان گفتم مهمونی، دلم میخواد پنج شنبه‌ی بعدی یکی دوتا از دوستامو رسمی دعوت کنم و یه بزم و محفلی داشته باشیم‌. همونی که تولدشم هست همین نزدیکیا تو جمع مدعوینه. 

فکر کردم  چون سرکارن مهمونی شب براشون بهتر باشه. شامم لازانیا درست کنم با سوفله‌ی مرغ. فی‌الواقع جفتشونم هوس خودمه. بس که پاستوریزه غذا خوردم دلم یه غذای چاقِ پنیر پیتزایی میخواد:)) 

یه سالاد خوشمزه هم درست کنم که اگه احیانا پاستوریزه‌ای بینمون بود و نخواست خیلی دل به غذای چاق بده سالاد بخوره و سیرم بشه. اینو میخوام از پیجای آشپزی کمک بگیرم و خودم خیلی چیزی به ذهنم نمیرسه.

در حال حاضرم حبوبات بیست و چهارساعت خیسونده‌ی آشو گذاشتم که بپزن و بعدم مابقی داستانو روشون اجرا کنم. یه چیز دیگه ایم که در مورد خودم مطمئن شدم اینه که من احتیاج به چهارده ساعت خواب دارم تو شبانه روز:)) فقط درین صورت مغزم درست کار می‌کنه:)))

البته چهارده ساعت نخوابیدم تا به حال و همینجوری الکی گفتم عددشو. اما دیشب حوالی دو اینا خوابم برد و صبحم با صدای ترق توروق و شرق شوروق همسایه پایینی بیدار شدم حوالی شیش اینا. کلا همسایه پایینمون رو ویبره است بنده‌خدا. یعنی هیچ کاریم نمی‌کنه سرو صدا داره. حتما دیدین ازین آدمایی که حرف زدنشون بلنده، راه رفتنشون تند و پیتیکوب پیتیکوبیه. میخوان یه قفل به در بزنن صدایی درمیاد ازین کارشون که تو اصلا باورت نمیشه و فکر میکنی داره درو از جا درمیاره:) خلاصه همچین موجودیه. 

هیچی دیگه. دوباره با تلاشی غیرقابل وصف خودمو خوابوندم و تا ساعت ۱۱ خوابیدم. بیدار که شدم جهان روشن و شفاف میومد به نظرم و زندگی قشنگ‌تر در جریان بود. حالا فکر کردن به چایی و سوهان عسلیم قشنگی کارو چندبرابر میکرد:))

کلا سطح تقاضام از زندگی واقعا پایینه. با چند ساعت خواب و چایی و سوهان عسلی راضی و خرسند میشم:) 

الانم بهتره برم یه نرمش ریزی بکنم . زینرو که دیروز افتادم به بشور و بساب و بخر و بپز و این داستانا، دیگه نای ورزش نداشتم. شبشم خودمو مهمون یه حموم ترکی کردم با همه‌ی مخلفاتش. امروز دیگه باید دست بجنبونم و یه چندتا حرکت نرمشی به این عضلات طفلیم بدم. 

آهان آهان اینم بگم و برم. تو رمان کلیدر چندتا چیز هست که خیلی تکرار میشه و دوستشون دارم و تا حالا نشنیده بودم. مثلا میخوان از درستکاری یه آدمی تعریف کنن میگن آدمِ دزدی و گرگی نیست. کلا خیلی باحاله و کیف می‌کنم ازین ادبیات. 

 

چسونه‌های ادایی:)

داشتم سریال افعی تهرانو می‌دیدم که حینش یادم افتاد به تحلیلا و تفسیرایی که روانشناسا از نقش روانشناس تو این سریال کرده بودن. این نقشو سحر دولتشاهی بازی می‌کنه و تو قسمت قبل رفته بود تو فاز فلرت کردن با مراجع که پیمان معادی بازیش می‌کنه:)

یه چندتا عشوه شتری ریز و درشت هم داشت حالا. بعضی از روانشناسا نوشته بودن که آره این خطوط قرمز اتاق درمانو زیر پا گذاشته و ال و بل. این وسط یه چندتا ازون اداییاشون به واکنش این همکاراشون، واکنش نشون داده بودن که خبالا بی‌خیال. 

یکی ازین اداییا نوشته بود " من این سریال را ندیده‌ام و نخواهم دید اما...."  دوست داشتم برم لپشو بکشم بگم چرا هانی؟ چرا تاکید کردی رو اینکه نخواهی دید؟ میترسی ازون عرش اعلای منورالفکریت به پایین بغلطی؟ اوکی بابا فهمیدیم تو فقط تو کار فیلم و سریالای معناگرای خیلی خفنی و این چیزارو نمی‌بینی. ولی حالا که نمی‌بینی چرا در مورد واکنش یه عده دیگه درباره‌ش واکنش نشون میدی؟ جدیا! منظورت چیه؟

خب چسونه‌ی ادایی عزیز، کلا زبان در نیام کام درکش و  دنیای قشنگ منورالفکریت سیر کن و بی‌خیال ما آدمای سطحی  و نظراتمون شو؛ یا اول ببین و بعد نظر بده.

اعصاب واسه آدم نمیذارن که:) هیچی دیگه افعی تهرانو دیدم و هنوزم به نظرم فارغ از عیب و ایراداش، فاخرترین سریال پخش خانگی سالهای اخیره. یه طنز زیرپوستیی هم داره که واقعا مورد پسندمه. 

بعد تیپاکس، لباسی که برای هدیه به دوست قشنگ اردیبهشتیم سفارش دادم، اورد. وسوسه شدم خودم بپوشمش و به دوستم کارت هدیه بدم بس که قشنگه:) شوخی می‌کنم ولی واقعا چیز جذابیه و فراتر از انتظارم بود برای یه سفارش اینترنتی:)

همین طور در حال قربون صدقه رفتن برای لباس مذکور بودم که دیجی کالا سفارشای کرم‌جاتیمو آورد. کلا دیجی کالارو ازین باب دوست دارم که از شیرمرغ تا جون ادمیزاد توش پیدا میشه. گاهیم یه تخفیف مخفیف ریزیم رو چیزمیزاش هست که حال میده:)

میتونم امروزو روز دریافت سفارشا هم نامگذاری کنم حتی:) آهان اینو نگفتم که دیشب بعد از مدت مدیدی، ساعات طولانی خوابیدم. هرچند یادم نمیاد چه خوابی می دیدم اما صبح دیدم تو خواب، ملافه‌ی کش دار تشکو کامل بیرون کشیدم و پیچیدم دور خودم:) یجوریم پیچیده بودم که نمیتونستم خودمو آزاد کنم. امیدوارم یه خواب خوبی بوده باشه:))

بعدم به صبونه‌ی دیرهنگامی خوردم شامل نون سنگک و نیمروی سفیده‌ی دو تخم مرغ. کلا شدم سمندون و تخم مرغ شونه‌ای میخرم.  فکر کنم غیر از من و کارگرایی که سر ساختمون کار می‌کنن و ناهار میخوان املت جمعی بزنن، کسی شونه‌ای تخم مرغ نخره:)) شایدم بخره. نمیدونم. 

دیگه این که امروز واقعا قصد دارم خونه رو تمیز کنم و نیز ورزش. دیروز به جای ورزشای همیشگی، کلا راه رفتم. به گمونم ده هزار قدمی شد. بس که هی پیاده گز کردم همه جارو. ولی امروز دیگه باید رو برنامه تمرینی کار کنم.

 یه دعوت به ناهاریم رد کردم. ازین رد کردنم هم راضی و خرسندم. ترجیحم امروز بیرون نرفتن و آلا گارسون نکردنه. میخوام یه کم ذهنم آروم و متمرکز بشه‌. چون لازمش دارم. فردا هم باید به فمیلی سر بزنم و اونو میذارم در راستای نیاز به معاشرت. هرچند ته دلم نمیخوام برم. 


بامن بگو از لحظه لحظه‌های مبهم کارتِ خالیت:)

عنوان مجددا از متن تیتراژ آنشرلیه با اندکی دخل و تصرف:) حالا داستان کارت  بانکی خالیمم براتون میگم و لحظه‌هاشو براتون از ابهام درمیارم:)

جونم براتون بگه که خب  دیشبم دچار بی‌خوابی عجیبی شده بودم. بدینسان که ساعت یک بامداد گفتم برم یه دوش آب گرم بگیرم شاید ریلکسی حاصل بشه و بتونم بخوابم. اما نشون به اون نشون که تا سه صبح تو خونه راه میرفتم و کیف و وسایل صبحمو آماده می‌کردم. 

این عادتو از خردسالی دارم. یعنی باید لباس و وسایل صبحم آماده باشه وگرنه خوابم نمی‌بره:/ حالا صبح علاوه بر کلاس قرار بود برم سراغ اون کار اداری زهلم گتمیشم. بعد هر چیزی که فکر میکردم ممکنه لازم باشه از مدارک و نامه و غیره و ذلک می‌چیدم تو کیفم. 

بعدم دیدم موهام هنوز یه نمه خیسه. سشوارو با درجه‌ی خیلی کم روشن کردم و نصف شبی شروع کردم به سشوار زدن:/

بعدش خداروشکر یه چندساعتی خوابیدم و صبح سریع آماده شدم و با اسنپ رفتم سر کلاس. ماشینمو نبردم گفتم بخوام اداره ی مذکورم برم ممکنه اسیر جای پارک و این چیزا بشم. 

چقدرم بی‌ماشین و با اسنپ حال داد. خیلی لاکچری میشه وضعیت:)

هیچی دیگه کلاس که تموم شد باز یه اسنپ دیگه گرفتم به مقصد سازمان مورد نظر. راننده‌ سیبیل فروهری داشت و خیلی خوش تیپ بود. البته من خیلی حال معاشرت نداشتم اما خب نمی‌شد ازین خوش تیپ گذشت:))

گفت شصت و شیش سالشه ولی خدا به سرشاهده بیشتر از پنجاه بهش نمیومد. خوش قدوبالا و همچین ورزشکاریم بود تازه. گفت خوب شد جایی که میخوای بری نزدیک خونه‌ی پسرمه. میرم نوه‌مم می بینم. 

بعدم گفت که من سرتیپ نیروی هوایی بودم و این روزا از سر بیکاری میزنم تو دل خیابون. یه ذره پولیم گیرم میاد که واسه نوه‌م یه پوشکی اسباب بازیی بخرم. 

دیگه همش حرف زد تا رسیدیم به مقصد. منم چون خوش تیپ بود خودمو بسیار مشتاق شنیدن نشون می‌دادم. موقع پیاده شدنم گفتم خیلی از صحبتاتون استفاده کردم:) لامصب اینجوری ظاهر بینم و عقلم به چشممه. حالا اگه یه فرتوت شصت و شیش ساله بود صد درصد  خودمو میزدم به خواب تا لب از لب نگشایه. 

اما برای جناب ایشون مدام شور ماجرارو بیشتر میکردم و سوالم میپرسیدم. مثلا پرسیدم اسم نوه‌تون چیه؟ بعدم گفتم واای چه قشنگ:) وقتیم گفت دخترم پزشکه و خیلی خوشگله میخواستم بگم لابد به پدر امیر سرتیپش رفته:) 

اما خب جلوی خودمو گرفتم و گفتم بیوتی جان، فلرتیشیا بودنم حدو مرزی داره و بسه دیگه:)) 

سرتونو درد نیارم رفتم تو اون اداره‌ی کذایی خراب شده. اسیر و عبید شدم . یک نفری جواب نمیداد و در دسترس نبود. دیگه جایی واسه نشستن نبود و بس که تو انتظار واسه اومدن اون یه نفر تو راهروها راه رفتم، هم اسمارت واچم گفت شیش هزار قدم راه رفتی، هم شدم ارباب رجوع پیشونی سفید و همه نگام می‌‌‌کردن. 

رفتم تو نمازخونه و بعد از سالها عطر خوش نمازخونه پیچید زیر بینیم. بوگندوترین جای کره‌ی زمین این نمازخونه های اداره‌ها و مدرسه‌ها و دانشگاهاست. فرشاشونم همیشه پرزده ترین فرشای جهانن. کافیه بشینی و پاشی انگار با ده تا گربه زندگی می‌کنی، کل لباست به فنا میره:/

یه ساعتی سعی کردم تمرکز کنم و یه مشت کار نوشتنیو رتق و فتق کنم و بعد زدم بیرون. اون یارو هم نیومد. یه نوبت رفع زهراب رفتم و برگشتم خونه‌. 

برای این که از میزان خشم و تنشم کم بشه تا خونه پیاده بودم. هوا هم البته خوب بود. سرراه میوه خریدم و توت فرنگی بسیار خوشمزه‌ای نصیبم شد. خداروشکر خیار بوته‌ای هم فراوون شده. 

اومدم خونه و بازم جوجه کباب سفارش دادم برای خودم. بس که جوجه کباب دیشبی بهم چسبیده بود. در کل مدتیه همش دلم کباب میخواد:)  کباب برگ و اینا. اما خب جای خوبیو دور و بر خونه نمیشناسم. فقط یه جاییو که جوجه کبابش خوبه شناسایی کردم. 

با پیاز و ماست موسیر غذامو خوردم و چند تا جوک بیمزه فرستادم واسه دوستم. 

یکیشون این بود مثلا دوتا گوجه فرنگی باهم دعواشون میشه، گوجه سبزه میاد جداشون کنه، بهش میگن سید تو دخالت نکن:) یعنی بدنمکی درین حد:)) اگه حالا دوست داشته باشین برای شمام بقیه‌شو میگم. 

بعد یه ذره دراز کشیدم و به یه خواب عمیقی فرو رفتم. ازون خوابا که بیدار میشی هم گیجی، هم گشنته:) یه موز با کلی توت فرنگی خوردم و با خودم گفتم کاش پاشم خونه رو تمیز کنم. حالا که بیکارم خونه بو تمیزی بگیره.

ظرفارو شستم و یه کم آشپزخونه رو مرتب کردم دیدم اصلا حال ادامه نیست. گفتم برم بیرون خرید کنم. نون بخرم و یه کم تنقلات آجیلی مثل بادوم و مویز و این چیزا. یه کارتیم دارم که یه تومن یه تومن شارژش میکنم و واسه همین خریدای ریز ازش استفاده می‌کنم. نون و میوه و این چیزا. 

دوسه روز پیش یه تومن توش ریخته بودم و مثل مردای اسکوروچی که دوزار خرجی خونه میدن و انتظار دارن زنشون تا آخر ماه با اون بسازه، انتظار داشتم با یه تومن کل بهارو بگذرونم. زینرو بی که نگاه کنم به اس ام‌اس آخرین موجودی، راه افتادم به سمت خیابون و خرید. 

تو خشکباریه حدود ششصد و پنجاه تومن چیزی خریدم و کارتمو دادم تا حساب کنن. گفت موجودی نداره. گفتم باشه بابا اون بادومارو بردار و حالا حساب کن. بازم گفت موجودی نداره. گفتم میشه لطفا یه موجودی بگیرین برام؟ فکر می‌کنین چقدر تو کارتم بود؟ هفتاد و سه هزار تومن:)) 

واقعا لحظه‌لحظه‌های مبهم سختی بود :) درجا فهمیدم خب قرار نبوده پول تو کارت تولید مثل کنه و تکثیر بشه. زینرو تو این یکی دوروز گذشته خرج شده. شنیدین میگن وقت مردن کل زندگی آدم مرور میشه؟ منم اون لحظه کل خریدامو از دوروز پیش مرور کردم و دیدم واقعا این هفتاد تومنم خیلی الله بختکی تو حساب مونده :))

ولی به نظرتون چیکار کردم؟ هیچی سریع فِلِنگو بستم. تو راه که میومدم خندم گرفته بود و با خودم گفتم خدارو شکر اندازه ی دوتا نون پول دارم:))

این بود داستان امروز:)

تکرار غریبانه‌ی روزهای من :)

عنوان برگرفته از موزیک کارتون آنشرلیه. چطور یادش افتادم؟ تو پادکست رختکن بازنده‌ها پخش شد. تو همین اپیزود آخر که مهمونشون آنالی شکوری بود. میدونم نمی‌شناسینش. 

فی‌الواقع منم اولین بار بود اسمشو می‌شنیدم. ولی واقعا انسان جذابی بود. ازونا که انگار باور دارن دنیا و زندگی یه شوخی بزرگه.

خلاصه هیچی دیگه هنوز بیوتیتون ساعت هفت صبح متوجه به روز شدن پادکست مذکور شد و جامه دران و فاخلع نعلین کنان به سمت گوش دادنش، شتافت. خداروشکر بهزاد عمرانیم مودب تر شده در کل و خیلی رو مخ نیست:)

حالا زچه رو من هفت صبح بیدار و هشیار بودم؟ زینرو که رسما دیشب خوابم نبرد. یعنی ابر و باد و بارون و زهراب پشه دست به دست هم داده بودن تا منو بدخواب کنن. اولش پشه تو یه حرکت خیلی ریز و بیصدا بازومو نیش زد. 

بعد من که به نیش پشه حساسیت دارم بدنم گر گرفت و شروع کرد به خاریدن. این که ازین. داستان بعدیو با زهراب داشتم. زهرآب چیه؟ همون چیزی که براش میریم دستشویی. خدایی خودمم اولین بار تو رمان کلیدر با این کلمه آشنا شدم و قبلا یادم نمیاد جایی بهش برخورده باشم. 

زهراب پشت زهراب:) زینرو که خیلی ناوقت و بی‌هنگام یعنی ساعت یازده شب دو لیوان بزرگ آب خورده بودم:) 

گفتم حالا که پشه شناساییم کرده و مزه‌ی خونمم چشیده و ممکنه به مذاقش خوش اومده باشه، برم تو اتاق استتار کنم. رفتم رو تخت و به دلیل نزدیکی به پنجره بادو بارون امونمو برید. یکی از همسایه‌ها هم در پشت بومو باز گذاشته بود و باد هرچندگاهی محکم به هم میزدش:/

هیچی دیگه بدینسان کار به بیخوابی کشید. بعد دوباره کلیدرو پلی کردم. لامصب تو یکی از بدترین جاهای داستان بود و جوری غم ودرد از کلمه به کلمه‌ی دولت‌آبادی می‌چکید که دیدم زدم زیر گریه. 

یه قسمت که گوش دادم، دیدم دارم به مرز جنون می‌رسم و به قول یکی از دوستان، فضا داره سوییسایدال میشه. منم که زمینه‌دار و آماده:) فلذا از خیر کلیدر گذشتم. تو این اثنی صدای یاکریما بلند شد. یعنی هی بیوتی:) صبح شد رسما. 

حالا این وسطا زهراب پشت زهرابم بود و من جهت عدم اطاله‌ی کلام بهش اشاره نمی‌کنم:) 

هیچی دیگه غم عالم روی سرم ریخته بود به قول آهنگ آنشرلی چشمان روشنم پشت  پرده‌های مه آلود اندوه ، پنهان شده بود(الان که فکرشو می‌کنم ، می‌بینم برای یه کارتون خیلی متن ثقیل و سنگینیه). 

توی این هر و هیمه‌ی غم عالم، به نظرم میومد از همه سنگین‌تر همون چندساعت کار امروزه. جوری که یه ساعت بعد از جداشدنم از رختخواب هم پتوپیچ تو آشپزخونه تردد میکردم. انگار میخواستم به کارفرمام که خودمم، بگم من خوب نخوابیدم. اصلا نخوابیدم و نمیتونم کار کنم. سردمه و خوابم میاد:))

اما کارفرما ازون کارفرماهای سختگیره. ازیناس که گر سربرود برنامه‌ی کار و بار جایی نرود. 

فلذا با هر شکل و شمایلی بود، کار امروزو به سرمنزل مقصود رسوندم و ازین موضوع راضی و خرسندم. شبم جوجه کباب سفارش دادم  و با کته‌ای که درست کردم زدم بر بدن. واقعا جوجه کباب خوبی بود و چسبید. 

فردا هم کلاس دارم و بالاجبار باید نسبتا زود بیدار بشم. اما انگار نه انگار کم خوابی دارم. هیچ نشانه‌هایی از خواب‌آلودگی تو خودم نمی‌بینم. مغزم کار نمی‌کنه اما خب خوابمم نمیاد. 

بعد کلاس فردا هم برای خودش داستانی است پر آب چشم. فکر می‌کنم دو الی سه جلسه‌ی دیگه ازش مونده. البته که دوباره یه کلاس دیگه با همین استاد ثبت نام کردم بسیااار گزاف. 

کلا هرچی درمیارم میذارم پای این کلاسا. هرچند برای من از نون شبم واجب تره و بهم آرامش خیال میده از جهات زیادی. پروسه‌ی یادگیریمم اینجوری و با این کلاسا، کماکان ادامه داره و خودمو ملزم می‌کنم تا کتابی مقاله‌ای در راستای کاروبار بخونم. 

دیگه چی؟ دیگه واقعا هیچی. خداخدا می‌کنم بتونم امشب خوب بخوابم. 



مناسک شبانه‌ی این چندوقت:)

نمیدونم از کی ولی از یه وقتی که کارو آوردم تو خونه، هرشب بعد از کار، میرم تو آشپزخونه. اول ظرفای تو سینکو میشورم و بعد سینک و دور و برشو با دستمال خشک می‌کنم. همون دستمال نمدارو می‌کشم رو ی کابینتا و اگه آشغالی چیزی روشون باشه جمع می‌کنم. 

گاز و تمیز کردنشم کار بعدیه. بعد که گازو تمیز کردم دستمالو با مایع طرفشوری  حسابی ترو تمیز می‌کنم. دستمال هم باید حتما و الزاما ازین دستمالایی باشه که اولین بار کارخونه‌ای به اسم ناژه تولیدشون کرد. ازینایی که روشون مینویسه با آب خالی همه‌جارو ترو تمیز میکنن و بهترم هست واسه شستنشون شوینده بهشون نزنیم. اما من میزنم:)

این دستمالا سالهاست که جزء لاینفک آشپزخونه و گردگیریای منن. کلا بهشون معتادم. حتی واسه تمیز کردن ماشینمم یدونه بزرگ اینارو دارم که به از شستشو باهاش شیشه‌هارو خشک می‌کنم و کار خوب درمیاد. 

بعد ازین که دستمالو شستم و رو دسته‌ی مایکروفر پهن کردم، نوبت به سرو صورت و دهان و دندان میرسه. اونم واسه خودش داستانیه؛)

بعد از همه‌ی اینا در حالیکه دارم از خستگی میفتم میشینم رو مبل و پاهامو میذارم رو پاف روبروش. تو اینستاگرام میچرخم واسه خودم و هی لباس و زیورآلات و این قسم اباطیل می‌بینم. معمولا حال درست درمونیم ندارم واسه کار جدی مثل کتاب خوندن . دلم میخواد اما مغزم کشش نداره. 

بعد دیگه یواش یواش به خودم یادآور میشم که اگه دیر بخوابی فردا صبح کلات پس معرکه‌س. زینرو پا میشم برم بخوابم. تازگیا فهمیدم ملاتونین به هیچ عنوان چیز جالبی برای خواب آوری نیست. لااقل این ایرانیای مسخره‌ای که من میخرم نمیذارن خواب عمیقو تجربه کنم. 

بازم چندوقتیه که دیگه تو اتاق خواب نمیخوابم و بساط خوابم تو هاله. اتاق خواب پرده‌ی ضخیم‌تری میخواد. یاکریما و خانوم بی‌اعصاب همسایه هم صبحا اذیت می‌کنن. هالم مشکلات خودشو داره. تردد ملت تو راه پله و صدای در ورودی ساختمون و پارکینگ اذیت کننده است. اما خب چاره‌ای ندارم و از اتاق بهتره. 

هیچی دیگه یه بخش دیگه از کلیدرو میذارم برام پلی بشه تا من یواش یواش خوابم ببره. گاهیم تا نصف شب خواب سراغم نمیاد. اما دیگه انگار عادت کردم به این حال. 

چو تخته پاره بر موج

عنوان به حال الانم ربطی نداره. موج هست ولی منم قایق نسبتا محکم خودمو دارم این روزا و دیگه حس تخته پاره بودن ندارم. 

اما خب یه روز بهاری نه چندان دور داشتم. امروز آفتاب گرم منو یاد  اون روز بهاری انداخت. اوایل خرداد شیش سال پیش بود. همسر سابق دیگه تحویلم نمی‌گرفت و تو یه جا و مکان دیگه مشغول کاراش بود. دیگه داشتیم به رسمی قطعی کردن جداییمون نزدیک می‌شدیم. به قول بروبچز خارجی چیزی از رابطه نمونده بود و فقط پیپر ورک طلاق انجام نشده بود. 

تو دانشگاه  افتاده بودم با یه انسان عوضی و مزخرف. کارم جلو نمی‌رفت و به شدت تحت فشار کاری بودم. پولم نداشتم دست برقضا. یه روزی تو همین روزای بی‌پناهی و تخته پارگی، از بی‌آر‌تی پیاده شدم. رفته بودم دانشگاه و کتک خورده‌ی روحی و روانی برگشته بودم. 

هوا گرم بود و بی آرتی هم شلوغ. منم با اون لباس مسخره‌ و کوفتی اداری و مقنعه. عرق کرده و گرمازده و کتک خورده، لخ می‌کشیدم سمت خونه‌. اون وقتا سر کوچه‌مون یه مغازه بقالی کوچیک بود. ازین بقالیایی که نبش دوتا کوچیکه‌ی آشتی کنونه و صاحابش یه پیرمرد عنقه. 

رفتم تو بقالی و یه بستنی قیفی پاک با یه آب معدنی کوچیک از تو یخچال برداشتم. با مقنعه‌م خودمو باد میزدم و پیرمرده هم مثل اکثر آدمای مسن که سوز سالیان تو وجودشون جمع شده و همیشه خودشونو میپوشونن، یه جلیقه پشمی تنش بود:/

خلاصه کاری به تیپ پیرمرد و نوع پوشش ندارم الان. کارت کشیدم و همونجا بستنیو از تو کاور روش بیرون اوردم و شروع کردم به خوردن. یه قلپم آب خوردم روش. 

داشتم از در بقالی بیرون میومدم که نگاه سنگین پیرمردو حس کردم. دیدم با یه لبخند کج و تمسخرآمیز بهم خیره شده. یه لحظه از بستنی خوردنم شرمنده شدم و حس بدی گرفتم. حالم خوب نبود. به نظرم میومد عالم و آدم دستم انداختن و دارن بهم می‌خندن. 

دیگه یادم نیست چیکار کردم لابد با خجالت بقیه بستنیو خوردم تا دم در خونه.  اگه نمی‌خوردم آب میشد خب:)  

گذشت تا همین چندوقت پیش. هردفعه از کوچه رد میشدم میدیدم کرکره‌ی بقالیه پایینه. بعدم یه اعلامیه ترحیم با عکس پیرمرد زدن رو کرکره. پیرمرده تو عکس جدی بود و لبخند کجی نداشت. اما تو ذهن من با اون لبخند ثبت شده. 

پیرمردی که یه روز گرم خرداد، زنی مقنعه به سر با مانتو و شلوار رسمیو عرق ریزون دید که بستنی قیفی میخوره و  بهش خندید. چون فکر می‌کرد لابد اون بستنیو برای بچه‌اش خریده. نه که همونجا تو مغازه داستان گاز و لیس راه بندازه. ( یه کم این تیکه اروتیک شد:))

لابد با خودش گفت اوووه چه جلف. چه شکم شل مثلا:) نمیدونم چی گفت ولی بهم خندید. خب اون خبر نداشت که کل زندگی من شده یه تخته پاره تو دل یه دریای مواج و بیرحم. خبر نداشت تو چه حالیم. اما کاش نمی‌خندید. 


اولین روز دومین ماه چهارصد و سه:))

عنوان به یاد و نام نامی باغبان جان رفت رو رندی و یک دوسه ای:)

ذهن رند دوستم حتی آرزو کرد کاش سال سه هزار و سیصد و سه بودیم تا همچین جیگرم حال بیاد. 

میدونم الان تو دلتون میگین، بابا این دیگه چه بیکاریه:) خب بگین. من به دل نمی‌گیرم و بالاخره دوست داشتن بعضی چیزا و بعضی از آدما هزینه داره:)

خیلی مویرگی، بعضی از آدمارم وارد کار کردم که بزنم به صحرای شکستای عشقیم و هزینه‌هاش:) اما خب نمی‌زنم و از کنارش رد میشم. چون واقعا دوتا مفهوم عشق و شکست تازگیا تو ذهنم معانی جدیدی پیدا کردن‌.  فی‌الواقع این روزا ذهنم تو یه لیگ دیگه توپ میزنه و ازوادیای قدیمی اومده بیرون. 

خب با این مقدمه‌ی نه چندان کوتاه و نه چندان مرتبط، بریم سراغ امروز و آنچه گذشت. 

صبحایی که قراره کار زودتر استارت بخوره، قشنگ مست و ملنگ خوابم. به زور خودمو از تشک جدا می‌کنم و میرسونم به چای و قهوه. بعدم به قول دولت آبادی سر از بالین برداشته به دنبال روزیم. 

کار کردم و  تو استراحت وسطشم ورزش ریزی محقق شد. بعدم دوش و دوباره کار. تو آهنگای حین ورزش یه ترانه پلی شد از بلک کتز، ای خانوم کجا کجا؟ خیلی باهاش کیف کردم:)

دلم جوجه کباب میخواست. اما سنگ بر شکم بستم و به خویشتن یادآور شدم که نباید و نشاید:) یه هفته ای هست که برنج نخوردم  و نونم تا جایی که میشده کم کردم. مصرف روغن هم تو غذا که مثل همیشه در حد قطره چکونی بوده. غذای بیرون هیچی نخوردم . میوه و سبزی و کاهو طبق معمول زیاد خوردم. 

اگه بخوام از اوضاع فیزیکالم، گزارش بدم باید بگم وزنم حدود چندصد گرم کم شده اما خب ورزش نصفه و نیمه و رعایت مواد غذاییم باعث شدن، بدنم فرم بهتری پیدا کنه. راضیم فی‌الواقع. 

این ورزش کردن تو خونه به شکل کج‌دار و مریز، از تابستون دوسال پیش شروع شد. از زمان زانو درد و حرکات اصلاحیی که دکتر داده بود. 

بعد ازون دیگه هرجوری شده بالاخره یه لِک و لِکی می‌کنم  از باب تحرک داشتن. کنار کار کردن، تنها کار مستمری که انجام دادم همین بوده. زبان خوندنو شروع کردم اما ادامه ندادم. برنامه‌های توسعه‌ی کار هم همین طور. استمراری توشون نیست. شل کن، سفت کن بازی درمیارم سرشون. 

امشب که داشتم فکر می‌کردم دیدم، واقعا کارم خسته‌م می‌کنه. انگار دیگه جون و جسمی برام نمیمونه و دلم میخواد از هر کار فکریی فرار کنم. زبان و توسعه کار هردوشون بی‌نهایت درگیری فکری دارن. 

بعد دیدم یه کمی هم انگار فراخ‌السلطنگی، دامن‌گستر شده:) یعنی نمیخوام دل به کار دیگه‌ای بدم و خستگیو کردم بهونه. کلا از زیر هرکار دیگه‌ای شونه خالی می‌کنم. روزای تعطیل فقط دلم میخواد یه گوشه لم بدم و سقف و لوسترو تماشا کنم:) 

یه کار دیگه هم میشه کرد. اونم این که کلا صورت مساله رو پاک کنم. یعنی زبان و توسعه‌ی کارو بارو حذف کنم. بیخودی هی خوراک ندم به سرزنشگرم که هی بگه دیدی دیدی این هفته و این ماه و این سالم گذشت تو هیچ غلطی نکردی؟

کلا از اول با خودم قرار هیچ غلطی نکردن بذارم و خلااااص. بعدم همینجوری خیلی یواش این گوشه موشه با هشتی گرو نه روزگارو بگذرونم تا برسم منزلگاه ابدی:) خلاصه بخوان سوره‌ی الحمد تا کنی شادم:)

یه کم فکر کنم ببینم تاب هیچ غلطی نکردن دارم؟ این که برنامه حول محور بی‌غلطی بچرخه. به به:)