هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

آخرین روز تابستان خود را چگونه گذراندم:)

خب به سلامتی و میمنت تابستون امسالم گذروندم و هنوزم زنده م. قدیما برای پیرای  لاجون می گفتن اگه این زمستونو رد کنه یه سال دیگه دووم میاره. این برای من در مورد تابستون صادقه. یعنی اگه بتونم فصل گرمارو پشت سر بذارم دیگه رسما به بادمجون بم میگم زکی:)  اصلا قصد خودزنی ندارم خدایی فقط هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه برای رسوندن مطلب! 

حالا زچه رو ذهنم  اینقدرکم توان شده؟  زینرو که دوساعته اراده کردم یه کار عقب مونده ایو انجام بدم ولی سر و صدای بیرون نمیذاره. چند تا پسر نوجوون با اون صدای عجیبی که تو این سن و سال پیدا می کنن اومدن تو  کوچه و دقیقا زیر پنجره ی ما دارن قصه ی حسین کرد شبستری برای هم تعریف می کنن. پنجره مثلا شیشه دو جداره داره و باید یه کمی صداخفه کن باشه. اما  طوری صداشون تو خونه است که انگار همین جا  رو مبل کناری دارن جیغ و داد می کنن. 

خلاصه تلاش مذبوحانه ی من برای تمرکز و کار به فاک فنا رفت و ذهنمم به شدت خسته شد. با خودم گفتم ولش کن . فعلا برو یه چند جمله ای بنویس و غر بزن شاید یه مقدار سرحال بشی و این برو بچزِ صداناجورم برن خونه هاشون. 

و اما امروز! صبح مثل غنچه ی پژمرده و پرپر شده ای از خواب بیدار شدم ! نمیدونم چرا یاد این شعر مسخره ی بچگونه افتادم که میگه صبح که از خواب پامیشم مثل یه غنچه وا میشم! خلاصه که گفتم جمعه است و موقع خوردن خامه و عسل. دیدم ای دل غافل خامه که نداریم و ای دل غافل تر این که خامه و عسل نون تازه میخواد! زینرو آستینارو بالا زدم و پاشنه ی کفشامو ورکشیدم ! البته کاری که کردم اصلا نه آستین بالا زدن میخواست نه پاشنه ی کفش ور کشیدن. 

زینرو که گوشیمو برداشتم و از نونوایی و سوپرمارکت اسنپ سفارشامو دادم و پاشدم به آماده سازی محیط و  مهیا شدن  برای خوردن چنین معجون بهشتیی. کارارو که ردیف کردم هم نون سنگک تاره رسید هم خامه و باقی مخلفات سفارشی. نشستم به صبحونه خوردن و تماشای  یه قسمت از سری برنامه های مهمونی. بیژن بنفشه خواه اومده بود پیش ایرج طهماسب. عروسکام بودن دیگه. منم که کلا غش و ضعف میرم واسه خلاقیت کاراشون. دیگه خیلی همه چی خوب بود. خنده بود و خامه و عسل و سنگک و چای دبش:)

بعد یه کمی الکی اینور و اونور چرخیدم و دیجی کالارو دیدم و یه سریم سفارش بهشون دادم که پنج شنبه ی بعدی میرسه. یه آبرسانیم استفاده می کنم که خیلی قیمتش تو دیجی کالا خوبه اما مع الاسف چند وقتیه موجودیشو تموم کرده و منم گفتم موجود شد اطلاع بده و هی میرم سر میزنم ببینم اطلاع داده آیا،  می بینم خیر جا تره و آبرسان نیست! دیگه بعد از همه ی این کارا واقعا وقت ورزش بازی شادی بود. بخش شادی و بازیشو باید فاکتور بگیرم البته. خلاصه انجام شد و چاکلزی هم بود کماکان. 

دیگه  همینا. فردا هم شنبه است هم اول ماه هم اول فصل.  میتونین بگین خب حالا که چی؟ واقعا هیچی. همین جوری گفتم الکی یه شوری به فضا بدم :)


آهان آهان تا یادم نرفته !خواننده ی جانی  که  به اسم Zoha  کامنت گذاشتین مع الاسف من کاری از دستم تو این حوزه برنمیاد و به گمونم به متخصصین امر مراجعه کنین بهتر باشه. کامنتتونو تایید نکردم چون اطلاعات شخصی توش نوشته بودین. براتون آرزوهای خوب دار. 

مادری کردن برای خود

فکر کنم دیگه خیلی واضح و آشکاره من امروز تعطیلم و هی مثل کش یویو تو بلاگ اسکای تردد می کنم:)

اومدم بگم که چند دقیقه پیش یهو متوجه شدم مغزم به حال انفجار رسیده.‌ یعنی تمام میز و روی زمین و اینا پر بود از کتاب و یادداشتام. لپ تاپمم شارژش داشت تموم میشد و رو دسکتاپش بلبشویی بود از فایل و  نوتیفیکشین واسه یادآوری فلان کار و بیسار بار!

حالا ازونطرفم وسایل ورزشو چیده بودم وسط هال که خودمو تو عمل انجام شده قرار بدم و خلاصه هرکاری که عقب افتاده بود و برنامشو داشتم چیده بودم واسه انجام. زچه رو؟ زینرو که امروز تعطیلم و خب باید به این چیزا برسم دیگه. چه معنی داره انسان روز تعطیلش یللی تللی کنه و مفید نباشه اصن؟

رسما داشت اشکم درمیومد. دیشبم اصلا خوب نخوابیدم آخه. پر از بیقراری و خوابای آشفته. یجوری که صبح  با لرز و سردرد بیدار شدم. 

  سردردم هی داشت بیشتر میشد و منم فشارم به خودم بیشتر. یه آن به خودم اومدم. گفتم چه خبرته اینقدر خودتو آزار میدی؟ ول کن همه رو. امروز قراره استراحت کنی. قشنگ انگار مادر مهربونی اومد سراغ بچه ی گرفتارش.‌بچه ای که کلی توقع ازش هست و کلی سرزنش میشه. 

لپ تاپمو بست و گذاشت تا شارژ بشه. کتابارو از رو میز جمع کرد. برگه های یادداشتمم همین طور. رفت تو آشپزخونه یه قهوه درست کرد و آورد گذاشت جلوم. بعد قرار شد امروز صرفا تفریح کنیم باهم و به هیچی دیگه فک نکنیم. 

برم یه دوش اب گرم بگیرم و بیام یه برنامه مفرح واسه عصر بچینم. بدون فکر کردن به کار.  غذا هم شویدلوبیا داریم با ماهیچه:) 


خیلی بعدتر نوشت: دیدین رو یقه  لباس ویشکا آسایش تو پاریس چی نوشته بود؟ جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است...

حالا تیپ و استایل بی نظیرو اصلا ندیده شده ی ویشکا آسایش به کنار ولی من همش دارم به این یه مصرع فکر می کنم... جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است...جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است...


خیلی بعدا نوشت: میگما چرا حرفای امام جمعه رشتو تو وبلاگ مینویسن؟ الان دیدم تو صفحه اول بلاگ اسکای  دوتا وبلاگ این تیترو زدن. چرا آخه.‌اصلا از کی وبلاگا اینجوری شدن. تیتر  در و پنجره دو جداره!  یا یه مشت تیترای تبلیغاتی از کی اومدن تو وبلاگ؟ 

تکرار سوال چیه این آدمیزاد؟

یادتونه ورزش می کردم و می گفتم دیگه الان خیلی هایم و خیلی بالام و داره سفینه رد میشه؟ خب بعد از چند وقت که آدمیزاد بدنش به این هورمونو عادت می کنه باید دوز کارو ببری بالا تا همونقدر های بشی! 

بعد برای بالا بردن دوز ورزش، هم باید میزان تمرین بیشتر بشه هم شدتش. یعنی زمان بیشتر با وزنه های سنگین تر. خب  این فرمول می دهد چاکلزی بیشتر. فقط برای این که مثل قبل احساس شادی و نشاط موقت داشته باشی‌ . 

اسیر شدیم به خدا:/ حالا من از امروز قراره یه سری تمرین جدیدو استارت بزنم. خدا بر من و اخلاف و اسلافم رحم بنماید که میدونم چاکلزی و درد و اینا از حد خواهد گذشت. 

حالا این که ورزشه. در مورد همه چی همین جوریه. مسکنی که میخوری بعد از چند وقت دیگه تبدیل میشه به باد هوا به جای تسکین بخشی! قرص خوابی که قبلا کاری میکرد مثل خرس قطبی شیش ماه از تو تخت بیرون نیای، با خوش بو کننده ی  دهن بی خاصیت و گرونی که خریدی فرقی نداره. هر دوش انگار یه مشت گچن. 

خلاصه که دیدم لجم گرفته ازین خاصیت فیزیکال آدمیزاد گفتم بیام اینجا یه کمی عقده گشایی کنم‌. البته که اتساعات جسمی هم فائق شده و نمیتونم برم سراغ تمرینات جدید. 

یجوریم که میگم بابا ول کن این داستانارو . مگه قراره چقدر زندگی کنی که فکر سلامتی و خوش تیپیتی؟ بعدمی بینم  بحث ورزش برای من فراتر ازین حرفاست. نقطه ی اتصالم به زندگیه. یعنی برای این که دم و بازدم داشته باشم باید ورزش کنم. فی الواقع کمکم می کنه برای انجام همین کار اولیه و حیاتی نفس کشیدن. فارغ از هر چیز دیگه ای. 

دیگه به گمونم تونستم خودمو قانع کنم و دست از شکوه و شکایت بردارم و برم سراغ امروز و ملزوماتش. 

دُرفشانی:)

نمیدونم چرا وقتی عنوان پستو میذاشتم با خودم گفتم عوا نکنه دال رو با فتحه بخونن ملت. زینرو علامت ضمه رو گذاشتم و خیالم راحت شد. این طور به فکر درست رسوندن مطلبم:)

حالا چه در و گوهری میخوام بفشانم؟ هیچی همون روزمرگی همیشگی. فقط خواستم یه عنوان گیشه پسند واسه جذب مخاطب بذارم. وبلاگ خیلی جای عجیبیه. حتی اکانت پابلیک اینستاگرامم اینقدر عجیب نیست که وبلاگ. زچه رو عجیب؟ چون میبینی اوووه از صبح چندصد نفر درفشانیاتو خوندن ولی تو اصلا نمیدونی که بودن و چه کردن:) هنوز درگیر که بود و چه کردم:))

جدیا. میان میخونن که تو انگور خوردی و میخوای بخوابی! بعد تو نمیدونی اونا کی انگور میخورن و کی میخوابن؟ البته خب در کل موضوع مهمیم نیست در مجموع. چه انگور خوردن و خوابیدن من چه انگور نخوردن و نخوابیدن خواننده ها حالا برعکس:))

خودمم نمی فهمم درست که دارم چی می نویسم. ولی خب اولش گفتم که میخوام در بفشانم و شما هم به چشم در ببینین و بخونین. کجا بودم؟ آهان داشتم می گفتم که وبلاگ جای عجیبیه. 

دیگه همین.  از روزمره هم چیز جدید و قابل عرضی وجود نداره. فقط مثل یه انسان کاریِ فاخر دل به کار دادم و واقعا جزو معدود دفعاتی هست تو زندگیم که کار وبارو جدی گرفتم. ورزش هم کردم . 

بعد چون پاداش لازم بودم اسکوروچیو گذاشتم کنار و به پاس خدمات بی شائبه ام، یه جفت کفش بسیار ناناز و بسیار لاکچری سی خودم خریدم. البته فعلا سفارش دادم. راستش حدود سه ماهه دارم فکر می کنم آیا بخرم یا نخرم. شما فقط حد و حدود اسکوروچیو داشته باش:) بعد دیشب خواب دیدم خریدمشون و خوشحالم. امروز دیگه زیر برگه ی پاداشو واسه خودم امضا کردم و گفتم برو خوش باش:)

انصافا حقم بودبعد از این هفته ی کاری سخت. خیلی خوشحالم که فعلا یکی دوروزی کار نمی کنم . استراحت لازمم به شدت. قشنگ مغزم افتاده به ریپ زدن. حالا دلتون نخواد یه وقت اما در هرحال عکس کفشامو براتون میذارم:)


دلخوشی الکی:)

من امروز زیر بار فشار کار قشنگ له شدم. یعنی له مال یه دیقه است:) زیر و زبر شدم چاکلز شدم و کلا در وصف نگنجد:))

خلاصه وسطای کار هی می گفتم عب نداره عب نداره تموم که شد برو سراغ گوشیت و  کلی چرخِ گل بزن تو اینستا و وبلاگا و اینا‌. به به چقدر خوبه!

کارم تموم شد همین پیش پای شما. اومدم دیدم هییییچ کامنت جدیدی تو هنوز زندگی ندارم. بعد رفتم تو اینستاگرام و هی خدا خدا می کردم صدف بیوتی رفته باشه خریدی چیزی! استوری گذاشته باشه . دیدم نه اونجام خبری نیست. یه کم کلیپای ساختمان پزشکان نگاه کردم و خانوم شیرزاد درمانی خواستم بکنم که دیدم حتی یه لبخند کوچیک هم نمیتونم بزنم به حرفاش. 

خلاصه هیچ جایی دستم بند نشد. دوباره برگشتم به هنوز زندگی. خیلیم خوابم گرفته و فردام روز نسبتا شلوغیه گویا. برم به مادرم یه تماسی حاصل کنم و اگه بشه به وقت آهنگ مهتاب لالا و اینها بخوابم. 

هنوز زندگی که بود و چه کرد:)

وای این سوال مسخره های امتحان تاریخ و اجتماعی یادتونه؟ مثلا  معیرالملک زید الدین که بود و چه کرد؟ یعنی نابود کننده بودن . حالا خداروشکر میدونین من که هستم:) میمونه چه کردم که اونم چیز قابل عرضی وجود نداره. طبق معمول دنبال یه لقمه نون بودم و چاکلز شدم رسما و قطعا و شرعا و عرفا :)

طبق معمول یکی دو هفته ی گذشته که با اولین آواز ته حلقیه یاکریما چشممو باز می کنم ، بیدار شدم. حتما منتظرین در ادامه بگم ، سلامی  کردم به زندگی:) خیر دست برقضا فحش و فضیحت کشیدم به جونش و با یاکریما هم یه چاق سلامتی خشنی کردم . به هم تیکه میندازیم فی الواقع:))

بعدم یه صبحونه ی رفع حاجتی و سد جوعی، تناول کردم و شروع کارا آغازشد. به همین برکت وبلاگی سوگند، که تا همین لحظه درگیر رتق و فتق امور بودم‌. تازه الان یه مسواکی زدم و مناسک پوست و مویی به جا آوردم و نشستم به دری وری گفتن. البته که ورزش مختصری هم حاصل شد. یعنی یجوریم که یه ذره بهتر از هیچیه. اون صفر و صد بودنمو یه نمه کنار گذاشتم. حالا به هر نحوی از انحا که شده  یه تن و بدنی به دمبل و کش و مت میزنم؛)

دیگه همین. زندگی با قدرت و شدت در جریانه و مام حالا این وسط یه لِکّ و لوکیّ می کنیم‌ . باشد که در نظر آید و مقبول طبع افتد. 

نمیدونم چرا همش نوشتنم میچرخه به سمت سبک و سیاق تاریخ بیهقی. به گمونم از خستگی و بی خوابیه. 

زینرو بهین این باشه که برم و سر بر بالش بنهم و دمی از هیاهوی جهان فارغ شوم:) لیالی به کام و ایام به جام:))  

تمام خانه سکوت و تمام شهرصداست ازین سکوت گریزان ازآن صدا بیزار

عنوانی که گذاشتم یه بیت از غزل فاضل نظریه. قشنگ شرح حال منه. بله درست فهمیدین‌. من هنوز تو عالم گل ناله و زنجموره ام. یعنی به شدت غمگینم و هم چنان در حال غمگساری و تیمار خودمم. البته که خب کار و بار از امروز شروع شد.‌منم که ناگزیرم از کار. مرخصی خویش فرمامم گذاشتم واسه همون اواخر آبان و اینا. یه هفته ای برم جنوب.  البته امیدوارم این تصمیمم جزو اون سستا و متزلزلا نباشه. 

طوری که آذر برسه و من بیام بگم آره دیدم جمع آوری اقصی نقاط بدن کار سختیه و همین جوری به زندگی نباتی خودم ادامه میدم و یکجانشین و کَپَک زده و خزه ه بسته به در نگاه می کنم و با دریچه آه می کشم:)

از من بعید نیست اصلا. هرچند واقعا قصد جدی دارم و هنوز تزلزلی توش ایجاد نشده حالا تا بعد! 

خلاصه که امروز کار کردم اساسی با همه ی خستگی و بیحالی عجیبم. یجوری که الان حس می کنم یه تریلی  از روم رد شده و قشنگ له و لوردم. سردرد هم دارم. یه لقمه نون از زیر پای فیل درمیاد . از زیر رشته کوه هیمالیا اصلا:)

غذا و استراحتمم قشنگ سرجاشه. دیروز ورزش مفصل و پر مناسکی  انجام دادم. فردا هم تو برنامم ورزش هست. برنامه کاری فردا  نه زیاد سنگینه نه زیاد سبک. اما الان با این حال و روزم بهش نمیتونم اصلا فکر هم بکنم. یجوریم که رضا صادقی توم فریاد میزنه وایسا دنیا میخوام پیاده شم و این صوبتا.‌

دیگه ملالی نیست جز همین ملالهای همیشگی .‌ الانم پاهاما دراز کردم و  دارم انگور ولایتمونو میخورم. دوباره یه محموله جدید رسیده و همین طور برکته که این آخر تابستونی به خونه ی کوچیکم باریدن گرفته:) 

عکس انگورو میذارم بی که به خودم تکون بدم‌ عکسو گرفتم. بشقاب روپاهامه . این طور حال ندارم. قشنگ میتونین بگین خانوم شما چرا آخه با این حالتون؟!


تو منجی خودت هستی که شب از این هراسونه....

دیدم خیلیاتون از اصطلاح "مادری کردن برای خود" خوشتون اومده. ماها هممون تو بچگی مادرامون نقطه ضعفایی داشتن که خیلی وقتا ناخواسته و نادانسته اذیت شدیم. ممکنه بعضیاتون بگین نه مادر من خیلیم خوب بوده و چرا میگی هممون. خب خداروشکر که مادر شما و پدرتون هردو بی نقص و کامل بودن. پس دیگه خوندن این پست برات وقت تلف کردنه . 

خلاصه می خوام به اینجا  برسم که داشتن یه  مادر پاسخگو و پیش بینی پذیر و در دسترس یکی از اصلی ترین نیازهای هر بچه ایه. معمولنم تو آدمای عادی بالاخره یه بخشی ازین سه ویژگی می لنگه . در نتیجه بچه ها دچار یه کم و کسریایی میشن که تو بزرگسالیشون و تو رابطه های عاطفیشون تق این این کم و کسریا در میره. یکی از اصلی ترین چیزایی که من در حال یادگرفتن و تمرین کردنش هستم اینه که این کم و کسریارو با والدگری درست برای خودم جبران کنم. یعنی یاد بگیرم برای خودم یه مراقب در دسترس، پاسخگو و پیش بینی پذیر باشم. 

یاد بگیرم که اجازه ی اشتباه کردن به خودم بدم و بعدم به جای سرزنش خودم  اول بشینم با غم و درد ناشی ازون اشتباه همدلی کنم و بعد نذارم که دوباره که از یه سوراخ دوباره گزیده بشم. این داستانی که تو چند تا پست قبلی براتون نوشتم چیز تازه و جدیدی نبود. یعنی اون آدمی که درباره ی دل بریدن ازش حرف زدم آدم جدیدی نبود. اما یه چیزی توی وجودم بود که مدام بهم دروغ می گفت. دروغشم این بود که تو فرصت دوباره ندادی. تو خشن بودی و اونقدر تند و تیز برخورد کردی که فرصت جبران ندادی. حالا بخش منطقی و بالغ وجودم مدام فریاد میزد نه این یه دروغ بزرگه. 

اما بی توجه به این فریادها دلم می خواست یه بار برای همیشه این دروغو از تو مغزم پاک کنم و نذارم اذیتم کنه. بذارم واقعیت برای بار آخر خودشو بکوبه  تو صورتم و درد بکشم و بعد دیگه این دروغ پاک بشه یواش یواش. اون دیدار دوباره و تماس و دوباره فقط و فقط برای همین بود. درد داشت درسته. اما خب حسنش این بود که دیگه این دروغ پاک شد. دروغ وسوسه کننده و امید واهی دهنده رفت پی کارش. همون وسوسه و امید واهیی که گاهی لبخند به لبم میاورد تموم شد. 

اولش سرزنش بود و حال بد. این که چرا وقتی میدونستی تهش این میشه دوباره کار اشتباهتو تکرار کردی ولی بعد یادم افتاد که قرار بود یه مادر پاسخگو به احساسات خودم باشم نه ملامتگری  که میگه نگفتم نکن! حالا که کردی بخور نوش جونت! چقدرم این پاسخگویی آرامشبخش بود. به خودم گفتم  خوب کاری کردی با خودت و دروغت مواجه  شدی. حق داشتی این کارو بکنی. هیچی از ارزشت کم نشد. اتفاقا بهت  افتخار می کنم که رفتی و گفتی. درسته نود و نه درصد میدونستی اشتباهه اما تو برای همون یه درصدم به آب و آتیش زدی. این نشونه ی ضعف تو نیست. این نشونه ی نابالغ بودن تو نیست. این نشونه ی روراستی با خودته. می خواستی اون یه درصد امیدم از بین بره. خب حالا تکلیفت با دلت روشن تره. دمت گرم. 

نه به کسی آسیبی زدی، نه حقی پایمال کردی نه دروغی گفتی. فقط رفتی که دیگه وسوسه ی معجزه ای تو ذهنت نمونه. که خودتو ازین امید واهی نجات بدی. که این رشته ی نازکم ببری و خلاص شی. شاید باورتون نشه اما نمیدونین چقدر این والد جدید خودم بودن رو دوست داشتم و دارم. چقدر آرامش بخشه. انگار یکی که همه جوره دوستت داره تو وجود خودته و هواتو داره. بهت محبت می کنه و ازت حمایت می کنه و باهات همراهه. نمیگه اشتباه کردی حقته زجر بکشی. میگه تو حق داری اشتباه کنی تا خودت بفهمی چی برات خوبه چی برات بد. حالا دیگه فهمیدی . داری به خاطرش اذیت میشی بیا بغلم. بیا نوازشت کنم و بهت بگم که هر کسی هم ولت کنه و کنارت نباشه، من تا آخرین روز نفس کشیدنت کنارتم و دوستت دارم. 

هنوز به شدت غمگینم. اما هیچ خبری از سرزنش نیست. دیشب بدون قرص خواب خوابیدم و جوری آروم و راحت بودم که دوازده ساعت کامل خوابیدم. بی که چیزی بیدارم کنه صدایی کابوسی.. این یعنی من مراقب خودمم. 

به نام خدا هنوز زندگی :)

اول که واقعا ممنونم از همه ی سی تا خواننده ی قشنگی که برای پست قبلی کامنتای مهربانانه گذاشتن.  الان یجوریم که دلم نمیخواد هیشکدومو تاییدو  پابلیک کنم . مثل بچه ای که دلش نمیخواد آبنباتا و تیله هاشو با کسی قسمت کنه. میخوام نگهشون دارم برای خودم و هی برم بخونمشون و هی کیف کنم. 

باورم نمیشه این همه صاحب قلب مهربون و قشنگ اینجارو میخونن و اینقدر ندیده و نشناخته بهم لطف دارن. این مهربونی واقعا تسخیرم کرد و حالم به مراتب بهتر از قبله. 

جونم براتون بگه که دیروز مثل یه مادر مراقب و مهربون با خودم تا کردم. غذا شوید باقالی  پلو  با ماهیچه ی خوشمزه ای پختم و با سالاد فراوون خوردم.‌ البته که یجور عجیبی بی اشتهام اما قشنگ لقمه لقمه تو دهن خودم میذاشتم و تیمار می کردم خودمو. ورزش نکردم اما برای این که فعالیت بدنی ریزی کرده باشم، خونه رو جارو و تی زدم. گردگیری مفصلی هم کردم. دوش آب داغ گرفتم و بعدشم بستنی وانیلی با روکش کاکائویی از اسنپ سفارش دادم و خوردم. 

گوشیمم خاموش کرده بودم و خیلی یواش و آروم تو خلوت گریه کردم باز .‌البته که بیشتر برای تصور و خیالم سوگوار بودم تا اصل ماجرا. انگار که دلم می خواست همه چیز درست بشه. یجور خیال واهی. یجور امید ناامید شده. وگرنه که تو واقعیت همه چیز اظهر من الشمسه. یعنی کورترین هم باشی همه چیو می بینی. من اما دلم نمی خواست بینا باشم و تو خیال زندگی می کردم. خب باید خداروشکر کنم که این خیال واهی تموم شد و حباب کذایی ترکید. 

دیشبم بدون قرص و هیچی خوابیدم. صبح علی الطلوع هم به یاکریما گفتم چطورین خنگولا؟ اونام گفتن بد نیستیم انیشتین:)  طرفای ساعت یازده، یازده و نیم ظهر هم بازگشت پیروزمندانه و عرورآفرین داشتم به میادین پارک پردیسان:) چرا به قول جنوبیا زیر برقاشی آفتاب و اینا رفتم؟ چون می خواستم خلوت باشه . یه کم زودتر که پارک قرق دوستان دونده و ورزشکاره. یه کم دیرتر هم که میشه عصر و بر و بچز با سگاشون میریزن تو پارک. زینرو ظهر بهترین وقته. 

موقعیه که هیچ بنی بشر خجسته ای تو پارک نیست و یه عده شبیه خودم ازینجا رونده و ازونجا مونده،  یا میدوون یا سر درگریبان راه میرن و با خودشون حرف میزنن. قبلا اینو دیده بودم. زینرو رفتم قاطیشون و واقعنم پارک خلوت بود و واقعنم همین طفلکا توش بودن. با هم لیگای خودم یه دور راه رفتم و بعد که ساعت ورزشیم گفت شده یازده هزار قدم ، گفتم دمت گرررم و برگشتم خونه . 

فیله ی مرغ گذاشتم بپزه با بروکلی و هویج و سیب زمینی. یه نیم چرتی میزنم و بعدشم ناهام میخورم. یعنی ناهار و شام باهم:) مردم از با نمکی واقعا:)

دیگه خلاصه که شب سمور گذشت و لب تنور گذشت:) 

همیشه ماندگارِمن، همیشه در هنوزها...

دیشب یه طوری شده بودم که گریه م بند نمیومد. البته که انگار نمی خواستم بند بیاد. یاد یه شب خیلی دور افتادم. شبی که سالها پیش، همین طوری فقط گریه می کردم. نه با  هق هق و  صدای بلند. فقط نشسته بودم و انگار تمام غم دنیا داشت با اشک خودشو بهم نشون میداد. اون شب، دل بریده بودم .‌گریه می کردم برای دلی که بریده شده بود‌. برای دلی که براش دل بستن کار راحتی نیست و همینم دل بریدنو سخت می کنه. 

خلاصه دیشبم یه شب مشابه بود. دل بریدنی که دردناک بود توش اتفاق افتاد.‌ 

الانم که دارم درباره ش می نویسم، اشکام می ریزن و هی مدام دیدم آبرنگی میشه. همه ی حرفها تو کیبورد به هم چسبن و تشخیصشون سخت میشه. سخته خیلی سخته. اما خب من یه همچین شب و روزاییو قبلنم تجربه کردم. شب و روزایی که فهمیدم اونی که رو به رومه مدتهاست که دل بریده اگه بر فرض دلی بسته باشه. حالا نوبت منه که این بندو ببرّم. بند دل بریدنش درد داره. خیلیم درد داره. 

این اشکا، اشک درده. دوتا درد. درد بریدن و درد این که دوباره اشتباه کردی و دلتو جای اشتباه گره زدی. هر دوش خیلی سخته. به خاطر همینم اشکام بند نمیاد. بس که عذاب می کشم. 

یه چیزیو خوب میدونم. مثل جراحی شدن که درد داره ولی بعدش تا حدودی بهتر میشی، نباید از زخم و دردش فرار کنم. باید ازش استقبال کنم تا بگذره . تا برسه دوران نقاهت و بعدم دوران عافیت. دیشب تازه جراحی کردم. حالا حالاها درد داره میدونم. 

سهیلاجان که کامنت گذاشتی و گفتی قوی نبودن برام اجتناب و شرم میاره و به خاطر همین میخوام ننویسم، حرفت درسته.

من جایی بزرگ شدم که فرصتی برای نشستن و لیسیدن جای زخما نبوده. مجالی برای حرف زدن از زخما نبوده. اگر حرفی میزدم خودش زخم جدیدی می ساخت. واسه همینم یاد گرفتم همیشه خودمو محکم و استوار نشون بدم. همیشه بگم که من از عهده ی هر کاری برمیام و زخم و دردو اصلا نمی بینم و حس نمی کنم. 

یاد گرفتم این طوری باشم. یادگیری کاملا غلط. حرفت تلنگری بود که این الگورو بشکنم و بیام بنویسم که چه حال و روزی دارم. البته هنوزم نمیدونم توی پابلیک جار زدن  این حال و روز چه فایده ای میتونه داشته باشه. 

اما در هر حال فقط خواستم سیکل معیوب اجتناب همیشگیمو بشکنم و بگم که توی آسیب پذیرترین حال روحی خودمم.‌حالی که فقط داغی اشکو روی پوستم حس می کنم و بس. نفسم تنگ میشه و مدام توی سرم آهنگای چاوشی پلی میشن. نیامدی و سالها نظر به جاده دوختم....

وقتی دلگیری و تنها، غربت تموم دنیا....

ازونوقتاییه که دلم هیچی نمیخواد. نه تماشای فیلم ، نه کتاب ، نه غذا و تنقلات و نه هیچی دیگه. به گمونم به شدت خلقم پایین اومده و باید براش کاری بکنم. رسما شدم یه  اشک دم مشکی. 

یه حسی دارم  که خوب نمیتونم توصیف و پردازشش کنم. یه چیزی بین غم و پریشونیه. میدونم یه کم به نظر خنده دار میاد و زنجموره ای. اما برای خودم که فقط گریه داره. 

یه وقتایی بود که گوزل بالا می نوشت دلم بگل میخواد فقط. خوب که فکرشو می کنم می بینم دلم یه بغل طولانی و با محبت میخواد. به قول اون تراپیسته انگار نیازم به امنیت و محبت خیلی وقته تامین نشده. حال غمگینیمم به خاطر همینه. همیشه وقتی یه هیجان منفی میاد سراغمون مطمئنا یه نیاز هیجانی   نادیده گرفته شده‌ .‌

منم هی رخ عقاب گرفتم و گفتم چونان کرگدنی خواهم بود که تنها سفر می کند و ال و بل. اما نه از عقاب خبریه نه از کرگدن. قلب گنجشگ و پوست کرگدن . تازه پوست کرگدن هم چند وقتی سایبده و نازک شده . فی الواقع حتی پوستشم دیگه درست کار نمی کنه. 

خلاصه که برای تکمله ی زنجموره ، عارضم به حضور انورتون که چند وقتیه به شدت حس گم شدن و تنهایی دارم .‌ شاید یه مدت کوتاهی  اینجاکمتر بنویسم. اما خیلی کوتاه. شاید یه کم انرژی بگیرم و نوشته هام از حالت مرثیه و ذکر مصیبت خارج بشن:)

تا اینجای روز:)

کار مفید امروزم تمدید بیمه نامه شخص ثالث ماشینم بود. اسکوروچی هم بر من مستولی شده بود و همش دنبال یه تخفیف لب و لبابی  بودم:) یه میزان کمی تونستم تخفیف اعمال کنم ولی در کل ، مبلغ هنگفتی هم پیاده شدم. هنگفت به نسبت درآمد منظورمه. 

دیگه این که دلم یه سفر میخواد. حالا شایدم چون شهریوره و ملت دچار شور حسینی سفرن من اینجوری شدم. اما در هر حال با خودم فکر کردم تو اواسط مهر یا آبان یه سفر برم جنوب. هر چند هنوز خیلی گرمه واسه سفر جنوب اما دلم به شدت هوای شرجی دریارو کرده. اون شرجی و بوی خاص خلیج فارس. 

به احتمال زیاد برم بوشهر. فکرشم باعث میشه ذوق کنم. الانم تو استراحت بین کارمم و میخوام برم یه نیمچه ورزشی داشته باشم. برای این که از زیرش در نرم همون دقیقه ی اول شروع استراحت رفتم لباس و کفش ورزشی پوشیدم:) شما تعهد به برنامه رو ببین خدایی:))

امروز ازون روزاست که حس می کنم اونقدرا تمرکز درست درمونی ندارم. البته که من به خودم که میرسم میشم پرتوقع ترین. دیگه اینو در مورد خودم فهمیدم. زینرو خیلی به توقعاتم وقعی نمی نهم:) فی الواقع وقتی بعد از ساعت اول کار به خودم گفتم خیلی رو فرم نبودی و تمرکزت خوب نبود سریع جواب دادم بیشین بینیم بابا! توقع تا کی انتظار تا کجا؟ بعدم لپ خودمو ماچ کردم و یه قهوه ی غلیظ حال خوب کن واسه خودم درست کردم.

الانم برم به ورزشم برسم چون میترسم یکی از اعضای خانواده ی مارمولکی که از خونه بیرون انداختمش همین دور و برا باشه و با خودش بگه این اسکلو نیگاه:) با کتونی و مچ بند پا و اینا دراز کشیده رو مبل داره با گوشیش ور میره:) بعدم بگه مراقبت کن دراز کشیده ،پاهات خسته نشن و آسیب نبینن قناری:)))

چرا پی ام اس ؟ پی ام اس آری یا نه:))

دیگه کلا فخامت نوشته های وبلاگ داره سر به آسمون میسایه:) یعنی چیزی که امروز میخوام براتون بنویسم ترکیب علم و تجربه ی زیسته با همه. 

حتما در مورد پی ام اس یا همون premenstrual syndrom چیزایی شنیدین یا خوندین. خانوما چند روز مونده به دوره ی پریودشون حال روحیشون به هم می ریزه. بعضیا خیلی غمگین میشن، بعضیا پرخاشگر میشن و نمیشه بهشون گفت بالای چشمتون ابروعه و ...‌

چندوقتیه دارم فکر می کنم به چند و چون این سندروم در مورد خودم. انگار که تو این دوره به خاطر تغییرات هورمونی و پایین اومدن خلق، دیگه راهکارهای همیشگی برای فرار از مشکلات و آسیبای عمیق جواب نمیده. یعنی اون لایه محافظی که مارو نسبت به این مسائل بی تفاوت می کرد میره کنار. لایه هایی مثل کار کردن زیاد یا ورزش کردن یا تو اینترنت چرخیدن، الکل و سیگار و هر چیزی که باعث میشدن ما از فکر کردن به این چیزا پرهیز کنیم. 

اما وقتی هورمونا باعث پایین اومدن خلق میشن، دسترسی به مشکلات و خاطره های ناراحت کننده خیلی سریع تر و راحت تر میشه. همین سرعتم باعث میشه محافظای همیشگی از کار بیفتن و آدم بره تو فاز تیره روزی و بدبختی. بره تو فاز اضطراب و بیقراری. بره تو فازی که قراره تاوون تموم هیجانای منفی سرکوب شده شو بده. همونایی که مدام با کار و نوشتن و ورزش کردن و .... روشون سرپوش میذاشت. 

به گمونم اگر آدم مهارت مواجه شدن با هیجانهای منفیو پیدا کنه و بتونه درست مدیریتشون کنه و مدام از واقعیتا فرار نکنه، دوران پی ام اس راحت تری هم خواهد شد. یعنی یهو با حمله ی هیجانای خاطره های تلخ سرکوب شده مواجه نمیشه. 


به وقت زنجموره:)

حالم یجوریه که باز حس می کنم حال گل در چنگ چنگیز مغول باید همچین حالی باشه. این که خودمو گل میدونم و هی از قول استاد قیصر امین پور در مورد خودم این طوری گزارش میدمم جالبه. 

خلاصه که مدتیه به دلیل بازی ناجوانمردانه هورمونا و تبانیشون با خاطرات منفی و ناراحت کنندم، به هم ریخته و کلافه ام.  دیشب باز بی خواب د فی الواقع بدخواب شده بودم و امروز به زور خودمو نشوندم پای کار. اینجور وقتا کمالگرایی و وسواسمم اوج می گیره و همش فکر می کنم کارا اصلا اونجوری که باید پیش نمیرن. 

دیگه همین . تو استراحت بین راهیم و باید برم دنبال کار و زندگی. اما چیزی که امروز خیلی کم دارمش انرژیه و امید. البته میدونم موقتیه و این نیز بگذرد. اما چقدر سخت شده همه چیز. 


اینارو شب اضافه کردم:) تو یکی از استراحت بین راهیام امروز برنامه ورزش گنجونده بودم. اما به قدری حال ندار  بودم و سردرد داشتم که یه ژلوفن  خوردم و پتورو کشیدم رو سرم. خوابیدم. بعد از یه ساعت که بیدار شدم حس می کردم تو خونه ی خودمون نیستم. بس که همه جا ساکت و خلوت بود. رفتم دوش گرفتم و یه اسپرسوی دابل شات غلیظ درست کردم با ویفر فندقی بایکیت زدم تو رگ.

بدینسان یه کمی حالم بهتر شد و ادامه ی کارو پی گرفتم. زینرو به لطف پروردگار متعال یه کمی بهترم انگار. 

حالا انگار مجبورم در مورد خودم توضیح بدم:) 

این خونه نون خور اضافی داره:)

چند وقتیه هر چی نون میخرم بازم وقتی میرم یه تیکه نون بردارم تا آبی بر آتش معده بیفشانه، می بینم ای وای  نون نداریم که. حالا هیچی  تموم نمیشه. یعنی ادوات و مخلفاتی که با نون صرف میشه همشون دسته به دسته با نظم و ترتیب تو یخچال نشستن. پنیر، ماست، مربا، کره و خامه و ... ماه به ماه تکون نمیخورن اما نون همش تموم میشه. 

خب شمام بودین شک می کردین دیگه. به چی؟ به این که تو این خونه غیر از من یه نون خور اضافه هست:) آخه غیر ازین چی میتونه باشه؟ یعنی من خوابگردی می کنم و شبا تو خواب میرم سراغ نونا و بی که بفهمم همه رو میخورم؟ 

در هر حال الان خیلی ناراحتم. بزرگترین دغدغه ام اینه که فردا کارم از ساعت ده صبح شروع میشه. قبلشم که خب مناسک خاص خودمو دارم و نمیرسم برم دم نونوایی.

چرا  اسنپ سفارش نمیدم؟ اول این که خیلی دیر و زود داره کارشون. اصلا معلوم نمی کنه و گاهی هی میزنن از تاخیر به وجود اومده پوزش می طلبیم. اما پوزششون به چه کاری میاد وقتی کلی هی انتظار می کشی و هیچی به هیچی. 

دوم این که چرا نون سنگک پنج تومنی تو اسنپ بیست تومنه؟ نه جدی چرا چهار برابر آخه؟ بعدم هزینه اماده سازی و پیکم میخوره تنگش یهو می بینی پول یه چلو کبابو واسه یه نون پیاده شدی. 

سومم نتیجه ی اون دوتای قبلیه هم بی اعصاب و ناشکیبم هم اسکوروچ:))

الان جوری حالم گرفته است برای این موضوع که در وصف نگنجد. یه تصمیم عظماییم گرفتم در مورد خرید نون. میخوام فردا  حدود ده الی بیست عدد نون ابتیاع کنم شایدم بیشتر. میخوام برم تو کار ابتیاع و احتکار اصلا:)

آهان یه موضوع دیگه هم هست که دارم به خاطرش حرص میخورم.‌اول اینو اعتراف کنم که رسیدگی به پوست صورت برای من از نون شبم واجبتره. یعنی من ازونام که روتین پوستی داشتم وقتی روتین پوستی مد نبود. جدیا. از وقتی یادم میاد، شبا حدود نیم ساعتی مخصوص این کاره و سفر و حضر هم برام فرقی نداره. خسته باشم یا نباشم یا هرچی انجامش میدم. 

زینرو بالتبع در کنار سنگک و کاهو و خیار و گوجه، خرید کرم و تونر و ماسک و شوینده و ... یکی از اصلی ترین هزینه های سبد خانوار تک نفره مه:)

خب تا اینجای کار خیلیم عالی و خوب. اما موقعی حرص درآر میشه که من جوگیر میشم و طبق توصیه های یه بلاگر هیستریانیک، از یه برندی خرید می کنم که همه ی محصولاتش طبیعی و دست سازه مثلا و زینرو با قیمت گزافی میفروشن. 

بعد از ده روز که بسته ام میرسه می بینم دو عدد صابون که بوی خرچسونه میده و اندازه ی یه بند انگشته همراه با یه روغن مو که اندازه شو با چشم غیر مسلح نمیشه دید، برام فرستادن. 

خب حرص میخورم دیگه. کلی پول بدی کلیم منتظر بمونی دست آخر این گیرت بیاد حرص خوردن اساسی داره. 

تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که برم تو پیج یارو هیستریانیکه بگم  خیلی بدبختی و واسه خود این صابون سازا هم بنویسم خیلی بیچاره این بدبختا:) به نظرتون به اندازه ی کافی تادیب شدن آیا؟

 افتادم به پرخاشگری منفعلانه گشنم شد. بعدم که دیدم نون نداریم. بعد میگن چرا آدما یهو دست به قتل میزنن. اینجوری میشه شرایطشون:))


تو پای در راه نه و هیچ مپرس، خود راه بگوید که چون باید رفت:)

یعنی عنوانی انتخاب کردم براتون دیگه ته فاخری:) اینو حضرت عطار برای آدمایی مثل من گفتن که چیزِ اجتناب کردن و کمالگراییو درآوردیم. 

به چه سان؟ بدینسان که از شدت کمالگرایی میگیم باید کاری که می کنیم اینجوری باشه و اونجوری باشه و گوش فلک از آوازه ی کارمون کر بشه و چشم خورشید هم از شدت تابش کار ما کور بشه:) بعد خب کار سختی میشه این کار. یه کاری در این حد و حدود میشه سنگ بزرگ که از قدیم گفتم علامت نزدنه. 

این علامتِ نزدن میشه همون اجتناب قشنگی که اول نوشته ازش یاد کردم. میشینی یه گوشه و هیچ کاری نمی کنی. چرا نمی کنی چون کاری که گوش فلکو کر کنه و چشم خورشیدو کور، نشدنی به نظر میاد. 

کمالگرا هم که حد وسط نداره یا صفره یا صد. زینرو چون به صد خیالیش نمیتونه برسه نقطه ی صفرو برمیگزینه و هر روزم به خودش لعن و نفرین که چرا من قدم از قدم بر نمیدارم. 

حضرت عطار میگه ،بالام جان بی خیال این که مقصد چقدر پر آوازه و پر شکوهه و اینا تو فقط پای نازنینتو بذار تو راه و نترس و هی هم نگو چی میشه چی نمیشه. تو راه که باشی خودت می فهمی چه جوری باید بری و چه جوری باید به اونی که میخوای برسی. 

حالا چرا امروز اینارو میگم و خیلی سیس تدتاک ادیب رواشناس برداشتم؟ زینرو که به عنوان یه کمالگرایی که فقط بدبختی تو نقطه ی صفرو به جون خریده، چند وقتیه پای در راه نهادم. بعد انگار واقعا خود راه داره نشون میده خیلی چیزارو:)

یه روز شاید مفصل در مورد راه و پایی که گفتم، حرف بزنم.‌اما در کل خواستم بگم اگه کاری مد نظرتونه و فکری تو سرتونه که کلی بهش شاخ و برگ دادین و تبدیلش کردین به سنگ بزرگ و بعد دیگه زیرش له شدین و نتونستین قدم از قدم بردارین، خیلی آروم خودتونو از زیر سنگ بکشین بیرون. 

خیلی سوسکی و ریز با همون بدن خسته و له شده و پایی که از چند جا شکسته حرف حضرت عطارو به گوش جان نیوش کنین و بخزین تو راه. بعد ببینین چقدر نتیجه حال خوب کنه:) 

بعدم این که ناقلاها! نگفته بودین اینقدر عکس دوست دارین. بعد ازین هی فرت و فرت براتون عکس میذارم. فقط چون عکسی از پای در راه نهیدنم ندارم و عمر کمه و میخوام صفا کنم و حالا که دریا نیست به قطره اکتفا می کنم و عکس کفش براتون میذارم. بالاخره با پای در راه نهادن، ارتباط داره دیگه:)



از آب گذشته ها:)

دیشب خیلی خسته طور نشسته بودم و طبق معمول داشتم به کارای زشتم فکر می کردم. یکی از زشت تریناشم این بود که ورزش نکرده بودم و هی با خودم می گفتم زچه رو؟ مانع کجا بود؟ دیدم زینرو که خیلی لاجون و بیحال بودم:) البته که نماینده ی سوال کننده اصلا ازین پاسخ قانع نشد و کماکان استیضاح  ادامه داشت که زنگ در به صدا درومد. 

البته قبلش اس ام اسی فهمیده بودم که تا یکی دوساعت آینده صدای زنگ در درمیاد. 

خلاصه برادرم بود و کلی سوغاتی از ولایت آورده بود. بعد که همه رو برام چید روی میز و رفت با دیدنشون یهو اشک تو چشام جمع شد. با خودم گفتم طفلک مادرم با اون کمر و پاش چقدر زحمت جمع و جور کردن اینارو کشیده‌. فکر کن این سبد کوچولوهارو از انباری آورده رفته تو باغ انگور چیده. مطمئنم بابا بهش گفته این انگورا هنوز خوب نرسیدن. بعد مامانم جواب داده آخه دخترم اینجوری یه ذره ترش و شیرین دوست داره. 

بعد میدونه من خیار دوست دارم  کلی خیار چیده و لای دستمال پیچیدتشون. بعد رفته گردو چیده و حتما با خودش گفته کم بچینم چون این چیزا کثیف کاری داری و دخترم خوشش نمیاد. بعد رفته ببینه بوته فلفلا چیزی توشون پیدا میشه دوسه تا دلمه ای و اینا بوده همونارم گذاشته‌. 

موقع چیدن گوجه ها گفته عیب نداره یه ذره سبز و نارسن. دخترم اینجوری بیشتر دوست داره و ...

بعدم دوباره افتادم به استیضاح خودم که بیا همش میای اینجا و میگی مادرم ال و بل. مادر طفلکت اینقدر به فکرته و خلاصه که شیم آن یو:) این یکپارچه دیدن آدما چقدر کار سختیه. چقدر سلامت و بلوغ فکری لازم داره. 

هیچی دیگه عکس از آب گذشته هارو براتون میذارم و خودمم زبان در کام میگیرم. 

صبحانه دوستانه:)

هرچی به این ادمای دور و برم میگم بذارین من صبحا بخوابم ظهر به بعد هرجایی بگین میام و هر کاری بگینم می کنم، باز گوش به حرفم نمی کنن و خیلی کیوت واسه صبح جمعه قرار صبونه می چینن. 

حالا کاری نداریم که رفتم و خیلیم اتفاقا خوش گذشت اما یه کم پر حاشیه بود به گمونم. با دوستام رفتیم یه جای خیلی لاکچری و ازینا که تو منو سینیای مختلف صبونه دارن و قیمتشونم با سینی چلوکباب برگ، مو نمیزنه. 

منم که ته صبونه لاکچریم بربری و خامه و عسله خیلی سر ازین منوها درنمیارم .‌خلاصه که بین کلی ریسه رفتنای دوستام از دست حرفای من ، انتخابامونو کردیم و بعدم خب سفارشمونو آوردن. ظاهر واقعا شکیل بود. اما من اول یه ناخنک زدم به چیزی که آشناترین ظاهرو داشت و گفتم ای ول من از همین املت میخورم. 

اما خب دیدم واقعا نمیتونم و منی که همه چیزخوارو بنده ی شکرم واقعا این طعم برام قفله. بعد همین طور همه ی چیزای سینی خودم و سینی دوستامو چشیدم و دست آخرم سیمیت خوردم با پنیر و گوجه و خیار. 

با این تواصیف معلومه دیگه کلی غذا دست نخورده باقی موند. البته دوستامم با یه کمی تفاوت شبیه خودم بودن و خلاصه اونام تیکه ی دست نخورده از غذاهای هردمبیل و عجیب زیاد داشتن. 

یه آقای خیلی محترم و شیک و برازنده اومدن بالای سر میزمون و گفتن که الان براتون اینارو پک می کنیم و اصلا غصه نخورینا:)

بعدم پنج تا ظرف شکیل دادن دستمون و اومدیم بیرون. یه کمی قدم زدیم و یه کمی حرف زدیم و با بی ارزش کردن تمام آدمای موفق دور و برمون و له کردنشون، یه کمی جیگرمون حال اومد و وقت برگشتن به خونه شد. 

یکی گفت ناهار خونه مادرشویم دعوتم. یکی گفت الان باید برم مهمونی تولد جاریم و ‌... خلاصه بدینسان همه  ظرفای غذاشونو دادن دست من و گفتن تو ببرشون. 

تو چشماشونم یه ترحمی موج میزد که طفلک نه مادرشوی داره نه جاری و نه هیچی. خوراکشم نون و پنیر و گوجه و خیاره. بره چند روز با اینا ارتزاق کنه و بشه خیرات واسه اموات ما:)

منم ظرفای یه بار مصرف پر از غذاهای عجیب و غیر قابل خوردنو گذاشتم رو صندلی ماشین  و راه افتادم سمت خونه. اولین زباله گردی که دیدم زدم رو ترمز و هر پنج تا ظرفو با کش و قوش عجیب به کمرم از رو صندلی عقب برداشتم و از شیشه ماشین دادم به آقای زباله گرد تا شاید بدینسان فقر و گرسنگی ریشه کن بشه:)

اونم دید من اینقدر دست و دلبازم گفت ما تو یه ساختمون نیمه کاره ایم و ده تاییم. پنج تا دیگه بده:) با اشاره به صندلی عقب بهش فهموندم که دیگه چیزی ندارم و راه افتادم. 

با خودم گفتم خدا کنه این آقای زباله گرد صورت من یادش نمونه چون به امیدچلو قیمه و چلو قرمه سبزی ظرفارو باز می کنه و با یه مشت سوسیس آغشته به نمیدونم چی و تخم مرغ حیف و میل شده به خاطر دستور پخت عجیب:)و ... روبرو میشه. بعد خب مسلما دلش میخواد دوباره منو که دید و بهم بگه آبجی شما که نمیدونی پولتو خرج چی بکنی بعد ازین باهامون نقدی حساب کن:))


برین کنار باز من اومدم:)

چه عنوان دل خجسته ای براتون انتخاب کردم خدایی. بازم بگین هنوز زندگی ال و بل . همش دارم بساط انبساط  خاطرتونو می چینم. کلیم به غنای ادبیات فارسی یاری می رسونم. شما همین  کنار هم قرار گرفتن بساط و انبساط رو ببین . ته صناعت ادبی جناسه اصلا:)

خلاصه که بعد ازین مقدمه میرسم به اصل مطلب که واقعا ربط زیادی به مقدمه نداره و تو رایتینگ آیلتس اگه اینجوری چیزی بنویسین ممکنه بعدا بیان و بهتون بگن که شما با سایکوتیک شدن فاصله ای ندارین و نوشته تون شبیه سالاد کلماته بدون رعایت ساختار محتوایی:) 

الله اکبر به این جلال و جمال. ببینین حتی بهتون نکته ی آیلتسی آمیخته با روانشناسی هم گفتم. دیگه واقعا از یه وبلاگ چی میخواین؟

بازم باید برگردیم به اصل مطلب:) اصل مطلب اینه که امروز  تعطیلم. فردا نیز و پس فردا نیز. اینجوری گفتم که پز بدم به اونایی که چهارشنبه  تعطیل بودن و من نبودم. به جاش شنبه به دلیل سفر استاد کلاسمون، من تعطیلم.  بعد ازین اصل اساسی میرسیم به مابقی داستان و این که ورزش مبسوطی کردم و داره بند بندم از هم پاره میشه. 

یه برنامه ی خیلی فاخر و اینام دارم  که قراره بندبند مغزمو از هم پاره کنه. یعنی دهانم یک جایی بی موقع باز شده و قول یه کاریو دادم و منم که کلا متعهد و خوش قول و متین و فخیم :)

متین و فخیم خیلی ربطی نداشت به موضوع فقط خواستم بیشتر از کمالات خودم بگم. حالا به دلیل همین کمالات یه چند ساعتی باید فسفر بسوزنم. 

ازونطرفم دوستم زنگ زده میگه مگه قرار نبود فلان کارو برای خودت استارت بزنی؟ چی شد پس؟ منم رفتم تو نقش قربانی و گفتم که قربانی تالمات روحی و اتساعات بخش تحتانی جسمم هستم. زینرو کارم همین طور مونده. نمیدونم حالا چقدر تونستم ترحم دوستمو جلب کنم . ترحم خودم که اساسی برانگیخته شد و با خودم گفتم چقدر واقعا اسیر روح و جسمم شدم و چقدر بند به دست و پامه. 

همین طور که داشتم به خودم ترحم می کردم یه لحظه دیدم مثل مامان سنتیا که تنها راه محبت رو تو غذا و شکمیجات میدونن، رفتم دارم لوبیا پلو بار میذارم با گوشت چنجه.  بعد از بار گذاشتن لوبیا پلو هم اومدم اینجا تا براتون داستان پر از ماجرا و پر از افت و خیز روزانه مو:) شرح بدم. 

طبقه بالاییمونم امروز مهمون داره و من خوشحالم. به دو دلیل. اول این که دیگه ماشین لباسشوییش تا چند ساعت خاموشه. تا چند ساعت هم حموم نمیره. دلیل دوم هم این که تا چند ساعت و تا رفتن مهمونا ایشالله رو فرشیشو از پنجره اتاق خواب تو حیات خلوت نمی تکونه. 

اینم یکی دیگه از ماجراهای بسیار جالب و فرح بخش روزانه ام. حیف بود اینارو براتون نگم خدایی:)



نیم ساعت بعد اضافه کردم: رفتم نوشته های شهریور سال گذشته رو خوندم. واقعا قلبم فشرده شد. رابطه ی بد واقعا میتونه آدمی مثل منو از زندگی ساقط کنه:(


کمربندارو ببندین:)

خب من کار این هفته ام تموم شد به میمنت و مبارکی. میخوام خیلی غلیظش کنم وبگم ماراتن نفس گیریو پشت سر گذاشتم و آخیش. 

بعدم یجوری ازم می پرسین کارت چیه و یجوری من سکرت بازی درمیارم که خودم باورم شده با سازمان سیایی ، اف بی آیی چیزی در ارتباطم:) در هر حال هرچی بود این هفته اش تموم شد. البته که خرده ریزایی هم داره و فردا باید مثل یک انسان صبور و وزین بشینم رتق و فتقشون کنم. در حال حاضر فقط میخوام اینجا بنویسم و ایجازم تو طول هفته رو جبران بنمایم:)

نمیدونمم از کجا شروع کنم اصلا. ایطور میخوام ازین شاخ به اون شاخ بپرم که انتخاب شاخ اول واسم سخته.‌ خب از سوسک تنهای تو سرویس بهداشتی شروع می کنم. به نظر شروع میمون و معطری میاد. 

جونم براتون بگه چندوقتیه یه سوسکی تو دستشویی تردد می کرد و گاهیم بی که حواسش باشه ساعات ترددش با من همزمان می شد. منم که اگر ماجرای مارمولک یادتون باشه میدونین چقدر فاخر و احترام گزار به جان تمام موجوداتم. زینرو سراغ اسلحه ی متداول یعنی دمپایی نمی رفتم. 

می گفتم حالا بذارم رد شه بره بعد من برم.‌اصلا ترافیک تو دستشویی واقعا بی معنیه. اما خب نمی شد واقعا . زینرو به فکر یه روش تهاجمی خیلی در خفایی افتادم اونم خریدن سم سوسک بود. شال و کلاه کردم و رفتم یه جایی که ازین چیز میزا میفروشه. 

آقای فروشنده خیلی کول داشت با چوب سیگاری سیگار می کشید. خیلی وقت بود چوب سیگاری تو دست کسی ندیده بودم.  به نظرم خیلی جدی اومد.‌ منم طبق معمول که خیلی شیش در چهارم ، گفتم که سم سوسک میخوام. 

اقاهه یه پک به سیگارش زد و با پاش یه گونیو هل داد اونور و گفت: بُردش چقدر باشه؟ خدایی انتظار سوال اینقدر تخصصیو نداشتم . با خودم گفتم مگه برد واحد سرعت و قدرت و این چیزای موشک نبود قدیما؟ از قیافم فهمید که کلا تو باغ نیستم توصیح داد منظورم اینه که واسه جایی که میخوای سوسک توش زیاده؟ منم خیلی ساده دلانه گفتم نه فقط یه دونه تو دستشوییه.

اینجا بود که فروشنده ته سیگارشو از تو چوب سیگاری کشید بیرونو و انداخت زیرپا و لهش کرد. فکر کردم داره به روش عملی کار با یه سوسکو نشونم میده . با لحن  مسخره طوری گفت واسه یه دونه سوسک طفلی میخوای سم بخری؟ منم باز با بلاهت تمام گفتم آخه بدم میاد با دمپایی و اینا بکشمش. آقاهه این بار دستی به سیبیل زردش کشید و گفت چرا بکشی آخه؟ یه سوسک تنها توام که اونجا تنهایی با هم صحبت کنین:)))

تنها چیزی که تو ذهنم اومد کامنت گذار عزیز همه چی عالیه بود. گفتم آقا عالم و آدم دارن منو به معاشرت دعوت می کنن. این آقاهه فهمیده من رد دادم میگه برو با سوسک صحبت کن. بعد نمیدونم چرا حرکت ددباگ اومد جلو چشمم و خلاصه تشکر کردم از کوچینگ رابطه ایشو  و اومدم خونه‌. 

همین که رفتم آبی به صورتم بزنم دیدم سوسک خیلی اسلوموشن خزید پشت دیوار وبعد یهو رفت تو حالت ددباگ! به این برکت وبلاگی اگه الکی بگم. بعد همونجا تو همون حالت یه کم دست و پا زد و بعدم دیگه رفت پیش اجدادش تو اون دنیای سوسکا. 

گفتم جل الخالق من تازه میخواستم باهاش سرصحبتو باز کنم چرا اینقدر ناکام و جوون از دنیا رفت آخه؟ یادم افتاد سر صبحی یه نموره ازین پودرایی که قدیما واسه این مورچه ریزا میریختم تا خیلی یواش و آروم خودکشی کنن، ریختم تو درزای کاشی دیوار. 

تنها معاشرمو خودم به دست خودم از بین بردم.  شیلنگ آبو گرفتم روش و گفتم سفر به سلامت رفیق ...

خب امیدوارم تا اینجا خسته نشده باشین تا بپرم رو شاخ بعدی:)  شاخ بعدی مرتبط هست با صحبتهای یه دوست نازنین. این دوستمون پریروز وسط اون ماراتن ناجوانمردانه ی کاریم بهم زنگ زد که گفتم پس فردا یعنی امروز آزادترم. 

زینرو ایشون امروز تماس گرفت و خب طبق معمول زنجموره هایی داشت در باب تعامل با شوی. شوی همون شوور خودمونه. خواستم یه کم بیهقی طور حرف بزنم و فضارو از حال و هوای غیبت خاله خانومی دربیارم:)

مجددا جونم براتون بگه که این دوستمون همیشه گله اش از همسرش کم بودن محبت همسر و ابرازش بهشه. هر دفعه هم جوری وسط حرفاش میزنه زیر گریه که دلم میخواد شوهرشو بدم دست حرمله. حالا چرا حرمله ؟ که با اون نشونه گیری دقیقش با تیر سه شعبه،  بزنه زیر گلوی این بی محبتو پاره کنه:) 

اما وقتی عاطفه ی دوستیمو میذارم کنار و با عقل سلیم به داستانشون فکر می کنم این بار دلم میخواد برم خودم با دستای خودم دوستمو از طبقه دهم پرت کنم پایین. چرا؟ چون که این دوست قشنگم که دست برقضا اسمشم خیلی قشنگه، کلا انگار سیرمونی نداره تو این حوزه. شوهرش هرکاری که می کنه این باز دوقورت و نیمش باقیه. پنج ساله ازدواج کردن. تو این پنج سال هنوز دوستم میگه این منو به اندازه کافی دوست نداره. خب آخه اگه دوستت نداره مگه گردنش لای گیوتینه که باهات زندگی کنه؟ یعنی از روز اول آشنایی می گفت شوهرم دوستم نداره تا همین امروز. یا میگه اونقدری که من میخوام دوستم نداره. بعدم این قدری که دوست نازنین من میخواد خودشم نمیدونه چه قدره:)

خلاصه که خیلی با سعه ی صدر به صحبتاش گوش کردم و کظم غیظ کردم درباب  این که همین امشب  برم از طبقه ی دهم پرتش کنم پایین:)

خب خب! می بینم کماکان دارین میخونین بپرم رو شاخ سوم آیا؟ نه دیگه بهتون رحم میارم و ماجرای پست نفس گیر امشبو  با سوسک شادروان و دوست فناروانم ختم می کنم.