اگه جزو وبلاگنویسا و وبلاگخونای قدیمی باشین شیدا اعتمادو میشناسین. وبلاگ خانوم شین رو مینوشت و البته به گمونم هنوزم مینویسه. من نوشتههاشو از کانال تلگرامش دنبال میکنم. تو کانالش چلهنویسی میذاره. یعنی چهل روز پشت سر هم بنویسه. اخیرا چندبار این کارو کرده و انصافا جالبم هست.
بعضی وقتام که تو تنگنای قافیه و نوشتن مطلب گیر میفته میاد همینو میگه و خودش میشه یه پست جدید:)
این مقدمهرو گفتم زینرو که دلم میخواد مثل شیدا مداوم بنویسم. هرچند اون واقعا نویسنده است و دوتا کتابم ازش چاپ شده. ولی خب نوشتن برامنم یجور درمانه. انگار هروقت زیاد مینویسم، حالم بهتره و روانم آرومتر.
شما که غریبه نیستین، منم سفرهی دلم اینجا پهنه. گفتم یه کم از حس و حالم براتون بگم. هرچند فردا که زیربار کار مغزم به پِت پِت بیفته، معلوم نیست همینقدر مصمم باشم تو این موضوع:)
امروز آخرین شنبهایه که من کار نمی کنم. یعنی جزو تعطیلیام به حساب میاد. دیشب اینقدر ذوقشو داشتم که میخواستم بیشتر بیدار بمونم و الکی واسه خودم وقت تلف کنم. اما خب ملاتونین بدادا کاری کرد که حوالی یک و نیم اینا غش کردم. البته که روزشم رس خودمو کشیده بودم. چه جوری؟ الان میگم.
حدود یه ساعت و نیم ورزش پرفشار ترکیبی هوازی و مقاومتی داشتم فول بادی. بعدم افتاده بودم به جون ماشینم و سابیده بودمش. یجوری تمیز شده بود که غروب موقع رفتن خونهی مادرم اینا حس میکردم خیابونا رنگیتر شدن:)
فکر کنم دوساعتی شست و شو و رفت و روبش کار برد. خلاصه کوکب کارواش در خدمتم:) کوکبیم داشتم آخه. برای یه هیات آش رشته درست کردم و بردم خونه مادرم . یعنی ته کوکبیو درآوردم با کار آخرم. پیاز و سیر داغ درست کردم کریسپی و مشتی! ازونا که با لبدهن بازی می کنه. البته نمیدونم سیرداغ در کل پتانسیل بازی با لب دهن داره یا نه. اما هرچی بود،من کارو خوب درآوردم بقیهش به پشتکار خودش بستگی داره:)
این کوکبی انصافا کمرشکن بود. یعنی کلی آشپزی کرده بودم. اونم آشپزیی که حبوباتش از بیست و چارساعت قبل نیاز به رسیدگی و هی آبشونو عوض کنی داشت:) وصف پیازو سیر داغمم که کردم. اون ورزشه اقصی نقاط به فناده و چاکلز کن هم بود. کارواش منصف و با جون و دل کار کنی هم که راه انداخته بودم. خلاصه از من واقعا هیچی نمونده بود.
تازه شبم مهمونی بودم خونه مادرم اینا و واسه معاشرت انرژی فراوونی گذاشته بودم. خلاصه شب اینا با ملاتونین دست به دست هم دادن و نذاشتن من یه کم شببیداری علافانه کنم و خوابیدم. صبحم یاکریما و نور و صدای خانوم همسایه موقع فرستادن بچه ها به مدرسه کلا امون نمیدن و اگه از رختخواب بیرون نیای یجور دیگه چاکلز میشی.
البته که من از رو نرفتم و بالش زیر بغل اومدم تو هال رو مبل خودمو به خواب زدم. کلا میخواستم از روز تعطیل خیلی استفاده کنم:) ولی هر کاری کردم خوابم نبرد و شاید باورتون نشه تا ابنجاشو فقط میتونم توضیح بدم. بقیهشو واقعا نمیدونم چیکار کردم:))
علافی مطلق:) آهان فیلم جنگ جهانی سومو دیدم و کلا جوری قلبم به درد اومد که بیشتر ازین نمیتونم دربارهش حرفی بزنم. محسن تنابنده چه هنرمند خفنیه خدایی. چقدر این فیلم عجیبه و چقدر مغز و قلب منو چنگ زد.
دیروزم فیلم the invisible guest رو دیدم که اونم خیلی فیلم خوبیه. اگه ندیدین ببینین و کلا سلول خاکستریاتون یه جلایی میخوره بس که گره در گرهه و دست آخرم شوکه میشین قشنگ:)
بگذریم داشتم در مورد امروز میگفتم. یه کار دیگه هم کردم. گفتم تعطیلی بدون غذای خوب و فاخر نمیشه که. قرمه سبزی بار گذاشتم. البته چون گشنمه میخوام برم سراغش و فکر جا افتادن چند ساعته رو از سرم بیرون کردم. یه پلوی زعفرونیم میزنم تنگش و خلاصه بزم روز تعطیل داریم:)
نمیدونم شماها چه جوریین ولی من فکر کردن به کارای فردا داره مندرسم میکنه:) شایدم منفصل بهتر باشه برای توصیفش. کلا هم معتاد به کارم هم نمیخوام کار کنم. یجور پارادوکس آخرالزمانیی گیر افتادم. حالا یه روزی بیشتر دربارهش میگم . اما در کل اوضاع کلندر این هفته واقعا منفصل و چاکلزکنه. همش یاد تصویر گارفیلد میفتم کنار دریا با یه نوشیدنی که داره میگه زنگ بزنین به محل کارم و بگین من مردم:))
دیدین بعد از چندوقت یه رفیق قدیمی و صمیمیو می بینین، هول میشین نمیدونین از کدوم ماجرا براش تعریف کنین؟ من الان اون حالم.
اول ازین بگم که این قرصای جدید ملاتونین که گرفتم، چیزای بسیار داغونین. یعنی زیر زبونین ولی وقتی میذاری زیر زبونت انگار یه خرمالوی نرسیده و کالو گاز عمیق زدی. تازه حسش ازونم بدتره. چرا اینو گفتم؟ چون که الان دوباره یکیشو گذاشتم زیر زبونم و واقعا حالم داره بد میشه. خلاصه این از وضعیت قرص خواب جدید. میدونم خیلی مشتاق بودین دربارهش بدونین:))
بعد از خواب میرسیم به وضعیت بیداری. جونم براتون بگه که کماکان خودمو خسته و له و نزار می کنم. چون وقتی خستهترینم بیخیالترین هم هستم. فی الواقع مغزم از کار میفته و در حد لِک و لِک کردن ازم بر میاد. زینرو تا میتونم ورزش می کنم و تا میتونم ساعتامو با کار پر می کنم. یکی از بیرون زندگیمو نگاه کنه میگه رسما یه معتادبه کار می بینه. حالا من خستگی کار اون نعشگیو برام داره.
امیدوارم قشنگ تونسته باشم عمق سوزناک ماجرارو براتون شرح بدم:) حالا چون خیلی دوست داشتین بدونین گفتم وگرنه من که کلا اهل حرف زدن نیستم:)
یه اتفاق دیگه هم افتاده. به گمونم به دلیل اعتیاد زیاد به کار و فعالیت البته با اعمال شاقه، بخش عاطفی و اینام کامل تعطیله. یعنی جوری هر روز میگم خداروشکر انسان تنها و یالقوزیم که طرف وسط غلمانا تو بهشت نمیگه! جدی واقعا. حالا نمیدونم چون دستم به گوشت نمیرسه پیف پیف می کنم یا واقعا گیاهخوار شدم:) دو به شکم تو این مقوله.
گفتم دستم به گوشت نمیرسه، یاد یه ماجرای بامزه افتادم. چند سال پیش همسر سابق تعریف می کرد که یکی از هم ولایتیاشون خانومش فوت کرده بوده و اینم اصرار اصرار که باید زن بگیرم. بچه هاشم شاکی شده و جلسه گرفته بودن واسه توجیه پدر و متقاعد کردنش به تجرد بعد از مادر. حالا تو این جلسهی خونوادگی همسر سابق هم حضور داشته نمیدونم به چه عنوانی:) تعریف میکرد که این هم ولایتی نسبتا پا به سن گذاشته تو جلسه داد میزده می گفته من تا گوشت تنم خریدار داره باید یه سامونی بگیرم. چند صباح دیگه کسی نگامم نمی کنه:))
انصافانگاهش به خودش خیلی عجیب و کالای مصرفی بوده. خودشو یه گوشت می دیده که هنوز قابل استفاده است و خریدار داره! حالا منم انگار نیمهی گمشده رو گوشت دیدم :/ کلا عجیبه.
خب من دیگه برم تلاش کنم برای خواب. کلاس شنبه ها هم بالاخره تموم شد. بعد ازین کلاس چهارشنبهها داریم. دست بر قضا و کاملا غیر تصادفی و از روی ادامهی فال این لاوی:) با همون استاد قبلی. حالا من نیمهپر لیوانو گرفتم و میگم بی محلیاش به من داستان اگر با من نبودش میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلیه:) شمام بگین همینه:)
من الان تو یه حالیم که میگم وااای چه خوبه بعضیا وبلاگاشون همعصر با اینترنته. یعنی همین قدر قدیمیه. بعد من هی مثل کش یویو میرم و میام. یا نه مثل بازی دالی موشه. یه لحظه غیب میشم بعد از غیبت صغری یا کبری برمیگردم. این برگشتنم معمولا با نام و نشونیه جدیده. انگار که از قبلی فرار می کنم. فیالواقع فرار که امکان نداره دست به انکار گذشته میزنم یجورایی و تلاش میکنم یه کامیونیتی جدید درست کنم با اسم جدید و این قبیل داستانا.
اما خب انصافنم تلاشام مذبوحانه بوده تا حالا. تحملم در حد صفره و رفتارای تکانشیم تکرارشون صد. حالا یه وقتایی یه کاور شکلاتی رو رفتارا و تصمیمای تکانشیم میکشم. فیالمثل میگم اینجا وقتمو میگیره و برام آورده نداره. انگار تمام لحظاتم پر از آوردههای بهشتیه:)
خلاصه که هیچی دیگه. دوباره کش یویوتون برگشته. امیدوارم اگه یه آشنا اسممو تو به روز شدهها دید نگه ای بابا دوباره سستعنصر بلاگ اسکای پیداش شد:))
خلاصه من همونیم که با سستعنصریم میخوام بگم بو دونیا فانیده فانی:) کلا تو کار درس زندگی دادنم چه با فضائل اخلاقیم چه با رذائلشون. هرچند مثل یه فرشته میمونم بس که فضیلت و پاکی نهفته دارم:/