هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

خبر کوتاه بود و فاخر: سی و یک روز مونده تا پاییز:)

چیه این تابستون آخه؟ تموم شه بره و فصل قشنگ خودم برسه و بزنیم به کوه و در و دشت:) گداختیم امسال از گرما . تازه من که میزان بیرون رفتنم به تعداد انگشتان دستم نمیرسه بهم فشار اومد چه برسه به اونایی که کارشون تو فضاهای باز بود و اینها. 

آخرین روز امرداد هم تموم شد و به نظرم که روز خوبی بود. حالا درسته یه کمی حال ندار طور بودم و ورزشم نکردم ولی مابقی کارا طبق برنامه پیش رفت. 

خیلی از خودم راضیم که  کلا کارو تعطیل نمی کنم. یعنی به هر حالی که هست سر برنامه و تایم پیش می برمش. حتی دیروزم که اینقدر مریض بودم،  از هیچی نزدم و روتینو جلو بردم. 

امروز دوتا خرید اسنپی هم داشتم. یه بار صبح پنیر و نون جو  سفارش دادم. یه بارم عصر، سبزیجات سالادی و انجیر و الو و سیب. از هر دوشم راضی بودم و خرسند. 

سطل آشغال آشپزخونه رو باید خالی می کردم و میبردم بیرون که واقعا فراخ السلطنگی اجازه نداد و فقط کیسه ی داخلشو گره زدم و یه کیسه زباله جدید داخل سطل گذاشتم. 

خسته وخوابالودم. بینیمم بدجوری کیپه و پشت سرهم عطسه می کنم. باید از داروخونه اسنپ هم قرص سفارش می دادم که دیگه واقعا حوصله نداشتم. امشبو بگذرونم فردا میرم میخرم. 

کتاب آبنبات نارگیلی مهردادجون رو پاتختیه. برم یه ذره کتاب بخونم و یواش یواش ببینم کی خوابم میگیره. 


نخود تو دهنم خیس نمیخوره:)

 امروز میخوام یه چیزی تعریف کنم براتون که بعد ازشنیدن جمله ی "من ترجیحم تنهاییه" قشنگ آنتی هیستامین لازم بشین:))

باور کنین موقعیتش پیش میاد من کار خاصی نمی کنم. تو این یکی دو روز مریضی با یه نفر تلفنی  دو بار صحبت کردم که کلی به دلم نشسته. یعنی فکر می کردم فرنیچر دلمو بردن و جا واسه نشستن توش نیست اما اشتباه می کردم:)

حالا مفصل براتون درباره اش میگم. البته که هنوز از نزدیک ندیدمش اما همین که میشه باهاش کلی حرف زد و خسته نشد یعنی خوووب. خیلی شوخ طبعه و منم که پاشنه آشیلم همینه. این که یکی پرت و پلا ی بانمک بگه مدام و تو  روده بر بشی از خنده. 

رد فلگای به اهتزار درومده هم هستن اما یه نیروی شیطانی مازوخیستیی میگه بابا ول کن اینقدر پرفکشنیست نباش حالا!

چندتا رد فلگ به جایی برنمیخوره که:) حالا این چیزا همونان که بعدها اگه رابطه ای شکل بگیره میشن هند جیگرخوارت:/

خلاصه که فعلا تو فاز دم را دریابم‌. وقتی اسمشو رو تلفنم می بینم خوشحال میشم و با اولین زنگش گوشیو جواب میدم. حالا منی که معمولا از مکالمه تلفنی درمیرم اینجوری مشتاق شدم. 

هیچ چیز اولیه ی خوب و قانع کننده ای هم نداره:)))فقط حرف زدن باهاش به شدت مفرحه. در کمال ادب و احترام، چرند و پرندترین حرفای روی کره ی زمین بینمون رد و بدل میشه و اینو خیلی دوست دارم واقعا. یعنی کمیک ترین فلرت جهان رو داریم باهم:)


از مکالمه ها:  

-تو که خونه ای ویدیوکال بکنیم؟

-خب تو داری رانندگی می کنی ...

-نه من تسلا با بدنه زانتیا سوارم الان:))))

خدایی چطوری در لحظه این به ذهنش رسید اخه؟ مدیونین اگه بگین فان نبود اصلا :/

چه خوبه بهت فکر کنن:)

اول اینو بگم که واقعا ممنونم از کامنتا و پیامای احوالپرسیتون. یه چندتا جون، به جونای آدم اضافه میشه وقتی می بینه این همه آدم حسابی، به فکرشن و احوالشو می پرسن. منم که تو این حوزه ها ظرفیتم اندازه یه نعلبکی کف تختم نیست. توجه که می بینم سریع پیچ و مهره هام شل میشه و از شدت خوشی نمیتونم دیگه سرپا وایستم:)))

واقعا ممنونم ازتون. 

بعدم این که خیلی بهتر از دیروزم . دیشبم نسبتا خوب خوابیدم. دیگه اگه کروناست یا ویروس معمولی سرماخوردگی نمیدونم.  قرار بیرونم ندارم ، زینرو ناقل هر نوع ویروسی باشم، انتقال دادنم، محدود میشه به در و دیوار خونه:) 

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

یعنی واقعا میخوام دلاتونو ببرم صحرای کربلا بس که حرفام مرثیه طوره:) دیشب طوری تب و لرز داشتم که گفتم به احتمال نود و نه و نه دهم درصد جان به جان آفرین تسلیم می کنم. یه بار که از شدت تب و توهم و هذیون دیدم سینه خیز تو حمومم و آب یخ وا کردم رو خودم. 

حالا همون دوش آب سرد نطلبیده واقعا کمک کننده بود. چون بعدش یه کمی خوابیدم. خلاصه که شب واقعا اذیت کننده ای بود.صبحم با یاکریما روزمو شروع کردم و تند و تندجوشونده آویشن قورت دادم و بینی و گلومو با آب نمک شستم تا بلکم بتونم امروز یه کمی کار کنم. 

خلاصه که باورم نمیشه این همه شدید مریض شدم. یه بارم سال گذشته پاییز ،یه چیزی مشابه این درگیرم کرد.

خلاصه گفتم یه گزارشی از حالم بدم و دوباره برم سراغ کار و بار:/

بزرگوار ناف تابستان سرما خورد:)

یکی از دلایل پنهان علاقمندی من به کلاس شنبه ها، کولر فوق العاده ی کلاسه. یعنی قشنگ زمهریر می کنه فضارو. منم که گرمایی و همیشه ی خدا نالان از گرما، درست زیر این کولر میشینم. یعنی میگم زیر این کولر یعنی پنج ساعت نان استاپ باد خنک ۱۸ درجه میخوره پس گردن و فرق سرم:) 

یجوری خنک میشم تو این کلاسه که مدتی انگار ذخیره ی خنکی دارم. مدتی که میگم یه ربع بعد از کلاسه. قشنگ خنکم بعدشم.  خلاصه که دیروز انگار این خنکی طلبیِ زیاد کار داده دستم. زینرو که صبح با گلودرد مختصری از خواب بیدار شدم ولی با کوفتگی زیاد‌. 

با خودم گفتم لابد باز مثل ماهی از راه دهان تنفس کردم و گلوم اذیت شده. کوفتگیمم گذاشتم به پای همون همیشگی و خیلی وقعی بهش ننهادم:) اما خب دور از جونتون هی دیدم رفته رفته حالم به وخامت میگرایه. لرز دارم و تا یه چیزی روم میندازم خیس عرق میشم. سردرد و داستان کوفتگیم اوج گرفت. 

دیگه از صبح همینجوری دارم از خودم مراقبتهای لازمه رو انجام میدم تا بلکم نفسم واسه فردا چاق بشه که ازون دوشنبه های شلوغ کاریه!

آبگوشت پر ملاطی پختم و بساط چای اویشنم به راه کردم. دوتا قرص سرماخوردگی خوردم و خزیدم تو رختخواب. بهتر شدم؟ نه زیاد. بیشترم استرس فردارو دارم‌. هرچند خدارو چه دیدی شاید فردا صبح همه چی خوب و ردیف شده باشه. 

به سوپرمارکت اسنپ هم یه سری سفارشای هیجان انگیز دادم. شاید یه کم خلقم بیاد بالا:/ 

ورزشم که تعطیل شد جهت ذخیره ی انرژی. هرچند ورزش برای من تبدیل شده به مولد انرژی و وقتی انجامش نمیدم قشنگ به حضیض خلق پایین سقوط می کنم. خلاصه که این طور:)

اسکوروچی تا کی؟

من گاهی فکر می کنم خیلی اسکوروچم. حتی اینجام می نویسم که آره چقدر من برام پول خرج کردن سخته و ال و بل. اما چون تو این دنیا همه چی نسبیه باید بگم در مقابل بعضی از آدما، من یه دست و دلبازِ ولخرج به حساب میام:))

یه خانمیو میشناسم که به دلایلی باید توی یه کانال تلگرامی باشه و اطلاعات اونجارو به شدت احتیاج داره. درآمد خوبی داره. فی الواقع چون ماجرای درآمد هم نسبیه:) نسبت به من درآمد بهتری داره. هرچند نوددرصد درآمد دارای جهان، تو این موضوع نسبت به من وضعشون بهتره. اما در هر حال  چون اسکوروچیشو دارم با خودم مقایسه می کنم درامدشم با خودم سنجیدم تا یه قیاس مع الفارق از آب درنیاد. لااقل یه جاهایی تناسبو رعایت کرده باشم. 

خلاصه سرتونو درد نیارم این خانم وضع مالیشم خوبه. اما وقتی بهش گفتم یه وی پی ان نصب کردم که ماهیانه براش پول میدم توهم بهتره اینکارو بکنی، اولین چیزی که پرسید این بود که ماهی چند؟  گفتم ماهی هفتاد تومن. 

با یه حالت پر ملامتی نگام کرد که حس کردم اوووه چقدر اهل بریز و بپاشم و قدر پولمو نمیدونم . بعدشم هیچی نگفت و رفت. یعنی هفتاد تومن به نظرش، پول زیادی اومد. بعد همین خانم به دلیل دسترسی سخت به تلگرام و خبر نداشتن از تاخیر تو شروع کلاس یا هر چیز دیگه ای، کلی وقتش تو گرما تلف میشه. کلی سختی میکشه و اینها....

خیلی عجیبه به نظرم. آخه دیگه تا این حدش زیاده رویه دیگه. بابا مگه ما چندسال زنده ایم؟ اصلا مگه هدف از پول درآوردن، استفاده ازش برای زندگی نیست؟  مورد به این واضحی برای بعضیا، دیده نمیشه یعنی؟ 

کلا هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم که چیه این آدمیزاد واقعا؟ البته که یه کم این پستو ساده انگارانه نوشتم.  چون مسلما اینجوری وسواس روی خرج کردن پول داشتن، یجور گرفتاری روانیه. یعنی هزار و یک دلیل باعث شدن که ادمایی شبیه این خانوم، فکر و عمل کنن. بچگی سخت ، ترس از آسیب بی پولی، ترس از آینده و بی پولی در آینده و .... میتونن دلایل این رفتار باشن.  

خیلی دردناکه. رفتار اینجوری باعث میشه که دست آخر برسیم  به مصداق این گفته از حضرت سعدی: چشم تنگ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور....

حال گل در چنگ چنگیز مغول:)

نمیدونم شما هم مثل من با شعرای استاد قیصر امین پور کیف می کنین یا نه؟ فی الواقع من شعر خیلی دوست دارم و یه تعداد شاعر معاصر هم هستن که کلا باهاشون صفا می کنم. خلاصه که عنوان پست از شعر استاد امین پوره؛ گفت: احوالت چطور است؟ گفتمش عالی. مثل حال گل، حال گل  در چنگ چنگیز مغول. خدایی خیلی قشنگه .‌

میدونم شاید امشب یه کم زیادی رقیق شدم  باز. اما در مجموع اینجوریاست دیگه. حالا شاید بپرسین چنگیر مغول الان کیه در حال حاضر؟ دست بر قضا   خودم  هم گلم هم چنگیز مغول:) جدی میگم. قشنگ دست خودم اسیرم :)

حالا خیلی وارد جزییات اسارت و چند و چونش نمیخوام بشم  و میخوام یه ضرب برم تو دل تعریف از امروز. ماجرا ازین قراره که صبح حوالی هفت و نیم بیدار شدم و بعد از صبحونه و این داستانا یه کمی به درس و مشق رسیدم. اخه امروز روز کلاس بود دیگه. بعدم قرار بود دیجی کالا برام یه بسته حاوی یه سری اقلام بهداشتی تخفیف خورده بیاره که مع الاسف کارو عقب انداخت. در نتیجه دیگه نزدیکای ظهر بار و بندیلو جمع کردم و رفتم به سوی سرنوشت که خب امروز کلاس بود. 

خیلی اتفاقی و دست بر قضایی هم جای پارک گیر آوردم تو اون بلبشو و کلاسمونم واقعا خوب بود. به دوستم گفتم این کلاس فارغ از بعد آموزشیش بیشتر بار پرورشی برام داره بس که استاد کلاس آدم حسابیه. 

 بعد از کلاس هم رفتم پیش دوستم  تو دفترش و کلی باهم نشستیم و حرف زدیم. خیلی کیف داد. یه پیتزایی هم سفارش دادیم و به عنوان شام زدیم تو رگ. حالا فستینگم میگن گویا واسه بدن ضرر داره و متابولیسمو میاره پایین:) زینرو فقط دو روز اجراش کردم  و امروز که پیتزای مفصل بسیار خوشمزه ای خوردم. فکر کنم نهصد سالی میشد که غذای فست فودی نخورده بودم. 

بعدم دیگه حوالی ده شب اینا بود که برگشتم خونه. دو تا مکالمه ی تلفنی داشتم و یه کمی هم جمع و جور کردن. 

راستی براتون نگفتم که با همسایه های ساختمون روبرویی کلهم اجمعین ، بزم سلام علیکی راه انداختم و وقتیم حواسشون نیست میرم جلو و با اصرار زیاد میزنم رو شونه شون و سلام میدم:/ زچه رو؟ زینرو که اینا همونان که موقع پریشانحالی یعنی پارک ماشینم از سمت ماتحت داخل پارکینگ، همشون بدو بدو میان و دست یاری تکون میدن. یعنی هی میگن فرمونو بپیچ چپ حالا برعکس!  

منم چون انسان قدرشناسیم دیگه تک تک باهاشون سلام و احوالپرسی می کنم. امروز یکیشون که از همشونم مسن تره بهم گفت دیگه داری وارد میشیا تو پارک کردن!  یجوریم صمیمی و ندار این حرفو زد که فقط کم مونده بود لپمو بکشه بگه ای شیطون! دیگه به ما احتیاج نداریا! 

خلاصه خیلی دایره ی معاشرتیمو تو سطح کوچه گسترده کردم. یه بقال پیری هم  داریم تو کوچه .البته که خودش اصلا حس پیری نداره .  سه تیغ میکنه و فقط سیبیلو میذاره بمونه .‌اون سیبیل و چند تا لاخ رو سرشم  با دقت فزایندهای، رنگ پر کلاغی میزنه. خیلی وقتا هم بین این که به من بگه دخترم یا آبجی دو به شکه و در مجموع حس خوش تیپی زیادی داره. نا گفته نماند که یه پیر بسیار لاغریم هست. ازونا که کمربند شلوارشونو  بالای نافشون می بندن و یجورایی از پشت که نگاشون می کنی حس می کنی دستا و پاهاشون به چند تا نخ نامرئی وصلن  و این نخا تکونشون میدن. بس که یجوری شل و لق و سبک راه میرن و دست و پاشون فقط چند تیکه استخونه !

نمیدونم به اندازه ی کافی بقال محلمونو براتون توصیف کردم یا باز ادامه بدم:) در هر حال داشتم می گفتم که در راستای افزایش معاشرتام، حتی با اونم سلام علیک  گرم می کنم. حتی اون روز ازش پرسیدم دخترتون از زندگیش راضیه؟ با تعجب نگام کرد. گفتم آخه یکی دوسال پیش در حال جهیزیه خریدن و عروس کردنش بودین. حالا نمیدونم دو سال پیش بود یا حتی سه سال پیش که این آقا به من و یه خانوم دیگه که تو بقالیش بود گفت داره میره شوش تا بقییه جهیزیه دخترشو بگیرن. 

منم که سلطان حافظه و البته سلطان سوتی:) آخه این چه سوالی بود که واسه معاشرت انتخاب کردم واقعا؟:) خب حال خودشو بپرس و تموم! ولی فکر کن رفتم سراغ میزان رضایت از زندگی زناشویی دخترش! حالا این فرتوتِ خوش تیپ نما!  ترکم هست و درسته که خیلی لاغر و خسته است اما خب مسلما رو بانوان زیر بیرقش، غیرتم داره دیگه!

  به گمونم زیاد ازین سوال من اونم در حضور دوتا پسر نوجوون، خوشش نیومد و یه چیزی زیر لبی جای جواب گفت که نفهمیدم چیه. ولی به جاش حرصشو سر کارت بانکیم خالی کرد و با زدن رمز اشتباه اونم دوبار، کارتمو تا مرز سوختن پیش برد:) لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود واقعا:)

البته که همه ی معاشرتای محلیم به افتضاحی این از آب در نمیاد و بقیه خیلی خوبیم باهم. فقط من خیلی اصرار دارم که در هر صورتی سلاممو به گوششون برسونم که خب شاید اون یه کم زیاده رویه. یعنی طرف با این چرخ دستیای مخصوص خرید خونه، هن و هن کنان  و عرق ریزان داره کلید میندازه رو در خونه شون، من مثل پسرخاله تو برنامه کلاه قرمزی صورتمو میچسبونم به صورتش و اصرار دارم به سلام و احوالپرسی:)

یه کم زیاده رویه تو معاشرت و ممکنه اونام بعدها زیرلبی یه چیزایی بگن و حتی بخوان رو ماشینم خط بندازن واسه انتقام سلامایی که به زور تو چش و چالشون فرو می کنم. در هرحال یه چند وقتیه دارم این کارو می کنم دیگه نمیدونم پیامدش چی بشه:))

خلاصه که کل کارای امروز و  امشبم اینا بوده . الانم تصمیم دارم برم بخوابم و ایشالله خیلی تازه نفس  پاشم برای ادامه ی زندگی و معاشرتای دوست داشتنیم:) اصلا آدمیزاد به همین سلام علیکا زنده است دیگه:))


چقدر سخت بود

به نظرم بعد از کار تو معدن زغال سنگ، رتبه ی سخت ترین کار تعلق می گیره به تصمیم گیری در مورد این که میخوای  ملاقات اولت، به ملاقاتهای دوم و سوم و بعدی برسه آیا؟ وای نگم براتون از بعدش:/ قشنگ حال مادر بگریدی داره که مگو و مپرس. بعدش چیه؟ اینه که تصمیم بگیری همه چی تو همون ملاقات اول تموم بشه و اینو به طرف بگی. طرفتم خیلی نایس و مودب باشه. 

باور کنین امروز دور از جون شما، جون کندم تا یه پیام درست و درمون خداحافظی بنویسم. درست و درمون یعنی این که در کمال احترام و بدون هیچ کلمه ای که بار منفی داشته باشه، بگم که به درد هم نمیخوریم. 

اما خب گفتم بالاخره و بعدشم یه نفس راحتی کشیدم:/ الانم نمیدونم چرا بهش گفتم نه. اما هیچی هم نبود که بگم آره. یعنی ذهن لامصب من هنوز دنبال یه چیزیه که طرفو برام ویژه کنه. حالا ظاهرش، پولش، هوشش، شغلش و ... یه چیزی باشه که من بگم واو واو:)

 این که کارمند بود، تو ذوقم میزد.حالا درسته کارمند یه جای خوبی بود، اما همین که کارمند بود خیلی معمولیش می کرد برام. یا این که حس کردم تو واکنش نشون دادن به حرفام ، اونقدرا باهوش نیست. یکی نیست،بهم بگه مگه قراره باهم داروی فوری سرطان خونو کشف کنین که اینقدر دنبال هوش و اینایی:/

لااقل اگه قد بلند و هیکل ورزشیی هم داشت، یه تیک لیست ذهنم میخورد. وضع مالیش از من بهتر بود واقعا، اما خب هنوز خیلی معمولی به حساب میومد. یا حتی اگه دانشگاهایی که درس خونده بود ، جزو دانشگاه خوبا بودن، ذهن پرفکشنیست من یه التیامی پیدا می کرد. 

حالا نکته چیه؟ نکته اینه که من هم همسر سابق و هم دی لوییسو با این معیارام انتخاب کردم و خب نتیجه هم معلومه:/ اما بازم نوبت به گزینش میرسه، همون الگو رو تکرار می کنم. بوی خوبی ازش نمی شنوم. 


وسواس بعد از شهرت:)

خواننده های اینجا زیاد شدن و منم دیگه یجورایی تو معذورات قرار گرفتم:) جدی میگم. قبلنا میومدم اینجا چهار تا گودرزو با چهارتا شقایق آشنا می کردم و به قول پیرمرد همسایه لیلکس! رامو می کشیدم می رفتم:) اما الان چی؟ 

کماکان وصلت گودرزا با شقایقا ادامه داره ولی دریغ از لیلکسی!  با خودم میگم لااقل یه بار دیگه بخون غلطای املایی، انشایی، نگارشی، تایپی  یا حالا هرچیو از متنت بزدا. در مجموع درگیر یه سری افکارشدم که بعد از شهرت میاد سراغ آدم:)) مشهور نیستین نمیدونین دیگه ماها چی می کشیم. هی باید آراسته و پیراسته تولید محتوا کنیم و تا جاییم که امکان داره علاوه  بر این آراستگی و پیراستگی و صورت نیکو ، سیرت نیکو و محتوای غنی و فاخر و فخیم هم بزنیم تنگ کار. 

چه پیاز داغی اضافه کردم به داستان! اما واقعا گذشته از شوخی همش میگم چقدر میخوای بنویسی اپلیکیشنت اسم تمرینو heels to  heaven  اعلام کرد و تو جوری  موقع اجرای ستهای پونزده تاییش، بند بندت از هم پاره شد که گفتی اخمخ این هیلز تو  فاکینگ هله ، هیون کجاشه آخه؟  

به خودم نهیب زدم چرا داستان فستینگتو با خواننده هات در میون نذاشتی؟ درسته دو روزه که از ساعت ۶ عصر تا ساعت یازده صبح فردا چیزی نمیخوری و مدت مدیدی ازش نگذشته، اما صداقتت کجاست؟ فردا که وزنت اومد پایین، درسته اونا تورو نمی بینن تو که اونا رو نمی بینی!  اینجا خودمم درست نفهمیدم صدای درونم دقیقا منظورش چی بود:))

همینا دیگه با خودم بدینسان درگیرم. حالا فارغ ازین درگیریا یه کمی هم از برنامه ی امروز بگم. ورزش کردم و رفتم دیت. تاکید می کنم من ترجیحم تنهاییه هنوز:)))  ولی خب این  موقعیتا خیلی یهویی و خود به خودی جور میشن . بعد یجورین که همش حس می کنم اگه نچسبم بهش لقت به ماتحت بختم زدم و شاید سرنوشت میخواد برام از سر نوشته بشه، اما این بار خیلی قشنگ و شکیل و برازنده!

می بینم که کنجکاو شدین( سلام مینا:) هیچی دیگه این بار با آقایی همسن خودم ملاقات کردم و خیلی رو راست و مهربون و اینا به نظر می رسید. اما من یه چیزیمه. انگار واقعا همون ترجیحه نمیذاره  یا هرچی. تمام مدتی که تو کافی شاپ باهاش نشسته بودم به مبل خونه و پفک و سریال فکر می کردم و حس می کردم اصلا حوصله ی توضیح دادن در مورد خودمو ندارم. 

اون طفلک ولی خیلی قشنگ حرف میزد و بی که من بپرسم در مورد تمام چیزای مهم و لازم حرف زد‌. چندسال بود طلاق رسمی گرفته بود و بچه هم نداشت. در مورد کار و زندگیشم، توضیحات خوبی داد.  ادب حکم می کرد که منم یه اطلاعات ریزی بدم ولی واقعا انگار زبون تو دهنم حال چرخیدن نداشت. موقع خداحافظی گفت که میشه دوباره شمارو ببینم؟ اونقدر مکث کردم واسه جواب دادن، که بنده خدا برگشت گفت باشه تو تکست بهم بگو:/

کارم زشت بود میدونم. اما کلا احساسم نسبت به رابطه ی عاطفی کاملا خاموش شده. منطق میگه خیلی همه چی به نظر خوبه. اما هیچ حسی مبنی بر شور و اشتیاق تو خودم نمی بینم. بعد اشتیاق اونو می دیدم و هیجانش برای مکالمه و آشنایی و اینها، عذاب وجدان داشتم که ملتو گذاشتم سرکار. خیلی ترکیب پیچیده ایه در مجموع. 

بی نهایت مودب بود و متشخص. بعد با اشاره به  خانومایی که کنارمون بدون شال بودن، گفت واقعا خانومای این مملکت ستودنین به خاطر این جرات و جسارتشون.  یعنی یه نگاه خوب و فهیمانه ای به موضوع زن و پوشش  داشت.  بعد ازون یارو هابی لاکچری داره، رو این موضوع حساس شدم.  از من و ظاهرمم کلی تعریف کرد و  چندبارم گفت باید بزنم به تخته براتون. 

هرچقدر هم حسم خاموش شده باشه، این که  بعد از هزارسال، یه آقایی با لحن مودب،  ازم تعریف می کرد، برام مسرور کننده بود. خودشم قد متوسط و بدن نسبتا لاغری داشت.  ولی من اصلا نمی فهمم که ازش خوشم اومده یا نیومده.  فکر کنم یه نقطه ای تو مغزم  که مرتبط با اینجور عواطف و احساساتن خاموش شده. 

پنج شنبه ی زبر:)

چند وقتیه زبری روزارو بیشتر از نرمیشون حس می کنم. زینرو که به گمونم خودم زیادی زبرم:) دیدین وقتی کف پاتون پوستش زبر شده ، هر چیم ملافه هاتون نرم باشن بازم یه حس بدی دارین؟ منم الان اونجوریم! (خودم تو کف  صناعت ادبی و تشبیهی که استفاده کردم موندم  واقعا:))

خلاصه که حالم خوب نیست و میدونمم چرا خوب نیست. درد پذیرفتن حقیقتا و دیدن واقعیتا، واقعا خیلی زیاده. حالا یه بخشیش مربوط به شرایط مملکته که تو پست قبل نوشتم اما خب واقعا یه بخشیشم مربوط به شخص شخیص و فخیم خودمه. 

حالا بگذریم ازین حرفا. امروز اومدم برای چهارمین مزوی موهام. یعنی چهارماهه درمانو شروع کردم . هم قرصایی که دادنو خوردم هم مزو و شامپو و اسپری مخصوص. راضیم؟ خیلی تاثیر آنچنانیی حس نمی کنم. اما خب چون میدونم این کارا زود جوابده نیست، کماکان ادامه میدم.  

خلاصه بعد از مزو اومدم تو پارک پشت کلینیک نشستم. یه دوتا مکالمه تلفنی داشتم که یکیشون دوستم بود و ازش دعوت کردم که بریم یه کافی شاپ نطلبیده. البته که این دوستم بدتر از من جزو  تیره ی سخت بیرون بروها هست و بدیهیه که رومو زمین انداخت:) ناراحت شدم؟ یه کمی اولش با خودم گفتم حالا چی میشه بیاد؟ طوری نمیشه که. اما بعد سعی کردم چونان یک موجود بالغ و فهیم با مساله برخورد کنم. 

من چرا باید ازین بنده ی خدایِ سخت بیرون برو، انتظار داشته باشم که با یه بشکن من خونه ی خنک و نرم خودشو رها کنه و بزنه به دل جعده؟ اونم بدون قرار قبلی. بوی خودشیفتگی از خودم شنیدم و زینرو دست و پامو سریع جمع کردم. 

سوار ماشین که شدم دیدم چراغ بنزین ، روشن شده و چشمک ریزی بهم میزنه. البته اونقدرا ریزم نبود بیشتر شبیه این بود که نهیب بزنه ،  هی یارو تو راه میمونیا برو پمپ بنزین. 

منم نهیبشو به گوش جان شنفتم و سر ماشینو به سمت اولین پمپ بنزینی نزدیک کج کردم. بعد با یه صف طویل القامه کیلومتری مواجه شده و بی خیال جیغ و فریاد باک بنزین رفتم اولین کافی شاپ نزدیک. 

دست بر قضا کافیرشاپ، همون کافی شاپی بود که با دی لوییس فرت و فرت می رفتیم و بعدش یا قبلشم قدم زدن و این داستانارو داشتیم. انگار یه خودآزاریی اومده بود سراغم که  برو همونجا دقیقا.‌خلاصه رفتم و دقیقنم همون همیشگی خودمونو سفارش دادم. از گلوم پایین می رفت؟ آره ولی انگار زهر هلاهل:/ 

این حالتا یعنی من از ماجرای دی لوییس گذر نکردم و هعی وای برمن. البته  تا حدودی طبیعیه دیگه فضاهای جغرافیایی و مکان ها و عطرها و بوها و خوراکیها و کلا تمام آنچه در جهان یافت می شود، واسه آدم یادآوری می کنه که یه روزی یکی بود که الان نیست و داغی شده بر دل.  تازه همشم چشم به در بودم شاید دی لوییس با دوست دختر جدیدش بیان و عیشم تکمیل بشه که خب خداوند این قسمتو بر من رحم آورد و کسی از در تو نیومد. 

بعد در ادامه ی ماجرای مازوخیستی پیش اومده، رفتم همون کتابفروشیی که با دی لوییس می رفتیم و اینها. برای این که کسی بویی از ماجرا نبره و آشوب دلم معلوم نشه رفتم سراغ کتاب آبنبات نارگیلی مهرداد جون و به قیمت گزافی خریدمش. دو سه صفحه ی اولشم همونجا خوندم ولی به نظرم بی مزه و لوس اومد.  همون داستان وقتی کف پا زبره رو ملافه ی نرمم حس بدی داره:))

بعد دیدم حالِ خودآزارم یه چیزی کتک زننده ایو می طلبه. کتاب دروغ هایی که به خود می گوییم رو از تو قفسه برداشتم. قبلنم خونده بودمش و حتی بعدش خیلی خوش خوشان کادوش دادم به یه آشنای اخمخ. البته  نادم و پشیمون شدم از دادن کتاب نازنینم چون فهمیدم یارو خیلی یاروتر از این حرفاست:/ 

خلاصه که احساس کردم نیاز مبرمی به دوباره خوندنش دارم و برگشتم تو کافه. یه لاته ی دیگه سفارش داد م و نشستم پای خوندنش. قشنگ یه جاهاییش دهنم خشک می شد. یه قلپ قهوه میخوردم و جمله ای که قشنگ به آتیشم می کشیدو تو دفترم می نوشتم.بعد قهوه تموم شد، یه تاغار چایی سفارش دادم و ... خلاصه خیلی فضای جهنمی قشنگی برای خودم درست کرده بودم. یه جاهاییش گریه ام گرفته  و به فین فین هم افتاده بودم. 

دیدم نه اینا اصلا کافی نیست. به یکی از دوستام که خیلی برام عزیز بوده و هست، ولی یهو از چندماه پیش، تصمیم گرفت ارتباطشو در سکوت با من تموم کنه، پیام دادم که وی نید تو تاک:/ اونم دمش گرم گفت خودش تماس حاصل می کنه. 

حالا منو داشته باشین: کله ی سوزن مزو توش رفته ، خودم چند روزه در حال جوالدوز فرو کردن تو روانمم حالا خودمو آماده کردم برای خوردن خمپاره. صد درصد چیزایی بوده که آدم به اون نازنینی از من رنجید و کنارم گذاشت. شنیدنشون قشنگ خوردن خمپاره به قلب  میتونست باشه! میدونم زخمی شدن از تعابیر و تشابیه و استعاره هام:/

خلاصه که تماس دردناکیم با دوستم یا دوست سابقم حالا هرچی داشتیم و فهمیدم کجاها گند زدم. البته قبلنم خودم بهشون فکر کرده بودم ولی خب لازم داشتم از زبون خودش بشنوم. 

بعد که شنیدم، بغضم ترکید و دیگه گریه ام بند نمیومد. حالا یه کار معقولی که کرده بودم این بود که از کافی شاپ مذکور اومده بودم بیرون. کافی شاپی که کل خدم و حشمش باهام سلام علیک گرم آشناطور دارن. خیلی بد میشد این حالمو می دیدن. ممکن بود زنگ بزنن مهرگان اصلا. آخه خیلی نزدیکه. مهرگان چه کوفتیه؟ هیچی بیمارستان اعصاب و روانه:/

خلاصه تو ماشین نشسته بودم شیشه هارو داده بودم بالا، بنزینم نداشتم کولر بزنم که . قشنگ یه جهنم فیزیکال هم ساخته بودم. بعد از مکالمه ی دردناک ولی لازم، با دوست قدیمیم، یه ربع دیگه تو ماشین داغ و پنجره بالا وسط یه خیابونی که خیلی به خونه ام دور بود، گریه کردم. 

بعد وسط گریه تو اپلیکیشن نشان سرچ کردم که اولین پمپ بنزین نزدیک غیر ازون دیوونه خونه ای که خیلی شلوغ بود، کجاست! یاد دوستم افتادم که تعریف میکرد دوران نامزدیش اولین بار رفته بوده خونه نامزدش و یهو دلش گرفته و شروع کرده به گریه . های و های گریه می کرده‌. 

 تعریف می کرد،می گفت به هق هق افتاده بودم و نامزد بیچاره ام دورم می چرخید و التماس کنان می گفت توروخدا بگو چی شده، کسی چیزی گفت؟ بعد دوستم می گفت تو همین هق و هقا و نگرانیای نامزدم یه لحظه احساس کردم چقدر پوست دستم خشکه! همونجوری که گریه می کردم به نامزدم گفتم علی ،کرم مرطوب کننده دارین؟  خب حالا بماند که نامزدش چی فکر کرده درباره اش و نمیدونم چرا همون موقع نامزدیشونو به هم نزده:))

منم قشنگ وسط گریه افتاده بودم دنبال پمپ بنزین نزدیک!  با همون حال مادر بگریدم، رفتم به سمت سرنوشت و خونه و پمپ بنزین. دیگه مابقی داستان هم کاملا تکراریه. چون شب تعطیل بود همه ی ملت خانوم بچه هارو سوار پرایدا و سمنداشون کرده بودن و دست برقضا همه ی باکا هم خالی:/ 

حدود یه ساعتی تو صف بودم که اگه همون عصری این زمانو صرف کرده بودم لااقل میتونستم طی مکالمه سخت و دردناکم کولر ماشینو بزنم. ولی خب به خیال باطل خودم زرنگی کردم که آخر شب رفتم و لی غافل ازین که تازه سرشب قلندرای شب جمعه یه فلافل بزنیمه!

کیف کردین چقدر داستانو سوزناکش کردم. حتی یه بنزین زدن ساده رو قشنگ بسان یه مرثیه تعریفش کردم. تازه بقیه اش مونده. 

تو راه  برگشتن به خونه اومدم مثلا یه زبل بازی دربیارم و برای اولین بار در زندگانیم یه کوچه رو به شکل خلاف جهت بیام. حالا چی به خیال اینکه ساعت یازده و نیم شبه و حتما این کوچه خلوته و کلی میانبر میشه و زود می رسم خونه.

 چشمتون روز بد نبینه فقط هیژده چرخ از روبرو  نیومد و برام چراغ نزد که بیشعور یه طرفه است! یعنی از لحظه ای که وارد کوچه شدم، انگار کن وارد شلوغ ترین خیابون یه طرفه ی دم بازار شده باشی. 

همش ماشینا میومدن من مثل یه موش خلافکار می پیچیدم یه گوشه بغل تیر چراغ برق. تازه چراغای ماشینم خاموش می کردم که  طرف  فکر نکنه خیلی دور از تمدن و قانون شکنم. ولی خب سر تکون دادناشون نشون میداد که این ترفند جواب نمیده و همه با خودشون میگن عجب آدمیه ها این وقت شب. 

شاید ده بار موش شدم خزیدم کنج دیوار تا بالاخره تونستم برسم به ته کوچه. خواسته بودم میانبر بزنم مثلا ،ولی فکر کنم دوبرابر بیشتر انرژی گذاشتم تازه اقلکندش. حالا اون سرتکون دادنا و بوق زدنا و چراغ زدنارو فاکتور می گیرم:/

خلاصه کنم دیگه خداروشکر الان رسیدم خونه و حدود دوازده ساعتی که بیرون بودم قشنگ خودمو با انواع و اقسام شکنجه ها، روبرو کردم. حالا دارم فکر می کنم از حالا به بعد چه جوری میتونم خودمو بهتر عذاب بدم. فصل بعدی کتابو بخونم آیا؟ یا بشینم به اتفاقات امروز دوباره از اول فکر کنم؟ البته خداروشکر هم جای سوزنای مزو تیر می کشه و هم یه ذره ای حس می کنم نشانه های میگرن داره پدیدار میشه. 

به گمونم سهم عذاب برای  امشب خود به خود داره جور میشه. واسه فردا باید بشینم یه برنامه ی همچین آزاردهنده تری بریزم. چون معصوم فرموده که نباید هیچ روزیت شبیه اون یکی روزت باشه:)


روز تعطیل نطلبیده:)

میگن آب نطلبیده، مراده:) حالا نمیدونم چیزای نطلبیده ی دیگه هم شامل این قل مراد میشن یانه. مثلا من امروز به خاطر این که می خواستم برم سفر، از سه روز پیش کلندر امروزو خالی کرده بودم. خب پس چون سفر نرفتم و کارم قرار نیست بکنم، میشه یجورایی تعطیلی نطلبیده ی در خانه:) 

ولی به گمونم امروز برای من هیچ مراد دلی همراه نداشته تا اینجا. بیقراری و حال بد دیشبم همین جوری داره کش میاد. همشم میگم خداروشکر نرفتما. اگه با این رخشورخونه ی تو دلم همسفر بقیه می شدم معلوم نیست چه پیامدایی داشت. 

ممکنه بگین شایدم اگه می رفتی حالت بهتر می شد. نه دیگه، بزرگواری که من باشم ، این موهارو تو آسیاب که سفید نکردم:) همش انبان تجربه است. تجربه میگه این جور وقتا عملا هم حال خودم بدتر میشه هم ممکنه ترکشام به بقیه هم اصابت کنه. بدینسان هست که بر درست بودن تصمیمم در نرفتن اصرار دارم:)

خلاصه که هیچی. طبق معمول اولین کاری که برای حال بدم کردم، سامون دادن به خونه بود. جاروبرقی و تی و این قسم کوکبیا. دستشوییم شستم و لباسای خشک شده رم مثل یه انسان فاخر و با نظم و ترتیب چیدم تو دراور. 

لباسا و وسایلیم که قرار بود با خودم ببرم مسافرت ، ساعت سه نصف شب از تو کوله پشتی درآوردم و همه رو مثل یه کلفت کاری شیطون برگردوندم سرجاهاشون. یعنی یه دوساعتی مشغول جمع کردنشون بودم و یه نیم ساعتی هم مشغول برگردوندن سرجاشون:/  به گمونم این بار دیگه پروموشن روشاخمه و کارفرمام صد درصد ازم راضیه. 

حالی که دارم شبیه یه انسانیه که چیز مهم یا آدم مهمیو از دست داده. خیلی نشستم در مورد این حسم کنکاش کردم. این که تریگرش چی بود و چی باعث شد این حس و حال من اینقدر شدت بگیره؟ دیدم روزی که رفتم برای برادرم و خانومش کادوی تولد بخرم این حالم شروع شد. 

بعد که بیشتر دقت کردم دیدم، بعد از خریدن کادوها، به جای این که خوشحال باشم از خریدن چیزای به اون قشنگی، بیشتر اینجوری بودم که از کجا معلوم بهم ننداختن؟ از کجا معلوم دوتا مغازه پایین تر همینارو نصف قیمت نمی دادن؟ اصلا من با چه اعتماد به نفسی چیزاییو خریدم که کاملا طبق سایز آدماست. اگه اندازه شون نشد چی؟  بعدم که هدیه هارو آوردم خونه اونقدر حالم بد بود که دلم می خواست بذارمشون یجایی که چشمم بهشون نیفته. 

همون روز، با پولی که پس انداز کرده بودم گفتم یه نیم سکه هم بخرم. یعنی من قبل از عید امسال با خودم گفتم خرید لباس و خنزر و پنزر ممنوع و به جاش بیفت تو پس انداز.

 لباس و خنزر پنزر نخریدم، اما خب پس انداز آن چنانی هم نتونستم داشته باشم. این اولینش بود بعد از شیش ماه. خلاصه که سکه رو گرفتم و بعدش دوباره دلم آشوب شد که نکنه تقلبی باشه. از کجا معلوم وقتی این همه تقلب تو طلا زیاد شده، این نیم سکه هم تقلبی نباشه؟ تو گوگل زدم دیدم این فروشنده ای که ازش خرید کردم مجوز پلمپ سکه از بانک مرکزی داره و یه جای خیلی معتبره. اما بازم دلم آروم نمیشد. حالا سکه ای که خریدم کلا ۱۵ تومن و خورده ای شد ولی باور کنین اندازه ی صد و پنجاه تومن اقلکندش از اعصابم خرج شد:)

یعنی هم کادوهای برادرم اینا و هم این سکه، منو دوباره  با  ناامنی و اوضاع شلم شوربای اقتصادی مملکت، لینک کرد. انگار که یجور درموندگی اومده باشه سراغم از این هرکی به هر کی بودن و اینها. 

خلاصه که دقیقا  داستان بیقراری و اضططراب زیاد من ازینجا شروع شد. حالا شاید با خودتون بگین حالا یه سه تومنی خرج کادوهات کردی و یه پونزده تومنیم یه نیم سکه خریدی. حالا کلش  بیست تومنم نمیشه. چیه اینقدر کف و خون بالا آوردنت؟ درستم میگین. 

اما اینجا یه چیز ریشه ای تری هست اونم این که انگار وسط یه هردمبیل بزرگ اسیرم. مساله این هیژده نوزده تومن نیست. مساله اون بی پناهی و حال بدیه که اومده سراغم. این که واقعا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خودرا؟ 

نمیخوام آیه ی یاس بخونم و زنجموره کنم ولی خب واقعا اذیت شدم. این که داریم کجا میریم و آدمای ساده دلی مثل خودم باید چه جوری تو این وانفسا گلیم خودمونو ازآب بکشیم بیرون ،اذیتم می کنه. 

خلاصه که سرتونو درد نیارم. یه همچین حالیم. مطمئنم این حال فقطم مختص من نیست و مسلما خیلی از شماها هم درگیرشین. میدونم وقتی مصیبت عمومی هست تاب آوردنش راحت تره، خواستم بدونین منم درگیر این مصیبتم.



حرکت کردن یک عدد یکجانشین:)

تصمیم گرفتم  فردا با برادرم اینا یه سفر کوتاه برم.‌ اولش طبق معمول اینرسی یکجانشینی نمیذاشت به پیشنهادشون بله بگم.‌اما یاد این افتادم که مدتهای مدیدیه از جام تکون نخوردم و بهتره یه حرکتی بکنم. زینرو پذیرفتم.‌هرچند هنوز یه بخشی از مغز یکجانشینم میگه تماس بگیر کنسل کن، تماس بگیر کنسل کن:)

بعد این تیکه خیلیم قَدَره! وعده وعیدای شیطانی میده و نیز هشدارای سنگین.  میگه بمون باهم سریال crowded room رو تنهایی ببینیم.‌لامصب تصویرسازیشم قویه. میگه فکر کن با یه پیرن گل گلی پنکه ای لم دادی رو مبل و پفک میخوری و سریال می بینی! کجا میخوای بری آخه تو این گرما . تازه قراره سه روز و سه شب هم بعد ازین انزوا، همراه داشته باشی! می میریا:))

خلاصه که فعلا تا این لحظه قصدم سفر رفتنه و این تبشیر و انذارا تو عزم راسخم خللی ایجاد نکرده. برم یه کم دارو درخت ببینم  بلکم تاب مخم باز بشه بتونم برناممو ببرم جلو. هرچند امیدی نیست:))

یادم رفت بگم که وسایل سفر پیچیدینمم یه کم غیر طبیعی اومد به نظرم. زچه رو؟ زینرو که از بین شلوارهای متعددی که میتونستم بپوشم دقیقا قفلی زدم رو اونی که کثیفه. بردمش تو حموم شستمش. دو ساعت بعد رفتم دیدم اینقدر بد و لاجون چلوندمش که هنوز داره ازش آب میچکه .

 امیدی به خشک شدنش نیست. تازه بعد از خشک شدن باید اتو هم بشه:) یه شومیزم انتخاب کردم بپوشم که اصلا اتو نداشت. موقع اتو دیدم پایینش انگار لک داره. در لحظه بردمش تو حموم. بی که توجه کنم اصلا این لک چیه اصلا  به این راحتی با شستن معمولی میره یا نه. 

خدا رحم کرد تکانه هه سریع رفع شد و از شستنش منصرف شدم. می پرسین،  واقعا من چمه؟ خب یه لباس دیگه چرا انتخاب نمی کنم؟  گفتم بهتون چون که من زحمت پیشونیم:)

بریکینیگ نیوز:/ اس ام اس دادم و گفتم که نمیام و حالم خوب نیست. یجوریم نوشتم که یعنی جای نگرانی نیست فقط نمیتونم مسافت طولانی تو ماشین باشم. خب اینم از داستان سفر که در نطفه نه بلکه در مرحله ی ژرمینال:) به لقای یار پیوست. 

بریکینگ نیوز بعدی: یجور خیلی غیر طبیعیی بیقرارم. خوابمم نمی بره باز. اینجور وقتا نورونای مغزم تبدیل میشن به یه سری اراذل و اوباش. قشنگ کمر به آزارم می بندن و میرن دورترین خاطره های تلخو میارن جلوی چشمم. اونم با وضوح تصویر بالا . باباجان حتی تو فیلمام وقتی میخوان یه چیز قدیمی نشون بدن منظره یه کمی تار و خاکستریه اما برای من این طور نیست. فول اچ دی!

من میذارم به پای تبانی و ائتلاف هورمونای نامرد با نورونای لات و لوت:)  رسما تا مرز جنون میبرنم. هرچند گویا مرز در عقل و جنون باریک است و کفر و ایمان چه به هم نزدیک است و این داستانا:) 

شانس بیارین خوابم ببره وگرنه با یه بریکینگ نیوز جفنگ دیگه برمی گردم:))))

 

ملیحه خانوم:)

بچه که بودم همسایه ای داشتیم به اسم ملیحه خانوم. ایشون از باسوادای قدیمی بودن که سواد قرآنی داشتن و البته تو مکتب گلستان و بوستانم  خونده بودن. 

این اطلاعاتو خودشون بهم دادن. زچه رو ؟ زینرو که  من بچه ای بودم ، بی نهایت مورد توجه مادربزرگم . مادربزرگم هم دوست صمیمی و جینگ ملیحه خانوم. حالا چرا مورد توجه مادربزرگم بودم؟ زینرو که خیلی باهوش و حواس بودم و همون سال اول دوم ابتدایی، قشنگ قرآن میخوندم و آخ نگم براتون از دعاهای مفاتیح. کمیل و توسل و دعاهای اول ماه و غیره رو جوری میخوندم انگار کن سالهاست خانوم جلسه ایم. 

مادربزرگم سواد نداشتن و در نتیجه منو به عنوان سواد متحرک لای پر و بالشون می گرفتن. اینجوری بود که صدام میکردن و می گفتن بچه بخوان. منم  که عاشق توجه و محبت دیدن، هرچی تو چنته داشتم براش میذاشتم. 

خلاصه که به خاطر همین صفات پیش نوکانه:) ملیحه خانومم خیلی دوسم داشتن و وقتایی که جلسه قرآنی چیزی تو خونه شون برگزار می کردن منِ فنچ هم  کنار مادربزرگم تو جمع خانومای شصت هفتادساله ی تسبیح به دست، می نشستم و گاهی چند آیه ای قرائت می کردم:)

دیگه یجورایی سوگلی بروبچز سالمند بودم و کلی هم دعاهای عاقبت بخیری و خوشبختی و اینا برام میشد. این که ایشالله یه شیرپاک و حلال خورده، نصیبم بشه و هفت تا پسر. این که ایشالله تو قیامت همه ی اونایی که تو دعای توسل بهشون متوسل میشیم، جمع بشن و بیان شفاعتم کنن و این قسم دعاها. 

منم خیلی مشعوف و محظوظ ازین دعاها، به جای لی لی و هفت سنگ بازی کردن با بچه های کوچه، هی خودمو تو خوندن چیزایی که مورد پسند کهنسالای محلمون بود قویتر می کردم:) جوگیری از ویژگیهای بسیار ریشه ای بزرگوار بود:)))

حالا همه ی اینارو گفتم برسم به عادت جالب ملیحه خانوم. حالا چه جوری هم قرار بود برسم خدا عالم و بصیره:) ملیحه خانوم عادت داشتن هر روز صبح زود اسفند دود میکردن و بعدم تفاله ی اسفند یا همون اسفند مستعمل یا حالا هرچی که بعد از سوختن اسفند به جا میمونه و اسمشه رو می ریختن جلوی در خونه.

 یعنی صبحا وقتی میخواستم برم مدرسه می دیدم اول که دم در خونه ی ملیحه خانوم قشنگ آب و جارو شده و یه گوشه هم همون اسفندای مذکور ریخته شده. زمستونا هم برف جلوی درو پارو می کرد و این بار اسفندا روی سفیدی برف بیشتر به چشم میومدن‌. 

منم امروز بعد از یه بدخوابی و فی الواقع بیخوابی تصمیم گرفتم شیش صبح برپا بزنم. 

بعد نمیدونم از اثرات بیخوابی بود یا هرچی که یهو مخم تابش شدیدتر شد و  به خودم اومدم دیدم ، ملیحه خانوم شدم و یه مشت اسفند ریختم  دارم دود می کنم . حتی فکر کردم ببرم بریزم جلوی در آپارتمان. دیدم خیلی کار برازنده ای نیست. گفتم از پنجره بپاشمشون تو سطح کوچه تا حتی میزان فراگیریشم بیشتر بشه، دیدم این واقعا دیگه برازنده نیست. 

اسفندسوخته هارو ریختم تو سطل آشغال و یادم افتاد ملیحه خانوم می گفتن خوندن چهار قل اول صبح هم خیلی خوبه. سه تا قل یادم میومد اما قل چهارم پاک فراموشم شده بود. گوگل کردم و خیلیم قل کوتاهی بود اونم خوندم. 

بعد دیگه کاری کردم که ملیحه خانوم هیچ وقت نمی کردن. بعد از دوش گرفتن، آرایش کردم و به قول اون دوست وبلاگیمون که در باب جذابیتای زنانه نوشته بودن، زنی خوبه که آرایش رقیق:) داشته باشه، آرایش منم انصافا رقیقه. بعد هم لباس تو خونه ایمو که واقعنم شبیه پیرن گلدارای ملیحه خانوم بود، درآوردم و یه لباس شیک و مرتب پوشیدم. میخوام برم پشت میزم و کارمو شروع کنم. 

حالا به نظرتون طبیعیه ترکیب این کارا با هم؟ احیانا نباید برم خودمو نشون یه متخصصی چیزی بدم:)))) اگر جوابتون اینه که کارام غیر طبیعیه و دکتر لازمم، الان میرم براتون یه دعای بسته شدن بخت و کار و زندگی می نویسم و میبرم با آب روون میشورم که دیگه ازین حرفا نزنین:))  تازه من اسفندمم دود کردم و چهار قلمم خوندم از هیچیم نمی ترسم دیگه:) 



تاملات جدید در خویشتن:)

هر روز یه مکالمه ی ولو کوتاه با مادرم  دارم.  یعنی یجور روتین روزانه است و من خودمو موظف کردم که هیچ وقت نشکنمش. گاهی فکر می کنم برای آدمهایی مثل من که تنها زندگی می کنند داشتن یه روتین ارتباطی شبیه این مکالمه ها، خیلی واجبه. 

حالا چرا واجب؟ زینرو که وقتی روتین به هم بخوره یعنی موردی پیش اومده. یعنی اون آدم یه طوریشه که حتی نتونسته خبر بده، امروز نمیتونه حرف بزنه.‌ همینم باعث میشه طرف مقابل یه پیگیری کوچیکی بکنه و اگر این به هم خوردن روتین دو روز بیشتر بشه، حتما یه نفر مامور سرزدن بهت میشه. حالا دیگه وارد ریز جزئیات نمیشم که این سرزدن واسه چی لازمه. خب آدمیزاده دیگه ممکنه با یه ایست قبلی کارش تموم بشه.  اونایی که سرمیزنن ، نمیذارن کار به جاهای باریکی بکشه که دوست  ندارم در موردش حرف بزنم، اما اتفاق طبیعی برای بدن بعد از مرگه. 

ممکنه این حرفام یه کم تلخ  به نظر برسن اما اجتناب از تلخی هیچ وقت از میزان تلخی کم نمی کنه . عقل سلیم حکم می کنه که یه کمی هم به فکر این چیزا باشم. 

البته اینم بگم که حواسم شیش دنگ به سلامتیم هست و حالا حالاها قصد مردن ندارم.  کلی فکر و  برنامه تو سرمه. کلی جای نرفته و کتاب نخونده و کار نکرده پیش رومه.  اما مع الاسف مرگ ازون چیزاست که خیلی با قصد و نیت  و نیمه تمامای ما کاری نداره و ممکنه هر لحظه اتفاق بیفته. 

چند روز پیش که طبق معمول همیشگی مانیکور و پدیکور خونگی و تروتمیز خودمو انجام دادم، رفتم واسه لوسیون زدن. ملافه ای که زیر دست و پام پهن کرده بودم همین جور وسط اتاق بود و پوستای اضافه ی دور ناخونام هم روش. وقتی لوسیون زدم و برگشتم تا ملافه رو جمع کنم دیدم چند تا مورچه دارن اون پوستای اضافه رو با خودشون میبرن. پوستای منو، من که زنده و سرحال اونجا وایساده بودم، بخشی از بدنم داشت خوراک مورچه میشد. 

صحنه ی عجیبی بود. قشنگ تنم مورمور شد. گفتم ببین این یعنی که داستان خوراک مورچه ها شدن از رگ گردن بهت نزدیکتره. پس محکم تر بچسب به زندگی و رسشو بکش.  حالا هرجور که بلدی. 

دیشب وقتی داشتم با مادرم حرف میزدم به عنوان کوئین تمام دراماهای جهان، شروع کرد در مورد من و زندگیم با آه و واویلا حرف زدن. این که چقدر حیف شد که نتونستم خونمو عوض کنم و چقدر خونه ی بدی دارم. این که چقدر شغلم سخته و ... حالا این از کجا فهمیده شغل من سخته، مربوط میشه به وقتایی که بعد از کار می رفتم خونه شون و گاهی انجام ساده ترین کارا برام سخت بود. یعنی گیج و ویجیمو بعد از کار دیده و این که واقعا مغزم به روغن سوزی میفته. 

خلاصه که قشنگ چراغارو خاموش کرده بود و روضه ای  سوزناک در باب مصائب من سر داده بود. با خنده گفتم ولی من که واقعا راضیم. یعنی خونه مو دوست دارم و کارمم همین طور. گفتم سعی می کنم شرایطمو بهتر کنم ولی واقعا فقط به بهتر کردن فکر می کنم چون اصلا بد نمی بینم چیزیو. 

اولش چند ثانیه ساکت شد. انگار که یه سری داده به زبون عبری وارد مغزش شده باشه نمیتونست تجزیه و تحلیل کنه. طول کشید تا مغزش رمزگشایی کرد و پرسید: جدی میگی؟ گفتم آره به خدا. چرا باید الکی بگم؟   گفتم همه ی این چیزایی که الان تو زندگیم هست و نیست، نتیجه ی انتخابای خودم بوده. حالا درست و غلط یا خوب و بد، اما بخش زیادیشو خودم خواستم. این که مثل دختر فلانی که تو مثال میزنی خونه و ماشین و زندگیم آنچنانی نیست، خب من نخواستم ازدواجی شبیه اون دختر داشته باشم. 

پیامد عصیانم علیه زندگی معمولی دور و بریام، همین چیزاست دیگه‌. 

حالا بچه و جوون و جاهل بودم درست. بعضی از انتخابام سر لج و نافرمانی بوده درست. اما خب قبول دارم که خودم خواستم و کردم. دیگه وارد اینم نشدم که شماها هم تو فرزندپروریتون گند زده بودین و میزنین. اما گفتم مهم اینه که الان تا حدودی میدونم چی به صلاحمه. چی برام خوبه. چی خوشحالم می کنه. 

فکر کنم اینجاهای حرفام دیگه مادرم قرص خوابش اثر کرده بود، مطمئن نیستم شنید یا نشنید:))

اما بعد از خداحافظی باهاش، با خودم گفتم، نکنه باز این حرفارو از سرلج و مخالف خوانی با مادرت میزنی؟ کاری که تموم عمرت استادش بودی. نکنه داری الکی اینجوری از خرسندیت حرف میزنی که یجورایی بهش بگی اینقدر منفی نباش! نکنه باز داری درس زندگی میدی بی که واقعا خودت بهش عمل کنی؟

قشنگ تو دریای وجودم غور و تحقیق و تفحص کردم:) دیدم نه واقعا این چندوقت دیگه اینجوری بودن مادرمو تا حدود زیادی پذیرفتم. نه صد درصد ولی خب قبول کردم که بابا اونم اینجوریه و نمیشه هم کاریش کرد. دیدم این حرفایی که در مورد خودم زدم واقعا قبولشون دارم. البته که خیلی راه دارم هنوز برای شناختن جامع و کامل خودم، چیزی که فکر نکنم تا آخر عمرمم بتونم. اما در هرحال همین شناخت نسبیو دارم و وقتی میگم راضیم، واقعا راضیم. 

دیگه اون پرفکشنیست پیوری که بودم نیستم واقعا. تو خیلی از موارد ازون معیارای سختگیرانه ام دست کشیدم. دیگه اون آدمی که خیلی وقتا حس بی کفایتی میومد سراغش و فکر می کرد نمیتونه و از عهده ی خیلی کارا برنمیاد، نیستم. یعنی  تکرر این حس خیلی کمتر شده. یا این فکر که من به اندازه کافی خوب و ارزشمندم، تازه تازه داره تو ذهنم جون بیشتری میگیره.

 تا حدودی تونستم کنترل دنیای ذهنیمو داشته باشم و بدونم چه فکرایی میان و چه حساییو تجربه می کنم. نقطه ی دردناک و زخمی روانمو یه ذره بهتر از قبل میشناسم و نمکایی که بهشون پاشیده میشه رو تا حدودی شناسایی کردم. اینو فهمیدم که زندگی مثل جشن عروسی گرفتن وسط یه جنگ و مبارزه ی همیشگیه. یعنی شادیات و غمات و ترسات توامان با تو در تو هستن. راه فراری ازشون نداری. مهم اینه که بپذیریشون. 

خلاصه که میتونم تا فردا این موقع، در مورد تغییرات هر چند کوچیک خودم حرف بزنم.  تغییراتی که برام نوید شنیدن  بوی بهبودز اوضاع جهانو دارن. 

خب خب، این پست زیادی فلسفی، روانشناختی، عرفانی:)) شد. تازه اینم فهمیدم که این حرفا واسه فاطی تنبون نمیشه و بهین این باشد که برم  تمرینای ورزشی امروزمو انجام بدم و یه چند تا فحش بکشم به جون اپلیکیشن بدبخت:)) 

اگه شمام تا اینجای پست رسیدین باید بگم واقعا قربون چشاتون برم که اینقدر به من لطف دارین و آسمون ریسمون بافتنامو میخونین:*


شنبه های درس و مشق:)

گاهی فکر می کنم، من یه تنه بار ز گهواره تا گور دانش بجوی رو به دوش کشیدم و فی الواقع علمدار این داستانم. جدیا. از وقتی یادم میاد در حال تلمذ بودم. نه این که ناراحت باشم نه. یجورایی خیلی ریز و زیرپوستی خواستم پز بدم که یعنی خیلی انسان فخیم و دانش دوست و تلمذکنیم:) 

البته گل درشت تر ازین نمیشد پز داد ولی در هر حال وسع من همینقدراست:)) خلاصه که تمام این مقدمات ریز و درشت رو چیدم تا بگم امروز کلاس داشتم و رفتم و چقدر هم کلاس خوبی بود. اینقدر این کلاسو دوست دارم که توی ظل گرما ساعت ۱ از خونه میرم بیرون و تو ظل ترافیک هم برمیگردم. اما واقعا این رفت و آمد سخت و طولانی اصلا به چشمم نمیاد و کلی کیف می کنم از کل پروسه:)

خوشتون اومد بازم پز دادم؟ یه نمه مثبت اندیشی ریز هم چاشنی  کار کردم که من ازون موجودات چرایی دار هستم زینرو نه تنها با هر چگونه ای میسازم که اصلا باهاش کیفم می کنم حتی:) به گمونم اون دیت نافرجامم با اون نارسیس داغون اگه به یه فرجام درستی می رسید، کلا دنیارو با فیس و افه مون، به خاک و خون می کشیدیم:) این طور که وااای چقدر ما خوب و برتریم. 

خدارو شکر تو همون عنفوان نضج گرفتن، ریشه کن شد. سلامت بشریت به خطر می افتاد:))

حالا که دلارو بردم صحرای کربلای پست قبلی و ازون دیت نافرجام حرف زدم باید بگم که من هنوز نتونستم قشنگ داستانو هضم کنم و البته بعد از هضم هم معلومه دیگه نوبت چی میرسه:) ولی خب هنوز نتونستم. یعنی بس که یارو افکار پارینه سنگی داشت وشکل و ظاهرش از ناف مد بیست، بیست و سه ی پاریس درومده بود، مغزم قاچ قاچ میشه. چطوری میشه چیزایی که خوندی، چیزایی که بر اساس یادگیری مشاهده ای بهت اضافه شده، آدمایی که باهاشون نشست و برخاست کردی روت هییییچ اثری نذاشته باشن و افکارت تو همون دوره غار نشینی مونده باشه؟ نه واقعا چه جوری میشه؟ ولی خب شده بود. یارو می گفت من برترم:))) کلا می گفت جنس نر برتره:) یاد برنامه راز بقا میفته آدم!

دیگه واقعا من هیچ صحبتی ندارم و حس می کنم افتادم به مهمل گویی. آهان یه موضوع خیلی شادی آور هم برام اتفاق افتاد. استاد نازنینم دیروز بهم زنگ زد و خلاصه جوری گل از گلم شکفت که اثرشاخ گاومیش راز بقارو  یه کمی کمتر کرد. حالا شاید یه روزی در مورد این استادم نوشتم اما در شرحش همین بس، جزو اوناییه که میشه در موردشون گفت یاد بعضی نفرات روشنم میدارد.‌

حالا که این پست شد شرح پز دادنها و مثبت اندیشی بی رویه، اینم بگم ، ورزشای کج دار و مریزی که تو طول این هفت هشت ماه انجام دادم اثر عجیب و خوبی  داشته رو فرم بازوها و پاهام.

 شکمم این شکوه پابرجا:) البته کماکان با صلابت و اقتدار خیلی تکون خاصی نخورده. بهتر از قبله ولی به خوبی بازوها و پاهام جواب نداده. دلیلشم اینه که من کلا تو ناحیه core بدنم ضعیفم. تمرینای این قسمتم خیلی خوب نمیتونم انجام بدم. البته بازم بهتر از قبلم ولی خب هنوز این تمرینا برام سخته و نفس بر. دقیقا همونایین که من با اپلکیشن ورزشم درگیر لفظی میشم و زیرفشار فحش می کشم به جونش:) 


کار گِل:)

نمیدونم چرا به کار  بیهوده میگن  گل لگد کردن؟! چون خود فرایند گل لگد کردن به خوب ورز اومدن داستان کمک می کنه.  یعنی برای تعمیر و ساختن خونه های خشتی حتما گل  باید لگد و  یه دست بشه. حالا کاری ندارم اما در هر حال یک کار عبث و بیهوده ای کردم که از پریشب تا همین نیم ساعت پیش درگیرش بودم. 

حالا این کار چی بود؟ جونم براتون بگه وقت و انرژی گذاشتن برای آشنایی با یک انسان جدید:)) 

البته که کماکان من رو حرفم هستم و ترجیحم تنهاییه اما خب اینم پیش اومد و به قدری ویژگیهای اولیه اش خوب بود که  دل دادم به قضا . گفتم لقت:) به بختم نزنم و شاید که خوب باشه و  گیو ایت عه شات بیب:)) 

خلاصه که رفتیم سراغ امتحان کردن و به قول فروشنده های لباس  که میگن حالا یه تنی بزن، رفتیم که یه تنی بزنیم. حدود شیش هفت سال از من بزرگتر بود و خلاصه پیر دیر به حساب میومد. ردیف به لحاظ مالی  و دنبال هابی  لاکچری. حالا هابیشو نمیگم ولی انصافا تو این وضعیت مملکت هابی خیلی لاکچری داشت. حتی وضعیت اینم نبود باز هابیش لاکچری بود‌. حالا بماند که من همش یاد منجوقبافی در نطفه خفه شده م می افتادم و با خودم می گفتم میون هابی من تا هابی ایشون تفاوت از زمین تا آسمونه:) 

از زنش جدا شده بود و می گفت که چون میخواسته برگرده ایران و ایران زندگی کنه این کارو کرده وگرنه زندگی مشترک خیلی  خوبی  داشته و دوتا بچه شم که دیگه جوونای بالغین همونجا پیش مادرشون موندن و این برگشته. اینجا یه رد فلگ شروع به اهتزاز کرد. جان؟ میخواستی ایران باشی و خونوادتو رها کردی؟ بوی زیبای یه نارسیس تو هوا شروع کرد به پخش شدن. 

به خودم گفتم گیر نده. شاید حالا چون خلاصه تعریف کرده کار اینجوری ابتر از آب درومده. بعدا بیشتر درباره اش بپرس. بعد هی این مکالمه ها ادامه داشت و قرار بود که فردا هم همدیگه رو ببینیم که ایشون تیر نهاییو شلیک کردن:)

امروز ظهر حرفامون رفت به سمت حجاب خانوما و این داستانا. حالا از کجا شروع شدنشو نمیخوام بگم چون واقعا مثنوی هفتادمن کاغذ میشه این پست! 

اصل مطلب اینه که فی الواقع ایشون، یکجوری در مورد برتری مردها و  الزام حجاب حرف میزد که من رسما دهنم باز موند. البته حجاب منظورش موی سر نبود.

 میگفت خانوما باید پوشش خودشونو رعایت کنن و این تو فرهنگ و سنت ماست. عصبانی هم شده بود و اینارو دیگه با لحن نسبتا غیر دوستانه ای می گفت. گفت که جنس نر تو طبیعت به لحاظ توانایی جنس برتره و در نتیجه آقایون قابلیتهایی دارن که خانوما از عهده اش برنمیان. خیلی ریز و آروم پرسیدم مثلا تو الان چیکار میتونی بکنی به لحاظ مهارتی که من از عهده اش بر نمیام؟  گفت خیلی از کارا که یه خانوم جراتشو نداره و رسما شروع کرد دری وری گفتن:)

منم گفتم فکر می کنم باید کفایت مذاکراتو اعلام کنیم همین جا. خیلی افکار متحجرانه و متعصبانه ای داری و من باهاشون کنار نمیام. اینجا دیگه قاطی کرد و قشنگ داد میزد. گفت که به من گفتی متحجر و عقب مونده پس تو هم یه غربزده ی بی بند و باری:))))) 

حالا من خیلی با متانت و یواش حرف میزدم. فکر کنم همینم بیشتر لجشو در میاورد‌. خلاصه که خر ما از کرگی دم نداشت آقاجان:)

خیلی ناراحت  شدم واقعا. تلفنمون که تموم شد سریع بلاکش کردم انگار که میخوام از زندگیم پاک بشه این نکبت. واقعا این دیگه چه سمی بود؟ تحصیلکرده ی خارج از ایران، از یه خونواده ی خیلی پیشرو تو خیلی از امور و متمول قدیمی،  سر و شکل خیلی امروزی، با این افکار پارینه سنگی واقعا فقط از دل شانس من درمیاد:)  


بودن یا نبودن کلپاسه، مساله این است:)

به نظرم استخونای خاک شده ی شکسپیر تو گور لرزیدن با این عنوانی که من برای پستم انتخاب کردم:) در هر حال فارغ از لرزش ایجاد شده، باید بگم که تو آشپزخونه یه مارمولک دیدم که تو گویش کراش جدیدم، مهردادجون*، بهش میگن کلپاسه.  اومدم با یه ضربه ی ملاقه لهش کنم، که یهو یاد یه چیزایی افتادم و از تصمیمم منصرف شدم و ملاقه رو گذاشتم تو کشو. حالا مارمولک هم گوشه ی درز دیوار وایساده بود و با اون چشمای بادومیش به افق خیره شده بود. احتمالا با همون مغز مارمولکیش فکر میکرد این دیگه چه اسکلیه:) نه به اون جیغ اولش نه به این خونسرد وایسادنش:)) درستم فکر میکرد. زینرو که من یاد حرفای تورلیدرمون تو یکی از سفرای طبیعت گردی افتاده بودم و همش صداش تو گوشم می پیچید. 

ماجرا ازین قراره که یه روز خنک و مست و ملنگ پاییزی زده بودیم به دل جنگلای هیرکانی و تا عصر از راه رفتن رو برگای رنگارنگ و دیدنشون کیف کرده بودیم. دیگه حوالی ۶ بعد از ظهر بود که یه جایی رو همون برگا نشستیم و هوا و فضا یه جوری بود که دلت میخواست سرتو بداری رو شونه ی یار و تا جایی که میشه به شاخه های درختا نگاه کنی و فکرای قشنگ تو سرت بچرخن.

 حالا یار و ماری که نداشتم ولی همین جوری خالی خالی هم داشت تو سرم فکرای قشنگ میچرخید که تورلیدرمون مثل این شعبده بازا با دستایی که یه چیزی بینشون قایم کرده پرید وسط.  بعد گفت میدونستین که مارمولکا خیلی بی آزارن و در عین  کلیم منفعت دارن برامون؟ بعد دستاشو باز کرد و خواهر همین مارمولکی که امروز تو خونه ماست  سرو کله اش پیدا شد. چرا میگم خواهر؟ چون اونم با دوتا چشم درشت خیلی آروم و متین تو دست تور لیدر وقت نشناسمون نشسته بود:) 

یه چند تا از قرتی قشم شمای گروه جیغ ریزی کشیدن و خودشونو تو بغل دوست پسراشون انداختن که یعنی وای  ما چقدر ظریف و نازکیم و مراقبمون باش لطفا:) حالا آبجی مارمولک هم تو دستای تورلیدر بود و  معلوم بود داره تو دلش میگه اسکلارو نیگا:))

بعد تورلیدر وقت نشناس که اون فضا و هوای قشنگو با کلاس زیست شناسی و جانور شناسی اشتباه گرفته بود،  یه ناز یواشی مارمولکو کرد و گفت آره خلاصه اینا اگه تو خونه هاتون باشن هیچ کاری تون که ندارن هچ بلکم تخمای ریز حشرات موذی مثل مورچه و موریانه و سوسک و غیره هم خوراکشونه. زینرو خونه تون بدون هیچ هزینه ای آفت کشی و سمپاشی هم میشه. فقط بذارین این گوگولیا سی دلشون تو خونه بپلکن. 

حالا تصور کنین همه ی اینا تو سرم بود و خودمم هم به قول مارمولک خودمون، اسکلانه هم چنان وسط آشپزخونه وایساده بودم . بعدم نتیجه گرفتم که لابد ریشه کن شدن اون مورچه ریزا کار این قشنگِ چشم درشت بوده.  در لحظه تبدیل شدم به یه اسکل قدرشناس و مهربون نگاش کردم. ولی خب فکر این که با هم تو آشپزخونه راه بریم و کار به کار هم نداشته باشیم اذیتم می کرد. 

دستمال گردگیریو که از شدت استفاده نرم و نازک شده، برداشتم و خیلی اروم انداختم رو مارمولک، بعد خیلی سریع ولی واقعا لطیف، جوری که وجود نازکش آزرده ی گزند مباد، لای دستمال پیچیدمش و توی راهرو آزادش کردم. خیلی آروم خم شدم  و نگاه کردم ببینم همه اعضا و جوارحش سالمن؟ خب فرصت بررسی نداد و در رفت . زینرو فهمیدم نه تنها سالمه که آدرنالین هم تو خونش ترشح شده و میتونه بره سراغ آفتای طبقه پایینی:) 

البته خداروشکر چند وقتیه کتونیاشونو میشورن اما خب هنوز خیلی داستان دارن:))))


*ر.ک . پستهای قبلی:)) 

کاچی کاچی حرف زدن:)

دارم با اپ نوار یه کتاب صوتی گوش می کنم به اسم آبنبات دارچینی. یعنی اگه اهل کتاب صوتی گوش کردنین و یه کمی هم از چاشنی طنز تو نوشته خوشتون میاد بشتابید به سویش. یعنی عالیه. نویسنده اش مهرداد صدقی و گوینده هم میر طاهر مظلومی. 

تنها عیبش اینه که اگه میخواین به عنوان قصه ی قبل خواب گوش کنین اصلا مناسب نیست به دو دلیل اول این که بلند بلند میخندین و خوابتون میپره:) بعدیم این که وسط کار یهو یه موسیقی خراسانی پخش میشه در حد اوووووه اووووه بپر وسط، کمرونو بلرزون بابا:) خب واقعا مناسب اون ساعت شب نیست در هر حال:)

اما مابقیش دیگه همه حسنه. یعنی یجوریه که دلت میخواد بری مهرداد صدقی رو بگیری یه ماچ بادکشی از لپش بیای:) این ماچ بادکشی هم تو کتاب بود فی الواقع و از خود مهردادجون یاد گرفتم. یعنی ندیده کراش زدم روش. آخه اینسان اینقدر بانمک میشه؟ چطوری آخه؟ 

میرطاهر مظلومیو خیلی دوست ندارم ولی انصافا خیلی قشنگ میخونه. اونجاهاییش که با لهجه ی بجنوردی روایت میشه جوریه که میتونم بیفتم بمیرم. البته که ترجیح میدم به جای مردن، یا حداقل قبل از مردن،  مجدد برم از لپ اونوری مهرداد یه ماچ بادکشی بگیرم:)  

دیگه همین دیگه. برین گوش کنین و لبخند بزنین.‌آهان رفتم عکس مهردا صدقی رو گوگل کردم. خب انصافا ، کراش حقیه:) 


ردپای عزیزان:)

دیشب مهمون داشتم حالا نه تعداد زیاد در حد همون سه چهار نفر. اما خب آشپزخونه به شکل نقاشیای کوبیسم درومد و سینک پر ازظرف و لیوان و ... گازم که نگم براتون چون خیلی کوکب وار کلی غذا درست کرده بودم و خلاصه که آشپزخونه ترکید.  

طفلی مهمونامم هی خواستن کارایی مبنی بر کمک انجام بدن و من هی سیس میزبان کول  رو برداشتم که به خدا اگه دست بزنین جوری ناراحت میشم که حد نداره. البته که دور هم نشستیم و خوردیم و گفتیم و خندیدیم. کلی هم خوش گذشت. 

مهمونا که رفتن من لباسامو عوض کردم و نشستم سر یه بازی تو گوشیم که هی تو بطریا آبای همرنگو جابجا می کنی. فکر کنم مناسب بچه های مهد کودک باشه اما خب من انجامش میدم:)

بعد که پنجاه و سه مرحله تو این بازی فاخر جلو رفتم، تصمیم گرفتم دیگه بخوابم و همچین یواش و بی سر و صدا رفتم تو تخت. 

انگار نه انگار که کلی به هم ریختگی پشت سرمه. 

صبح زود بیدار شدم به هوای این که کارای خونه رو انجام بدم و بشینم پای کار و بار. بعد دیدم واقعا نه حسشو دارم نه توانشو:) یادمه خیلی سال پیش تو یکی از کتابای جملات قصار و صد من یه غاز خونده بودم که به هم ریختگی خونه بعد از رفتن مهمونا ردپای عزیزاییه که پیشت بودن و کنارشون خوش گذروندی!

منم گفتم حیفه این ردپارو زود پاک کنم که:)) زینرو خیلی زیبا رو کاناپه دراز کشیدم و یه ذره به بازی گروه الفم پرداختم و در حینش از چیز کیک دیشب با چایی خوردم. بعدم دوباره خوابیدم:)))

خلاصه بعد که بیدار شدم دیدم واقعا ردپای عزیزان خیلی داره داستان دار میشه و بهتره کوکب نهفته ی درونمو فرابخوانم:) خلاصه الان دیگه اوضاع خوبه خداروشکر. 

زندگی کردن در نقش تئودور فیلم her

چه عنوان خفنی شد:) امروز متوجه شدم رابطه ام با مربی توی اپلیکیشن ورزشیم قشنگ جدیه. میدونین کجا متوجه شدم دیدم یه حرکت جدید تو برنامه ی امروزمه و دارم زیر انجام دادنش پاره میشم. اونوقت صدای تو اپلیکیشن میگه if it is too easy ,you can use dumbbell:/  چنان بلند و محکم گفتم بابا شات آپ که خودم خندم گرفت. یعنی قشنگ با زبون خودش باهاش حرف میزنم و هرچی فحش از تو فیلم خارجیا یاد گرفتم حواله اش می کنم.

یه جا هم وسط انجام حرکت، داشتم  نفس نفس میزدم و بی اکسیژنی کبودم کرده بود،  گفت breath naturally :) نمیتونستم جوابشو  در لحظه بدم. زینروتو استراحت بین دو سِت برگشتم  بلندگفتم ار یو فاکینگ کیدینگ می:)  خلاصه که یه رابطه ی مبتنی بر ناسزاهای من و توصیه های اون در جریانه بینمون. 

حالا  بر عکس تئودور تو فیلم   her  ( نگین که ندیدین  چون واقعا ناراحت میشم :)که دست آخر از رابطه اش با اپلیکیشن خیلی مایوس و سرخورده شد ، من شاد و خرسندم. زینرو که لازم نیست مودب باشم و قشنگ از دایرت المعارف فحشای خارجیم بهره میبرم. هرچند مع الاسف خیلی تعداد فحشاشون محدوده و به غنای فرهنگ ما ایرانیها نیست:)

دیگه قانعم:)))


"همه چی عالیه" نوشت: دوست قشنگم که با این عنوان کامنت میذاری، خواستم بگم به خدا من میدونم باشگاه و ورزش جمعی و این داستانا خیلی بهتره و بارها و بارها هم تو این عمر طویلم، تجربه شون کردم، اما با توجه به شرایط فعلی زندگیم، این حالت برام خیلی بهتره:)