هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

سی بهمن و جواب دادن چند تا پیام خصوصی

امروز فقط کار کردم و یه چند اپیزود از سریال این تریمنتو دیدم. سردرد دارم از عصری و زیاد رو به راه نیستم. با چندتا چغر بد مغز هم درگیر بودم و در نتیجه حالی شبیه غش دارم. 

دوستی که در مورد پتو سونا پرسیدین من حال ایمیل زدن ندارم راستش. پرسیدین لاغر می کنه؟ نمیدونم و به نظر نمیاد. اما خب خستگی در کنه. انگار یه کیسه آب گرم بزرگ رو و زیر کل بدنت قرار بگیره. من اینترنتی سفارش دادم از دیجی کالا. دیگه همین قدر راجع بهش بلدم. 

چندتا از دوستان نازنین و مهربون هم حالمو پرسیده بودن  که واقعا ازتون ممنونم .‌

بیست و نهم بهمن و ز برق تیشه ی ما سنگ خارا آب می گردد

با یه عنوان حماسی شروع کردم هر چند چیزایی که میخوام بنویسم بیشتر از جنس گل ناله هستن تا حماسه سازی! در واقع خواستم از صنعت ادبی تضاد بهره ببرم و با یه عنوان خیلی  برگ ریز!  برم سراغ یه سری روزمره جات کشکی . کلا استاد این کارم. یعنی روزمو همینقدر با صلابت مثل عنوان این پست شروع می کنم . جوری که من آنم که رستم بود پهلوان و در ادامه تبدیل می شوم به موری که دانه کش است و هی میگم میازار مرا میازار مرا!  

امروز تا اومدم یه شنبه ی خیلی خاص بسازم دیدم ساعت شده ده و نیم و من هنوز زیر پتو و لحافم. آفتاب هم داشت واقعا کورم می کرد بس که تند میزد وسط چشمای بسته ام! نمیدونم کدوم شیرپاک خورده ای هم یه روز گفت خوب نیس با چشم بند بخوابی بهتره بذاری بدنت و هورموناش با نور و تاریکی خودشونو تنظیم کنن. یعنی تاریک که شد قشنگ ملاتونینا بیان بریزن کف کار و خر و پفت عالمو تسخیر کنه و روزم با اولین رشحات تابش آفتاب عالمگیر پاشی و جیک جیک کنی یا همون چه چه بزنی یا حالا دوس داشتی و صلاح دونستی عرعرم پیشنهاد میشه! 

 فلذا من  مدتیه بدون چشم بند می خوابم. اما خب هنوز ملاتونین خیلی با تاخیر میرسه و من حوالی دو و سه شب به زور خودمو می خوابونم و صبحم  آفتاب عالمگیر هر چی میزنه  وسط برجکم من کماکان به خوابم تا صلات ظهر ادمه میدم . فقط این که یه ذره عذاب می کشم و هی نور بیدارم می کنه و من هی در صدد خواب مجدد برمیام. معمولنم بعد بیدار شدن بیشتر دلم میخواد دنیارو به خاک و خون بکشم تا این که آوازی چیزی سر بدم. خدایی موقع بیدار شدن  خیلی اعصاب درستی ندارم!

این از این. پس من دیر بیدار شدم و حالم هم شبیه محمدعلی کلی بود وقتی رقیبشو ضعیف گیر میاورد. بگذریم بعد از خوردن صبونه عریض و طویل و کلی مشت و لگد به زندگی، گفتم دیگه امروز میرم سراغ درس و کار و بار. همین که یه دقیقه پشت میز نشستم  تلفنم زنگ خورد  و کلی با دوستم حرف زدیم و حال و احوال و اینها. بعد دوباره نشستم تا دقیقه دوم کارو پیش ببرم دوست قشنگ دیگرم تماس حاصل کرد و با ایشون هم گپ و گفت دلپذیری داشتیم. 

خب بعد من دیگه خیلی خسته بودم. نمیتونم هم معاشرت کنم هم کار که. من فقط میتونم یه کار انجام بدم.. فلذا برای رفع خستگی رفتم سراغ یه قسمت از سریال in treatment  و خب شد دوقسمت در واقع. چقدر لامصبا تند و بد حرف میزنن. زیر نویس فارسی درستی هم نتونستم دانلود کنم و خیلی شیک زبان اصلی می بینم و مجبورم هی پاز کنم هی پاز کنم تا بفهمم حسن از کجا اومد و حسین به کجا میخواد بره! اون لالوها ماکارونی هم درست کرده و زدم بر بدن. 

بعد باز یه قسمت دیگه از سریالو دیدم  تا قشنگ ماکارونی خورده شده هضم بشه تا من یه کمی اگه خدا بخواد ورزش کنم. انصافا ورزش بدی هم نبود. هم بازو، هم پا و هم شکم کار کردم و راضیم.  دوش و داستان و غیره و زنگ زدم به مادرم و یه نیم ساعتی الکی آسمون و ریسمون به هم بافتم براش و هی می گفت قرص خوابمو دکتری که بردی قطع کرده و خوابم نمیبره  و چشام میسوزه.  منم خب حرفی نداشتم بزنم که. پرت و پلا می گفتم تا مثلا از دکتری که مادرمو بردم پیشش دفاع کنم. در واقع از خودم که یعنی جای خوبی بردمش. خیلی مسخره س میدونم. اما خب چاره ای نیس. مادر من الهه غر زدن و ایراد گرفتنه. من نباید کم بیارم!

بعد بخش هیجان انگیز ماجرا شروع شد و اونم این که طی یه دیالوگی تو سریال این تریتمنت متوجه شدم من برای این میرم با آدمای ناامن و مشکل داری مثل دی لوییس و همین جور میمونم و میمونم تا دیگه واقعا کارد به استخون میرسه که یه خود تخریب گری و خود تنبیهی زیادی دارم. البته نه این که نمیدونستم نه انگار برام روشن تر شد این موضوع. حالا این خود تنبیهی هم به خاطر یه مشت حس گناهه. قبلنم تو جلسه های  روان درمانیم به اینا رسیده بودیم. اما نمیدونم امروز چرا انگار گوشت شد چسبید به تنم این موضوع و به تجربه ی آهان رسیدم انگار!

خلاصه که خوب بود. یه چیز دیگه هم جالب بود اونم این که دیشب همه ی وبلاگای دی اکتیو کردمو دوباره اکتیو کردم و دیدم و من توی این چند سال ماهی نبوده که بالاخره چیزی تو وبلاگ ننوشته باشم. فقط  بعد از مدتی هی احساس ناامنی کردم و وبلاگمو غیر فعال کردم یکی دیگه ساختم . فکرشو بکن از سال 86 تا الان چهار تا وبلاگ پر و پیمون چندساله دارم. و این آخری هم که همین هنوز زندگیه. یا خدا!

  البته که راضیم و هیچ وقت هیچ مدیای دیگه ای اندازه وبلاگ، برام جذاب نشد. پیج ایستاگرامم که خب توش خیلی فخیم و ضخیمم چون همه ی عالم  و آدمی که روی این کره ی خاکی منو میشناسه اونجاست. تازه پیجمم پابلیکه . دیگه شما خود بخوان حدیث مفصل ازین مجمل.  این که من با سندورم آشناخوان هراسی ، چقدر میتونم اونجا جدی و با نقاب و ماسک باشم. البته که خب چاره ای هم نیست. توی مملکت ما اگه خودت باشی داستان میشه برات. فکرشو بکن تو تست شخصیت میلون که یه تست استاندارد جهانیه برای اختلالات شخصیت، افراشتگی بخش نمایشی تو ایران نشون دهنده ی اختلال نیست! چون به لحاظ فرهنگی همه ی ما مشغول اجرای نمایش و وانمود کردن چیزی هستیم که نیستیم و بالعکس! 

دقت کردین چقدر زیبا سندروم خودمو توجیه کردم براتون؟ من همینقدر تو این امور خبره ام. دست کمم نگیرین. میتونم بچه کلاغو رنگ کنم جای  طوطی حتی به خودم بفروشم. باور کنین اغراق نمی کنم. یه قدرت مغزی فوق العاده ای تو عقلانی سازی و توجیه کردن دارم که اون پنج درصد نوابغ هوشی باید بیان جلوی من لنگ بندازن !



هنوز جمعه بیست و هشت بهمنه

خونه ی مادرم نرفتم. روی کاناپه خوابم برد و وقتی بیدار شدم  دلم نمی خواست از جام تکون بخورم. پاشدم لباس پوشیدم و آشغالارو بردم بیرون. نون و شیر و پنیر و تخم مرغ خریدم و برگشتم. نون ازین فانتزیای نان آوران گرفتم در واقع و شب نون و پنیر و خیار خوردم. 

مدام  دلم هری میریزه پایین. شدم مثل روزای اولی که فلانی رفت. همون جور گیج و گم. خدایی خیلی بد تموم شد. خیلی بد. البته که تموم کردن هیچ وقت خوب نیست اما بدیشم شدت و ضعف داره. این یکی از بدترینا بود. کاش واقعا یه پرسونال ترینر ی وجود داشت و کاش جمله ای که نوشتم کاملا درست و واقعی و راست بود. اما خب همش برای انتقام بود. برای اذیت کردن برای این  بود که زدی ضربتی، ضربتی نوش کن ! 

فردا هم با آزاد قرار گذاشتم. همین که این جمله رو اینجا نوشتم رفتم قرارمو اس ام اسی کنسل کردم. راستش حرف زدن با آزاد و قرارامون برای من فقط خستگی داره. فریحلم همین طور. همه ی انرژی روانیمو می مکن انگار. این روزا که انرژیی هم ندارم. 

اسفند سال گذشته بود که همه چی شروع کرد به زیادی خراب شدن. فروردین به بعدم داغون شد. بعد فکرشو بکن یک ساله من تو این رفت و برگشت احمقانه گرفتارم. خب معلومه خسته میشه آدم. تازه اون داستان زانودردم هم هست. فروردین و دویدنای از روی اضطراب زیاد و زانوی داغون شده. 

چهارصد و یک واقعا سخت بود و سخت گذشت. هرجوری که نگاش می کنم سال مهربونی نبود.این روزای آخرشم درسته تکلیفم روشن شد اما خب مسلما کار سخت و سخت تر میشه برام. به سو گفتم که به جاش سال جدید پاک پاکم. این غم کم شده و میتونم بگم سلام به یه سال جدید. 

احساس می کنم انگار دارم هذیون میگم و مینویسم. در حال حاضر دلم هیچ سلامی و هیچ سال جدیدی نمیخواد . دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم. 

غروب جمعه بیست و هشتم بهمن و تلاش برای غرق نشدن

دیروز و امروز حتی برای چند دقیقه هم از خونه بیرون نرفتم.  البته که اصلا خوب نیست . یعنی این اجتناب از پیاده روی و بیرون بردن آشغالا و خرید کردن روزانه خبر خوبی نیست. بوی دپرشن از اوضاع می شنوم و باید که کاری کنم. بعد از نوشتن این پست یک سر میرم خونه مادرم. هرچند اجتناب افسردگی میگه ولش کن بابا بی خیال. کجا میخوای بری؟ مگه اونجا چه خبره ؟ ولی من خوب این غول سیاه و بی سر و شکلو میشناسم. همینجوری بهت چنگ میزنه و با همین حرفا یه روز میرسی می بینی حال نداری حتی نفس بکشی. در نتیجه باید تو نطفه خفه کنی اقداماتشو!

 دیروزم یه شوک دیگه بهم وارد شد که هنوزآمادگی حرف زدن درباره شو ندارم. هنوز حالت بهت زدگی دارم از حرفایی که شنیدم. انگار تیر خلاص زدن بهم. دیگه رمق ندارم درست فکر کنم  و درست برنامه بریزم. بگذریم. هرچی که هست خوبیش به اینه که تموم میشه. خوبی همه ی هیجانها همینه چه منفی و چه مثبت گذرا هستن و باید فقط نتر سیم و ازشون فرار نکنیم.  البته که من بی نهایت غمگینم اما هنوز هم چیزای جدیدو نتونستم خوب هضم کنم. به قول معروف خبر کوتاه بود و سخت! درهر حال همینی که هست. فقط تونستم به دوستم توی پیام بگم اما خیلی فلت و بدون و ری اکشن خاصی تعریف می کردم. مثل مواردی که آدما شوکه شدن و به خاطر همینم نمیتونن گریه کنن و همچین چیزی. انگار نمیخوام باور کنم هنوز و رفتم توی فاز انکار. 

مربوط به دی لوییسه . کلا به قول دوستم هر چیز بدی وصل میشه به این آدم. میدونم که نقطه ی پایانش قطعا و رسما همین جا هست وخواهد بود اما باورش آزارم میده و میخوام ازش فرار کنم. نمایشی و نارسیس و وسواسی بودن این آدم ملغمه ای ازش ساخته که خودشم گیج کرده. تا اینجاش به من مربوط نیست ازونجایی به من مربوط میشه که با وجود دونستن این چیزا  این همه مدت بهش قلاب شدم. یعنی من هم گیر و گرفتاری عمیقی دارم. مسلما وابستگی یکی ازون چیزاست. اما این که انتخابام همیشه ناامن ترین آدمای دور و بر از آب در میان به خاطر گرفتاری رهاشدگیمه. هر چقدر یکی به لحاظ احساسی غیر قابل دسترس تره و اولویتش خودش و کارشه برای من جذابتره انگار. و البته قدرتمند بودن تو یه حوزه هم حداقل برام مهمه. این که دی لوییس آدم بسیار موفقی تو کارش هست و درآمد خیلی خوبی داره برای من نشونه قدرتشه. این به خاطر وابستگیه. 

ول کنیم این حرفارو . مهم اینه که الان باید خودمو  تا حدودی سالم و سلامت برسونم به یه ساحل امن . باید خودمو از دست این موجای غرق کننده ی رابطه ی اشتباه دور کنم. تمام تلاشمم همینه. زخمیم ولی. خیلی هم درد دارم. 


بیست و شیش بهمن و برنامه برای دووم آوردن

من به دی لوییس اولتیماتوم دادم که تکلیف خودشو تو ارتباط با من روشن کنه. الان درست هیجده روز ازش میگذره. بعد ازون دیگه خبری ازش نشد. درین که یه آدم مشکل دار بود و هروقت به قول دوستم قل میخورد تو زندگیم حالم بد میشد اما یه حال وسواس طور نسبت بهش پیدا کردم. یعنی همون طوری که واسه فکرای وسواسی هیچ دلیل منطقیی وجود نداره واسه فکرای من در مورد حضور و وجود دی لوییس تو زندگیم هیچ دلیل عقل پسندی وجود نداره. فقط مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشه مغز من روی این آدم قفلی زده. 

از شهریور نود و هشت که شروع این داستان بود سه سال و نیم گذشته. امروز داشتم فکر می کردم توی این چندسال چقدر بالا و پایین شدم و چقدر این رفت و برگشتا دمار از روزگارم درآورده. ولی بازم منتظرم برگرده؟ خب این چه جنون خودآزارانه ای میتونه باشه جز تبدیل شدن این رابطه به یه فکر وسواسی. البته میتونه دلیلش اینم باشه که میخوام به خودم بگم اونقدر آدم خواستنی و ارزشمندی بودم که یه دون ژوانی مثل دی لوییسو تونستم نگه دارم. چه خواسته ی عجیب و در عین حال اذیت کننده و نشدنیی. 

بگذریم. میخوام امروز یه نقطه پایان بذارم رو همه چی. این هیجده روز انتظار خیلی سخت و دردناک بود برام. انگار هر روزش اینجوری بودم که خب گویا اونقدرام براش مهم نبودم. ببین رها کرد و رفت؟ الان حتما با یه یکی دیگه شروع کرده. چون دی لوییس آدم تنها موندن نیس. 

فکرشو بکن چقدر این حرفا و مونولوگای من میتونه دخل روح و روان آدمو بیاره. دخلم اومده؟ آره اومده. چون افسردگی و اضطرابم خیلی زیاد شده. ناامیدم و بی قرار.

میخوام چیکار بکنم؟ خب چاره کار تموم کردن این انتظار کوفتیه. چاره کار اینه که ناامیدی ازشو بپذیرم و بعد بشینم منتظر و صبور تا این دردساکت بشه و زخم خوب بشه. تا وقتی  فالس هوپ یا همون امیدواری کاذب وجود داشته باشه ، درد کشیدن تمومی نداره و زخم هم همیشه سرباز میمونه. 

میخوام امروز شمارشو بلاک کنم و از فون بوکم هم دیلیتش کنم. بعد هم یک جور سفت و سختی هم بچسبم به برنامه درسیی و آموزشیی که برای خودم ریختم. درسته که تمرکزم خیلی کمه و به خاطر ناامیدی افسردگیم انگیزه ای برای تلاش ندارم ولی این تنها کمکیه که میتونم به خودم بکنم. 

من میدونم که این زخم مدتها طول می کشه تا خوب بشه. حس طرد و دوست داشتنی نبودنی که گرفتم. حتی حس دم دستی بودن که واقعا کشنده است. شرمی که خیلی وقتها سراغم اومده و خود ملامتیام و .... اما خوب میشه. فقط باید طاقت بیارم و صبور باشم و تا جایی که میشه امور روزمره رو جلو ببرم. اونم فقط برنامه برای همون روز. فقط دووم آوردن روزانه. هر روز از صبح برنامه سوروایو کردن باشه و تاب آوردن. 

پس یا علی بگم و برم این برنامه رو شروع کنم. سخته؟ خیلی. چاره دیگه ای هست ؟ نه. 

بیست و پنجم بهمن روز سختی بود

خب امروزم خداروشکر تموم شد. خبری از سورپرایز ولنتاین نشد. باوجودی که میدونستم خیلی فکر باطلیه اما در هرحال الان غمگینم که درست از آب درنیومد. یعنی نود و نه و نیم درصد میدونستم اشتباه و باطله این فکر. اما لامصب قدرت نیم درصد انگار خیلی زیاد بوده برام. نیم درصد امیدی که ناامید شده داره دخلمو میاره.
غم بزرگیه و بزرگترین کاری که میتونم در تبدیل و تبادلش انجام بدم نوشتن اینجاست. دیگه غم بزرگ ما و کارای بزرگ تبدیلی ما حدش اینقدره.
بگذریم. مادرمو بردم بیمارستان و بماند که دیشب تا صبح نتونستم بخوابم . نمیدونم اضطراب چی اینقدر بد افتاده بود تو جونم. هرچی بود تو بیمارستانم خیلی به هم ریخته و کلافه بودم و بعدم برگشتیم خونه. کلهم اجمعین هم یه ساعت کار کردم. حس خوبی نمی گیرم ازینجور کار کردن‌. مخصوصا که حرف پول و اینها هنوز اذیتم می کنه. انگار ملت انتظار دارن من چیزی تو این موردا نگم یا هرچی در هر حال پیام بد اصفهونی هم حالمو گرفت‌ . 
درین که دی لوییس رفته با یه آدم دیگه شکی نیست اما من انگار بیشتر از همیشه حس حسادت و حس طرد شدن و اینام اومده بالا. حالم خوب نیست در مجموع.  

بیست و چهارم بهمن هم تموم شد و عشق هنوز چهره آبیش پیدا نشده

خیلی مضحکه ولی از دیروز همش فکر می کنم شاید دی لوییس میخواد سورپرایزم کنه واسه ولنتاین ! بعد یه صدایی تو سرم نهیب میزنه جدی همین قدر ساده ای؟! باورم نمیشه!

خلاصه گفتم یه کم هم از دیالوگای خودم با خودم اینجا بنویسم تا یادگاری بمونه برام. بس که خطیر و عجیبن:)

امروز شیش ساعت کار کردم (لال از دنیانری بفرس اون صلوات محمدی پسندو) فکرش را بکنین بعد از روزها ساعات کاریمو رسوندم به شیش ساعت. راضیم از خودم اساسی. سریال in treatment هم هست این وسط و خلاصه بساط عیش مهیا!

فردا صبح هم مسئولیت سخت و سنگین دکتر بردن خانم والده را دارم. دکتر تو  بیمارستان ویزیت می کنه همینشم برام استرس زاست. این که زیادی شیر توشیر باشه و تو این وضعیت مادرم کمردرد و پادردش بیشتر بشه. خدا بخیر بگذرونه. 

فردا ظهر هم باید کار کنم به گمونم چهارساعت اگه مساله ای پیش نیاد و در نتیجه روز پر مسئولیتیه برای من زیرکار در رو که میخوام یه جایی قایم کنم خودمو و بگم بازنشستگی من از موعدشم گذشته تورو جون عزیزتون ولم کنین. ولی خب نمیشه دیگه. روزگار منطقش زبرتر و خشن تر ازین حرفاس و فعلنا باید کارکنم واسه ارتزاق یومیه:)

حالم یه کمی بهتره در مجموع و ورزش هم می کنم و کپسول آشغالارو گذاشتم کنار . تنها چیزی که اذیتم می کنه اینه که چهره ی آبی عشق پیدا نیست و نبود و نخواد شد انگار! همین غمگینم می کنه اونم تو شب ولنتاین. 



هیفده بهمن و ۴۳ روز باقیمونده تا سال جدید

خب امروز روز زیاد جالبی نبود. یعنی صبح انگار  تریلی از روم رد شده باشه خرد و خاکشیر بودم. باز این وسواس لعنتی چاقی و لاغری و زیاد خوردم کم خوردم افتاده به جونم و کپسولایی که میخورم به گمونم باعث و بانی این خستگی ناخوشایندن. بگذریم ...

کار هم چندان چنگی به دل نمیزد و میتونم امروزو ببرم در شمار علافترین روزام. میپرسی چرا؟ چون توی بازه زمانی ۱۲ تا ۷ من فقط دو ساعت کار نسبتا مفید داشتم. البته که یه نمه ورزشی هم کردم این لالوها. ولی کار فقط دوساعت. این خوب نیس! 

 ولی برای خودم یه کار خیلی جالبی کردم اونم ثبت نام اولیه تو یه کلاس رقص آذری بود. پنج شنبه هم جلسه معارفه و این قسم داستاناس. نمیدونم چی میشه ولی برم ببینم از عهده حرکات اولیه اش برمیام آیا؟ سالهاست دلم می خواسته برم ولی همت نمی کردم یا شرایط جور نبود. الانم شرایطی جور نیست و همت هم که خدا بیامرزتش! ولی گفتم حالا تا نایی تو بدنه و بیشتر ازین فرسوده نشدم برم یه چیز اینجوری یاد بگیرم اگه بشه. 

یه فیلم هم امروز دیدم. د بوی ویت پجاما! هم لطیف بود و هم  ضخیم و زمخت. در کل ولی راضی بودم. برونو و اشمول خوب بودن. 

دارم شال مبل می بافم با کامواهای اضافی که چند ساله همین طور این طرف و اونطرف می کشونمشون. فکر کنم پروژه دوسال بعد تکمیل بشه چون روزی یه رج میبافم در واقع:) 

گفتم دوسال بعد یاد چیزی افتادم. اونم این که نمیدونم به چه دلیلی فکر می کردم سالی که توشیم چهارصد و دو هست و ما در حال نزدیک شدن به چهارصد و سه هستیم. قشنگ بسته بودم ذهنمو واسه یه سال جهشی! وقتی این جهشو فهمیدم انگار چهارصد و دو رو  نطلبیده بهم دادن . میدونم مضحکه ولی واقعا فکر می کنم سیصد و شصت و پنج روز همینجور الله بختکی و به شکل نطلبیده به عمرم اضافه شده. بعد براش خوشحالم و میگم لابد مرادی توشه. قلمرادای قبلی که دخلمونو آوردن شاید مرادواقعی تو همین ساله:)

دیگه این که هنوز هیچ کار جدیی رو استارت نزدم. یه خبریم شده که ور تنبلانه مو بالا آورده که بابا نمیخواد و تنبل نرو به سایه، سایه خودش  می آیه که نه اصلا اومده و فقط تو دراز بکش زیرش و استراحت کن. اما خب ور منفی باف و پرفکشنیست و ملامتگرمم میگه ببین ایکاراته ها! بهتره ماتحتو گت توگدر کنی و پاشنه ی گیوه رو وربکشی و کارتو بکنی! خلاصه که دوقطب متضاد دارن از وسط به دونیمم می کنن تا ببینیم  تو این جنگ کدوم نصف بیشترو به غنیمت می برن. خودم دلم با  ور تنبلانه ی قشنگ و خوش خیالمه:)


پونزده بهمن و من

دلم میخواد اول کار اینو بنویسم که وبلاگایی شبیه "هنوز زندگی"، که صرفا زندگی روزمره نویسنده توشونه برای خواننده به لعنت خدا هم نمیرزه. اما خب برای نویسنده اش از همه لحاظ خوبه. مخصوصا واسه آدمایی مثل من که ترس از صمیمیت  دارن و حتی انگار با خودشونم اونقدر نزدیک نبودن هیچ وقت. 

اینجا نوشتن مثل بند فکر کردنه. مثل بلند مرور کردن کارایی که کردی و  اونقدرا مهم نبودن و نیستن . خیلی وقتا همون کارای تکراری دیروزن.  موقع انجام دادنشون اونقدر برات تکراری بودن که ساعتای آخر روز با خودت فکر می کنی هیچ کار مفیدی نکردی. مخصوصا اگه مثل من پرفکشنیست و وسواسی هم باشی. 

وفتی اینجا مینویسم می بینم خب کلی کار کردم. درسته تکراری بودن ولی همشون ضروری و لازم بودن.  چند ساعت کار و خرید و آشپزی و نظافت خونه و وسایل و خودم اگه نباشن خب بقاو زندگیم به خطر میفته. بعد از نوشتنشون به خودم میگم پس دمم گرم . اونقدرا هم عاطل و باطل نبودم بابا. یه صفحه اچار کار ریز و درشت کردم!

خلاصه  قشنگی که اینجارو میخونه و لطف داره و لایک می کنه من هم ازت ممنونم و هم عذر میخوام که هیچ چیز دندون گیری تو این وبلاگ وجود نداره که ارزش وقت نازنینتو داشته باشه. 

بریم سراغ روزمره جاتی که گذشت. شب قبلش تو خونه پدری جمع بودیم و داستان  بزرگداشت پدر رو داشتیم.  با وجودی که خب پدر من تو اسکیل خودش خیلی آدم پیشرویی بوده اما خب یه زمانی به بعدگرفتاری نقص و شرم منو فعال می کرد. نمیخوام وارد جزییات بشم اما در کل خیلی راحت نیستم از بودن در کنار خانواده و نقش فرزند خوب رو بازی کردن. خلاصه که بعد از برگشتن  هم تا چند ساعت بیدار بودم و با وجود خستگی زیادم خوابم نمی برد. دو بار اخیر هم که رفتم خونه شون ماشین بردم و همینم باعث میشه آخر شب مشمول الطاف اخویا نشم واسه رسوندنم که لطف می کردن ولی من راحت تر بودم با اسنپ برگردم. ماشینو می برم و با هر لطایف الحیلی تو پارکینگ جاش میدم. 

صبح دلم نمیخواست از تو رختخواب بیام بیرون. همسایه بالایی قیامت کبرای خونه تکونی راه انداخته بود و خلاصه صدای شترق شپرق وسایلش مجبورم کرد ساعت یازده! بالاخره پاهام به کف زمین نزول اجلال کنن. یه صبونه مفصل خوردم  همراه با سرگرمی مسخره این روزام که گوش کردن به یه سری مکالمات ضبط شده ی شبه روانشناختی هست. بعدم برادرم اومد و کلی در مورد همه حرف زدیم غیر از خودمون! دوتامونم سر دبنگ شده یکی رفت دنبال کاراش منم نشستم به شال مبل بافتن و تماشای یه فیلم تکراری به اسم به یه کار ساده نیازمندیم. جالبه قبلنم دیده بودما ولی اصلا چیز زیادی یادم نبود ازش. از من بعید بود این قسم فراموشیا! 

بعدش هر چی به خودم فشار آوردم ورزش کنم واقعا مناطق تحتانی یاری نکردن به هیچ عنوان. نشستم به کارای ابهل ابهل کردن. مثلا تو سایت رست دنبال مبل تکی خوب می گشتم. آخه پدرت خوب مادرت خوب رفتی جایی که پول خون پدرشونو برای یه مبل ازت می گیرن؟ دوساعتی تو سایت چرخیدم و یه مبل خداتومنی هم برای خودم انتخاب گردم البته:)

بعد دیگه واقعا گیج و بی حواس شده بودم! پاشدم پلو و کباب دیگی خیلی مفصلی درست  و به شکل مفصلی هم  با ترشی کلم قرمزتناول کردم. باز هم رفتم سروقت اینستاگرام که با این اپ جدید خیلی راحت میتونم بهش دسترسی داسته باشم. چیکار کردم؟ کالکشن عید تمام مزونهای سطح ایرانو بررسی کردم تک به تک . مطالعه در مورد جنس پارچه و طرح و رنگ و قیمت موجود تو کپشنا هم از قلم نمیفتاد البته. حوالی ساعت نه و نیم شب در حالیکه سرم اندازه یه دیگ و چشام هم رنگ خون شده بود گوشیو گذاشتم کنار و رفتم ظرفای ناهارو شستم و به مادرم زنگ زدم. طبق معمول یه کمی از حال بدش و فشار خون بالاش و خستگی بر جای مونده از دیشبش گفت و قطع کردیم. 

بعد هم چپیدم تو پتوی سونای عزیزم که تنها تفریح دوست داشتنیمه و  متاسفانه داره خراب میشه.  توی همون گیجی و خستگی یه ساعت هم درس گوش کردم و بعد هم دوش و خوردن یک عدد سیب و نوشتن اینجا. یا به قول دوستان خارج نشین ژورنال کردن:)


هشتم بهمن روز خوبی بود

بعد از مدتها ساعت هشت و نیم از تو رختخواب زدم بیرون. خوشحال که چقدر امروز وقت دارم و این حرفها. دو ساعتی تلفنی با دوست گذروندم و تحلیل شرایط و چه باید کرد مثل همیشه. خوب بود. 

بعد رفتم خرید و قبلش هم ملافه هارا ریختم توی لباسشویی. نان و میوه و آجیل و شیر خریدم. برگشتم و کمی استراحت و بعد هم ورزش که دست بر قضا خوب و به موقع بود. احساس می کنم واقعا پیشرفت کردم و بدنم روی فرم آمده. لااقل حس کم شدن سایز دارم خیلی. شاید هم یک حس کاذب باشد اما در مجموع حسش حتی کاذب هم مشوق و خوشایند به نظر می رسد. 

یک ساعت و نیم درس گوش کردم. هنوز یادداشت برنمی دارم و این خوب نیست. اما قشنگ یاد گرفتم. 

برنامه ی سه روز بعدم را هم دقیق مشخص کردم و خدارا شکر اوضاع تا چهارشنبه خوب است. چهارشنبه هم مبل تک جدید را تحویل میگیرم و خانه رنگ و رویی پیدا می کند. 

با دی لوییس اتمام حجت کردم. این بار توپ را انداختم توی زمین خودش  و گفتم که تصمیمش را بگیرد. باید از اول هم همین کار را می کردم به جای کارهای احمقانه و تیم ایجرانه ی بلاک کردن و کارهای مشابهش. 

پاشنه ی آشیل این آدم همین چیزی است که گفتم. خودش راهش را می کشد و می رود. نیازی هم نیست که من مدام  در معرض قرار بگیرم و مثل معتادی که خمار است بروم سراغ مواد . این هم خوب بود. هرچند که جواب طلبکارانه و مسخره ای داده بود اما دیگر مهم نیست. مهم این است که حالا دیگر جای هیچ عذر و بهانه ای وجود ندارد. 

خلاصه که از امروز راضیم روز خوبی بود. 

هشت بهمن شد

بدنم خیلی سوسول شده با کوچکترین سرمایی گلودرد و داستان ....البته که خب وضعیت روانی آشفته ای دارم. برای همین ایمنی بدنم اینقدر پایین آمده. دی لوییس و حضور دوباره اش توی زندگیم یکی از عوامل این آشفتگیست. امروز یادگرفتم که حضورش به خاطر پر کردن نیاز یا نیازهایی است که دارم. حالا باید بفهمم این نیازها چه هستند و چه کارشان می شود کرد. این خوب و مبارک است. 

خلاصه که اوضاع جالبی نیست. هرچند ظاهر کار را خیلی حفظ و حراست می کنم اما باطن چنگی به دل نمی زند. ظاهری که امروز ساختم و زدم بیرون ظاهر ادمی بود تر و تمیز و خوش استایل و ترگل ورگل. اما باطنی دست و پاچلفتی ترین و مضطربترین بودم. حتی آدرس خانه را نمی توانستم پیدا کنم. یک جور خیلی مضحکی گیج و داغون بودم. 

خانه هم رسیدم گلودردم شروع شد. 

هنوز یکم بهمنه و هنوز زندگی...

دی لوییس  عادتم داده به گوش کردن موسیقی کلاسیک. یک جور تربیت شنوایی طور. کم کم آرامبخشیش را حس می کنم و تمام مدت سعی م بر اینه یک چیزی توی فضای خوه پخش  بشه. خوبم هست انصافا. 

در رنگ شده امروز وصل شد و کلی از خوش قولی نقاش کیف کردم و در نتیجه حق الزحمه شو بی که چون بزنم یا پرس و جو کنم که آیا زیاد می گیره یا نه تمام و کمال و با خشنودی  دادم.  به خاطر کار درست بودنش هر چقدر می گفت هم می ارزید. اینا خوب بود ولی خب دیشب یه دزد احمق اومده و کفشای جاکفشیو جارو زده و برده. خداروشکر وسایل تو پارکینگو عصری بالا اینا بردن وگرنه بیشتر دلم می سوخت. دیگه کاریست که شده.  تا حالا 4بار دزد بهم زده . یه بار دوربین نازنینمو توی اون ویلای خراب شده  ازم زدن. یه بار کارت بانکیمو جلو روی خودم خالی کردن و  دوبارم کفشامو بردن.  حالا حواسمو جمعتر می کنم و توی راه پله هیچ کفشیو نمیذارم. 

کارای خونه رو خورد خورد انجام  میدم و در مجموع بد پیش نمیره. از آینه کار خبری نیست هنوز. سرویس بهداشتی کارم که کلا گذاشت رفت:{

مهسو گفت بیا چالش 60 روزه ایجاد ده عادت خوب شرکت کنیم. گفتم باشه. البته بعضیاشو من انجام میدم الانم. یکیشم همین ژورنال کردن روزمره جاته. یکیش آب زیاد خوردنه. یکیش ورزش سی دقیقه ای تو روزه. یکیش مدیتیشنه. یکیش مطالعه است. یکی دیگه اش الکل نخوردنه و بعدیم مواظب تغذیه بودن. یکی دیگه اش انجام یه کار حال خوب کنه و آخریم همون نوشتن موهبتا و یه همچین چیزی. آهان  کنترل استفاده از اینترنتم دهمیه در واقع!

از امروز شروع کردم  مثلا. هرچند هنوز ترک عادتهای قبلی سختن ولی خب چاره ای نیس. 



یکم بهمن تازه شروع شده!

امروز فقط به بدو بدو و کار گذشت. پاکسازی اساسی کتابخونه و کمد زیرش. رفتن مبلای قدیمی بعد از ۶ سال . جایگزین شدن مبلی که من اسمشو گذاشتم شکوه السلطنه بس که باشکوه و پر ابهته. البته میتونم مبارک هم صداش کنم! 

خسته شدم خیلی اما خب لازم بود. خونه هم که دو روز میشه در نداره. حالا فردا امیدوارم با یه رنگ خوب و قشنگ بشینه سرجاش. 

دیگه همین خبری نیس و اوضاع خوبه تا حدود زیادی.