هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بیست و هفت آبان شد و خدای رنگین کمانها هنوز ساکت است

در این که می ترسم هیچ شکی ندارم. از مردن نمی ترسم اما از شکل ترسناک مردنهای این روزها به خودم میلرزم. هیچ  وقت آنقدر شجاع نبودم  تا برای چیزی مبارزه کنم. شاید هم یک زمانی شجاعتر بودم اما این روزها که اینقدر تنهام انگار حجم ترسهام هم بیشتر شده. در هر حال این منم . منی که باید بپذیرمش. 

هفته ی پیش سفر یکروزه را رفتم. خوب بود؟ هعی! بدک نبود. حتی  همسفری تکراری از سفر قبلی دیدم که البته اصلا مرا یادش نمی آمد! نمی دانم چرا دلم می خواست باهاش معاشرت کنم. شاید همان حس خوب آشنایی قبلی سراغم آمده بود یا هر چیزی. به گمانم که فکر کرده بود کششی این وسط هست چون بعدش کمی ادامه دار شد و البته که به جایی نرسید به خاطر پیچش زیاد زندگیش. برای من کمی زیاد بود. یعنی زیادتر از حدتحمل و درکم بود. به هر حال که جرقه ای  ریز بود و زود هم تاریک شد. 

آهان این هم بد نیست بنویسم که کمی هم به نظرم راز و رمزدار می آمد. فکرش را بکن دیگر. ابهام برای من حکم طاعون را دارد . حالا یک نفر هم هم پر از رمز و پر از ابهام... دیوانه می شوم رسما .

بعد از تمام شدن این جرقه به دی لوییس هم پیام دادم که قادر به ادامه دادن این ارتباط  کج دار و مریز نیستم. طبق معمول جدی نگرفت و با دوتا استیکر سر و ته ماجرا را هم آورد و جوابی نداد. اما یک چیزی توی وجودم مدام می گوید که دلم می خواهد تنها باشم و انگار که نمی خواهم هزینه های رابطه را بدهم. یک زمانی فکر می کردم ا گر دی لوییس نادم و پشیمان برگردد و خیلی جدی بخواهد که باهم باشیم حتما قبول می کنم. اما می بینم واقعا دیگر حوصله اش را ندارم. بعد از رفتن بالا این تنهایی خیلی به مذاقم خوش آمده. یک جور یلخی و باری به هر جهتی اموراتم را می گذرانم. در واقع بخش بی ثباتیش از حد خارج شده ولی بد نیست به گمانم. لااقل در حال حاضر همین را می خواهم انگار. 

دیدن و حرف زدن با جرقه هم بیشتر این را بهم فهماند. این که فعلا به طور کلی بی خیال رابطه و  این قسمت از زندگی  بشوم.  برای جمعه ی بعدی هم برنامه ریختم که دوباره یک سفر یکروزه بروم . خستگیش را دوست دارم یکجور خوبی است هرچند سری قبل توی راه برگشت نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که حالم بد بود و انگار که سنگ کلیه ای چیزی در حال دفع شدن بود. خانه که رسیدم مردم و زنده شدم اما گذشت و فردایش خوب بودم. الان هم کلی خرید کردم برای سفر جدید. نونوار کردم یک جورهایی:)

امروز سه تا قرار را یا در نطفه خفه کردم یا جنین بود سقطش کردم! آزاد دیشب پیشنهاد پیاده روی صبحگاهی داد که خب همان در نطفه خفه کردن بود و گفتم که فردا برنامه ام خور و خواب است و بس. قرار از پیش تعیین شده ای هم با یک انسان جدید الاشنا داشتم برای  تجریش گردی و این حرفها که با کلی بهانه تراشی کنسلش کردم. دوست هم گفت عصری برویم پیاده روی حال خوب کن . اولش قبول کردم بعد دیدم تنها کاری که توانش را ندارم و رانندگی  این همه راه است و بعد هم طبق معمول سگ لرز زدن از سرما توی پیاده روی. نمی دانم لامصب جایی که میرویم چرا این قدر عصرها و شبها سوز سرما دارد. هر چقدر هم لباس گرم می پوشی با زهم سردت می شود. خلاصه که با شرمندگی عذرخواهی کردم و گفتم لمیدن روی مبل را ترجیح میدهم:) و لمیدم آیا؟ نه چون طبقه بالایی ها  در حال تمیزکاری قبل از اسباب کشی هستند و خانه را می لرزاندند با کارهایی که می کردند. 

بعد از یک هفته امروز اما ورزش مفصلی کردم و بعد هم پتو سونا. خوب بود؟ مثل همیشه نه ولی بد هم نبود. راضیم. حالا سرحال شدن بعد از ورزش به کنار این روزها خیلی تعریف و تمجید از خوش فرم شدن بدنم می شنوم و خب کیف می کنم و تشویق میشوم. مخصوصا فروشنده شلوار پیش جرقه خیلی تعریف کرد ازم و خب من هم کلی خوشحال شدم. دی لوییس هم که معمولا فقط ایراد می گیرد و در مجموع چیزی به چشمش نمی آید هم تعریف کرد حتی. خودم هم توی بعضی از لباسها احساس راحتی آده سراغم یعنی این که انگار سایزم در حال کم شدن است. 

غذا خوب می خورم و خیلی خبری از رژِیم نیست اما همین ورزش تقریبا منظم گویا خیلی مفید بوده. خلاصه که راضیم. 

در حال خلوت کردن کتابخانه ام هم هستم. کتابهایی که نخوانده ام و دیگر نمی خوانم در حال رد کردنشان هستم . حالا به هر شکلی. یک سری هم به انباری مادر اینها باید بزنم. بی خود یک سری چیزها را نگه داشته ام. فقط جا گرفته اند. تا اطلاع ثانوی هم قصد خرید هیچ کتابی را هم ندارم. یک بار برای لباسها و کیف و کفشها این کار را کردم و راضیم . حالا نوبت کتابهاست. خلوت کردن  دور وبر تا جایی که می شود. 

چیزی که خیلی فکرم را درگیر کرده بر سر دوراهی بودنم هست. این که برای ادامه ایران بمانم یا بروم. فردا بعد از کار می روم یک جایی می نشینم و یک بار برای همیشه تصمیمم را می گیرم و  به هیچ قیمتی هم عوضش نمی کنم. به قول دوست استمرار در هر کاری مهمترین چیز است. یک سال است خودم را توی تعلیق نگهداشته ام. به گمانم وقتش رسیده که کاری کنم. البته فکر می کنم کم کم فهمیده ام کدام طرف را می خواهم . اما فردا با حوصله ی بیشتر در موردش فکر می کنم و سود و زیان می کنم. بعد تصمیم می گیرم. 


هجده آبان و دنبال روزن امید گشتن

امروز بعد از چند روز شروع کردم به چرخیدن توی اینستاگرام و کانالهای خبری. راه نفسم گرفت و اشک بود که سرازیر می شد . هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که بیرونی پیاده رویی چیزی داشته باشم  نتوانستم. تنها دلخوشیم شده سفر یک روزه ی جمعه. دلخوشی که نه انگار یک جوری کندن ازینجا و پاره کردن عادتهای روزمره. دی لوییس هم انگار همیشه هست. شاید چون زندگیم آنقدر خالی است  که این طور شده. نمی دانم اما می دانم که این را نمی خواهم. 

حوصله ی نوشتن ندارم. بهتر است بروم کلاس دوساعته را شرکت کنم و بعد هم کمی زبان بخوانم. به گمانم این کارها کمی حالم رابهتر می کند. کمی ازین غم و کسالت و بطالت خودم را بیرون می کشم. 

هفده آبان و تلاش من برای تبدیل غم بزرگ به کار بزرگ

بعد از آنفلوآنزایی که ده  دوازده روز پیش گرفتم و البته که بعد از چند روز خوب شدم انگار سیستم مغزم دست کاری شد. یاس و ناامیدی ، غم و غصه و دسترسی سریعم به خاطره های ناراحت کننده خیلی بیشتر از قبل شده. تا یک نفر می گوید ف ، تا فیهاخالدون تمام اتفاقات ناراحت کننده جلوی چشمم رژه می روند. اتفاقی که بیست سال پیش افتاده انگار همین دیروز بوده. 

یاد عموی بیچاره ام افتادم و مرور خاطرات ازدواج و طلاقش. جوری حرف میزد انگار نه انگار پنجاه سال گذشته. آنقدر برایش زنده بود برایشان غمگین و خشمناک می شد که فکر می کردی همه ی ماجراها پنج روز هم نیست که اتفاق افتاده. من هم همین طوری شده ام. با این تفاوت که می دانم نباید برای کسی حرف بزنم و اینها  فقط برای من این همه زنده و دردناکند. می دانم که خلق منفی چنین بازیی را سر آدم در می آورد و خاطره ی بد است که نبش قبر می شود.  درنتیجه کسی بشنود ممکن است فکر کند مشاعرم را از دست داده ام و زده به سرم. البته که زده به سرم اما مشاعرم سرجای خودش است و واقعیت سنجیم مثل بنز کار می کند. چیزی که عمویم یواش یواش از دست داد و بیشتر توی چاه ویل افسردگی غرق و گم شد. 

این روزها مدام به حرفهای  بانو توران میرهادی فکر می کنم و  نقل قولی که  از مادرش   کرد؛ این  که باید غم بزرگ را به کارهای بزرگ تبدیل کرد. می خواهم من هم غمهایم را بریزم توی یک کیسه و به آنها به چشم سوخت نگاه کنم. سوخت برای انجام کاری بزرگ. حالا در حد وسع و توانایی خودم. می خواهم نگذارم این کیسه و سنگینی اش توی مرداب نامیدی غرقم کند. خلاصه که با هر شکل و شمایلی که شده خودم را با زندگی مواجه می کنم و با کارهایی که از عهده شان برمی آیم. 

کار روتین هفتگیم به خاطر تمرکز نداشتن و به هم ریختگی و کلافگیم این روزها خوب پیش نرفته. یعنی انجام شده اما با کیفیت پایین. اما یادگرفته ام به جای سرزنش خودم  این جور وقتها بگویم باز هم دمت گرم دختر. نزدی زیر چیزی و کارت را با هر جان کندنی بود انجام دادی. گاهی همین بودن کم و ناقص بهتر از هیچ بودن است. اینها را تازگیها روی خودم پیاده می کنم و می بینم چقدر خوب است. چقدر همین مهربانیهای ریز ریز و ساده می شود نور و می تابد به قلب تاریکم. 

می خواهم از بین تمام ناامیدیها یک نیمچه امیدی برای خودم بسازم و جلو بروم. این نیمچه امید هم فقط برای مهربانی با خود و لاغیر. می دانم که می شود. می دانم که هر چقدر حواشی آزاردهنده را از زندگیم برانم ممکن است در کوتاه مدت به خاطر شکستن عادتها اذیت بشوم اما نتیجه ی طولانی مدتش صد درصد خوب خواهد شد. 

با دوست در مورد این حرف زدیم که گاهی باید بپذیریم دست و پایی شکسته داریم به هزار و یک دلیل و بعد ببینیم با این دست و پای شکسته چه کارهایی می شود کرد. این که هی باعث و بانی شکستگی را لعن و نفرین کردن و مرور روزهای شکستگی  و  نامیدی  از ترمیم شکستیگی بشود برنامه ی  روزانه چیزی درست نمی شود. این که هی خودم را با آدمهای دست و پادار سالم مقایسه کنم  هم باعث نمی شود اوضاع درست بشود. 

آبان از نیمه گذشت و چقدر هم سخت...

حافظه ی آدمیزاد عجیب و غریب نشانه محور است. یعنی بی که اراده کنم برای یادآوری چیزی یا کسی یا  واقعه ای همین که اسم آبان می آید خاطره است که خودش را به در و  دیوار کله ام می کوبد. لامصب من هم که  الهه ی تراژدیم و در نتیجه هر خاطره ای که توی نظرگاهم می نشیند قلبم را می فشارد و بغضم را به هق هق بدل می کند. از آن طرف هم بالا نه گذاشت نه برداشت مراسمش را توی همین آبان برگزار کرد. آن هم سالی شبیه 88  و آبانی که پرست از خون و وحشت و خشم. 

از وقتی برگشته ام ، همه ی انرژی روحی و جسمیم را از دست داده ام. دیروز را فقط به به یللی تللی گذراندم و بیقراری و قدم زدن و شام خوردن با دوست. شب هم باز خفت دادم به خودم . دلم نمی خواهد درباره اش زیاد حرف بزنم اما فقط نمی خواستم خانه باشم. از تنهایی  و  با خودم بودن فراری شده ام . امروز اما می خواهم کمی دست و پای این افسردگی و اضطراب پیشرونده را قیچی کنم و به هر شکلی که شده خودم را به زندگی برگردانم. مثلا بعد از نوشتن اینجا تصمیم دارم بروم سبزی خوردن و وسایل سالاد مفصل بخرم و ناهار  دیرهنگامی بخورم. به قول دی لوییس کارای ساده ی رو به زندگی انجام بدم. کلاس را باید شرکت کنم امروز و نمی دانم تمرین زبان را برای کی گذاشته ام اما باید برایش برنامه بریزم. نمی دانم چرا لارا جوابم را نداد. اما پیگیری کنم به هر حال.