هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

جمعه‌:)

دیروز واسه خودم سنگ تموم گذاشتم. فریزر خالی قشنگ جون گرفت و گوشت قرمزو مرغ و ماهی خریدم. یه ماهی بود که تنبلی می‌کردم واسه خرید این چیزا. فیله‌ی مرغ میخریدم اما سراغ باقی چیزا نمیرفتم. 

دیروز حتی سبزی آش‌رشته‌ی امروزو کشک موردنیازم خریدم. شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا هر جمعه آش رشته؟ زینرو که بعد از کلی آزمون و خطا و پختن آشها و سوپهای مختلف، متوجه شدم تنها آیتمیه که بزرگ و کوچیک و سالمند و خردسال تو خانواده بهش علاقمندن و ازش استقبال می‌کنن. فی‌الواقع پِرتی کار و دوست ندارم و نمیخورمش صفره:)

داشتم می‌گفتم که دیروز خیلی فعال تو حوزه‌ی کوکبی عمل کردم. حتی مویز و بادومیم که اون روز به دلیل خالی بودن کارت بانکی نخریده بودم، خریدم. البته فکر نکنین همچین پاک و سالم برگزار کردما نه. یه بسته سوهان عسلیم گرفتم و کلیم ذوق زده بودم که میخوام باهاش چایی بخورم:) الانم خودمو خفه کردم و توی تمام مویرگام سوهان عسلی جاریه:)

مویز و بادوم خامم میخرم که مثلا قوت و قوت داشته باشم به شکل صحیح و سالم و بین کار هی نرم سراغ چیزای مضر. هم چاقی برام تهدیده و هم این‌که سبقه‌ی دیابت هم از جانب ابوی و هم خانوم والده مدام چشمک میزنه. دوتا از عمه‌هام که اصلا جان بر سر دیابت گذاشتن. خدا رحمتشون کنه. زینرو ترس شدیدی دارم تو این حوزه. 

از کارای دیگه ای که دیروز بهش پرداختم، خریدن گل لسینتوس بود. بهار که میاد این گلم میاد تو گلفروشی. همچین نرم و نازک و ملیح و لطیف و ایناس به نظرم. البته که گل کلا این ویژگیارو داره ولی لسینتوس اینارو به توان رسیده داره از نظر من. 

رنگاشم لامصب یکی از یکی قشنگتر و خاصتره. قبلنا که یه مقدار قیمتش معقول بود از دوسه رنگش یه دسته میخریدم و میومدم با ترکیبشون تو خونه بزمی راه مینداختم. اما خب الان دیگه به نظرم زیاده روی میاد یه کم چندرنگ خریدن. این بار یه صورتی عروسکیشو خریدم و انگار روی میز شده یه بخشی از مهمونی. 

آهان گفتم مهمونی، دلم میخواد پنج شنبه‌ی بعدی یکی دوتا از دوستامو رسمی دعوت کنم و یه بزم و محفلی داشته باشیم‌. همونی که تولدشم هست همین نزدیکیا تو جمع مدعوینه. 

فکر کردم  چون سرکارن مهمونی شب براشون بهتر باشه. شامم لازانیا درست کنم با سوفله‌ی مرغ. فی‌الواقع جفتشونم هوس خودمه. بس که پاستوریزه غذا خوردم دلم یه غذای چاقِ پنیر پیتزایی میخواد:)) 

یه سالاد خوشمزه هم درست کنم که اگه احیانا پاستوریزه‌ای بینمون بود و نخواست خیلی دل به غذای چاق بده سالاد بخوره و سیرم بشه. اینو میخوام از پیجای آشپزی کمک بگیرم و خودم خیلی چیزی به ذهنم نمیرسه.

در حال حاضرم حبوبات بیست و چهارساعت خیسونده‌ی آشو گذاشتم که بپزن و بعدم مابقی داستانو روشون اجرا کنم. یه چیز دیگه ایم که در مورد خودم مطمئن شدم اینه که من احتیاج به چهارده ساعت خواب دارم تو شبانه روز:)) فقط درین صورت مغزم درست کار می‌کنه:)))

البته چهارده ساعت نخوابیدم تا به حال و همینجوری الکی گفتم عددشو. اما دیشب حوالی دو اینا خوابم برد و صبحم با صدای ترق توروق و شرق شوروق همسایه پایینی بیدار شدم حوالی شیش اینا. کلا همسایه پایینمون رو ویبره است بنده‌خدا. یعنی هیچ کاریم نمی‌کنه سرو صدا داره. حتما دیدین ازین آدمایی که حرف زدنشون بلنده، راه رفتنشون تند و پیتیکوب پیتیکوبیه. میخوان یه قفل به در بزنن صدایی درمیاد ازین کارشون که تو اصلا باورت نمیشه و فکر میکنی داره درو از جا درمیاره:) خلاصه همچین موجودیه. 

هیچی دیگه. دوباره با تلاشی غیرقابل وصف خودمو خوابوندم و تا ساعت ۱۱ خوابیدم. بیدار که شدم جهان روشن و شفاف میومد به نظرم و زندگی قشنگ‌تر در جریان بود. حالا فکر کردن به چایی و سوهان عسلیم قشنگی کارو چندبرابر میکرد:))

کلا سطح تقاضام از زندگی واقعا پایینه. با چند ساعت خواب و چایی و سوهان عسلی راضی و خرسند میشم:) 

الانم بهتره برم یه نرمش ریزی بکنم . زینرو که دیروز افتادم به بشور و بساب و بخر و بپز و این داستانا، دیگه نای ورزش نداشتم. شبشم خودمو مهمون یه حموم ترکی کردم با همه‌ی مخلفاتش. امروز دیگه باید دست بجنبونم و یه چندتا حرکت نرمشی به این عضلات طفلیم بدم. 

آهان آهان اینم بگم و برم. تو رمان کلیدر چندتا چیز هست که خیلی تکرار میشه و دوستشون دارم و تا حالا نشنیده بودم. مثلا میخوان از درستکاری یه آدمی تعریف کنن میگن آدمِ دزدی و گرگی نیست. کلا خیلی باحاله و کیف می‌کنم ازین ادبیات. 

 

چسونه‌های ادایی:)

داشتم سریال افعی تهرانو می‌دیدم که حینش یادم افتاد به تحلیلا و تفسیرایی که روانشناسا از نقش روانشناس تو این سریال کرده بودن. این نقشو سحر دولتشاهی بازی می‌کنه و تو قسمت قبل رفته بود تو فاز فلرت کردن با مراجع که پیمان معادی بازیش می‌کنه:)

یه چندتا عشوه شتری ریز و درشت هم داشت حالا. بعضی از روانشناسا نوشته بودن که آره این خطوط قرمز اتاق درمانو زیر پا گذاشته و ال و بل. این وسط یه چندتا ازون اداییاشون به واکنش این همکاراشون، واکنش نشون داده بودن که خبالا بی‌خیال. 

یکی ازین اداییا نوشته بود " من این سریال را ندیده‌ام و نخواهم دید اما...."  دوست داشتم برم لپشو بکشم بگم چرا هانی؟ چرا تاکید کردی رو اینکه نخواهی دید؟ میترسی ازون عرش اعلای منورالفکریت به پایین بغلطی؟ اوکی بابا فهمیدیم تو فقط تو کار فیلم و سریالای معناگرای خیلی خفنی و این چیزارو نمی‌بینی. ولی حالا که نمی‌بینی چرا در مورد واکنش یه عده دیگه درباره‌ش واکنش نشون میدی؟ جدیا! منظورت چیه؟

خب چسونه‌ی ادایی عزیز، کلا زبان در نیام کام درکش و  دنیای قشنگ منورالفکریت سیر کن و بی‌خیال ما آدمای سطحی  و نظراتمون شو؛ یا اول ببین و بعد نظر بده.

اعصاب واسه آدم نمیذارن که:) هیچی دیگه افعی تهرانو دیدم و هنوزم به نظرم فارغ از عیب و ایراداش، فاخرترین سریال پخش خانگی سالهای اخیره. یه طنز زیرپوستیی هم داره که واقعا مورد پسندمه. 

بعد تیپاکس، لباسی که برای هدیه به دوست قشنگ اردیبهشتیم سفارش دادم، اورد. وسوسه شدم خودم بپوشمش و به دوستم کارت هدیه بدم بس که قشنگه:) شوخی می‌کنم ولی واقعا چیز جذابیه و فراتر از انتظارم بود برای یه سفارش اینترنتی:)

همین طور در حال قربون صدقه رفتن برای لباس مذکور بودم که دیجی کالا سفارشای کرم‌جاتیمو آورد. کلا دیجی کالارو ازین باب دوست دارم که از شیرمرغ تا جون ادمیزاد توش پیدا میشه. گاهیم یه تخفیف مخفیف ریزیم رو چیزمیزاش هست که حال میده:)

میتونم امروزو روز دریافت سفارشا هم نامگذاری کنم حتی:) آهان اینو نگفتم که دیشب بعد از مدت مدیدی، ساعات طولانی خوابیدم. هرچند یادم نمیاد چه خوابی می دیدم اما صبح دیدم تو خواب، ملافه‌ی کش دار تشکو کامل بیرون کشیدم و پیچیدم دور خودم:) یجوریم پیچیده بودم که نمیتونستم خودمو آزاد کنم. امیدوارم یه خواب خوبی بوده باشه:))

بعدم به صبونه‌ی دیرهنگامی خوردم شامل نون سنگک و نیمروی سفیده‌ی دو تخم مرغ. کلا شدم سمندون و تخم مرغ شونه‌ای میخرم.  فکر کنم غیر از من و کارگرایی که سر ساختمون کار می‌کنن و ناهار میخوان املت جمعی بزنن، کسی شونه‌ای تخم مرغ نخره:)) شایدم بخره. نمیدونم. 

دیگه این که امروز واقعا قصد دارم خونه رو تمیز کنم و نیز ورزش. دیروز به جای ورزشای همیشگی، کلا راه رفتم. به گمونم ده هزار قدمی شد. بس که هی پیاده گز کردم همه جارو. ولی امروز دیگه باید رو برنامه تمرینی کار کنم.

 یه دعوت به ناهاریم رد کردم. ازین رد کردنم هم راضی و خرسندم. ترجیحم امروز بیرون نرفتن و آلا گارسون نکردنه. میخوام یه کم ذهنم آروم و متمرکز بشه‌. چون لازمش دارم. فردا هم باید به فمیلی سر بزنم و اونو میذارم در راستای نیاز به معاشرت. هرچند ته دلم نمیخوام برم. 


بامن بگو از لحظه لحظه‌های مبهم کارتِ خالیت:)

عنوان مجددا از متن تیتراژ آنشرلیه با اندکی دخل و تصرف:) حالا داستان کارت  بانکی خالیمم براتون میگم و لحظه‌هاشو براتون از ابهام درمیارم:)

جونم براتون بگه که خب  دیشبم دچار بی‌خوابی عجیبی شده بودم. بدینسان که ساعت یک بامداد گفتم برم یه دوش آب گرم بگیرم شاید ریلکسی حاصل بشه و بتونم بخوابم. اما نشون به اون نشون که تا سه صبح تو خونه راه میرفتم و کیف و وسایل صبحمو آماده می‌کردم. 

این عادتو از خردسالی دارم. یعنی باید لباس و وسایل صبحم آماده باشه وگرنه خوابم نمی‌بره:/ حالا صبح علاوه بر کلاس قرار بود برم سراغ اون کار اداری زهلم گتمیشم. بعد هر چیزی که فکر میکردم ممکنه لازم باشه از مدارک و نامه و غیره و ذلک می‌چیدم تو کیفم. 

بعدم دیدم موهام هنوز یه نمه خیسه. سشوارو با درجه‌ی خیلی کم روشن کردم و نصف شبی شروع کردم به سشوار زدن:/

بعدش خداروشکر یه چندساعتی خوابیدم و صبح سریع آماده شدم و با اسنپ رفتم سر کلاس. ماشینمو نبردم گفتم بخوام اداره ی مذکورم برم ممکنه اسیر جای پارک و این چیزا بشم. 

چقدرم بی‌ماشین و با اسنپ حال داد. خیلی لاکچری میشه وضعیت:)

هیچی دیگه کلاس که تموم شد باز یه اسنپ دیگه گرفتم به مقصد سازمان مورد نظر. راننده‌ سیبیل فروهری داشت و خیلی خوش تیپ بود. البته من خیلی حال معاشرت نداشتم اما خب نمی‌شد ازین خوش تیپ گذشت:))

گفت شصت و شیش سالشه ولی خدا به سرشاهده بیشتر از پنجاه بهش نمیومد. خوش قدوبالا و همچین ورزشکاریم بود تازه. گفت خوب شد جایی که میخوای بری نزدیک خونه‌ی پسرمه. میرم نوه‌مم می بینم. 

بعدم گفت که من سرتیپ نیروی هوایی بودم و این روزا از سر بیکاری میزنم تو دل خیابون. یه ذره پولیم گیرم میاد که واسه نوه‌م یه پوشکی اسباب بازیی بخرم. 

دیگه همش حرف زد تا رسیدیم به مقصد. منم چون خوش تیپ بود خودمو بسیار مشتاق شنیدن نشون می‌دادم. موقع پیاده شدنم گفتم خیلی از صحبتاتون استفاده کردم:) لامصب اینجوری ظاهر بینم و عقلم به چشممه. حالا اگه یه فرتوت شصت و شیش ساله بود صد درصد  خودمو میزدم به خواب تا لب از لب نگشایه. 

اما برای جناب ایشون مدام شور ماجرارو بیشتر میکردم و سوالم میپرسیدم. مثلا پرسیدم اسم نوه‌تون چیه؟ بعدم گفتم واای چه قشنگ:) وقتیم گفت دخترم پزشکه و خیلی خوشگله میخواستم بگم لابد به پدر امیر سرتیپش رفته:) 

اما خب جلوی خودمو گرفتم و گفتم بیوتی جان، فلرتیشیا بودنم حدو مرزی داره و بسه دیگه:)) 

سرتونو درد نیارم رفتم تو اون اداره‌ی کذایی خراب شده. اسیر و عبید شدم . یک نفری جواب نمیداد و در دسترس نبود. دیگه جایی واسه نشستن نبود و بس که تو انتظار واسه اومدن اون یه نفر تو راهروها راه رفتم، هم اسمارت واچم گفت شیش هزار قدم راه رفتی، هم شدم ارباب رجوع پیشونی سفید و همه نگام می‌‌‌کردن. 

رفتم تو نمازخونه و بعد از سالها عطر خوش نمازخونه پیچید زیر بینیم. بوگندوترین جای کره‌ی زمین این نمازخونه های اداره‌ها و مدرسه‌ها و دانشگاهاست. فرشاشونم همیشه پرزده ترین فرشای جهانن. کافیه بشینی و پاشی انگار با ده تا گربه زندگی می‌کنی، کل لباست به فنا میره:/

یه ساعتی سعی کردم تمرکز کنم و یه مشت کار نوشتنیو رتق و فتق کنم و بعد زدم بیرون. اون یارو هم نیومد. یه نوبت رفع زهراب رفتم و برگشتم خونه‌. 

برای این که از میزان خشم و تنشم کم بشه تا خونه پیاده بودم. هوا هم البته خوب بود. سرراه میوه خریدم و توت فرنگی بسیار خوشمزه‌ای نصیبم شد. خداروشکر خیار بوته‌ای هم فراوون شده. 

اومدم خونه و بازم جوجه کباب سفارش دادم برای خودم. بس که جوجه کباب دیشبی بهم چسبیده بود. در کل مدتیه همش دلم کباب میخواد:)  کباب برگ و اینا. اما خب جای خوبیو دور و بر خونه نمیشناسم. فقط یه جاییو که جوجه کبابش خوبه شناسایی کردم. 

با پیاز و ماست موسیر غذامو خوردم و چند تا جوک بیمزه فرستادم واسه دوستم. 

یکیشون این بود مثلا دوتا گوجه فرنگی باهم دعواشون میشه، گوجه سبزه میاد جداشون کنه، بهش میگن سید تو دخالت نکن:) یعنی بدنمکی درین حد:)) اگه حالا دوست داشته باشین برای شمام بقیه‌شو میگم. 

بعد یه ذره دراز کشیدم و به یه خواب عمیقی فرو رفتم. ازون خوابا که بیدار میشی هم گیجی، هم گشنته:) یه موز با کلی توت فرنگی خوردم و با خودم گفتم کاش پاشم خونه رو تمیز کنم. حالا که بیکارم خونه بو تمیزی بگیره.

ظرفارو شستم و یه کم آشپزخونه رو مرتب کردم دیدم اصلا حال ادامه نیست. گفتم برم بیرون خرید کنم. نون بخرم و یه کم تنقلات آجیلی مثل بادوم و مویز و این چیزا. یه کارتیم دارم که یه تومن یه تومن شارژش میکنم و واسه همین خریدای ریز ازش استفاده می‌کنم. نون و میوه و این چیزا. 

دوسه روز پیش یه تومن توش ریخته بودم و مثل مردای اسکوروچی که دوزار خرجی خونه میدن و انتظار دارن زنشون تا آخر ماه با اون بسازه، انتظار داشتم با یه تومن کل بهارو بگذرونم. زینرو بی که نگاه کنم به اس ام‌اس آخرین موجودی، راه افتادم به سمت خیابون و خرید. 

تو خشکباریه حدود ششصد و پنجاه تومن چیزی خریدم و کارتمو دادم تا حساب کنن. گفت موجودی نداره. گفتم باشه بابا اون بادومارو بردار و حالا حساب کن. بازم گفت موجودی نداره. گفتم میشه لطفا یه موجودی بگیرین برام؟ فکر می‌کنین چقدر تو کارتم بود؟ هفتاد و سه هزار تومن:)) 

واقعا لحظه‌لحظه‌های مبهم سختی بود :) درجا فهمیدم خب قرار نبوده پول تو کارت تولید مثل کنه و تکثیر بشه. زینرو تو این یکی دوروز گذشته خرج شده. شنیدین میگن وقت مردن کل زندگی آدم مرور میشه؟ منم اون لحظه کل خریدامو از دوروز پیش مرور کردم و دیدم واقعا این هفتاد تومنم خیلی الله بختکی تو حساب مونده :))

ولی به نظرتون چیکار کردم؟ هیچی سریع فِلِنگو بستم. تو راه که میومدم خندم گرفته بود و با خودم گفتم خدارو شکر اندازه ی دوتا نون پول دارم:))

این بود داستان امروز:)

تکرار غریبانه‌ی روزهای من :)

عنوان برگرفته از موزیک کارتون آنشرلیه. چطور یادش افتادم؟ تو پادکست رختکن بازنده‌ها پخش شد. تو همین اپیزود آخر که مهمونشون آنالی شکوری بود. میدونم نمی‌شناسینش. 

فی‌الواقع منم اولین بار بود اسمشو می‌شنیدم. ولی واقعا انسان جذابی بود. ازونا که انگار باور دارن دنیا و زندگی یه شوخی بزرگه.

خلاصه هیچی دیگه هنوز بیوتیتون ساعت هفت صبح متوجه به روز شدن پادکست مذکور شد و جامه دران و فاخلع نعلین کنان به سمت گوش دادنش، شتافت. خداروشکر بهزاد عمرانیم مودب تر شده در کل و خیلی رو مخ نیست:)

حالا زچه رو من هفت صبح بیدار و هشیار بودم؟ زینرو که رسما دیشب خوابم نبرد. یعنی ابر و باد و بارون و زهراب پشه دست به دست هم داده بودن تا منو بدخواب کنن. اولش پشه تو یه حرکت خیلی ریز و بیصدا بازومو نیش زد. 

بعد من که به نیش پشه حساسیت دارم بدنم گر گرفت و شروع کرد به خاریدن. این که ازین. داستان بعدیو با زهراب داشتم. زهرآب چیه؟ همون چیزی که براش میریم دستشویی. خدایی خودمم اولین بار تو رمان کلیدر با این کلمه آشنا شدم و قبلا یادم نمیاد جایی بهش برخورده باشم. 

زهراب پشت زهراب:) زینرو که خیلی ناوقت و بی‌هنگام یعنی ساعت یازده شب دو لیوان بزرگ آب خورده بودم:) 

گفتم حالا که پشه شناساییم کرده و مزه‌ی خونمم چشیده و ممکنه به مذاقش خوش اومده باشه، برم تو اتاق استتار کنم. رفتم رو تخت و به دلیل نزدیکی به پنجره بادو بارون امونمو برید. یکی از همسایه‌ها هم در پشت بومو باز گذاشته بود و باد هرچندگاهی محکم به هم میزدش:/

هیچی دیگه بدینسان کار به بیخوابی کشید. بعد دوباره کلیدرو پلی کردم. لامصب تو یکی از بدترین جاهای داستان بود و جوری غم ودرد از کلمه به کلمه‌ی دولت‌آبادی می‌چکید که دیدم زدم زیر گریه. 

یه قسمت که گوش دادم، دیدم دارم به مرز جنون می‌رسم و به قول یکی از دوستان، فضا داره سوییسایدال میشه. منم که زمینه‌دار و آماده:) فلذا از خیر کلیدر گذشتم. تو این اثنی صدای یاکریما بلند شد. یعنی هی بیوتی:) صبح شد رسما. 

حالا این وسطا زهراب پشت زهرابم بود و من جهت عدم اطاله‌ی کلام بهش اشاره نمی‌کنم:) 

هیچی دیگه غم عالم روی سرم ریخته بود به قول آهنگ آنشرلی چشمان روشنم پشت  پرده‌های مه آلود اندوه ، پنهان شده بود(الان که فکرشو می‌کنم ، می‌بینم برای یه کارتون خیلی متن ثقیل و سنگینیه). 

توی این هر و هیمه‌ی غم عالم، به نظرم میومد از همه سنگین‌تر همون چندساعت کار امروزه. جوری که یه ساعت بعد از جداشدنم از رختخواب هم پتوپیچ تو آشپزخونه تردد میکردم. انگار میخواستم به کارفرمام که خودمم، بگم من خوب نخوابیدم. اصلا نخوابیدم و نمیتونم کار کنم. سردمه و خوابم میاد:))

اما کارفرما ازون کارفرماهای سختگیره. ازیناس که گر سربرود برنامه‌ی کار و بار جایی نرود. 

فلذا با هر شکل و شمایلی بود، کار امروزو به سرمنزل مقصود رسوندم و ازین موضوع راضی و خرسندم. شبم جوجه کباب سفارش دادم  و با کته‌ای که درست کردم زدم بر بدن. واقعا جوجه کباب خوبی بود و چسبید. 

فردا هم کلاس دارم و بالاجبار باید نسبتا زود بیدار بشم. اما انگار نه انگار کم خوابی دارم. هیچ نشانه‌هایی از خواب‌آلودگی تو خودم نمی‌بینم. مغزم کار نمی‌کنه اما خب خوابمم نمیاد. 

بعد کلاس فردا هم برای خودش داستانی است پر آب چشم. فکر می‌کنم دو الی سه جلسه‌ی دیگه ازش مونده. البته که دوباره یه کلاس دیگه با همین استاد ثبت نام کردم بسیااار گزاف. 

کلا هرچی درمیارم میذارم پای این کلاسا. هرچند برای من از نون شبم واجب تره و بهم آرامش خیال میده از جهات زیادی. پروسه‌ی یادگیریمم اینجوری و با این کلاسا، کماکان ادامه داره و خودمو ملزم می‌کنم تا کتابی مقاله‌ای در راستای کاروبار بخونم. 

دیگه چی؟ دیگه واقعا هیچی. خداخدا می‌کنم بتونم امشب خوب بخوابم. 



مناسک شبانه‌ی این چندوقت:)

نمیدونم از کی ولی از یه وقتی که کارو آوردم تو خونه، هرشب بعد از کار، میرم تو آشپزخونه. اول ظرفای تو سینکو میشورم و بعد سینک و دور و برشو با دستمال خشک می‌کنم. همون دستمال نمدارو می‌کشم رو ی کابینتا و اگه آشغالی چیزی روشون باشه جمع می‌کنم. 

گاز و تمیز کردنشم کار بعدیه. بعد که گازو تمیز کردم دستمالو با مایع طرفشوری  حسابی ترو تمیز می‌کنم. دستمال هم باید حتما و الزاما ازین دستمالایی باشه که اولین بار کارخونه‌ای به اسم ناژه تولیدشون کرد. ازینایی که روشون مینویسه با آب خالی همه‌جارو ترو تمیز میکنن و بهترم هست واسه شستنشون شوینده بهشون نزنیم. اما من میزنم:)

این دستمالا سالهاست که جزء لاینفک آشپزخونه و گردگیریای منن. کلا بهشون معتادم. حتی واسه تمیز کردن ماشینمم یدونه بزرگ اینارو دارم که به از شستشو باهاش شیشه‌هارو خشک می‌کنم و کار خوب درمیاد. 

بعد ازین که دستمالو شستم و رو دسته‌ی مایکروفر پهن کردم، نوبت به سرو صورت و دهان و دندان میرسه. اونم واسه خودش داستانیه؛)

بعد از همه‌ی اینا در حالیکه دارم از خستگی میفتم میشینم رو مبل و پاهامو میذارم رو پاف روبروش. تو اینستاگرام میچرخم واسه خودم و هی لباس و زیورآلات و این قسم اباطیل می‌بینم. معمولا حال درست درمونیم ندارم واسه کار جدی مثل کتاب خوندن . دلم میخواد اما مغزم کشش نداره. 

بعد دیگه یواش یواش به خودم یادآور میشم که اگه دیر بخوابی فردا صبح کلات پس معرکه‌س. زینرو پا میشم برم بخوابم. تازگیا فهمیدم ملاتونین به هیچ عنوان چیز جالبی برای خواب آوری نیست. لااقل این ایرانیای مسخره‌ای که من میخرم نمیذارن خواب عمیقو تجربه کنم. 

بازم چندوقتیه که دیگه تو اتاق خواب نمیخوابم و بساط خوابم تو هاله. اتاق خواب پرده‌ی ضخیم‌تری میخواد. یاکریما و خانوم بی‌اعصاب همسایه هم صبحا اذیت می‌کنن. هالم مشکلات خودشو داره. تردد ملت تو راه پله و صدای در ورودی ساختمون و پارکینگ اذیت کننده است. اما خب چاره‌ای ندارم و از اتاق بهتره. 

هیچی دیگه یه بخش دیگه از کلیدرو میذارم برام پلی بشه تا من یواش یواش خوابم ببره. گاهیم تا نصف شب خواب سراغم نمیاد. اما دیگه انگار عادت کردم به این حال. 

چو تخته پاره بر موج

عنوان به حال الانم ربطی نداره. موج هست ولی منم قایق نسبتا محکم خودمو دارم این روزا و دیگه حس تخته پاره بودن ندارم. 

اما خب یه روز بهاری نه چندان دور داشتم. امروز آفتاب گرم منو یاد  اون روز بهاری انداخت. اوایل خرداد شیش سال پیش بود. همسر سابق دیگه تحویلم نمی‌گرفت و تو یه جا و مکان دیگه مشغول کاراش بود. دیگه داشتیم به رسمی قطعی کردن جداییمون نزدیک می‌شدیم. به قول بروبچز خارجی چیزی از رابطه نمونده بود و فقط پیپر ورک طلاق انجام نشده بود. 

تو دانشگاه  افتاده بودم با یه انسان عوضی و مزخرف. کارم جلو نمی‌رفت و به شدت تحت فشار کاری بودم. پولم نداشتم دست برقضا. یه روزی تو همین روزای بی‌پناهی و تخته پارگی، از بی‌آر‌تی پیاده شدم. رفته بودم دانشگاه و کتک خورده‌ی روحی و روانی برگشته بودم. 

هوا گرم بود و بی آرتی هم شلوغ. منم با اون لباس مسخره‌ و کوفتی اداری و مقنعه. عرق کرده و گرمازده و کتک خورده، لخ می‌کشیدم سمت خونه‌. اون وقتا سر کوچه‌مون یه مغازه بقالی کوچیک بود. ازین بقالیایی که نبش دوتا کوچیکه‌ی آشتی کنونه و صاحابش یه پیرمرد عنقه. 

رفتم تو بقالی و یه بستنی قیفی پاک با یه آب معدنی کوچیک از تو یخچال برداشتم. با مقنعه‌م خودمو باد میزدم و پیرمرده هم مثل اکثر آدمای مسن که سوز سالیان تو وجودشون جمع شده و همیشه خودشونو میپوشونن، یه جلیقه پشمی تنش بود:/

خلاصه کاری به تیپ پیرمرد و نوع پوشش ندارم الان. کارت کشیدم و همونجا بستنیو از تو کاور روش بیرون اوردم و شروع کردم به خوردن. یه قلپم آب خوردم روش. 

داشتم از در بقالی بیرون میومدم که نگاه سنگین پیرمردو حس کردم. دیدم با یه لبخند کج و تمسخرآمیز بهم خیره شده. یه لحظه از بستنی خوردنم شرمنده شدم و حس بدی گرفتم. حالم خوب نبود. به نظرم میومد عالم و آدم دستم انداختن و دارن بهم می‌خندن. 

دیگه یادم نیست چیکار کردم لابد با خجالت بقیه بستنیو خوردم تا دم در خونه.  اگه نمی‌خوردم آب میشد خب:)  

گذشت تا همین چندوقت پیش. هردفعه از کوچه رد میشدم میدیدم کرکره‌ی بقالیه پایینه. بعدم یه اعلامیه ترحیم با عکس پیرمرد زدن رو کرکره. پیرمرده تو عکس جدی بود و لبخند کجی نداشت. اما تو ذهن من با اون لبخند ثبت شده. 

پیرمردی که یه روز گرم خرداد، زنی مقنعه به سر با مانتو و شلوار رسمیو عرق ریزون دید که بستنی قیفی میخوره و  بهش خندید. چون فکر می‌کرد لابد اون بستنیو برای بچه‌اش خریده. نه که همونجا تو مغازه داستان گاز و لیس راه بندازه. ( یه کم این تیکه اروتیک شد:))

لابد با خودش گفت اوووه چه جلف. چه شکم شل مثلا:) نمیدونم چی گفت ولی بهم خندید. خب اون خبر نداشت که کل زندگی من شده یه تخته پاره تو دل یه دریای مواج و بیرحم. خبر نداشت تو چه حالیم. اما کاش نمی‌خندید. 


اولین روز دومین ماه چهارصد و سه:))

عنوان به یاد و نام نامی باغبان جان رفت رو رندی و یک دوسه ای:)

ذهن رند دوستم حتی آرزو کرد کاش سال سه هزار و سیصد و سه بودیم تا همچین جیگرم حال بیاد. 

میدونم الان تو دلتون میگین، بابا این دیگه چه بیکاریه:) خب بگین. من به دل نمی‌گیرم و بالاخره دوست داشتن بعضی چیزا و بعضی از آدما هزینه داره:)

خیلی مویرگی، بعضی از آدمارم وارد کار کردم که بزنم به صحرای شکستای عشقیم و هزینه‌هاش:) اما خب نمی‌زنم و از کنارش رد میشم. چون واقعا دوتا مفهوم عشق و شکست تازگیا تو ذهنم معانی جدیدی پیدا کردن‌.  فی‌الواقع این روزا ذهنم تو یه لیگ دیگه توپ میزنه و ازوادیای قدیمی اومده بیرون. 

خب با این مقدمه‌ی نه چندان کوتاه و نه چندان مرتبط، بریم سراغ امروز و آنچه گذشت. 

صبحایی که قراره کار زودتر استارت بخوره، قشنگ مست و ملنگ خوابم. به زور خودمو از تشک جدا می‌کنم و میرسونم به چای و قهوه. بعدم به قول دولت آبادی سر از بالین برداشته به دنبال روزیم. 

کار کردم و  تو استراحت وسطشم ورزش ریزی محقق شد. بعدم دوش و دوباره کار. تو آهنگای حین ورزش یه ترانه پلی شد از بلک کتز، ای خانوم کجا کجا؟ خیلی باهاش کیف کردم:)

دلم جوجه کباب میخواست. اما سنگ بر شکم بستم و به خویشتن یادآور شدم که نباید و نشاید:) یه هفته ای هست که برنج نخوردم  و نونم تا جایی که میشده کم کردم. مصرف روغن هم تو غذا که مثل همیشه در حد قطره چکونی بوده. غذای بیرون هیچی نخوردم . میوه و سبزی و کاهو طبق معمول زیاد خوردم. 

اگه بخوام از اوضاع فیزیکالم، گزارش بدم باید بگم وزنم حدود چندصد گرم کم شده اما خب ورزش نصفه و نیمه و رعایت مواد غذاییم باعث شدن، بدنم فرم بهتری پیدا کنه. راضیم فی‌الواقع. 

این ورزش کردن تو خونه به شکل کج‌دار و مریز، از تابستون دوسال پیش شروع شد. از زمان زانو درد و حرکات اصلاحیی که دکتر داده بود. 

بعد ازون دیگه هرجوری شده بالاخره یه لِک و لِکی می‌کنم  از باب تحرک داشتن. کنار کار کردن، تنها کار مستمری که انجام دادم همین بوده. زبان خوندنو شروع کردم اما ادامه ندادم. برنامه‌های توسعه‌ی کار هم همین طور. استمراری توشون نیست. شل کن، سفت کن بازی درمیارم سرشون. 

امشب که داشتم فکر می‌کردم دیدم، واقعا کارم خسته‌م می‌کنه. انگار دیگه جون و جسمی برام نمیمونه و دلم میخواد از هر کار فکریی فرار کنم. زبان و توسعه کار هردوشون بی‌نهایت درگیری فکری دارن. 

بعد دیدم یه کمی هم انگار فراخ‌السلطنگی، دامن‌گستر شده:) یعنی نمیخوام دل به کار دیگه‌ای بدم و خستگیو کردم بهونه. کلا از زیر هرکار دیگه‌ای شونه خالی می‌کنم. روزای تعطیل فقط دلم میخواد یه گوشه لم بدم و سقف و لوسترو تماشا کنم:) 

یه کار دیگه هم میشه کرد. اونم این که کلا صورت مساله رو پاک کنم. یعنی زبان و توسعه‌ی کارو بارو حذف کنم. بیخودی هی خوراک ندم به سرزنشگرم که هی بگه دیدی دیدی این هفته و این ماه و این سالم گذشت تو هیچ غلطی نکردی؟

کلا از اول با خودم قرار هیچ غلطی نکردن بذارم و خلااااص. بعدم همینجوری خیلی یواش این گوشه موشه با هشتی گرو نه روزگارو بگذرونم تا برسم منزلگاه ابدی:) خلاصه بخوان سوره‌ی الحمد تا کنی شادم:)

یه کم فکر کنم ببینم تاب هیچ غلطی نکردن دارم؟ این که برنامه حول محور بی‌غلطی بچرخه. به به:)



میدونم چمه:)

اینو می‌نویسم تا هم ذهنم آروم بشه و هم شاید به درد قشنگایی بخوره که گاهی بهم پیام میدن و میگن که از مشابهت حس و فکرشون باهام شگفت‌زده شدن. نیز میگن که چقدر آروم شدن ازین بابت. 

قشنگای دیگه‌ای که خب همیشه حالشون خوبه و خیلی به خودشون مفتخرن و ازون بیدای سفتن که با هیییچ بادی نمی‌لرزنم، به بزرگواری و سفتی خودشون ببخشن و رد شن:)

دو سه روزه به شدت افتادم  تو کم و بی ارزش دونستن خودم و کارم. افتادم به مقایسه.  مدام مرغ همسایه به نظرم غاز میاد و مرغ خودم ملخ:)

همه چی رو اعصابمه. هی میخوام هیچ جا نرم و هیچ کسی رو نبینم. حتی وقتی فهمیدم ناخن کاری که سال نود و هشت می‌رفتم پیشش و توی  یه  دخمه‌ی بی‌نور و بی‌پنجره کار می‌کرد، الان یه مجموعه بزرگ با کلی کارمند داره، از دست خودم حرصی شدم. 

وقتی دیدم آیدای کارپه‌دیم، با تموم گیر و گرفتاریاش، دوباره از ازسر اون سر دنیا زندگیشو شروع کرده و چقدر زندگیو با تموم توان می‌بلعه، از خودم بدم اومد. 

حس کردم انگار یه آدم بی‌دست و پام. یه دست و پاچلفتیِ ترسو که از نقطه‌ی امنش تکون نمیخوره.... کسی که همش حرف می‌زنه و تو عمل، پیش که نمیره هیچ بلکه فرو میره مدام...

خلاصه همین فکرا و مقایسه‌های غیر منصفانه، جوری خلقمو تنگ کردن که همه‌جوره آچمزشدم. گَل و گیج و کتک خورده طور، دور خودم می‌چرخیدم و دلم آشوب بود و هست تا حدودی. 

انگار تو رینگ بوکس افتاده بودم زیر دست یه حرفه‌ای بی‌اخلاق و ظالم. با وجودی که ناک اوت شده بودم، بازم مشت میزد و حتی گاهیم لگد. دنیا ی جلوی چشمم خاکستری و تار شده بود. 

انگار استخونای قفسه‌ی سینه ام شکسته باشن،  سنگین و دردناک نفس می‌کشیدم و پاهام از مغزم فرمون نمی‌گرفت...

دیشب هرکاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. سنگریزه ریخته بودن تو چشام و زیر پلکام. چشامو که می‌بستم معذب و کلافه می‌شدم. بازم که می‌کردم جز سیاهی هیچی نبود واسه دیدن. 

بله. اینا همه شرح حال آدمیه که فلوشیپ خودسرزنشی داره. یه صدا تو سرش مدام وز وز می‌کنه و ازش ایراد می‌گیره.بعد اونقدر وز وز می‌کنه و اونقدر نیش میزنه که دست آخر لاجون و بی‌رمق، کلافه و گیج بیفته گوشه‌ی خونه و نفهمه کجاست و ساعت چنده و چیکار می‌کنه.

همین یه ربع پیش شاید نن جون درونم اومد سراغم. گفت بشین اول یه شرح حال کوچولو از خودت تو هنوز زندگی بنویس و بعد بیا ببینیم دیگه چیکار کنیم یه کم روبه راه بشی. به گمونم ورزش کمک کنه. بعدشم دوش و یه موسیقی کلاسیک شاید.  بعد ازون تازه باز ببینیم این حال از کی و چه جوری و با چه موضوعی شروع شده. 

چون این "کی و با چه موضوعی" همون پیدا کردن محل زخم کاریه.

خلاصه دیگه همین. برم ورزش کنم فعلا. 

بیست و هشت فروردین

یجوری تاریخو تو عنوان نوشتم که یعنی خیلی مهم. اما فی‌الواقع امروزم، یه‌روز بود مثل همه‌ی روزای دیگه. تنها تفاوتش با دیروز این بود که رفتم ترمیم ناخن.  کلی پول دادم ولی اومدم خونه حس می‌کنم گند زده یارو:)

آرایشگاه مالوف و مانوس همیشگیمو میرم دیگه. همونی که مدیرش باهام اندک رفاقتی داره و یه کمیم خشنه. این ظاهرالصلاح نبودن و عشقم و گلم نگفتنشو می‌پسندم:) خیلی جدیه  و بگی نگی اعصاب درست درمونیم نداره. اما خب علفیه که به دهن بزیی که من باشم شیرین میاد:) 

تو راه خرید میوه‌جاتم کردم و برگشتم سراغ کار و زندگی. در حال حاضرم شادان و مسرور و خرسندم برای سه روز بیکاری پیش رو. البته فردا گیر کلاس و برنامه‌های درس و مشقم. اما خب کارنمی‌کنم. 

دلم میخواد یه استخریم برم. حالا ببینم چی میشه. ابزارو ادوات مورد نیازو میذارم تو ماشین و تلاش می‌کنم که تنی به آب بزنم حتما. گفتم ماشین یادم افتاد. اس ام اس خلافی اومده برام و دیدم اوووه چقدرررر جریمه شدم. هرچقدرم خواستم ریز جزئیاتشو بگیرم پلیس راهور جواب نداد.  نمیدونم کجا خلاف رفتم یا چی:/

فردا هم هییییچ حوصله‌ی ماشین بردن ندارم. اما می‌برم. تا شاید بعدشم برم شنا.  دوییدنم خوبه البته چون هوا خنکه هنوز. کلا ذوق کار نکردن و تعطیلی دارم:) هنوزم میگم چیست کار و اصلنم سرمایه‌ی جاودانی نیست کار:))

دیگه خلاصه همینا. موضوع جدیدیم پیش نیومده و اوضاع کمافی‌السابق داره پیش میره.

تو این هاگیرواگیر:)

یکی ازین بلاگرای اینستاگرامی  که بیشتر در مورد زندگی روزانه و لایف‌استایلش استوری میذاره، پیام یکی از فالووراشو استوری کرده بود. طرف براش نوشته بود شرم نمی‌کنی تو این هاگیرواگیر جنگ، در مورد ورزش کردنت عکس میذاری؟:)) حالامنم میترسم از روز سراسر معمولیم بنویسم و بعد شرمنده‌ی مبارزین خط مقدم جبهه بشم:) اما در هر حل هرچه بادا باد!

اینجانب، همون هنوز بیوتی معلوم‌الحالتون که مدامم میاد اینجا قرو ادا میریزه در باب ننوشتن و کم نوشتن و این قسم اباطیل! طبق  معمول امروز سر کار بوده و چاکلز شده. یعنی چاکلزی به قدری از حد گذشته بود که مجبور شدم ساعت آخرو به خودم مرخصی بدم. هرچند فی الواقع  کار امروز به فردا فکندم  و فردا چاکلزی به توان میرسه اما خب امروز جستم. حالا فردارم کی داده کی گرفته. هرچند تا چشم رو هم میذاری دیلینگ دیلینگ منحوس آلارم میگه پاشو پاشنه ی پافزا رو وربکش! دقت کردین که تو پاشو پاشنه ی پافزارو وربکش  چه صناعت ادبی خفنی هست؟ دیگه نثر مسجع همینه. نوش جونتون:)

داشتم می‌گفتم که یه مقدار از کارو پیچوندم. مورد دیگه ای هم که رفت جزو پیچ و واپیچ ها، ورزش صبحگاهی بود. واقعا از من توقع نداشته باشین صبح ورزش کنم. زینرو طبق برنامه پاشدم اما خب خیلی بدون برنامه پتورو دوباره کشیدم رو سرم و چند تا بد و بیراه هم به خودم و برنامه ی مزخرفم گفتم. طبق معمول همون تو استراحت بین کار، عمل شریف و پسندیده ی ورزشو خیلی نصفه و نیمه مرتکب شدم. انصافا بعد از چندین روز اهمالکاری و پشت گوش اندازی، به نظر خودم کار بزرگی کردم. 

خرید هم رفتم و اندازه ی یه اپسیلون سالم خوری و برنامه ریزی واسه بیوتی وار غذا خوردن جلو رفت. اونم قابل قبوله در مجموع و از خودم انتظار زیادی نداشتم. دیگه چی؟ دیگه واقعا هیچی. همینقدر روزمره بودم و همینقدر فس و بیحال تا حدودی. خیلی دلم میخواد چهارشنبه بعد از کلاس یه استخر مشتیی برم. میدونم امروز تازه یکشنبه بود و مونده تا چهارشنبه. اما خب من جزو اون دسته از آدمام که دلم میخواد یه امیدی روزنه ای واسه خودم ایجاد کنم تا روزای سخت کاریو تاب بیارم. 

مثلا اگه فکر کنم که چهارشنبه بعد از کلاسم میرم استخر، دوروز بعدی برام راحتتر میگذره. پنج شنبه ی قبلی قرار بود برم دوستامو ببینم که همین کیف میداد و سرحال نگهم میداشت. این هفته ولی هیچ جا هیچ خبری  از دورهمی نیست. استخر میتونه سرحال آورنده باشه تا حدودی. بعدشم برم ناخونامو ترمیم کنم مثلا. جمعه هم وقت فیشال دارم. پنج شنبه شم برم بدوم. اووووف چه برنامه خفنی شد:))




شبهای بیم و اندوه

چه عنوان شاعرانه‌ای شد:) روزم البته هیچیش به شعر و شاعری نمیخورد.‌فی‌الواقع یه روز سخت کاری بود. ازون روزا که یهو حسای بدیم میاد سراغت. سرت انگار توش خالی خالیه و قبل و بعد جمله‌ها در لحظه فراموش میشن. 

میدونم این حسا از کجا آب میخورن. از پنج شنبه‌ و جمعه‌ی سختی که گذشت.‌پنج شنبه تمام انرژیمو گرفت و جمعه هم انگار خوشه‌چین ته مونده‌ی مزرعه انرژیم بودم. کوکوسبزی و آش‌رشته به بغل خودمو انداختم خونه ی مادرم. 

امروزم که از صبح کار استارت خورد و من پر از حالای عجیب بودم. کیفیت کار؟ به گمونم تو پایین ترین حالت خودش. ورزش؟  نه امروزم نه. به جاش وسط کار خوابیدم برای تمدید انرژی. انرژی تمدید که نشد هیچ، گیج تر بلند شدم و رفتم سراغ ادامه‌ی کاروبار. 

شبی اضطراب امونمو بریده بود. پناه بردم به قرص. کلیدر هنوز به نصفه‌هاشم نرسیده. فقط به دولت‌آبادی حسودیم نشده بود که خداروشکر شد:) لامصب عجب قلمی داره. اصلا با روانت بازی می‌کنه. هرچند من بین چرت و بیداری آخر شب گوش می‌کنم اما بازم محظوظ میشم. 

میخوام از فردا، ورزش صبحگاهی داشته باسم. بدینسان که قبل از شروع کار، ورزش کنم و دوش و صبحونه. بعد اون تایم وسط کارو بذارم واسه چرت بعد از ناهار. خدایی شیک ترین برنامه‌ی روزانه میشه اینجوری:) 

بعدم دوباره برنامه‌ی غذامو مرتب و منظم کنم. بعد از داستان معده درد و حواشی قبل و بعدش، خیلی رها کردم همه چیو. فقط گوشت از هیچ قسمی ندارم. خیلی وقته گوشت قرمز تموم شده و تنبلی کردم برای خریدنش.  

این از ورزش و غذا که قصدم ردیف کردنشونه. یه سری کار پرشکیی هم دارم. دکتر غدد،دندونپزشکی و بوتاکس. اینارم باید وقت بگیرم و هی پشت گوش نندازم. 

دیگه چی؟ همین. برم یه ذره کلیدر گوش کنم و آروم آروم بخوابم. 


عیوب انکساری روزانه نویسی:))

چند وقتیه نسبت به نوشتن روزمره‌هام تو فضای عمومی، گارد پیدا کردم. انگار عیباش بیشتر به چشمم اومده تا حسناش. فی‌الواقع یه تصویری واسه آدمایی که میخونن شکل می‌گیره متناسب با حس و فکر خودشون. طبیعیم هست کاملا. بعد یه جاهایی می‌بینم، این تصویر اصلا شبیه من نیست. یا هست اما انگار شبیه یه بخشی از منه. شبیه اون تیکه‌ی عاقل و مامانبزرگیمه‌. 

زینرو که شبیه یه بخشی از منه و راهو به بخشای دیگه‌م می‌بنده انگار. بخشای دیگم نادیده گرفتن میشن : بخش دَلی، دیوونه و تکانشیم، بخش ناامید و بدبینم، بخش متقلب و دغل‌کارم ، بخش ناتوان و زنجموره‌کنم و ....

وقتی یه شمه ازینا می‌نویسم، اونوقت تصویری که ساخته شده خدشه‌دار میشه و خواننده هم دلش تکرار و همون تصویر همیشگی و ساخته شده رو میخواد شروع می‌کنه به حرف زدن ازین‌که از شما بعیده و ال و بل. یا میاد و خصوصی بهم میگه کارم زشت بوده یا تو همون کامنتا میگه پاشو خودتو جمع کن و داستان و ...

بعد اون بخش محافظ و مادر مهربون میگه تو تحمل این همه در معرض قرار گرفتنو نداری. حتی از بین پنجاه نفر خواننده‌ی اینجا چهارتاشونم که یقه‌تو می‌گیرن و توضیح میخوان، حس خفگی بهت دست میده پس خودتو از پشت ویترینی که ساختی بردار. 

اونایی که  اینستاگرامر یا یوتیوبرن فی المثل ،با نمایش زندگی روزمره‌شون ، با حجم خیلی زیادی خودشونو در معرض قرار میدن اما یه فرقی هست این که اونا راه امرار معاششون اکثرا همینه. 

اون فالووری که میاد یه کامنت دل‌آزاریم میده، خیلی از اوقات براش سود مالی داره چون تو فی کار برای گرفتن هزینه‌ی تبلیغ اثر داره. 

میخوام بگم اونا خیلی وقتا این اذیت هر کسی از ظن خود یارشون شدن و گاهیم پرخاشگریای بیربط به خودشونو تحمل می‌کنن به عنوان سختی و دوشواری کارو کاسبیشون. 

هرچند خیلی وقتا حتما دیدین که میان به کامنتای پرخاشگرانه یا بی‌ادبانه یا هرچیزی که باب طبعشون نیست، واکنش نشون میدن. مثلا تو اینستاگرام استوری میذارن با شات اسکرین از پیام یا کامنت مربوطه. 

میخوام بگم این زیاد  ربطی به نازک نارنجی بودن یا طبع حساس داشتن نداره. یه ویژگی آدمیزادیه که پشت ناکامی اتفاق میفته. البته که هرچی انتظارات و توقعاتت بالاتر باشه، بیشتر برآورده نمیشه و طیف ناکامیات گسترده‌تر میشن. حالا ما به این متوقعا میگیم اووووه چه حساس. 

مثلا طرف میگه من همیشه شادان و خرسند و دیش دان دارانی از خودم و زندگیم تعریف کردم. حالا توقع دارم، امروز که مریضم ، غمگینم، عصبانیم، سرلجم، ناشکرترینم، تلخ‌ترینم ، بی‌شعورترینم و ....ازم بگذرین. 

توقع بوجی‌بوجی و نازنازی شدن ندارم -که البته اگه باشه فبهالمراد- اما توقع توبیخ و تنبیه هم ندارم خدایی. 

اینجوری میشه که ناکام میشم و حالم گرفته میشه. با خودم میگم اصلا با این در معرض قرار دادن خودت تو وبلاگ دنبال چی هستی؟  چی داره برات؟ چی داره که بتونی این ناکامیارو تاب بیاری؟ همین پرسش کذایی که میاد مادر حامی درونم میگه، از خودت مراقبت کن.

 خلاصه که قصدم از نوشتن اینا هم چیز خاصی نبود. انگار دلم خواست بی‌توجه به اون مادر حامی، بازم خودمو توضیح بدم.  شاید از ساخته شدن تصویر حساس و نازک نارنجی و زود رنج  از خودم میترسم. البته که گاهی همه‌ی اینها  که گفتم هستم اما گاهی. بیشتر بحث ناکامیه. هرچقدر هم سطح توقعمو میارم پایین می‌بینم بازم ناکام میشم. 

زینرو مراسم آش‌‌رشته پزان جمعه‌ها و ورزش کردن و نکردنهای هفتگی و غرولندم به جون همسایه‌هارو از دست دادین:)) چه از دست دادن و فقدان بزرگیه برای شما :))


باهم غیبت کردیم

بیست و پنج، شیش ساله به نظر می‌رسید. از اول سفر، یک کلمه هم حرف نزده بود و انگار غم دنیا رو گرده‌هاش بود. اون شبی که قرار شد هرکس قشنگ‌ترین خاطر‌ه‌ی زندگیشو بگه، دلیل این همه اندوهو فهمیدم. 

نوبتش که شد، گفت مادرم وقتی خیلی بچه بودم، از پدرم جدا شد و من موندم و پدرم. پنج ماهه دیگه پدر هم ندارم و به خاطر مشکل قلبی از دنیا رفته. 

پدرم، آدم ساکتی بود و بامن زیاد حرف نمی‌زد. در واقع ما هیچ کدوم تو خونه زیاد حرف نمی‌زدیم. از مدرسه میومدم و پدرمم از سرکار برمی‌گشت و غذا می‌خوردیم و هرکسی می‌رفت دنبال کار خودش. اون تلوزیون میدید یا کتاب میخوند و منم مشق می‌نوشتم. 

بزرگترکه شدم و دانشگاه هم رفتم وضع همین بود. همیشه حسرت یه دل سیر تعریف کردن واسه بابام داشتم. این که از درو دیوار باهاش حرف بزنم .‌یا حتی بخندونمش. اما انگار روم نمی‌شد. انگار یه چیزی بین من و بابام حائل نزدیک شدن ما به هم بود. 

تا همین پارسال. قرار شد با فامیلا یه سفر دسته جمعی بریم. راه افتادیم . من و بابا تو ماشین خودمون بودیم. بابا توی ماشین هایده گذاشته بود و باهاش همخوانی میکرد. ندیده بودم این همه سرخوش باشه. 

بعد رو کرد به من و گفت و این عروس عمو محمدت، یه کم کاراش رو اعصابه امیدوارم سفرمونو خراب نکنه. من هنوز حرفی نزده بودم که ادامه داد کلا نمیفهمه چیو کی و کجا و چه جوری بگه. بعدم اداشو درآورد. 

توی دلم قند آب شد ازین که بابام باهام صمیمی حرف میزنه داره. مهم نبود داشت غیبت می‌کرد یا چی من سالها تو حسرت این لحظه بودم.  منم شروع کردم و خلاصه اون روز تو ماشین تا برسیم، چایی و میوه  خوردیم و  از هر دری و از هر کسی حرف زدیم. 

اشکاشو پاک کرد و گفت اون روز، غیبت کردن با بابام، قشنگ‌ترین خاطره‌ایه که تو زندگیم دارم. برای اولین و آخرین بار حس کردم، مثل یه پدر و پسر به هم نزدیکیم. 

بغلم کرد

نشسته بودیم دور آتیش  و  هیشکی حرف نمیزد. یکی پیشنهاد داد بهترین خاطره‌ی زندگیمونو بگیم. هرکسی  چیزی گفت. یکی تولد بچه‌ش بهترین خاطره بود، یکی اومدن ویزاش و ....

اون وسط یکی از خاطره‌ها انگار با قلب من بازی کرد. خانومی میانسال تو جمع بود. نوبتش که شد گفت  نوجوون بودم که پدرم از دنیا رفت و مادرمم  یه آدم خیلی خشک و جدیه. اهل ابراز احساسات نیست و همه‌چیو منطقی جلو میبره. با ازدواج منم موافق نبود. این که طرفم یه آدم یه لاقباست اذیتش میکرد. میگفت زبون بازی آرمان بهش حس بدی میده و شبیه کلاهبرداراست. 

من اما پامو کردم تو یه کفش و گفتم و الا و لابد میخوام با آرمان ازدواج کنم. بیست و پنج ساله بودم و وقتی آرمان تو گوشم حرفای عاشقانه میزد، فکر می‌کردم در آسمون به روم باز شده و خدا یکی از فرشته‌هاشو برام فرستاده. 

با کمکای مالی مادرم رفتیم سر خونه‌و زندگیمون. منِ خوش خیال کلا رو ابرا بودم و حساب و کتابی نمی‌کردم . مثلا موقع خریدن ماشین، برای این که آرمان حالش بد نشه گفتم ماشینو به نام اون بزنن حتی.  ارث خوبی بهم رسیده بود و مادرمم مالی همیشه کمک میکرد. 

بعد از یه سال زندگی  یه روز اومدم خونه دیدم آرمان همه‌ی طلاهامو برداشته و سوار ماشین شده و رفته. عین تو فیلم ترکیا بود. آرمان منو به خاطر یه زن دیگه ول کرد و رفت. من موندم و داغ خیانت و پیش بینی مادرم که درست از آب درومده بود. آرمان کلاهبردار بود. 

رفتم خونه‌ی مادرم. مثل ابربهار گریه می‌کردم . براش ماجرارو تعریف کردم و اون فقط با بهت نگام کرد. رفتم تو اتاقم و پتورو کشیدم رو سرم.  فقط گریه‌میکردم و به مادرمم حق میدادم که تحویلم نگیره. خب هشداراشو ندیده گرفته بودم و حقم بود انگار. 

نمیدونم چقدر گذشت که مادرم آروم اومد تو اتاق و بدون این که حرفی بزنه، کنارم دراز کشید و بغلم کرد. اون بغل و اون حس امنیت بهترین خاطره‌ی من تو زندگیمه. 

زبون فرانسه:)

این ضرب‌المثلو حتما شنیدین که میگه فلانی تو فعلا برو همینو که زاییدی بزرگ کن بعد برس به بعدی:)) 

حالا منم انگلیسیمو از حالت آی ام عه بلک بورد خارج نکرده، دلم پر‌ میکشه شروع کنم فرانسه خوندن. واقعا پر می‌کشه ها:) نمیدونم چِم شده واقعا؟ هرچیم فکر می کنم می‌بینم سرمم جایی نخورده و اتفاقیم غیر از اون معده درد سخت، برام نیفتاده. مگه این‌که بگیم مشکلات گوارشی ، رو شیرین عقل شدن انسانها تاثیر دارند. 

یعنی شیرین عقلی بشه متغیر وابسته که مشکلات گوارشی به شکل متغیر مستقل روش اثر بذارن‌. یعنی ایجاد، کاهش و افزایشش بدن:)

حالا از دوستان محقق تو حوزه‌ی نورو ساینس و کلا بروبچز مالتی دیسیپلین خواهشمندیم رو این موضوع یه ریسرچی انجام بدن‌. با تشکر:)


قصه‌ی شب، ساقی گذری و اقلام فرهنگی دیگر:))

دو سه شبه که موقع خواب کِلیدر گوش می‌کنم و ادبیات فاخر دولت‌آبادی مستم می‌کنه. لامصب چقدر میشه قشنگ نوشت آخه؟ کتاب مادام بووآری که توصیفات فضاها و لحظه‌هاش معروفه و تو کلاسای فیلمنامه نویسی معرفیش می‌کنن باید بیاد جلوی کلیدر لنگ بندازه. 

نمیدونم با این وضعیت یواشی که من دارم کتاب صوتیشو گوش می‌کنم این رمان ده جلدیه سه هزار صفحه‌ای کی تموم میشه. اما امیدوارم هیچ وقت تموم نشه:)

جوری در مورد یه دشت بارون خورده تو غروب سبزوار نوشته که بوی دشت خورد تو صورتم. به نظرم بی‌نظیره و انتخاب خوبیه برای قبل از خوابم. 

این که از این. فی‌الواقع کل موضوع قابل عرض همینه و بس.  دیشب فیلم نمور رو هم دیدم. به نظرم غیر  از تصویر شمال بارانی و دریا و یه خونه‌ی روستایی قشنگ، هیچ چیز قابل عرضی نداشت و فی‌الواقع افتضاح بود:/

فیلم بی‌مادر هم که اووووه از امیرآقایی لاکچری تو اون خونه‌ی مکش مرگ ما و دفتر آلاگارسونش. کلنم به پردیس پورعابدینی ریقو کنار امیرآقایی علاقه‌ی وافری وجود داره گویا:) اینجام فس فس می‌کرد. در کل فیلم ضایعی بود:))

چرا رو آوردم به فیلمای وطنی داغان؟ زینرو که تو مضیقه‌م من باب فیلم و سریال خارجی. سایتی که اشتراک داشتم و  ازش دانلود می‌کردم یهو پریده و خلاصه من موندم و جای تر بچه‌ای که نیست؛) 

منم که معتادم و باید بهم جنس برسه. با این فیلما انگار ساقی گذری پارک دانشجو، جنس متفرقه بهم انداخته:)) 

تو عنوان نوشتم سایر اقلام فرهنگی ولی واقعا هیچ قلم دیگه‌ای نمونده جز این که آسفالت جنگلیو دیدم باز:) واقعا چرا اینجورین اینا. نظرم برگشت. اولش فکر میکردم خوبه ولی الان باید بگم یه لگد زده به شکم چرت و بس. 

دیگه همه ی حرفام تموم شد. به لحاظ جسمی هم اوضاع تحت کنترله :) 


آنچه می‌دانم آنچه را می‌خواهم، ویران میکند.

این جمله از امیلی چورانه. راستش من اصلا امیلی چورانو نمی‌شناسم. اما حامد عنقا با اون دک و پز انتلکتوئلیش حتما می‌شناسه که اول سریالِ نابودِ گناه فرشته اینو گذاشته. 

حالا من چند روزه درگیر این جمله شدم. خیلی،جمله‌ی عجیبیه و مثل غزلای حافظ هر کسی میتونه استنباط و درک شخصیشو ازش داشته باشه:)

شمام فکر کنین کدوم دانسته‌تون باعث میشه، خواستنیاتون خنده دار به نظر برسن.

من خودم یه سری چیزا در مورد خودم میدونم که باعث میشن خیلی خودمو به درو دیوار نزنم واسه خواسته‌هام. البته زیاد نیستن و این چیزایی که میدونم و خیلی به مرور زمان و بر اساس تجربه‌ی زیسته فهمیدمشون. 

بگذریم ازین داستان دانستنیها و خواستنیها؛) من بعد از یکی دوروز درگیری با انواع مشکلات گوارشی امروز یه کمی حس بهتری دارم و به نظر‌میرسه اوضاع داره آروم میشه. یه مقداری با بیحالی تمام کار کردم و چندین روزم هست ورزش نکردم. واقعا رمق ندارم. 

حالا تو این وانفسا، مادرمم مشکلات قلبی عروقیش، شروع کردن خودشونو نشون دادن. من که مریض بود و نا نداشتم . اما برادرم برده بودش دکتر و گویا داستان تعویض دارو و این جریاناتو داره.

 مادرم ازون آدماست که اصلا به خودش نمیرسه و به خاطر همینم من واقعا از دستش عصبانی میشم. چون رسما این بی حوصلگی و بی خیالیش در مورد خودش، باعث فکر و خیال و البته زحمت برای بچه‌هاش میشه. 

دیگه موضوع قابل عرضی وجود نداره. 

پنج شنبه ای که گذشت

یادمه هفته پیش پنج شنبه ، همش در حال رفت و روب بودم  که ادامه شم کشید به جمعه. این هفته کلا درگیر معده درد بودم. یه چند وقتیه معده م ناراحته. امروز دیگه خیلی شدید شده بود. حتی سردرد هم  گرفتم به تبع درد معده. خلاصه که سخت گذشت. مخصوصا عصری به این طرف هی بدتر و بدتر شدم. تو خونه قرص و شربت نداشتم. شب ساعت یازده دیگه طاقت نیاوردم و رفتم از داروخونه شبانه روزی دو ورق فاموتیدین خریدم.  تا رسیدم خونه دوتا قرصو  باهم خوردم و یه کمی روبه بهبودم.

حالا تا این حیص و بیص در حال قورت دادن یه قورباغه ی بزرگ هم بودم. بماند که سوتی پشت سوتی دادم:/

اما خب نصف قورباغه مورد نظر قورت داده شد و مابقیش موند برای فردا . تو برنامه ریزی امسال از هفته ی بعد پنج شنبه ها هم روز تعطیلم میشن.  میخوام اگر بشه، برنامه استخر رفتن ردیف  کنم خیلی جدی و قاطع.

توی گیجی درد معده اومدم زنگ بزنم به برادرم برای ماشین که چند روزه تعمیرگاهه، شماره دی لوییسو گرفتم. البته نمیدونم زنگ خورد و فهمید یانه چون خیلی سریع بعد از گرفتن شماره متوجه اشتباهم شدم. ماشینم  مشکل پیدا کرده و منم انگار بهونه دارم واسه پارک نرفتن و ندوییدن. هرچند امروز اگه ماشینم داشتم نمیتونستم. چون توراه داروخونه معمولیم سختم بود راه برم چه برسه به دوییدن. 

یه کمی باید دست و پامو جمع کنم و کار جدی استارت بخوره. کارای اداریمم عقب افتاده و هنوز هیچ کسی درست و درمون سرکارش حاضر نشده. هفته ی بعدم که باز کلی تعطیلی هست. خواستم منم برم یه وری. حتی اومدم تور ترکینگ اسالم تا خلخالو ثبت نام کنم و بزنم به دل دشت و کوه. اما بعد دیدم  بهتره برم لرستان. بعد پشیمون شدم گفتم کاش جنگل ابرو برم! خلاصه اینقدر این حرفارو با خودم زدم که هنوز هیچ جاییو قطعی نکردم. 

انصافا حیفه که از طبیعت این فصل استفاده نکنم ولی واقعا امروز روز مناسبی واسه مشخص کردن مقصد سفر نبود. رسما مغزم با اقصی نقاطم گلف بازی میکرد و منو به هیچ گرفته بود:)

هیچی دیگه به گمونم بی کیفیت ترین پست هنوز زندگیو نوشتم. چون واقعا تو گیجی مطلقم و نمیدونم چرا باید اینجا چیزی بنویسم. اما خب اینم بخشی از روز و روزگار منه دیگه. 


مورچه‌ی زحمتکشِ فسرده‌حالی که منم:)

چرا یه همچین عنوانی انتخاب کردم؟ الان میگم. من امروز کلاس نداشتم و استادمون تو تعطیلات طولانی فروردین گیر کرده هنوز. کارم که روزای چهارشنبه ندارم به دلیل کلاس:) خوشم میاد چه کلاس باشه چه نباشه در هر حال روتین بیکاری تو چهارشنبه به راهه. عاشق این دیسیپلین زیبامم:))

در هرحال  این که امروز یللی تللی و عاطلی و باطلیو تعریفی دوباره کردم. یه کمیم فسرده ‌حالم در مجموع و ردیف نیستم. دلیلشم میدونم اما نمیخوام بگم:) 

تو اثنای عاطلی و باطلی دیدم خانم گوگوش پست گذاشتن تو اینستاگرام مبنی بر تکذیب شایعات در مورد ازدواجشون با رها اعتمادی. ور گسیب زرد دوستم مثل مگسی که دستاشو به هم می‌ماله و شادان و خندان میشینه رو شیرینی، گفت آخجون کاش برم یه پیگیری اساسی بکنم ببینم چی به چیه. 

حالا خود خانم گوگوش یه تیکه از مصاحبه‌شون با خانوم سرشارو گذاشته بودن که توش اشاره به متریال ازدواج نبودنشون داره. با خودم فکر کردم چطور منِ هنوزِ یلونیوز، این مصاحبه رو قشنگ و دقیق گوش نکردم؟ یعنی واقعا هیچ رقمه نمی‌تونستم خودمو ببخشم. 

زینرو سریع رفتم تو چنل یوتیوب خانم سرشار و سروقت این مصاحبه که دوسال پیش انجام شده. چنان با دقت و واو به واو مصاحبه رو پیگیری کردم که شما الان میتونین ازم امتحان بگیرین:) وسطاشم یکی دوقطره اشک فشاندم حتی. 

خدایی خیلی عجیبه که آدمی با هنرمندی و با استعدادی خانم گوگوش این همه فی‌الذات وابسته باشن و انگار بی حضور یه تکیه‌گاه کارو پیش بردن براشون سخت باشه. 

خلاصه که فهمیدم تو هیفده سالگی با محمودقربانی ازدواج کرده و بلافاصله هم کامبیز به دنیا اومده. تازه قبلشم کودک کار بوده به نوعی. یعنی با بازی کردن و خوندن تو فیلم‌فارسیا از سه چهارسالگی بچه استثمار میشده.

 باباشم بازیگر بوده و تا تونسته زن گرفته و بچه تولید کرده. مادر خانم گوگوش که یه پسرم به دنیا آورده. بعد یه خانوم دیگه به اسم زهرا که اینم دوسه تا بچه داشته و بعدم مونس یا همون نامادری نامهربان و خشن و معروف خانم گوگوش . تازه مونس جانم چندتا بچه داشته. 

خودشون گفتن محمود قربانی خانوم باز بود ومسیولیت ناپذیر در مقابل زن و بچه. شوهر دوم بهروز وثوقی بوده و کلیم توضیح دادن که بعد از جدایی وثوقی از پوری بنایی، خانم گوگوش باهاش رابطه گرفته:) 

بعد یه آقایی به اسم مصداقی اگه اشتباه نکنم که پامنقلی و اینا هم بوده و گوگوشم معتاد شده. 

بعدم مسعود کیمیایی. در مورد اینم باز کلی توضیح دادن که گیتی زن مسعود کیمیایی خودش مسعود و گوگوشو کنار هم خواسته چون سرطان داشته و مدتها اصلا ایران نبوده. گفتن بعد از فوت گیتی مسعود کیمیایی پولادو برداشت اومد خونه‌ی من:)

چهار بار ازدواج کرده و الان که شایعه‌ی ازدواجش با رها اعتمادی پیچیده، به متریال ازدواج نبودنش اشاره می‌کنه. ولی من این متریال ازدواج نبودنو قشنگ می‌فهمم از چه جنسیه. 

در هر حال جونم براتون بگه که یه کمی هم رفتم حرفای پولاد کیمیاییو پست سر خانوم گوگوش گوش کردم که آره آدم خیّری نیست و ال کرد و بل کرد:)

این کارای خزو خیلو که به پایان رسوندم ، تصمیم گرفتم برم خرید خواروبار و این چیزا. یه بار نون خریدم و تجدید نسخه‌ی داروهامو انجام دادم و برگشتم خونه. بعد دوباره رفتم میوه خریدم و غنچه ی گل سرخ واسه تو چایی. اومدم خونه اینارو جادادم دوباره رفتم بیرون واسه قدم زدن:))

بعد یه خرید ریز دیگه‌ایم انجام دادم و این دفعه  دیگه واسه بار آخر برگشتم خونه. الانم برم دوش بگیرم و بیام ببینم مابقی چهارشنبه رو چه جوری خاکستر کنم:)) 


ساعت رند پست هم تقدیم میشه به باغبان جان جانان:*


اولین ماه سال، نصف شد:)

خودم از عنوان معمایی و استرس‌زایی که گذاشتم خوشم اومد راستش:) فی‌الواقع میشه همون اعلام تاریخ پونزدهم فروردین ولی به شکلی آزارگرانه :)

حالا تو این روز عزیز که خیلیم روبه راه نیستم و کلاسمم تشکیل نشده، اومدم بگم که به احتمال زیاد بعد ازین باز تو این وبلاگ کمتر تردد کنم. نه این که ننویسم ولی خب به نسبت قبل کمترمیشه حتما.‌

دلیل خاصیم نداره. یه دفتر خیلی خوشگل هدیه گرفتم و میخوام تمرین نوشتنمو منتقل کنم تو اون و یه کمی هم با دیسیپلین بیشترو هدفمندتر، اونجا بنویسم. 

دیگه همین. فعلا برم به زندگی و کار و بارم برسم و اینم بگم که برای تک تک شما خوانندگان جان و یکان یکانتون آرزوهای بسیار بسیار قشنگی دارم.‌