هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بغض کهنه رو رها کن تا دلت نفس بگیره

قمیشی تو یکی از آهنگاش می کنه گریه کن،  گریه سهم دال تنگه سربده آواز هق هق خالی کن دلی که تنگه...  حالا من از دیشب دیگه گریه ام تموم شده. واقعنم یه بغض کهنه داره آروم آروم رها میشه! حالا من این طوری فکر می کنم و امیدوارم این طوری باشه. 

موهام اوضاع جالبی ندارن. هم میریزن هم خیلی نازک شدن. هم کلا یه حالین. معلومه ناخوشن. نمیدونم برم مزوتراپی و این کارارو شروع کنم یا بی خیال بشم به طور کل. از دیروز همش فکر می کنم باید یه کاری بکنم ولی گیجم یه کم که چه کاری خوبه. کارای پوست و مو هم واقعا یجوریه که اگه درگیرش بشی باید کلیه تو بفروشی واسه هزینه هاش. بس که پر هزینه ان. به گمونم بعد از داستانای دندونپزشکی یکی از پرهزینه ترین کاراست این کارای پوستی و مویی.  میتونممم به امون خدا رها کنم و یجوری فنای فی الله طور بگم هر چی شد، شد چه اهمیتی داره. اما خب در واقع نمیتونم اینقدر بی خیال باشم. چون فکر می کنم اینجوری یعنی می خوام افسردگیو در آغوش بکشم بدون هیچ مقاومتی!

یجوری حرف میزنم انگار خیلی با افسردگی می جنگم. در واقع بیشتر اوقات تسلیمم.  یجوری درماندگی آموخته شده در مقابلش دارم. انگار هر کاریم می کنم دیگه خیلی فایده ای نداره و  این با من خواهد بود تا آخر عمرم. کوچیکترین اشاره هم می کشونتم ته چاه. یعنی کلی تلاش می کنم چند قدم خودمو میکشونم بالا. بعد هر چی رشتم پنبه میشه. بگذریم. بیا حرفای امیدوار کننده بزنیم!

امروز اون فنچ بود که گفتم خیلی عاشقمه و بلاکش کردم! تو اینستاگرام  منو بست به زنگ. یه بار آدیو یه بار ویدیو. منم هنوز به صدای زنگهای این گوشی جدیده عادت ندارم نمی فهمیدم صدای چیه! اومدم دیدم بله خود شوتشه. کلا از در بیرون میره از پنجره میاد. راستش از خدا پنهنون نیست از شما چه پنهون یه کمی برام حسای دوست داشته شدنو ارضا می کنه. لابد برای همینم تو اینستاگرام بلاکش نکرده بودم. این یکی بهت بگه خیلی دوستت داره و همه جوره همراهته یه جور بیمار گونی حال خوب کنه! یعنی مسلما خیلیا مثل من گیرشون این موضوع نباشه و به هیچ جاشون نگیرن این حرفارو. اما من هنوز زانوهام سست میشن و نمیتونم به راحتی بگذرم ازش. 

خودم میدونم این نقطه ضعف منه. کلا شبیه بوشوکم تو لوک خوش شانس. نقطه ضعفم محبت دیدن و ابراز علاقه شنیدنه. داغان میشم و میمونم تا ابد. حالا حتی اگه خیلی هم این خرمستیمو نشون ندم اما معلومه قشنگ. مثل این طفلک که با دست پس می زنمش و با پا پیش می کشم.  خلاصه که کلی هندونه زیر بغلم داد و خداحافظی کرد. کاش اینقدر فنچ نبود واقعا. هست دیگه کاریش نمیشه کرد. یه ذره فاصله مون بیشتر بود رسما میتونستم شوگر مامیش بشم. البته که من شوگری ندارم . یعنی میشم مامی رژِیمی. ازین زیرو شوگرا! والا به خدا شوگر مامی و ددی چون پولدارن بهشون میگن شوگر. من همون مدل رژِیمی داغونش میشم تو این مورد. 

ازینم بگذریم. امروز هفت صبح بیدار شدم! جیغ و کف و دست و هورا! یعنی پیشرفت فوق العاده ای بوده برام. اما خب به دلیل بیخوابی و کم خوابی دیشب سردرد دارم و کوفته و لهم. گرمم هم هست. من هر وقت بدخواب میشم به نظرم میاد تو گرمای شصت درجه دارم زیست بوم می کنم. البته که امروز روز گرمیه در مجموع. دلم میخواد یه ذره خودمو جمع کنم و برم یکی دوتا گل ب کاشتنی بخرم . خونه جا نداره ولی یه جای کوچیکی لالوهای گلدونای دیگه باز کردم. به نظرم میشه یه حسن یوسف گوگولیی چیزی گرفت. چون نور این تیکه هم خیلی خوبه. یه دونه حسن یوسف خوبه. گرونم نیست زیاد. اوضاع گلدونام در مجموع خوبه. زاموفیلیا پاجوش زده. برگ انجیری دوباره تندتند برگای جدید داره میزنه. آنتوریومه هم هی بدک نیست. البته امسال هنوز گل نداده. شمعدونی و اینا هم نسبتا اوضاعشون خوبه. 

خیلی وقته کلا گل واسه روی میزم نگرفتم. از سر اسکوروچی بوده همش. لامصب گرونه خیلی. دو شاخه لسینتوس میدن بهت صد تومن. بعد منم که فکر می کنم وقت  این لاکچری بازیارو تو این وضعیت بد اقتصادیم ندارم. یعنی جاشو ندارم در واقع به لحاظ درآمدی. بعد وقتی فکر می کنم خیلی دخلم پایین و کمه رسما دخل روح و روانم میاد!  یجور خیلی معیوبیه این وضع. بعد حس بد ناتوانی و بدبختی گریبانمو می گیره و فوقع ماوقع!

خلاصه که شاااااید برم گلدون حسن یوسف بگیرم. امروز واسه برادرزاده ها هم کادو آماده کردم و بسته بندی و  این چیزا. رژلب و اسباب بازی و کیف پول. واسه خونه شونم دوتا ظرف خوشگل گرفتم. فکر کنم خانم برادرم خوشش بیاد. این از این. فردا ببینم میتونم خودمو جمع کنم برم خونه شون یا نه. مادرمم میبرم اگه بیاد. شاید یه کمی دلش باز بشه. هرچند مامان من تو بهشتم دلش باز نمیشه بس که منفیه و متمرکز روی ناخوشایندها. میتونین بگین دختر کو ندارد نشان از مادر؟ قبول دارم ژن معیوب مادرجانمو به ارث بردم. هرچند من فعالانه تلاش می کنم این طوری نباشم. مادرم کاری هم نمی کنه!

اینم از این داستان. ممکنه این سوال پیش بیاد که هی فلانی کی میخوای پس کار کنی یه کم؟ یا داری سریال می بینی یا داری تلاش می کنی بخوابی یا تو اینستاگرام میچرخی یا اینجا پرت و پلا تحویل ملت میدی. پس کی قراره تکونی به اقصی نقاط مبارکت بدی؟ سوال  خیلی نیکوییه. من الان پاسخی در خور ندارم واقعا. اما فکر می کنم تعطیلات تموم بشه من یه حرکتی بزنم! حالا لااقل این طور فکر میکنم:/

فعلا برم ببینم که حسن یوسف خوب و زیبا و کم جا گیر میارم بخرم یا بازم اسکوروچی باعث میشه دست خالی برگردم!

سی ام فرودین خود را چگونه گذراندیم

به خاطر همون تاف ماندییی که ذکر خیرش تو پست قبلی شد، دو روز گذشته ی من رسما عذاب بود و سخت گذشت. لامصب یه چیزای آزاردهنده ای زنده شده بودن و دوباره مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شدن. زندگی کردن سخت شده بود در مجموع. 

دیروز یه چند ساعتی کار کردم البته . اما شبش باز افتاده بودم به گریه و پریشونی.  یادآوری بعضی چیزا،جوری رو دلم خنج می کشیدن که انگار همین الان اتفاق افتادن. تا ساعت پنج صبح کلافگی  عجیبیو تجربه کردم. رفتم تو اینستاگرام و شروع کردم  فیلم نحوه ی  میکاپ فوری و فوتی نگاه کردن. بعد هم رفتم تو نخ ایرینا شایک و پیشونی بلندش! البته که مدله و قد بلند و هیکل ردیفی داره اما خب یه مدت رونالدو بعد بردلی کوپر بعدم آخه لعنتی الان دی کاپریو!  عجیبه دیگه. خلاصه دیشبم به این چیزا گذشت. البته که اسم این میشه اجتناب از موضوع اصلی. 

اما واقعا موضوع اصلی پیچیده تر ازون چیزی بود که بخوام هیجانمو تنظیم کنم. تنها راه تو فرار بود و  راضیم . بعد دیگه از زور خستگی چشام باز نمیشد . یه چند ساعت اشک و آه و بعدم چند ساعت یادگیری سایه چشم زدن و به ایرینا شایک حسودی کردن دیگه چشم برام نذاشته بود. رفتم بخوابم یه کلاغی انگار چوب توی جاییش بکنن شروع کردن به یه قار قار عجیب ناله طور! یعنی هر بار این می گفت قار! ته دل من جوری خالی میشد انگار دارم بدترین خبر دنیارو می شنوم.  حالا دیگه هر چی بود خوابم برد. اما زنگ در توسط مامور آب جوری زده شد که هشتصد متر پریدم رو هوا.  زنگ همه ی طبقاتو پشت سرهم میزنه هربار میاد! دوباره غش کردم تا ظهر. 

با سردرد مخوفی بیدار شدم. دیدم نون ندارم  نمیتونم برانچ یا فی الواقع همون لانچ بخورم. اسنپ اکسپرس واقعا اسپرسه. یعنی از زمان سفارش من تا رسیدن پیک اینقدر سریع بود که با این سرعت من حتی نمیتونستم لباس بپوشم و واسه بیرون رفتن آماده بشم!  در نتیجه نیمروی مفصلی خوردم با چایی و خرما همراه با یه فیلم پر از خون و خونریزی و کشت و کشتار به اسم هفت پادشاه باید بمیرن! در مورد  قرون وسطای اروپا و شکل گرفتن انگلند و این داستانا. 

بدترین انتخابی که یه نفر میتونه داشته باشه. بعدم گفتم خب خب! حالا که واسه گوشی جدیدم شارژر خریدم وقتشه افتتاحش کنم. نشون به اون نشون که از زمان ورود سیم کارت معززم به داخل گوشی جدید تا همین چند دقیقه پیش درگیرش بودم! داستانه این نقل و انتقالات و فعل و انفعالات گوشی به گوشی! البته که همه چی خیلی اسمارت شده و همش ازت میپرسه میخوای یا نه و تو کار خاصی جز فشار دادن آیکون اگری و یس انجام نمیدی ولی خب بازم لامصب زمانبره! 

رفتم براش کاورم بخرم. دنبال کاور مشکیم. همه جا پره از کارای گل منگلی و رنگی پنگی. نخریدم و برگشتم خونه. با دو تا نون سنگک کنجدی و سبزی خوردن. هوا خیلی خوبه ولی من واقعا ردیف نبودم. از شدت بی حوصلگی میتونستم  بشینم یه گوشه و ده ساعت تکون نخورم. خلاصه بعد از برگشتن هم غذا خوردم و قسمت آخر پوست شیرو تماشا کردم. 

امروز ورزش هم نکردم. حالا فردا حتما خودمو به برنامه میرسونم. گوشیمم دیگه همه چیش حل و ردیفه. خودمم به گمونم بهتر شدم و بهترم بشم فردا پس فردا. دیگه میدونم گاهی ازین حالای عجیب میاد سراغ آدم. اشتباه کردم نباید موقع تلفنی حرف زدن با اون آشنای قدیمی اینقدر کنجکاوانه برخورد می کردم. نباید خودمو درگیر مسایلی میکردم که در حال حاضر به من مربوط نیست. اما منو وصل می کنه به آدم و آدمایی که یه روزی باهاشون مرتبط بودم. 

احساس تنهایی زیادی داشتم دیروز و امروز. احساس این که نمیتونم از پس زندگی بربیام. یه حالی که درمونده ترینم کرده بود. وقتایی که اینجوری میشم حتی نوشتن تو هنوز زندگی هم برام سخت میشه. همه چی برام سخت میشه. 


راف تاف ماندی

الان که دوساعت از  روز جدیدو  هم رد کردیم دیدم نمیشه در مورد دوشنبه ننویسم. بس که روز سخت و عجیبی بود. اول که خب دیشب نشستم اینجا به سبزی پاک کردن و خیلی سکینه رخشوری در مورد آدما حرف زدن. بعدشم تا چهار صبح خوابم نمیبرد به هیچ عنوان و به زور خوابیدم. از استرس خواب موندن هم هی یه ساعت یه ساعت بیدار میشدم و ساعتو نگاه می کردم. 

خلاصه شب به این زیبایی و روز به چه شلوغیی داشتم. حالا گذشت. بعد یه تلفنی بهم شد که کلا سیستم روانمو متحول یا شایدم متهور یا اصلا متغیر! کرد. در مورد فلانی و اطلاعات جدید در مورد ارتباطاش. 

وای خدایا سرم سوت کشید وقتی فهمیدم کیان. واقعنا. تلفن یک ساعت و نیم طول کشید. رسما بعدش منگ بودم. یعنی هنوزم باور نکردم . 

بگذریم. خلاصه که روز واقعا غریبی بود و عجیب هم تموم شد و به شب رسید. 

فقط این که احساس کردم چقدر پاک و پاکیزه است کل زندگیم و چقدر آدما اون چیزی نیستن که نشون میدن. 

تمام دلبرکان شوت من!

خوابم نبرده هنوز.‌ یه لاوری هم دارم از قدیم که خیلی سنش کمتر از منه. گاه و بیگاه پیداش میشه و ابراز عشق و ارادت می کنه. چندماه پیش که خیلی بی اعصاب بودم از جان جان گفتنش کلافه شدم ، از همه جا بلاکش کردم غیر از اینستاگرام. 

اونجام تو دایرکت هر چی میگفت خیلی وقتا نخونده پاک میکردم. تا این که باز امشب نوشته بود حس کردم حالت خوب نیست و وقتی تو خوب نباشی حال منم بده و این اراجیف تین ایجری. 

منم براش نوشتم برو بخواب بچه وقت خوابت دیر شده. و بعد کلی خوشحال شده بود که جواب دادم و هی از دلتنگی می نوشت و غیره. یعنی این بچه یه روزی شاگرد من بوده. حالا بچه پررو اومده ادعای عشق و عاشقی داره. به خود الوهیتش سوگند که تو این دنیا من با چراغ نفتی دچار برق گرفتگی میشم:))

بگذریم. دی لوییسم که بلاک کردم و به قول دوست هنوزم زندگیمو با کارای مفید پر نکردم چونکه گاهی مثل امشب یادش میفتم! دوست درست میگه. رسما هیچ کار نمی کنم و همون اتساعات جسمی کارو  دست گرفته. ممکنه بپرسین اتساعات جسمی چیه؟ همون گشادی معمول و متداول خودمونه:)))))

تالمات روحی هم اتفاقا ناشی از همین اتساعات جسمیه به خدا! یه دورباطله در مجموع.  به این شکل که اتساع اون ناحیه باعث میشه شما هیچ کاری نکنی.  بعد ازین که هیچ کاری نکردی قلبت به الم و درد میاد. بعد قلبت که درد گرفت و حالت که بد شد به لحاظ روحی، همه انرژیت میره و یه ذره دیگه متسع تر به زندگانی ادامه میدی و بعد باز تالم روحی و قس علیهذا! 

یه بنده خدای دیگه هم هست آشنای خیلی دوره. اونم امشب پیام داده بود که زنگ زدم جواب ندادی. نکنه با من قهری؟ می خواستم بگم آخه مرد ناحسابی، من چه صنمی با تو دارم که برم تو کار قهر و آشتی. ولی خب کظم غیظ کردم و کاظم وار گفتم کاری کردی  که اگه من خبر دار بشم ممکنه باهات حرف نزنم؟ یعنی یجورایی زهرمم ریختم.  خلاصه که یه باب مکالمه ای میخواست باز بشه وی پی انمو خاموش کردم. 

چرا؟ چون اینم میره تو فاز این که خیلی عاشق سینه چاک منه و این حرفا. بعد مدلش اینجوریه که یه عاشق  سینه سوخته ی زبونیه. یعنی چی؟ یعنی فقط حرف میزنه. چهارسال پیش وقتی اولین بار ابراز علاقه و اینا کرد، گفتم بیاااا همینی که میخواستی شد. یه پسر خوب و آدم حسابی اینقدر دوستت داره. چی میخوای از زندگی؟ بعد کاشف به عمل اومد که آقا کلا فیتیش  گفتن عاشقتم رو داره. با همین خوشه و اصلا داغان و پوک از آب درومد. حالا هر از چندی میاد و مینویسه که من جان و دلشم. منم جواب میدم باشه حالا بهش میگم! 

به خدا که من  اگه هنوز کاملا خل نشدم لطف خود باریتعالاش بوده و بس:) میدونی بیشتر دلم واسه ساده دلیم که بار اول ذوق کردم از شنیدن حرفای قشنگش، میسوزه. یعنی رسما به فنا میرم واسه اون دل طفلک خودم. امشب که از سر بازش کردم. میتونم بلاکش کنم اما خب کلا بی آزاره. یعنی هر از چندی نمیدونم چی بهش الهام میشه میاد یه عشقم و جانم به من میگه و میره تا چند ماه بعد:)))

اون فنچ اولی زیاده روی میکرد که بلاکش کردم. هی بعد از اسمم جان و عزیزم و اینا می گفت و قربون صدقه هاش کیسه فریزر لازمم می کرد. در ضمن اصلا  خودشم یجوریه که کوچیکترین ارتباطم باهاش منو میبره تو زمره انسانهای پدوفیل:) شوخی می کنم اینقدر بچه نیست اما خب هر کی از من کوچیکتر باشه تو جنس مخالف، برام غیر قابل تحمل به نظر میرسه  برای این نوع ارتباطای عاطفی و پازتنری و اینا.  

خلاصه امشب همه رو ریختم براتون رو دایره ها! توجه کردین! این عشاقمو هیچ وقت جایی ازشون حرف نزده بودم:) تازه یه عاشق دیگه هم دارم. اون اینجوریه که باهاش دیت رفتم و فهمیدم هنوز با زنش زندگی می کنه و اینا. یعنی گفت طلاقش دادم و لی چون یه مشکلاتی تو آپارتمانش براش پیش اومده دارم باهاش زندگی می کنم که خونه شو عوض کنه:))) خداوکیلی انسان شریف و غیرتمندی خودشو معرفی می کرد اما خب یه کم ابلهانه به نظر میرسید کل موضوع. 

وقتی دید من با دیده ی شک و تردید و این که برو بابا چی میگی بهش نگاه می کنم گفت  تو حق داری باور نکنی! خداروشکر این حقو به من داد! خلاصه ایشونم ازون موقع تا حالا چندبار پیام داده که من دیگه کامل جدا شدم و این حرفها. منم اظهار تاسف کردم از جدایی کاملش و گفتم که من دیگه شرایط رابطه رو ندارم‌. اونم گفته موفق باشین. بعد باز چند وقت دیگه یه آپشن جدید علاوه بر جدا شدن رو کرده که مثلا ماشینشم عوض کرده. باز من گفتم مبارک باشه و ایشالله چرخاش برات بچرخه اما من میخوام ادامه تحصیل بدم و با پسر خاله امم ناف برم کردن:))))) 

حالا این فرد غیرتمند و شریف تو تلگرام یه فیلمی فرستاده بود که یه قلبی می تپید یه موجودی هم رو قلب چسب زخم میزد بعضی جاهاش. زیرشم نوشته بود تو برای قلب من همینی:))) 

یعنی من ساقیای اینارو زنده و سر حال و با یه ساک پر از مواد میخوام!

 اون دیت آخریه! اون که اصلا طرحی نو درافکنده بود تو دیت کردن. البته که من فقط تلفنی حرف زدم باهاش اما یجوری در مورد رابطه ی زن و مرد صحبت میکرد انگار تو ناف آمستردامیم. بعد بلافاصله در مورد صیغه ی شرعی داد سخن درمیداد. با خودم گفتم این ترک نخوره با این همه انبساط و انقباض. یه جا میگفت زن ها در خارج هر چی دارن از حقوق و خونه و ماشین میذارن اون وسط با پارتنرشون شریک میشن و این چیزا براشون مهم نیست( فکر کنم یه پنج سالی کانادا زندگی کرده بود. حالا به نظرم شاید ازونایی بود که به چرخای تریلی میچسبن و قاچاقی وارد مرز یه کشور میشن و بعدم میگیرنشون میبرن کمپ پناهندگی! الله اعلم) . بعد یه جا دیگه میگفت من زنی میخوام که خیلی کدبانو باشه و اینا. یه چیز چرتیم  به انگلیسی، تو بیوش نوشته بود که خیلی کالم و کایند و ریسپانسیبله و خلاصه قربون دست و پای بلوری خودش رفته بود اساسی. هی میگفت بیو من یه بار دیگه بخونین. من اونجا همه چیو نوشتم. 

منم حرصم گرفت گفتم اونجا همش از خودتون تعریف کردین و بعدم گفتین که زن خانه دار و کدبانو دوست دارین.گفت آره دقیقا:)) رسما از باغ خارج بود و این یکی واقعا از موتوری جنس متفرقه می گرفت. 

حالا چرا نشستم نصف شبی اینارو مینویسم چون به شدت اضطرابم سطحش بالاست. فردا باید از یازده سرکار باشم تا ۸ شب. فکرشم ناراحتم می کنه. البته وسطش تایم استراحت دارم ولی خب همش باید رو ایر باشم:)))

به خاطر همینم نشستم دارم مزخرف سر هم می کنم اینجا. البته که شمارم با سینه چاکام، آشنا کردم! این جوری بودم که بچه ها، عاشقای من! عاشقای من، بچه ها! به این حالت! 

حالا دیگه میرم و قول میدم دیگه بعد ازین از کم گویی و گزیده گویی بهره ی وافی و کافیو ببرم.  

یکشنبه بود و سه روز از فروردین مونده فقط

فروردین امسال به نظرم خیلی تند و سریع تموم شد. بر عکس فروردین سالای قبل! حرفم مسخره به نظر میرسه ولی جدی حسم امسال اینجوریه. در هر حال که یه ماهو گذروندیم و زنده ایم هنوز:)

امروز یه ساعت زودار از همیشه بیدار شدم. جال الخالق والمخلوق! اما راضیم با وجودی که لنگ ظهر بود تقریبا اما خب شبا هم دارم بهتر میخوابم تقریبا. بی قرص و داستان چند ساعت بدون وقفه میخوابم. این تو روحیه ام اثر گذاشته به نظرم. 

امروز ورزش هم کردم کنار کار سه ساعته البته. بعد خبر یه کاریو که یه ماه پیش پی ریزیشو انجام داده بودم هم اومد و من فکر کردم به دلیل تالمات روحی و اتساعات جسمی!  بهتره، وظایف جدید قبول نکنم. به دوست هم گفتم و ازش خواستم که تنهایی یا با کمک یه نفر دیگه به جای من بره.  

هر چند دوست نظرش این بود که من بعدا پشیمون میشم و این داستانا. ولی فکر می کنم الان تصمیم درستی واسه خودم گرفتم و حالا آینده رو هم نمیشه درباره اش حرف زد. 

این که از این. من یه اخلاق بدی که دارم اینه که اهل تیم ورک نیستم. یعنی فشار روم باشه نمیتونم درست کار کنم. خیلی اتومات و خودکار عمل می کنم در واقع. این روزا هم تو یه حالیم که بهتره فشارای جانبی به خودم نیارم. هرچند فشار مالی اذیتم می کنه ولی فعلا روحیه ریسک و تو دل کار اینجوری زدنو ندارم اصلا. حالا شایدم اجتناب دوباره درگیرم کرده. اما در هر حال به بیخوابی و استرسام اضافه نشه برام بهتره. حتما که دارم دلیل تراشی می کنم اما اصلا همینی که هست:)))))

از تغذیه جاتم هم اگه بخوام گزارشی بدم اینه که امروز با پروتئین لوبیا و قارچ جلو رفتم. فقط صبح یه دو تیکه ی کوچیک نون سنگک خوردم با پنیر و گردو. برنج و اینا هم خب نخوردم. به نظرم غذای سالم و خیلی خوبی داشتم امروز. قهوه هم فقط یه دونه ساعت چهار عصر خوردم. 

یه اتفاق خوبیم که افتاده اینه که یه ذره تو ورزش ازون مبتدی شل و ول درومدم و به مرحله نیمه مبتدی وارد شدم و راضیم. یه تغییراتیو تو بازو و پا و اینا حس می کنم. که خب خوبن خیلی. 

تنها چیزی که هنوز تو همون استپ اول مونده کاریه که باید براش مطلب بخونم و یاد بگیرم. میدونم اگه این کارو بکنم کلی حالم بهتر میشه. 

بازم کانال تلگرام طور!

همین الان به جای قهوه ی عصرگاهی یه چای بابونه با نبات خوردم. قبلشم شام به وقت عصرونه خوردم. اونم چی؟ سینه ی مرغ آب پز شده!
به جای صبحونه ی چرب و چیل همیشگیم هم که معمولا نون سنگک میخوردم اندازه قدم:) گفتم که معجون میوه خشک و پسته خوردم با چایی.
دارم مراتب  آرامش و سالم زیستی و  این قسم اباطیلو خیلی جهشی رد می کنم:)

از شنبه چه خبر؟

خبر خاصی که نیست. فقط احساس می کنم دنیای مجازیم یجورایی باز کوچیکه. لااقل تو بلاگ اسکای فرت و فرت آشنا می بینی که درسته سر و شکل و اسمشون حتی عوض شده اما به طرفه العینی میشه فهمید که کیه. خدا کنه کسی اینجوری در مورد من به فهم و درک نرسه:) بگذریم بابا واقعا مهمم نیست اونقدرا. من زیادی شلوغش می کنم و دلم نمیخواد هیشکی بفهمه کیم و چیم و چیکار می کنم‌. 

پارادوکس گنده ایه. خب روزمره نویسی یه جایی تقش در میره و بالاخره یکی میفهمه که نویسنده کیه. بعدم اگه میخوام ناشناس بمونم و حتی راه کامنتم بستم چرا نمیرم تو دفترم بنویسم؟ جوابی ندارم.  انسان جانور پیچیده و غریبیه در کل.

دیر بیدار شدم و یک چیزی هم افتاده بود توی جونم که خونه پر از مو شده. حدود یه ساعت جاروبرقی سانت به سانت می کشیدم فرشارو. بعدم با دوست کمی چت کردیم. نمیدونم این چه حالیه که از چتامون جدیدا می گیرم. حس می کنم حالا که به کارش نمیام منو گذاشته کنار و داره به امور واجبش رسیدگی می کنه:) احتمالا به خاطر گیر و گورای خودمه این فکر. دنیال نشونه های طرد می گردم و خب بالاخره یه چیزی پیدا می کنم. 

امروز بنارو گذاشتم رو کم کردن کربوهیدرات. صبحونه معجونی با میوه خشک و پسته خوردم و چای:) ترکیب خوشمزه و عجیب و در عین حال پر کالریی بود. به جاش دیگه نون نخوردم. آخ اگه بتونم میزان نون مصرفیمو کم کنم عالی میشه. 

 برای ناهار و شام ترکیبی هم سینه مرغ میخورم. فقط باید ب م یه سری سبزیجات دیش ساید بخرم. یه لیست از خریدامو آماده کردم که باید بزنم بیرون واسه خریدشون. دوازده اردیبهشت تولد دوسته. زیاد پول تو دست و بالم نیست. وگرنه ولم می خواست براش لوفر سورمه ای با گلای قرمز بگیرم. اما سختم شده یه کم. حالا میتونمم ولی نمیدونم چرا این قدر حساب کتاب می کنم. اونم هدیه درست و حسابیی به من داد و کلیم کیک و داستان. حالا باید یخورده بیشتر فکر کنم. 

برای گوشی جدیدم هم گلس و کاور لازمم. امروز اونارم میخرم. و نیز کاغذ کادو برای هدیه هایی که گرفتم جهت صله رحم و احتمالا جمعه بعدی اتفاق بیفته.‌

کاری ندارم غیر ازینا. غذا بخورم و بزنم بیرون. کلندرمم هنوز ردیف نکردم. برنامه های فردامم همینجور پادرهوان. 

کانال تلگرام طور

نمیدونم  عضو هیچ کانال تلگرامی هستین یا نه؟ یه سریشون هستن که ادمین گزارش لحظه به لحظه از حالش میده یا کاری که داره انجام میده رو تیکه تیکه توضیح میده. 

منم مثل همونا خواستم اطلاع بدم بانک فردا مالید چون من هنوز نتونستم بخوابم.در نتیجه فردا تا ظهر در خدمت بالش و پتوام. 

 نشستم با آهنگ کمی با من مدارا کن مهستی و رهایم کن چاوشی، همخوانی می کنم و شر شر اشکام سرازیر میشن. 

تو یکی از کانالایی که عضوم هم نوشته بود رفتم لباسای  سفر فردامو آماده کنم لباسیو دیدم که واسه بابام خریده بودم. هیچ وقت نپوشیدش. همش می گفت که بذار یه جای خوب بپوشم. ( باباش شیش ماهه فوت شده) اینو که خوندم یهو یه چیزی خنج کشید رو قلبم که وای بابام میخواست امروز باهام روبوسی کنه ولی من فقط دست دادم باهاش. انگار تو جلسه های رسمی! بعد حالم بد شد و زدم زیر گریه باز. 

فکر کنم فروپاشی روانی همین باشه. 

جمعه ای که گذشت

با تفاسیری که دیشب از حال خودم کردم و اینجا نوشتم خب خیلی امیدی به داشتن روز فلان و بیسار نداشتم. یجوری میشم اینجور وقتها که به قول خیام جهان با این فراخی تنگم آیو:)) نفسم تنگ میشه اصلا و جلوم فقط دیوار می بینم و بس. 

صبحم طبق معمول دیر بیدار شدم. با این تفاوت که دیشب نه مسکن خوردم و نه قرص خواب. ساعت چهار صبح بود که رفتم بخوابم و گفتم کلا جهنم همه چیز. من که با قرص و بی قرص نمیتونم درست درمون بخوابم پس لااقل کبدم امشب یه نفسی بکشه. اما شاید باورتون نشه عمیق تر از هر شب خوابیدم. ممکنه به خاطر ماست و نعنایی باشه که خوردم؟ جل الخالق. در هر حال ده و نیم صبح هم بیدار شدم اما دلم نمیخواست بیام از رختخواب بیرون. در هر حال که  حال و روز خوبی نبود. ازون موقعای بدم بود. توصیفش میشه اینجوری که به نظرم یه ماشین کوکی میام با یه سری اعمال تکراری. بعد کلافه میشم از این تصویر و بگذریم از بعدش! 

صبحونه ناهاری خوردم و همش دلم می خواست یکی بهم زنگ بزنه. خب کی ممکن بود زنگ بزنه. هیچ کس. یه کم خونه رو جمع و جور کردم  و رفتم سراغ ورزش. بعد هم دوش گرفتم. اول می خواستم تا خونه مادرم اینا پیاده روی کنم اما دیدم با جعبه ی کفشا تو دستم  و اینا خیلی سخته تا اونجا. ازونطرفم دلم کوکوسبزی می خواست و گفتم شاید مامانم سبزی نداشته باشه از تو فریزر چند بسته هم سبزی  برداشتم که اونجا شام کوکوسبزی درست کنم:) دیدم با این بار و بنه بی ماشین چاک چاکم تا اونجا!  

خلاصه رسیدم اونجا و خداروشکر وضع و روزگارمادر پدرم خوبه این روزا. خوبن با هم تا حدودی  و در کل بدک نیستن. همین برای من کلی انرژی بخشه. حال بد یکیشون چنان به هم می ریزتم که داغان میشم رسما. حرف زدیم و میوه خوردیم و این صحبتا. بعد من رفتم سراغ شام که ازونطرف برادرم و خونوادش هم رسیدن. شام خیلی سبک و قلیلی شد با زیاد شدن حضار! خب چون من نمیدونستم ممکنه سر شام ۶ نفر باشیم و برای سه نفر البته خیلی پر و پیمون کوکو پخته بودم:) خوردیم ولی در هر حال  خیلی مهربون و صمیمانه و رژیمی ، با خیارشور و گوجه و بربری تازه:)))

بعد باز یخورده حرف زدیم ازین در و اون در و من حوالی ساعت ۱۲.۳۰ برگشتم خونه. کفشا هم خب طبق پیش بینیم برای پای مامانم کوچیک بود و نیز گفت رنگشونم تیره تر باشه بهتره. و نیز گفت که بهتره بیای خودمو ببری خرید تا همونجا خودم بپوشم و بپسندم!  دیگه رسما شدم لعنت بر دستی که بی موقع کفش بخرد چون کلی کار اضافه هم بهم خورد با این وضعیت:) البته اگه مادرم پادرد و کمردرد نداشت مشکلی نبود اما اصلا راه نمیتونه بره یجورایی و این کارو سخت می کنه واسه خرید. 

حالا یه جفت کفش رو دستم موند و باد کرد به عبارتی! فردا یه اقدام مذبوحانه ای واسه پس دادن می کنم ولی فکر نکنم نتیجه بده. دلم میخواد فردا برم بانک برای کاری که باید حضوری برم. یه کارتی هم دارم که رمزشو فراموش کردم بد نیست اونم درست کنم. هزار و یک ساله که واسه هیچ کار جدیی از خونه بیرون نرفتم. کار بیمه ام و نقل و انتقالاتشم همین جور پادرهوا مونده. اونو بذارم بعد از ماه رمضون تا یه کم اوضاع اداره ها و کارمندا ردیف بشه. بتونن علن و آشکار کافئین و قند مصرف کنن تا مغزشون درست کار کنه! 

دیگه کار واجبی ندارم جز این دوتا. یه کار دیگه هم دارم که نیاز به حضوری رفتن نداره و نمیدونم کارای اداریش که به شکل اینترنتی هست کی به نتیجه برسه. البته که جدی پیگیرم. 

دیگه مورد دیگه ای امروز نبود. همه چیزامن و امانه و مثل همیشه. 

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

این بیت از سعدی بزرگ، قشنگ وصف حال منه تو این شبا. انگار که تو ریشه ی موهام  نوک نیشتر فرو کنن، تو عذابم. امروز و امشب بیشتر از همیشه تو عذاب بودم  و هستم انگار. 

یه چیز عجیبی که میخوام بگم در مورد پیام دی لوییسه. قبلنا در مورد بریک آپ یه جایی خونده بودم هر پیام و قراری تو دو سه ماه اول جدایی، شمارو برمیگردونه خونه اول. حالا من به خونه اول برنگشتم، اما خب حالم بد شده. مورد خنده دار این که از حال بد زیاد، من امروز دی لوییسو بلاک کردم. نمیدونم برای بار چندم. اما فکر می کنم این آخرین بار بود. 

حالا چیزی که میدونم اینه  که رابطه نمیخوام به هیچ عنوان. از هیچ نوعی. امروز نشستم در مورد حال بدم فکر کردم. دیدم پیام دادن دی لوییس، برام خاطره اذیت شدنامو زنده می کنه. یادآوریم می کنه که چقدر ازار دادم خودمو. این که نبینم و هیچ جایی نباشه، کمکم می کنه این آزارا یواش یواش دردشون کمتر بشه. 

البته پیترسون که یه روانشناس خیلی خفنه میگه خاطره های بدتونو یادآوری کنین و سعی کنین دیگه تو موقعیتی خودتونو قرار ندین که مشابهشون تکرار بشن. و این که خاطره ی بد در هر حال بده و تلخ. مرور زمان فقط میفرستتش تو بایگانی .خیلی کاری نمی کنه. حالا این حرفا واقعا برام مهم نیست. مهم اینه که هنوز تو دلم رخت میشورن و یجور بی تابیم. 

بالا و خانومشم عصری اومدن اینجا. شاید انتظاری که واسه اومدنشون کشیدم هم مزید بر علت بی تابی شد. این که نگفتن حوالی چه ساعتی میان، باعث شد نتونم بیرون برم. چون هوا خیلی خوب بود و دلم می خواست برم پارک راه برم. همینم کلافم کرد. 

مورد بعدی این که برداشتم یه هنزفیری سیمی خریدم در حالی که گوشی جدیدم اصلا هنزفیری نمی خوره. یعنی باید هنزفیری بی سیم استفاده کنم براش. یه جفت کفشم واسه مادرم گرفتم تا فردا براش ببرم‌. اونام به نظرم کوچیک میان. یعنی کلا و رسما و قطعا پول خاکستر کردم و نیز وقت. 

امروز ورزش که کردم آخراش به حال غش افتاده بودم. در حالی که واقعا نه تایم طولانی کار کردم و نه فشار خاصی آوردم. بدنم افت کرده. این چندبار آخر مدام اینجوری میشم. 

مطلبیم که می خواستم بخونم، هیچی نخوندم عملا. نمیدونم چند وقته که کاری در راستای جلو بردن امور انجام ندادم. حالا جلو بردن امور پیشکش، یه مورد خوابمو نتونستم تنظیم کنم. 

همه ی این چیزایی که گفتم، دی لوییس، انتظار و علافی برای اومدن بالااینا، خریدای بیخود و به دردنخور، ورزش ناقص، اهمال کاری و یاس از خودم، باعث شدن یه همچین حالیو امروز و امشب تجربه نکنم. یه مورد دیگه  هم  هست. احساس می کنم دوست، از من فاصله گرفته. احساس می کنم هر وقت کاراش رو غلتکه و اوضاعش نسبتاخوبه، سراغی از من نمی گیره. بر عکس وقتی اصطرابش زیاده و نمیتونه کاری بکنه روزی ده بار با من تماس می گیره. 

ممکنه همه ی اینا فکرای اشتباه من باشه که بخش زیادیش احتمالا هست. اما اون ده درصدی که ممکنه فرضیه ام درست باشه آزاردهنده است و بهم حس تنهایی میده. البته که وقتی خوب فکرشو می کنم ، بهش حق میدم. به این که حواسش پی زندگی خودش باشه شیش دنگ. اما دله دیگه میگیره. باید سطح توقعمو ازش بیارم پایین. 

نمیدونم چرا اینقدر گشنمه ساعت ۱۲ شب؟ البته تا حدودی میدونم چون حوالی ساعت پنج عصر ناهار خوردم و اونقدرام نبود مقدارش. واسه همین بعد از هفت ساعت گرسنه شدم دیگه. طبیعیه. حالا یه سیب میخورم و امیدوارم اوضاع رفع و رجوع بشه. 

می خواستم فردا عصری برم مادرمو بردارم بریم خونه برادر بزرگم. براشون یه کادوی کوچیک آجیل خوری و میوه خوری هم خریدم. اما با این حال و هوایی که در حال حاضر توخودم می بینم به گمونم فردا خونه مادرم اینا بتونم برم خودش قدم بزرگیه. صله ی رحم اضافی پیشکش. قشنگ میفهمم رخشویی تو دل که میگن یعنی چی. بازار مسگرای تو سر نیز. یعنی الان جفتشونم دارم.  

یه فیلم هم امروز دیدم به اسم یه آدم خوب. حوصله شو نداشتم. یه جاهاییش زیادی شعارزده بود به نظرم.‌نمیدونم من امروز الهه ی ایرادگیریم و خیلی صلاحیت نظر دادن ندارم.‌اما در کل خوشم نیومد. از ده دو میدم بهش. هر چند ملت ۷.۵ داده بودن. 

امشب شب قدرم هست. گویا همون شب قدر اصلی از بین این سه شب، همین امشبه. یه زمانی، نیمچه اعتقادی داشتم و یه کارایی میکردم. اما در حال حاضر، چون بیرونم زیاد نمیرم، ماه رمضون با ماهای دیگه برام فرقی نداشت هیییچ. این بده. یعنی بی اعتقادی و یا همون چیزی که من دچارشم لاادری گری و ندانم گویی یا هر چی که بهش میگن ،باعث میشه هیچی واسه چنگ زدن تو این دنیای عجیب و پوچ و باطل نداشته باشی. 

اگه بود مثلا می گفتم امشب هر چی واسه سال بعدم می خواستم ازخدا خواستم و اونم اینقدر بزرگواره که حتما یه سرنوشت خوبیو برام تو این یه سال رقم میزنه. فارغ ازین که من کیم و چیم. بعد حس از سر نوشتن سرنوشت بهم دست میداد به خاطر لابه و تضرعی که به درگاه احدیت می کردم و انگار دنیا تو مشتم طور، با امید ادامه می دادم. قبلنا تا یه مدت طولانیی این طوری بودم. اما الان قشنگ داغانم.‌دستم به هیچی بند نیست. هیچی. 

در حال حاضر که حوصله ی زندگیو هیچ رقمه ندارم. نه میتونم تحملش کنم. نه میتونم دایورتش کنم و نه میتونم جدیش بگیرم. یه جایی این وسطا دارم تقلا می کنم. موهام ازین تقلاها یه دست داره سفید میشه و میریزه. خودمم هر روز لاجون تر از قبل میشم به نظرم. حالا گل ناله نکنم اما واقعا وضعیت دردناک و ترسناک و سهمناک و و همناک و خوفناکیه شرایطم. 


بطالت

رسما به بطالت گذروندم. ورزش نکردم به خاطر این که  بعد از تلفن رفیقانه به فنا رفت سر و کله ام. کلا این یکی اینجوریه و نمیشه هم کاریش کرد. بعد هم دوست تماس گرفت تا در مورد چالشای گیج کننده امروز با هم حرف بزنیم که خب اونم مهمون داشت و گرفتار و بی حواس بود. ولی خب حرف زدنمون برای من از هیچی بهتر بود. 

بعد از تلفنا هم جارو زدم و تی کشیدم  و یه کم پلومرغ گذاشتم بپزه. رفتم دوش گرفتم و پلو و مرغ و سالاد مفصلی خوردم. یه قسمت از سریال وراثتم دیدم که خب این روزا خیلی تعریفشو می کنن.‌نمیدونم حوصله نداشتم یا چی که خیلی خوب نمی فهمیدم ماجرارو. برای همینم ادامه ندادم. 

خیلی خوابالود و گیج و گل مغز شده بودم.‌قهوه مهوه هم اثری نکرد. در نتیجه چیزی نخوندم. یعنی باز یجورایی از زیرش در رفتم. یه کاری می کنم که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدن تا من کارم جلو نره. 

پی ام اس این بار واقعا اذیت کننده است و خدا به فریادم برسه. سردرد و بیقراری و کلافگیم از صد نمره صدو میگیره. و نیز بی حالی و رخوتم. 

دوتا پست با فرمت جدید تو اینستاگرامم گذاشتم که پست دوم بسیار مورد استقبال قرلر گرفت. در حالی که ساعت چهار صبح نوشتمش و به نظرم مسخره ترین میومد. اما خیلی تایید و تکریم شدم به خاطرش. این نشون میده من در کل برای بار یک میلیونیم کارای خودمو ناچیز و حقیر میدونم. هیچی خودم به چشمم نمیاد. 

به نوشتن اینجا هم معتاد شدم. سرمو میزنی تهمو میزنی دارم  تو هنوز زندگی چیزی می نویسم. خلاصه که دلم نوشتن و نوشتن و نوشتن میخواد. فلانی همیشه به وبلاگ نویسی من ایراد می گرفت و می گفت تو هدفمند باید بنویسی نه مثل تین ایجرا، در مورد شکستای عشقی و تحصیلیت:) حیف که نیست ببینه دوازده سال از حرفش گذشته و من کماکان از شکستای مذکور می نویسم و لاغیر:) سکته میکرد احتمالا. 

دیگه این که در مجموع  از وضعیت خودم راضی نیستم. ازین که کاری نمی کنم معذبم و این که افتادم تو این لوپ باطل و سیکل معیوب کلافم. این که هیچ کاری نمی کنم و بعد خودمو سرزنش می کنم و بعد عصبی و بی انگیزه میشم. در نتیجه باز هیچ کاری نمی کنم و هی بیشتر و بیشتر ناراحت میشم. چاره اشم قیچی کردن این چرخه است. 

فعلا امشبو بی خیال خودم بشم فردا حتما نمیذارم که چرخه ی تکراری از از سر شروع بشه. 

چندتا موضوع گیج کننده

خب برم سراغ اصل مطلب و بیخود با مقدمه چینی خودم و شمارو معطل نکنم. جونم براتون بگه که دیروز ساعتای کاری نسبتا خوب پیش رفت و  سفر امروزمم که طبق نشانه های الهی! و صد البته با همیاری فراخ السطنگی کنسل کرده بودم. در نتیجه خیلی خوش خوشان  چون خیلی گرمم بود گفتم برم هندونه بخرم و بذارم تو فریزر به جای بستنی هندونه یخی بخورم. بماند که رفتم میوه فروشی و آخ که قیمت هندونه هم سر به فلک کشیده و آه از نهاد من و ریال آخر از توی کارتم بیرون کشیده شد و به جاش یه هندونه هفت کیلویی زدم زیر بغل و آوردم خونه. 

حالا براتون نمیگم که تو کارتم پول نداشتم و برگشتم خونه چون گوشیمم نبرده بودم و از همراه بانک به کارتم پول واریز کردم و خلاصه که کلا هندونه ی سخت و دشواریو خریدم! وقتی برگشتم  واسه واریز پول گوشیمو که برداشتم دیدم عه اخوی پیام داده میخوام بیام امانتیتو برات بیارم. گفتم یا جل جلاله. من چه امانتی سپرده بودم که خودم یادم نیست. در هرحال  پیامشو جواب دادم و گفتم تشریف بیارین . 

هندونه را قاچ کردم و اونقدرام  کیفیتش چنگی به دل نمیزد اما در هر حال گذاشتم که خنک و تگری بشه. با خودم گفتم خانم اخوی هم آیا میاد؟ آخ ازین رودرواسیای عروس خارشوهری!  خب وسایل پذیراییم کامل نبود و غیر از هندونه چیزی نداشتم واسه پذیرایی. اما خودمو زدم به بی خیالی و گفتم حالا هر چه بادا باد. یه ساعت بعد برادر و برادرزاده اومدن. خانوم برادرم نیومده بود. بگذریم. نشستیم به حال و احوال و اینها. بعد هم پاکتی که برادرم گذاشته بود رو صندلیو برداشتم و گفتم این امانتی چی میتونه باشه. توی یه جعبه بسیار قشنگ و شکیل هدیه یه گوشی موبایل بود. یعنی قشنگ فریز شده بودم از شدت شگفتی. 

برادرم برام بدون هیچ مناسبت خاصی هدیه گرفته بود اونم چه هدیه گرون و البته برای من واجب و لازمی. چون گوشیم چند وقتیه بازی درمیاورد و منم یه بخش زیادی از کارم با موبایلمه. خلاصه که قشنگ شوکه شدم. داستان بعد از این گیج کننده تر میشه. چون  یهو  شگفت زده و سورپرایز شدن جاشو داد به شرمندگی و خجالت زدگی. 

همش با خودم  می گفتم درسته وضع مالی برادرم نسبتا خوبه  اما دلیلی نداره یه چیز به این گرونی برام بخره. خودمو مستحق این هدیه نمیدونستم انگار. بعد هی یاد خودم میفتادم که جمعه ای موقع رفتن خونه ش ، چقدر دودوتا چهارتا کردم که یه هدیه بخرم. بعدم یه میوه خوری نسبتا ارزون خریدم. بعد همینم باعث خجالت زدگی بیشترم شده بود. 

گفتم بهش که خجالت کشیدم و نباید این قدر تو خرج  مینداختی خودتو. گفت تو کلی به ما و بچه مون محبت داری و هرسال مدام کادو تولد  و عیدی به  دخترمون میدی.  خیلی وقتا بدون مناسبت واسه دخترمون لباس گرفتی و خلاصه مام خواستیم هم جبران کنیم هم یه چیزی باشه که خوشحالت کنه. اما من باز دلم آروم نشد. حتی بعد از این که رفتن هم یه جوری بودم و حس خوشحالی نداشتم. حتی گریه مم گرفت از درموندگی و نفهمیدن حالم. یه عالمه هیجان ضد و نقیض ریخته بود تو وجودم که نمیتونستم هندلشون کنم. الانم نمیتونم. اصلا حرف زدن با خودم و معنادهی مجدد و اینا برام کا رنمی کنه و همش ته دلم خالی میشه. یعنی اضطراب میاد سراغم. 

خلاصه این از موضوع گیج کننده ی اول. موضوع بعدی که اونم رو اعصابم یورتمه رفت و میره اینه که دی لوییس آنبلاکم کرده و عذرخواهی کرده  به خاطر عصبانی حرف زدن بار آخرش. گفته که از بی تصمیمی و بلاتکلیفی خودش عصبی بوده اون موقع و کماکان هست و به خاطر همینم کنترلشو از دست داده. 

من واقعا حسمو نسبت به دی لوییس تقریبا از دست دادم. حتی تو روزای گذشته شاید معدود مواردی پیش میومد که بهش فکر کنم یا چیزی باعث بشه که به یادش بیفتم. هر چی هم بیشتر میگذره بیشتر مطمین میشم که با تنهایی خودم راحت ترم و تمرکزم رو اموراتم بیشتره. اما این پیاما دچار یه حالیم کردن که براش توضیحی ندارم. همونجوری که واسه حال بدم از هدیه گرفتنم هیچ توضیحی ندارم و نمیتونم رتق و فتقش کنم. 

در مورد دی لوییس بیشتر اینجوریه که چون وضع مالیش خیلی خوبه وقتی بود حس میکردم پشتم گرمه. خیلی احمقانه و سطحیه فکرم میدونم. اما خب این طوری بودم دیگه. یعنی درسته که آروم آروم متوجه شدم  که اسکوروچ تر از اونه که این وضع خوب مالیش، کیفیت زندگی منو ببره بالا. اما انگار بازم  یه امیدی داشتم که یه روزی اگه به یه کمک مالی گنده ای احتیاج داشتم یکی هست که میتونم بهش بگم. یعنی میدونم که از عهده اش برمیاد. یجور پناه ناتوانیم انگار کرده بودمش. دی لوییسم خب یه نارسیس موفقه. یعنی  شخصیتش کاملا خودشیفته است و تو کار و بار و زندگی مالیشم به شدت موفق. رسما جزو اون دسته آدماست که فکرش برای امور مالی مثل فرفره کار می کنه و بلده از آب کره بگیره. چیزی که خب من ندارم. 

خلاصه که حاشیه نرم این دوتا موضوع به شدت حالمو بد کردن. یجوری گیج و ویجم قشنگ. برنامه ام اینه که اول ورزش کنم و  خونه رو تمیز کنم و بعد دوش بگیرم و بشینم یه کمی مطلب بخونم واسه کار جدیدی که میخوام شروع کنم. البته که هنوز تو قبلی اونقدر اکسپرت نشدم و احتیاج به یادگیری بیشتر دارم. اما حالا یه ذره هم این کار جدیدو پیش ببرم فکر کنم حالم بهتر بشه. به دوست هم پیام دادم که یه ذره باهاش تلفنی حرف بزنم اگر بتونه. فعلا جوابی نداده.  یه زنگم به خانم برادرم بزنم و ازش بابت هدیه تشکر کنم. میدونم که بسته بندی و کادو کردن کار اون بود. این  جعبه ی قشنگ و اینها. دلیلی که دیشب نیومد میدونم به خاطر شب قدر بود. اهل روزه و شب زنده داری قدر و اینهاست. 

فعلنم یکی از رفقا زنگ زد و دارم تو تلفن به حرفاش گوش  و اینجام تایپ می کنم:}


خدا هیچ خونه ایو بی تنقلات نکنه!

گفتم یه کارایی واسه پیج اینستاگرامم کردم، دیشب در واقع اولین پست با فرمت جدیدو گذاشتم. خودم راضی بودم و همین بسه فعلا. البته تو اینستاگرام خیلی باید عکس و کپشنت جوری باشه که ملتو از بین کلی جذاب دیگه به سمت تو  جذب کنه. کلر سخته یه کم. منم که خب دست و بالم تو یه سری امور مخاطب جذب کن بسته است. اما در هر حال قصد دارم خیلی پیگیر و ممتد تا چندماه این کارو ادامه بدم. یه ذره کار جدیدیه. تا اونجایی که فکر می کنم.

عکسارو از پیج یه عکاس خارجی برداشتم و البته که تگش کردم. عکاس کامنت داده بود که چی در مورد عکسام می نویسی. گفتم نگران نباش چیز بدی نیست. در واقع از عکسات واسه بهتر رسوندن منظورم استفاده می کنم. بنده خدا ذهنش درگیر شده بود که ای بابا این دیگه کیه و چی چی نوشته واقعا.

امروزطبق معمول دیر بیدار شدم و کارمو از ظهر شروع کردم. تا اینجا بدک نبوده. حالا سه ساعت دیگه هم دارم. قصد دارم برم یه قهوه جانانه بخورم. آخ آخ دیروز چقدر هله هوله خوردم ولی:) خودمو امروز وزن کردم . حالا نه این که فکر کنین به حاطر هله هوله های دیروز نگران شده باشم. کلا دوماهی بود که سمت ترازو نرفته بودم. وزنم کم نشده ولی خداروشکر زیاد هم نشده. اما سایزی چند سانتی از شکم و پهلو و باسن و اینا کم شدم. خب این خوبه و یعنی همین ورزش کج دار و مریزمو باید پیگیری کنم. 

دیشب یه کار خیلی عجیب کردم. در راستای این که می خواستم حتما برم سفر، رفتم و تند و تند تور جنگل گردی ثبت نام کردم. همشم وسطش میگفتم نه سخته. بازم چاک چاک میشی. اما هم چنان ادامه دادم. تا این که موقع پرداخت هزینه، زد تراکنش ناموفق. منو میگی گفتم این یه نشانه از سمت باریتعالی است مبنی بر این که نرم این سفرو و تو خونه استراحت کنم:) نعره زنان و جامه دران گوشیو پرت کردم یه طرف و رفتم که مسواک بزنم.  حالا امروز از صبح ده تا زنگ داشتم از طرف پشتیبانی تور. هیچ گدومو جواب ندادم!  چون که به نشانه ها باید توجه کرد و به هیچ عنوان نباید کوتاه اومد:))

خب این که از این. حالا برم دیگه بچسبم به قهوه و کار. کاش همه ی پاستیلارو دیروز نخورده بودم. میگن کم بخور همیشه بخور ها! من جنبه ندارم همه رو یهویی بلعیدم. الان هیچ تنقلاتی  تو خونه ندارم که مفرح ذات باشه و ممد حیات:)) شیطونه میگه باز برم یه سری خرید باطل بکنم و برگردم. البته که نمیرم. نگران نشین و با دمپایی ابری خیس میزنم تو دهن شیطون! همین قدر خشنم. 

سه غم اومد سراغم هر سه یکبار خسیسی و فراخی و غم نان

خب ظهری یه چرتکی زدم و بعد هم رفتم کلی بستنی و پاستیل خریدم . حالا نمیدونمم چرا یه همچین کاری کردم. بستنی و یه بسته پاستیلو با قهوه خوردم:)  آره میدونم یه کم یجوریه. اما خب من کلا امروز زیادی یجوریم. 

بعدم که چهارساعت  خیلی انسان وار کار کردم. و بعدشم کباب تابه ای و بستنی و پاستیل خوردم:) 

ناراحتم یه ذره که زیاده روی کردم تو هله هوله خوردن اما نه زیاد. دیگه حالا خوردم دیگه. بالا پیام داده بود که اگه میخوای گوشی بخری فلان مدل از همه بهتره. براش نوشتم نه بابا. فعلا نمیتونم و  از لحاظ مالی تو خنسیم که خب تعارف کرده بود بهم قرض بده و زینرو ازش تشکر کردم. 

این که از این. اما یه مورد آزاردهنده اینه که باز دوباره شب شده و من نمیدونم چیکار کنم. نه حال کار کردن دارم و نه میتونم بخوابم. حوصله ی فیلم و سریال و این قسم اباطیلم ندارم اصلا. نشستم یه ذره سرگیجه ببینم وسطش پونصد بار رفتم و اومدم. یه بار رفتم ظرفارو شستم. یه بار آشپزخونه رو تمیز کردم. یه بار چایسازو پر اب کردم و قوریشو شستم. خلاصه کلا عین رادیو فقط گوش دادم. واقعا حوصله ندارم  واسه این چیزای خز و خیل. سریال خوبا و فیلم خوبا هم انرژی میخوان چون دوست دارم عمیق و فخیم ببینمشون. 

دیگه چیز مهمی امروز نیست. بیرون غیر از واسه بستنی و پاستیل خریدن نرفتم. یه ربعه هم برگشتم. ورزشم نکردم. دوست هم یه پیام یه جمله ای داده بود که امروز درگیر دارو و دکتر بوده و یه کم حالم گرفته تر شد. 

هنوزم واسه چهارشنبه جایی رفتن ثبت نام نکردم.  هم اسکوروچی هم فراخی همم عصبانیتم از خدمات بد تور خفتم کردن و نمیذارن اقدام کنم! 

بازی غیر منصفانه ی هورمونا

ساعت پنج و نیم صبح بیدار شدم. یعنی قشنگ تو خواب معذب بودم . یادم نیست چی خواب می دیدم اما هر چی بود تن وبدنم درد می کرد قشنگ. بیدار که شدم اول تصمیم گرفتم بیام تو هال، کاناپه رو باز کنم و دوباره بخوابم. این کارم کردم یعنی همه ی دردسرشو  تا ملافه انداختن و جابه جا کردن بالش و پتوم  و آوردنشون به هالو کشیدم اما دریغ از پلک روی هم گذاشتن. کماکان بیقرار و کلافه بودم و خوابم نمیومد. بدترین فکرایی که میشه در مورد گذشته و حال و آینده ی زندگی داشت ریخته بود تو سرم. دسترسی به نگتیو مموری شده بود مثل آب خوردن و  همین طور فاجعه بود که سکانس به سکانس میومد جلوی چشمم. 

همسایه طبقه پایینمون بنده خدا قشنگ جالیز و خرشو فروخته و اومده شهر. به قدری بلند بلند حرف میزنه و با سر صدا چیز میز جابه جا می کنه که نمیتونم توصیفش کنم. صبح ساعت 6 صبح توی راه پله با موبایل هوار هوار راه انداخته بود. پارکینگ که رفت نمیدونم چه غلطی میکرد که هر پنج دقیقه صدای بوق  ماشینش میومد. قشنگ شده بودم عین اون سکانس نوید محمدزاده تو فیلم من عصبانی نیستم که تو خیاطی صداهای چرخا و آدما مخشو می خراشیدن. 

هیچ راهی نداشتم پاشدم چایسازو روشن کردم . انگار صدای چایساز کمک می کرد سر و صداهای همسایه کمتر اذیتم کنه. بعد چایی درست کردم و چندتا غنچه گل محمدی هم ریختم توی قوری. همش با خودم فکر می کردم این همه بیخوابی من برای چیه. من که این همه خودمو خسته می کنم تا بتونم بخوابم اما به جواب درستی نمی رسیدم. امروز به گمونم به خاطر پی ام اس اینجوریم.  یعنی حساسیت به نور و صدا و بو و همه چی. بدخوابم میشه البته تو این دوره. ازونطرف خیلی اتفاقی پیج اینستاگرام چند تا آشنای قدیمیو دیدم. ازونا که پیجشون پابلیکه. بعد دیدم هیچ کدومشون اولا ایران نموندن و ثانیا علی الظاهر چه زندگی خونوادگی درست و درمونیم دارن. یکیشون که قشنگ  زندگیش تو مرحله بعد از پیشرفت  و رسیدن به یه رفاه  متوسط رو به بالا بود. کار خوب و خونه و زندگی  مشترک خوب. به قدری که رفته بود  و با همسرش یه بچه رو آداپت کرده بود. اونم کجا؟ استرالیا. 

خب بالتبع ذهنم افتاد تو مقایسه. احساس کردم انگار تو یه نقطه وایسادم و مدام درجا زدم. بعد اینا نه به خاطر توانایی خاصشون بلکه به خاطر پشتکار و رهانکردشون چه تونستن خودشون و زندگیشونو جمع و جور کنن.  چقدر خوب جلو رفتن و قشنگ الان تو مرحله اریکسونی مولد بودنن. اون وقت من هنوز درگیرم با صمیمیت و پیدا کردن پارتنر، درگیرم با این که هویت کاریمو شکل و شمایل درستی بدم. کاری که آدما توی دهه بیست به یه سرانجامی رسوندن. 

خلاصه که یه بخشی از پی ام اس هم همینه. تو مورد من، گیر دادن به خودم شدت می گیره. اصلنم نمیفهمم کی اوج گرفته. وقتی که خسته و خونین و کبود ناک اوت شدم می فهمم  گوشه رینگ خودمو گیر انداخته بودم و تا میتونستم خودزنی کردم. امروز از ساعت سه تا هشت عصر باید هوشیار و بیدار باشم. حتی هوشیارتر از آدمای معمولی ولی مغز من از الان رفته تو خلسه و کما. چیزای ساده رم درست نمی فهمم. نمیدونم چطوری قراره امروزو بگذرونم. 

صبح موقع صبحانه خوردن گذاشتم یه ریالیتی شویی به اسم دست به مهره برام پخش بشه.دلم می خواست یه چیزی جدام کنه از فکرای تو سرم. واقعنم خوب بود و یه جاهاییش از ته دل خندم گرفت. بعد باز گیر دادم به مجری این برنامه که اشکان خطیبیه. با خودم فکر کردم تو این چندسال گذشته چه خطیبی پیشرفت خوبی داشت. چه تیپی و بدنی که واقعا هیکل ساخته شده ی خوبی پیدا کرده و چه به لحاظ حرفه ای. یادمه چند سال پیش تو برنامه ای که به تقلید از بفرمایید شام منو تو ساخته بودن به اسم شام ایرانی ، میزبان یکی از قسمتها بود و به قدری اعتماد به نفسش کف پاش بود که دلم براش سوخت اون موقع. اما الان بعد از چند سال کلا کوبیده از نو ساخته. دوباره با خودم فکر کردم ملت دایم در حال بهتر شدنن. اون وقت پس من چی. البته زیاد تو این حال نموندم  و خودمو سپردم به مسخره بازیای علی اوجی تو این برنامه. به نظرم خیلی موجود با نمکیه و واقعنم بداهه های قشنگی می گفت. 

چند قسمت از این برنامه رو دیدم و وسطش برنامه ی دوست یابیو که رو گوشیم نصب کرده بودم پاک کردم. یعنی اول اکانتمو دیلیت کردم و بعد خود برنامه رو. چند وقت پیش که حس خوبی نداشتم و فکر می کردم واویلا دیگه تنهای تنها شدم این برنامه رو نصب کردم. با یکی دونفرم چت کردم و تلفنی حرف زدم. اما یا واقعا معیارای من بالاست یا این که تو این رنج سنیی که من مشخص کردم ، آدم حسابیارو جدا کردن و سینگلا همه یه مشت شاسکول عجیب غریبن. آدمایی که انگار هیچ ویژگی خوبی نداشتن تا یه خانومی به همون ویژگی بچسبه و باهاشون بمونه. 

طرف زده فوق لیسانس  و دکترا داره و ال و بل و ده سال کانادا بوده و بعد به خاطر خونواده  و پدر و مادرش اومده ایران ، بعد وقتی باهاش حرف میزنی می بینی  برجعلی ولایت ما ذهن بازتر و مغز اکتیوتری داره تا این بنده خدا. خلاصه که کلافه بودم زدم از بیس همه چیزو پوکوندم.  حتی با یکیشون قرار ملاقات حضوری گذاشته بودم روز چهارشنبه که فرم پیام دادنش قشنگ رو اعصابم یورتمه رفت. ازش عذرخواهی کردم  که دارم قرارمونو کنسل می کنم و بهش گفتم که با هم خیلی فرق داریم و به درد هم نمی خوریم. 

 هر چی میگذره می بینم واقعا ترجیحم تنهاییه و حتی خیلی وقتا حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به آدمای عجیب.  حالا حتی اگه عجیبم نباشه باز من تحملشو ندارم. با خودم فکر می کنم چه حال و انرژیی داشتم واقعا وقتی با دی لوییس آشنا شدم.  در حال حاضر واسه این که برم چایی درست کنم کلی با خودم چانه زنی می کنم و نیاز به متقاعد شدن دارم که ضروریه الان این کار.برای دست و رو شدن شستن حتی. در نتیجه واقعا بهتره شمد تنهاییمو قشنگ بغل کنم و بی خیال این کارا بشم. 

الانم فکر می کنم بهترین کار برای این که بتونم ادامه روزو تاب بیارم اینه که اول سعی کنم یه  چرت کوچولو بزنم. بعدم قهوه ی مشتیی درست کنم و برم سراغ کار که این کارا برا فاطی تنبون نمیشه. نمیدونمم چرا تو این ضرب المثل فاطی تنبون نداشته.  یه کم بحث میره سمت عکس نود و صحنه های فلانو گرافی.  ولی در هر حال همین دیگه. در مثل مناقشه نیست و بهتره کاری به این نداشته باشیم که چرا فاطی دنیال چیزی می گشته که براش تنبون بشه و آیا تو اون فاصله ی بی تنبونی پوشش دیگه ای مثل دامن یا حتی مایو دوتیکه ای چیزی داشته یا نه. 

بلو ساندی

من امروز پنج به بعدم رو با شرح و تفصیل میخوام براتون بنویسم. هیچ چیز مفیدیم توش نیست و رسما گل شعره. در نتیجه به وقت خود ارزش نهاده و ازینجا دوری گزینید:)

بعد که ۶ کارو تعطیل کردم رفتم سراغ غذا درست کردن و حوالی هفت و ربع هم یک پلو مرغ جانانه ای خوردم با یه کاسه سالاد کاهوی مفصل. مسواکم زدم که یعنی اتمام خوردنیجات امروز. رفتم تشک سونامو آوردم و شروع کردم به چیدن کلندر فردا. نه کلندرم تو تشک نبود. من داخل تشک بودم و کلندرمم رو تبلتم و دستم:)) ته نمکم خداوکیلی. 

بعدم شروع کردم به پیاده کردن یه ایده جدید واسه پیج اینستاگرامم. البته که محتوا باید تولید کنم اما خب تکلیف عکسا روشن شد و منظورم از محتوا کپشن عکساست که میخوام خیلی بترکون و عالی دربیاد. 

بعد همونجا از همون مکان مقدس یعنی تشک سونا، زنگ زدم به مادرم و حرف زدیم و یه چیزایی در مورد دختر عمه ام گفت که فهمیدم فقط خودم رد ندادم انگار به شکل فامیلی  ژنای معیوب و نهفته مون فعال شدن!  یجوری ضایست که وقتی میخوام اینجا بنویسم سلول خاکستریای مغزم شروع به جلز ولز می کنن  که بابا اصلا در باور نگنجد ولش کن! 

بعد که از مادرم خداحافظی کردم ، دیگه بساط عیش و طرب سونارو جمع کردم و رفتم دوش گرفتم.  بعد یکهو جوری گشنه شدم که نشستم نون و پنیر و گردو و سنگک مفصلی خوردم. انگار نه انگار نخ دندونی و مسواکی در کار بوده:/

دوست هم چند روزیه بی حوصله است و یه کمی هم درگیر مریضی شده. وقتی اینجوریه دنیا تحملش سخت تر میشه برام. البته که احمقانه است این حالم و نباید اینجوری باشم. اما خب هستم دیگه. 

فردا روز شلوغ و پر و پیمونی هم دارم. هنوز بعضی از طلبای هفته ی پیشم وصول نشدن. خیلیم بلد نیستم وزه بازی درآرم و هی یادآوری کنم. کلا در مورد گرفتن حقم یه کمی بی دست و پام. البته که میدنا. اما خب الان لازم دارم. 

امروز از خونه بیرون نرفتم اصلا و هیچ فیلم و سریالیم ندیدم. کلنم دوساعت کار کردم. 

چیزی نمیزنم!

چقدر این کنسلیای دم آخر بده. همین که اومدم حرص بخورم به خودم گفتم ولش کن پاشو یه کار جذاب بکن. زینرو با آهنگای  سر زنگ هندسه میگم این درسا بسه و هم نامهربونه هم آفت جونه، خیلی اولد اسکول رقصیدم:) جدیم واقعا. بیست دقیقه ای هی گفتم این کمره یا فنره و قد و بالای رعناتو بنازم و اینها و الانم باید آماده بشم واسه ساعت ۵. 

خلاصه خواستم بهتون بگم تو اوج حرص خوردن میشه چنین کارای خز و خیلی کرد و به مغز دستور اشتباه داد که من خجسته ترین آدم روی کره زمینم. 

الانم بهتره برم یه قهوه بخورم و خیلی خجسته و شنگول کارو ری استارت کنم:) نه چیزی نزدم باور کنین. کاملا پاهام رو زمینه:)))  کلا من خیلی اهل ریسک نیستم و میترسم چیزی بزنم و هر چی ژن نهفته و معلول از بیماریای روانی داشتم فعال بشن. زینرو نمی کنم این کارو هیچ وقت. اونم تو این بازار که نمیشه سره رو از ناسره و اصلو از فیک تشخیص داد. والا:))))

عوارض بیخوابی

یه دوستی داشتم خیلی سال پیش که شروع دوستیمونم با ابراز ارادت  اون به من شروع شد. دوره ی عجیبی بود اون موقع تو زندگیم. من اسمشو گذاشتم جاهلی و جوونی و روانپریشی:) بگذریم ایشون یه  چهار پنج سالی از من بزرگتر بود و به شدت مذهبی. یجوری حرف میزنم انگار طرف پسر بوده. نه دارم در مورد یه خانم صحبت می کنم که اتفاقا اون روزا شوهر و بچه هم داشت. 

چرا یادش افتادم؟ دیدم تو استوری واتساپ دعای روز ماه رمضونو گذاشته. به حالش رشک بردم. هنوز همونقدر مسلمونه که اون روزا بود. بی هیچ تزلزلی. خدابه سر شاهده من دین و ایمونم تو این مدت هزار بار شکل و شمایلش عوض شده. اما اون هنوز دعای روز ماه رمضون میخونه و دیگه تکنولوژی هم طوری شده که میتونه استوریش کنه. 

این دوستم از یه جایی به بعد دیگه جواب تلفن منو نداد. نمیدونم چی شد. اما یهو تصمیم گرفت ارتباطشو با من قطع کنه. منم که خب کلا آدم پیگیر و سمجی نیستم. سریع حس طرد میاد سراغم و حالم بد میشه و میرم پی کارم. در مورد نپو هم همین طور شد. 

فکر کنم یه دافعه ی ویژه ای دارم که ازش بیخبرم. یه کاری می کنم که آدما ازم دور میشن. حال توضیحم حتی براشون نمیمونه. دردناکه؟ خیلی. حالا اون دوست فوق الذکر مومن مذهبیم خیلی بهم فشار نیومد که بی خیالم شد. اما نپو و فاصله گرفتنش هنوز اذیتم میکنه. 

میدونی کاش لااقل به آدم بگن که چی شد و چی نشد. این که بیخبر ول می کنن یه کم پریشون کننده است. حالا خدا طاعات و عبادات دوست سابق و مومنمو قبول کنه . به نظرم اگه خدایی باشه واقعا این دوستم  بهش نزدیک بود. یجوری مستجاب الدعوه بود اصلا. 

دارم دری وری میگم؟ نه باور کنین یه چیزای خوب و عجیبی براش اتفاق می افتاد. یعنی چرخ روزگار خیلی خوب می چرخید براش. زیاد سر درنمیارم ازین چیزا. اما یه چیز عجیبی بود اون وسطا. از همون موارد سر درنمیارم ها!

نپو گویا غرق تو رابطه جدیدشه. غرق تو کار و بار نسبتا جدیدش. یه ذره هم غره به نظر میرسه. اما خب دیگه منو تحویل نمیگیره. اینم از عواقب تراپی های روانشناختی. فقط از این که جزو آدمای مشکل دار زندگیش از آب درومدم که باید کنار گذاشته بشن، هنوز عذابم میده. 

اما باید به انتخاب آدما احترام گذاشت دیگه. از یه جایی به بعد انتخابشون نبودن من بوده. نمیشه که زور کرد. 

بی خواب و کلافه نشستم اینجا و دارم گل شعر تفت میدم. بعد خدا به فریادم برسه تو ساعتای کاری امروز. به نظرم با این وضع خواب و استراحتی که داشتم، رسما نورونای پیش پیشانیم  کرکره رو بکشن پایین و کارو بسپارن به قضاو قدر:) 

همینجوریشم سر من با تهم تنیس بازی می کرد، حالا نمیدونم دیگه چی پیش میاد. به احتمال زیاد امروز عصر بعد از کار برم یه قرص خواب درست و درمون بگیرم از داروخونه. خوبی هردمبیلی مملکت اینه که داروخونه ها همه جور قرصی بدون نسخه میدن بهت. ترازودون رو امتحان می کنم این بار. از ملاتونین که جز سردرد خیری بهم نرسید. 


تکرر نوشتن گلاب به چشمتون:)

اینو فهمیدم هر وقت به تکرر نوشتن تو وبلاگ میفتم یعنی حالم خوب نیست. یعنی زیادی بیقرار و مضطرب شدم. خب یکی از راههای تنظیم اضطرابم نوشتن اینجاست. میام یه مشت پرت و پلا  می نویسم و میرم. راه هر نوع کامنت و لایک و در واقع نتیجه ایم بستم. متکلم وحده طور میام مونولوگ میگم و میرم.  همین آرومم می کنه. 

ببینین من امروز مطمئن شدم که یه اهمال کاریم با دوتا دست و دوتا پا:) هیچ کاری نکردم در راستای برنامه ریزیم. فرار می کنم و بعدشم مضطرب میشم که یه روزمم رفت و ای وای برمن و شیم آن می :/

این چرخه هم از ازل تا به ابد انگار در موردم ادامه داره. فردا هم که قرار قبلی و کار هست و عملا بدنامه ریزیا به چوخ میرن. پس فردا هم همین طور. همش تو کار روزمزدیم! امشب به خودم گفتم قشنگ خاکسترنشینیتو داری تضمین می کنی با این روال احمقانه. یادتونه معین میخوند که به خاکسترنشینی عادتی دیرینه داره و این صوبتا. من قشنگ دارم میرسم به اون نقطه. 

به گمونم اوضاع معدوی و گوارشیمم به این دلیل ریخته به هم. دیروز که اونجور و امروزم از صبح یه حالیم انگار سرب تو مِریم ریختن. حالا نمیدونم سرب تو مری چه حالیه اما من منظورم همون ترش کردن و اسیدی بودن فضای گلوعه . اومدم شاعرانه اش کردم انگار! 

امروز هفته گرد تموم شدن هرگونه اتصالی به دی لوییسه. همون بلاک شدنم توسط دی لوییس منظورمه. حتی اینم مهندسی طور نوشتم. استاد پیچوندن و پیچیده تر کردن مباحث سادم. یارو بلاکم کرد بعدش من خوشحال شدم که اون عصبانیه. بعد یهو انگار حالم خوب شد و یجوری شد که بار عظیم دی لوییس و افکار مرتبطش از رو دوشم برداشته شد. هیچ فکر ممتدی دربارش نداشتم هفته ی گذشته و چند روزی حتی خیلی مانیک طور پر انرژی و دنیا تو مشتم طور بودم. 

حالا از دیروز یه کم فسم و پنچر شدم باز ولی دلتنگیی وجود نداره و کلا زیاد که نه در واقع اصلا به دی لوییس و نبودنش فکر نمی کنم. مگه این که چیزی ببینم یادش بیفتم. همین. پیشرفت بزرگیه باور کنین. اونم واسه من که کلا سوزنم گیر می کنه رو یکی و شب و روزم به فنا میره اکثر اوقات. 

خلاصه که هییییچ از خودم راضی نیستم در حال حاضر. ورزش هم  فقط نیم ساعتی بعدش حالمو خوش کرد و بعد دوباره افتادم به این حال و روز فعلی. 



تبدیل بیافرا به سوییس:)

دو  سه روزی بود وقتی در یخچالو باز می کردم یه فضای خالی و خنکی بهم لبخند میزد. فضایی که تو یکی از طبقه هاش فقط شیشه های پر از انواع ترشی با نظم و ترتیب کنار هم نشسته بودن ! حالا چرا اینقدر شیشه ی ترشی دارم؟  چون  زمستون گذشته در مورد ترشی گذاشتن به خودبسندگی رسیدم:)

جونم براتون بگه ترشی  کلم قرمزایی گذاشتم و چندین بار به خونه ی مادرم اینا اهدا کردم که ملت انگشتاشونم باهاش خوردن تقریبا! حالا نه به این غلظتی که گفتم اما خدایی خیلی تعریف و تمجید شنیدم. در مورد ترشی مخلوطمم همین طور. کلا هی هر کی خورد گفت عالی شده و تو ترشی درست کن کی بودی این همه وقت! چرا این هنرتو رو نکرده بودی آخه؟ منم چون خیلی خاکی و متواضعم دیگه خودمو نمی گرفتم زیاد و همین طور ترشی میریختم تو حلقشون تا بیشتر تعریف کنن:)))

خلاصه که  تو چند روز گذشته فقط تعداد زیادی ازین تولیدات داخلی خودم  تو یخچال بود و لاغیر! حتی نونم نداشتم که ترشی بذارم لاش و بخورم:) دلتون قشنگ سوخت برام؟ خب قصدمم همین بود که یه کمی ترحم و توجه بگیرم! بگذریم امروز دیگه نمی شد کاریش کرد این بیافرارو. در نتیجه رفتم مثل یه کوکب کدبانو و باسلیقه گوشت و مرغ و ماهی و ماست و پنیر و نون و سبزی خوردن خریدم. 

دیروزم کاهو و گوجه و خیار و سیب گرفته بودم. خلاصه کوکب وجودم، هلهله کنان شست و بسته بندی کرد و مرتب و منظم چیدشون تو یخچال و فریزر. یعنی یجوری آبادانی و فراوونی خونه رو گرفته که نگم براتون. نخودم خیسونده بودم به دلیل ویژگی کوکبیم . زینرو یه آبگوشت مفصلی بار گذاشتم. انگار مادر پنج فرزند در حال رشدم. 

تازه نون سنگک کنجدی هم دوعدد ابتیاع و به قطعات کوچیک تقسیم شد.‌خدایا خدایا:) پناه میبرم از دست این همه سلیقه  در خانه داری به خودت. پناهم بده تا پاره پوره نشدم!

ورزش پا هم انجام دادم. بعدشم بادی ریلکسیشن و تنفس دیافراگی و اووووف که چقدر خوب بود. تنها کاری که نمی کنم یه جا نشستن و خوندن و آماده کردن محتواییه که لازم دارم. دوست ، که قشنگ افتاده به کار و خیلی امیدوار و پر انگیزه میره جلو. منم به همون انگیزه ی بابرکت دوست، سوگند یاد می کنم که حتما شروع کنم! فردا و پس فردا که به شدت طبق قرارای قبلی شلوغم و سرکار. اما دلم میخواد یه کمی خودمو ازین روزمزدی و کار سختی که می کنم نجات بدم. نه این که از کار فراری باشم اما دلم میخواد یه چیز دیگه هم بزنم تنگش تا اینقدر هشتم گرو نهم نباشه و کفگیرم تند و تند نخوره به ته دیگ. حالا ایشالله چندتا دیگ بشه اصلا دیگام:) بتونم یه روزی ماشینمو عوض کنم مثلا! 

دیگه همینا بوده واسه امروز. یه چیزیم هی میخوام اینجا بنویسم یه نیرویی مانعم میشه. این نیرو  اسمش ناامیدیه یا شرم یا ترس از قضاوت یا هر چی نمیدونم. در هر حال تا آخر این هفته اگه فکرم جمع شد و تونستم درست درباره اش تصمیم بگیرم اینجا هم می نویسمش. 

راستی خیلی دلم میخواد دوباره برم طبیعت گردی یه روزه. شاید چهارشنبه برم. هرچند سری قبل واقعا سختم شد اما نمیدونمم باید برای تفریح و بودنم تو طبیعت چیکار کنم جز همین با تور و گروه رفتن. اینام که واقعا شورشو تو خدمات دهی دراوردن .اتوبوس دفعه ی قبل خود عذاب بود به نظرم! ولی لامصب بودن تو جنگل و دشت و دمن، اونم تو این فصل و هوا زیادی وسوسه کننده است برام. 

از یه طرفم میترسم ظرفیت تور چهارشنبه، پر بشه هی بخوام دس دس کنم و مردد بازی دربیارم و اون وقت من بمونم و حوضم که همون روز خسته کننده  تعطیلی تو ماه رمضونه. بعدشم که تعطیلی آخر هفته میخوره تنگش و رسما واسه افسرده حالا،  دامی بزرگه:)