گفت اما من دلم برات تنگ میشه. گفتم خب منم دلم تنگ میشه اما محبوب داشتن و بودن هزینه داره. تا وقتی نخوای هزینه شو بدی کاری از دست هیچ کس برنمیاد...همه ول می کنن میرن...
هزینه هاش چیان؟ روزای خستگی و بدخلقی محبوب، بیخوابیا و کابوساش، ترساش که ولش نمی کنن و میخواد برات ازشون حرف بزنه، بریدناش، خفگیاش، اضطراباش، نداریاش، بیکاریاش....
همراهشون نشی یعنی اون ادمو کامل نمیخوای. یه بخش ترگل ورگل و خوش و بش کننده و شادشو میخوای. یعنی پذیرشت ازش به شرطها و شروطهاس.
دیروز تصمیم به تعمیر در ورودی و آینه و نیز کاشیای سرویس بهداشتی گرفتم. کارهایی که هیچ وقت خودم به تنهایی انجامشون ندادم. دیشب از شدت استرس خوابم نمیبرد. استرس این که چرا و چطور و چگونه و نیز نکنه گند بزنم و گول بخورم و کار خراب بشه و پولم پودر.
یه بخشیشو به خاطر شرایط بی اعتمادی و ناامنی مملکتمونه. نمیشه رو هیچی حساب کرد ولی خب یه بخشیشم برمیگرده به گیر و گورای شخصی خودم. وابستگی و حس بی کفایتی اینجور وقتا بدجوری خفتم می کنه. یه صدایی تو سرم مدام میگه نمیشه و نمیتونی و خراب می کنی فلذا ولش کن!
کلی تلاش کردم مثلا که غلبه کنم به این صدا و همونطور که اون جیغ میزنه من کار خودمو بکنم. خلاصه که بعد از قرنی چشمم به جمال هفت و نیم صبح روشن شد! یه ساعت بعد در خونه از جا کنده شده و سوار بر سقف پراید راهی رنگ شدن شد. تو این سرما به گمونم یخ بزنم تا شنبه!
دو ساعت بعد هم آینه کار اومد که خب سوتی داده بودم و اندازه ها اشتباه از آب دراومدن. قرار شد آینه جدید سفارش بده و یکشنبه بیاره برای نصب.
بعدم این آقای مربوط به سرویس بهداشتی اومد و برآورد کرد کارو رفت. امروز اینترنت خطارم قطع کردن و نمیشه برام عکسی چیزی بفرسته. اینم داستانیه برای خودش. فرد بسیار بی حوصله ای هم هست دست بر قضا.
پرده ها و پنجره ها احتیاج به شستشوی اساسی دارن و نیز فرشا. مبلارم که میخوام به مبارکی و میمنت عوض کنم. دیگه کاری نمیمونه واقعا. برای سرویس بهداشتی کابینت و آینه سفارش دادم خداکنه اندازه هام مثل آینه تو هال اشتباه از اب درنیاد و کابینت جا بگیره قشنگ. بزرگ و کوچیک بشه داستان خواهیم داشت. البته کوچیک که نه بیشتر نگران بزرگ بودن سایزشم.
کاربیمه هم چهارشنبه زنگ زدم کارمند مرتبطش مرخصی بود. قرار شد شنبه تماس بگیرم دوباره. برای کار سند خونه هم شنبه یا یکشنبه میرم دنبالش تا درستش کنم. عملا مورد خاصی وجود نداره. کارت عضویتمم باید بهمن دوباره تمدید کنم. همشم یاد خرداد بود یا تیر؟ گذشته میفتم. داستان یارو تپل اونور آب و تب تند عشقش که باعث جمع و جور کردن مدارکم شد. عدو و سبب خیر شدن دقیقا مصداقش همینجاست! یجوریم زود عرق کرد که رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. مثل یه خواب پر حاشیه بود اومدن و رفتنش تو زندگیم! یه ماهم نشد ولی خیلی شلوغ پلوغ و فرسایشی. به سرعت یه خواب که وقتی بیدار میشی یه ذره درگیری و بعد فراموش میشه هم فراموش شد!
دو هفته ای که گذشت هم به خاطر سرماخوردگی خورم هم مریضی دی لوییس پر از بیخوابی و گیجی و منگی و سرفه و درد بود. شاید به خاطر همین هم بود که به یکباره زدم زیر کاسه و کوزه و همه چیز را کان لم یکن اعلام کردم! البته که راضیم و کماکان هم مقاومت می کنم.
بگذریم... روز مادر هدیه های خوبی به مادرم دادم که خداراشکر خیلی راضی و خرسند به نطر می رسید. هدیه برادرزاده ها را هم دادم و حتی پدرم را هم سورپرایزکردم. لباسش راهمان روز پوشید و خوشحال شد. خب واقعا اتفاق مبارکی بود چون این بزرگواران معمولا زیاد رضایت ندارند.
کلا می شود گفت جمعه ی گذشته روز مفیدی بود و کلی از نیمه تمامهای صله رحمی به سرانجام رسیدند.
به خاطر شروع ناتمامی که داشتم حالم خوب نیست. به خاطر دوماه امید واهی که به خودم دادم به هم ریختم. هم چنان تمام شدن و تمام کردن نصفه نیمه اذیتم می کند .
اما این بار باید جدی سر حرف و برنامه ام بمانم.
عنوان حماسی تر از چیزی شد که توی فکرم هست. اما این روزها خیلی به خودم افتخار می کنم که با هر جان کندنی هم که شده یقه ی کار را ول نمی کنم. یعنی برنامه کار به شکل مداوم و بدون تاخیر اجرا میشود. هرچند امروز ساعت آخر را پیچاندم.
این دو روز یکجور عجیبی خوب نبودم. بیقرار و مضطرب بودم و همه چیز اذیتم میکرد. سه ساعت هم بیشتر کار نکردم . جزو سخت ترین ساعتهای کاریم بود انصافا. یکبار برای رفع و رجوع اوضاع زدم به خیابان. دورکی زدم و دوباره برگشتم. حالم؟ بهتر نشد اصلا. هوای تازه هم حالم را خوب نکرد.
دی لوییس نوشته بود رفته کافه و بعد هم رستوران. لجم گرفت از دستش. تکلیفم با خودم روشن نیست. دی لوییس وارد که بشود اوضاع به هم می ریزد. چه کسی واردش می کند؟ معلوم است خودم.
بالا شب آمد و کمی نشست. بعد از رفتنش خوابیدم اما چه خوابیدنی که کابوس مطلق بود. صبح قرص خوردم که شاید کمی آرام بگیرم تا یازده به خودم عذاب دادم. گرسنه شده بودم. مفصل صبناهار خوردم. بعد هم به زور دگنک خودم را مجبور به ورزش کردم. بد نبود در مجموع.
بدیش این است که دلم میخواهد از زیر کار جدی در بروم. به داکتر هم پیام دادم و دوباره وقت گرفتم اما رسما کاری برایش نکرده ام. برای کارگاه هم همین طور. از خرداد ماه هنوز درسها را تمام نکرده ام و واقعا شیم آن می.
دیشب بین خواب و بیداری گیر داده بودم که باید به دی لوییس بگویم برود پی کارش. یعنی دوباره صفر و صد کردن کار خفتم کرده بود. اما جلوی خودم را گرفتم و پیامی ندادم. امروز هم بی حوصله بازی درآوردم در کل. اما هرچه بود مثل همیشه گیوتینی عمل نکردم و کمی به خودم مفتخرم ازین لحاظ.
خانه مادر اینها هم رفتم. سر و صدا و شلوغ پلوغ. کر و کثیف هم شده بود یا به نظر من می آمد. خسته تر برگشتم خانه.اضطراب قرارفردا با داکتر را دارم. جمعه هم که مسافری از عدم به هستی می آید. داستان داریم. مثل اوتیسمیها روتینم که به هم میریزد مضطرب شدید میشوم. نمی خواهم هیچ عادتی دست بخورد و کلا از خانه هم دوست ندارم بیرون بروم.
خدارو شکر که عمر می گذرد در نتیجه چون می گذرد باید بگویم غمی نیست. روز جدیدی شروع شده و تقریبا دوساعتش هم گذشته.
صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم. رسما گیج بودم و فکر کردم مامور آب و برق و این چیزاست و همسایه ها در را باز می کنند. اما با زنگ ممتد دوم پریدم سمت آیفون پیک دیجی کالا بود. ماحصل بخشی از پول پودر کردنم رسیده بود. قابلمه و ماهیتابه و ست چاقوی آشپزخانه. قدیمی ها را هم فعلا گذاشتم توی انبار و البته به احتمال زیاددر اولین فرصت دور ریخته میشوند:)
بعد تا نفسی تازه کنم و بفهمم چی به چی است و صبحانه ای بخورم بازهم زنگ تلفن و زنگ در. خریدی دیگر از راه رسید:) اگر این خریدها نشان از مانیا ندارند پس نشان از چه دارند عزیزمن!
بعد هم پنج ساعت کار مداوم طوری که دیگر نه چشمم می دید و نه گوشم می شنید. به گمانم سوتی های عمیقی هم دادم چون واقعا از صبح گیج و بی رمق و لاجون بودم:)
خداوند پتوی سونا را از شر آفات و بلیات مصون بدارد ! که اینجور وقتها به دادم می رسد. سه ساعت خزیدم داخلش و سبک شدم واقعا. داشتم خل می شدم رسما.
به دی لوییس هم گفتم حال تلفنی حرف زدن ندارم و خودم را راحت کردم. یک جوری برای خودم خوشحال و شاداب و خندان چرخیدم بعدش. آهان لامصب فیلم خاک آشنا چقدر چسبید و چقدر خوب بود. اصلا نمی دانستم کارگردانش فرمان آراست همینجوری و از سر این که تازگی دوباره اشتراک فیلیمو گرفتم و جیگرم بابت پولش سوخته هی چرخیدم ببینم چیز به درد بخور چی دارد تا کمی جیگرم خنک شود که تصادفی دیدمش. مال سال ۸۶ است و خدای من چقدر همه جوانند. بابک حمیدیان قشنگ کودکی بیش نیست و نیکو خردمند هنوز زنده است. خلاصه که فیلم خوبی بود هرچند فرمان آرا و دیالوگهای گل درشت فیلم هایش یکجوریم می کنند اما تصاویر بی نظیر بود و حس و حال فیلم خیلی خوب بود. لااقل به حال و روز امروز من میخورد اساسی.
دیشب هم فیلم دیگری دیدم که اسم عجیبی داشت ، بنشی های اینشیرین. انصافا فیلم خوبی بود فارغ از لهجه ایرلندی بازیگران که روی مخم بود :) یکجور خوبی بود فیلم باید ببینیش تا منظورم را بفهمی.
از دیروز استارت ورزش را مجدد زده ام. در نتیجه امروز هم ورزش عرق ریزونی کردم و بعد هم منتظر ماندم تا پیک کتاب و حوله ی سفارشی برادرزاده جان را بیاورد. بعد هم ناهار کم کربوهیدراتی خوردم. میوه هم ضمیمه شد و هندوانه مانده از یلدا هم بود البته.
شلوارهایم را داده بودم برای رفع و رجوع مشکلات تنگی و گشادی و کوتاهی که خب تحویلشان گرفتم. یک دور کوچکی هم توی خیابانهای اطراف زدم بس که هوا تر و تمیز بود دلم نمی آمد برگردم خانه. به قول ه از پاساژ روباز برای خودم شال خریدم و بعد هم کمکی سبزیجات و برگشتم.
این چند روز خیلی پول پودر کردم. هدیه برادرزاده ها، هدیه روز مادر که جلو جلو خریدم تا خیالم راحت شود. سرویس قابلمه و کارد آشپزخانه که بعد از مدتها نونوارشان کردم و قبلیها را تقریبا ریختم دور.
برای خودم هم کاپشن و بوت خریدم . خلاصه ازینجور خاصه خرجیها که ته حسابم چیزی جا نگذاشت زیاد داشتم توی ده روز گذشته. اوضاع کار هم به خاطر فراخی و حواشی داغان تر از همیشه شده. در نتیجه با این اوضاع پیش بینی خوبی برای خودم ندارم اصلا:)
از آن طرف هم زده والد و والده نزول اجلال کرده اند به منزل قشلاقیشان توی تهران. از همین حالا عزای آخر هفته ها را گرفته ام شدیدبس که جالب نیست داستان.
کارم با داکتر هم همین جور مالان و نالان مانده. گفتم آخر هفته جلسه حضوری داشته باشیم بلکم من کمی شیم آن میم بالا بیاید و گت توگدر کنم و بزنم به دل کار. البته که بعید می دانم:)
خبری نیست زندگی طبق روال سابق در جریان است. سین دال را بگو که امروز احوالپرسی کرده بود. لابد هنوز امیدکی دارد بینوا. با آن وضع نادخ زندگیش نمی دانم امید به رابطه را از کجایش در می آورد! واقعا نمی دانم.
امروز هم این طوری گذشت. دی لوییس می گوید سرعت زندگی برایش بالاست. نمی داند دور زندگی من جوری در عین کندی تند می چرخد که گاهی پرتاب می شوم بیرون!
به گمانم این که از یک کار حال خوب کن مثل نوشتن روزانه توی وبلاگ طفره میروم، یعنی من اعتقادی به کار خوب برای خودم ندارم. خب واقعیت دردناکی هم هست. میم می گفت دوستی دارد که توی بدترین شرایط هولی خودش را دارد. حتی شده با خوردن یه چای یا دمنوش تو ی کافه. حتی شده با ویندوشاپینگ کردن از فروشگاههایی که دوستشان دارد. اما من انگار راه نفس را به خودم می بندم و تشویق پیشکش، مدام در حال تنبیه خودمم.
یک ماهی هست که برگشته ام به یک رابطه ی نباتی. میگویم نباتی چون رسما علایم حیاتی این رابطه قطع شده بود و با تنفس دهان به دهان به زندگی برش گرداندم. خیلی رنگ و بویی از ذوق و شوق ندارد. اما خب هست.
دوتا سفر خوب هم باهم رفتیم. خستگی در کن بودند. سفرهای یکروزه هم به بوته ی فراموشی سپرده شد و یه کمی لاکچری طور شدم دوباره. آدم وابسته همین طور است دقیقا. با بودن یک نفر توی زندگیش جان میگیرد و اعتماد به نفسش برمی گردد. من هم همین طور شده ام.
حجم کارم کم شده البته به همان میزان هم درآمدم پایین آمده. راضیم. برنامه ی جدیدم با تنبلی و اهمال کاری همیشگیم روبرو شد. امروز پی اش را می گیرم حتما. از زیر کار جدی در میروم و دلم میخواهد روی سطح بمانم. کارهای تکراری روزمره بکنم و بزنم توی کار بافتنی و ترشی درست کردن. حتی دلم نمی خواهد کتاب بخوانم . دلم نمیخواهد فکر کنم. دلم نمی خواهد برنامه بریزم و هدفگذاری کنم. دلم می خواهد تعلیق و تردید همیشگیم را ادامه بدهم و هی بگویم ببینم حالا چی پیش میاد و....
اما خب نمی شود دیگر. این دل خواستنهای من رسما راه به ترکستان می برند و بس. تجربه ی زیسته همین را می گوید. باید یک جایی پاشنه ی کفش را ور کشید و کاری کرد.
من از امروز استارت پاشنه کشی را زدم . برنامه هایی دارم که باید به نتیجه برسندتا من کمی احساس راحتی کنم.