هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

عجیب ولی واقعی:)

گوشی و اسمارت واچمو گذاشتم تا شارژ بشن. قصدم رفتن به پردیسانه و استارت دویدن زدن. البته با برنامه ی یه بیگینر و ازونا که یه دقیقه  میدویی ، پنج دقیقه راه میری. یجور اینتروال خیلی خیلی آسون. از دیروز که عکسا و فیلمای ماراتن کیش رو دیدم رسما قلبم درد گرفته از حسرت ندویدن  تو یه سال و نیم گذشته. 

 خلاصه از امروز استارت کارو میزنم و میرم پیش تا ماراتن سال آینده ی کیشو برم . ماراتن استانبولم میرم. حالا ببین کی گفتم:))البته نه چهل و دو کیلومتر. همون پونزدهشو میرم:)

طبق معمول با یه مقدمه ی بیربط میرم سراغ اصل چیزی که قصد گفتنشو دارم. یه ذره برام سخته چون حس می کنم الان تو دلتون میگین اووووه چه سست عنصریه این! یا اون کامنت گذاری بود که نوشته بود تغییرات خلقت به خاطر آفتاب ندیدنته، با خودش بگه ببین این منزوی السلطنه مخش کاملا تاب برداشته و کارش از کمبود نور و این چیزا گذشته:)

نمیدونم کی قراره ترسای من تموم بشن. انگار تموم عمر ترسیدم. از همه چیز ترسیدم. حتی از تصمیمایی که گرفتم بیشتر از یه آدم معمولی ترسیدم. اما خواستم این ترس از حرفایی که شماها تو دلتون میگید رو کنار بذارم و بگم که دیگه دلم نمیخواد اینجا بنویسم. یعنی حس می کنم کفه ی هزینه ای که می کنم برام سنگین تره از سودش! تعجب نکنین ازین همه حسابگری. آدمیزاد حسابگر و خودخواه به دنیا میاد. حالا ممکنه یه کاور شکلاتی رو خودخواهیاش بکشه و اسمای دیگه ای روش بذاره اما در کل همه کاریو برای خودش می کنه. 

منم دیدم  ترجیح میدم زمانمو صرف چیزای دیگه بکنم. تمرکز بیشتری بذارم رو چیزایی که دلم می خواد و این چند بهار قلیل باقیمونده ی عمرمو با هزینه ی کمتر و سود بیشتر بگذرونم:)

 خلاصه که بعد ازین هنوز زندگی به روز نمیشه. البته که  وبلاگ و پستاش حذف نمیشن. همه چی سرجاشه. انگار دفتری که صفحه هاش پر شدن . میخوام دفترای جدید باز کنم. شاید نوشتنو خیلی جدی پی بگیرم. برای این هنوز تصمیمی ندارم. اما این طور روزمره نویسی پابلیک، دیگه انگار هیچ نیازیو  ازم برآورده نمی کنه. حتی گاهی انرژی بر هم هست. 

یه مورد دیگه هم برای علاقمندان پاورقی و زرد دوستان - آدمهایی شبیه خودم-  دیشب بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که انگار برای ورود یه آدم جدید تو زندگیم اصلا آماده نیستم. فی الواقع انرژی زیادی ازم میبره. 

میدونم اینم براتون عجیبه و با شکلی که براتون تعریف کردم متضاده. اما اون مدل تعریف کردن و شور حسینی وارد ماجرا کردنو احتیاج داشتم که خودمو قاطی این داستان کنم. اما انگار فایده ای نداشت و مثل بادکنکی که بادش کرده باشم با یه سوزن ترکید. زینرو امروز صبح به علیرضا پیام دادم و گفتم که فکر می کنم به درد هم نمیخوریم چون شباهتی به هم نداریم. 

واقعا شروع یه رابطه با یه آدم جدید از توانم خارجه. مخصوصا که این روزا تمرکز زیادی روی کارم گذاشتم و همه ی انرژیمو احتیاج دارم و نمیخوام ذره ایش بره اینور و اونور.  

دیگه همین. به قول یکی از وبلاگیای قدیمی که یه روز خداحافظی کرد و گفت شاید وقتی دیگر منم میخوام بگم شاید وقتی دیگر و جایی دیگر. 

زرد و نارنجی و پاورقی دوستان بشتابید:))

من یه ربع بیش نیست که برگشتم و کماکان دست و پام تو همه از هیجان که براتون تعریف کنم چی شد چی نشد. هر چند نمیدونم مینادر مورد دیت اول کلا چه تصویری داره ولی هر چی هست خیلی موارد سانسوری و داستان دار تو تصورشه:) نه خب موردسانسوریی نبود. 

من همین جور چونان اسپند رو آتیش بودم که  تلفنم زنگ خورد و جناب هلو که اسمش علیرضاست گفت جلوی در خونه است. خیلی ریز و یواش از پنجره نگاه کردم ببینم  چه ماشینی جلوی دره:) میدونم آهن پرستم:) 

دیدم یه اپتیمای سفید تر و تمیز جلوی در پارکینگ ساختمون روبرویی پارکه. با سرعت جت در خونه رو قفل کردم که موقع بیرون رفتن مثل در خزانه بانک مرکزی هزار قفله اش می کنم. یعنی از وقتی یه دزدی تلاش کرده بود، قفل درو بشکنه و به هر دلیلی نتونسته بود، دیگه موارد امنیتیو سفت و سخت تر کردم. 

خلاصه پشت در ورودی یه نفس عمیق کشیدم و یجوری که انگار نه انگار چه آشوبی تو دلمه رفتم بیرون. 

علیرضا تا منو دید از ماشین پیاده شد و اومد به طرفم و با هم دست دادیم. سوار ماشین شدم که اووووفف چه بوی عطریم می داد و چقدرررر تمیز بود. خودشم یه پیرن مردونه زرشکی پوشیده بود با یه شلوار جین زغالی. شبیه بیست سال قبل کالین فورث.  واقعا از عکسش خیلی بهتر بود. بدن فیت و قیافه و موهای قشنگ. طبق معمول وسواسی که رو ساعت و کفش دارم موقع دست دادن چشمم به دست چپش بود:) 

خب یه رادوی فلزی تمام مشکی رو مچش بود . ازینا که یه چیزی شبیه دستبند یه دسته و وسطش صفحه ی ساعته. خیلی کیف کردم  از سلیقه اش. دیگه زشت بود تو اون چند ثانیه کفشاشم دقیق نگاه کنم. زینرو وقتی جلوی رستوران پیاده شدیم این عمل وسواسیمم انجام دادم و خیالم راحت شد:))

از قبل اصرار کرده بود که بریم با هم ناهار بخوریم. منم گفته بودم باشه .‌ خلاصه رفتیم رستوران پیشنهادی جناب ایشون و غذا سفارش دادیم .‌ من یه بشقاب سبزیجات با فیله گوشت گوسفند انتخاب کردم و اونم سالمون  و سبزیجات. 

در مورد خودمون حرف زدیم و زندگیامون و کار و بارمون. گفت تو کار تولید و صادرات چرم کیف و کفشه. تو کشورای همسایه امارات و عمان هم دفتر فروش دارن. انگلیسی و عربیو مسلط حرف میزنه و مینویسه و تازگیا داره ایتالیایی یاد میگیره چون قراره اولین توسعه کارشون به خارج از آسیا، ایتالیا باشه. 

در مورد جدایی از همسر سابقش هم گفت که من نمیخواستم جدا بشم اما مواردی پیش اومد که دیدیم کنار هم نباشیم برای هردومون بهتره. 

اینجارو یه کم پیچوند ولی منم دیگه زیاد وارد جزئیات نشدم و گفتم لابد الان  دوست نداره در موردش با تفصیل حرف بزنه که خب طبیعیه. بعدم گفت همیشه جزو ریچ کیدز بوده و درسته خیلی تلاش کرده و همیشه در حال کار کردن بوده، ولی میدونه که این فرصت به خاطر خونوادش براش فراهم شده. 

بعدم از من تعریف کرد که چقدر از عکسم بهترم و چقدر فراتر از انتظارش ظاهر شدم. خب منم متقابلا اینارو با یه مقدار خست بیشتر بهش گفتم. 

غذایی که خوردیم واقعا خوشمزه بود. بدون این که حرفی بزنه یه تیکه از سالمونشو همون اول کار گذاشت تو بشقاب من و یه تیکه از غذای منم برداشت. بعدم با خنده گفت این کارو کردم که هم درگیر تعارف نشیم هم این که جفتمونم از غذای همدیگه بچشیم. 

این کارشم واقعا دوست داشتم. خیلی راحت و ریلکس بود و تمام مدت احساس می کردم سالهاست می شناسمش. غذامونو که خوردیم گفت موافقی بریم بیرون؟ پشت این رستوران یه باغچه ی قشنگیه که اونجا هم میز و صندلی هست و میتونیم دسرمونو اونجا بخوریم. 

جایی که می گفت خیلی خوشگل و بامزه بود. کلا دوتا میز داشت و چهار تا صندلی. غیر از من و علیرضا هم هیچ کسی نبود. مینا واقعا مکان  یه کار سانسوردار در حد بوس و اینا بود ولی خب دیت اول وقتش نیست. یعنی مکان مناسب بود اما مع الاسف زمان نه:))

دیگه هیچی من یه کرامبل به سفارش دادم با یه چایی دمی. اونم گفت پس بگیم یه قوری چایی بیارن تا منم بخورم. 

بعدم اونجام کلی حرف زدیم در مورد همه چی. سه ساعت بود داشتیم حرف میزدیم و هنوزم سر و کله ی کلی حرف جدید پیدا میشد:) خب این یعنی خووووب. 

گفت از رابطه چه انتظاری داری و چی میخوای. گفتم حالا که جزو ریچ کیدزایی  انتظارم اینه که کلا منو متقبل و پذیرا بشی و همه ی هزینه هامو تقبل کنی و من  کار نکنم و فقط اسپا برم:)) 

فکر کن من اینارو گفته باشم :)))) نه خیلی متشخصانه و فاخرانه و بالغانه برخورد کردم و گفتم از رابطه انتظار یه صمیمیت و مهربونی دارم در کنار تعهد و وفای به حرف و قول و نپیچوندن. 

اونم یه ایضا زد پای حرف من و  تایید کرد که خودشم همینو میخواد. 

بعد دیگه وقت خداحافظی بود واقعا.‌هر چند به قول علیرضا حرفامون تموم نشده بود ولی به نظرم سه ساعت کافیه و بیشترش منجر به دری وری گفتن و شنیدن میشه:) زینرو خواستم اسنپ بگیرم برای برگشتن که علیرضا جوری برخورد کرد یعنی اصلا امکانش نیست. 

گفت من جلوی در خونه تحویل گرفتم جلوی در خونه تحویل میدم:) خیلی کالایی نگاه می کرد به موضوع. خلاصه دوباره پریدم تو ماشینش و  تا در خونه همین جور حرف زدیم. نزدیک خونه ی من که رسیده بودیم می گفت بریم یه دور دیگه بزنیم؟ منم اینجا اومدم سیاست و کیاست به خرج بدم و سر درونمو فاش نکنم. سر درونم این بود که میشه اصلا ساعتا وایسن و من فریز بشم همینجا؟ 

اما خب با جمله ی یه مقدار کار دارم که باید بهشون رسیدگی کنم مثلا سیاس و کیاس بازی درآوردم و اومدم خونه. الانم در خدمت شمام و  حتما فهمیدین که چقدر تو دام افتادم  و چقدر دیگه تنهایی ترجیحم نیست:))


خونه دار و بچه دار و بقیه زنبیلو بردار و بیا:))

من نخود تو دهنم خیس نمیشه. ولی چند روزیه به دلیل خستگی و پارگی  که باعث می شد نتونم خوب موضوعو براتون بشکافم ، حرفی نزده بودم:)

جونم براتون بگه که یکی از دوستام چند روز پیش باهام تماس گرفت و گفت تو مهمونیی بودن و تو اون مهمونی یکی از آشناهای خیلی خفنشون گفته دنبال پیدا کردن آدم مناسب برای رابطه است. 

دوستمم دیده طرف خیلی هلو برو تو گلوعه سریع کارو درآورده و منو به این آقای همه چی تموم معرفی کرده.‌می گفت عکس پروفایل پیج اینستاگرامتو بهش نشون دادم و بقیه ی ویژگیاتم راش شرح دادم:) نمیدونم البته چی راجع به من گفته! امیدوارم مهر و محبت دوستی خیلی توش دخیل نبوده باشه و قربون پای بلوری نداشته ام نرفته باشه:)) 

خلاصه اینارو با هیجان فرا زمینیی پای تلفن برام می گفت و منم که کلا مغزم تو خلسه بود از خستگی  روزانه:) گفت عیبی نداره شماره تو بهش بدم؟ منم تحت تاثیر تعریفایی که از جناب هلو کرده بود، گفتم شماره چه قابل داره اصلا . این چیزایی که گفتی  تن فدا و سر فدا و دل فدا میخواد:) 

سرتونو درد نیارم.‌من با جناب هلو تلفنی ، صحبت کوتاهی داشتم و قرار شده امروز ببینیم همدیگه رو. حالا یجوری هول شدم و دست و پام رفته تو هم که حد و حساب نداره:) نگرانم مبادا نپسندتم:)))) 

ببین اگه اسکوروچی نکرده بودم اون کت مخمل زرشکیه یا حتی آبی کاربنیه رو خریده بودم الان می تونستم چه تیپ مکش مرگ مایی بزنم باهاشون. ولی خب نخریدم. من از کجا میدونستم یه همچین قرار مهم و جان و مال و ناموس فدایی میاد میشینه سر راهم آخه:))

هر چیم به جناب هلو گفتم خودم میام گفت نهههههه. من میام دنبالت و میخوام تایم بیشتری باهات داشته باشم و ازین حرفا. 

به نظر میاد دوستم تو تعریف از من زیاده روی کرده زینرو اونم خیلی حساب هلو بودن روم باز کرده :)

کلا خدا به خیر بگذرونه و کوچه مونم وقتی میاد خیلی شلوغ پلوغ نباشه:/ یعنی فکر همه چیو دارم می کنم.  یکی از ساکنین ساختمون رو به روییمون یه نیسان آبی داره. اسم همسایه مون آقارضاست. همونی که سر پارک ماشین یه بارم هارهار بهم خندید. حتی با خودم فکر کردم خدا کنه آقا رضا طبق معمول همیشه اش، نیسانشو نچسبونده باشه به دیوار خونه ی ما://

خواستم بگم اینقدر درگیر حواشی کارم:) یه کمی هم از اصل کار بگم. تا اینجا میدونم که یه سال از من کوچیکتره. مهندسه و انگلیس درس خونده. یه بار ازدواج کرده و جداشده و خداروشکر بچه نداره. بسیار خوش قیافه و خوش تیپه. ( اینو از رو عکسش میگم) . 

دیگه همینارو فقط میدونم.‌پای تلفنم خیلی قشنگ حرف میزد. صدای خوبیم داشت . فعلا همینا. من برم آماده بشم. میخوام یه بافت نازک آبی کمرنگ بپوشم با یه کاپشن پاییزه سورمه ای. با یه شلوار کتون آبی تیره. بوت و کفش مشکی. 


نگو بم بنویس که امشب خسته ترینم:)

عنوانو یجور نوشتم انگار صف به صف انسان مشتاق پشت در بلاگ اسکای وایسادن تا ببینن من پست میذارم یا نه:) ولی خدایی این هفته، هفته ی صعب و جانفرسایی بود که گذشت. 

نمیدونم برای شماها چطور بوده ولی برای من یکی ازون رکوردشکنیای ساعات کار بود و خوشحالم که فعلا میتونم یه دوروزی بیاسایم و بی خیالانه به زندگی نباتیم ادامه بدم. گفتم نبات یادم افتاد به اون اینستاگرامر معروف. 

خداوکیلی هر وقت می بینمش با خودم میگم خدایا واقعا آیا انصافانه است؟ طرف هم خوشگل و خوش هیکله نسبتا. هم موهای قشنگی داره. هم فکرش خوب کار می کنه و هم یه شوهر دلبر جان جانان داره که واقعا دوسش داره.  واقعا انصافانه نیست به نظرم. 

البته که در جهان هستی چیزی به اسم انصاف معنی نداره و خنده داره من توقع همچین چیزیو داشته باشم. ولی میتونم بگم رییس این خراب شده کیه که بی انصافم هست:) آخیش. امشب سوسک میشم با یه دمپایی قال قضیه ام کنده میشه:)

بگذریم. از خودم بگم بهتره. در مورد ورزش و رژیم واقعا این هفته روم سیاهه در پیشگاه خودم. البته که روی دشمنم سیاه و فدای سرم. ولی خب وزن کشی هم تعطیله با این شلنگ تخته ی ناپرهیزانه ای که من طی هفته ی گذشته داشتم. 

خداروشکر درسته که نمیشه سرنوشتو از سر نوشت و یقه ی رییس بی انصافشو گرفت ولی میشه رژیمو از سر گرفت. زینرو از فردا میریم برای هادی چوپان شدن:) یه هدفی گذاشتم که بعدها نبیره های نداشته مم برای رسیدن بهش تلاش کنن. 

خب این که از داستان رژیم و ورزش . داستان کار و چاکلزیاشم براتون گفتم. دیگه چی میمونه؟ واقعا هیچی. شال مبلمم که مینا نپسندید و گفت شبیه گلیمه هر شب دورج می بافم. فکر می کنم تکمیل اونم بیفته گردن نبیره های نداشته ام:)

یه کتاب درسیم دارم میخونم. خیلی جذابه و جواب خیلی از سوالاتم توشه ولی اونم شبی پنج صفحه جلو میره. این به نبیره هام نمیرسه ولی تا وقتی من تمومش کنم مسلما علم پیشرفتای دیگه ای می کنه و جواب سوالام مسلما عوض میشن. فی الحال ولی من با پشتکار ادامه میدم و یه تنه مرزای سرانه مطالعه ی ملیو جابه جا می کنم:)

آخرین کتاب غیر درسی باحالی که خوندم کتاب آبنبات هل دار مهردادجون عزیزم بود. بعد ازون دیگه کلا دست به کتاب جالب دیگه ای نزدم. فقط درس میخونم اونم گاهی گداری البته و پنج صفحه ای. میترسم بم فشار بیاد:/

این چند وقت فیلم و سریالم رسما تعطیل بوده. البته میخوام دوباره سریال این تریتمنت رو ببینم . شبا اونقدر خسته ام وچشام قرمزه که تحمل صدا و نور پخش شدن فیلمو ندارم . به خاطر همینم کل بضاعتم میشه چهار خط تو هنوز زندگی نوشتن. 

نگو بم که جدا شیم که من خسته ترینم:))

هر پیجی تو اینستاگرامو باز می کنی صدای طلیسچی میاد که میگه نگو بم که جدا شیم که من خسته ترینم:) هیچ ربطیم به من و اینجا نداره ولی چون امشب از شدت خستگی یجور آش و لاشی بودم همش  تو آشپزخونه این آهنگ می پیچید تو گوشم. لابد به خاطر تیکه ی که من خسته ترینم! چون مابقیش که رسما و شرعا و عرفا و تقریبا و تحقیقا ربطی به من و شرح حالم نداره:)

خلاصه که از همون پاراگراف مقدمه زنجموره ی خویش آغازیدم. ولی واقعا امروز به خودم گفتم هنوز زندگی تا کی واقعا بردگی؟  من معمولا با خودم مسجع صحبت می کنم و از صناعات ادبی تو دیالوگای درونیم بهره میبرم:) 

 بعد ازین پرسش در پاسخ گفتم این بردگی نیست که پارگی است. باز نماینده ی سوال کننده ادامه داد خب پارگی تا به کی تا به چند؟ آیا پارگی نیز ز گهواره است تا گور؟ ( لطفا به صناعت ادبی تکرار گاف در کلمات دقت کنین) 

پاسخ دادم آنچه بر من هویداست که تا گور فاصله ای نیست و از پارگی نیز گریزی ( اینجا نیست به قرینه ی معنوی حذف شده). 

نماینده ی پرسشگر درونم درینجا قانع شد و گفت پس چیزی برای سنگ گورت به یادگار بنگار( توجه به تکرار گاف فراموش نشه) . گفتم بنویسین او که از تنگنا آمد و زحمت پیشانی زیست و رفت. 

دیگه همین جا کلا ادبای درونم رفتن پی کارشون و توصیه کردن که بهتره منم بخسبم چون روزی دیگر و  پارگیی دیگر در راهه:/

تقدیم به محیای عزیزم که این روزها خوندن دل تنگی و دل شکستگیش قلبمو به درد میاره. هرچند خیلی چیز دری وریی شد. 


قاصد روزان ابری، داروگ، کی می رسد باران؟

 هوا به اشد وضع آلوده است. البته من که خب  هوم آفیس دارم و زیاد بیرون نمیرم. اما خب کاش یه بارونی چیزی بزنه در هرحال. 

من حتی طاقت دیدن هوای اینجوریم ندارم. زینرو امروز صبح سریع پرده هارو کشیدم و گفتم چیزی نبینم:/

دیگه همین. فقط کار کردم امروز. عدسی خیلی خوشمزه و مادر بگریدی هم پختم و به عنوان ناهار و شام ترکیبی خوردم. با مادرم تلفنی حرف زدم و الانم نشستم مثل یه انسان شریف دو رج شال ببافم و ده صفحه کتاب بخونم و بخوابم. 

آخ آخ گفتم خواب، یاد دیشب افتادم. یه شیرپاک خورده ای یه جایی نوشته بود که بهترین ساعت خواب نه و نیم تا پنج صبحه. بعدشم بهتره تا ساعت نه صبح چایی و قهوه نخورین و سراغ گوشیاتون نرین. 

منم جوگیر:/  دیشب گفتم که اوووه چقدرم خسته ام . امشب طبق این برنامه جلو برم. نشون به اون نشون که نیت خواب  ساعت ده شب کردم و ساعت سه صبح بالش زیر بغل تو هال نشسته بودم. یه ساعت اول استتار می کردم از پشه ای که بالا سرم هلی کوپتری میزد. ساعت دوم و سوم خانوم همساده رفت حموم و تشت تشت آب می ریخت رو خودش تا بلکم پاک بشه:/ 

ساعت چهارم پشه زیر چشممو نیش زد چون داشتم زیر پتو خفه میشدم و سرمو آورده بودم بیرون. ساعت پنجم هم بالشمو برداشتم و اومدم تو هال. پنج و نیم صبح نه تنها بیدار نشدم که فی الواقع تازه تازه چشام گرم شد:/

خلاصه که امروز با وضعیت داغان بی تمرکزی کار کردم. به خدا ربطی به ویتامین و  مریضی و غیره نداره. من کلا از نوزادی با خوابم گیر و گور داشتم. زینرو  داد سخن من باب چاره اندیشی سر ندین . معلومه اعصاب ندارم؟ 

خلاصه این که از این. امشب نیت کردم هر وقت خوابم گرفت اصلا برم تو رختخواب. یعنی ریش و قیچیو سپردم به خود خواب تا بیاد بگیره. والا اصلا من چیکارم؟ اون شیرپاک خورده ، شکر ریخته تو شیر خورده اصلا که گفته نه شب تا پنج صبح:/


آخ ترویج فرهنگ مهمانی توام:))

حتما دیدین دیگه همه جا پرشده ازین خبر تغییر اسم شب یلدا به ترویج فرهنگ مهمانی و چهارشنبه سوری به تکریم همسایگان:) خدایی که خیلی باحاله. یعنی تکلیف  اون آهنگ آخ شب یلدای توام چی میشه پس؟ 

آهان یه چیز دیگه ! میدونستین نهان شیدا هم به جای کراش گفته میشه؟  البته به سکون نون. نهان شیدا:)))

اینارو گفتم چون چندوقتیه رسالت هنوز بیوتی نیوزم ادا نشده بود و همین جور رو دوشم سنگینی می کرد. خلاصه بخونین و محظوظ بشین ازین اخبار علمی فرهنگی:/

از خودم اگه بخوام بگم خبری نیست و کماکان همه چیز مثل همیشه است. برای کارِ امروز چاکلز شدم . نه فی الواقع از هم گسستم:) ببین واقعا اونی که گفته کار جوهر ادمیزاده رو با تور بگیرین بیارین برام. کاریش ندارم فقط  میخوام تو چشاش زل بزنم تو سکوت:) بعدبگم سلطان، ستون! ما اگه مداد باشیم و کلا جوهر نالازم باید کیو ببینیم؟ اصلا رییس این خراب شده کیه؟ :))

الان یه تعدادی از خوانندگانِ جان دچار سوءتفاهم میشن  و درباب کار و سرمایه جاودانی بودنش داد سخن در میدن. جون مادرتون بی خیال:/

دیگه همین امروز فقط کار کردم  و  به دلیل پاره ای تالمات جسمی، ورزش تعطیل بود.‌ حالا فردا ورزشم داریم به مبارکی و میمنت. 

راستی من کلا زیاد تو این وادیا نیستم اما نمیدونم چرا دلم میخواد خودمو لوس کنم و بگم  میشه آرزوها و دعاهای خوبتونو برام بفرستین؟ 


بی تو برای شاعری، واژه خبر نمی شود


دقیقه های اول بامداده. همه جا ساکته و هیچ صدایی از هیچ جایی نمیاد جز صدای نامجو که خیلی آروم می پیچه توی خونه ی کوچیکم. بی همگان به سر شود... دارم شال مبل میبافم و موقع همخونی با نامجو، اشکام سرازیر میشن. وقتی رفتم تو پیکوفایل تا عکس شال در حال بافتمو آپلود کنم، یهو چشمم خورد به فایلایی که سال نود و یک و دو آپلود کردم توش. 

من با اکانت وبلاگ قبلیم وارد پیکوفایل میشم . به خاطر همینم لینک تموم فایلای قدیمی توشه. قلبم شروع کرد تند تند زدن. یادم افتاد به اون دوران. بعد یهو دیدم کامواهایی که دارم واسه این شال مبل استفاده می کنم همه باقیمونده های کامواهایین که اون روزا تند و تند شالگردن می بافتم. 

شیدا اعتماد تو نوشته اش گفته بود بر نمیگرده به سن جوونیش. منم باهاش خیلی موافق بودم. اما با خودم گفتم کاش غول چراغ جادو میتونست مارو ببره تو یه روزا و شبایی و بعد همونجا نگهمون داره. زمان وایسه رو همون روزا و شبایی که آروم بودیم و برای شاعریامون واژه خبر میشد. 

بگذریم... چی می خواستم چی شد. می خواستم بیام اینجا با گذاشتن عکس شالی که می بافم کلی مسخره بازی دربیارم و بگم که من یه بانوی کارآفرین در منزلم. یک هنرمند فلان و چنان:) اما خب نشد مع الاسف و رفتم تو یه فاز دیگه. ولی در هر حال از بانوان سرپرست خانوار که در منزل ترشی و خیاررشور میندازن و بی که اجازه بدن وقتش برسه،  شروع می کنن به خوردنشون و شال مبل میبافن و اون بغلا منجوقبافی می کنن، حمایت کنین:)) نفسم برید تا جمله تموم شد. بس که هنر دارم  واقعا نمیشد تو یه جمله گنجوندشون. 

خلاصه که  لویی جانمان طی کامنتی فرمودن، دیروز تاریخ یازده یازده بوده  و به همین مناسبت روز مجردین نامگذاری شده. وقتی من با این همه هنر و کوکبی و فاخری مجردم واقعا این دنیا دیگه ارزش زندگی کردن نداره. 

حالا ببین کی گفتم:))



چایم را با عطرت هم بزن:)

خب امروز کلاس ندارم. ازونطرفم یه مشت کار نادخ دارم. زینرو افتادم رو اجتناب و اهمال کاری. اولین نشانه اشم این که هی فرت و فرت اینجا پست میذارم:)

آهان از یه طرف دیگه شدیدالشدود رقیق شدم. یعنی یجوریم الان که از کنار رد بشی صدای رقت و شلیمو میشنوی:) حالا نمیدونم رقت و شلی احساسات ، دقیقا چه صدایی داره ولی واقعا دوز سانتی مانتالیسمم اساسی زیاد شده.  وقتیم این میزان بالا میره معمولا یه بی فکر درون دارم که کارای عجیب و لحظه ای می کنه. یعنی ازین میزان احساساتی گری من کمال سواستفاده گریو داره. 

حالا بماند که تو این حال چه سوتیایی میدم و چه کارایی می کنم اما  یه چند وقتیه فهمیدم با نوشتن میتونم یه پشت دستی یا همون ترسه سیلیک خودمون بزنم تو دهن بی فکر درونم. اینجوری میشینه سر جاش و از شر وساوس شیطانیش نجات پیدا می کنم. وسوسه هایی که بعدش کور و پشیمون میشم ازشون و ملامتگر درون با خارمادرم وصلت می کنه:)

خلاصه به این دلایله که هی مصدع اوقات بلاگ اسکای و شما خوانندگانِ جان میشم. هر وقتم ازین اصطلاح خوانندگانِ جان یا دوستانِ جان استفاده می کنم یاد صالح علاء میفتم و اون صدای خش دار و در عین حال عوا خواهرطورش. 

برگردیم به مبحث شیرین رقیق شدن احساسات من . عنوان پستمم قشنگ نشون میده دیگه امروز قفلی رو این آهنگ عاشقانه و آروم دال بنده. و نیز نشون میده که رفتم تو چه فازی. البته که قرار دیروزم خیلی بی ربط به این مسائل نیست. قراری که با کلی الگوشکنی فکری و رفتاری تونستم بی خیالش بشم. سخته دیگه. 

چی سخته؟ این سخته که یه آدمی مورد پسندته که میدونی اشتباهه:/ فکر کن چه جدال نابرابری بین عقل و قلب پیش میاد. اینا هم همه نتیجه ی تجارب زیسته است نه این که جایی خونده باشی. قشنگ این دورِ باطلو تو زندگیت تجربه کرده باشی. خیلی سخته. 

دیگه این که برم یه بخشی از کار سختمو انجام بدم بعد به عنوان جایزه بیام اینجا بنویسمش. امروزو باید اینجوری بگذرونم تا بعد. خداروشکر مادر درونم هست و هی هوامو داره و نمیذاره ملامتگره بهم توپ و تشر بزنه زیاد:)


زبان حال از قلم دیگری

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید
 
عکس تولد پسر را با دایره محدودی از دوستانم به اشتراک گذاشتم. چند تایی نوشته بودند کاش دوباره 18 ساله می‌شدیم. آیا فقط منم که از تصور دوباره 18 ساله شدن هم می‌ترسم؟ فکر می‌کنم که وای. دوباره باید این راه رفته را از نو بروم. دوباره اشتباه. دوباره بن بستهای تاریک. دوباره و دوباره. چون آنقدر دایره اشتباهات باز و متنوع است که حتی اگر اشتباههای قبلی را هم مرتکب نشوی از اشتباه مصون نیستی. سنگهای بسیاری در مسیرهای بسیاری مانده که سرت را بکوبی به آن. برگردی از نو مسیری بسازی. یا برگردی اصلا از راه دیگری بروی.
 
به مادرم می‌گویم من سنگینی 47 سال زندگی روی کره زمین روی شانه‌هایم هست. حالا تو هی بگو جوانی. من احساس جوانی نمی‌کنم دیگر. مدتهاست. احساس پیری هم نمی‌کنم. احساس می‌کنم که 47 سال زندگی کرده‌ام و به اندازه 47 سال تجربه کسب کرده‌ام و اصلا به اندازه 47 سال بار هستی روی شانه‌های من سنگینتر شده. بعد تازه برگردم 18 سالگی؟ 30 سال دیگر لخ لخ کنم تا برسم به این کندی عمیق آرام؟ نه. نه. نمی خواهم.
 
به نظر من سالهای بالای 40 خیلی جذابتر از سالهای قبلش بود. تا اینجا که اینطور بوده. یک جوری انگار پشت صحنه دنیا را نشانت داده باشند. دیگر از چیزی نه تعجب می‌کنی نه آنقدرها هیجان زده می‌شوی. همه چیز یک عمق نسبی پیدا می‌کند. من این دید را با هیچ شور جوانی عوض نمی کنم. با هیچ «تو واقعا زن کاملی هستی شیدا» و «پس عشق اینطوریه؟» و مزخرفهای دیگری که به وقتش رمانتیک و خوشایند بوده عوض نمی‌کنم. با هیچ لرزش دل و دستی، یک شام آرام خانوادگی و تماشای پدرخوانده را عوض نمی‌کنم راستش. خیلی از راههایی که رفته‌ام دیگر برایم جذابیتی ندارد.
 
این به معنی بخشیدن خودم و دیگران نیست. به معنی میانسالی است شاید. اینکه هی بشمری و حواست باشد که 47 سال زندگی کرده‌ای یعنی از ورودت به دانشگاه 29 سال گذشته. از فارغ‌التحصیلی 21 سال. از ازدواج شکست خورده‌ات 20 سال. از تولد بچه‌ات 18 سال. از گرفتن گواهینامه رانندگی 28 سال. از پروانه نظام مهندسی 15 سال. از جدا شدنت 10 سال.
 
47 سال زندگی کرده‌ای و 47 بار هی چرخ چرخیده و تو می‌دانی که نه با توپ سال نو اتفاق خاصی رخ می‌دهد و نه با چراغهای روی درخت کریسمس. تو می‌دانی که اگر دو نفر آدم قرار باشد در مسیر هم قرار بگیرند بالاخره این اتفاق می‌افتد و اگر دو نفر قرار باشد از هم جدا شوند، باز هم بالاخره این اتفاق می‌افتد. می‌دانی که آرزوهای سال نو و کیک تولد و شب آرزوها و دیوار آرزوها و پل آرزوها همه و همه فقط مضحک هستند. می‌دانی که اگر تا رم بروی و در آبنمای تروی هم سکه‌های 1 یورویی بیندازی باز هم عشقت بر باد می‌رود. کسی هم سکه‌های از دست رفته را پس نمی‌دهد. می‌دانی که هیچ کلیسا و مسجد و کنیسه‌ای چیزی به جز یک ساختمان ساخته دست بشر نیست. می‌دانی که دین هم همینطور. می‌دانی که زبان، فریب بسیاری دارد و سالها زمان برده تا این را بفهمی و این دانش را با هیچ به عقب برگشتنی عوض نمی‌کنی.
 
نه نه نه. حتی اگر بدانم راهم را طور دیگری خواهم رفت حاضر نیستم برگردم و دوباره جوان و جاهل باشم. من همین 47 ساله بودن را، همین چروکهای دور چشم، همین موهای سفیدی که فر آن با بقیه موهای سرم فرق دارد، مى‌خواهم. همین که عصر لم بدهم و گربه‌ام را نوازش کنم و تماشای نورهای نارنجی آسمان در عصر و ماهی که شب از بالکن پیداست در من چیزی به جز شعف زنده بودن برنیانگیزد. همین که خانه‌ام را، گیاههایم را، عادتهای تکراری و آدمهای تکراری و جمله‌های تکراری و سریالهای تکراری را دوست دارم.
من خسته، مهربان، خوابالود و دقیقا 47 ساله‌ام و حوصله هیچ چیزی حتی خودم را هم ندارم دیگر. همه اینها را به غول چراغ جادو بگویید. اگر با پول سراغ من می‌آید بیاید اما جوان شدن آرزوی من یکی نیست.
 
شیدا
20آبان 1402
 

من اولین اپیزود فصلم که داستانش دنباله نداره...

داشتم سریال مگه تموم عمر چند تا بهاره رو می دیدم. رضا یزدانی توش میخوند که چه بی رحمانه دوستت دارم... یه جایی  از آهنگشم می گفت من اولین اپیزود فصلم که داستانش دنباله نداره. این تیکه از شعر ترانه رفت نشست یه جایی از مغزم و شروع کرد به تکرار. انگار اگه بخوام مدل ترانه های رضا یزدانی خودمو توصیف کنم میشم همین تیکه که من اولین اپیزود.... حالا یه روز مفصل میگم چرا یه همچین نظری در مورد خودم دارم. 

بگذریم و برسیم به دیروزی که گذشت و من از شدت بی حوصلگی و لاجون بودن در باره اش چیزی ننوشتم. البته که مورد دندون گیری هم توش وجود نداشت. سر قرار کذایی رفتم . البته این بار جای قرارو گذاشتم پارک پردیسان تا فقط نشستن نباشه و یه راهیم برم. کسی که باهاش قرار داشتم اسمش امیر بود. نمیدونم شما هم تو اینستاگرام کلیپ  در مورد امیرارو دیدین یا نه؟ خیلی بامزه است تو این کلیپا معمولا میگن امیرا بپیچونن و نگیرن و ازین حرفا:))  سر صحبت هم با همین شوخی باز شد و کلی  در موردش خندیدیم.  امیر آدم خوش تیپی بود و خیلیم قشنگ حرف میزد. در مورد پارک پردیسان هم اصلا غر نزد که چرا باید اینقدر راه بره اصلا. البته در مورد سرعت راه رفتن من یه اعتراض ریزی کرد که واقعا هم اعتراضش وارد بود. 

زینرو که من نمیتونم یواش راه برم و حوصله ام سر میره. خب این که یه کم حرف زدن در زمان پیاده رویو سخت می کنه. معمولا  آدما به نفس نفس زدن میفتن و داستان میشه. یواشتر راه رفتیم و در مورد خودمون و زندگی با هم حرف زدیم. دوسال از من کوچیکتر بود و دکترای مهندسی داشت و شغل بسیار خوب . اما خب حین تعریف داستان زندگیش یه چیزاییو تعریف کرد که شاید مربوط به گذشته می شدن ولی برای من اهتزاز رد فلگ بود و این که انسان عاقل از یه سوراخ نباید چند بار گزیده بشه. 

عین همینم بهش گفتم. 

معلومه که حالش بد شد . اینو ازونجا فهمیدم که قشنگ دست و پاشو گم کرد و آب دهنش خشک شد. ازش خیلی تشکر کردم که قرار پیاده روی رو به عنوان  اولین جلسه دیت پذیرفته و اینقدرم آدم محترم و مودبیه. گفت حالا بقیه ی مسیرو باهات بیام یا برم پی کارم؟  گفتم بابا من از هم صحبتی باهات کیف می کنم و تا هر وقت دلت میخواد اینجا همراهی کن. دیگه چون قرار نبود ملاقات دومی باشه بسان دو انسان فاخر شروع کردیم در مورد فیلم حرف زدن. فیلمارم کلا بدون زیرنویس می دید و یه بخشی از دیالوگارم از حفظ می گفت. این تمرکزش و حسابی بودنشو واقعا دوست داشتم. 

من ساعت ورزشیمو نبرده بودم. اما ایشون گارمین به دستشون بود و آخر مسیر اعلام کردن که پونزده هزار قدم راه رفتیم:) ازین موضوع خیلی شادان و خرسند شدم و ازش خداحافظی کردم. وقتی سوار ماشینم می شدم با خودم گفتم چه عجیب ولی من تو فیلترینگ اولیه انگار آدمایی مثل همسر سابق و دی لوییسو نگه می دارم. یعنی اینارو برای دیت کردن انتخاب می کنم. بعدم بیشتر مجذوب حال و هواهای ماجراجویانه شون میشم و این که معمولی نیستن  و چند پله از معمولیا بالاترن سحرم می کنه. 

این بارم دقیقا همین بود. یعنی اگه دانش فعلیمو در مورد خودم نداشتم صد درصد رابطه شکل می گرفت و بعدشم دوباره همون داستان تکراری قبل پیش میومد. 

البته که اینا چیزایین که عاقل درونم میگه و اما اون بهونه گیر و تکانشیه میگه دیدی چه سری و دمی داشت ؟ عجب آوازیم داشت لامصب! بعدم سرزنشگره میاد و میگه همون لیاقتت یه کارمند بانک محافظه کاره! اینارو رد کن بشین آرامش بیاد سراغت. بعد لجبازه میگه برو بابا حالا کی میخواد منتظر بشینه. نه این نه اون کارمند بانک فرضی. ترجیحم تنهاییه اصلا:))  خلاصه این بود داستان دیروز و دیت ما و نیز شرح آنچه تو سرم میگذره درباره  اش. 

غیر ازینا همه چی خیلی  متوسط الحال و معمولی در  جریانه . امروز کلاس نداریم چون استادمون  امروز و فردا درگیر کار دیگه ای شده.  اولش فکر کردم لابد سفری چیزی میخوا د بره و تعطیلی این جلسه برای سفره. اما به برکت فضای مجازی متوجه شدم تو یه موسسه ی دیگه ای مشغول برگزاری یه کلاس سه روزه است:) حالا منم یه کم رو  این استاد حساسم و به خاطر همینم میرم سراغ علت العلل تعطیلی کلاس. وگرنه که خب واقعا چرا باید اینقدر پیگیر داستان باشم. یه جلسه کلاست تشکیل نمیشه دیگه این کارا چیه؟

دیگه از چی براتون بگم؟ دیگه واقعا هیچ چیز قابل عرضی وجود نداره و بعد از پونزده هزار قدم دیروز، امروز باید ورزش مقاومتی داشته باشم  و برم تو کار تقویت core!  کاری که مدتی بود به خاطر گردنم خیلی انجامش نمی دادم. اما گردنم در مجموع به خاطر ورزشای اصلاحیی که انجام دادم و نیز درست کردن سبک نشستنم خیلی بهتره. خلاصه امروز انواع پلانکارو دارم و البته چاکلزی بعدش:)

دیروز تو پردیسان دونده هارو که میدیدم قشنگ دلم ضعف میرفت برای  دویدن. برای اون حال بالا بودن و  نعشگی بعدش. حتما باید اینکارم یواش یواش شروع کنم.  

امروز خریدم دارم. به احتمال زیاد از سوپرمارکت اسنپ خرید می کنم . یه کار بسیار خسته کننده ای هم باید انجام بدم که کاملا مکانیکاله ولی خیلیم انرژی و زمان میبره. اینجاست که یه اسیستان شخصی لازم دارما که این کارارو بسپارم بهش و دیگه وقتمو صرفشون نکنم. به جاش وقتمو بذارم تو هنوز زندگی و آسمون ریسمون به هم بافتن! یه کار دیگه هم انجام بدم اونم این که پیگیر بروبچز معروف اینستاگرام بشم و ببینم چه جوری گذران امور می کنن:/


نگفتم گفتنی هارو، تو هم هرگز نپرسیدی

از صبح قفلی زدم روی این آهنگ داریوش. به گمونم خود جناب اقبالی هم راضی  نباشن من اینجوری بین آثارشون استثنا قائل بشم. بگذریم ... خلاصه  هیچی دیگه امروزم گذشت. چطور گذشتنش اما داستان داره:)

جونم براتون بگه که امروز من با یه انسانی قرار ملاقات داشتم از نوعی که غربیا بهش میگن دیت. محل قرار هم یه جایی اون سر شهر واقع  شده بود. حالا چرا جای به این دوریم پذیرفتم هم خودش بحث علیحده ایه که درین مقال نگنجه. هیچی دیگه به خاطر دوری راه خیلی قشنگ‌ و شیک آماده شدم و گفتم یه ساعت مونده به ساعت موعودم از خونه بزنم بیرون. 

همین که لباسامو  پوشیدم یهو انگار یه حسی اومد سراغم که چه کاریه آخه. چرا سری که درد نمی کنه رو داری دستمال می بندی‌؟ اصلا الان حوصله داری یه آدم کاملا جدیدو ببینی؟ خلاصه قشنگ وارفتم‌. 

گوشیو برداشتم و با خونسردی کامل عذرخواهی کردم و گفتم  قرارمون کنسل بشه. اون بنده ی خدا هم خیلی مودب گفت که ایشالله خیر باشه و بمونه برای یه روز دیگه. حالا من موندم و یه تیپ آلاگارسن قراری:)) 

گفتم حالا که لباس تنمه برم یه دوتا نون سنگک بگیرم و آَشغالارم ببرم بیرون. ولی دیدم انصافا تیپم واسه آشغال بیرون بردن و نون خریدن اور کوالیفایده:)) زینرو راه افتادم به سمت اون طلافروشیای همیشگی. همونا که یه بار یکیشون خیلی نگاه غنی در فقیری بهم کرده بود. 

گفتم وقتشه برم تیپ امروزمو بزنم تو صورتش:) حتما میگین بابا اون کجا تورو یادشه آخه! کاملا درست میگین ولی اون یادش نیست من که یادمه:/ یادتون که نرفته حضرت فرمودن مرد نابینا منو نمی بینه من که اونو می بینم! 

هیچی دیگه رفتم تو پاساژ و خیلی جدی رفتم داخل طلافروشیه. متاسفانه پدر در فروشگاه بودن و اون پسر اخمخش نبود. چرا میگم متاسفانه پدر، چون پدر طلافروش ما کلا مرد شریفیه و خیلیم پیرو مکتب نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. قبل تجربه ی برخورداشو داشتم. زینرو تیرم مبنی بر کوبیدن تیپم تو چش و چال پسر تازه به دوران رسیده اش، به سنگ خورد. 

دیگه چاره ای نبود یه کم الکی قیمت گرفتم و اومدم بیرون. نمیدونم طلا زیادی گرون شده یا من خیلی طبعم بلنده یا چی. مثلا یه گردنبند خیلی ظریف و باریک ماریکو گفتم چند گفت پنجاه تومن. 

یاد مینا افتادم که یه بار توصیه کرده بود حتی اگه پنجاه تومنم تو حسابتون دارین طلا و دلار بخرین. خب من کلا ده تومن تو حسابم پول داشتم و دارم.  لابد می پرسین با این ده تومن میخواستی سفر لاکچریم بری؟ خب بپرسین. من که وقعی نمی نهم و پاسخی هم نمیدم. اصلا تا وکیلم نباشه حرفی نمی زنم:)))

خلاصه اینجا بود که گفتم به اندازه ی کافی از تیپم استفاده کردم و بهتره برم دوتا نون بخرم. نون خریدم و برگشتم خونه و نشستم رو مبل همیشگی و شروع کردم به در و دیوار نگاه کردن. این وسطا گاهی هم سعی می کردم انگشت کوچیک پامو روی کناریش سوار کنم.


داریوش هم چنان میخونه: شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود....


نامبرده رونما لازم شده:)

یعنی اینقدر این یه هفته طولانی شد که دیگه اصلا روم نمیشه از روزمره جات بنویسم:) جدی میگم یه کم انگار طول می کشه باز یخم باز بشه و همچین با آب و تاب بیام همه چیو بریزم دایره. 

حالا ازین جمله های نانازی  مقدمه که بگذریم می رسیم به اصل مطلب و این که هفته گذشته به چه سان گذشت و آیا مرخصی مذکور جوابی داد یا خیر؟ 

پاسخ  بلی نیست قطعا:)  زچه رو؟ زینرو که ایستاگرامو نتونستم تعطیل مطلق کنم به دلایل گوناگون. اما خب وبلاگ نیومدم دیگه. یعنی پاسخ سوال بالا هم میشه تاحدودی:)

این که از این. پرسش بعدی اینه که آیا وی توانست تصمیم قاطعی بگیرد. پاسخ اینجا بلی است.  البته چون هیچ چیز قطعیی تو دنیا وجود نداره و کلا باید یه مقدار نسبی بودنو تو هر چی وارد کنیم تا یه وقت از هم نگسلیم، زینرو شاید پاسخ بهتر تا حدودی باشد:)

خلاصه که همه چی حدودی و ایناست و از قطعیت خبری نیست. بعدم این که از تصمیم سفر هم فعلا منصرف شدم. یعنی گفتم تا پیدا کردن یه همسفر پایه کمی دست نگه دارم و همین جوری رخ عقاب تنها نگیرم بزنم به چاک جعده:) چون میدونم  با تنهایی تو سفر هیچ رقمه  خوب نیستم و همسفر خوب هشتاد درصد یه سفرو تشکیل میده برام. 

خب اینم از این. خبر دیگه این که منجوق بافیو دوباره از سر گرفتم. فی الواقع میخوام از سر بگیرم. این بار با آموزش مجازی و یه دوره ی آموزش که خریدم. هر چیم بیشتر به فیلما نگاه می کنم بیشتر از کلاه گشادی که اون یارو برگزار کننده ی کلاس رو سرم گذاشت لجم می گیره. 

نکته اینجاست که فرت و فرت هم کارگاهاش در حال برگزارین و تازه گرونترم کرده. واقعا کار اشتباهیه رفتن تو اینجور کلاسا. حالا کاری ندارم برای من که آینه عبرت شد قشنگ. 

دیگه از چی براتون بگم. آهان از رژیم غذایی و لاغری و این مباحث زهلم گتمیش:) عروسمون برداشته برام یه شیشه مربای به آورده. اونم چه مربایی ... چه مربایی... ته ته چیزی که یه کوکب میتونه از مربا دربیاره همینه. بس که خوشمزه و خوش رنگ‌و لعابه. 

چرا واقعا؟ من در مقابل مربای به هیچ مقاومتی ندارم و در نتیجه اختیار از کف بدادم این هفته و کلی کالری الکی به برنامم اضافه کردم. خلاصه تا تموم شدن این شیشه مربا شرایط پارادوکسیکالی در من و کلا حومه جریان داره. 

گفتم حومه یادم افتاد که واقعا هفته ی گذشته هوای تهران شبیه هوای پراگ و حومه بود:)  واقعا به قول یکی از دوستان جا داشت زنگ بزنم به فرانسوا نامزدم تا بعد کارش بریم یه کم کنار رودخونه قدم بزنیم:) اما خب چون فرانسوایی  و رودخونه ای در کار نبود، خودم تا جایی که میشد الکی قدم زدم. از همونا که یه مسیرو بی هدف میری و بعد ممد خردادیانی میگی حالا برعکس و برمیگردی:) 

ولی واقعا چه هوایی بود چه هوایی. من میتونم واسه هوای اینجوری نصف عمرمو بدم اصلا. حالا نمیدونم معامله رو قراره با کی انجام بدم . ولی در کل خواستم میزان علاقه مو به هوای نمدار بارونی نشون بدم:))

خلاصه دیگه همینا. یه مورد مهم دیگه هم مربوط میشه به استاد کلاس شنبه ها. طبق رایزنیهایی که با یکی از دوستانِ جان داشتیم  به این نتیجه رسیدیم که بی توجهی استاد به من مصداق این شعر میتونه باشه که اگر با من نبودش میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی:) بعد ازین نتیجه خیلی خرسند و شادانم و میدونم که اونم با من فال این لاوه ولی خب واکنش وارونه داره:)))


یه مرخصی کوتاه از شبکه های اجتماعی:)

خب من یه تصمیم فاخر و وزینی گرفتم. اونم این که به مدت یک هفته یعنی تا پنج شنبه ی آینده سراغ هیچ شبکه ی اجتماعیی نرم. میدونم یه کم زیاده روانه و صفر و صدی به نظر میرسه. اما بر اساس تفکر و تاملی که کردم دیدم به این استعلاجی یه هفته ای نیاز مبرم دارم. 

زینرو تا پنج شنبه ی آینده سراغ وبلاگ و اینستاگرام نمیرم. چون تو این دوتا خیلی وقت میذارم. بقیه ی جاها اونقدری نیست که به چشمم بیاد. 

بعد ایشالله فرش و قبراق دوباره برمیگردم. تو این یه هفته میخوام یه کمی فکرمو جمع بکنم برای یه تصمیم گیری قاطعانه. یعنی انرژی ذهنیمو کاملا متمرکز کنم برای این تصمیم گیری که مدتیه رهاش کردم. 

خلاصه که گفتم اطلاع بدم اینجا و بی خبر نرم تا باعث نگرانی دوستای قشنگم نشم. پس تا پنج شنبه ی بعدی باهاتون خدانگهداری می کنم:)


آهان اینم بگم و برم. طبق برنامه قرار بود من تا بهمن، ماهی دو کیلو کم کنم. امروز چهارده روز از استارت رژیم کالری شماریم میگذره. رفتم رو ترازو و وزنم از شصت و هفت و هفتصد،رسیده بود به شصت و شیش و نیم. پس بزن اون کف قشنگه رو:) کاملا رو اصول و طبق برنامه یه کیلو کم کردم و بسیاااار خرسندم ازین موضوع:)

خواستم پز بدم وقتی میگم گر سر برود برنامه جایی نرود یعنی چی:)) 

دلی نازک بسان شیشه دِیرُم:)

آره خلاصه دل نازکی این روزا بر من غلبه داره و حتی به خاطر بعضی از کامنتا که البته تاییدشون نکردم ، به نشانه ی قهر می خواستم یه مدت  برم و چیزی ننویسم:)) ولی بعد دیدم خب کی ضرر می کنه من یا کامنت گذار؟:)) زینرو تصمیم گرفتم بنویسم. 

نمیدونم قدیما هم همین طور بودم آیا؟ اما در حال حاضر کلا نمیتونم یه چیزاییو تحمل کنم.‌  

بگذریم... امروز کار و بار سبک تر بود و زود هم تموم شد. میگما این بندرکنگانیه پول یه هتل پنج ستاره رو میگیره اقامتگاهش. یه کم اسکوروچیم امروز بهم غالب شده بود. میگم نکنه الکی اسم و رسم در کرده و بی خودی گرون می گیره؟ منم که پولم واقعا پول زحمتکشیه‌  و دلم نمیاد هیچ رقمه:))

نه نه متزلزل التصمیم نیستم. تو تصمیمم برای مسافرت هیچ تزلزلی نیست اما خب یه کمیم می ترسم  پول حروم کردن باشه. حالا یه تحقیق و تفحص محلی انجام میدم :)

این که از این. دیگه مورد خاصی نیست.‌امروز یه هنوز بیوتی خیلی فاخری هستم و میخوام موجز و کوتاه و در عین حال جامع و کامل و مانع بنویسم. زینرو دیگه به نظرم بسه:)

چی شد که ایطو شد؟:)

رضوان خانم عزیز توی کامنتی پرسیدن چی شد که یه دونده ی نیم ماراتن تبدیل شده به  انسانی که جون نداره آشغالارو بذاره دم در. بعد از خوندن کامنتشون ،برای خودمم جالب شد که چی شد ایطو شد؟

دیدم تو ده سال گذشته نسبت خوشیا به ناخوشیا یک به ده هم نبوده برام‌.‌یعنی یجورایی از زمین و زمان باریده و به قول شاعر یک بلا ده گردیده و ده صد شده. (سلام بر سمیرا.‌البته من شکر گزارم) . 

تو این ده سال، مدام تنهاتر شدم. دوستام مهاجرت کردن. اوناییم که موندن دیگه رفتن تو یه فاز دیگه. بعضیارو من کنار گذاشتم و بعضیا هم بر عکس. جداییم از همسر سابق اتفاق افتاد که آتش در خرمن واقعی بود.‌انگار یهو هم به لحاظ عاطفی ورشکسته شدم هم اقتصادی هم در همه ی ابعاد حتی اجتماعی. کلی از دوستای مشترکمونم این وسط کنار رفتن. 

نتیجه ی همه ی اینا شد تنهایی روز افزون من. منم یه آدم دیرجوش و نسبتا سختگیر و بی حوصله برای خلق دوستیای جدید. کم کم اثرات بالا رفتن سن هم شروع کرد خودشو نشون دادن. زانودردم و بعضی از مشکلات دیگه. 

کار و زندگیو از اول شروع کردم. قشنگ نزدیک دهه ی چهل زندگیم، مثل یه بیست و یکی دوساله کارجدید و داستانای جدید. ساختن از اول. این بار البته بی انرژیتر و بی حوصله تر و بی انگیزه تر. 

خلاصه نمیگم نشد و نساختم. چرا شد. تو کار جدید تا حدودی جا افتادم و قلقش دستم اومده. اگه با انرژی قدیم جلو برم میدونم از دلش یه چیز خیلی خوبی درمیاد. اما واقعا با این حد از افسردگیم، بیشتر ازین نمیتونم. زورمو میزنم ولی فعلا همین قدر میتونم. 

خلاصه که این حال سقوط طور من هم آناتومی خاص خودشو داره. این طوری شده که گاهی دلم میخواد پتورو بکشم روی سرم. مثل وقتایی که تو بچگی با چادر مادربزرگم و یه مشت بالش خونه میساختم و وقتی میخزیدم توش به نظرم امن ترین جای جهان بود و دلم می خواست دنیا همونجا متوقف بشه. 

خستگی این روزام اینجوریه. این که برم زیر پتو و دنیا همونجا برام وایسه. این نه گل ناله است نه زنجموره. واقعیت محضه. میخوام دیگه مغزم کار نکنه. دیگه چیزی یادم نیاد . دیگه هی تلاش نکنم واسه از تک و تا ننداختن خودم. تلاش نکنم واسه جمع کردن تیکه های مغزم و تمرکز داشتن. 

هفته ی گذشته رو تو تقویم شخصیم هفته ی مغز جلبکی نامگذاری کردم بس که سوتی دادم. بس که کلا از مرحله پرت بودم و مغزم جمع نمی شد. دلم میخواد دیگه احتیاجی به تلاش برای جمع کردن مغزم نباشه. 

بگذریم ...این از جواب رضوان نازنین. 

خب بدون گزارش احوال روزمره هم که نمیشه گذاشت و رفت؛) امروز از صبح کار داشتم. زینرو با کاردک خودمو از رختخواب کندم و رسوندم به چایی و قهوه. دیدم اصلا قهوه نمیتونم بخورم. معده ام که حالش خوب نیست به قهوه واکنش نشون میده. منم دیشب معده درد داشتم و خلاصه معده حساس بود. 

یه صبحونه ای خورده نخورده نشستم پای کار. اینجوری بودم که یعنی میشه همه ی این وظایف محوله در چشم بر هم زدنی دود بشه بره رو هوا؟ یعنی میشه من مجبور به کار کردن نباشم؟  خلاصه با هر ضرب و زوری بود کارو جمع کردم. البته خب کیفیت در حد جلبک بی تمرکز درومد. اما با خودم عهد کردم هر روز خودمو همونجور بپذیرم وبه دنبال  یه مغز فرش و تر و تازه و متمرکز، کارو به تعطیلی نکشونم. 

برای آخر آبان هم یه اقامتگاهیو تو بندرکنگان بوشهر رزرو کردم. احتمالا دوستم و شوهرشم همرام بیان.‌حالا قطعی نکردن. اما من قطعی کردم و گفتم چه بیان و چه نیان من میرم. جالبه من هوای جنوب کردم تو سریال مگه تموم عمر چند تا بهاره هم برو بچز رفته بودن قشم. واقعا خلیج فارس روح پروره به نظرم. 

خلاصه میرم کنگان و با عکسام زخمیتون می کنم بس که میخوام چِرِت چرِت  عکس بگیرم و فرت و فرت هم بذارم اینجا. 

اینم از برنامه ی سفر. اگر از برنامه بیوتی رانرتون خواسته باشین خب امروز کارم ساعت هشت و نیم شب تموم شد. 

اعضای بدنم در حال گسستن از هم بودن. خدایی اینجوری میرفتم پردیسان، آسیب ورزشی رو شاخم بود. شب بد خوابیدم. تمام روزم کار کردم. معده مم در حال مچاله شدنه اونوقت برم بدوم؟ خدارو خوش نمیاد واقعا:))

رژیم غذایی هم ممکنه برای مینا سوال باشه. نه به پایبندی هفته ی پیش، اما این هفته هم بدک پیش نمیرم. برنج و نون و ماکارونی و شیرینی جاتو به حداقل ممکن رسوندم. حالا این هفته یه کم در کل با دست و بال باز غذا خوردم به نسبت. ولی زیاده روی نکردم اصلا. پنج شنبه هم وزن کشی دارم چون شده ۱۴ روز:) 

البته احتمالا تو ذوقم بخوره و خیلی کم نشده باشم. اما در هر حال این کارو می کنم. 

دیگه هیچی. همینا. پول کتای مخملم تصمیم گرفتم بذارم برای بالا بردن سطح کیفی سفرم. دیدین میگن پول مراسمو دادیم خیریه:) یه کاری مشابه همون. پول چیتان فیتان ظاهرو دادم به چیتان فیتان باطن. 

مرخصی ساعتی استعلاجی:)

امروز برنامه ی کاریم یجوری بود که تا ۸ شب درگیر بودم. اما خب اونقدرا ردیف نبودم یعنی اندازه ای که بتونم به برنامه وفادار باشم تاب و تحمل نداشتم. 

میگن بدن حافظه داره  و بعضی از تاریخا به هم می ریزنش.  مثلا یادمه یه همکاری داشتیم که خواهرزاده شو از دست داده بود. هرسال یه هفته مونده به سالگرد خواهرزاده همکار ما مشکل اسهال و استفراغ شدید پیدا می کرد. 

منم چند روزه  که درگیر این حافظه و خاطراتشم. امروز دیگه اوج داستان بود. فلذا ساعتای آخر کار به خودم خویش فرمای استعلاجی دادم. البته که کارم آسیب می بینه ولی خب بهتر بود که با این وضع و حال بیشتر ازین ادامه بدم. 

ساعت ورزشیمو گذاشتم شارژ بشه برم پردیسان. میخوام یه کمی راه برم و اگه بشه خیلی کم و یاواش بدوم. یه سال و نیمه که از میادین دو، دور بودم :)به خاطر مشکل زانوم. اما در مجموع حس می کنم اوضاع زانوم خوبه. البته باید خیلی آروم و کمترین فشار شروع کنم. 

دویدن برای من بهترین حال جهانو داره.‌تو فیلم آناتومی یه سقوط یه جاییش  دختر دانشجو برمیگرده میگه دویدن منو نشئه می کنه. یادمه چندسال پیش اینو به دوستم گفتم.‌گفتم یجوری بالایی بعد از دویدن. برای من بعد از دویدنای طولانی این نشئگی اتفاق میفتاد. 

یه بار نوزده کیلومتر دویدم. بعدش حالی که پیدا کرده بودم عجیب ترین و بهترین حالی بود که تا به امروز تجربه اش کردم. قشنگ مست بودم.‌یه مست خیلی خوب. خلاصه حالتی بر من رفت که محراب به فریاد آمد طور :) هیچ ربطی نداشت میدونم:)))

دلم میخواد دوباره شروع کنم و دوباره این حالو تجربه کنم. امروز به گمونم میتونه روز خوبی باشه برای این کار. 

پاشم آماده شم و بزنم به چاک جاده و برسم به پردیسان. هرچند میدونم الان قیامت کبراست اونجا از شلوغی . اما به قول برادرم که این جور مواقع تو جوابم  میگه مام یکی ازون شلوغیا، برم بشم یکی ازون شلوغیا. 

البته یه کم صبر می کنم تا بار ترافیک بخوابه. هرچند این کار اشتباهه و ممکنه یواش یواش از فکر پردیسان رفتن بیام بیرون:))  چرا اینجوری نگاه می کنین؟ خب متحول سرتاسری که نشدم. متزلزل التصمیم بودنم  سرجاشه:))


دوساعت بعد نوشت: متزلزالتصمیم نه تنها پردیسان نرفت و ندوید که حتی داره فکر می کنه آشغالارو چطوری ببره بذاره دم در:/ 




ساعت یازده و نیم شب شد: کلندرمو چک کردم دیدم باز فردا خیلی روز شلوغیه و رسما یجور بدی شدم. البته که خداوند بزرگ رو شاکرم به خاطر تمام نعمتاش. اما خب فردا شلوغ و پرکاره و من استرس دارم الان. 

ساعت نه شب یه استامینوفن خوردم رفتم دراز کشیدم. واقعا با خودم چی فکر کردم که اون ساعت رفتم برای خواب. یعنی خانوم همسایه جوری وسط دیکته گفتن به دخترش جیغ میزد که من تپش قلب گرفتم. 

اومدم توهال یه نبات داغ واسه خودم درست کردم. یه حال عجیبی بودم اصلا. حالا اونی که میخواست نه بخوابه، نزدیک ساعت دوازده شبه و خیلی زنده و هشیار و بیدار نشسته .

چه روز سختی بود امروز. تمومم نمیشه. 


نشکن دلمو به خدا آهم میگیره دامنتو:)

خوش به حال اونایی که اعتقاد دارن اگه یکی دلشونو بشکنه، آهشون میره دامن یارو رو میگیره و خلاصه خشتکشو پاپیون می کنه براش:)  هرچند دامن خشتک نداره ولی عزیزانم در مثل مناقشه نیست . زینرو بپذیر و بگذر:)

معلومه من کاملا مرزای سایکوزو رد داده و وارد عوالم دیگه ای از فعالیت مغزی شدم؟ اگه معلوم نیست بازم مقدمه رو طول و تفصیل بدم:)

و اما امروز، جون نیمه هشیارم براتون بگه که امروز گذشت اما چه گذشتنی و من خود به چشم خویش دیدم چاکلز شدن  را. یعنی فراتر از بدن زیر سم اسبان و اینا بود اما گذشت. نگفتم بهتون؟ کلا مثل راننده کامیونا علاقه ی وافری دارم به این قصارهای دوزاری. مثلا الان تو اتاق خواب یه کاشی نوشته چسبوندم به دیوار با این نوشته ی فاخر: این نیز بگذرد:) جدیا. خیلیم بهش علاقمندم هر از چندی موقع گردگیری میگم هنوز بیوتی دیدی فلان چیز و بیسار چیزم گذشت؟ 

بعد یهو یه عمق شدیدی از تفکر و تامل عرفانی منو در برمیگیره و دستمال گردگیری به دست یه سماع کردی وسط اتاق انجام میدم و بعد گردگیری خویش را پی میگیرم. یعنی اینقدر روم اثر داره نوشته ی مذکور:)

یه چیزیم همش میاد تو ذهنم که توش می گفت ای محمود لب تنور گذشت و شب سمور گذشت. البته که اینجا مراد از محمود محمود غزنویه گویا. ربطیم نداره چون  ما فعلا تا اینجای کار داریم لب تنورارو می گذرونیم و مرحله ی  شب یلدا تو پوست سمور هنوز برامون آنلاک نشده. در هر حال همین که لب تنورا میگذرنم خداروشکر. (نامبرده چیز استفاده از استعاره و تشبیهو دراورد ولی شما بخون و بگذر در کل:))

خلاصه داشتم می گفتم که امروز هم گذشت و من هنوز زندم. چرا اینو میگم؟ چون  هر نفسی که فرو میرود و برون می اید اصلا مفرح ذات نیست و فقط ممد حیات نباتیمه. 

در ادامه باید خاطرنشان کنم که یه مقدار قلیلی ترشی مخلوط هم درست کردم و بعد در همون حین گریزی زدم به ظرف خیارشور. یعنی نگم براتون از میزان تردی و خوشمزگی این پدیده. به مادرم میگم خیارشوری که گذاشتم خیلی خوب شده. گفت آره مادر تو دستت ماشالله تو این چیزا خوبه.  

بعد این پرسش  برام پیش اومد که ایشالله پام چی؟ یعنی پام نقشی تو این چیزا نداره. زحمت سرپا وایسادنو پا می کشه. تازه نقش چشمم چی میشه. نقش دماغم اونا تو این چیزا خوب نیستن آیا؟ نمیدونم چرا خانوم والده تلفن رو با ناراحتی قطع کرد. از قدیم گفتن ندانستن عیب است و پرسیدن اصلا عیب نیست:)

بگذریم... کجا بودم؟ آهان داشتم از خیارشور تعریف می کردم که شبی از شدت گرسنگی پیچیدمش لای کاهو و به مثابه ی یک عدد ساندویچ هات داگ گاز زدم. بیخود این کار تباهو انجام دادم. چون سیر که نشدم قاعدتا فقط تو کار ساعتای فستینگ اختلال ایجاد کردم و بس. 

این از شامم. ناهار هم فیله ی مرغ  با مقادیر فراوونی سبزیجان بخار پز اعم از هویج، گل کلم و قارچ  میل کردم. یه ورزش خیلی ریز و سوسکیی هم داشتم. اما خب چون به ساعات ملکوتی کارم نزدیک شدم مجبوری یه دوش گرفتم و نشستم پای کار. میدونین دیگه گر سر برود برنامه جای خود می ماند. چه دوست داشتم این جمله رو. 

برم بدم رو کاشی بنویسن قابش کنم بزنم کنار این نیز بگذرد. یجورایی همدیگه رو خنثی کنن. این یکی سفت چسبیده اون یکی میگه شل کن بی خیال:) تعادل اصل کاره. 

خانواده ی هنوز بیوتی، سببی و نسبی درگیر ویروسی شدن بیوتی سوز:) از صغیر و کبیر مریضن و زیر پتو  و داغان.  خب منم یه کمی اعصابم ازین بابت خورده. اما خب کاریشم نمیشه کرد. اینم گزارش احوال فمیلی. 

دیگه چیزی جا نیفتاد به گمونم‌. از ریز و درشت براتون نوشتم و رسالت امشبمم به جا آوردم. زیاده عرضی نیست و باقی بقایتان.


بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت:)

من اومدم یه گزارش فوری فوتی از خودم بدم. احساس خود مهم انگاری و به قول روانشناسا خودبزرگ منشی در من حلول کرده. به گونه که حس می کنم باید بریکینگ هنوز بیوتی نیوز طور بیام و از روند صعودی یا نزولی خلقم گزارش بدم:)

خب اگه بخوام خیلی صادقانه با احساساتم برخورد کنم روند کماکان نزولیه. امید به زندگی هی میاد پایین تر و هی حس می کنم انگار حد و حدود آسیب پذیریم میره بالا. اما مادر درونم که بیکار ننشسته. چونان شیر ژیان حواسش بهم هست. امروز صبح اومد یه دستی کشید رو سرم و یه نگاه بهم کرد خیلی تحبیب کننده:) ازینا که غرغروی کی بودی تو؟ ایرادگیر ناز و قشنگ خودمی اصلا:) 

خلاصه کلی  ناز و نوازشم کرد و گفت پاشو یه ورزش  هرچند نصفه نیمه ای بکن. یه چند تا فیله ی مرغم بذار بپزه سی ناهار. امروزو با هم مدارا کنیم و بگذرونیم تا بعد. بعدم از اسنپ فود میوه و سبزی و ماست و شیر و خرما و چای و نیز فیله ی مرغ:) سفارش داد و با یه صبحونه ی نسبتا خوب ازم پذیرایی کرد‌. الانم داره لباس ورزشیامو میاره تنم کنه تا به مدت نیم ساهت یه تکاپوی ریزی داشته باشم.

همشم کله مو ماچ می کنه و میگه حتی امروز بعد از کار میخواد برام ترشی درست کنه. حتی چیز میزای لازمشم گرفته و خورد کرده و گذاشته تا قشنگ خشک بشن. 

خیلی مادر خوبیه خدایی. هیچ ملامتی هم نمی کنه. هیچ امید واهی و الکییم نمیده. فقط خیلی هوامو داره. جان؟ تشخیصتون اسکیزوفرنی و توهم و هذیان و ایناست؟ نه بابا خوبم:)))

عنوان پستمم از یه شعر جیگر شرحه کن استاد ابتهاجه. 

کی خسته است؟

یادتونه اون یارو بود که یه مدت از بد حادثه و جوگیری همیشگیمون، رییس جمهورمونم شده بود تو سخنرانیاش می گفت کی خسته است؟ بعد یه مشت اسکل هم جواب میدادن دشمن؟ من الان اون دشمنیم که اون اسکلا می گفتن‌. رسما و قطعا با رسم نمودار و گراف از هم گسسته شدم. هم  روانی هم فیزیکی. 

زچه رو؟ زینرو که صبح بعد از ساعتهای متمادی تو رختخواب بودن و ژست خواب گرفتن، خودمو رختخواب کن کردم و یجوریم سیس برداشته بودم انکار هنوز آفتاب نزده:) البته که آفتاب نه تنها زده بود بلکه کلا پهنم شده بود کامل و مبسوط. حوالی ساعت نه و نیم اینا بود فی الواقع. 

دیگه یخورده خودمو جمع و جور کردم و  در مجموع باحالی زار و نزار راه افتادم به سمت کلاس و درس و مشق. واقعا سخت بود همه چیز:) تو کلاس رو فرم نبودم و هی عین بچه های کلاس اول ابتدایی حس می کردم استاد منو کمتر از بقیه تحویل می گیره. 

جدی میگم تمام مدت حالم به خاطر همین گرفته بود:) چیه این آدمیزاد. به خدا به مویی بنده اصلا. البته که صد درصد شما خوانندگانِ جان و فاخر ازین حسا تجربه نمی کنین و خیلی بالغ و کاملین. اما من ازون آدمیزادای اینجوریم:)

بعد از کلاس یکی از همکلاسیا گفت بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم بله حتما چرا که نه. بعد با هم پریدیم تو کافه قنادی ناتلی یه قهوه خوردیم با یه نونی که نوشته بود نون اسپانیایی یه همچین چیزی. طعم بدی نداشت. 

بعد با این همکلاسی اونقدر حرف زدیم که ترافیک بارش خوابید و برگشتم خونه. اما کلا یادم نیست در مورد چی با هم حرف زدیم. بس که گیج و منگ و خسته طور بودم. 

آهان اینم یادم رفت بگم صبح یه کار اداری داشتم و پیگیریش که کردم متوجه شدم عملا تو نقطه ی صفر مرزیه و هییییچ پیشرفتی نکرده. اونم اعصابمو به هم ریخت. 

خلاصه که برگشتم خونه. میخوام سیس شاعرانه بردارم بگم و من غلام خانه های روشنم و کاش یکی منتظرم بود که دیدم اصلا حال شاعری ندارم و فی الواقع خوشحالم هیشکی نیست و تنهام. 

دیگه اینم از امروز و امشب من. 


ساعت دو بامداد نوشت:

-اگه فردا تو خبرا خوندین بیوتیتون، خیلی تکانشی رفته و اسب ابلق سم طلای طبقه بالاییو کشته، تعجب نکنین. نصف شب داره تو یه وجب خونه یورتمه میره. 

-من از فردا بستنی خوردن و پلو خورشتای مفصلم رو از سر می گیرم. به گمونم  یه چاق خوشحال بهتر از یه لاغر ناراحت و بی اعصابه. 

-من تا پنجاه سالگی که میخوام خونه مو عوض کنم، دووم نمیارم. این خونه دیگه جای زندگی نیست به خدا دیوونه خونه است. امروز عصر دیدم طبقه پایینی جای پرده دوتا کیسه پارچه ای زده به شیشه .‌نمیدونم روش نوشته بود برنج چی چی:) 

تازه براتون گفتم دیگه بوی کتونیاش تو تابستون، قشنگ شیمیاییمون کرد. پول شارژ ساختمونم نمیده. یعنی  یه مقدار پول قلیلو حاضر نیست بده  کچل:/

طبقه بالایی هم وسواس شستشو و رفت و رو داره. یه کوکب اوسی دی داره بدبختیه. دیدم تو بیوش نوشته مهم نیست پشت سرم چی میگن مهم اینه که جرات ندارن جلو روم چیزی بگن. 

دوست دارم همین الان برم جلوی در واحدش بهش بگم آخه خرچسونه،  دو دیقه بشین فقط. هیچ کاری نکن فقط بشین:)

خلاصه که حس می کنم تو این خونه گیر افتادم. ای کائنات ! ای هرچی! بی زحمت تو این باقیمونده ی عمر یه خونه ویلایی قسمت بنما که پایینی و بالاییش خودم باشم. بدین صورت که یعنی دوبلکس باشه:)  سکوت هم باشه و من باشم؛) پایین هوم آفیس و بالا هم هوم هرچی. والا تا کی  آتش در خرمنی؟ تا کی تحمل این همسایه های بدوی و دور از تمدن:/ هی کائنات با تو هستمی!  

من دیگه برم بخوابم گوش گیر دارم. چشم بند دارم. کلا داغانم.‌امشب پای تلفن به دوستم گفتم من خیلی خیلی بدشانسم. گفت تو  انرژی مثبت ترینی و ما همیشه مثال می زنیم تورو. گفتم خب اینم نمونه ی کار که بدشانسم. شماهام نفهمیدین من چه آتش در خرمن بدشانسیم. هیشکی نفهمید.