هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

فیلمی که روزمو ساخت:))

گفتم بهتون دیگه.  وقتی دیدن یه فیلمی برام مهم باشه میذارمش همچین سر صبر و نمه نمه ببینمش. کلنم با ژانر فیکشن و تخیلی و اینا میونه ی خوبی ندارم.  یعنی رئال پسند م و اگه فیلم  براساس داستان واقعیم باشه که دیگه  میشه خود جنس:) البته دوتا سریال تو همین ژانر مذکور دیدم و دوسشونم داشتم. اما  تحمل فانتزی و تخیلم در همین حداست. سریال سرگذشت ندیمه و سریال آخرین بازمانده اون دوتا سریالن. سرگذشت ندیمه که خب اونقدرا هم تخیلی نیست فی الواقع! آخرین بازمانده هم پدرو  پاسکال و کراش عمیقم روش، همه چیو سهل و آسون میکرد:))

 ازین مقدمه مفصل که میگذریم می رسیم به اصل مطلب. یعنی فیلمی که دیدم و در حد خیلی زیادی پسندیدم و از ده بهش هشت رو میدم. هشتی که از نون پدر و شیر مادر هم حلالتره بس که با دل و جون داده شده:))  اسم فیلم چیه  ؟ ایرن برانکویچ . احتمالا دیده باشینش . زینرو که قدیمیه. یعنی سال دو هزار ساخته شده. جولیا رابرتز نقش اصلیو داره و نگم براتون از تیپ و هیکل لامصبش. بازی هم عالی . کلا همه چی خوبه. داستان فیلمم کاملا واقعیه. دیگه میشه جمع خوبان! البته اینم بگم یه لحظه وسط فیلم پاز کردم برم آب بخورم و برگردم. تو آینه قدی خودمو که دیدم گفتم حداقل با معیار هیکل جولیا رابرتز من حداقل بیست کیلو باید بذارم زمین:)) البته ازون قیاساییه که بهش میگن مع الفارق. یعنی من قدمم ربطی به این انسان نداره و هیچیم در مجموع:))) 

بعد همین طور که داشتم آب میخوردم با خودم گفتم اکپسپلورر اینستاگرام چند بار در روز باعث همچین قیاسایی میشه. البته که اکسپلو رر  هر کسی بر اساس سرچاش و آدمایی که فالو می کنه، خیلی هوشمندانه شخصی سازی شده گویا. اما  در مجموع به گمونم سطح نارضایتی آدمارو  از خودشون میبره بالا.  حالا هر چقدرم طرف بگه روم اثر نمیذاره، مگه میشه این همه موی درخشان و بلند و قشنگ ببینی و در مورد موهای خودت حس نقص و بعدشم شرم بهت دست نده. یا چیزای دیگه.  اصلا خیام این همه سال پیش گفته  بسازم خنجری نیشش زپولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد زینرو که هر چه دیده بیند دل کند یاد:)) تازه اون موقع دامنه ی دیده ها کلی محدود بوده . یعنی آدمیزاد در مجموع تحت تاثیر دیده ها و شنیده ها قرار می گیره و حالا باید فعالانه بشینه و مجدد برای خودش به لحاظ شناختی اینارو  ارزیابیشون کنه و نذاره که حالشو بیشتر ازین بد کنن. 

خلاصه بهتره زیاد حاشیه نرم و دوباره بچسبم به فیلمی که دیدم و حس و حالش. نمیخوام زیاد درباره اش حرف بزنم زینرو که میترسم اسپویل بشه و داستانش لو بره. اما در مجموع حس و حال این خانومو می فهمیدم که به خاطر شرایط زندگی و تجربه های سختش، مثل مارگزیده ها از هر ریسمان سیاه و سفیدی بترسه و همه جا  برای دفاع از خودش اور ری اکشن نشون بده.  یعنی قشنگ با گوشت و پوست و استخون این حالتو می فهمم.  یه چیز دیگه ی مهم د رمورد این فیلم  که دلم میخواد لو بدم، هپی اندینگ بودنشه. زینرو واسه روزایی که حس تلخکامی و یاس میاد سراغ آدم، کمک کننده است و سازنده ی روز. 

یه کمی همی از خودم بگم. این که تا ساعت یازده خوابیدم و خیلی فول خواب شده، رفتم سراغ صبهار:) چون دوست ندارم انگلیسی حرف بزنم :)) و با حداد عادل و فرهنگستان زبان فارسی هم حس قرابت  دارم به جای  کلمه ی نامانوس و غریب برانچ ترجیح میدم از کلمه ی کاملا فارسی صبهار استفاده کنم. هرچقدر هم  مثل کش لقمه و رایانه و پیامک، مضحک و بی استفاده به نظر بیاد مهم نیست. مهم اینه که فارسی را به هرقیمتی شده پاس بداریم:)  

خلاصه بعد از کلی نون سوخاری خوردن و چایی و خرما، فول خوراکم شدم و خیالم از بابت خور و خوابم راحت شد. خداروشکر از اون دوتای دیگه ای که حضرت سعدی میفرمان اگه تنگ خور و خواب بیفتن مارو به سمت شغب و جهل و ظلمت میبرن خبری نیست:) نگین که شعرتن آدمی شریف است به جان آدمیت رو کامل نخوندین.  ایشون تو این شعر  میفرمان: خور و خواب و خشم و شهوت ، شغب است و جهل و ظلمت ( شغب همون شر و فتنه معنی میده) حَیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیت!  البته الان با دیدن این فیلم حالم خوبه و شاید از نظر خودم رسیدم به جایی که به جز خدا نبیند. مطمئنم سعدی بزرگوار فکرشو نمیکرد یه روزی یه نفر استعاره ای که ایشون برای معراج پیامبرو داشتن برداشت به مطلوب  بکنه و بگه یه فیلم دیدم  خیلی تو فضام. بعدم  لابد قراره بگم  الان یه سفینه رد شد:))

دارم با این آسمون ریسمون بافتنم کارو به جاهای باریک می کشونم. وارد وادی این حرفا شدن یعنی این که یه عده به شدت از دستت عصبانی خواهند شد و صد درصد شروع خواهند کرد به انذار و تبشیر تو کامنتا و پیاما. که فحواش میشه شرم برتو باد در این روز عزیز.  این چیزارو به سخره گرفتی آیا؟  ولی خب در حال حاضر  جوری نورونام هر کدوم ساز خودشونو میزنن که بی توجه به این چیزا، تا نوشتم کامنتا یادم اومد کامنتارو باز کردم:) چرا باز کردم هم اصلا  دلیلشو دقیق نمیدونم. اما بیشتر به خاطر خواننده های قشنگی بود که دلشون میخواست به من یه چیزی بگن و سیستم اف بی آیی  قسمت پیاما اذیتشون می کرد. هربار  عنوان بذار و اسم بده و ایمیل وارد کن یه کم اذیت  کنه . میدونم. زینرو گفتم کامنتا رو باز کنم.

آهان اینم بگم که خونه تمیز و مرتبه. خرید ندارم. خودمم دیروز یه حموم ترکی مفصل رفتم. مانیکور و پدیکور هم انجام شده. زینرو هیییچ بهانه ای واسه درس خوندن و ورزش کردن ندارم:))  حتی فیلمم دیدم! دیگه واقعا هیچ جای بحث و فحصی باقی نمیمونه. فقط من الله توفیق و ختم مذاکرات و مناقشات:))))



آخرین جمعه ی تیرماه و مردی به نام اوتو

 یه ماه از تابستون تموم شد. آدم نمیدونه  ناراحت باشه که روزا اینقدر تند و تند می گذرن و عمرش در حال تموم شدنه  یا خوشحال باشه که زودتر داریم میرسیم به خنکی پاییز.  کلا این زندگی پر از دیلما و چالشهای عجیبه و خنده دار همیشگیه:) لااقل از نظر من که این طوریه.  هرچیزی لامصب بهایی داره. تا هزینه نکنی هیچی گیرت نمیاد. اینجام باید از عمرت هزینه کنی تا تابستونو رد کنی و جایزه ات بشه پیاده روی زیر نم نم بارون پاییز و دیدن درختای پر از رنگ و  طبیعتی که به نظر من قشنگ ترین حالتش تو پاییزه. شایدم این نظرم به خاطر یه کمی شاعر مسلکیم هم باشه.  چون استاد اخوان ثالث هم پاییز رو تو شعر باغ بی برگی، پادشاه فصلها میدونه. دونین دیگه شاعرا یه کمی زیادی رقیقن. همینم باعث میشه شعراشون دنیامونو قشنگ کنن و با شعراشون یه کمی  احساس و لطافت بیارن رو زبری و زمختی منطق روزگار. 

حالا کاری به این حرفها ندارم.  اصل حرفم یه چیز دیگه بود. اونم این که بالاخره نشستم فیلم مردی به نام اوتو رو دیدم.  ازون فیلما بود که مدتهاست دانلودش کردم اما دلم میخواست خیلی سر صبر ببینمش. سر حوصله تمام لحظه هاشو ذره ذره بچشم.  امروز حس کردم وقتشه. آمادگیشو دارم. دیگه نگم براتون که چه کیفی کردم باهاش و چه حال خوبی داشت دیدنش. حتی داستانشم برام اسپویل بود. یعنی دو سه سال پیش کتابشو خونده بودم. اما فیلم به قدری ظریف و دقیق ساخته شده و تام هنکس به قدری توش خوبه که شما بی خیال کلیت داستان، با دقایق و ظرایف کار همراه همراه میشین. 

چند جاییشم اشکم درومد. یه چیزیو تو قلب آدم قلقلک میده این فیلم که  همراه با حزنه و اندوه. حتی برای من همراه با حسرت. همونجا که خانوم مرضیه میگن خاطرات عمر رفته در نظرگاهم نشسته، در سپهر لاجوردی آتش آهم نشسته.... خلاصه که به شدت توصیه اش می کنم. یعنی چه کتابشو خوندین چه نخوندین، دیدن این فیلمو از دست ندین. فقط خیلی سر صبر و حوصله ببینینش . 

خب دیگه قشنگ  از نوشته ام تا اینجا میشه فهمید که چقدر رقیقم امروز. از حد گذشته رقتم اصلا:) این میزان از رقت و لطافت، فقط به درد شاعری میخوره و زیاد با منطق روزگار سازگار نیست. بس که  این منطق غلیظه و زبر. یه وقتایی حتی حس می کنم تنظیمات کارخونه ام واسه یه جایی دیگه تنظیمه و من اشتباهی اومدم تو این زندگی. بعد به خودم نهیب میزنم که کامان بیب! داری از زیر مسیولیت زندگیت شونه خالی می کنی . روش جدید زنجموره یاد گرفتی آیا؟ زینرو در نطفه خفه می کنم چنین مباحثیو. 

اوضاع امن و امانه البته که من هنوز نتونستم خلقمو و سطح انرژیمو بالا بیارم. بازم البته که هیچ تلاشی برای این کار نکردم  جز سومصرف داروهای مسکن:)  اسم علمی فرت و فرت ژلوفن و استامینوفن و ناپروکسن خوردن میشه سو مصرف مسکنها:)  کار درستی نیست اصلا. به خاطر همینم میگم باید درجه رقت و حساسیتمو بکشم پایین. بچسبم به زندگیی که این روزا با همه پوچی اصلا ازش سرشار نیستم.  چاشنی شور زندگیم ته کشیده....


تو بچه به دنیا آوردن فضیلتی وجود نداره، مهم چطور مراقبش بودنه...

فیلم  the quiet girl  رو دیدم و تقریبا سکانسی نبود که با دیدنش بغض نکنم و اشکام سرازیر نشه. پدر و مادر بی کفایت میتونن تموم آورده های خوب بچه به این دنیارو به فنا بدن. برعکس مراقبت خوب از بچه و نیاز به امنیتشو فراهم کردن میتونه طوری اون بچه رو شکوفا کنه که مثل معجزه به نظر بیاد. حالا نیاز به امنیت که میگیم نه این که سرپناه و غذا داشته باشه که البته اینام هست. اما بیشتر محبت و عاطفه ایه که بچه  تو خونه حس م یکنه. همدلی و درکیه که تو فضا موج میزنه. صداقت و تعلق خاطریه که تو خونه بین تک تک اعضا وجود داره. 

حالا من خونواده هاییو می بینم که همینجوری فقط تولید مثل می کنن. بی که صلاحیت والدگریو داشته باشن. بی که واسه درمان زخما و گیر و گوراشون اقدام کرده باشن! والد زخمی درمان نشده و بدون بینش به زخماش، حتما زخم میزنه. شک  نکنین. حتی تو همون مدل مهربونیش که شبیه مهربونی خاله خرسه است، واسه بچه کلی مشکل ایجاد می کنه. 

این فیلم ازون فیلماست که تا سالها، تصاویرش جلوی چشمام میمونن. این سه تا فیلمی که تو این هفته دیدم یه بخشی از مغز منو انگولک کرد و حالا حالاها درگیرشون میمونم. فیلم close، فیلم  the blue caftan  و این  آخری the quiet girl.