هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

تغییرات خوب:)

من امروز فهمیدم واقعا داره یه اتفاقای خوبی توم میفته. یعنی این که یجورایی با خودم اوکی شدم و در صلحم انگار. حالا صلح کامل نه ولی در حد آتش بس :) همین خیلی خرسند کننده است.

تا یه حد بیست سی درصدی فهمیدم با خودم چندچندم و این برای من یعنی یه دستاورد بزرگ . دیگه مثل قبل خودمو به آب و اتیش نمیزنم تا تایید بقیه رو داشته باشم‌ واقعا متعادل شدم یه مقدار. 

مثلا دیروز همین کارم که تو رودرواسی دوستم نرفتم تو دل ترافیک و شلوغی. یا امشب که دوتا مهمون رودرواسی دار گفتن میخوان یه سر بیان پیشم. اگه اون منِ سابق بود با تموم خستگی و لهی بعد از کار می رفت میوه و شیرینی و آجیل میگرفت واسه پذیرایی. 

اما با خودم گفتم من که دعوتشون نکردم. خودشون خواستن بیان. هرچی تو خونه دارم میارم واسه پذیرایی. اومدن و نشستن و دیداری تازه شد و رفتن. خیلیم ریلکس:)

کلا یه بخشی از کمالگراییم رفته پی کارش.  انگار اون گره سفت همیشگیو یه کم شل کردم. حالا از موهبتهای کبر سنه یا تفکر و تامل در خویشتن یا هرچی که من راضیم. 

تو گفتگوهای درونیم با خودم،در عین مهربون و مشفق بودن خیلیم قاطع  و جدیم. یعنی حواسم به خستگیام هست در عین حال هیچ لوس بازی و بی برنامگیم برنمیتابم. سرزنش و این داستانا واقعا خیلی کمتر شده و خلاصه که حالمو میفروشم:)))

این جمله آخریه اغراق زیادی توشه اما شما ندیده بگیر :) دیگه همینا. امروز به سختی مشغول کار و زندگی بودم.‌ ورزش هم انجام شد. میگما شکمم این شکوه پابرجا، چرا به نظرم تکون نمیخوره؟ بقیه ی اعضا و جوارح یه نمه آب شدن و سفت شدن ولی  امان از شکم. حالا شاید من انتظارم زیاده و زیادی عکسای سیکس پک میبینم:) 

فرصت نمی کنم مثل سابق سریال و فیلم ببینم. خیلی برنامم پرشده. اما ازین موضوع راضیم. حتی میخوام بسطشم بدم حتی:) 


آهنگی که تو سرم پلی میشه: نه پای رفتن ازینجا، نه طاقتی که بمانم ...چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم....


خسته اما با لبخند و نیگا نارنجیارو:)

قدیما تلوزیون یه برنامه داشت به اسم به خانه برمی گردیم. بعد یه چیزی میخوند اولش که می گفت خسته اما با لبخند به خانه برمی گردیم. نمیدونم چرا برای من اینقدر لج درآر بود این برنامه و این چیزی که میخوند اولش.

در هر حال امروز غروب یادش افتاده بودم. به قیافه های آدما نگاه می کردم . پر بود از خستگی بی لبخند. خودم چطوری بودم؟ خودم اینجوری بودم که یه دوستیو سوار ماشینم کردم تا برسونمش به یه ایستگاه مترو. بعد تو راه دیدم عجب غلطی کردم چون تا  اون ایستگاه مترویی که میخواست بره کلی راه شلوغ با راننده های خسته و بی لبخند پیش روم بود. زینرو برای اولین بار تو زندگیم رودرواسیو گذاشتم کنار. 

بهش گفتم ببین من مسیر همیشگیمو میرم عیب نداره؟ اون بیچاره هم که واقعا چاره ای نداشت گفت باشه. خلاصه که به گمونم سوار ماشین من شدن همانا و راهش کلی دور شدن هم همانا. 

یعنی واقعا توانایی و جون و جسم کارایی که قبلا می کردمو ندارم. تو ترافیک غروب اول مهر و دست برقضا شب تعطیل، تنها کاری که از دستم برنمیومد ایثار و فداکاری بود:) البته که من نگفتم همراهم بیاد و خودش پیشنهاد داد. در هر حال خواستم بگم بدینسان بودم. 

بعدم که اومدم خونه، مجبور بودم برنامه ی فردارو راست و ریس کنم و ببینم چیکاره حسنم. واقعا دلم نمیخواست. دلم میخواست یللی تللی کنم و بی خیال همه چیز شم. اما خب نمی شد واقعا. هر جوری بود دو ساعت نشستم پای تمشیت کلندر و این قسم امور تا آخر هفته. 

گاهی فکر می کنم چقدر خوبه آدما منشی دارن. ادمین دارن. کلا پرسونال اسیستنت دارن. حالا مینا میاد میگه تو که کارت چسونکی و  مجازیه به چه چیزایی فکر می کنی. اینارو حتی حتی ما واقعیای زحمتکش نداریم:)) 

اما واقعا من یجوری شدم  که دلم میخواد یکی بهم بگه الان برو فلان کارو انجام بده. الان وقت فلان جلسه است. الان با فلانی قرار داری و .... فکر کن چه زندگی لاکچریی میشه اینجوری:)) سلام مجدد خدمت مینای شیمیدان:)

خلاصه که این طور خسته جان و بی سر و دلم. کفشامم نمیرسه لااقل بپوشم دور خونه باهاشون یه راهی برم و یه قر الکی بدم:) میدونم کفش خیلی ربطی به قر نداره. ولی خب دیگه وقتی تو خونه تنها تنها خالی خالی کفش مهمونی طور می پوشی باید یه کاری بکنی که کاملا مجنون بودنت به تایید علمای عظام و متخصصین امر برسه:)

آهان  یه چیز دیگه. خدایی اگه اینو نگم  صد درصد امکان لال از دنیا رفتنم هست. این که دیدین هوا چه خوب و خَش شده؟ یجوریه که فقط یه جنگل گردی پاییزی میتونه حق مطلبو ادا کنه. حالا ببینم تا آخر هفته میتونم یه هماهنگیی بین اعضای مافوق و ماتحت برقرار کنم:) یعنی مغز به عنوان مافوق میگه برو عالیه این هوا و این فضا اما خب ماتحت تاروپودش از هم گسسته است طبق معمول:))

حالا یه فکری براش می کنم . دیگه چیز قابل عرضی وجود نداره جز این که نیگااااا نارنجیارو:)))