هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

چالش وبلاگی:)

من فکر می کردم به خاطر کم رونق شدن وبلاگ نویسی، دیگه خبری از چالش وبلاگی و این داستانا نباشه. اما گویا هست، خوبم هست:)   بدین سان که گوزل بالا جان با اسم وبلاگی قره بالا ، دعوت کردن که بیام و یه سری سوالاتو جواب بدم. 

سوال اول: دوست داری عاشق شی ازدواج کنی یا سنتی؟

عرضم به حضور انورتون که من یه بار ازدواج کردم و سنتی نبود. اما عاشقم نشدم. یکی که اون موقعا فکر می کردم سرش به تنش میرزه چون خیلی باهوش و سختکوشه، بهم ابراز علاقه کرد منم قبول کردم. البته شرایط جالبیم نداشتم اون روزا. میتونم بگم یجوری قبول کردن ایشون حکم رابطه ی ریباند رو برام داشت. حتما میگین ریباند دیگه چه کوفتیه؟ ریباند یعنی این که شما به هر دلیلی دچار یه شکست عشقی شدی و بریک آپ و این داستانا، به هرکسی که دم دستته متوسل میشی واسه کم کردن اضطرابت و بهتر کردن حالت. 

من که انتحاری زدم فی الواقع و گفتم خیلی فی الفور هم ازدواج کنم با همین ریباندم جوری که نه خانی اومده و نه خانی رفته. انا خب دوسال اول زندگیم جهنم شد برام. زینرو که تازه بعد از مدتی نورونام قدرت تحلیلشونو به دست آوردن و گفتن از چاله انداختی خودتو تو چاه. البته که بعدش با همسرسابق، زندگیمون خیلی خوب شد. یا لااقل من فکر می کردم زندگی خوبی دارم اما خب بعد چندین سال زندگی از هم جدا شدیم. خیلیم دراماتیک و تروماتایزد شده از هم جدا شدیم  و داستان این رابطه به سر رسید. 

به نظرم در کل بهتره خیلی قطبی نگاه نکنیم. ازدواج عاشقانه در مقابل ازدواج سنتی. ازدواج سنتی هم میتونه با شناختهای اولیه و به شکل درست درمونش،  نوید یه رابطه ی خوبو بده. همونطوریکه تو  ازدواج عاشقانه میتونه بعد از چند وقت تق رابطه در بره. در کل این چیزا خیلی قاعده و فرمول بردار نیستن. 

خب بریم سراغ سوال دوم:)) به نظرتون بریم یا با این آسمون ریسمون بافتنای من همون جواب به سوال اول کافی بود براتون؟:)))

سوال دوم میگه همین الان چقدر پول تو حساب بانکیت هست؟ باید بگم که بزرگوار از پاسخ درماند. یا فی الواقع مدینه گفتی و کردی کبابم:) خداوکیلی این چه سوالیه؟ یجوری میگین موجودی حساب بانکی  که انگار چه خبره. اصلا خود بانک خجله که واسه من حساب باز کرده‌. پس بهتره تا نبردمتون سراغ گلریزون کردن واسه خودم و راه انداختن لینک دونیت و این داستانا، بهتره آروم ازین قسمت بگذریم. یجوری که هیشکی نفهمه:)))

سوال سوم میگه کدوم بازیگر میتونه نقشتو بازی کنه؟  خب من بی که لحظه ای درنگ کنم میگم علیا حضرت کیت بلانشت. خدا میدونه من چند بار فیلم روولوشنری رود رو دیدمو  و چندبار گفتم انگار که این زندگی منه‌. هرچند میدونم توهم زدم و واقعا علی الظاهر هیچ ربطی به زندگی من نداره. اما یه چیزایی هست که نمیشه گفتشون. این ازون چیزاست. 

سوال چهارم میگه ترسناک ترین اتفاق زندگیت چی بوده؟  دوتا اتفاق تو زندگی من بودن که حجم تروما و ترسی که تجربه کردم  به قدری زیاد بوده که هنوزم یادآوریشون باعث میشه ضربان قلبم تند بزنه. یکیشون مربوط میشه به خیلی وقت پیش و یه اشتباهی که کردم و ترسی که از تنبیه تو جونم افتاده بود. خیلی خیلی سخت بود و دنیا برام شده بود تونل وحشت.  یکی دیگه شون مال تابستون دوسال پیشه. دی لوییس کرونا گرفت و هشتاد و پنج درصد ریه اش درگیر شد. منم پیشش بودم و خودمم مبتلا. اما وقتی دکتر بهم گفت همین امشب باید ببرینش بیمارستان فلان  و  سطح اکسیژن خونش رسید به هفتاد، من از شدت وحشت فریز شدم. یاد اون شب که میفتم قلبم میاد تو حلقم. 

سوال پنجم میگه یکی از شایعاتی که در مورد خودت شنیدی چی بوده؟  نمیدونم چیزی یادم نمیاد از شایعه. کلا هیچ وقت خیلی موجود مهمی نبودم به گمونم که پشت سرم شایعه پراکنی کنن:) یا شایدم کردن و من نفهمیدم. در هرحال پاسخ  در حال حاضر هیچ است:)))

سوال ششم در مورد اولین کراشه. این که کی بوده؟ سال هزار و سیصد و هفتاد و دو تلوزیون جنگی پخش میکرد به اسم ساعت خوش:) من عاشق مهران مدیری شده بودم. البته هنوزم ادامه داره. هرچند من متعدد الکراشم در مجموع. اما اولینش مهران مدیری بود:) 

سوال هفتم: زیر دوش چه آهنگی میخونی؟ والا من یه موجود وسواسیم. حموم که میرم به فکر سابیدن و شستن سر و صورت و بدنمم. خیلیم متمرکز این کارو می کنم. زینرو خودمو درگیر حاشیه و آواز خوندن نمی کنم به هیچ وجه من الوجوه:) 

سوال هشتم و این که از کدوم بچه فامیل بدم میاد؟ راستش من  لوسی بچه میره رو مخم. بیشتر از خودشم دلم میخواد والدینشو از وسط به دو نیم تقسیم کنم که بچه رو اینجوری بار آوردن و به قول ادلر بزرگترین خیانتو بهش کردن‌ . چون این بچه فردا توپوزیه که از زندگی میخوره  در حالی که اصلا آمادگیشو نداره. 

خداوکیلی خوشتون میاد چقدر داستان میسازم براتون از همه چی؟ 

سوال  نهم اینه که اگه پلیس دستگیرم کنه دوست صمیمیم اولین علتی که به ذهنش میرسه چیه؟ 

اگه بخوام مثل یه انسان فاخر جواب بدم، فکر می کنه که لابد ازین حرکتهای اعتراضی کردم و طبق معمول خواستم حقوق زنانو به رسمیت بشناسونم. اما اگه بخوام یه ذره هم شوخ طبعی چاشنی کار کنم بس که این روزا راجع به پول حرف میزنم ممکنه فکر کنه یه تنه حمله ی مسلحانه کردم به بانک مرکزی:))) میدونم از شدت نمک زیادم ممکنه ایست قلبی کنم اصلا:)

سوال دهم وای چقدر سوال هست! اینه که دوست دارم تو چه سنی بمونم؟ 

حالا اگه ریا نباشه و تعریف از خود هم به حساب نیاد همین سن فعلیم. یعنی لامصب خوب چیزم در حال حاضر. نه اون خر کم عقل جوون جاهل قبلم، نه اون عاقله زن مسنی که دریای دانشه اما خب ایزی لایف لازمه! یه چیز حد وسطیم . اینو دوست دارم. فی الواقع هیچ دوره ای از زندگیم اینقدر با خودم محظوظ نبودم که الان هستم. حالا دیگه وارد جزییات چند سالته و اینا نشین. همین که سال هفتاد و دو عاشق میشدم و اینا بفهمین که باید فرزندانم خطابتون کنم:))))


آخرین جمعه ی تیرماه و مردی به نام اوتو

 یه ماه از تابستون تموم شد. آدم نمیدونه  ناراحت باشه که روزا اینقدر تند و تند می گذرن و عمرش در حال تموم شدنه  یا خوشحال باشه که زودتر داریم میرسیم به خنکی پاییز.  کلا این زندگی پر از دیلما و چالشهای عجیبه و خنده دار همیشگیه:) لااقل از نظر من که این طوریه.  هرچیزی لامصب بهایی داره. تا هزینه نکنی هیچی گیرت نمیاد. اینجام باید از عمرت هزینه کنی تا تابستونو رد کنی و جایزه ات بشه پیاده روی زیر نم نم بارون پاییز و دیدن درختای پر از رنگ و  طبیعتی که به نظر من قشنگ ترین حالتش تو پاییزه. شایدم این نظرم به خاطر یه کمی شاعر مسلکیم هم باشه.  چون استاد اخوان ثالث هم پاییز رو تو شعر باغ بی برگی، پادشاه فصلها میدونه. دونین دیگه شاعرا یه کمی زیادی رقیقن. همینم باعث میشه شعراشون دنیامونو قشنگ کنن و با شعراشون یه کمی  احساس و لطافت بیارن رو زبری و زمختی منطق روزگار. 

حالا کاری به این حرفها ندارم.  اصل حرفم یه چیز دیگه بود. اونم این که بالاخره نشستم فیلم مردی به نام اوتو رو دیدم.  ازون فیلما بود که مدتهاست دانلودش کردم اما دلم میخواست خیلی سر صبر ببینمش. سر حوصله تمام لحظه هاشو ذره ذره بچشم.  امروز حس کردم وقتشه. آمادگیشو دارم. دیگه نگم براتون که چه کیفی کردم باهاش و چه حال خوبی داشت دیدنش. حتی داستانشم برام اسپویل بود. یعنی دو سه سال پیش کتابشو خونده بودم. اما فیلم به قدری ظریف و دقیق ساخته شده و تام هنکس به قدری توش خوبه که شما بی خیال کلیت داستان، با دقایق و ظرایف کار همراه همراه میشین. 

چند جاییشم اشکم درومد. یه چیزیو تو قلب آدم قلقلک میده این فیلم که  همراه با حزنه و اندوه. حتی برای من همراه با حسرت. همونجا که خانوم مرضیه میگن خاطرات عمر رفته در نظرگاهم نشسته، در سپهر لاجوردی آتش آهم نشسته.... خلاصه که به شدت توصیه اش می کنم. یعنی چه کتابشو خوندین چه نخوندین، دیدن این فیلمو از دست ندین. فقط خیلی سر صبر و حوصله ببینینش . 

خب دیگه قشنگ  از نوشته ام تا اینجا میشه فهمید که چقدر رقیقم امروز. از حد گذشته رقتم اصلا:) این میزان از رقت و لطافت، فقط به درد شاعری میخوره و زیاد با منطق روزگار سازگار نیست. بس که  این منطق غلیظه و زبر. یه وقتایی حتی حس می کنم تنظیمات کارخونه ام واسه یه جایی دیگه تنظیمه و من اشتباهی اومدم تو این زندگی. بعد به خودم نهیب میزنم که کامان بیب! داری از زیر مسیولیت زندگیت شونه خالی می کنی . روش جدید زنجموره یاد گرفتی آیا؟ زینرو در نطفه خفه می کنم چنین مباحثیو. 

اوضاع امن و امانه البته که من هنوز نتونستم خلقمو و سطح انرژیمو بالا بیارم. بازم البته که هیچ تلاشی برای این کار نکردم  جز سومصرف داروهای مسکن:)  اسم علمی فرت و فرت ژلوفن و استامینوفن و ناپروکسن خوردن میشه سو مصرف مسکنها:)  کار درستی نیست اصلا. به خاطر همینم میگم باید درجه رقت و حساسیتمو بکشم پایین. بچسبم به زندگیی که این روزا با همه پوچی اصلا ازش سرشار نیستم.  چاشنی شور زندگیم ته کشیده....


دیروز

دیشب به قدری خسته بودم و سردرد داشتم که فقط یه استامینوفن خوردم و خوابیدم. یعنی حتی حال نوشتن تو وبلاگ هم نداشتم. این برای منی که چند ماهه لاینقطع اینجا می نویسم و کلا نوشتن تو هنوز زندگی  برام انرژی بخشه، یه کم عجیب بود. چون قبلا با خستگی بیشترم دست از روزمره نویسی برنداشتم. اما دیشب انگار یه ناامیدی و یاس توامان با خستگی خِرمو گرفته بود و ولم نمیکرد. 

روز سختی داشتم؟ آره خیلی. به خاطر مود و خلق پایینم ،بعضی وقتها هم تو کار گند زدم . لااقل حس گند زدن داشتم به خاطر این که مغزم به شفافی همیشه اش کار نمی کرد. خلاصه دلیل ناامیدیم بیشتر همین بود. قشنگ انگار یه لوپ معیوبه که می افتم توش. 

خلقم پایینه، کیفیت کارم پایین میاد. کیفیت پایین کار ناامیدم می کنه از خودم و کارم. بعد خلقم بیشتر پایین میاد. بعد سرزنشگریم بیشتر میشه و ....یه جایی باید بندو پاره کرد و نذاشت که هی حلقه درست کنه و سرش برسه به تهش. حالا امروز یه کمی شاید بشینم به بحث و بررسی دلایل خلق پایینم و داستانای بعدیش. اینجوری میتونم بندی که ازش حرف زدمو قیچی کنم و نذارم که لوپ بشه. 

یه بخشیش برمیگرده به نداشتن تفریح. فکر می کنم این چندوقت یه جوری شدم که تفریحای قبلی مثل فیلم دیدن خیلی بهم حس خوب نمیده. یعنی باید دنبال تفریح جایگزین بگردم.‌  انتخاب  منجوق بافی به عنوان هابی و سرگرمی هم به نظر می رسه انتخاب درستی نبود. یعنی  شاید اگه یه اوقات فراغت  یه ماهه داشتم و قشنگ با فراغ بال می نشستم به تمرین، این طوری نمیشد. یعنی بعد از یه تمرین سر صبر و حوصله، میتونستم شبا بعد از کار برم سراغش و یه کمی به خاطر حال خوبش می بافتم. اما در حال حاضر با این شلوغی زیادی کارم و خستگیاش، انگار یه کار به کارام اضافه کردم و شب با خستگی وقت خوبیم برای تمرین و تمرکز روی کار جدید نیست. 

بعد یجورایی حس شکست اومد سراغم. ازونطرفم چون خیلی اسکوروچ شدم، حس خاکستر کردن پولامم هست. شهریه گرونش و بعدم خریدن منجوقای میوکی. که خب به نسبت برای من قیمتشون زیاد بود.‌

باید با خودم بگم که شهریه کلاس یادگیری برفنا نرفته. چون خب من اصول مقدماتیو یادگرفتم. منجوقا هم توی کشوی میزن. دستبندیم که بافتم نشونه ی یاد گرفتنه. حالا شاید یه چندوقت بعد حجم کارم که کمتر شد، یه چند روزی با حوصله انواع بافتارو تمرین کردن. طوری نشده که خودمو به خاطرش سرزنش کنم. 

در حال حاضر بهتره فکر کنم ببینم چه برنامه ی مفرح و حال خوب کنی میتونم برای خودم پیدا کنم. چیزی که از نبودش در رنجم واقعا. 

البته که فصل گرما برای من همیشه، یه افسردگی طور فصلی با خودش داره. یعنی هوا گرم که میشه حس زندونی بودن بهم دست میده و این که نمیشه خیلی بیرون بود. حالا دوماه دیگه اوضاع بهتر میشه و پیاده روی تو پارک و طبیعت خارج از شهرو میارم تو برنامه. 

برای این دوماهم، شاید یه برنامه استخر بتونه تفریحی باشه. حالا امتحانش می کنم حتما. 

الانم بهتره برم یه صبهار مفصلی بخورم  و سریال مگه تموم عمر چندتا بهاره رو تماشا کنم. بعدشم برنامه ورزش دارم و تمیز کاری خونه. 

هوام ابری تر از اونه که تو اخبار می بینی

دیروز شده بودم الهه ی کارای تکانشی و ایمپالسیو:/ انگار که زورم به مشکلات واقعیم نرسه، افتاده بودم به جون پیجای بدبختم. اول اینجارو غیرفعال کردم بعد هم اینستاگرامو دیلیت کردم:/ 

امروز قفلی زدم رو آهنگ رضا یزدانی. از صبح گذاشتمش رو تکرار. تو شیراز نگاه من بهار و سعدی و کافه ، توی تهران قلب تو یکی داره لبامو میبافه، هوام ابری تر از اونه که تو اخبار می بینی، دارم از پنجره میرم فقط دیوار می بینی....

میخوام کارای دیروزمو ترمیم کنم اما انگار هر چی انرژی داشتم دود شده رفته هوا. بعضی وقتام  اینجوری میشه دیگه. زندگیه:/

جهانم تلخه این روزا بشین چاییمو شیرین کن، توهم میزنم خوبم، توهم هامو تزیین کن....


دوشنبه ی نسبتا آروم

بعد از گرونترین آزمایش خون زندگیم:/ کارو بار شروع شد. در مجموع امروز خوب بود. نه زیاد شلوغ نه زیاد خلوت.به عنوان یه پرفکشنیست باید بگم از کیفیت کار راضی نیستم اما خب کمیت طبق برنامه انجام شد.  برنامه ی فردا یه کمی خرکیه که خب غمی نیست:) یعنی عادت دارم به اینجور فشرده کاریا. 

ورزش هم به راه بود و کلی ورزش بازو  و کتف داشتم با دمبل در اوزان مختلف. حتی این وسطا جهت زنگ تفریح یه فیلم دیدم از همون نویسنده و کارگردان زالاوا، به اسم ویلایی ها. بد نبود فقط یه کمی برای من حال و هوای جهاد نکاح رو تداعی می کرد. زینرو نتونستم خیلی باهاش ارتباط بگیرم. مخصوصا خب بر اساس داستان واقعی بود و اینها. 

یکی دو روزم هست قفلی زدم رو آهنگای معین. امروز تو اپ ساندکلاد تمام شاد و قریای معینو در قالب یه میکس خوب گوش کردم و فی الواقع رقص و نیز ورزش امروزو در خدمت آقا معین بودم:) 

کولرمم دیگه مثل بنز کار می کنه و خونه هم خدا رو شکر خنک شده. یادتونه یه ژل جالپرو رفتم زدم به صورتم که پولش ، فشار سهمگینی بهم وارد کرده بود؟ به گمونم اگه جای مواد مغذی جالپرو، آب شیر آشپزخونه، تو پوستم تزریق میکردم، اثر بیشتری می دیدم. یعنی واقعا آدم بهتره قاطی این بازیای کثیف نشه :)

 چیه آخه گربه نره ها و روباه مکارا هی تبلیغ می کنن و پینوکیوهای طفلک و بی عقلی مثل منم گول میخورن که سکه شونو بکارن درخت میشه!  یا حالا همون ژل جوانساز بزنن، پوستشون جوون میشه. والا ما که هیچی ندیدیم فقط سکه هامون بر فنا رفت. اونم چه سکه هایی؟ سکه هایی که با این کار سخت من از زیر پای فیل درمیارم از زیر سنگ و صخره اصلا:))

گفتم یه کم برم تو کار تبشیر و انذار تا شما مواظب سکه هاتون باشین و قاطی  این سیل تبلیغات، به فناشون ندین. البته روی سخنم بیشتر با خودمه که الهه ی جوگیرای عالمم و  خوراک سرمایه دارای صنعت زیبایی:)  

خلاصه که به این حالت. یه گزارش هم از وضع و حال روحی، عاطفی، منتالیم بدم تا مبادا لال از دنیا برم. کلا به یه استغنای عجیبی رسیدم در امر تنهایی که حد و حساب نداره. نه این که دلم تنگ نشه . چرا خب میشه. اما حس می کنم خیلی با پارتنر نداشتن خودم سرکیفم. جدیا:)

 حالا تو دلتون  یاد دست کوتاه گربه و گوشت و پیف پیفش افتادین، افتادین دیگه. من که مسئول دل و یاد شما نیستم:)) اما بدونین و آگاه باشین که مشمول الذمه این اگه ازین فکرا بکنین. زینرو که من بعد از کلی تجسس و تفحص تو احوال خودم متوجه این استغنا شدم و اصلا هم ربطی به داستان پیف پیف ندارم:)

البته میتونه یجوراجتناب پس از آسیب باشه. مثل بچه ای که دستش با بخاری داغ میسوزه و وقتی بخاری می بینه راهشو کج می کنه تا مبادا نزدیکش بشه و باز بسوزه. در هر حال هر چی هست من خرسندم ازین حال.‌

زحمت به پیشونی:)

یه دوست شیرازی داشتم به من می گفت تو زحمت پیشونی هستی:) منظورشم این بود که واسه هر کاری بیش از اندازه لازم تو سختی و زحمت میندازم خودمو. حالا منِ زحمت پیشونی باورم نمیشه تو خنکی خونه نشسته باشم و یه آقای خیلی مودب و متشخص اومده باشه نمونه خونمو گرفته باشه. 

جدیا من عادت ندارم به رفاه تا این حد. من باید بکوبم تو گرما و سرما و برم و کلی تو صف بشینم و کلی بالا پایین بشم و کلی نمونه گیر بهم اخم و تخم کنه که چرا رگ نداری و چرا ال و بل. فکرشو بکن یکی بیاد تو خونه و  کارتو انجام بده  و مدام بگه ببخشید اذیت شدین ! خب ممکنه ناراحتی قلبی بگیرم یه وقت از این حجم شوک وارده:)) 

اینم بگم که من شخصیت گلامم تو کارتون گالیور. فکر نکنین خیلی الان خوشحالم . نه همش میگم این آقا یه کم به نظر دست و پاچلفتی میومد‌. تو وسایلش یخچال کوچولویی هم ندیدم. الان این نمونه خون تو این گرما سالم میرسه به آزمایشگاه یعنی؟ میخوام بگم منم مشکلات خاص خودمو دارم در هر حال:) دیدین این بلاگرای اینستاگرامی مدام تاکید می کنن که شما یه بخشی از زندگی مارو می بینین و تو بخشای دیگه ما تو معدن کار می کنیم و خیلی رنج می کشیم؟ منم سیس اونارو دارم الان :))))

بگذریم. خلاصه آزمایش چندین باره دادم برای تیروییدم. حالا ببینم این بار چی میشه. البته که من قرصای کم کاری تیروییدو یه هفته ای میشه که شروع کردم. 

امروز بسیار شلوغ و پلوغم به لحاظ کاری. به گمونم عاقلانه تر این بود که یه بخشی از کارای امروزو دیروز انجام میدادم. البته خوب شد که دیروز برنامه ی کاری نداشتم‌. چون بعد از کلی گرما خوردن، غروبی گفتم برادرم اومد و فهمیدیم کولر تو پشت بوم از تراز خارج شده و آب به پوشالا نمیخورده. زینرو من داشتم می پختم. یعنی اگه کار هم بود تو اون گرما، مسلم از دست رفته بودم. 

دیگه همین. فعلا بهتره برم یه چیزی بخورم و کارو شروع کنم. یجا میخوندم اونایی که مدام غر میزنن و تحمل مشکلات زندگیو ندارن و سیس پوچی زندگیو برمیدارن، در واقع مسیولیت گریزن و نمیخوان بار مسئولیت زندگی رو دوششون باشه. یه کمی جا خوردم از خوندنش. ولی بعد دیدم پربیراهم نمیگه. حالا خدایی من مدتهاست که خیلی زنجموره نمی کنم و تلاشم بر مسیولیت پذیریه انگار:))


بعدا نوشتم: نقره داغم کردن با پولی که گرفتن. گلام وجودم درست گفته بود همه چیو کشیده بودن رو هزینه آزمایش:/



یکشنبه ی فراغت:)

امروز روزیه که اوقات فراغتم زیاده. یه ذره دیر بیدار شدم و هنوزم ورزش نکردم.  از وقتیم که بیدار شدم همش گرممه.  یجوریم که شک کردم به آب کولر. با خودم میگم شاید آب بهش نمیرسه و برم یه چکی بکنم. هرچند میدونم بیشتر به خاطر آفتاب داغ و سایبون نداشتن کولرمونه تا چیز دیگه ایه. یعنی گرما قشنگ انبساط اعضا و جوارحمو بیشتر کرده. یجوریم انگار پخش و مالیده شدم به  مبل. ازون وقتا که کاردکم واسه کندن  جواب نمیده:) 

به توصیه ی تنی چند از دوستان  آدم حسابی و فیلم بینم، تصمیم گرفتم امروز زالاوا  رو تو  پردیس نماوا ببینم. رسما آتیش زدن به مال بود خریدن بلیطش:) خدایا من چقدر اسکوروچ شدم هر روزم بیشتر از دیروز. خلاصه با هر بدبختی و سختیی بود شصت و پنج هزار تومن دادم تا این فیلمو ببینم. بد نبود . ولی یه چیزیش کم بود. انگار اون  ملات باید و شایدو نداشت. حالا نمیخوام اسپویلش کنم شاید شما هم بخواین ببینینش . در مجموع از ده بهش پنج و نیم میدم.  هدی زین العابدینشم توشه. به چشمم خیلی قشنگ و خوش استایل میاد. هم تو سریال رهایم کن هم تو این فیلم. یجور خوبیه در مجموع. بازیگر آقایی که نقش اصلیو داشت اسمش نوید پورفرج بود به گمونم اونم جای برادری چیز خوبی بود و نمیدونم چرا تا امروز از زیر چشمای تیز بین و برادرپسندم:) در رفته بوده!

این که از این . یعنی فیلم زالا وا دیده شد و تا حدودی هم پسندیده شد. به شدت به این موضوع ایمان دارم که کتاب و فیلم خیلی رایت تایم رایت پلیس لازمن تا به جونت بشینن. یعنی من الان احتمالا تو مود این داستان و این برنامه ها نبودم و زینرو بر خلاف کلی به به و چه چه بقیه خیلی به دلم ننشست. کارگردان فیلم زالاوا اسمش ارسلان امیریه. همونی که با آیدا پناهنده مشترکا فیلنامه تی تی رو نوشتن. حالا مثلا تی تی برام فیلم قوام دار تری بود تا این. بگذریم....

کارای دیگه ای که کردم جمع کردن دکوریای ریز از جاهای مختلف خونه بود. زچه رو؟ زینرو که کماکان دچار مشکل گرد و خاک زیاد رو وسایلم و تمیز کردن این ریزه میزه ها خیلی رو مخم بود. تمیزم نمیکردم یجور دیگه عذاب می کشیدم:) بعد الان میخوام یه جارو برقی تر و فرزی بکشم و اگه بشه یه کمی ورزش کنم. هرچند بینهایت حس گرما دارم و همون طوری که گفتم از شدت انبساط و پخشی اعضای سوق الجیشیم در رنجم:)) اما خب چاره ای نیست اصلا. خیلیم خوابم میاد تو این اثنی! یعنی ترکیب خیلی زیباییم در حال حاضر. 

برای آزمایش خون هم قرار شد فردا از آزمایشگاه بیان  و نمونه گیری تو خونه باشه. این آزمایشگاه نمونه گیری در منزلش جزو آپشناشه و رایگان انجام میده. هر چند ور بی اعتماد و بدبین من میگه که حتما این هزینه رو یجوری واسه خودشون جبران می کنن و احتمالا آزمایشم خیلی گرون میشه به جاش.  من فقط به این ور منفی بافم میگم خموش که بسیار گرمه و بهتره من از خونه بیرون نرم:))

صبحونه هم یه املت نادخی خوردم که به هیچ عنوان خوشمزه نشده بود. نمیدونمم چرا. کلا نسبت به تخم مرغ محلی حس خوبی ندارم.  چند وقت پیش از ولایت برام این تخم مرغا رسید. تخم مرغای خونگین. اما نمیدونم چی توشونه که حس می کنم  بوی زهم بیشتری دارن. حالا شاید چون مرغا تو شرایط خانوادگی به سر میبرن و خروس هم کنارشون دارن این تخم مرغا نطفه  دارن توشون. همونم باعث میشه یه بویی داشته باشن. از نظر من البته این بو هست. خلاصه املت خوبی نبود. 

پاشم برم به کارام برسم . حالا احتمالا باز بیام اینجا. شایدم دیگه نیام و شانس بیارین چیزی ننویسم :)) چرا من باید تو این گرما لپ تاپمو بذارم روپام  که مثل بخاریه از داغی؟ نه جدی چرا؟ 


بلا گردون چشمات زمین و آسمونا:)

نگین که این آهنگ معینو گوش نکردین . اونی که توش میگه نشو با من غریبه مث نامهربونا، بلاگردون چشمات زمین و آسمونا:) خدایی خیلی لطیفه . حالا وقتی اینجوری مینویسی یه کم شبیه شعرای خوب برای بچه های خوب میشه ولی لامصب ترکیبش با صدای معین یه چیز دیگه است.

تصور کنین تو یکی از جاده های قشنگ و تماما سبز شمالین. بعد تو ماشینتون معین اینو میخونه. وای به گمونم یکی از قشنگترین تصویرای دنیاست. ...هنوزم عاشقم دنیای دردم، مث پروانه ها دورت میگردم... خیلی خوبه. همین طور خالی خالیشم خوبه یعنی  حتی وقتی عشقیم در کار نیست:) هنوز پیش مرگتم من، بمیرم تا نمیری خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری....

چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنین؟ آره خب یه کم امروز آفتاب زیادی خورده تو ملاجم:) یه کمی ممکنه اثر گذاشته باشه روم. حالا شاید از یه کم بیشتر ...  تورو دیدم تو بارون، دل دریا تو بودی ، تو موج سبز سبزه، تن صحرا تو بودی مگه میشه ندیدت تو مهتاب شبونه میگه میشه نخوندت تو شعر عاشقونه؟....

خب خب، خیال و رویا بسه. برگردم به زندگی  واقعی. جونم براتون بگه که زندگی واقعی تا حدودی پربار داشتم امروز. صبح خیلی وزین و فخیم ورزش کردم. دوش گرفتم و بعد خیلی فاخر رفتم سر کلاس:) یه ذره ای هم امروز خوش تیپ کردم و تا حدودی آرابیرا کرده رفتم بیرون:) 

کلاس تموم شد گفتم برم آزمایشگاه معروف میرداماد. اما خب اینجا خیلی فاخر عمل نکردم و فی الواقع قبلش باید ساعت کاری آزمایشگاهو چک می کردم ولی نکردم. زینرو بعد از کلی رانندگی تو ترافیک و رسیدن به مقصد تازه فهمیدم که ای دل غافل یه ساعتی هست که تعطیل شدن‌ . یه آزمایشگاه دیگه هم رفتم گفت عزیزم سیستمامونو قطع کردیم برو فردا صبح بیا. رسما موقع برگشتن دستام از پاهام درازتر بودن:) 

خواستم برم دیدن یکی از دوستام که همون حوالی سکنا داره:) اما خب وسط تصمیم گیری مبنی بر دیدن یا ندیدن دوست، مساله این شد که برگردم خونه از همه بهتره. دیگه نزدیک نه شب بود که رسیدم خونه. گشنه و مونده. 

اول دوش گرفتم و بعد دیدم معدم یه حال بدیه. فهمیدم به خاطر اینه که دو روزه سیس رژیم برداشتم و خیلی انتحاری  نه نون خوردم و نه برنج. احتمالا معدم از کمبود گلوتن تو رنجه. زینرو سیسو ول کردم و از اسنپ سفارش نون دادم. گرونترین نون سنگک زندگیمو خریدم. دوتا نون سنگک با ده تومن پول پیک شده ۵۲ هزار تومن.  هعی هعی یادش بخیر. شما یادتون نمیاد اما  یه زمانی واسه خرج کردن تراول پنجاهی باید پشتشو امضا می کردیم. بس که پول وزینی بود. الان باهاش دوتا نون خریدم من. کجا داریم میریم  واقعا؟ خیلی ترسناکه و ناامن کننده. 

خلاصه که مثل یه چوپون خسته که قوت غالبش نونه، کلی نون خوردم. فی الواقع با نون سنگک ساندویچ مرغ درست کردم. بعد از غذا خوردن هم یه کمی با برادرم و یه کمی هم با مادرم چاق سلامتی تلفنی کردیم. یجوری بودن که من به این نتیجه رسیدم هنوز با این حالم از جفتشونم بهترم. نورونای مغزی اونا کلا زنگ زده بود به گمونم:)

دیگه کل کاری که کردم همیناست. الانم جوری خسته و واموندم که با خودم میگم چرا خالق مهربون و نخبه ی آدما، یه سیستم سلف کلینینگ نذاشته واسه دندونا. چیه آخه هر شب داستان مسواک و نخ دندون؟ همین یه آپشن کلی می کشید رو جنس:) حالا بقیه ی اعضا جوارحو یجوری حالا میشوریم اما این دندونا خیلی داستانشون پیچیده است. هرچند طبقه اولی ما یه آپشن لازم داره مثل کارواش سرخود. مثلا اینجوری که نافشو فشار بده تو دستاش لیف و صابون بیاد و دستا شروع کنن به سابیدن. 

نه مثل این که جدی گرما کار خودشو کرده. بهتره  بدم استراحت کنم:))))



جمعه هم تموم شد:)

خب این گونه نباشد که من جمع بندی نکرده  و همیجوری شرتی شپروتی یه روزو ول کنم که:) یعنی آخر هر روزی  رسالت خطیر من نوشتن از روزمرگی کل روزه. زینرو خدمتتون عرض کنم که روز بسیار خسته کننده و گرمیو تموم کردم. 

لابد تو دلتون میگین خب گرما که چیز جدیدی نیست. تابستون تو اوج جوونی و قبراقی خودشه و خلاصه آفتابش چشم درمیاره. خسته دیگه زچه رو؟ زینرو که باز این خونه تقش از یه جایی دررفت و مجبور شدم خیلی فنی بازی دربیارم. یعنی عاشق پررویی خودمم. گاهیم کارام یاد پت و مت میندازتم ولی من فقط یه پت تنهام:) متی درکار نیست و همه ی بریزبپاشا و خرابکاریارو دست تنها انجام میدم و خودم با این دستم به اون یکی های فایو میدم:))

ماجرا ازین قراره که اومدم ورزش کنم‌. رفتم از رو بند رخت جورابامو بردارم که دیدم لامپ حموم فرتی سوخت. یعنی چند روز بود که تو حال احتضار بود و هی روشن و خاموش میشد اما امروز دیگه کامل سوخت. گفتم بهتره اول لامپو عوض کنم  که بعد از ورزش با خیال راحت تو روشنایی دوش بگیرم. 

این گفتن همان و سه ساعت عرق ریزان  به چراغ حموم آویزون بودن همان. اومدم لامپو باز کنم ته لامپ موند تو سرپیچ و قسمت حبابش شکست تو دستم. البته دستمو نبرید اما خب ته کارو باید درمیاوردم. رفتم یه انبردست آوردم تا بتونم  باقیمونده لامپو باهاش بچرخونم بلکم باز بشه. سرپیچ خورد و خاکشیر شد. اومدم سرپیچو جدا کنم اون بخشی که به دیوار پیچ شده بود از هم گسست و خلاصه شانس آوردم در حموم کنده نشد و سقفش رو سرم نریخت و کاشیاش دونه دونه  به سمتم پرتاب نشدن:)) 

واقعنا این شانس مایه به خدا. فکر کنم کل دم و دستگاهی که لامپ بهش وصل بود، از تو پوسیده بود و فقط منتظر بود تا از من به یه اشاره و ازون   پودر شدن  و رو سر و روم ریختن باشه:)) 

دیگه هیچی با خودم گفتم به برادرم زنگ بزنم آیا؟ برق کار خبر کنم ایا؟ بعد به یه نتیجه سومی رسیدم که بابا جان چرا خودتو دست کم می گیری برو تو خیابون و اولین الکتریکی باز اعضا و جوارح نو بخر و بیا بعد ببین چه باید کرد. 

همین کارم کردم و خیلی قسط و قبراق رفتم بیرون  و خرید کردم و برگشتم. تو یوتیوب نگاه کردم چطور سیم لخت برقو باید به سرپیچ وصل کرد و دیدم واقعا کاری نداره. فیوز برقو زدم و خیلی اوستاوار با چراغ گوشی رفتم بالای صندلیو کارو استارت زدم. 

بماند که دفعه ی اول سر و ته بستم کارو و مجبور شدم دوباره از اول شروع کنم اما در هر حال بعد از سه ساعت موفق شدم به حموم روشنایی ببخشم:))

بی که برادرم بیاد. بی که برق کار بیاد. حالا ممکنه این چیزا واسه شما خیلی عادی باشه ولی خب انصافا بار اولم بود و همین که نترسیدم و پشتکار داشتم به خودم  افتخار کردم. البته حالا نه به این غلظتی که نوشتم اما یه ذره از خودم خرسندم. هرچند ورزش مالید رسما:)

امروز به گمونم یه کم رژیمی عمل کردم. حالا دقیق نمیدونم. اما نون و برنج که اصلا نخوردم. دوتا زردآلو و دوتا آلو و یه قاچ طالبی خوردم میان وعده. پنج تا خرمای مضافتی و چهار تا هم مغز گردو. ناهار و صبونه و شام هم فقط یه وعده خوردم. اونم لوبیا با قارچ. 

البته فکر نکنم کالری کمی مصرف کرده باشم. اما خب تلاشمو کردم. میتونمم الان حساب کنم بگم چند کالری شده اما نمیخوام این کارو بکنم. زچه رو؟

زینرو که هنوز مراسم وزن کشیمو انجام ندادم به دلایل مختلف. کالری شماری به شکل روزشمار ایشالله بعد از مشخص شدن وزن دقیقم:))

الانم بهتره برم بخوابم. فردا کلاس دارم و طبق معمول هیچیم نخوندم. ایشالله صبح یه مروری بکنم. باید آزمایش خونم بدم. اصلا حال و حوصله شو ندارم ولی . حالا یه آزمایش خون چیه که من اینقدر سختم شده؟ فکر کنم هوا گرمه به خاطر همین کارای اینجوری اذیتم می کنن. 


یعنی شب اونجور، روز اینجور:/

دیشب داشتم طبق معمول به ضرب و زور  کتاب صوتی خودمو میخوابوندم. حالا نکردم یه کتاب صوتی آروم و عاشقانه هم انتخاب کنم‌. عدل رفتم  تو اپ نوار کتابیو دانلود کردم که مدتهاست میخواستم بخونم و آموزشیه. بعد شبا میخوام برام جای مادربزرگ قصه گو عمل کنه که خب نمی کنه. بیشتر اینجوریم که کاش پاشم برم قلم و کاغذ بیارم واسه نت برداری:)  

بگذریم  ساعت یک شب ،با این وضع و حال مادر بگریدی  تو رختخواب بودم . گیج و منگ.‌تلفن خونه که زنگ زد رسما ترسیدم و نفهمیدم چه طوری جواب دادم اصلا.  فکر کنم نگفتم بهتون زنگ در و زنگ تلفن مدتهاست بهم استرس شدید میدن. مدتها که میگم یعنی سالهاست. دیگه صدای تلفن بی موقع و نصفه شبی قشنگ دیوونم کرد. 

فکر می کنین کی بود؟ دی لوییس:/ چی می گفت؟ این که حالش بد بوده و ماشینو برداشته زده از خونه بیرون و کلی خواهش و التماس که بیا بریم یه دوری باهم بزنیم:/ 

من واقعا مغزم این طوری بود که شاید دارم یه خواب کابوس طور می بینم. اینقدر که شرایط عجیب و در عین حال ناراحت کننده ای بود. گفتم نمیتونم بیام و قطع کردم. بعدشم دیگه کامل از کف رفتم.‌

 یعنی فکرای منفی مثل ملخایی که به مزرعه میزنن، افتادن به جونم. این که چرا جواب دادم... چقدر موجود خودخواهیه...در مورد من چه فکری کرده...مگه من اینترتینرشم... چطوری روش شده؟...لابد من بهش رو دادم.‌‌... همش تقصیر خودمه... دندونامو شمرده... از نقطه ضعفام خبر داره... 

خلاصه نگم براتون که چه گیس و گیس کشیی تو سرم راه افتاد. بعد ولی تلاشهام واسه آروم کردنم تا حدودی جواب داد. گفتم من مسئول رفتارای دی لوییس نیستم و به من ربطی نداره پرروییش. اون کلا پررو و حق به جانب رفتار می کنه. مهم اینه که تلفنشو قطع کردم  و به حرفاش گوش نکردم. 

دیگه با یه همچین شکل و شمایلی که با رسم شکل نشونتون دادم، خوابیدم. تو خوابمم همش تو یه بیمارستانی بودم که خانوم پرستار آنژیو کت سرم رو به دستم زده بود و خود سرمم وصل کرده بود اما هنوز اون بیلبیلکو نچرخونده بود که سرم حرکت کنه. در نتیجه توی لوله خون خودم به جریان افتاده بود. بعدم با این حال افتاده بودم تو بیمارستان دنبال یه تختی که دراز بکشم. پیدا نمی کردم. همه جا یا پر بود یا یه نفر وایساده بود می گفت اینجا جای مریض ماست. آخرش نشستم گوشه ی دیوار...

بعدم یه بخشایی تو خوابم، مادربزرگم بودو باهام دعوا می کرد همش ...

اینم از زمان خواب و رویاهای شیرینم:/ بعدم که همسایه طبقه پایینمون جوری با سر و صدا صبح آفتاب نزده از سفر برگشت و تو پارکینگ مشغول پیاده کردن وسایل از ماشینش شد که میتونستم برم بکشمش. وسایلو که در حال کوبیدن به درو دیوار و شیشه شکستن جابه جا کرد تازه کولر زاقارتشو روشن کرد که صدای هیلتی میده. بعدم ارکستر سمفونی یاکریما شروع شد . چشم بندمو محکم کردم. این بیلبیلکای صداگیرم گذاشتم تو گوشم یه کمی که داشت چشام گرم میشد، یه نفر دستشو گذاشت رو زنگ در به مدت یک دقیقه کامل و یه نفس. 

فکر می کنین کی بود؟ دی لوییس نبود دیگه. پیک دیجی کالا بود که تصمیم گرفته بود به جای بازه زمانی دوازده تا سه ، یه ربع به نه بیاد:/  هیچی دیگه اینم از آغاز برنامه های صبح. چی خریدم از دیجی کالا؟ یه اسپیکر که باهاش بتونم ویسای زبانمو راحت گوش کنم. اما خب ساعت تحویلش یه کم نادخ و خارج از برنامه از آب درومد. یجوری کلافم که حتی بسته رو باز نکردم:/

تازه اینو یادم رفت بگم دیشب قبل از اون داستانایی که براتون گفتم، سوزن منجوقبافیم کج شد. بعد احساس کردم این دستبند جدیدی که دارم میبافم خیلی تر و تمیز نشده. زینرو مثل یک انسان وسواسی مازوخیست، شروع کردم به شکافتنش. 

شکافتن که میگم مثل شکافتن بافتنی نیست که. فکر کنین دنیایی منجوق یه سانتی با رنگای مختلف تو هم توهم میریزه پایین. حالا باید بر اساس رنگ جداشون کنی و بریزی تو ظرفای خودشون. حدود دوساعتی هم مشغول این امر خطیر بودم. رسما از سرکلفتی شیطان هم ارتقا پیدا کرده  و شده بودم رییس صنف کلفتای شیطان. 

و اما در حال حاضر چه در سر دارم. میخوام به هیچ عنوان نذارم داستان دیشب و حواشی بعدش، بیشتر ازین کارو دست بگیرن و حالمو خراب کنن. زینرو اول نون سنگک میخرم و نیمروی جانانه ای میخورم. بعد هم ورزش می کنم. بعد هم برنامه ی زبانمو پیش میبرم. 

فقط این وسط یه چیزی خیلی رو مخمه اونم کثیفی پشت بومه. فکر می کنم یه بخشی از خاک کولر به خاطر خاکای ریخته شده از دیواره های پشت بوم باشه. باد میارتشون سمت کولرا. نمیدونم به یکی بگم که امروز بیاد واسه تمیز کاری یا بذارم بمونه واسه یکشنبه که برنامه ای تو کلندرم ندارم؟ حالا سر این باید با خودم به توافق برسم:)


انقدر بالام که الان یه سفینه رد شد:))

از عنوان معلومه که شیفت کردم رو آهنگای بندتنبونی، آبگوشتی و رو حوضی:)) خب انتظار ندارین که موقع ورزش هم موسیقی فاخر و تا حدودی فاخر گوش کنم که:) هر چی رو حوضی تر بهتر اصلا.‌

خلاصه این مقدمه  یعنی این که  ورزش کردم. خوبا خوب:) یه کمی تتلو نفت درآورد یه کمی اکس بند بالا بود، یه کمیم ساسی مانکن جیغ و ویغ کرد تا من کارو به اتمام رسوندم و خیلی خسته اما با لبخند دارم وبلاگ فاخرمو برای بار دوم به روز می کنم:) شانس آوردین من روزای هفته معمولا دست و پام تو همه و خیلی شلوغ پلوغم وگرنه سرمو بزنی تهمو بزنی دوست دارم بیام اینجا گل شعر بگم:) خلاصه واقعا از بابت ضیق وقت من شانس آوردین. 

حالا یه فکر جدیدی هم دارم اونم این که هر روز بیام اینجا در مورد میزانی که کالری مصرف کردم بنویسم و نیز هر ماهم وزن کشی کنم و بازم اینجا بنویسم:)

اونایی که میخونن یه کم کلافه میشن میدونم. حالا آخر پستام چندتا ستاره میذارم و مینویسمشون. ستاره رو که دیدین بقیه شو نخونین بدونین که‌ گزارش قد و وزن و تحرکو و این داستاناست. چقدر زبان خوندمم مینویسم و این که کجای کارم. 

دیگه همین فعلا برم و به بقیه ی امور زندگی فخیمم برسم. یعنی تا بالام و توهم رد شدن سفینه زدم و انرژی دارم کار نیمه تمومارو تموم کنم. 

ممنونم که با وجود گند دماغ بازی دراوردنم مبنی بر بستن کامنتدونی:) شما هم چنان باهام مهربونین و کلی از پیاماتون جون می گیرم. فقط وقتی نمیتونم جواب بدم حس گنگ خواب دیده بهم دست میده:)) 


میان گرد و خاک آرزوها، تو را از دور بوسیدم کجایی

عنوان پستمو از آهنگ ایستگاه امید نعمتیه. خواننده ای که از صبح گیر دادم به آهنگاش. بند موسیقی پالتو اگه بشناسین اونجا هم خوانندگی می کنه. خلاصه کاری ندارم که خودشم برام جذابه خیلی:)

خب همونطوری که می بینین روزای بیکاری کلا بهم نمیسازه و فیلم یاد هندوستان و عاشقانه شنیدن می کنه:) کلا صدای امید نعمتی یجور خاصی ساخته شده واسه این که بگه جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست و بعد همون لحظه دنیات قشنگ تر بشه:) یا بخونه مرا بخوان مگر به تیره دشت شب، ستاره رو کند، مگر به شوق تو هوای عشق را دل آرزو کند:)) 

میدونم یه کم دارم پرت و پلا میگم اما واقعا نظرم اینه در حال حاضر و خیلی از حالهای غیر حاضر. بگذریم. امروز یه برنامه خفن میخوام بچینم واسه خودم. درسته نصف روز گذشته اما میخوام قشنگ یه برنامه واسه رژیم و ورزش بریزم. ازونا که کلی کیف می کنم از عمل کردن بهش. 

بعدم میخوام استارتشو از همین امروز بزنم. دیگه یه برنامه ی خیلی زیبا و شدنی هم واسه زبان خوندن میخوام بریزم. مدل آمادگی برای امتحان طور. 

یه کار دیگه هم تو برنامه ی امروزم دارم. اونم پیگیری یه دانشگاه خارجیه واسه ادامه تحصیل:)))  یعنی هفته ی پیش  یه کارایی کردم حالا امروز یه کم جدی تر ته و توشو درمیارم ایشالله. خلاصه خیلی سرم شلوغه:) 


تجسد وظیفه ام الان:)

نمیدونم چرا این عنوان قلمبه سلمبه رو از شعر استاد شاملو برگزیدم. واقعا نمیدونم:) ایشون میفرمان انسان بودن تجسد وظیفه است. اینجوری که من نوشتم طبق گفته ی شاملو یعنی الان انسانم :) حالا پس باقی وقتا چیم؟ الله اعلم. 

معلومه قشنگ مغزم ریپ میزنه:) به گمونم کلا پاراگراف اول خبر میدهد از سر درون. واقعا به روعن سوزی افتادم.‌یعنی امروز آخر وقت کاری که شده بودم گفتم خداوندا مابقی عمرمو به بازماندگانم ببخش و مرا به خودت که همان جان آفرینی تسلیم کن:) ایطور به حال نزاری افتاده بودم. 

دیگه بیش فعالیای روزای قبل این کم فعالیارم پشت سرش داره خب:) اونم منِ کهنسال که دیگه واقعا جون و جسمی برام نمونده . زود بی انرژی میشم و پرچم سفیدم برای تسلیم جان به جان آفرین به اهتزاز درمیارم:)

خداوکیلی تا به امروز این همه گل شعر اونم با لحن و ادبیات آقام بیهقی خونده بودین؟ نه واقعا بینکم و بین الله حقیقتشو بیاین بگین. مطمئنم نخوندین و این اولین باره که یه نفر به این زیبایی و فاخری براتون گل شعر مینویسه. 

حالا ازین حرفا که بگذریم میرسیم به امروز خود را چگونه گذراندم. البته یه شمای کلی در بالا تقدیمتون کردم از حال و روزگار امروزم اما اگه بخوام با شرح و تفصیل بگم  باید بگم صبح سینه خیز از تخت اومدم بیرون.جوری خوابم میومد که انگار اصلا هیچی نخوابیدم. البته دیشب هی گرمم میشد و از گرما بیدار میشدم . بعدم که کولرو روشن کردم نشد خوب بخوابم. 

خلاصه کار بود و نمیشد هیچ رقمه پیچوندش. این دکتر غدد هم اومده گفته صبحا که قرصتو خوردی اول که باید بعدش یه ساعت صبونه نخوری بعدم قهوه هم نخوری. منم بچه ی خوب و حرف گوش کن. ولی واقعا پلکام از هم باز نمیشدن. 

حالا به هر بدبختیی بود امروزو سر کردم. یه شام مزخرف چربی هم خوردم که حالم رسما بده. گوشت چرخ کرده ی جدیدی که گرفتم رسما دنبه ی چرخ کرده است. منم که تو حال خودم نبودم از خستگی پختم و  بعد از بلعیدن تمام بشقاب دیدم واویلای من که چی خوردم. قشنگ  یه لایه چربی  چسبیده به مریم . حسش می کنم.

دیگه بعد از خوردن  چیزی که شرحش رفت اومدم در خدمت وبلاگ و نوشتن. انگار که یه شب ننویسم ، طوری میشه. اصلا من با این حالم چرا باید تو ملا عام چیزی بنویسم آخه. حالا نوشتم و دیگه به آخرشم رسیدم. خوشحالم که فردا و پسفردا تعطیل مطلقم. نمیخوام حتی به کوووووچکترین چیزی فکر کنم. هیچیا هیچی. 

البته نمیدونمم میخوام چیکار کنم. چون حوصله ی چیزی خوندن که ندارم. حوصله ی فیلم دیدنم ندارم. هوام جوری گرمه که انگار دعوا داره با آدم زینرو بیرونم نمیشه رفت. برنامه ای ندارم اصلا. شاید فقط بخوابم :))  چه اوقات فراغت پرباری بشه واقعا:))

آهان گوزل بالا که میدونم زحمت کشیدی تا اینجا این خزعبلاتو خوندی چرا با قلب من بازی می کنی آخه؟ ای خوبِ خوب ای خوب من! چرا واقعا؟ چرا پیجت یهو میشه یه صفحه ی سفید؟ 

تعریفی دوباره از بیش فعالی:)

به قول چهرازیا سرصپی بیدارشدم برم دستی به آب برسونم و برگردم به ادامه خواب نوشین صبحگاهی. اما خب دریغ ازین که برگشتی تو کار نبود و یهو مثل پروفسور بالتازار درصدد حل مشکل کولر برومدم:)

حالا مشکل کولر چی بود؟ این که با هر بار روشن شدن خاک بر سر تمام وسایل خونه و نیز صاب وسایل میکرد. مثل بالتازار هی  راه رفتم و هی فکر کردم که این خاک از کجاست؟ من که پوشالو عوض کردم و کولرو شستم. پس مشکل پشت بومی نیست. حالا کاری نداریم که این تو کوچه همه ی خونه های نقلی شصت متری یا کوبیده شدن یا در حال کوبیده و تبدیل شدن به ساختمونای قناس و دراز چهارطبقه ان. 

خب بنایی خاک و خل داره قبول. اما این خاک که میریخت تو خونه منشا درونیتری داشت به دلیل شدت و غلظتش. خلاصه سرتونو درد نیارم گفتم دریچه هارو باز کنم  ببینم اون پشت چه خبره. اول دریچه کولر اتاقو باز کردم. واویلا لیلی ایی بود که مگو و مپرس. یه گونی خاک که همون اول کار ریخت رو فرش . خود دریچه هم یه گونی دیگه خاک، لای درزاش مخفی بودن. دیگه هدایتش کردم تو حموم و اساسی شستمش. بعدم با جاروبرقی خرطومی نویی:) که دارم بالای چهارپایه مشغول جمع کردن بقیه خاکا از محفظه ی کانال کولر کردم. بعدم خیلی زیبا دوباره دریچه رو گذاشتمش سرجاش و پیچاشو سفت کردم.  

همین روالو با کمی سختی بیشتر به خاطر مبل و بخاری  زیر دریچه برای تو هال انجام دادم. بعدم دیوار مورد نظرو از بالا تا پایین شستم و رفتم. بعد بازم آروم نگگرفتم:) بخاریو لوله اشو درآوردم بردم تو حموم شستم. دیگه کار داشت به جاهای باریک و شستشوی همسایه طبقه پایینیمون می کشید که ختم کارو اعلام کردم. 

همسایه طبقه پایینمون کلا زیاد با استحمام میونه ای نداره. به آقای جوون تنهاست که گاهیم برادرش میاد پیشش.‌کفشا و کتونیاش  راه پله رو معطر به عطر نمازخونه ی دانشگاهمون می کنن به طور معمول:) همینقدر خاطره انگیزه داستان برام:)) هر وقتم دارم ماشینمو پارک می کنم با لباس تو خونه ای کر و کثیفی میپره تو پارکینگ که مواظب ماشینش باشه. اونجام باز معطر میشه به بوی سایر نواحیش:) 

یه بار میخواستم بهش بگم برادرم اینقدری که تو نگهداری از ماشینت و محافظتش از ضربه های شوماخری چون من اهتمام میورزی کاش تو دوش گرفتنم ابرام داشتی:) اما خب کظم غیظ کردم و منطقم گفت خیلی دیگه داری وارد مسائل شخصیش میشی. اما واقعا مساله وقتی کل راه پله رو دربر بگیره اونقدر شخصی نیست . در هر حال بیراهه نرم و رشته ی کلام از دستم در نره. اونجا بودم که بعد از شستم دیوار و لوله ی بخاری دیگه به حال  تسلیم کردن جان به جان آفرین رسیدم. 

سر و صورت و دست و بالمم شده بود مثل این کارگرای تعویض روغنی اونم آخر وقت کاری. خودمو بردم حموم و  سابوندم و الانم نشستم پیش لوله بخاری یه گوشه که خشک بشم:))

صبونه که نخوردم و کارمم از نیم ساعت دیگه شروع میشه. حال مادر بگریدی دارم اما در عین خرسندم. اگرم کارم جواب بده و  دیگه خاک نریزه رو سر و کله ام  خرسندترم میشم:))) 

چیه این زندگی؟ چیه این ادمیزاد؟ و من با همه پوچیش چرا همچنان لبریزم و شره می کنم از زندگی:)))


Nothing else matters

خب خب یه عنوان خیلی خفن انتخاب کردم که مشتری بشین:) راستش امروز این آهنگ گروه متالیکارو گوش کردم و چقدرم دوستش داشتم. حالا من بیشتر همون قمیشی و معین و ابی و داریوش گوش می کنم  و خیلی   گوش موسیقیایی هم ندارم. زینرو بیشتر شعر و ترانه برام اهمیت داره . بازم زینرو با شعر و ترانه زبون دیگه هیچ قرابتی حس نمی کنم. 

ولی نمیدونم چرا اینو دوست داشتم. در هر حال شمام گوش کنین شاید خوشتون بیاد. یه بی خیالی  خوبی توشه مثل حال این روزای من:) تو این آهنگم میگه ما  به شیوه خودمون زندگی می کنیم و چیز دیگه ایم مهم نیست. صبح  که داشتم  میشنیدمش به سرم زده بود بفرستم واسه دی لوییس. چرا واقعا؟ چیه این آدمیزاد؟

البته که نفرستادم و کلا به نظر میرسه امشب فایل این موجود بایگانی شد و به تاریخ پیوست. جزییاتش بمونه برای یه فرصت دیگه.زیادی مغزم خسته است. 

بگذریم. امروز خوب بود همه چی. هم کار هم حواشی کار. یعنی در مجموع راضیم:) ازینم خیلی خرسندم که مجبور نیستم تو این آتیشبارون تموز از خونه برم بیرون. یعنی کارم  تو خونه کنار وسایل مطبوعمه. خرسندترم که رییس بازی مدیر و وزه گری همکار و این داستانا دیگه رو سرم نیست. یعنی به گمونم باید  خیلی ازین بابتا ممنون خودم و خدام باشم. 

خلاصه که حالم، حال خوب قدردانی از خودمه این روزا. یه جورایی دیگه مثل همیشه خانوم تناردیه طور با خودم تا نمی کنم. ژان والژان شدم سی خودم:) حالا اگه کارتون بینوایانو ندیدین و کتابشم نخوندین دیگه کاری نمیتونم براتون بکنم. فقط نمیخواد که اضافه کنم کوزت هم خودمم؟:))

فردا هم روز شلوغی دارم و بهتره برم برای استراحت و خواب. 

تعریفی دوباره از کوکبی و کوزتی:)

یعنی به خدا امروز دو دیقه اومده بودم خودمو ببینم همش تو آشپزخونه بودم:)) یعنی همش خریدم و شستم و بسته بندی کردم. انگار مادر هفت کچلونم و شوهرمم  خورد و خوراکش ده برابر انسانای معمولیه! ایطور خرید کردم:) 

ظهر زیر برقاشی آفتاب، رفتم میوه و سبزی خریدم. زردآلو، آلبالو، سیب گلاب، خیار، گوجه، کاهو ،قارچ، فلفل دلمه و فلفل معمولی و لیموترش و سبزی خوردن . این که از این اومدم خونه و شستم و جا دادم . بعد از سوپرمارکت اسنپ ،مایع ظرفشویی خاکستر، چندجور بستنی وانیلی دراشکال مختلف:)، ویفر شکلاتی چندجور با طعمای مختلف، چیپس و پفک و خرما خریدم. کار قشنگی نکردم که این همه هله هوله خریدم. میدونم:) اما خب لازمه گاهی کارای غیر قشنگم بکنم. بعد هم از پروتئینی اسنپ مرغ و ماهی و گوشت چرخ کرده مخلوط خریدم. 

دیگه نگم براتون چقدر جمع و جور کردن اینا داستان داشت. بعد جارو برقی کشیدم خونه رو. حالا یهو تو همین حیص و بیص برادرم با سوغاتی ولایتمون اومد. تخم مرغ و بازم گوشت و آلبالو:) حالا فکرشو بکنین من با این همه آلبالو چه کنم واقعا. نگین مربا درست کن که جنبه شو ندارم. چون میشینم صبح تا شب مربا میخورم بس که علاقمندم بهش:) 

گوشت خورشتی هم خلاصه رسید امروز. بعدم نشستم دیدم خداروشکر شوینده موینده های خونه هم تکمیلن. کرم مرم و شامپو مامپومم تازه خریدم . ایشالله ایشالله فعلنا کار خرید پریدی ندارم:) 

دیگه همین برم یاواش یاواش بخوابم که فردا داستان داریم با کار. آهان ورزشم نکردم هچ! تازه هرچی فکر کردم دیدم عذاب وجدانم ندارم اصلا. با این هله هوله هایی که خریدم و ورزش نکردن میریم که داشته باشیم اضافه وزنو. البته فکر نکنم حالا همچین اضافه وزنیم باشه. وسواسم رو وزنم صفره در حال حاضر:)) 

برگ رقصان به سقوطش خندید

دو سه روزه یه جوریم که همش یاد این تیکه از آهنگ سارا نایینی میفتم.‌برگ رقصان به سقوطش خندید. چرا یادش میفتم؟ چون واقعا حس برگیو دارم که میدونه داره میفته میدونه له میشه و تبدیلش می کنن به خاک برگ واسه گلدونا و شاید جاروش کنن بریزن تو سطل حتی. اما موقع افتادن قر میده و بعد از افتادنم با هر نسیمی با هر بادی یه رقص گردن میره.‌

بی توجه به عاقبت کار. بی توجه به این که الان رو زمینه به جای درخشیدن روی شاخه ی درخت. اوووووه چقدر استعاری کنایی ادبی هنری حالمو توصیف کردم:) خلاصه حالم همینه.  میخوام ازین چندوقتی که مونده برام استفاده کنم. کلمه ی استفاده یه کم یجوریه بگم بهره ببرم هم ادم یاد نزول خورا و بهره ی پول میفته:)

بگذریم. دیروز بعد از مطب دکتر و گرفتن نسخه ی قرص و نیز نسخه ی آزمایش جدید، راه افتادم به سمت ماشینم. ولی چشمتون روز بد نبینه کلا یادم رفته بود که کجا پارکش کردم. کلا که نه حول و حواشیش یادم بود اما دقیقش نه:) خب بابا ساعت هشت و نیم شب بود. ازونطرف ناهارم که نخورده بودم و کلا گلوکزی به نورانام نرسیده بود. غیر از چایی و بیسکویت وسط کلاس:)  خلاصه که ماشینمو گم کرده بودم. 

یه جفت کفش مکش مرگ ما هم پوشیده بودم. زینرو که فکر می کردم پیاده روی خاصی ندارم. اما چشمتون روز بد نبینه حدود هفت دور، دور خیابونای میدون محسنی چرخیدم:) طواف کامل.  شاه نظری و وزیری پور عمودی کتیرایی و توانبخشی و ابن سینا و ... افقی :)) هیچی دیگه یه ساندویچ ژامبون بوقلمون و نوشابه زیرو هم تو دستم میرفتم و میچرخیدم و برمی گشتم سرجام.‌

دست آخر پیداش کردم:) خسته و له و با پای داغون شده به خاطر مکش مرگ مایی کفشام. نشستم تو ماشین کولر زدم و با ریلکسی تمام ساندویچمو خوردم. والا همون داستان برگی که به سقوطش می خنده:) خیلیم ساندویچ خوشمزه ای بود. پر از سس سفید و خلال سیب زمینی کرانچی و اینا. فکر کنم مدت مدیدی بود سس مایونز با این شدت و غلظت نخورده بودم:) 

بعدم دیگه ده شب بود که رسیدم خونه. صورتمو شستم و روتین  شبم واسه کرم و این داستانارو زدم. خسته بودم خیلی. رفتم بخوابم که یه تلفن بیخود رو جواب دادم. تا یک و نیم شب به درازا کشید. نمیدونم فکر می کنم فشار تنهاییی باعثش میشه که میخوام مدام انکارش کنم. انگار احتیاج دارم بدونم برای یه نفر خیلی مهمم و خیلی خاص دوستم داره. 

یه ذره حرفام غیر منطقی به نطر میرسه. اما واقعا تو این مقوله خیلی منطق کارو پیش نمیبره.‌یعنی با منطق انگار میخوام حضور این تنهاییو منکر بشم.‌اما خب صحبت دو ساعته دیشب اونم با حال خسته بهم میگه من هنوز خیلی تو بحث دلبستگی ایمن و حواشیش گیر و گور دارم. 

دیگه خلاصه همین حرف زدن و اینها باعث شد یجوری بی خواب بشم. اومدم تو هال رو کاناپه خوابیدم. اما حواسم نبود که پنجره اش بازه. کوچه هم که شلوغ میشه آفتاب نزده ملت میریزن توش. همسایه های ساختمون هم امروز ترددشون خیلی زیاد بود. در نتیجه قشنگ کوفته ام امروز:))

حالا میخوام در راستای داستان همون برگ سرخوش، خودمو از تک و تا نندازم و  پاشم  یه سامون ریزی به اوضاع بدم. دست آخر، به جایی از دنیا بر نمیخوره که من برگ رقصان باشم یا برگ خموده. اصلا مگه کی براش اهمیت داره. پس بهتره پاشم رس لحظه هارو بکشم و ازین چیزی که هست استفاده کنم، بهره ببرم یا حالا هرچی:)))


بزرگوار، زبر و زرنگ می شود:)

زچه رو میگم زبر و زرنگ شدم؟ زینرو که امروز خیلی چست و چابک بودم‌ . صبح نسبتا با سختی کم حوالی هشت و نیم بیدارشدم . بعد درس جلسه ی پیشو از رو ویس کلاس مرور کردم تا خیلی آماده باشم:) به حق کارای نکرده:) بعد چیکار کردم از دکتر غددی که دفعه ی پیش رفته بودم پیشش وقت اینترنتی گرفتم. برای امروز وقت داشت و من خیلی شاد و خندان ساعت بعد از کلاسمو انتخاب کردم. چون مطب دکتر خیلی نزدیک  محل کلاسمه. 

دیگه خلاصه همین طور داشتم کارارو درو می کردم. بعد به یه دکتر دیگه ی خودم که چند سال پیش،  جراحیم کرده بود،  زنگ زدم  و یه چیزاییو باهاش چک کردم . شاید باورتون نشه همین یه کارو چندماهه می خواستم انجام بدم. 

فقط هم میشد شنبه صبح زنگ زد و لاغیر. یعنی ازین دکتر بدون وقتاییه که تلفن مطبشو فقط شنبه صبحا جواب میدن. خلاصه از بابت اونم خیالم راحت شد و گفت که کلا راحت باش و نیاز به مراجعه ی حضوری نیست:) رسما چیلم تا بناگوش باز شد:))

بعد دیگه هیچی خیلی دل ای دل روندم تا محل کلاس. کلی وقت داشتم که جای پارک خوبم پیدا کنم . هرچند باز سوتی دادم و داستان شد ولی اینجوریم که همینی که هست . بالاخره قشنگ اوستا میشم:))

کلاسمونم بدکی نبود. راضی بودم در مجموع. در حال حاضرم تو مطب دکتر نشستم. یعنی تو بدترین ساعت تو یکی از بدترین نقطه های شهر رانندگی کردم . خدا حفظم کنه:) یه ذره حالا ماشینمو دور پارک کردم اما اوکیه و راضیم‌ . 

دیگه تا اینجا همین بوده فقط. اینجام عجله ای ندارم و فعلا که نشستیم سیبیل در سیبیل و چادر در چادر:)) تا کی خدا بخواد و نوبتم بشه. 

در ستایشِ پیگیر بودن:)

تو اینستاگرام می چرخیدم، دیدم مراسم عقد آناهیتا همتیه. خب نیاید آن روزی که نگارنده از کنار موضوعات زرد بی تفاوت بگذرد. زینرو رفتم تو پیج خود خانم همتی. بعد از اونجا هم رفتم تو پیج همسرشون. بعد تمام پستای همسرشونو از اولی که پیجو بار گذاشتن تا به امروز شخم زدم. 

حالا میخوام اکتشافاتمو براتون بگم. ببینین اناهیتا همتی از سه سال پیش زیر هر پست باربط و بی ربط این آقا یه کامنت گذاشته. قشنگم معلومه سه سال پیش لحن کامنتا کاملا رسمیه. قربون صدقه ی گربه ی این آقا رفته و هی پیگیر بوده. 

نتیجه ی پیگیریشونم این که بالاخره و فاینالی و ایونچوآلی با آقای مذکور ازدواج کرده. خلاصه خواستم به مجردها توصیه کنم دست از پیگیری برندارن. چون به احتمال هشتاد درصد جواب میده. بیست درصدم جواب نداد میگی خب من تلاشمو کردم:))

خلاصه این بود انشای من در اولین دقایق روزم و در اولین روز هفته:) نتیجه اخلاقی هم این که بیایید همگی آناهیتای درون خویش را بیدار کرده و فراخی و سایر اتساعات جسمی را دور بریزیم. 


روزی که خوب بودم

امروز حوالی نه بیدار شدم . دیشب هم کف سرم درد می کرد هم چشمتون روز بد نبینه پوست صورتم به شدت ملتهب بود. البته پوستم کماکان ملتهبه و به خاطر کم کاری تو گذاشتن کمپرس یخ، یه چندجاشم مثل بوکسورای خیابونی ، کبود شده:) عه همین الان،  وسط نوشتن اینا زنگ درو زدن . شاید باورتون نشه تو یه روز جمعه ای که به توان دو تعطیله یعنی عیدم افتاده توش ، پستچی برام بسته آورد. یه سندیو آورد که منتظرش بودم:) خب دیگه عیشمم تکمیل شد امروز:))) 

خلاصه که از شدت حال خوب به پستچیمون عیدیم دادم حتی. فکر کنین یه نفر اسکوروچ باشه دیروزم ضرر مالی عظیمی به کارت بانکی نحیفش خورده شده باشه ، اونوقت بیاد  و عیدیم بده. اصلا عیدی چی ؟ واقعنا. فی الواقع شیرینی سندمو دادم:) این از این. بریم سراغ تعریفای مبسوط بعدیم. جونم براتون بگه که از صبح یجور بی خیال خوش خوشانیم برا ی خودم. گوشیمم خاموش کردم و هی تو خونه می چرخم . آبگوشت خیلی پر ملاطی هم درست کردم و با ترشی و پیاز خوردم. یخچال و جامیوه ایشو اینارم شستم. یه سری خیارشور هم مادرم داده بود که خب خیلی شور بودن و اومده بودم زرنگ بازی دربیارم شوریشونو بگیرم امروز فهمیدم له شدن. من کاری نکرده بودم فقط آب اصلی خیارشورو خالی کرده بودم و دوباره آب ریخته بودم رو خیارا. حدود سه تا شیشه ی بزرگ، همشون خیارا شده بودن مثل پشمک. دست میزدی از هم می پاشیدن. اونارم ریختم دور و شیشه هاشونو شستم. 

دیروز به اندازه کافی کوکبی  رو به کوزتی انجام داده بودم. زینرو امروز خونه برق میزد رسما.  طوری تمیز بود که چند تا تار مو این ور و اونور به چشمم میومد که خب اونارم به عنوان یک انسان آبسسیو جمع کردم. این وسطا هم گیر داده بودم به یه سریال آبگوشتی به اسم پشت بام تهران. مال سال نود و چهار. ثریا قاسمی و لعیا زنگنه و اینجور عتیقه هایی توش هستن. بعد دیدم اوووه شبکه ی خانگی تو این هشت سال که متحول شده. سال نود و چهار سر خانوما ده لایه شال و روسریه . اندیشه فولادوند که اکثر صحنه ها یه چیزی شبیه عمامه هم روی  دوتا شال زیر و روش گذاشته. ناهار آبگوشت داشته باشی و سریال آبگوشتی هم ببینی دیگه چه شود:)) 

حالا ریا نباشه باید بگم که حدود پونزده قسمتشو دیدم:)) در حال مانیکور پدیکور کردن، غذا پختن، غذا خوردن و ظرفارو شستن . ابرو برداشتن و ....یعنی اینطوری می دیدمش و شد پونزده قسمت. فکرشو بکنین ده قسمت دیگه اش مونده هنوز! خدا بده برکت واقعا! البته دیالوگای قشنگی نویسنده اش به ذهنش رسیده. اما خب یجوریه  که نمیخوره به نقشا. این طوری که طرف یه خانوم مسن و بیسواده بعد شبیه فیلسوفا حملات قصار میگه. یعنی همه ی بازیگرا در حال قصار گفتنن. نویسنده رو جمله ها فکر کرده اما روی باور پذیری کار فکر نکرده مع الاسف. یه چیز دیگه هم که خیلی کارو خنده دار کرده تو این سریال استفاده از المانای گل درشت مذهبیه. 

سفر کربلا و شیربهای هفده رکعت نماز و  اینا که خب خیلی یجوریه و به فضای کارشون نمیخوره. یا مطیع بودن فرزند در مقابل پدر و مادر مخصوصا پدر. از پدر بت ساختن و همه ی پدرای تو فیلمو خیلی خفن و ابر قهرمان نشون دادن و بچه هارو که رابطه با پدراشون رابطه مرید مرادیه! اینا یه کمی یجوریه. سام درخشانی هم تازه  تو سریاله:))) کامبیز دیرباز و آزاده صمدی و بهزاد فراهانی هم هستن. خلاصه آش شله قلمکاری درست کردن و دستشون درد نکنه من راضیم از میزان آبگوشتی  بودنش. یجوریه که حتی لحظه ای ذهنت درگیرش نمیشه:)) یعنی من ده قسمت بعدیو به احتمال زیاد نمی بینم این طور کشش ایجاد کرده:))))

 حال روانی خودم رو به راهه امروز و سبکم انگار. فردا کلاس دارم و این هفته هم دکتر غدد وقت می گیرم حتما. 

برنامه ام برای ادامه ی شب؟ هیچی دیگه برم نخ انتهایی دستبندمو وصل کنم و بندازم تو دستم:))