اینو مینویسم تا هم ذهنم آروم بشه و هم شاید به درد قشنگایی بخوره که گاهی بهم پیام میدن و میگن که از مشابهت حس و فکرشون باهام شگفتزده شدن. نیز میگن که چقدر آروم شدن ازین بابت.
قشنگای دیگهای که خب همیشه حالشون خوبه و خیلی به خودشون مفتخرن و ازون بیدای سفتن که با هیییچ بادی نمیلرزنم، به بزرگواری و سفتی خودشون ببخشن و رد شن:)
دو سه روزه به شدت افتادم تو کم و بی ارزش دونستن خودم و کارم. افتادم به مقایسه. مدام مرغ همسایه به نظرم غاز میاد و مرغ خودم ملخ:)
همه چی رو اعصابمه. هی میخوام هیچ جا نرم و هیچ کسی رو نبینم. حتی وقتی فهمیدم ناخن کاری که سال نود و هشت میرفتم پیشش و توی یه دخمهی بینور و بیپنجره کار میکرد، الان یه مجموعه بزرگ با کلی کارمند داره، از دست خودم حرصی شدم.
وقتی دیدم آیدای کارپهدیم، با تموم گیر و گرفتاریاش، دوباره از ازسر اون سر دنیا زندگیشو شروع کرده و چقدر زندگیو با تموم توان میبلعه، از خودم بدم اومد.
حس کردم انگار یه آدم بیدست و پام. یه دست و پاچلفتیِ ترسو که از نقطهی امنش تکون نمیخوره.... کسی که همش حرف میزنه و تو عمل، پیش که نمیره هیچ بلکه فرو میره مدام...
خلاصه همین فکرا و مقایسههای غیر منصفانه، جوری خلقمو تنگ کردن که همهجوره آچمزشدم. گَل و گیج و کتک خورده طور، دور خودم میچرخیدم و دلم آشوب بود و هست تا حدودی.
انگار تو رینگ بوکس افتاده بودم زیر دست یه حرفهای بیاخلاق و ظالم. با وجودی که ناک اوت شده بودم، بازم مشت میزد و حتی گاهیم لگد. دنیا ی جلوی چشمم خاکستری و تار شده بود.
انگار استخونای قفسهی سینه ام شکسته باشن، سنگین و دردناک نفس میکشیدم و پاهام از مغزم فرمون نمیگرفت...
دیشب هرکاری میکردم خوابم نمیبرد. سنگریزه ریخته بودن تو چشام و زیر پلکام. چشامو که میبستم معذب و کلافه میشدم. بازم که میکردم جز سیاهی هیچی نبود واسه دیدن.
بله. اینا همه شرح حال آدمیه که فلوشیپ خودسرزنشی داره. یه صدا تو سرش مدام وز وز میکنه و ازش ایراد میگیره.بعد اونقدر وز وز میکنه و اونقدر نیش میزنه که دست آخر لاجون و بیرمق، کلافه و گیج بیفته گوشهی خونه و نفهمه کجاست و ساعت چنده و چیکار میکنه.
همین یه ربع پیش شاید نن جون درونم اومد سراغم. گفت بشین اول یه شرح حال کوچولو از خودت تو هنوز زندگی بنویس و بعد بیا ببینیم دیگه چیکار کنیم یه کم روبه راه بشی. به گمونم ورزش کمک کنه. بعدشم دوش و یه موسیقی کلاسیک شاید. بعد ازون تازه باز ببینیم این حال از کی و چه جوری و با چه موضوعی شروع شده.
چون این "کی و با چه موضوعی" همون پیدا کردن محل زخم کاریه.
خلاصه دیگه همین. برم ورزش کنم فعلا.
یجوری تاریخو تو عنوان نوشتم که یعنی خیلی مهم. اما فیالواقع امروزم، یهروز بود مثل همهی روزای دیگه. تنها تفاوتش با دیروز این بود که رفتم ترمیم ناخن. کلی پول دادم ولی اومدم خونه حس میکنم گند زده یارو:)
آرایشگاه مالوف و مانوس همیشگیمو میرم دیگه. همونی که مدیرش باهام اندک رفاقتی داره و یه کمیم خشنه. این ظاهرالصلاح نبودن و عشقم و گلم نگفتنشو میپسندم:) خیلی جدیه و بگی نگی اعصاب درست درمونیم نداره. اما خب علفیه که به دهن بزیی که من باشم شیرین میاد:)
تو راه خرید میوهجاتم کردم و برگشتم سراغ کار و زندگی. در حال حاضرم شادان و مسرور و خرسندم برای سه روز بیکاری پیش رو. البته فردا گیر کلاس و برنامههای درس و مشقم. اما خب کارنمیکنم.
دلم میخواد یه استخریم برم. حالا ببینم چی میشه. ابزارو ادوات مورد نیازو میذارم تو ماشین و تلاش میکنم که تنی به آب بزنم حتما. گفتم ماشین یادم افتاد. اس ام اس خلافی اومده برام و دیدم اوووه چقدرررر جریمه شدم. هرچقدرم خواستم ریز جزئیاتشو بگیرم پلیس راهور جواب نداد. نمیدونم کجا خلاف رفتم یا چی:/
فردا هم هییییچ حوصلهی ماشین بردن ندارم. اما میبرم. تا شاید بعدشم برم شنا. دوییدنم خوبه البته چون هوا خنکه هنوز. کلا ذوق کار نکردن و تعطیلی دارم:) هنوزم میگم چیست کار و اصلنم سرمایهی جاودانی نیست کار:))
دیگه خلاصه همینا. موضوع جدیدیم پیش نیومده و اوضاع کمافیالسابق داره پیش میره.
یکی ازین بلاگرای اینستاگرامی که بیشتر در مورد زندگی روزانه و لایفاستایلش استوری میذاره، پیام یکی از فالووراشو استوری کرده بود. طرف براش نوشته بود شرم نمیکنی تو این هاگیرواگیر جنگ، در مورد ورزش کردنت عکس میذاری؟:)) حالامنم میترسم از روز سراسر معمولیم بنویسم و بعد شرمندهی مبارزین خط مقدم جبهه بشم:) اما در هر حل هرچه بادا باد!
اینجانب، همون هنوز بیوتی معلومالحالتون که مدامم میاد اینجا قرو ادا میریزه در باب ننوشتن و کم نوشتن و این قسم اباطیل! طبق معمول امروز سر کار بوده و چاکلز شده. یعنی چاکلزی به قدری از حد گذشته بود که مجبور شدم ساعت آخرو به خودم مرخصی بدم. هرچند فی الواقع کار امروز به فردا فکندم و فردا چاکلزی به توان میرسه اما خب امروز جستم. حالا فردارم کی داده کی گرفته. هرچند تا چشم رو هم میذاری دیلینگ دیلینگ منحوس آلارم میگه پاشو پاشنه ی پافزا رو وربکش! دقت کردین که تو پاشو پاشنه ی پافزارو وربکش چه صناعت ادبی خفنی هست؟ دیگه نثر مسجع همینه. نوش جونتون:)
داشتم میگفتم که یه مقدار از کارو پیچوندم. مورد دیگه ای هم که رفت جزو پیچ و واپیچ ها، ورزش صبحگاهی بود. واقعا از من توقع نداشته باشین صبح ورزش کنم. زینرو طبق برنامه پاشدم اما خب خیلی بدون برنامه پتورو دوباره کشیدم رو سرم و چند تا بد و بیراه هم به خودم و برنامه ی مزخرفم گفتم. طبق معمول همون تو استراحت بین کار، عمل شریف و پسندیده ی ورزشو خیلی نصفه و نیمه مرتکب شدم. انصافا بعد از چندین روز اهمالکاری و پشت گوش اندازی، به نظر خودم کار بزرگی کردم.
خرید هم رفتم و اندازه ی یه اپسیلون سالم خوری و برنامه ریزی واسه بیوتی وار غذا خوردن جلو رفت. اونم قابل قبوله در مجموع و از خودم انتظار زیادی نداشتم. دیگه چی؟ دیگه واقعا هیچی. همینقدر روزمره بودم و همینقدر فس و بیحال تا حدودی. خیلی دلم میخواد چهارشنبه بعد از کلاس یه استخر مشتیی برم. میدونم امروز تازه یکشنبه بود و مونده تا چهارشنبه. اما خب من جزو اون دسته از آدمام که دلم میخواد یه امیدی روزنه ای واسه خودم ایجاد کنم تا روزای سخت کاریو تاب بیارم.
مثلا اگه فکر کنم که چهارشنبه بعد از کلاسم میرم استخر، دوروز بعدی برام راحتتر میگذره. پنج شنبه ی قبلی قرار بود برم دوستامو ببینم که همین کیف میداد و سرحال نگهم میداشت. این هفته ولی هیچ جا هیچ خبری از دورهمی نیست. استخر میتونه سرحال آورنده باشه تا حدودی. بعدشم برم ناخونامو ترمیم کنم مثلا. جمعه هم وقت فیشال دارم. پنج شنبه شم برم بدوم. اووووف چه برنامه خفنی شد:))
چه عنوان شاعرانهای شد:) روزم البته هیچیش به شعر و شاعری نمیخورد.فیالواقع یه روز سخت کاری بود. ازون روزا که یهو حسای بدیم میاد سراغت. سرت انگار توش خالی خالیه و قبل و بعد جملهها در لحظه فراموش میشن.
میدونم این حسا از کجا آب میخورن. از پنج شنبه و جمعهی سختی که گذشت.پنج شنبه تمام انرژیمو گرفت و جمعه هم انگار خوشهچین ته موندهی مزرعه انرژیم بودم. کوکوسبزی و آشرشته به بغل خودمو انداختم خونه ی مادرم.
امروزم که از صبح کار استارت خورد و من پر از حالای عجیب بودم. کیفیت کار؟ به گمونم تو پایین ترین حالت خودش. ورزش؟ نه امروزم نه. به جاش وسط کار خوابیدم برای تمدید انرژی. انرژی تمدید که نشد هیچ، گیج تر بلند شدم و رفتم سراغ ادامهی کاروبار.
شبی اضطراب امونمو بریده بود. پناه بردم به قرص. کلیدر هنوز به نصفههاشم نرسیده. فقط به دولتآبادی حسودیم نشده بود که خداروشکر شد:) لامصب عجب قلمی داره. اصلا با روانت بازی میکنه. هرچند من بین چرت و بیداری آخر شب گوش میکنم اما بازم محظوظ میشم.
میخوام از فردا، ورزش صبحگاهی داشته باسم. بدینسان که قبل از شروع کار، ورزش کنم و دوش و صبحونه. بعد اون تایم وسط کارو بذارم واسه چرت بعد از ناهار. خدایی شیک ترین برنامهی روزانه میشه اینجوری:)
بعدم دوباره برنامهی غذامو مرتب و منظم کنم. بعد از داستان معده درد و حواشی قبل و بعدش، خیلی رها کردم همه چیو. فقط گوشت از هیچ قسمی ندارم. خیلی وقته گوشت قرمز تموم شده و تنبلی کردم برای خریدنش.
این از ورزش و غذا که قصدم ردیف کردنشونه. یه سری کار پرشکیی هم دارم. دکتر غدد،دندونپزشکی و بوتاکس. اینارم باید وقت بگیرم و هی پشت گوش نندازم.
دیگه چی؟ همین. برم یه ذره کلیدر گوش کنم و آروم آروم بخوابم.
چند وقتیه نسبت به نوشتن روزمرههام تو فضای عمومی، گارد پیدا کردم. انگار عیباش بیشتر به چشمم اومده تا حسناش. فیالواقع یه تصویری واسه آدمایی که میخونن شکل میگیره متناسب با حس و فکر خودشون. طبیعیم هست کاملا. بعد یه جاهایی میبینم، این تصویر اصلا شبیه من نیست. یا هست اما انگار شبیه یه بخشی از منه. شبیه اون تیکهی عاقل و مامانبزرگیمه.
زینرو که شبیه یه بخشی از منه و راهو به بخشای دیگهم میبنده انگار. بخشای دیگم نادیده گرفتن میشن : بخش دَلی، دیوونه و تکانشیم، بخش ناامید و بدبینم، بخش متقلب و دغلکارم ، بخش ناتوان و زنجمورهکنم و ....
وقتی یه شمه ازینا مینویسم، اونوقت تصویری که ساخته شده خدشهدار میشه و خواننده هم دلش تکرار و همون تصویر همیشگی و ساخته شده رو میخواد شروع میکنه به حرف زدن ازینکه از شما بعیده و ال و بل. یا میاد و خصوصی بهم میگه کارم زشت بوده یا تو همون کامنتا میگه پاشو خودتو جمع کن و داستان و ...
بعد اون بخش محافظ و مادر مهربون میگه تو تحمل این همه در معرض قرار گرفتنو نداری. حتی از بین پنجاه نفر خوانندهی اینجا چهارتاشونم که یقهتو میگیرن و توضیح میخوان، حس خفگی بهت دست میده پس خودتو از پشت ویترینی که ساختی بردار.
اونایی که اینستاگرامر یا یوتیوبرن فی المثل ،با نمایش زندگی روزمرهشون ، با حجم خیلی زیادی خودشونو در معرض قرار میدن اما یه فرقی هست این که اونا راه امرار معاششون اکثرا همینه.
اون فالووری که میاد یه کامنت دلآزاریم میده، خیلی از اوقات براش سود مالی داره چون تو فی کار برای گرفتن هزینهی تبلیغ اثر داره.
میخوام بگم اونا خیلی وقتا این اذیت هر کسی از ظن خود یارشون شدن و گاهیم پرخاشگریای بیربط به خودشونو تحمل میکنن به عنوان سختی و دوشواری کارو کاسبیشون.
هرچند خیلی وقتا حتما دیدین که میان به کامنتای پرخاشگرانه یا بیادبانه یا هرچیزی که باب طبعشون نیست، واکنش نشون میدن. مثلا تو اینستاگرام استوری میذارن با شات اسکرین از پیام یا کامنت مربوطه.
میخوام بگم این زیاد ربطی به نازک نارنجی بودن یا طبع حساس داشتن نداره. یه ویژگی آدمیزادیه که پشت ناکامی اتفاق میفته. البته که هرچی انتظارات و توقعاتت بالاتر باشه، بیشتر برآورده نمیشه و طیف ناکامیات گستردهتر میشن. حالا ما به این متوقعا میگیم اووووه چه حساس.
مثلا طرف میگه من همیشه شادان و خرسند و دیش دان دارانی از خودم و زندگیم تعریف کردم. حالا توقع دارم، امروز که مریضم ، غمگینم، عصبانیم، سرلجم، ناشکرترینم، تلخترینم ، بیشعورترینم و ....ازم بگذرین.
توقع بوجیبوجی و نازنازی شدن ندارم -که البته اگه باشه فبهالمراد- اما توقع توبیخ و تنبیه هم ندارم خدایی.
اینجوری میشه که ناکام میشم و حالم گرفته میشه. با خودم میگم اصلا با این در معرض قرار دادن خودت تو وبلاگ دنبال چی هستی؟ چی داره برات؟ چی داره که بتونی این ناکامیارو تاب بیاری؟ همین پرسش کذایی که میاد مادر حامی درونم میگه، از خودت مراقبت کن.
خلاصه که قصدم از نوشتن اینا هم چیز خاصی نبود. انگار دلم خواست بیتوجه به اون مادر حامی، بازم خودمو توضیح بدم. شاید از ساخته شدن تصویر حساس و نازک نارنجی و زود رنج از خودم میترسم. البته که گاهی همهی اینها که گفتم هستم اما گاهی. بیشتر بحث ناکامیه. هرچقدر هم سطح توقعمو میارم پایین میبینم بازم ناکام میشم.
زینرو مراسم آشرشته پزان جمعهها و ورزش کردن و نکردنهای هفتگی و غرولندم به جون همسایههارو از دست دادین:)) چه از دست دادن و فقدان بزرگیه برای شما :))
بیست و پنج، شیش ساله به نظر میرسید. از اول سفر، یک کلمه هم حرف نزده بود و انگار غم دنیا رو گردههاش بود. اون شبی که قرار شد هرکس قشنگترین خاطرهی زندگیشو بگه، دلیل این همه اندوهو فهمیدم.
نوبتش که شد، گفت مادرم وقتی خیلی بچه بودم، از پدرم جدا شد و من موندم و پدرم. پنج ماهه دیگه پدر هم ندارم و به خاطر مشکل قلبی از دنیا رفته.
پدرم، آدم ساکتی بود و بامن زیاد حرف نمیزد. در واقع ما هیچ کدوم تو خونه زیاد حرف نمیزدیم. از مدرسه میومدم و پدرمم از سرکار برمیگشت و غذا میخوردیم و هرکسی میرفت دنبال کار خودش. اون تلوزیون میدید یا کتاب میخوند و منم مشق مینوشتم.
بزرگترکه شدم و دانشگاه هم رفتم وضع همین بود. همیشه حسرت یه دل سیر تعریف کردن واسه بابام داشتم. این که از درو دیوار باهاش حرف بزنم .یا حتی بخندونمش. اما انگار روم نمیشد. انگار یه چیزی بین من و بابام حائل نزدیک شدن ما به هم بود.
تا همین پارسال. قرار شد با فامیلا یه سفر دسته جمعی بریم. راه افتادیم . من و بابا تو ماشین خودمون بودیم. بابا توی ماشین هایده گذاشته بود و باهاش همخوانی میکرد. ندیده بودم این همه سرخوش باشه.
بعد رو کرد به من و گفت و این عروس عمو محمدت، یه کم کاراش رو اعصابه امیدوارم سفرمونو خراب نکنه. من هنوز حرفی نزده بودم که ادامه داد کلا نمیفهمه چیو کی و کجا و چه جوری بگه. بعدم اداشو درآورد.
توی دلم قند آب شد ازین که بابام باهام صمیمی حرف میزنه داره. مهم نبود داشت غیبت میکرد یا چی من سالها تو حسرت این لحظه بودم. منم شروع کردم و خلاصه اون روز تو ماشین تا برسیم، چایی و میوه خوردیم و از هر دری و از هر کسی حرف زدیم.
اشکاشو پاک کرد و گفت اون روز، غیبت کردن با بابام، قشنگترین خاطرهایه که تو زندگیم دارم. برای اولین و آخرین بار حس کردم، مثل یه پدر و پسر به هم نزدیکیم.
نشسته بودیم دور آتیش و هیشکی حرف نمیزد. یکی پیشنهاد داد بهترین خاطرهی زندگیمونو بگیم. هرکسی چیزی گفت. یکی تولد بچهش بهترین خاطره بود، یکی اومدن ویزاش و ....
اون وسط یکی از خاطرهها انگار با قلب من بازی کرد. خانومی میانسال تو جمع بود. نوبتش که شد گفت نوجوون بودم که پدرم از دنیا رفت و مادرمم یه آدم خیلی خشک و جدیه. اهل ابراز احساسات نیست و همهچیو منطقی جلو میبره. با ازدواج منم موافق نبود. این که طرفم یه آدم یه لاقباست اذیتش میکرد. میگفت زبون بازی آرمان بهش حس بدی میده و شبیه کلاهبرداراست.
من اما پامو کردم تو یه کفش و گفتم و الا و لابد میخوام با آرمان ازدواج کنم. بیست و پنج ساله بودم و وقتی آرمان تو گوشم حرفای عاشقانه میزد، فکر میکردم در آسمون به روم باز شده و خدا یکی از فرشتههاشو برام فرستاده.
با کمکای مالی مادرم رفتیم سر خونهو زندگیمون. منِ خوش خیال کلا رو ابرا بودم و حساب و کتابی نمیکردم . مثلا موقع خریدن ماشین، برای این که آرمان حالش بد نشه گفتم ماشینو به نام اون بزنن حتی. ارث خوبی بهم رسیده بود و مادرمم مالی همیشه کمک میکرد.
بعد از یه سال زندگی یه روز اومدم خونه دیدم آرمان همهی طلاهامو برداشته و سوار ماشین شده و رفته. عین تو فیلم ترکیا بود. آرمان منو به خاطر یه زن دیگه ول کرد و رفت. من موندم و داغ خیانت و پیش بینی مادرم که درست از آب درومده بود. آرمان کلاهبردار بود.
رفتم خونهی مادرم. مثل ابربهار گریه میکردم . براش ماجرارو تعریف کردم و اون فقط با بهت نگام کرد. رفتم تو اتاقم و پتورو کشیدم رو سرم. فقط گریهمیکردم و به مادرمم حق میدادم که تحویلم نگیره. خب هشداراشو ندیده گرفته بودم و حقم بود انگار.
نمیدونم چقدر گذشت که مادرم آروم اومد تو اتاق و بدون این که حرفی بزنه، کنارم دراز کشید و بغلم کرد. اون بغل و اون حس امنیت بهترین خاطرهی من تو زندگیمه.
این ضربالمثلو حتما شنیدین که میگه فلانی تو فعلا برو همینو که زاییدی بزرگ کن بعد برس به بعدی:))
حالا منم انگلیسیمو از حالت آی ام عه بلک بورد خارج نکرده، دلم پر میکشه شروع کنم فرانسه خوندن. واقعا پر میکشه ها:) نمیدونم چِم شده واقعا؟ هرچیم فکر می کنم میبینم سرمم جایی نخورده و اتفاقیم غیر از اون معده درد سخت، برام نیفتاده. مگه اینکه بگیم مشکلات گوارشی ، رو شیرین عقل شدن انسانها تاثیر دارند.
یعنی شیرین عقلی بشه متغیر وابسته که مشکلات گوارشی به شکل متغیر مستقل روش اثر بذارن. یعنی ایجاد، کاهش و افزایشش بدن:)
حالا از دوستان محقق تو حوزهی نورو ساینس و کلا بروبچز مالتی دیسیپلین خواهشمندیم رو این موضوع یه ریسرچی انجام بدن. با تشکر:)
دو سه شبه که موقع خواب کِلیدر گوش میکنم و ادبیات فاخر دولتآبادی مستم میکنه. لامصب چقدر میشه قشنگ نوشت آخه؟ کتاب مادام بووآری که توصیفات فضاها و لحظههاش معروفه و تو کلاسای فیلمنامه نویسی معرفیش میکنن باید بیاد جلوی کلیدر لنگ بندازه.
نمیدونم با این وضعیت یواشی که من دارم کتاب صوتیشو گوش میکنم این رمان ده جلدیه سه هزار صفحهای کی تموم میشه. اما امیدوارم هیچ وقت تموم نشه:)
جوری در مورد یه دشت بارون خورده تو غروب سبزوار نوشته که بوی دشت خورد تو صورتم. به نظرم بینظیره و انتخاب خوبیه برای قبل از خوابم.
این که از این. فیالواقع کل موضوع قابل عرض همینه و بس. دیشب فیلم نمور رو هم دیدم. به نظرم غیر از تصویر شمال بارانی و دریا و یه خونهی روستایی قشنگ، هیچ چیز قابل عرضی نداشت و فیالواقع افتضاح بود:/
فیلم بیمادر هم که اووووه از امیرآقایی لاکچری تو اون خونهی مکش مرگ ما و دفتر آلاگارسونش. کلنم به پردیس پورعابدینی ریقو کنار امیرآقایی علاقهی وافری وجود داره گویا:) اینجام فس فس میکرد. در کل فیلم ضایعی بود:))
چرا رو آوردم به فیلمای وطنی داغان؟ زینرو که تو مضیقهم من باب فیلم و سریال خارجی. سایتی که اشتراک داشتم و ازش دانلود میکردم یهو پریده و خلاصه من موندم و جای تر بچهای که نیست؛)
منم که معتادم و باید بهم جنس برسه. با این فیلما انگار ساقی گذری پارک دانشجو، جنس متفرقه بهم انداخته:))
تو عنوان نوشتم سایر اقلام فرهنگی ولی واقعا هیچ قلم دیگهای نمونده جز این که آسفالت جنگلیو دیدم باز:) واقعا چرا اینجورین اینا. نظرم برگشت. اولش فکر میکردم خوبه ولی الان باید بگم یه لگد زده به شکم چرت و بس.
دیگه همه ی حرفام تموم شد. به لحاظ جسمی هم اوضاع تحت کنترله :)
این جمله از امیلی چورانه. راستش من اصلا امیلی چورانو نمیشناسم. اما حامد عنقا با اون دک و پز انتلکتوئلیش حتما میشناسه که اول سریالِ نابودِ گناه فرشته اینو گذاشته.
حالا من چند روزه درگیر این جمله شدم. خیلی،جملهی عجیبیه و مثل غزلای حافظ هر کسی میتونه استنباط و درک شخصیشو ازش داشته باشه:)
شمام فکر کنین کدوم دانستهتون باعث میشه، خواستنیاتون خنده دار به نظر برسن.
من خودم یه سری چیزا در مورد خودم میدونم که باعث میشن خیلی خودمو به درو دیوار نزنم واسه خواستههام. البته زیاد نیستن و این چیزایی که میدونم و خیلی به مرور زمان و بر اساس تجربهی زیسته فهمیدمشون.
بگذریم ازین داستان دانستنیها و خواستنیها؛) من بعد از یکی دوروز درگیری با انواع مشکلات گوارشی امروز یه کمی حس بهتری دارم و به نظرمیرسه اوضاع داره آروم میشه. یه مقداری با بیحالی تمام کار کردم و چندین روزم هست ورزش نکردم. واقعا رمق ندارم.
حالا تو این وانفسا، مادرمم مشکلات قلبی عروقیش، شروع کردن خودشونو نشون دادن. من که مریض بود و نا نداشتم . اما برادرم برده بودش دکتر و گویا داستان تعویض دارو و این جریاناتو داره.
مادرم ازون آدماست که اصلا به خودش نمیرسه و به خاطر همینم من واقعا از دستش عصبانی میشم. چون رسما این بی حوصلگی و بی خیالیش در مورد خودش، باعث فکر و خیال و البته زحمت برای بچههاش میشه.
دیگه موضوع قابل عرضی وجود نداره.
یادمه هفته پیش پنج شنبه ، همش در حال رفت و روب بودم که ادامه شم کشید به جمعه. این هفته کلا درگیر معده درد بودم. یه چند وقتیه معده م ناراحته. امروز دیگه خیلی شدید شده بود. حتی سردرد هم گرفتم به تبع درد معده. خلاصه که سخت گذشت. مخصوصا عصری به این طرف هی بدتر و بدتر شدم. تو خونه قرص و شربت نداشتم. شب ساعت یازده دیگه طاقت نیاوردم و رفتم از داروخونه شبانه روزی دو ورق فاموتیدین خریدم. تا رسیدم خونه دوتا قرصو باهم خوردم و یه کمی روبه بهبودم.
حالا تا این حیص و بیص در حال قورت دادن یه قورباغه ی بزرگ هم بودم. بماند که سوتی پشت سوتی دادم:/
اما خب نصف قورباغه مورد نظر قورت داده شد و مابقیش موند برای فردا . تو برنامه ریزی امسال از هفته ی بعد پنج شنبه ها هم روز تعطیلم میشن. میخوام اگر بشه، برنامه استخر رفتن ردیف کنم خیلی جدی و قاطع.
توی گیجی درد معده اومدم زنگ بزنم به برادرم برای ماشین که چند روزه تعمیرگاهه، شماره دی لوییسو گرفتم. البته نمیدونم زنگ خورد و فهمید یانه چون خیلی سریع بعد از گرفتن شماره متوجه اشتباهم شدم. ماشینم مشکل پیدا کرده و منم انگار بهونه دارم واسه پارک نرفتن و ندوییدن. هرچند امروز اگه ماشینم داشتم نمیتونستم. چون توراه داروخونه معمولیم سختم بود راه برم چه برسه به دوییدن.
یه کمی باید دست و پامو جمع کنم و کار جدی استارت بخوره. کارای اداریمم عقب افتاده و هنوز هیچ کسی درست و درمون سرکارش حاضر نشده. هفته ی بعدم که باز کلی تعطیلی هست. خواستم منم برم یه وری. حتی اومدم تور ترکینگ اسالم تا خلخالو ثبت نام کنم و بزنم به دل دشت و کوه. اما بعد دیدم بهتره برم لرستان. بعد پشیمون شدم گفتم کاش جنگل ابرو برم! خلاصه اینقدر این حرفارو با خودم زدم که هنوز هیچ جاییو قطعی نکردم.
انصافا حیفه که از طبیعت این فصل استفاده نکنم ولی واقعا امروز روز مناسبی واسه مشخص کردن مقصد سفر نبود. رسما مغزم با اقصی نقاطم گلف بازی میکرد و منو به هیچ گرفته بود:)
هیچی دیگه به گمونم بی کیفیت ترین پست هنوز زندگیو نوشتم. چون واقعا تو گیجی مطلقم و نمیدونم چرا باید اینجا چیزی بنویسم. اما خب اینم بخشی از روز و روزگار منه دیگه.
چرا یه همچین عنوانی انتخاب کردم؟ الان میگم. من امروز کلاس نداشتم و استادمون تو تعطیلات طولانی فروردین گیر کرده هنوز. کارم که روزای چهارشنبه ندارم به دلیل کلاس:) خوشم میاد چه کلاس باشه چه نباشه در هر حال روتین بیکاری تو چهارشنبه به راهه. عاشق این دیسیپلین زیبامم:))
در هرحال این که امروز یللی تللی و عاطلی و باطلیو تعریفی دوباره کردم. یه کمیم فسرده حالم در مجموع و ردیف نیستم. دلیلشم میدونم اما نمیخوام بگم:)
تو اثنای عاطلی و باطلی دیدم خانم گوگوش پست گذاشتن تو اینستاگرام مبنی بر تکذیب شایعات در مورد ازدواجشون با رها اعتمادی. ور گسیب زرد دوستم مثل مگسی که دستاشو به هم میماله و شادان و خندان میشینه رو شیرینی، گفت آخجون کاش برم یه پیگیری اساسی بکنم ببینم چی به چیه.
حالا خود خانم گوگوش یه تیکه از مصاحبهشون با خانوم سرشارو گذاشته بودن که توش اشاره به متریال ازدواج نبودنشون داره. با خودم فکر کردم چطور منِ هنوزِ یلونیوز، این مصاحبه رو قشنگ و دقیق گوش نکردم؟ یعنی واقعا هیچ رقمه نمیتونستم خودمو ببخشم.
زینرو سریع رفتم تو چنل یوتیوب خانم سرشار و سروقت این مصاحبه که دوسال پیش انجام شده. چنان با دقت و واو به واو مصاحبه رو پیگیری کردم که شما الان میتونین ازم امتحان بگیرین:) وسطاشم یکی دوقطره اشک فشاندم حتی.
خدایی خیلی عجیبه که آدمی با هنرمندی و با استعدادی خانم گوگوش این همه فیالذات وابسته باشن و انگار بی حضور یه تکیهگاه کارو پیش بردن براشون سخت باشه.
خلاصه که فهمیدم تو هیفده سالگی با محمودقربانی ازدواج کرده و بلافاصله هم کامبیز به دنیا اومده. تازه قبلشم کودک کار بوده به نوعی. یعنی با بازی کردن و خوندن تو فیلمفارسیا از سه چهارسالگی بچه استثمار میشده.
باباشم بازیگر بوده و تا تونسته زن گرفته و بچه تولید کرده. مادر خانم گوگوش که یه پسرم به دنیا آورده. بعد یه خانوم دیگه به اسم زهرا که اینم دوسه تا بچه داشته و بعدم مونس یا همون نامادری نامهربان و خشن و معروف خانم گوگوش . تازه مونس جانم چندتا بچه داشته.
خودشون گفتن محمود قربانی خانوم باز بود ومسیولیت ناپذیر در مقابل زن و بچه. شوهر دوم بهروز وثوقی بوده و کلیم توضیح دادن که بعد از جدایی وثوقی از پوری بنایی، خانم گوگوش باهاش رابطه گرفته:)
بعد یه آقایی به اسم مصداقی اگه اشتباه نکنم که پامنقلی و اینا هم بوده و گوگوشم معتاد شده.
بعدم مسعود کیمیایی. در مورد اینم باز کلی توضیح دادن که گیتی زن مسعود کیمیایی خودش مسعود و گوگوشو کنار هم خواسته چون سرطان داشته و مدتها اصلا ایران نبوده. گفتن بعد از فوت گیتی مسعود کیمیایی پولادو برداشت اومد خونهی من:)
چهار بار ازدواج کرده و الان که شایعهی ازدواجش با رها اعتمادی پیچیده، به متریال ازدواج نبودنش اشاره میکنه. ولی من این متریال ازدواج نبودنو قشنگ میفهمم از چه جنسیه.
در هر حال جونم براتون بگه که یه کمی هم رفتم حرفای پولاد کیمیاییو پست سر خانوم گوگوش گوش کردم که آره آدم خیّری نیست و ال کرد و بل کرد:)
این کارای خزو خیلو که به پایان رسوندم ، تصمیم گرفتم برم خرید خواروبار و این چیزا. یه بار نون خریدم و تجدید نسخهی داروهامو انجام دادم و برگشتم خونه. بعد دوباره رفتم میوه خریدم و غنچه ی گل سرخ واسه تو چایی. اومدم خونه اینارو جادادم دوباره رفتم بیرون واسه قدم زدن:))
بعد یه خرید ریز دیگهایم انجام دادم و این دفعه دیگه واسه بار آخر برگشتم خونه. الانم برم دوش بگیرم و بیام ببینم مابقی چهارشنبه رو چه جوری خاکستر کنم:))
ساعت رند پست هم تقدیم میشه به باغبان جان جانان:*
خودم از عنوان معمایی و استرسزایی که گذاشتم خوشم اومد راستش:) فیالواقع میشه همون اعلام تاریخ پونزدهم فروردین ولی به شکلی آزارگرانه :)
حالا تو این روز عزیز که خیلیم روبه راه نیستم و کلاسمم تشکیل نشده، اومدم بگم که به احتمال زیاد بعد ازین باز تو این وبلاگ کمتر تردد کنم. نه این که ننویسم ولی خب به نسبت قبل کمترمیشه حتما.
دلیل خاصیم نداره. یه دفتر خیلی خوشگل هدیه گرفتم و میخوام تمرین نوشتنمو منتقل کنم تو اون و یه کمی هم با دیسیپلین بیشترو هدفمندتر، اونجا بنویسم.
دیگه همین. فعلا برم به زندگی و کار و بارم برسم و اینم بگم که برای تک تک شما خوانندگان جان و یکان یکانتون آرزوهای بسیار بسیار قشنگی دارم.
البته که پیر و مرادمون بانو زهره فرمودن بهین این باشه که بگیم خودمراقبتی. حالا در جای جای متن اگه خودمراقبتی دیدین مراد همون فراخالسلطنگیه و بالعکس:))
هیچی دیگه جونم براتون بگه از صبح اومدم برنامهی جدیدو سرلوحهی خویش قرار بدم. اول اومدم از رها کردن ظرفا تو سینک ظرفشویی شروع کنم. مثل اون کتاب که عنوانش بود عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست ، به خودم گفتم عیبی ندارد اگر کمی فراخی. زینرو یه بای بای ظریفی با ظرفا کردم و اومدم نشستم.
اما یه چیزی در درونم با این فراخی مبارزهی چریکی پارتیزانی راه انداخته بود و هی نارنجک و اشکآور میزد تو ناحیهی اقصینقاط.
واقعا دیگه جای نشستن نبود و تند و سریع رفتم نه تنها ظرفارو شستم که سینکم با سیم ظرفشویی سابیدم:)
بعد دیگه به بقیهی کارو بارای واجب پرداختم که کلا در مقال فراخی نگنجن:) بعد هوا تاریک شد و حس کردم گشنگی، نه تنها معده و روده که کل وجودمو داره درمینورده. بیشترم گشنهی هلههولهای بستنیایی بودم. زینرو به خودم گفتم عیبی ندارد که دلت هلههوله میخواهد، بخر و ببلع:)
اپلیکیشن اسنپ فودو باز کردم و سبد خریدمو پرکردم از انواع خوشمزگیجات ناروا:) همین که خواستم حساب کنم، دوستم زنگ زد و منو ازین منجلاب بیرون کشید. فیالواقع صحبتمون طول کشید و منم تو اون حیص و بیص گفتگو یه سیب و یه پرتقال خوردم و دهن معده کمی بسته شد.
بعد دیگه شب شده پرستاره و گشنگی چشمک زد دوباره. اما اینبار خیلی فاخر و خود مراقبتانه رفتار کردم و گفتم خیلیم عیب دارد که هلههوله دلت بخواهد:) زینرو هیچی نخوردم.
بعد گفتم خب این که سختگیری بود و ماقرار بود شلگیری داشته باشیم و ازین اورلپ و تداخل برنامهها کمی شاکی شدم. بعد دیدم همش تقصیر زهره است و ما از اول بدین در زپی شلی و فراخی اومده بودیم نه زپی مراقبت و اینها:)
تو همین اثنی دیدم سردمه. یعنی به پیرن تابستونی بی آستین تنم بود و قشنگ چیلیک چیلیک شروع کردم به لرزیدن. میدونم این صدای عکاسی کردنه اما خب صدای لرزیدن حین فراخالسلطنگی نیز بدینسانه.
یه پولیور از تو کشو برداشتم و به خودم گفتم عیبی ندارد اگر حال درآوردن پیرنت را نداری، شل کن و همین را روی آن یکی بپوش:) یه شلوار هم درآوردم و اونم پوشیدم. خیلیم خوشحال بودم که سخت نگرفتم و اندازهی درآوردن یه پیرن انرژی صرفه جویی کردم.
چشمتون روز بد نبینه از جلوی آینه قدی که رد شدم، تمثال بانویی کارتنخوابو دیدم که بسیار خسته است و پوشش چهارشنبه پنج شنبهایش صنعت مد رو درنوردیده تو خلاقیت:) بماند که بلند بلند زدم زیر خنده و صنعت جنونم آباد کردم:))
دیگه موقع خواب شد و گفتم عیبی ندارد که فراخ باشی و پاک کردن صورت و مسواک زدن نداشتهباشی. اما خب تیر و ترقه و کوکتل مولوتف پارتیزانای درونم، دوباره از جا جهوندنم.
نه تنها صورتمو شستم و کرم زدم و مسواک و نخ دندون کشیدم. بلکه یه دستی هم به آینهی دستشویی کشیدم و تمیزش کردم:))
بعد برای صرفهجویی تو انرژی و ادامهی برنامهی شلی؛) بدون روشن کردن کردن چراغ آشپزخونه رفتم که قرص بخورم. کلی ریختم و پاشیدم و خودمو به اینور و اونور زدم و بعد موقع بیرون اومدن طبق عادت کلید برقو فشار دادم:) دیدم پشت سرم روشن شد یهو:)))
خلاصه این بود زیباییای اولین روز اجرای برنامه خودمراقبتانهی فراخانه:))
تهران که کماکان خلوته و این یعنی داستان از شنبه شروع میشه:) البته آخر هفتهی آینده هم تعطیلات عید فطره. کلا فروردین اگر کار اداری داشته باشی باید بی خیالش بشی.
کارمندا پولاشونو خرج کردن و تعطیلات طولانیشونم تموم شده و وقت گذروندن زیاد با جاری و باجناق و شوهر خاله و شوهر عمه اعصاباشونو خط خطی کرده. خلاصه دمپرشون نباید رفت:)
ازونطرفم زردی موها زده بیرون و رنگساژ لازم شده. ناخونا باید ترمیم بشن و ... در کل همهی زحمتا و بدوبدوهای زیبایی تو اسفند و تحمل کردن آرایشگاههای شلوغ و آرایشگرای خسته و کلافه، دود شده رفته هوا.
در مجموع فروردین ماه سختیه:) واسه خانوم همسایهی ما سختتر. فکر کن شبا همش مهمون داشته باشی و باهاشون بخندی. روزا با شوهرت به خاطر همون مهمونی دعوا کنی و گریه و زاری. این که چرا به خواهرت هیچی نگفتی و چرا برادرزادهت موهای دخترمونو کشید یه گوشه نگاه کردی و غیره و ذلک.
حالا من که به عنوان به آدمگریزِ منزوی خیلی خودمو درگیر این مسائل فنی-فمیلیایی:) نمیکنم. یه گوشه ماستمو میخورم معمولا.
بیپولم نشدم چون تقریبا که تحقیقا، برای عید خرید مرید و مسافرت نداشتم. به برادرزادههام عیدی دادم فقط که اونم با احتساب تورم و اینها، افزایش مبلغ آنچنانی نسبت به سال گذشته نداشت:)
فیالواقع من پولیم ندارم که بیپول بشم یا نشم. یه انسان هشت در گرو نهم و زندگانیم بدینسان میگذره. حالا یه اسکوروچی هم بزن قد این هشت در گرو نهی ببین چه آشی از توش درمیاد:))
تازه امسال میخوام زیادم کار نکنم و نهم تو گرو نهم باشه:) سال شل کردن و استراحت نامگذاریش میکنم و بس. قبلنم هر اسمی روش گذاشتم، به عنوان یه متزلزل التصمیم، امروز عوضش میکنم:)) بیشتر بخوابم و بگردم و اگه بشه بی خیال دنیا و مافیهاش بشم اصلا.
امشب داشتم به این فکر میکردم که دیگه خیلی کم یاد دیلوییس میفتم و یادشم همراه با دلتنگی و حسای اذیتکننده نیست.
بعددیدم انگار اون عصر اسفندی غمگین، روی اون نیمکت اون پارک محقر، انگار خود دیلوییسم کوچیک شده بود. وقتی تلفنش زنگ خورد و با جملههای همیشگی و تکراریش شروع به حرف زدن با اونطرف خط کرد، حس کردم چقدر دیگه این آدمو نمیخوام.
چقدر دیگه نخواستنی و کوچیک به نظر میاد. چقدر دیگه صداش، کاراش، حرفاش به نظرم غیرقابل تحملن. یاد یکی از دوستام افتادم که یه روز بهم گفت واقعا تو از چی دی لوییس خوشت میاد؟ جدی از چیش خوشم میومد؟ انگار از دروغایی که دربارهش به خودم گفته بودم خوشم میومد. ازون تصویر جعلی و ساختگیی تو سرم.
ولی واقعا نمیتونم بفهمم که چطور اون تصویر جعلی به یکباره نیست و نابود شد و به یکباره من اون آدم واقعیو دیدم. بعد واقعیتش اصلا خوشایندم نبود. هر چی که هست خوب شد به این نقطه رسیدم و هرچند خون دل همراهش بود؛ اما راضیم.
یکی از شما قشنگا به گمونم لیمو جان گفته بود انگار به آلبوم عکس که آخرین عکسشم میبینی و بعد میبندیش. آلبوم این رابطه بسته شد و آخرین عکسشم شد یه غروب خستهی اسفندماهی رو یه نیمکت خستهتر تو یه پارک دلگیر.
دوتا پیرزن پر از چروک و پادردم تو تصویرن. کتونی پوشیده و در حال پرکردن اوقات تحرک روزانه، هشتصد و نود بار از جلوی نیمکت ما رد شدن. فی الواقع اونا داشتن دور میزدن اما پارک اینقدر کوچیک بود که نرفته برمی گشتن؛))
دارم فیلم مقیمان ناکجارو می بینم و خیلی حال عجیبی پیدا کردم. یه جاییش میگه چرا آدما فکر میکنن قراره همیشه زنده بمونن.
این تیکهش، برام خوب بود.
کلا امروزو گذاشتم روز بازاندیشی تو خیلی چیزا. شاید مناسبتش این باشه که اول اپریله. بزن بریم پس:)
عنوان پست یکی تیکه از آهنگ عالییه که نامجو خونده. امروز من معتادش شده بودم و بارها و بارها بهش گوش کردم. به نظرم زیادی قشنگه.
امروز به نسبت دیشب اوضاع روحیم بهتر بود و کمتر واسه خرابکاریه غصه میخوردم. اما در مجموع روبه راه نیستم. یه کمی که تعمق کردم دیدم بخشیش به خاطر پیاماس و داستاناشه. زینرو زیاد جدیش نگرفتم هرچند با فیلم نرگسی اشکها فشاندم:)
سر فیلم کت چرمیم همینطور. اونجا که جواد عزتی تو اتاق دخترش گریه میکنه منم زدم زیر گریه. حتی فیلم آبجیم دیدم تا کلا تیرهروزیای جهانو قشنگ لمس کرده باشم:)
تو فیلم آبجی یه دختر کم توان ذهنی آرزوی ازدواج داره و تو نرگسی یه پسر سندروم داون دلش میخواد زن بگیره. تو کت چرمیم که فراتر از همهی اینا داستان بی کسی و بیپناهی زنا و دختراییه که معتاد و حمال موادن اونم تو معده و روده.
خلاصه روزای قشنگیو واسه دیدن این قشنگا انتخاب کرده بودم و در کل با مازوخیستی خویش شادانم گویا.
بگذریم. بریم سراغ تکراریا. دیروز ورزشمو طبق برنامه انجام دادم . زینرو امروز ورزش نداشتم. به جاش تو استراحت بینکاریا، رفتم ناخونامو ترمیم کردم. بعدشم جوری خسته بودم انگار جانی در بدن ندارم. سر راه هندونه و سبزی خوردن خریدم. هندونه واقعا چسبید و خوب بود.
اون همسایهمون که با همسرش مشاجره داشت کماکان به کارش ادامه میده. امروز میگفت مادرتو دعوت کردم اما محل نداد و نیومد و جیغ جیغ میکرد. آقاهه هم داد و بیداد میکرد.
همسایه وسواسیمونم از صبح شیر آبو باز گذاشته و نمیدونم داره چیکار میکنه. فقط صدای شرشر آب واقعا با اناث فامیل من وصلت کرده.
مادرمم کماکان به کارای اعصاب خوردکنش در باب مراقبت نکردن از خودش و زنجمورهی تکراری ادامه میده. غرولند و شکایتاش از بابامم جوری مطرح میکنه که انگار نه انگار، پنجاه سال با طرف زندگی کرده و عین پنجاه سال همین آش بوده و همین کاسه.
جوری میگه، انگار همین دیشب نامزد کردن و با تیزبینی داره ردفلگارو میبینه و به من که مادرشم میگه نذارین زن این آدم بشم با این همه عیب و ایرادش. منی که بی عیبترین و بهترینم:/
یه نفرم کامنت گذاشته گفته چرا مامانت نمیاد پیشت تا از تنهایی دربیای؟ انگار مثلا من و مادرم تو دوتا شهر دوریم و جفتمونم داریم از تنهایی دق میکنیم. گاهی فکر میکنم چه جوری این چیزا به ذهن گوینده میرسه و کلا در باب مغز مخاطب با خودش چه فکری میکنه؟
خلاصه هیچی دیگه معلومه قشنگ اعصاب ندارم:) یجوریم که دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم. نمیدونم چرا اینقدر حس خستگی دارم.
امروز از نتیجه ی هیچی راضی نیستم. قشنگ حال انسانیو دارم که گندزده و جرات نگاه کردن بهشم نداره. دلم نمیخواد در مورد خرابکاریم بیشتر ازین حرفی بزنم. اما واقعا حالم گرفته است.
به قدری کلافه شدم که قشنگ معده م ریخته به هم. نمیدونم شاید انتظارم از خودم بیشتر بود یا چی. در هرحال گذشت و حال بدش برام موند. اینم بگم که خرابکاریم توحیطه ی کارو بار بود.
برم ببینم میتونم بخوابم:(
این پیام دومین جمعهی سال جدیده که واقعا حس خود کوزت بینی شدید دارم و در عین حال خانوم تناردیه هم هستم:) حالا خیلی وارد ریز جزئیات نمیشم فقط سربسته اشاره کنم که کماکان در حال شستن و رفتن بودم:) به قسمی که عصری توان تکون خوردن نداشتم و نتونستم طبق قرار معهود جمعهها برم برای صلهی ارحام و دیدن فمیلی.
حتی صبح با خودم گفتم از نیکوصفت براشون شله قلمکار بخرم و دیگه خودم آش درست نکنم به دلیل درگیری با تمیزکاری. اما خب واقعا توان نداشتم.
به مادرم تلفن کردم و گفتم درگیر کوزت-تناردیهی همزمان بودم و خلاصه نای در بدن ندارم. گفتم بعد از همهی کارای خونه رفتم ماشینمم تمیز کردم. بنده خدا چی داشت بگه.به گمونم با خودش فکر کرد این دختر من از اولم صحیح و سالم نبود و یه تخته کم داشت؛)
بعد که تلفن مادرمو قطع کردم، دیدم خیلی گشنمه. دوتا سفیده تخم مرغ پختم و با سنگک خوردم. ولی انگار نه انگار. هییییچ حس سیریی نداشتم. بعد چندتا بادوم هندی و پسته خوردم و رفتم حموم.
در حال رسیدگی به پوست صورت بودم که یهو دیدم واقعا گشنمه و هیچیم تو خونه ندارم. غیر از دوتا تیکه ماهی تو فریزر هیچ گوشتی در منزل موجود نیست. گذاشتم بعد از تعطیلیا اساسی خرید کنم. اما در حال حاضر بیافراست خونه.
دیگه چارهای نبود از اسنپ فود چلوکباب سفارش دادم با زیتون پرورده. هنوز نیاوردنش:) گفتم بیام رسالت روزانهنویسیمو ادا کنم ، چون بعد از چلوکباب خوردن ساعت ده و نیم شب معلوم نیست به چه خلسهای فرو برم:)
اما واقعا تعریف از خود نباشه، خونه قشنگ و حسابی ترو تمیز و مرتب شده. جوری که دلم نمیاد دست خیسمو به در کابینتی جایی بزنم. ازون مدلا که تو کارتونا ستاره ستاره ای و برق برقی نشون میدن تمیزیو. قشنگ ازوناست. اما خب به قیمت چاکلزی به معنای واقعی تموم شد.
یه چلوکباب باید به این کارگر فول تایم میدادم وگرنه انصاف رعایت نمیشد:))
به مادرم گفتم فردا میام پیشتون. حالا فردا میخواستم برم واسه ترمیم ناخن و این داستانا. اما خب حالا یه کاریش میکنم. نه این که نشه هردوتا کارو کرد، میشه ولی من برنامهی کاری هم دارم برای فردا. زینرو خیلی همهچی تو هم تو هم میشه.