هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

دنبال بهانه ای برای زندگی

امروز یه متنی میخوندم از عباس کیارستمی. اون چیزی که من برداشت کردم این بود که زندگی و جریانش از هرچیزی که تو فکرشو بکنی قویتره و اشاره کرده بود به عکس یه نویسنده ای که خودشو تو جنگل دار زده و اما هیچ چیز زندگی تو اون جنگل به هم نریخته. درختای پر شاخ و برگ تو عکسن که روشون لونه ی پرنده هاست و چندتا پرنده که تو عکسن. 

با خودم فکر کردم شاید منظورش غزاله علیزاده است. نویسنده ی خانه ی ادریسیها. همونی که یه روز تو یه یادداشت نوشت غلام خانه های روشنه و دیگه خسته شده بس که وارد خونه ای شده که هیچکس توش نیست. بعدم خودشو از یه درخت دار زد. 

مهمم نیست که منظور کیه. به نظرم مهم همون قدرت جریان زندگیه. چیزی که من به شدت دلم میخواد تو مسیرش باشم. به نظرم با همه ی زشتیا و سختیایی که زندگی داره، هنوز خوشگلیاش سرجاشه. کلی خوشگلی هست که دور و برمه و مطمئنم به خاطر منفی بافیم نمی بینمشون. 

اونقدر به خودم سخت می گیرم که امروز سر کار، احساس کردم یهو توی سرم خالی شد. همه ی تمرکزمو از دست دادم. البته که موضوعات ناراحت کننده زیادن. اما انگار تاب آوریمو از دست دادم. تحمل ناکامی و سختی برام غیر ممکن شده یجورایی. 

خب کارم اون چیزی که باید از آب در نیومد. طبق پیش بینیم پیش نرفت. اما این همه به هم ریختن من هم واقعا مصداق بارز اور ری اکتینگ بود. واکنش اغراق آمیز به مساله ی ناراحت کننده یعنی نداشتن تحمل. یعنی تاب آوری پایین. همینم باعث شد کارو تعطیل کنم یجورایی. 

گفتم بیام اینجا بنویسم درباره اش و بعد برم با یه موسیقی روحوضی شیش و هشت ، قر بدم. یعنی اگه قراره اور ری اکت داشته باشم ، ازین طرف بوم بیفتم نه ازونطرفی که این چندوقت دارم میفتم و باتلاقه. این طرفی لااقل باتلاق نیست و یه پیام برعکس به مغز میده که بابا طوری نشده که ببین چه شنگولم:))

خلاصه این بود انشای من در مورد امروز. با وجودی که فکر می کردم خوب خوابیدم و ردیفم، اینجوری شد. البته یه دوساعتی از کار برنامه ریزی شدم مونده. میذارمش برای بعد از قر. 

فکر نمی کنم اتفاق خاصی بیفته و خللی تو چیزی پیش بیاد اگه من مدام به فکر این نباشم که کارم هر روز بهتر از همیشه باشه. به اون گنجشکایی که فکر می کنم که کنار جسد آویزون علیزاده، چوب خشک به نوک میخواستن لونه شونو تکمیل کنن.

بی ربطه؟ به نظر خودم مرتبط ترینه. زینرو  من رفتم برای رقص و پایکوبی بی دلیل. شما هم خود دانید:)))

آهای زمونه! گردونتو کی داره می گردونه؟

خب از عنوان  معلومه که این پست حاوی مقادیر زیادی تلخی و گیر دادن و غر زدنه! از گیر دادن به زمونه شروع کردم. هر چند واقعا مرجان فرساد خیلی لطیف میخونه و از خوبی زندگی و عطر و بوش میگه :)

اما هشدار بدم که تو این پست از لطافت خبری نیست. کلا مراقبت کنین زخمی نشین. اینقدر رفتم تو فاز انذار و هشدار که یادم رفت می خواستم راجع به چی غر بزنم! مثل بدهکارام ، حافظه ام پنج ثانیه ای شده. فی الواقع نه این که یادم رفته باشه نمیدونم از کدوم غر شروع کنم و اولویت با کدومه. فکر کن غرامم رتبه بندی و اولویت بندی دارن. همین جوری نمیتونم از یه غر سطحی شروع کنم که! عمیق ترین و زخمی کن ترینش باید اول گلچین بشه:)

حالا اون چیه؟ این که آقاجان، خانوم جان! چیه این تابستون و گرما؟ کولر نمیزنی گرمت میشه. میزنی سینوسات حساسن و سردرد می گیری. مسکن نمیخوری درد باهات وصلت می کنه. مسکن میخوری هم هم چنان درد کار خودشو می کنه:) خدایی قدیما یه مسکن میخوردم سه روز شل و بیحال بودم و یه نموره هم هپی! حالا دوتا ژلوفن چهارصد انگار که اسمارتیز! حالا اسمارتیز یه قندی چیزی داره اندازه چند دقیقه خوش میگذره بهت. این ژلوفنا واقعا چی توشون میریزن؟ کارکردشون چیه جدی؟ 

میدونم کامل دچار برگ ریزون شدین از شدت فخامت غر اولم. حالا غر دومو بگم دیگه باغ همسایه هاتون هم تحت تاثیر قرار میگیره و خزون میشه فی الفور:)) غر دوم اینه که مگه یه بزرگواری نفرموردن کار جوهره ی مرده؟ خب من که زنم. چرا باید کار کنم؟ جدیا. خب لابد زن جوهر نالازم بوده که تو منبع فقط به مرد اشاره شده. خب مردا برن کار کنن و نگن چیست کار که سرمایه جاودانیست کار:) 

معلومه دیگه امروز رسما به فنا رفتم از شدت و حدت کار! زینرو دارم این غرو میزنم. خب آخه فردا هم فنایی دیگر در پیش است. فرداهای دیگر نیز! بعد من یجوری شده مغزم که همش ازم میپرسه، کی بازنشسته میشی پس؟ خب حقم داره طفلی. از هیجده سالگی تا به امروز کار کشیدم ازش مثل چی.‌حق داره موعد باز نشستگیشو بپرسه.اما خب من از جواب در می مانم:) زینرو که بسیار گنجشک روزی بودم و هستم. صبح کار می کنم، عصری بربری میخرم با پولش و شام شبم میشه. خب بازنشستگی یه محاله با این اوضاع.

حالا اینارو خیلی قشنگ داشته باشین تا برسم به غر سوم. یعنی غر سوم چون برگی براتون نمونده ممکنه گریبان چاک کنین از شدت سنگینی  مطلب. اما خب رعایت بکنین چون خانواده ازینجا رد شده و آرمانای انقلاب ما همش تو پوشیدگی خلاصه میشه و بس. بعد از چاک کردن گریبان یه سنجاق قفلی بزنین تا عر و اوضاعتون معلوم نباشه. 

خب بعد از چیدن تمهیدات لازم میخوام غر سومو براتون رونمایی کنم. اونم این که کدوم پدرآمرزیده ی شیرپاک خورده ای اولین بار اومد گفت ورزش و تندرستی و سالم زیستی؟ نه واقعا؟ لطفا اون بزرگوارو به من نیشان بدین تا به ده قسمت مساوی تقسیمش کنم:) خب اگه ورزش و تحرک خوبه چرا یه دکمه ای چیزی تو خلقت انسان تعبیه نشده که بزنیش، بلرزونه و بچرخونه و تکون بده تا انسان سالم بمونه؟ اگه کم خوری خوبه خب چرا معده کش سانی داره؟ میتونست یه قوطی از جنس استخون باشه. با یه گنجایش مشخص. والا! اعصاب نمیذارن برای آدم:)

خودمون کم تالمات روحی داریم از دست این زمونه که معلوم نیست کی گردونه شو میگردونه اونوقت داستانای جسمی هم زدن قدش. اصلا به من نیشان بده کی بار اول گفت لاغری یعنی زیبایی؟ نه جدی؟ به من نیشانش بده تا ازش یه اسکلت تحویلتون بدم:) 

غر سوم یه کمی هم خشونتش زیاد بود. ولی خواستم کار ترکیبی از درام و اکشن  باشه تا گیشه پسند باشه و همه جور سلیقه ایو پوشش بده:)

خلاصه دیگه همین. به گمونم به اندازه ی کافی براتون روشن شد که چه روز زیبایی داشتم و چه شب زیباتریو دارم میگذرونم:) اگه لازمه بازم بیشتر توضیح بدم:)) یعنی جوری دلم گرفته و جوری خسته ام و جوری سرم درد می کنه و جوری ناامیدم که توانایی انجام هر کار منفی و ضد بشرییو دارم:)

شبِ غمِ تو نیز بگذرد

خداوکیلی چه عنوان فخیم و امیدوارانه ای براتون انتخاب کردم البته که استاد ابتهاج در ادامه میفرماد ولی درین میان دلی ز دست می رود:)  خواستم بگم همچین زیادم امیدوارانه نیست!

نمیدونم چرا از آسمون ریسمون بافتن کیف می کنم. یعنی دوست دارم بی ربط ترین عنوانها، بی ربط ترین مقدمه و موخره هارو بنویسم و هیچ اصل مطلبی هم در کار نباشه. 

آخه خب بزرگوارا! تو روزمره نویسی چه اصل مطلبی وجود داره؟ هیچی. چقدر بگم خوابیدم و بیدار شدم و غذا خوردم و کار کردم؟ نه جدی؟ خب می بینین من چاره ای ندارم جز این که با ربط دادن گودرز به شقایق، یه محتوای متفاوتی تولید کنم تا وبلاگم خیلی فاخر به نظر بیاد:)

ولی امروز یه چیزی هست که یه کمی متفاوته تو روزمره هام. اونم این که از عصری افتادم به جون هر کی که بهم بدهکاره. جدی. قشنگ تیریپ طلبکاری برداشتم و در یک اس ام اس موجز و مودب، از طرف بدهکار خواستم که در اسرع وقت تسویه حساب کنه:) البته خیلی هم جواب نداد. یه نفر فقط عذرخواهی کرد و گفت که فراموش کرده و نیز تشکر بابت یادآوری! اما بازم پولمو واریز نکرد! خیلی عجیبه خدایی ماهی گلی هم پنج ثانیه حافظه داره. البته خب این پنج ثانیه شو صرف تشکر از یادآوری من کرد و دوباره یادش رفت:)))

اسیر شدم به خدا. البته که خیلی به خودم مفتخرم. حداقل گفتم که بدهکارین و حواسم هست به این موضوع. قبلنا با کل خلایق در مورد پول رودرواسی داشتم. اصلا زشت میدونستم حرف زدن در مورد پولو. پیشرفت بزرگیه که امروز اینقدر قاطعانه اعاده ی بدهی کردم:)  به گمونم ایشالله با این روال برم جلو ویژن آینده تبدیل شدن به یه شرخر حسابیه:)) 

یعنی دیگه با چک برگشتیتون میرم و نه تنها وصولش می کنم بلکه جنازه بدهکارم تو صندوق عقب تحویلتون  میدم!  یعنی  این طور به خودم و پیشرفتم تو این زمینه امیدوارم .‌ من الله توفیق:))

خلاصه یکی این کار بزرگ رو کردم. کار دیگه این بود که یه مشق انجام نشده ی رو مخ داشتم. اونم انجامش دادم دیگه حالا با هر جون کندنی که بود. واقعا وسطای کار چند بار حس کردم روح از کالبدم به دلیل فشار زیاد داره خارج میشه اما دوباره فشارش دادم تو کالبد و خلاصه کارو جمع کردم:)) میتونم الان مثل این فیلم پلیسی خارجیا بگم میژن دان سر! 

حالا مشق من چه ربطی به فیلم پلیسی داشت هم فی الواقع باید بگم هیچ ربطی. فقط من خواستم از جمله ی قربان ماموریت انجام شد استفاده کنم و بازم گودرز با شقایق وصلت کرد:)

یه موضوع دیگه هم هست که میخوام باهاتون درمیون بذارم. یجوری خیلی نمه نمه و یاواش یاواش دارم خودمو قانع می کنم که برم بشینم پای زبان خوندن و امتحان آیلتس دادن. نه این که قصد مهاجرت داشته باشما نه اصلا. هنوز اونقدرا نتونستم بر اتساعات جسمیم فائق بیام!  در همین حد آزمون دادن و اینام فعلا. لامصب آزمونشم خیلی گرون شده آخه. حالا با قیمت کلاسای آمادگی قبلش کاری ندارم. هرچند من کلا مدلم خودخوانیه. دیدین که یه کلاس منجوقبافی رفتم زمین و زمانو به هم ریختم که هیچی یاد ندادن و پولم هدر رفت و یوتیوب بهتر بود و این داستانا! 

در مورد زبان خوندن هم قصدم اینه که خودم شروع کنم و یه ماه مونده به آیلتس یه استاد بگیرم واسه رفع اشکال و قوی شدن تو اسکیلا!  البت که گفتم در حال چانه زنی با خودمم و هنوز متقاعد نشدم  که استارتو بزنم. یعنی میزان اتساع بیشتر ازین چیزاست اما خب ببینم کم کم میتونم چیکار کنم:)

الانم به نظرم بهترین کار اینه که برم بخسبم. زینرو که فردا بدنم زیر سم اسبان است با این برنامه ی خرکیی که چیدم برای خودم. خلاصه که مکن ای صبح طلوع و مابقی داستان:)))


هنوزم بلو ساندی

این بلو ساندی یه فیلمم هست به اسمش و نیز یه اهنگ معروف. حالا دقیق یادم نیست به گمونم فیلمه داستان ساخته شدن این آهنگ  تو مجارستان و خودکشی خیلیا بعد از شنیدنش بود.   خلاصه این که گویا یکشنبه ها  واسه فرنگیا، مثل جمعه های ماست که از ابر سیاه خون می چکه  و ال و بل. نمیدونم شاید تو ایرانم آدمایی بودن که با آهنگ جمعه فرهاد یا گوگوش خودکشی کرده باشن. 

در هر حال برای من امروز بلو ساندیه واقعی بود و هست. حالا یه چیزیم راجع به این کلمه ی blue بگم که علاوه بر معنی آبی که ما ازش میشناسیم معنی غم انگیز و دلگیرم داره. مورد خیلی جالب اینه که تو ترکی هم گُوی یا همون آبی تو بعضی ترکیبا معنی تیره و تار میده.  مثلا تو َشعر" بلالی  باش" ،شهریار میخواد بگه  یار روزگارمو سیاه و تیره و تار کرد میگه" یار گونومی گوی اسگییه توتدو" .  

حالا کاری به ادبیات و سینما و موسیقی ندارم واقعا. نمیدونم چرا اینقدر حاشیه میرم با این حالم:) یکی نیست بگه خانوم شما چرا با این حالتون؟ همون زنجموره تونو بکنین و برین. نمیخواد اینقدر بلو رو به گوی ، شهریارو به مجارستان و یکشنبه رو به جمعه وصل کنی! 

خلاصه که تو همین احوالات یکشنبه ی غم انگیرم بود که به مام بزرگوارم زنگ زدم. واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کرد. یعنی فوق تخصص و فلوشیپ داره توی از یه کاه کوه ساختن. یه جمله هاییو از برادرم یا بابام نقل می کنه و براشون حرص میخوره که من هرچی فکر می کنم شدت و غلظت ناراحتیشو درک نمی کنم. 

دارم کم کم به این نتیجه میرسم که تماسامو با مادرم کم کنم. ازون طرفم عذاب وجدان دارم و فکر می کنم نباید کم بذارم براش. 

بیخود نیست که تو بحثای فرزند پروری و پرنتینگ میگن پدر و مادر خوب، اونایین که بچه ها بعد از بزرگ شدن با فراغ بال و بدون نگرانی و دغدغه ی والدینو داشتن، زندگیشونو می کنن. بر عکس پدر و مادر ناکافی هم بچه هاشون مدام نگرانشونن و حس گناه دارن و به نوعی چسبنده و مضطربن.  مادر منم اگه واسه سلامتی روحی و جسمیش وقت بذاره لازم نیست من اینقدر نگران باشم تمام مدت. اما متاسفانه هیچ کاری نمی کنه. بر عکس تمام کاراش در راستای آسیب زدن فیزیکال و منتال به خودشه. 

قبلنا تلاش میکردم درست کنم اوضاعو و هی یه سری کارا انجام می دادم  براش و یه سری توصیه ها می کردم و این داستانا. دیگه چندوقتیه متوجه شدم کارام آب تو هاون کوبیدنه و حرفام هم ازین گوش شنیده میشن ازون گوش به دست باد سپرده میشن. همینم انگار بیشتر بهم حال عجز میده. یجورایی نه میتونم بی تفاوت باشم و نه کاری از دستم برمیاد.

امشبم طبق معمول مشمول عنایات علیا حضرت قرار گرفتم. بعد که کلی از رابطه ی بد برادرام گفت  و حرفاشون پشت سر همدیگه و این چیزا( در حالیکه واقعا اصلا این طور نیست و برادرای من تا اونجایی که دیدم هوای همدیگه رو تو هر موردی داشتن)، به من گفت برای عید قربون بیا اینجا و یه آب و هوایی عوض کن. برادراتم میان. گفتم والا اینجور که تو میگی اینا همدیگه رو یه جا ببینن صد درصد کار به خین و خینریزی می کشه! بهتره من نباشم. حالا اینو من شوخی کردم. البته شوخی بجایی نبود و مادرم بیشتر ناراحت شد و دیگه مابقیشو نگم براتون. 

تازه شبی برای خونه شون میز عسلی سفارش داده بودم که بدم برادرم براشون ببره . یعنی یجوریم که بخش زیادی از ذهنم درگیرشونه. دلم میخواد کاری که از دستم برمیادو انجام بدم ولی واقعا فایده ای نداره. اینجور وقتا رسما آچمز میشم. مخصوصا وقتی حال و اوضاع خودم روبه راه نیست دیگه قشنگ اسیر میشم. 

گاهی وقتا با خودم میگم کاش چند سال پیش از ایران رفته بودم و اینقدر درگیر جریانات خونوادگی نمیشدم. اما یادم میفته به این مثل معروف که اسب هرجا بره گاریشم با خودش میبره. لزوما دور شدن جغرافیایی چیزی از این حال بد کم نمی کنه. بلکم بیشترشم بکنه حتی! 

حسم؟ مضطربم. فکرم؟ مادرم هیچ وقت مادر خوبی نبوده. من هیچ کسی رو ندارم که به فکرم باشه. خیلی تنهام. مادرمم به فکر م نیست حتی، منی که اینجا تک و تنها دارم زندگیمو می گذرونم. نیازی که برآورده نشده؟ نیاز به حمایت و همدلی و محبت.  خاطره ی تداعی شده؟ تنهاییم تو اون اتاق نمور. اون حرف که گفت باید اینارو بشوری ما پول نداریم برات بخریم. اون حرف که گفت چرا نشسته بودی اینجا و پا نشدی بری وقتی اینا اینجا بودن.  رهاشدگی؟ صد از صد. 



بعدا نوشت: از اتاق فرمان اشاره کردن که اسم اون فیلم gloomy sunday هست نه بلو ساندی:) 

به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید

چه عنوان جیگر خنج کنی براتون انتخاب کردم! تازه بعدش حضرت بیدل دهلوی میفرماد سراغ عافیت کو ، وضع جوشن پوش ماهی را.  دلم برای بیدل سوخت که یه حس اینجوریی داشته و البته خوش به حالش که تونسته به این قشنگی حالشو بگه. خب منم که این همه حالشو می فهمم  و باهاش همزاد پنداری دارم هم جای بسی تامله! ولی واقعا این روزا یه همچین حالی دارم تمام مدت. انگار یه زره تنم کردم و مدام تو این جنگ نابرابر و ناعادلانه ی زندگی دنبال یه جرعه عافیتم. 

البته با علم به این که عافیتی در کار نیست. لااقل عافیت و آرامش مطلقی در کار نیست تا زمان سکونت تو بهشت زهرا، بهشت فاطمه، خلد برین ، دالرحمه و خلاصه هر اسمی که رو قبرستونای شهرا و روستاها گذاشتن! فقط انگار باید خودت بفهمی کی باید جوشن و زره اتو بکنی و یه نفسی بگیری و گرنه که باختی. زینرو که بعدنی در کار نیست. بعدنی که پر باشه از بی جوشنی و  عافیت مطلق. 

خب بهتره از این منبر وعظ و خطابه بیام پایین. وعظ و خطابه ای که انگار مخاطبش خودمم و مدام دلم میخواد اینارو به خودم یادآوری کنم تا خیلی دیر نشده و تا خیلی پیر نشدم. خلاصه که به این حالت! اگر از احوالات ما خواسته باشین ملالی نیست جز همین چیزای همیشگی:) دیروز کلاس داشتم و نسبتا از خودم و کلاسم راضی بودم. البته که به نظرم یه بار دیگه باید ویسای کلاسو گوش کنم. اینو می گم چون من نوت بردار خیلی متبحریم. یعنی سر کلاس جوری متمرکزم و شیش دنگ  حواسم جمعه که معمولا کمتر پیش میاد نکته ی مهمیو از قلم بندازم. دیروزم به نظرم خیلی کلاس سمت و سوی مثالی و سرگردانی داشت. یعنی نکته هارو نوشتم اما خب یه جاهایی که مثالای واقعی زده میشد یه کم بحث پراکنده می شد و داستان داشتیم! ذهن وسواسی منم میگه تا وقتی بحث تیوریکال خوب جا نیفتاده بهتره وارد مصداق عملی نشیم و تو د پوینت کارو پیش ببریم. 

حالا کاری به این حرفا ندارم. در مجموع خوب بود فقط این که با مترو رفتم و برگشتم. موقع برگشتن تمام مدت سرپا بودم. بعدم که برادرم و خونوادش اومدن پیشم و یه کم رفتم تو فاز خواهر و عمه ی خوب و مهمون نواز، خسته شدم. به خاطر همین فکر کنم شب دوباره درد سیاتیک طورم شروع شد. یادمه مادرم قدیما می گفت پهلوهاش درد می کنن وقتی زیاد میشینه یا زیاد وایمیسته. حالا می فهمم چی می گفته. دکتر قره بالای عزیز( گوزل بالای من)، سری قبل که برای اولین بار این دردو داشتم، یه سری توصیه های خوب کرده بودن برای بهتر شدنش. ولی دیگه  فکر می کنم وقتشه برم پیش یه دکتر متخصص. 

یه کمی هم از منجوق بافیم بگم برام براتون. هنوز منجوق و نخ مخصوصشو نخریدم و در نتیجه تمرینی هم نکردم.  استاد کلاس یه جاییو بهمون معرفی کرد نزدیک بازار بزرگ. با خودم فکر کرده بودم که امروز برم و حضوری خرید کنم ازشون.  ولی خب به خاطر درد کمر و پام ترجیح دادم نرم و استراحت کنم. زینرو که سه روز آینده، روزای سخت و برنامه ی پرفشار کاریی پیش رومه. اما دلم میخواد یه کمی کار کنم  و لذت ساختن و خلق کردنو تجربه کنم. حتی با خودم فکر کردم اگه دستنبندای قشنگی ساختم و کارم پیش رفت، یه دوره ی گلدوزی هم بگذرونم. حالا اندازه ی دوختن چهار پنج تا گل ساده روی پارچه.  این تو دستور کار شیش ماه دیگه است مثلا:) فعلا که منجوق میوکی لازمم و باید اینی که تازگیا وضع حمل کردم، از آب و گل دربیارم تا بعد:))

یه دلشوره ی عجیبی هم مدام باهامه. شاید واقعا به خاطر افسردگیمه که تو فصل گرما اوج می گیره. من واقعا تو تابستون و گرمای  اواخر بهار، یه افسردگی فصلی هم میاد رو افسردگی مزمن همیشگیم. حالا من چرا تو این فصل افسرده میشم؟ به خاطر گرمایی بودن زیاد. کلا تو فصل گرما، مدام احساس کثیفی و نوچی  دارم. حالا خیلیم بیرون نمیرم من ولی تو این فصل فکر می کنم گرما نمیذاره برم بیرون. باد کولر به خاطر سینوزیتی که دارم اذیتم می کنه و اکثر اوقات سردردم. خلاصه یجوریه که انگار تو این فصل دست و پا بسته تر و محدودتر میشم نسبت به پاییز و زمستون. حتی من لباسای زمستونیو خیلی بیشتر دوست دارم و حس می کنم آدما با کت و پالتو و بوت و  لباسای بافت خیلی شیک تر و قشنگ ترن. داستان حجابم این گرمایی بودنو تشدید می کنه رسما. این که به هر حال خیلی از لباسای خنک نازک و کوتاهن و نمیشه پوشیدشون. حالا یه کم بحث شال و روسری در حال حل شدنه ایشالله. هر چند اونم باز با هزار تا سلام و صلواته.  هر آن ممکنه یه عده بگن خانوم شالتو نپوشی نمیتونی سوار شی. شالتو سر نکنی نمیشه از گیت رد شی. شالتو سر نکنی  ال و بل. 

در هر حال من مثل این محافظه کارا، یه شال خیلی نازک میندازم دو طرف گردنم و میرم بیرون. تا در مواقع لزوم  که ممکنه دخالت یه عده فضول به اسم نهی از منکر باشه یا به اسم انجام وظیفه یا هر کوفت دیگه ای ازش استفاده کنم. گفتم محافظه کار چون آدم وایسادن و مقابله کردن با این فضولا و مامورای معذور نیستم. بی که حرفی بزنم شالمو میندازم رو سرم و بعد تو پیچ بعدی دوباره میندازم رو گردنم. ازون ریقوهام. 

داشتم می گفتم که افسردگی فصلی هم دامن زده به افسردگی همیشیگیم. اما خب تا پاییز چیزی نمونده:)) سطح امیدواریو خواستم بهتون نشون بدم. امروزم دوباره همه ی چیزای بد افسردگی یقه مو  چسبیدن. اما خب دیگه من باهاشون یه زندگی مسالمت آمیزی دارم و کنارشون کج دار و مریز کارمو پیش میبرم . هرچند یواش و لنگان لنگان. 

دیگه همین و هیچ چیز قابل عرض دیگه ای وجود نداره. 

نبات داغ برای زنجموره

از غروبی دچار حالات خیلی عجیب غریب و دست بر قضا همه بدم:) یعنی از یه طرف تو دلم رخت میشورن انگار قراره کلی اتفاق بد بیفته و  همه چی تیره و تارا. از طرف دیگه غمگینم. یعنی خاطره های تلخ گذشته جلوی چشمم اومدن و غمگینم می کنن. حتی حسای کامل فیزیکیمم قاطی کردم. هم گشنمه هم به هر چیز خوردنیی فکر می کنم، می بینم نه اینو نمیخوام. دقیق نمیدونم چی میخوام برای رفع گشنگی:) 

یادمه دی لوییس مثل مامانا برای هر درد بی درمانی ، تجویز نبات داغ می کرد. یعنی سریع میذاشت آب جوش میومد و یه تیکه نبات مینداخت توش و میداد دستت. اصرار داشت که میزان آب کم و غلظت نبات داغ، تاثیر این داروی پیچیده رو هزار برابر می کنه. زینرو  برای خودم نبات داغ درست کردم و همین پیش پای شما، چشم شما؟ حالا هرچی خوردم. منتظر افاقه کردنشم:))

امروز کلاس منجوقبافی داشتم. بد نبود.در کل بیشتر اعتقاد پیدا کردم که شهریه اش بیخودی گرونه. چیز دندون گیری نداشت دیگه. یه کلاس شلوغ دوازده نفره  با صندلی و میزی که مناسب این جور کارا نیست. مخصوصا من که روزای پریود، استخون درد دارم اونم تو ناحیه ی بین دو کتف، رسما به فنا رفتم. چون مدل میز و صندلیشم کاری میکرد که قوز لازم باشی . کارم که کلا ظریف کاری  و دقت لازم. یه شیش ساعتی طول کشید . البته یه ساعت آخر یجوری بودن که این کلاس پنج ساعته است و بیخود کارتون طول کشیده و هی تند تند وسیله هارو از رو میز جمع می کردن:) 

حالا منم زیاد رو به راه نبودم و مسلما یه کمی شرایط برام بغرنج تر هم بوده ولی در کل چیز دندون گیری نبود. یعنی از فیلمای یوتیوبم میشه همین چیزارو یاد گرفت. یعنی شیش ساعت من بشینم پای ویدیوهای bead works یا bead waving توی یوتیوب  حتما همین دستبندی که امروز ساختمو میسازم‌. فقط دو میلیون و شیشصد تو گلوی کارتم گیر کرده بود انگار. پول دستگاهم جدا گرفتن. منجوق و نخ هم اندازه ساختن یه دستبند پنج ردیفی بهمون دادن تمام. یه چایی و کیک و یه ساندویچ کوکوی سیب زمینی هم گذاشته بودن اونجا. من چایی و کیک خوردم ولی کلا در مورد خوردن سرخ کردنیها بیرون از خونه خیلی تجربه ی جالبی ندارم. تا مدتها طعم روغن سوخته تو دهنم حس می کنم . البته که نخوردم ببینم این چطوره. 

فضاشون جالب بود به نسبت. حالا نه به اندازه ی تبلیغاتی که درباره اش کردن و می کنن. ولی خب خوب بود. به درد دور هماییهای کتابخونی و اینا میخوره تا کارگاههای هنری. یعنی صندلیا و دوتا میز وسط واسه کارای اینجوری اصلا مناسب نبودن. 

درست فهمیدین! من معیارهای سخت گیرانه دارم  و مع الاسف همیشه اول ایرادا به چشمم میاد. کلا هم زیاد آدم خوش بینی نیستم دیگه:) ازین موضوع در رنجما. فکر نکنین دارم از خودم تعریف می کنم که آره من خیلی دقیق و ظریف و نظیف و اینام!

خلاصه که کلاس تموم شد و من خداروشکر ماشین داشتم بر گشتم خونه. تنها کار مثبتی که کرده بودم صبح موقع بیرون رفتن کولرو روشن گذاشتم . و وای وقتی چهار و نیم خسته و هلاک رسیدم خونه، خنکی مطبوع خونه حالمو جا آورد. از درد بین دو کتف هم عاجز شده بودم. زینرو پرده هارو کشیدم و رفتم واسه یه خواب متمادی! 

هزار سال بود عصر نخوابیده بودم. بیدار که شدم اثری از درد نبود و اما دچار حالاتی شده بودم که اول کار بهتون گفتم. تو این حیص و بیص که دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار، دیدم برادرم پیام داده که بیان اینجا. کار بسیار ناپسندی کردم و گفتم خونه نیستم. ازین کارا هم می کنم خب:) واقعا نمیتونستم و تحمل مهمون نداشتم. اونم مهمون بچه دار. چنین عمه ای می باشم! 

بعدم شال و کلاه کردم و رفتم گیلاس، زردآلو، سیب گلاب ، آلو سیاه ، خیار و کاهو و نیز خرما خریدم:) 

یه ذره ازین چیزایی که خریده بودم خوردم دیدم اصلا حالم بهتر نمیشه. نشستم چند تا پترن دستبند منجدوقدوزی دانلود کردم و با بند کفش نویی که تو کمد بود تمرین گره ی آخر بند دستبندو  انجام دادم! چنین انسان مقیدیم من:)

فردا هم کلاس دارم. البته که این دیگه شوخی نیست و فان و هابی سرش نمیشه. هر چند امروز یادگیری  فان  و هابی دخلمو آورد و کل جونمو گرفت. فردا بعد از ظهره کلاسم و ایشالله شب خوب میخوابم و فردا ردیفم براش. 

الانم برم دیگه مناسک و آداب قبل از خوابو به جا بیارم و هی به خودم بگم شااااید که آینده از آن ما. 

درگیر حواشیم

میگم درگیر حواشیم همین جوری نمیگم. مثلا الان که میخواستم شروع کنم به نوشتن همش تو ذهنم می گشتم تا یه عنوان خیلی شکیل و متین بذارم رو پست! آخه روزمره نویسی و این همه ادا:))یجوری درگیر عنوان مطلب بودم انگار که عنوان یه مقاله ی علمی. 

خلاصه جونم براتون بگه که دیروز و امروز رسما از وسط به دو قسمت مساوی همراه با چاک های بیشمار، تبدیل شدم. یعنی دیروز نه ساعت کار کردم و امروز اگه نیروهای ماورایی و ابر و باد و مه و خورشید به فریادم نمی رسیدن و ساعتای کارمو  به ۵ ساعت تقلیل نمیدادن، صد درصد دیگه باید می گفتم بخوان سوره الحمد تا کنی شادم:) جمله ی طولانی نفس بری نوشتما!

ولی خب حالا فعلا همه چی تموم شده و من در پیله ی استراحت خویش چپیدم! البته جای خاصیم نیست این پیله! رو مبل نشستم دارم با گوشی وبلاگ فاخرمو به روز می کنم :) تازه بسیار گشنه نیز هستم. یعنی پیله استراحتم همراه با زجر گرسنگیم  هست تازه. چرا نمیرم یه چیزی بخورم؟ زینرو که حسی دارم مبنی بر بالا رفتن وزن. البته که حس خالی نیست و ریشه ی قویی تو واقعیت داره. ورزش که تعطیل بوده روزهاست! خورد و خوراک هم انبوه و ناسالم. خب دیگه میخواین وزن بالا نره؟

دیگه همینا.‌ البته که امروز یه ورزش خیلی ریز و باریکی کردم! برای شروع یا به عبارتی جلوی ضرر تنبلیو گرفتن خوب بود انصافا. حالا واقعا قصدم اینه که این بار دیگه فاصله های به این زیادی تو کار ورزش روزانه نندازم . هم روانم مشکلش بیشتر میشه هم بدنم وزنش! بعد ترکیب این دوتا هم میشن گشنگی همیشگی و غذای زیاد خوردن. 

فردا بالاخره با دوست یه قراری ست کردیم که ببینیم همدیگه رو. جمعه هم روز آموزش هنرمند آینده است. بله بالاخره موعد منجوقدوزی رسید گویا:)  البته که من ازون هنرمند متواضعام که مدام میگن خاکم ، کوچیکم، هر چی دارم از دعای مادر و خوبان مملکته:))).

یه چیزایی هم هست که فردا درباره شون می نویسم. در حال حاضر، گشنگی عنان اختیار از کفم ربوده برم یه چیزی بخورم . یعنی واجبه. 



درست جایی که تو رفتی همون نقطه زمستون شد

خب امروزم به ساعتای آخراش رسید. کار همین الان تموم شد و نشستم دارم تک آهنگ جدید سیاوش قمیشیو گوش می کنم  یه جاییش میگه: برای من که دلتنگم تو هم دردی و هم درمون

 اگه بودی نمی مردن امید و آرزوهامون 

تو رفتی و نفهمیدی غمت تو خونه مهمون شد 

درست جایی که تو رفتی همون نقطه زمستون  شد

چندوقت پیش مطلبی میخوندم در مورد افسردگی. نوشته بود تا مدتی موسیقی گوش کردنو بذارین کنار. چون فقط علاقه دارین چیزای محزون گوش کنین تو افسردگی و این دامن میزنه به حال بدتون. 

می بینم چقدر درسته واقعا.‌حالا بماند که من این روزا با هر چیزی اشکم درمیاد. دیشب هر چهارتا اپیزود پادکست رختکن بازنده هارو گوش کردم. تو قسمت سردارسرمست وسط خنده های توی پادکست اشکای من قطع نمی شدن.  دوست داشتین پادکستشو گوش کنین جالبه. در مورد باختای آدما و شکستاشون حرف میزنن. بر عکس همیشه که ملت در مورد برنده ها میخونن و مینویسن. 

اگه بخوام از حال و هوام بنویسم و صادق باشم باید بگم جواب ایمیل دی لوییسو دادم و بعدش حالم از خودم  بد شد. نمیدونم مثل آدمایی که مغز ندارن رفتار کردم.‌البته که یه مشت از حرفایی که دلم میخواست بگم رو بهش گفتم. یعنی یه کمی دق دلی خالی کردم. اما کارم اصلا اصولی و درست نبود در مجموع. آدمیزاده دیگه. گاهیم سوتی میده. 

شرایط کار امروز بدک نبود یعنی انسانی بود.‌فردا نمیدونم چی کار باید بکنم که فشرده ترین برنامه ی جهانو برای خودم ریختم. حتی تو دوران برده داری هم این طور با برده ها مستثمرانه رفتار نمی شد که فردا قراره من با خودم رفتار کنم:)

پی ام اس هم امروز تموم شد و وارد برهه ی حساس خود جنس شدیم:) کلا بی اعصابی و کلافگی این چندوقتم هم یه بخشیش این پیشاداستان همیشگی بود. 

فکر کنم درست دو هفته است که ورزش نکردم. واقعا از روتین خودمو انداختم . نمیدونم چرا. صد درصد اینم کلافگی افزون کند! 

دیگه همینا. مورد قابل عرضی نیست.‌فقط گاهی که پیام های نوازش گرتونو میخونم با خودم میگم چرا کامنتارو بستم آخه. بعد  می بینم آدم جواب دادن به کامنتا هم نیستم. هرچند این روزا آدم هیچی نیستم. 

آهان راستی دو سه روزه این فکر وسواس گون افتاده تو سرم که چرا اینقدر پول شهریه کلاس منجدوقدوزی دادم آخه. واسه ۵ ساعت کلاس گروهی قیمت گزافیه واقعا. بعد هی حالم بدتر میشه. دیگه هر کس یجوریه:)))


برای مهشید

مهشید جان که تو پیاما نوشتی با سریال تدلاسو آروم شدی،  خواستم بدونی چقدر پیامت منو آروم و خوشحال کرد. 

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام

امروز ازون روزاست که قشنگ احساس می کنم دست خودم اسیرم! طبق معمول، شب قبل بدخوابیدم.  حالا داستان سوتی هم بود. یه چیزایی دست به دست هم دادن که این روزا فکرا و به تبع اون احساسای خوبی نداشته باشم. 

حتی دلم نمیخواد درباره شون بنویسم. حتی نسبت به این وبلاگ هم امروز حالت تدافعی داشت ذهنم. خب که چی؟ تو از کجا میدونی کی میخونه اینجارو؟ و ...خلاصه بدبینی و منفی گراییم تو اوج بودو هست قشنگ. 

حالا سه روز آینده جوری برنامه ی کارمو چیدم که فرصت نفس کشیدن هم ندارم. به نظرم من باید به شدت سرمو شلوغ کنم تا شاید فرصت فکر و خیالای باطل ازم گرفته بشه. 

قشنگ واقعیت پذیریم و سازگاریم با واقعیت موجود از بین رفته. به مویی بندم تا قید همه چیو بزنم‌. بس که کلافم . تنها نقطه ی مثبت شاید همین آموزشایی باشه که شروع کردم. جمعه هم میرم منجوقدوزی:) حالا امیدوارم یه کمی تو حالم اثر بذاره. خودم که واقعا با خوش بینی ثبت نام کردم و منتظرشم. 

حالا منجدوقدوزی که فانه، ولی واقعا اگه تو حوزه ی کارم با این کلاس جدیدی که  شروع کردم، بتونم یه حرکتی به خودم  بدم عالی میشه. هی اینارو میگم شاید روزنه ی امید باز بشه و نورش از تاریکی درم بیاره. چنان مایوسم که حد نداره. 

نمیدونم دوست، چرا اینقدر دور شده ازم؟ شایدم چون حالم خوب نیست بزرگ نمایی می کنم. اما امروز فکر می کردم انگار فاصله گرفته ازم. این خیلی ناراحت کننده است . البته امشب بهش پیام میدم و حسمو بهش میگم حتما. 

یه فیلمم دیدم نسبتا قدیمی به اسم boyhood.  حوصلم سر رفت وسطاش. البته خب هم طولانی بود هم من کلافه بودم امروز. با مادرمم حرف زدم. بد نبود. طبق معمول یه عهد نانوشته روز ازل بسته که حرف خوب از دهنش بیرون نیاد. به هر حال منم مصداق همون ضرب المثل تره به تخمش میره و حسنی به باباشم صد درصد. این همه منفی بودن مادرم در من متجلیه حتما. 

از دست خودمم عصبانیم به خاطر یه سلسله اشتباهات ابلهانه. شاید یه روزی درباره شون نوشتم الان حالشو ندارم. 

دیگه همین واسه امشب به گمونم کافیه. 

دنیای بی رویای ما غمگین نخواهد ماند

عنوانو یجوری نوشتم که انگار کلی اتفاقای خوب افتاده و خلاصه دنیای بی رویای ما شاد شده:) ولی خب مع الاسف الکی جو دادم و هیچ چیز جدیدی شادیناکی هم پیش نیومده!

از امروز چه خبر؟ خدا به سر شاهده ناراحت میشم اگه کلاس منو یادتون رفته باشه. همون کلاسی که بارها درباره اش حرف زدم و دست بر قضا، جلسه اولشم نشد که برم:) امروز جلسه دوم بود خلاصه و  منم  خوشحال ازین که کلاس بعد از ظهره. صبح خیلی با فراغ بال و بی خیالانه تا لنگ ظهر خوابیدم و بعدم دوش و غذا و این صحبتای روتین و روزمره. 

دفترم که واسه کلاسم خریدم بودم از قدیم. جامدادی و دفتر توی کیف یه فلاکس کوچیکم چای و خرما. زدم به دل خیابون. محل تشکیل کلاس تو طرح آلودگی هواست. منم نتونستم طرح بگیرم چون معاینه فنی نداشتم و باید برم دنبالش. زینرو رفتم سراغ بهترین و اقتصادی ترین گزینه یعنی مترو. 

تو اپ نشان آدرس موسسه رو زدم و گفتم میخوام با مترو برم. خدا خیرش بده. جوری راهنماییم کرد که هیشکی نمیتونست. ایستگاهی که پیاده شدم بهترین و نزدیک ترین بود. البته یه کیلومتر پیاده روی داشت و یه کمی هم گرم بود و وسط ظهر هم بود. ولی من حیث المجموع راضی بودم و سر ساعت تو کلاس بودم‌. 

کلاس هم خب استادشو که از قدیم می شناختم یه بیست نفری هم گوش تا گوش نشسته بودن. اما فضای فیزیکال خوبی داشت کلینیک. تر و تمیز و نوساز. خیلی هم بر اساس کاربری  ساخته شده بود. چهار ساعت تو کلاس نشستن یه کمی برام سخت ولی خب جالب بود. یه بریک بیست دقیقه ای هم داشتیم که با چایی و کیک پذیرایی شدیم‌. دیگه این روال همه ی شنبه هاست تا آخر آذر. ایشالله اگه عمری بود البته:)

من فوق تخصص و فلوشیپ جزوه نوشتن و نت برداری سر کلاس دارم. زینرو خانم بغل دستیم خیلی با تعجب آخر وقت بهم گفت چقدر شما مرتب و متمرکزی. گفتم مرتبی و متمرکزی از خودتونه اصلا چشاتون مرتب و متمرکز می بینه:))) بعدم گفت میشه از نت برداریاتون عکس بگیرم گفتم چرا نمیشه! 

اینم از سهمیه تعریف تمجید امروز! بعد چی شد؟ هیچی دیگه خسته و نالان و کمی هم گرسنه راه افتادم به سمت مترو. یه فندک و کبریت ست هم خریدم تو مترو تا سهمیه خرید پوچ امروزمم انجام داده باشم و دیگه افتان و لنگان رسیدم خیابون خودمون. از وانتی سر خیابون هلو و زردآلو و آلبالو خریدم و اومدم خونه. همون تو سینک موقع شستن اقلام خریداری شده از دستفروش فهمیدم لعنت خدا هم نمیرزن و خستگی باعث شد تا میوه فروشی محل نرم و چرت و پرت بخرم! 

یه بستنی خوردم یه کمی هم ازین میوه های داغان، حالم جا اومد و ماهی گذاشتم بیرون و شوید پلو دم دادم:))) گشنه بودم سعی کنین حالمو بفهمین! 

الان که در خدمت شمام شام مفصلی خوردم. چایی و خرما هم روش خوردم. یه ذره آلبالو نیز زدم تنگ کار:) باید بخوابم ولی چون سوتی عظمایی دادم عذاب وجدان دارم و به گمونم تا صبح خوابم نبره! سوتی چی بود؟ واقعا از گفتنش معاف و معذورم :)) نابودم و نادمم  و از کرده ی خویش  پشیمان. اما پشیمانی سودی ندارد و آب ریخته جمع نمیشه. نمیدونم میگن اب ریخته یا رو غن ریخته . مغزم درست کار نمی کنه. 


شانس دوباره باهم بودن

دی لوییس ایمیل زده که به نظرت ما شانس دوباره باهم بودن و موندن رو داریم؟ جوابشو ندادم. هیچ حس خاصیم از خوندن ایمیلش نداشتم. داشتم می رفتم سر قرار با دوست خیلی قدیمیم.

 میگم قدیمی یعنی دوست دوران مدرسه . گاهی با هم قراری میذاریم. هرچند مدلمون خیلی با هم فرق داره. خلاصه ماشینو که پارک کردم صدای نوتیفکیشن گوشیم اومد. فکر کردم دوستم رسیده. دیدم نه تونیفیکشن ایمیله. دی لوییس این جمله رو نوشته بود. 

یادمه قبلنا کلا یه حس عجیبی پیدا می کردم و دلم می خواست جواب بدم و یه باب صحبتی باز بشه و ....اما امروز انگار نه انگار. اصلا انقدر انگار نه انگار بودم که گفتم دربارش بنویسم. این میزان از بی تفاوتی یعنی مووآن کردگی به گمونم. پس بزن اون دست قشنگه رو:))

دیدن دوستمم بدک نبود. کلا از ساعتها بیرون بودن و حرف زدن خسته میشم زیاد. همیشه همین طور بودم الان بیشتر هم شده. در مورد همه چی هم حرف زدیم. گفت من زیاد باهات قرار هماهنگ نمی کنم چون فکر می کنم بالاجبار قبول می کنی. گفتم واقعنم همین طوره. ولی نه فقط قرار با تو کلا هر چیزی که نیاز به از خونه بیرون رفتن داشته باشه برام اجباره. حالا حتی اگه گشتن و تفریح هم باشه. کاملا صادقانه برخورد کردم تو جوابش. 

بعد این که این دوستم علاقه ای به خوردن و نوشیدن نداره:) جدیا! منم چون حال پیشنهاد دادن برای خوردن چیزیو نداشتم ، زینرو وقتی برگشتم خونه یورش بردم سمت یخچال دنبال یه لقمه چیز خوراکی:))

دیگه همین من برم بخوابم. 

تو بچه به دنیا آوردن فضیلتی وجود نداره، مهم چطور مراقبش بودنه...

فیلم  the quiet girl  رو دیدم و تقریبا سکانسی نبود که با دیدنش بغض نکنم و اشکام سرازیر نشه. پدر و مادر بی کفایت میتونن تموم آورده های خوب بچه به این دنیارو به فنا بدن. برعکس مراقبت خوب از بچه و نیاز به امنیتشو فراهم کردن میتونه طوری اون بچه رو شکوفا کنه که مثل معجزه به نظر بیاد. حالا نیاز به امنیت که میگیم نه این که سرپناه و غذا داشته باشه که البته اینام هست. اما بیشتر محبت و عاطفه ایه که بچه  تو خونه حس م یکنه. همدلی و درکیه که تو فضا موج میزنه. صداقت و تعلق خاطریه که تو خونه بین تک تک اعضا وجود داره. 

حالا من خونواده هاییو می بینم که همینجوری فقط تولید مثل می کنن. بی که صلاحیت والدگریو داشته باشن. بی که واسه درمان زخما و گیر و گوراشون اقدام کرده باشن! والد زخمی درمان نشده و بدون بینش به زخماش، حتما زخم میزنه. شک  نکنین. حتی تو همون مدل مهربونیش که شبیه مهربونی خاله خرسه است، واسه بچه کلی مشکل ایجاد می کنه. 

این فیلم ازون فیلماست که تا سالها، تصاویرش جلوی چشمام میمونن. این سه تا فیلمی که تو این هفته دیدم یه بخشی از مغز منو انگولک کرد و حالا حالاها درگیرشون میمونم. فیلم close، فیلم  the blue caftan  و این  آخری the quiet girl.  


گویا واقعا سایه ام در حال کم شدنه:)

یادتونه گفتم دو بار تو هفته ی گذشته بهم گفتن ایشالله خدا سایتو واسه ما حفظ کنه؟ بعدم گفته بودم یه کم زوده واسه این دعا. دیشب فهمیدم اونقدرام زود نیست. چون که درد جدیدی به اقلام دردیم اضافه شد به اسم درد سیاتیک. چشمتون روز بد نبینه آخر شب یهو دردی در حواشی لگن و رون و اینام پیچید که مگو و مپرس! 

یه ناپروکسن پونصد خوردم اما اصلا و ابدا شما بگو یه ذره هم از درد کم نشد. تا صبح هی به خاطر این درد بیدار می شدم و دوباره می خوابیدم. این وسطا کولر همسایه هم ارکستر موسیقی رو اعصاب راه انداخته بود و یه پشه هم ول کن ماجرا نبود:) 

بسه یا بازم بگم که چی باعث شد بدبخوابم و صبح دیر بیدارشم؟:) دیر بیدار شدن چیه چنان کلافه بودم که میتونستم کل شهرو  به خاک و خون بکشم! اما خب چون زورم به هیچ کس غیر از خودم نمیرسه با همون پادرد و پهلوی شکسته و لگن قاچ خورده! جارو کشیدم و تی زدم و گردگیری کردم. بعد نشستم پای درس و مشق. کل درسامم خوندم و واسه شنبه دیگه آمادم. ایشالله بی حرف پیش با سلام و صلوات برم کلاسمو :)

بعدم سریال آکتور رو دیدم و نیز یه فیلم به اسم the blue caftan. این فیلمو به شدت و حدت بهتون پیشنهاد میدم که جمعه ببینینش. من واقعا دوسش داشتم و خیلی روم تاثیر گذاشت. یه سکانس مونده به آخرش از نظر من یه شاهکار بود و حال من دگرگون از دیدنش. 

دیگه دارم یه فکرایی واسه کار و بار می کنم‌. هرچند هنوز خیلی خامه اما هم ضروریه و هم شدنی. از اینستاگرام هم شروع می کنم ببینم کلا چند مرده حلاجم و اصلا آدم این کار هستم یا نه. میخوام تو شهر خرگوشا، لاک پشت تند و تیزتری بشم. حالا به پای خرگوشا نمیرسم اما خب توانمو میذارم . 

دیگه کار خاصی نکردم و از خونه هم بیرون نرفتم. درده یه کم بهتر شده ولی کماکان هست  و نشونه ی کهنسالیه صد درصد. کلا هر دم ازین باغ بری میرسه و تق یه جایی از بدنم در میره. از زانوم شروع شد و همین جور آروم آروم پیشروی کرد انگار. اما من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. والا. طوفان زیاد دیدم اینا که چیزی نیست. یه کمی هم از خودم تعریف حماسی بکنم بعد ازین همه نک و نال:)

یه چیز دیگه این که کلا این دستورالعمل بعد از کلینیک پوست و مورو خیلی می پسندم : "تا بیست و چهارساعت حموم نرین و ورزشی که عرق بکنین انجام ندین". آخ آخ من حاضرم برای این دستورالعمل جان بیفشانم اصلا. 

فکر کن هپلی و تنبل میشینی واسه خودت و میگی حموم و ورزش به سلامتیت آسیب میزنه! خدایا خدایا! به گمونم بهشت یه همچین جاییه. تازه به گمونم همه ی خوراکیام توش آزادن. شیر و عسل حالا نه. خوراکیای خوشمزه تر ایشالله:) مزه ی جوی شراب که نمیتونه جوی شیر و عسل باشه. یحتمل میز مزه پره از آجیلای خوشمزه و میوه های خشک و فینگر فودای  آغشته به پنیر پیتزا!  میخوریشون نه چاق میشی، نه ورزش می کنی نه حموم میری:)  حالا چون انسان شریف و فخیم و محجوب و ماخوذ به حیاییم ، چشامو درباب غلماناش درویش می کنم و لپام سرخ میشه از آور ن اسمشون. ولی خب هستن خلاصه:))))

کجا بودم به کجا رسیدم خدایی:) 


نوبت قفلی زدن رو صداهاست:)

اونایی که اینجارو میخونن میدونن من تقریبا هر ماه یه بار میام و در مذمت صداهایی که نمیذارن بخوابم می نویسم. یا کریما داستانشون جداست اونا صبحا مخل خوابن. اینایی که شبا، مخصوصا بعضی از شبا رو اعصابم پایکوبی می کنن عبارتند از صدای شیر آب طبقه بالایی، صدای موتور یخچال، صدای گاز موتوری عبوری و ... حالا یه صدایی جدیدا اضاف شده که رسما با اناث فامیل نسبی و سببیم وصلت کرده:) 

صدای چی؟ صدای موتور روغن کاری نشده ی کولر طبقه اول!  اینام گویا بدتر از من گرمایین و بام تا شام و شام تا بام کولرشون روشنه.‌یه صدایی میده به خدا انگار رو مغزم خنج می کشن:)

پدرآمرزیده ها نمی کنن یه سرویس درست و درمونی بکنن این کولرای  داغونشونو. صدای هیلتی میده لامصب! اگر نمیدونین هیلتی چیه که واقعا جزو خوشبختای روزگارین. چون احتمالا هیچ وقت صدای کنده کاریش اذیتتون نکرده که برین گوگل کنین چی و کیه! البته ممکنه مثل من بیکارم نباشین که بخواین ته و توی هر چیزیو دربیارین. 

به هر حال من الان در رنجم. یه بار قدیما نوشته بودم از صدای آب ریختن همسایه در رنجم، یه آدمی با اسم سلام کامنت گذاشته بود که شاید یه پیرمردیه داره لباس میشوره . بعدم یه چیزایی گفته بود که فحوای کلامش میشد این که تو انسان باش و برو دکتر و با همسایه هات کاری نداشته باش.   واقعا از قدرت تخیل سینماییش خوشم اومد . پیرمردی که نشسته سر تشت و داره رخت میشوره:) همه جوره ترحم برانگیره. ولی خب مع الاسف ما تو ساختمونمون یدونه هم پیرمرد نداریم. یه پیرزن داریم که اونم احتمالا منم. 

چرا  به خودم گفتم پیرزن و چرا گفتم احتمالا؟ جونم براتون بگه که تو ماه گذشته دو نفر، یکی برادر کوچیکم و اون یکیم خانم برادر بزرگم، تو جواب من که ازشون واسه لطفی تشکر کردم، گفتن ایشالله خدا سایه ی شما رو سر ما حفظ کنه!  خداوکیلی این جمله ی دعاییو قبلنا واسه ریش سفیدا و کهنسالای فامیل نمی گفتن؟ یعنی من رفتم تو کلوپ ریش سفیدا و کهنسالا و خودم خبر ندارم؟  احتمالا رفتم و خودم تو انکارم:)) 

 از تموم این حرفا که بگذریم چه من کهنسال باشم چه نباشم ،در حال حاضرباز بدخوابم شدید الشدود. کولر طبقه اولیا مثل هیلتی صدای تکرار شونده ی رومخ میده.

چه کنم چیکار کنم تو منو نشناختی تو بگو به کی به چی عشق منو باختی!


مرخصیام داره تمومی میشه:)

میدونین ادامه عنوان مطلب چی میشه؟ این که من هنوز استراحت درست درمونی نکردم! دیروز که خب اونجوری مجبور شدم بزنم به  خیابون و کلی شلوغی و پلوغی تا اون سر شهرو تحمل کنم امروزم که وقت مزو داشتم . ماشین بردم ولی هم گرم بود و هم به شدت ترافیک. کولر ماشینکم هم خوب کار می کنه ولی واقعا هوا گرم بود. 

یه جاییو رو هم تو اون شلوغ پلوغیای کلینیکی که میرم نشون کردم یه بوستان محلیه . ماشینمو بردم زیر درخت پارک کردم  و پنج دقیقه ای پیاده روی میشه تا کلینیک. خلاصه که هم دیداری با دوستام تازه شد هم این که مزوی دوممو انجام دادم. بعدم واقعا تو شلوغی و قیامت عصر تهران برگشتم خونه. به گمونم خیلی دیر دیر بیرون رفتنم باعث میشه که اینقدر شلوغی به چشمم بیاد. 

بعدم  که رسیدم خونه نیم ساعت بعدش بارون گرفت. خداروشکر که من رسیده بودم وگرنه ماشینم کر و کثیف می شد اساسی! با یکی از دوستام تلفنی حرف زدم و بعدم ماکارونی گرم کردم با ترشی و سبزی خوردم. یه کار دیگه هم کردم اونم این که یه فیلم هلندی بسیار بسیار قشنگ که با صحنه هاش مسحور میشین هم دیدم به اسم close.  هرچند بسیار غمگین بود و اشک ها فشاندم ولی  خیلی دوسش داشتم. 

دکتر امروز گفت تا 24 ساعت نباید ورزش کنی و اینها. گفتم ای بابا من عادت دارم به تمرینای روزانه ی سخت! خلاصه بدین گونه من عذر شرعی دارم دیگه واسه ورزش نکردن. به گمونم داره میشه ده روز که از جام تکون نخوردم. خیلیم واقعا ناراحتم ازین موضوع. انگار تنها کار مفیدی بود که می کردم. تنبلی  کردم و مدام بهونه تراشیدم. حالا تلاش می کنم این چرخه ی معیوبو بشکنم. جالبه هم از کار مرخص کردم خودمو هم از ورزش. کلی هم خاصه خرجی داشتم. امروز یه سری کارای دیگه پوستی هم انجام دادم یه سه تومنی هزینم شد. مابقی پول منجوقدوزیم که دادم. رسما چیزی برام نمونده دیگه. 

برم یه زنگ به مادرم بزنم و اگه بشه یخورده درس بخونم. بدجوری باز امیدمو از دست دادم و خودمو باختم. یه کمی که اوضاع مالیم سر و سامون بگیره تراپیامو خیلی جدی و مستمر دوباره شروع می کنم.  این پایین بودن خلقم دیگه داره زیادی طولانی میشه . 

من میگم یه طوریمه:)

خیلی خوش خوشان و بی خیال نشسته بودم تخمه میشکوندم و فیلم طلاخون رو می دیدم‌. حالا این که چرا این کارو می کردم واقعا نمیدونم. فقط عادت بدی دارم موقع غدا خوردن باید یه چیزی ببینم و بعد بر اساس کارگردان و بازیگر و اینا یه چیزی انتخاب می کنم‌ . میدونم عادت جالبی نیست. 

حالا هرچی خلاصه تو عوالم خلسه ی خودم بودم که یهو پیام اومد از کلندرم. گفتم ای بابا من که تو مرخصیم این دیگه چیه. نگاه کردم دیدم پیام واسه وقت دکتر غدده. بله وقتم واسه امروز بوده و من که حواس جمعی سر قرارام معروفم بنکل فکر می کردم برای فرداست. چرا واقعا؟ مثل همون تاریخ شروع کلاسم شد انگار. این البته خیلی واضح تر بی دقتی خودم بود. 

خلاصه جوری خلسه از سرم پرید که با سر رفتم تو کمد واسه پوشیدن لباس. یه ساعت بیشتر وقت نداشتم و راه هم طولانی. از اثرات خلسه هم این بود که فکر می کردم اینجا ژاپنه و دقایق تو مطب دکتر اهمیت داره. حواسم نبود کماکان حداقل یه ساعت مطلعی تا حداکثر سه ساعت رو شاخشه.  سر همین عجله ی الکی، گفتم ماشین ببرم اونجاها جای پازک گیرم نمیاد به راحتی و اسیر میشم. 

خلاصه اسنپ گرفتم خداتومن  و در همین اثنی هم یادم افتاد جواب آزمایش کاغدیمو نگرفتم و این دکترا هم پرن از ادا و اصول و ممکنه از رو  گوشیم نخواد ببینه. 

شروع کردم پرینت گرفتن و حالا بماند به دلیل اثرات خلسه بلوتوثمو روشن نکرده بودم و هی فحش میدادم چرا فایل از رو گوشی نمیره رو لپ تاپ تا پرینت بگیرم! داستانی داشتما:)

حالا با هر مشقتی بود خودمو رسوندم به دکتری که به خاطر اسم قشنگش انتخابش کرده بودم. باورتون میشه اسمش دکتر پیام صبح بیداری بود. این اسم نیست یه مصرع شعره. به خودشم گفتم حتی. لبخند رصایتی زد و گفت لطف دارین:) خیلیم دکتر خوش تیپی بود خیلیم با نمک بود. 

بهش گفتم دکتر قبلی گفته مشکلی نیست و با وجود این اعداد و ارقام بالای تو آزمایش دارو که هیچ تفم نذاشته کفم دستم مرد از خنده. موقعیم که معاینه تموم شد برگشت گفت واسه این که دست خالی نری و از ما راضی باشی:))) یه مکمل واسه کمک به تیروییدت مینویسم!  این طور با نمک بود و البته که تو دل برو . یه دو سه تا موردم نوشت که برم آزمایش بدم این بار تو یه ازمایشگاه جدید. 

تازه تو اتاق انتظار مطبشم کلی خوش گذشت. یه نفر پشت تلفن از منشی آدرس میپرسید. منشی گفت بین مادر و شریعتی هستیم. بعد منشیه با یه حالی برگشت گفت خانوم بین مادرِ شریعتی نه مادر و شریعتی! یعنی من نتونستم از شنیدن این مکالمه نخندم  و زدم زیر خنده:) آخه بین مادرشریعتی ؟!

بعد که از مطب اومدم بیرون به یاد ایام قدیم، شروع کردم به قدم زدن‌. حتی رفتم اون فروشگاهی که ازش لباس راحتی میخریدم همیشه. البته که هیچی نخریدم فقط چرخیدم. یواش یواش اومدم تا مترو و برگشتم خونه. البته کا در حال حاضر تو واگن مترو سرپا وایسادم و مشغول تولید محتوا برای وبلاگ فاخرم هستم:) یعنی این رسالت به روز رسانی وبلاگ داره داغانم می کنه:) 

حتی دم مترو اومدم واسه بچه برادرم یک جفت دمپایی بخرم اما اسکوروچی اجازه ی اینکارو نداد. زینرو سرمو انداختم پایین و از پله برقی رفتم پایین.  حتی حتی خواستم یه ساندویچ سرد هایدا بخرم ولی دیدم رسالت سالم زیستیم میره زیر سوال. همین امروز اینجا نوشتم میخوام تغذیه مو سامون بدم. الانم خیلی گشنه و موندم. تازه سرپا هم وایسادم و مترو هی داره شلوغ و شلوغ تر میشه. (بلندتر! صدای گریه ی حضارو نمیشنوم چرا؟:)

حالا که دکتر امروزمو رفتم برای مزو میتونم فردا برم. البته اگه تایم خالیشون پر نشده باشه.  این گونه بود که دیروز دوستم گفت واسه چهارشنبه وقت دارن و ساعتی که گفت اورلپ داشت با وقت دکترم. گفتم بهتون دیگه فکر می کردم وقتم فرداست:)

داستانی داریم به خدا. دیگه برم یخورده زل برنم تو چشای ملت حاضر در واگن مترو تا ایشالله برسم! 

روز بعد از تعطیلات طویل القامه

البته که من تو مرخصیم اما ملت خیلی پرشور برگشتن سر کار و زندگی. چرا اینو میگم؟ چون مربی کلاس منجوقدوزی پیام داد که عزیزم لطفا تسویه حساب بفرما:) این که صبح اول وقت به شاگردات یه همچین پیامی بدی یعنی برگشتی سرکار و خیلی قبراق یوم الحساب راه انداختی:)) جدیا! 

تازه نشونه ی یه چیز دیگه هم هست. این که دیدی یا جل الجلاله! کلی پول به خاطر سفر و کار نکردن این چند روزه از جیبت رفته، خب پس سریع جایگزین کنیم . زینرو بدهکارا خفت میشن اونم اول وقت:))

حالا اینا که شوخیه و حساب حسابه و من باید تسویه کنم اما خب احساس کردم مثل یه لاک پشتیم تو دنیای خرگوشا( این مثال مال یه کتابه ولی احساسش مال منه الان:) یعنی دوباره حس عقب موندن دارم شدید الشدود. هیچ کار جدیی نمی کنم و یه گنجشک روزی بی دست و پام. میدونم . میدونم. بوی سرزنش از جنس افسردگی میاد ازین حرفام.  درسته. یه کمی از دیروز دوباره خلقم به شدت افت کرده. یعنی از دیروز غروب . 

چاره ی کار این افت خلقو میدونم چیه. اول این که برنامه ی غذایی با شمارش کالریمو دوباره پیش بگیرم. بعدم درست یه هفته است ورزش نکردم و هر چی اندورفین و دوپامین ذخیره هم داشتم مصرف شده:)  یعنی شده سینه خیز هم امروز باید امروز ورزش کنم. نیز ویسای کلاسمو کامل پیاده کنم. یعنی میدونم اگه این سه تا کارو بکنم حالا با هر جون کندنی که شده، یه کم خلقم بالا میاد. 

از وقتی مادرم اینا رفتن، میزان معاشراتم کمتر شده. خونه ی اونا یه چند نفریو می دیدم و یه گپ و گفتی بینمون اتفاق میفتاد. دوستامم این چندوقت اکثرا سفر بودن یا گرفتاریای خونوادگی داشتن و نشد باهاشون قرار حضوری داشته باشم. اینم میتونه یکی از عوامل خلق پایینم باشه. زینرو برای فردا اگه بشه یه قراری بذارم با دوست. وقت دکتر هم دارم البته. 

مزوی موهامم موند واسه هفته ی بعد. کلینیکی که میرم واسه مزو دو تا از دوستای نازم می گردوننش. هم صحبتی باهاشون حال خوب کنه واقعا. 

اینارو نوشتم که یه کم حس خرگوشی بهم دست بده و ازین حال رخوت لاک پشتی بیام بیرون‌ . فعلا برم یه چیزی بخورم. گزارش عملکردمو میام می نویسم باز:)

پونزده خرداده

یه تقویم فارسی رو گوشیم نصب کردم خیلی متشخصه:) همون لحظه ی نصب و اجرا یه نوار اومد بالای صفحه ی گوشی  که با توضیحات مبسوط تاریخو اعلام می کرد. پونزده خرداده و ارتحاله. پنجم جونه  بیست بیست و سه هست و شونزده ذی القعده ی هزار و چهارصد و چهل و چهار قمری. نمیدونم چرا وقتی رقم سال قمریو دیدم جا خوردم‌. شاید به خاطر این که سال شمسی هم  بهش شباهت پیدا کرده. خیلی وقت بود تاریخ قمری توجهمو جلب نکرده بود. 

بگذریم. قبل از امضای مرخصی استحقاقی و استعلاجی  این هفته، دوساعت کار واسه امروز تعریف کرده بودم که به هیچ نحوی از انحاء نمی شد از زیرش در رفت. زینرو از ساعت یارده صبح تا همین چند دقیقه پیش درگیرش بودم. حالا نکته ی غم انگیز ماجرا اینجاست که ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم. البته که به نظرم خیلی خوب خوابیدم هر چند دیر. 

دلیل دیر خوابیدنم هم یکیش این بود که ساعت دوازده شب یهو اصلا خوابم نمیومد. یه کم تو وبلاگا چرخیدم که خب اکثرا که گیر و گورای عجیبی پیدا کردن. خودشون باز نمیشن یا کامنتدونیشون مشکل داره و این داستانا. یه کمی تو اینستاگرام و دو قسمت هم  از یه مینی سریال هفت قسمتی اسم عشق و مرگو دیدم‌ . 

قسمت اولو که دیدم به نظرم همه چی آشنا بود. ولی میدونستم که من هیچ وقت همچین اسمی به گوشم نخورده و با معرفی یکی از دوستام تصمیم گرفتم ببینمش. بعد قسمت دومشو که دیدم یادم افتاد یه مینی سریالی دیدم قبلنا با همین داستان به اسم کندی. یعنی این جدیده رو یه کارگردان دیگه با یه سری هنرپیشه ی متفاوت ساخته. عجیب نیست؟ آخه داستان همونه لعنتی.‌چرا دوبار باید بسازنش؟

درهر حال تا دو طول کشید و یعدم به زور خودمو خوابوندم. چون خیار و آلبالو ی مبسوطی خورده بودم یه ذره نبات داغ هم برای خودم درست کردم که واقعا آبی است بر آتش پیچ و واپیچ دل و روده:)

خوابیدن همانا و ده و نیم بیدار شدن همان. سریع یه صبونه خوردم و نشستم پای کار. کار که تموم شد هر چند کوتاه اما بعدش نسبتا حال خوبی دارم. یه ذره حس مفید بودن طور. 

ناهار بقیه پلو مرغ دیروزیو میخورم و برنامه از خونه بیرون رفتنم ندارم. هرچند این باقیمونده سبزیای پاک شده، تو آشپزخونه رو مخن و باید ببرمشون بیرون. 

یه خبریم از فشارسنجم بدم. پولشم گرفتم حتی و یه نفس راحتی کشیدم در مجموع:)) ولی چون این هفته کار نمی کنم عملا باید از سرمایه بخورم. یه کمی پشیمونم انگار از مرخصی . یعنی بعد مالیشو که در نظر می گیرم کلافه میشم. اما خب واقعا برای جمع و جور کردن مغزم به این فاصله گرفتن احتیاج داشتم. 

برای چهارشنبه ساعت ۳ از یه  متخصص غدد وقت گرفتم و اگر بشه پنج شنبه هم میرم برای مزوی موهام. یه ویریم افتاده تو جونم که برم لیفت شقیقه و گونه و اینا انجام بدم. یه جراحی مخوفیم داره. یکی از دوستای دورم که این کارو کرد دو هفته ی اول بعد از جراحی  هم درد زیادی داشت همراه با کبودی ترسناک. ولی خب بعد از چندماه ازینرو به اون رو شده بود صورتش. حداقل ده سال جوونتر میزد و البته اعضای صورتشم میزونتر به نظر میرسیدن بدون این که بفهمی کاری کرده اصلا.  

این داستان جراحی دردش به کنار پول عظیمیم میخواد و این که چندوقت نباید کار کنی و واقعا استعلاجی لازمی. حالا اینو داشته باشین براتون از ویر دیگه ام بگم.  لیپوماتیک شکم! بله اینم خیلی دلم میخواد. یعنی دلم میخواد تا جون و جسمی دارم و به قول آقا اصلانی تا پوست به استخونه، شکمم صاف و تخت بشه:) 

برای این دوتا کار بین صد تا صد و پنجاه تومن پول لازمه. پرستار میخوام تا یه هفته واسه هر کدوم و نیز  درد و نقاهت و ایناشم که خود داستانی  است پر آب چشم!

فکر می کنم این بار وسواس اومده صورت و بدنمو نشونه گرفته. انگار دیگه از فاز خونه و تغییراتش اومدم بیرون افتادم به جون خودم. البته که کاری نمی کنم مسلما. اما خب فکراش ولم نمی کنه و همین طور تو سرم میچرخه.

وسواسای اینجوریم مربوط میشن به بخش خز و خیل وجودم که میشونتم پای سریال ترکی یا سریال سرگیجه! تنها کاری که یاد گرفتم انجام بدم سرزنش نکردن خودمه. من یه بخش خز و خیل سکینه رخشوری دارم. همیشه هست با من:)

دیگه همینا. مورد دیگه ای واسه گفتن ندارم. خیلیم خوابم میاد و دلم میخواد برگردم خوابیو که ساعت ده و نیم با هول و ولا قطع کردم، ادامه بدم:)

پست قبلیو بشوره ببره:)

بهتره من درباره چندوچون و فلسفه ی  چیزای مختلف من جمله همین وبلاگ نوشتن و اینها فکر نکنم و کماکان از خرید سبزیجاتم براتون بنویسم:) 

امروز طبق چیزی که میخوام روتین بشه ساعت هفت و نیم خودمو از تخت کشوندم پایین. واقعا خوابم میومد چون دیشب، شب مناسبی برای زود خوابیدن نبود. زود که نه فی الواقع من یازده و نیم رفتم که بخوابم. غافل ازین که تازه سرشبه و ملتو شور حسینی ارتحالیدیز گرفته! واقعنا خانوم همسایه مون مهمون داشت و بلندتر از همیشه می خندید. حتی بلندتر از همیشه سر بچه اش داد می زد. این اگه شور حسینی نیست پس چیه:) 

خلاصه پایکوبی همسایه ها تا پاسی از شب ادامه داشت و من بیشتر از ده بار به عناوین مختلف بیدار شدم. 

خب دیگه معلومه صبح کاردک لازم بودم واسه کنده شدن از تخت. اما چون من یک انسان فاخری هستم که پای تصمیماش ایستادگی می کنه:) از تخت اومدم بیرون و طبق معمول یه چشم غره به یاکریم لب پنجره رفتم و شروع روزم آغاز شد:) 

چرا چشم غره رفتم من که دیگه نمی خواستم بخوابم؟ چشم غره ام به خاطر دیدن صحنه ای بود که انگار گلاب به روتون یاکریم ملین مصرف کرده باشه و کل فضائلشو ریخته باشه لب پنجره . اونم چه لبی؟ لبی که من دیروز با مشقت و رنج و عرق جبین و کد یمین تمیزش کرده بودم.  

حالا تو این یاکریم نگریام باید ببینم کدوم همسایه براشون دون میریزه، تا هم تو غذای خود همسایه هم لابلای دونای یاکریما، مرگ موش بریزم و خلقیو از دستشون نجات بدم:))) 

خب بعد از این که نیات شیطانیمو براتون گفتم نوبت میرسه به کارای انسانیی که طبق معمول انجام دادم. دیروز که همه جارو سابونده بودم فلذا نیازی به سابوندن نبود و خیلی فخیم صبحونه خوردم. یه عدد کلوچه فومن با یک ماگ بزرگ چای غلیظ. قهوه ندارم و مدتیه از کمبودش رنج میبرم. اما خب نمی خرمم. نمیدونم چرا نمی خرم در هر حال چایی خوردم. 

بعد یه شعر خوندم از حمیدرضا آذرنگ. یه بیتشم گذاشتم عنوان پست قبلی و واسه خودم چندبار خوندمش و هی فاز غم و اندوه برداشتم. به قسمی که تصمیم گرفتم این هفته کار تعطیل باشه:)) 

جدیا به خودم مرخصی  به مدت یه هفته دادم. به قول یکی از دوستان مرخصی خویش فرما. هم استحقاقیه هم استعلاجی. هم به شدت شایسته اش بودم و هم این که واقعا مغزم دیگه افتاده بود به روغن سوزی. اثراتشم تو این تکرر نوشتنم کاملا آشکاره:)

بعد از امضای برگه مرخصی رفتم سراغ کارام.  اینو که گفتم یادم افتاد به این که چند وقت پیشا تو خبرا بود یه یارویی از مسئولین مملکت، خودش برای خودش پاداشهای چندصد میلیونی امضا می کرده  و بعدم نوش جان!  البته که متاسفانه من مرخصیم از جیبه و اون پاداشش از خزانه ملی:)

یکی از کارا بعد از امصای مرخصی گذاشتن یه پست تو اینستاگرام بود تا پیچ غبارروبی بشه. وقتی یه چندوقتی هیچی اونجا نمیذارم دیگه به تاریخ می پیونده و خب برامم مهمه حفظش کنم و به روز نگهش دارم. 

بعد واسه خودم تا پشت در سیب چیدم و با سلام و صلوات از در خونه زدم بیرون؛). از گلفروشی تقویت کننده واسه گلدونام گرفتم و یه دسته هم لسیانتوس سفیدصورتی. بعدم طبق معمول گوجه خیار و آلو و زردآلو و آلبالو ازین پیوندیا که نه ترشن نه شیرین و خیلی خوشمزن. قارچم گرفتم و نیز سبزی خوردن. 

حالا اونایی که اینجارو به طور معمول میخونن فکر می کنن من چقدر چیزی میخورم و همین تازگیا خرید کرده بودم. فلذا بر خود واجب می بینم که یه توضیحی در این باب بدم:) خریدای من خیلی خارجی طور و دونه ایه . یعنی خریدم به زور از هر میوه ای نیم کیلو بشه. فقط سبزی و وسایل سالادو زیاد میخرم.  

دیگه همین. بعدم اومدم چیزایی که خریده بودمو جا دادم و گلارو گذاشتم تو گلدون. ناهار پلو مرغ پختم و خیلیم آدابی و تشریفاتی برای برنجم زغفرون دم دادم و زرشک درست کردم و اینها:) خوشمزه هم شده بود خدایی. 

خیلی خز و خیل طور همون سریال ترکی کذاییم گذاشتم پلی بشه.  یعنی خز و خیل میگم خز و خیل میشنوین. تا موقعی که ظرفای ناهارو بشورم و آشپزخونه رو تمیز کنم هم چنان در حال پخش  یه قسمت بود. هر قسمتش دو ساعت و بیست دقیقه است! انگار مجبورن . چون به هر طرفه الحیلی آب توش کردن تا طولانی بشه. نگاهها  به هم گره میخوره حداقل به مدت ده دقیقه! یکی خداحافظی می کنه اون یکی پشت سرش نگاش می کنه به مدت یازده دقیقه. یه چیزی گم شده باید پیدا بشه حدود بیست دقیقه کلوزآپ تمام کشوهای موجود و درای کمدا و .... :) رسما خلتون می کنن. 

میدونم ، میدونم من نباید نگاه کنم:)فکر کنم یه تصمیم کبرای نگاه نکردن این سریال هم باید بگیرم. تصمیمو بگیرم دیگه  تمومه:) این که از این چندبارم وسوسه شدم بلیط فیلم ابلقو از پردیس نماوا بگیرم. ولی لامصب هشتاد تومن زیاده خب! تو سینما ببینی اوکیه ولی تو خونه تازه حجم اینترتم باید بذاری پاش! خلاصه که اسکوروچیم نذاشت برم سراغش.  گفتم حجم اینترنت یادم افتاد به دودوتا چارتا کردنام سر مصرف اینترنت! واقعا خیلی خنده دارم تو این زمینه. خیلیا . حالا زیاد موضوعو بازش نمی کنم ولی این طور براتون بگم که گاهی سر ده تومن بیست تومن احساس مالباختگی بهم دست میده:))

خلاصه این کل ماجرای امروز اینجانب بود! خیلیم خوابم میاد و میتونم الان بخوابم اساسی. اما خب تصمیم کبری میگه بیدار بمون تا خواب شبت تنظیم بشه. چشم بلندبالایی به تصمیم کبری میگم و میرم اگه بشه یه دست و پایی تکون بدم با عنوان ورزش. (یه جا خوندم کم خوابی باعث میشه تو ورزش آسیب ببینی، حالا منم چون خیلی علمی کارامو جلو میبرم به خاطر آسیب ندیدن شاید امروزم ورزش نکنم:)))