هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ...

امروز وقتی خبر فوت آتیلا پسیانیو خوندم یه لحظه قلبم ریخت. مثل همون وقتی که عکس روبان سیاه دارو تو سنگکی محلمون دیدم. تو عکس آقای مالک نونوایی همون انگشتر ورساچه ی همیشگی دستش بود و همون لبخند متبخترانه.

 یادم نمیره  وقتی عکسو دیدم ،قلبم ریخت . با صدایی که میلرزید از کارگر نونوایی پرسیدم کی این آقا فوت شدن؟ جواب داد کرونا گرفت و مرد. موقع جواب دادن اونقدر بی تفاوت بود که حتی به من نگاه هم نکرد. انگار مثلا بگی زیر شعله ی گاز زیاد بود غذا ته گرفت. تازه این جمله رو آدم با هیجان بیشتری میگه. 

چرا مالک نونوایی برام مهم بود؟ چون تقریبا اکثر صبحای جمعه با یه لباس خیلی آراسته میومد تو نونوایی. ازینایی بود که دکمه های پیرن مردونه رو تا جایی که میشه باز میذارن. شلوار جین درست و حسابی هم میپوشید. خوش فرم و خوش ایست. یه زنجیر طلای کارتیه هم همیشه تو گردنش می درخشید.  یه انگشتر طلای نگین مشکی ورساچه هم به دستش بود.

چهل و پنج شیش ساله به نظر می رسید و صورتشم همیشه سه تیغ بود. درست مثل عکس روبان مشکی دار. توی همون سن با همون سر و صورت آراسته و پیراسته. صبحای جمعه وایمیستاد پشت دخل و برای خانوما دلبری می کرد. پول نمی گرفت و می گفت مهمون ما باش. یه کاری می کرد همه بفهمن صاحب اونجاست و بقیه کارگرن. یجورایی پز میداد و خوشحال بود. 

من این حالشو دوست داشتم. این که میاد واسه خودنمایی. برام جالب بود. مخصوصنم منو خیلی تحویل می گرفت و وقتی سفارشمو می گفتم به شاطر می گفت پرکنجد و برشته اش کن پسر!

 گوشی تلفنشم اپل بود با یه قاب از نظر من عجیب. قابی که به نظر فلزی میان و یه برق خاصی دارن. یه بار گوشیش زنگ خورد تو همین اثنای سفارش نون من. خیلی داش مشدی و مهربون حرف میزد با اونطرف خط. یه جاییشم آروم گفت اگه بگم نوکرتم و میام عصری با بچه ها میریم، دلت آروم میشه؟  فکر کنم خانومش بود که داشت گله می کرد از بدقولی صبج جمعه ی آقا. اونم میخواست عصری جبران کنه. 

همه ی این شور و مستیا و خودنماییا و قشنگیا، یهو شده بودن یه عکس رو دیوار با یه روبان مشکی و یه توضیح بی حوصله وبی تفاوت که کرونا گرفت و مرد....

حالا آتیلا پسیانی و مردنش برام همه ی اینارو تداعی کرد. زچه رو؟ زینرو که آشنای خانومی داریم توی کار تئاتر. فی الواقع بازیگر تئاتره. چند سال پیش رفته بود تو گروه آتیلا پسیانی و تعریفایی می کرد از اتفاقات اونجا که باور کردنش سخته.حالا کاری به ماجراها نداریم اما این که  گرداننده ی همه ی این ماجراها و اتفاقات، تبدیل شده به یه عکس با روبان مشکی حرفه. این که دیگه نیست.... 

حالا شاید شما بگین کنار هم قرار دادن مالک نونوایی و آتیلا پسیانی قیاس مع الفارقه. پسیانی هنرمند بود و فلان و بیسار. هنر نمی میره و ال و بل. راستشو بخواین این حرفا خیلی تو کت من یکی نمیره. وقتی مردی، مردی. حالا اگه به قول شیخ اجل نامش به نکویی ببرن فبهالمراد البته که مراد بازماندگان! اگر هم نبرن که مفت چنگشون. خلاصه بعد از مردن دیگه خیلی مهم نیست  چی میشه. تو دیگه مردی....



 پی نوشت شاکیانه: یعنی بعد از این همه که منو خوندین هنوز فکر می کنین پی ام اسو تشخیص نمیدم و اومدم تحت تاثیر به هم ریختگی هورمونا آه و وایلا راه انداختم، دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار:/

کی اشکاتو پاک می کنه شبا که غصه داری...

امروز تو آرایشگاه مریم خانوم هم اشکام سرازیر شد. حالا وسط اون همه بلوندی و آهنگای قری، من گوله گوله اشک می ریختم. یاد یه عالمه چیزی افتاده بودم . خداروشکر مریم خانوم و برو بچز درگیرتر ازین حرفا بودن و کلا متوجه نشدن. 

ازونجا که اومدم بیرون دلگیری و دلتنگیم رسیده بود به توان هزار. گفتم برم خونه به فنا میرم. واسه همینم رفتم سراغ خرید آویز. بعد جالبه که خریدم و اومدم بیرون. فروشنده یه ربع بعد زنگ زد که میشه برگردین؟ برگشتم گفت پونصد هزار تومن بیشتر ازتون گرفتم و  چندتا تراول بهم داد و فاکتورمم اصلاح کرد با کلی عذرخواهی. 

با خودم گفتم واقعا پولم حلاله. چون من عمرا نمی فهمیدم یه همچین اتفاقی افتاده. ولی هیچ کدوم اینا باعث نشد رو به راه بشم. گفتم برم خودمو شام مهمون  یه رستوران مشتی بکنم. اصلا همین فکرو کردن همانا و به هق هق افتادنم همانا. 

قشنگ مغزم رد داده بود. منگ و گیج راه میرفتم و واقعا داشتم به مرز جنون میرسیدم. به نظرم میومد آدما و ماشینا تو سرمن در حال  ترددن. سرم داشت منفجر میشد. رفتم یه داروخونه ای یه ورق پوکساید خریدم با یه ورق ژلوفن. از هرکدوم یکی همونجا بدون آب خوردم. 

رو یکی از نیمکتای پیاده رو روبه روی آبمیوه و بستنی فروشی  نشستم.  گفتم شاید سردرد و این حالم به خاطر فشارمه که افتاده. یه بستنی بزرگ  با چهار تا اسکوپ  غولتشن خریدم و برگشتم  دوباره رو نیمکت. موقع خوردنش مف و اشک و آه قاطی میشد و اصلا داستانی بود. 

بستنیم که تموم شد راه افتادم به سمت خونه. بعد دیدم هر چی میرم تابلوی کوچه مونو نمی بینم! بیشتر گریه ام گرفت. تو همون حال گریه و پریشون سعی کردم خوب دقت کنم ببینم چی به چیه فهمیدم جهت خیابونو برعکس رفتم‌. یعنی به جای این که ب م سمت پایین رفتم سمت بالا!  

خوب شد فهمیدم. همینجوری ادامه میدادم   تا نصفه شب راه می رفتم  و می رسیدم تجریش به گمونم:/ بعد حالا به هر شکلی بود خودمو رسوندم خونه. گفتم ببین اول برو دوش بگیر تا این مو ریزه هایی که مریم خانوم به عمد ریخته تو لباست و اینا برن. شاید اصلا گریه ات به خاطر خارش و حس بد این موهاست:)

رفتم دوش گرفتم و خودمو تو آینه حموم که دیدم بیشتر زدم زیر گریه. مدتها بود استپ اوراسیایی خودمو ندیده بودم و به نظرم تیره روزتر از همیشه اومدم. 

گفتم این همه تیره روزی میتونه به خاطر اینم باشه که ناهار نخوردی الان ساعت هفت شبه. با گوجه ها و تخم مرغ و کره ی  محلی، املت درست کردم و با سنگک و سبزی خوردن خوردم. شاید باورتون نشه. بازم داشتم گریه می کردم! 

بعد از دیشب طبقه سومیمون تمام لباسای جهانو شست . یعنی ماشین لباسشوییش دمی برنیاسود.‌امروزم نهضت ادامه داشت و این صدای  اسپین کردن ماشین قشنگ انگار مغز من اسپین میشد. بعدم شروع کرد تا ساعت یازده به جابجایی وسایل و جارو برقی کشیدن.  واقعا این سطح از بیشعوریو نمیتونستم تاب بیارم. 

البته که کاری نکردم. سردردم بهتر که نشده بود هیچ احساس می کردم چکش رو سرم می کوبن. صورتمم گر گرفته بود و یه وضع وخیمی. یخ آوردم گذاشتم رو پیشونیم بلکم ازین آتیشی که توشه کم بشه.  

قرار با دوستمم افتاد به شنبه بعد از کلاس من. حالا تو این هاگیر واگیر اونم داشت به من محبت می کرد و میخواست یه جایی نزدیک محل کلاس پیدا کنه واسه قرار و هی داشت می گفت فلانجا خوبه فلانجا نزدیکه فلانجا غذاش خوبه. مادرمم که طبق روال بهش زنگ نزده بودم تماس گرفته بود طلبکاااار که کجایی و چرا دیر کردی. 

حالا شاید اینا برای شما مسخره به نظر بیاد ولی واقعا تو اون حالی که من داشتم قشنگ بنزین رو آتیش بودن. الان که اینارو می نویسم قشنگ همه جا ساکته. سرمم بهتره ولی آشوب  و بغضی بودنم سرجاشه. یجوریم که میدونم نمیتونم امشب بخوابم. اصلا میترسم برم سمت تختخواب. 


تصمیمهای خود را برای عملی شدن فی الفور به ما بسپارید:)

به مریم خانوم زنگ زدم و منشیش گفت که اگه الان میتونی بیای، بیا. گفتم چرا نمیتونم. در عرض سه سوت آماده شدم و تا آرایشگاه هم فاصله ای نبود. به گمونم یک سال و نیمی میشد که اصلا پامو تو آرایشگاه نذاشته بودم. یعنی قبلنا واسه مرتب کردن موهام میرفتم ولی بعد که دیگه گذاشتم بلند بشه از یه جایی به بعد از آرایشگاه بی نیاز شدم. 

خلاصه که تا رسیدم چشم گردوندم دنبال مریم خانوم  تا بهش سلام کنم. سالن نسبتا بزرگی داره. تا منو دید گفت بارک الله چه لاغر شدی! حالا شما با لحن داش مشدی بخونین. بعدم ادامه داد قیافتم بهتر شده. منم که  حالم شبیه حال تیتاپ در دهان گوش مخملی:) گفتم لطف دارین. با همون حالت خودش جواب داد من تعارف با کسی ندارم. 

دیگه منم ترجیح دادم سکوت کنم. بعد بهش گفتم که میخوام مثل قدیما کوتاه کنم موهامو.سریع قیچیو برداشت و موهارو ریخت رو زمین. بعدم  دیگه استپ اوراسیارو تحویل داد. منم تو راه برگشت به خونه یه ذره رامو کج کردم و رفتم تو طلافروشی یه آویز گردنی خریدم و گفتم اینم جایزه ات که خودتو از دست این اباطیل نجات دادی. فی الواقع پولی که برای مزو کنار گذاشته بودمو بدینسان خرج کردم. 

بعدم با قلبی راضی و مرضی و مطمئن رفتم دوش گرفتم و یه املت جانانه هم زدم بر بدن. الانم که در خدمت بلاگ اسکایم:) اینم عکس گردنبندم:



میون دوتا دلبر، من دودلم کدوم ور:)

والا عنوان یجوری شده انگار من الان میخوام برم دیت و داستان. بعدم چون هر دوشون خوبن، نمیتونم مثل استاد شماعی زاده بگم یکیشون خیلی خوبه و همگی بگین ماشالله:) 

خیر ازین خبرا نیست. من از صبح درگیر اینم که موهامو کوتاه کنم یا نکنم:)  ببینین من ، بیشتر عمرم تا همین یک سال پیش، قدموهام ،بیشتر از یه بند انگشت نمیشد. حالا یه سالیه که گفتم شاید مشکل بخت فروبسته ی من به خاطر موهامه. یعنی طرف با من نمیتونه بگه" فکر زنجیری کنید ای عاقلان، بوی گیسویی مرا دیوانه کرد!" زینرو  گفتم یه گیس و خرمن مویی واسه خودم دست و پا کنم. 

ولی گویا یه کم دیر هنگام به فکر باز کردن گره از بخت فروبسته افتادم. چون دیگه وقت ریزش مو و داستانای مبتلابهِ سن بالا،  رسیده. 

بعد در کمال اسکوروچی  و اینها رفتم سراغ درمان و بریز و بپاش و خرج کن تا چند لاخ رو سرم بمونه و برم تو دسته گیسو پریشونا و زلف بر باد دها و اینا. اما خب خیلی جوابی نگرفتم و بیشتر سن بالا جواب داد تا درمان.

 موهام الان اومدن تا روی شونه هام. یجوریم هستن که وقتی تو آینه به خودم نگاه می کنم یاد فیلم شجاع دل و ویلیام والاس میفتم. نگین که ندیدین که من واقعا ناراحت میشم:)الان برین گوگل کنین و ببینین که مل گیبسون تو شجاع دل چه شکلی بوده. همش تو آینه برام تداعی میشه لامصب:) 

عکسای با موی کوتاهمو می بینم و به نظرم قشنگ ترین کله ی جهانو دارم. ازونطرف تو آینه هم ویلیام والاس خودنمایی میکنه. خطای هزینه ی هدر رفته هم نمیذاره برم اینارو بریزم پایین. هی میگم تا این لاخا این قدی بشن خون دلها خورده ام، رنج دوران برده ام ...

حالا نمیدونم چیکار کنم اصلا. یه مریم جونی هست نِکست در! آرایشگر خشن و داغونیه. بهش بگم سه سوت اینارو میریزه پایین و کله مو می کنه مثل جنگلای تُنُک استان خراسان رضوی.

نه ببخشید می کنه شبیه اِستِپ اوراسیا:) خدایی اگه نمیدونین جنگل تنک چیه و استپ چیه، چجوری تصدیق سوم راهنماییتونو بهتون دادن؟ اینا همش تو درس جغرافیمون بود:)

هیچی دیگه داشتم می گفتم این مریم جون، برعکس خیلی از آرایشگرا اصلا نانازی و فوفول نیست.‌خیلی بی اعصابه و خنده هاشم مثل خنده ی برونکا تو کارتون چوبینه. یعنی جرات داری بهش بگو چه مدلی مدنظرته و عکسی چیزی نشونش بده. چنان با خاک کوچه یکسانت می کنه که حد نداره. 

یه بار به یه خانومی گفت ببین یا کار منو قبول داری یا نداری. اگه داری ساکت بشین حرفم نزن. قبول نداری در خروج روبروته:) اصلا بویی از تساهل و تسامح، مدارا و رواداری نبرده. 

حالا چرا مریم جون انتخابمه تو آرایشگرا؟ چون این قاطعیتشو دوست دارم و این که زن زول بازی درنمیاره و خیلی خشنه،  پسندمه. موهای خودشم کوتاس. نمیگه وای عزیزم دلت میاد اینقدر کوتاه کنی؟ ( با لحن یه زن عشوه ای بخونین) چرا میخوای کوتاه کنی؟ 

اصلا ازین حرفا نمیزنه موزرو میذاره و در جیک ثانیه استپ بیابانی تحویلت میده:)  اگه یکی از مشتریای قاشق نشسته هم بخواد در مورد بهتری موی بلند نظری بده ، یه خنده برونکایی تحویلش میده و میگه نظر خودته یا شوهرت دوست داره؟ مواجهه های اینجوری هم حتی داره. 

حالا که درباره اش نوشتم حس کردم چقدر دلم تنگ شده براش. برم یه کم جیگرم حال بیاد با دیدنش. والا مردیم از بس قر و غمزه ای و ناز و نوزی دیدیم دور و برمون:)

پس از ورزش به مثابه پس از باران:)

خداوکیلی چه عنوان محظوظ کننده ای براتون انتخاب کردم. یجوریم نوشتم انگار همین الان قبراق و سرحال ورزشم تموم شده و دارم تو یه هوای لطیف بعد از بارون نفس می کشم. 

اما خب واقعیت چیز دیگه ایه. ورزشو همون بعد از ظهر انجام دادم و  خوبم بود. یعنی در کل ورزش چیز خوبیه و انسانها به خاطر روحیه ی تن آسایی و غلبه ی فراخی دوسش ندارن. حتی موراکامی تو کتاب از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنمش نوشته که یارو قهرمان ماراتن بوده ولی می گفته هر روز خودشو با ناسزاهای زشت راهی تمرین می کنه. 

میخوام بگم کسی نمیتونه بگه من خود ورزشو دوست دارم. چون چاکلز شدن دوست داشتن نداره خدایی. معمولا ورزش بعدش خوبه و نیز پیامد درازمدتش. وگرنه که خودش اینجوریه که اسب نفس بریده رو طاقت تازیانه نیست ولی عب نداره بزن تا طاقتش طاق بشه:)) 

جدی اینجوریه و همونطوری که در سطور بالا هم ذکر شد، بیشتر بعدش و نیز نتیجه اش تو طولانی مدته که خوبه. بعدش کلی اندورفین و دوپامین و اینا تو بدنت ترشح شده و یجور قشنگی دراگ سرخودی:) البته که  این اثر کوتاه مدتشه.

 اما در درازمدت اگه صبوری و استمرار پیشه کنی، بدنتم خاک تو سر چربی اضافه هاش می کنه و یه کمی از پت و پهنی خارج میشی. واسه قلبتم خوبه. واسه پیری و کوریتم خوبه که ماهیچه های قوی داشته باشی و مثل ننه های بزرگوارمون از پنجاه سالگی به پت پت نیفتی و به دوتا پله به چشم خصم تیغ از نیام کشیده نگاه نکنی.

 در حال حاضرهم کار و بار تموم  و بساطش تا شنبه برچیده شده. شروع کار عذاب الیمه و تموم شدنش سرور عظیم. برای من اینطوریه. تا حالا یه چندتا کارم عوض کردم و این دیگه برام بهترین بوده و انگار فیت خودمه. با این حال چیزی از ارزشای عذاب بودنش کم نمی کنه:)

یعنی اون تن آسای فراخ بودا که نمیخواست ورزش کنه؟ آره همون اون، دوست نداره کار کنه ولی خب کارم به خاطر منافعش و پیامداش مثل ورزش قابل تحمل میشه و البته یجورایی ناگزیر. زینرو با کاردک خودمو جمع می کنم برای انجام هر دو.

دیگه این که وقت مزوی فردامو کنسل کردم و به احتمال زیاد اصلا برم موهامو کوتاه کنم و بعدشم برم دوستمو ببینم و البته یه چرخیم تو مانتو فروشیای بالای ولیعصر به سمت ونک بزنم. دیدین حتما؟ یه سری فروشگاه نسبتا ژیگولو اونجا هست شاید کت مخمل مدنظر منو داشته باشن. 

پارسال یه کت مخمل کارشده خریدم برای عقد بالا که برادرمه( سلام میناجان من سوالات یادم نمیره که میذارم تو بافت کار جواب بدم:) .اون مجلسیه. بیشتر دلم مخمل ساده میخواد که راحت بشه بیرون پوشید. حالا میرم ببینم اوضاع از چه قراره و چیزی یافت میشه یا نه. فعلا کفشم که جور شده یه دوتا کتم بخرم دیگه پنجاه درصد واسه دیت و قرار آمادم. پنجاه درصد مابقی طرفیه که باید باهام قرار بذاره که خب ایشالله جور میشه. مهم کفش و کته:) 

دیگه همینا. بازم ساعت یازده شد و من گشنمه. نمیدونم چرا معدم به این ساعت و کلا مسواک زدگی و نخ دندون کشیدگی من حساسه. حالا یه چیزی بخورم یه داستانه نخورم یه داستان دیگه:)


امیدوارم معلوم نباشه:)

یجوریم الان که فکر می کنم عالم و آدم میفهمن من به خاطر در رفتن از ورزش اومدم بلاگ اسکای:) یعنی الان  اینجا نقش اسکیپ روم داره برام. 

بگذریم .‌امروز صبح خیلی قلیل و محدود کار کردم و الانم وقت ورزشه. نمیخوام بپیچونم فقط یه کم در حال جمع آوری اقصی نقاطم. اینجور وقتا هم خوابم میاد هم خسته ام هم گشنم. هم یه ذره زانوم تیر می کشه. هم سرم درد می کنه و میرم به سمت و سوی قطع نخاع کامل حتی:) 

یعنی یه کوالای درون دارم که اینجور وقتا در نقش گربه نره و روباه مکار ظاهر میشه و انواع بهونه هارو برام جور می کنه. البته که می شناسمش و خیلی پینوکیو بازی درنمیارم و گول نمیخورم. همیشه هم همین آشه و همین کاسه. 

یجور خیلی ریزی هم خوشحالم بابت تموم شدن روزای کاری. البته که هنوز یه عصر سخت در پیش روئه. ولی دیگه فعلا تمام تا دو روز دیگه.

 فردا وقت مزوی مو دارم. ولی یه ذره نسبت به این دکتره و کارش بدبین شدم. آخه موهام همین طوری در حال ریزشه و بعد ازین همه سوزن کاری تو سرم خیلی تفاوتی حس نمیشه. هفته ی پیش باید می رفتم که گفتن روز عقد آقای دکتره و نیستن تو کلینیک. کلنم از اول خیلی ازش خوشم نیومد ولی به ایرادگیر درونم نهیب زدم که بابا قراره دوتا سوزن بزنه تو سرت دیگه. حالا این همه به در و دیوار گیر نده. 

این کلینیکو بیشتر به خاطر دوتا دوستم که فی الواقع گرداننده و مدیرشن میرم. حالا امروز که ایرادگیر درونم میگه دوستاتم به فکر خودشونن وگرنه دکتر بهتری میاوردن. حالا نمیدونم منظورم از دکتر بهتر چیه. این که مثلا با یه مزو و چهارتا قرص جلوی ریزش موهای منو می گرفت؟

اصلا مو و پوست علاوه بر این که کاملا پایه ژنتیکی داره اوضاع و احوالشون، شرایط محیطی و حال و هوای صاحب پوست و مو هم نقش اساسی داره تو خوب بودنشون. منم که الهه ی غم و اضطراب. به قول دی لوییس می گفت همین که هنوز مو داری با این همه فشار، برو خداتو شکر کن:)  در هر حال که با شکر و بی شکر فعلا اوضاع خیلی خوب نیست و منم تمام تقصیرارو انداختم گردن دکتره و اون دوستانی که این دکترو به کار گماردن. 

اون ژل جالپرو یادتونه؟ فکر کنم از همونجا همه ی باورای من به این دکتر فروریخت. میشد با همون پول یه کرم شب کلینیک سفارش داد و بدون اون همه درد و ورم و کبودی ، نتیجه ی بیشتری هم دید. البته من که اصلا نتیجه ای از جالپرو ندیدم. 

خلاصه که فردا با یه همچین حال و هوایی قراره برم  سراغ دکتر تازه داماد. کلینیکو با خشم فروخورده ی برخاسته از ناکامیم به خاک و خون نکشم صلوات:))

حالا اینارو میگما. ولی یک ریاکار متظاهر مطیعیم که در وصف نگنجد. فردا حتمابا یه تیپ خیلی آراسته و چیتان پیتان کرده میرم پیش این بچه ها و دکتر مذکور. یجوری سلام و علیک می کنم انگار داشتم از دلتنگی پرپر میزدم و جوری هم عقد یارو رو بهش تبریک میگم انگار از بچگی آرزو داشتم رخت دومادی این کچلو به برش ببینیم:) 

جدی چرا کچله؟ اگه این مزو پزوها اثری داره فرو کنه تو کله ی خودش تا تو  عنفوان جوانی با کله ی کچل وارد حجله ی بختش نشه. نمیدونم که. اونیم که دماغمو عمل کرد یه دماغ داشت اندازه سر من. این دکتریم که قراره به من موی پرپشت هدیه کنه خودش چهار لاخ بیشتر مو نداره.

فکر کنم قشنگ کوزه گراییو انتخاب می کنم که از کوزه شکسته آب میخورن.  الان که اینارو نوشتم با خودم فکر کردم اصلا چرا باید آدم جلوی ریزش موشو بگیره. خب بریزن. اصلا من چرا دارم موهامو بلند می کنم؟

 منی که تو بیست سال گذشته موهام همش سه سانتی بوده چی شده که تصمیم گرفتم مو بلند کنم و هی حرص بخورم که روزی کمتر از دویست تا میریزه یا بیشتر؟ اصلا چرا اینقدر تو شعرا و متنای عاشقانه در مورد بوی  گیسو و  موج تو خرمن مو حرف میزنن؟ تو خرمن مگه موج میفته؟ کاش برم موهامو از ته بزنم. 

پاشم برم ورزش کنم تا یهو با این فکرا وسوسه نشم که برم موهامو با موزر بزنم‌ .  



کج دار و مریز:)

امروز روز نسبتا خلوتی بود به لحاظ کاری. یعنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادن که من صبح تا ظهر بیکار باشم. ورزشم نکردم حتی. چیکار کردم؟ دقیقا تا اذون ظهر خوابیدم. خیلیم کیف داد. بعدم که بیدار شدم و صبهاری خوردم و ویندوزم بالا اومد، با خودم گفتم خونه رو تمیز کنم و بذارم به پای  سهمیه تحرک امروز. کلک زدن به خوده ولی خب جواب میده دیگه. 

زینرو خونه رو آب و جارو کردم  و خورشت کرفس بار گذاشتم. بعدم که دیگه کار و بار شروع شد و‌ تا هشت و نیم شب از جام تکون نخوردم الا برای رسوندن دست به آب:/  

بعد دیگه رفتم غذا بخورم گفتم یه عکس هم بگیرم بذارم اینجا یه مقدار شمام تحویلم بگیرین. اما نمیدونم چرا تو عکس بشقاب برنج یجور خاصی افتاده. زینرو نمیذارم چون مینا میاد یه چیزی بهم میگه صد درصد:) 

یه اتفاق جالبیم که افتاده و نمیدونم چرا اینه که وقتی ایرپادمو میذارم تو باکسش یهو گوشیم شروع می کنه به پلی کردن  آهنگ برایم چه داری در آن چشمها از علیرضا قربانی.  عجیبه ولی واقعیه. امروز سه بار خودبه خود پلی شد:))  

نمیدونم چرا آهنگ به این عشقولانگی برام پخش میشه بی که بخوام؟ شاید یه نشونه است ازین که داره گره از بخت فروبسته ام باز میشه:) قراره یکی بیاد و بگه  نگاهت چه می در سبو می کند و این صوبتا:) 

بگذریم بعد از شام و چیدن کلندر فردا، مثل هر شب به مادرم زنگ زدم. یعنی هر شب من  با زنجموره های مادرم مواجهم و از کاه کوه ساختناش. به گمونم هر دفعه هم شدت و حدتش بیشتر میشه. یعنی رو ز به روز بدتر میشه.  شایدم من روز به روز کم طاقت تر از قبل میشم. هر چی که هست باعث میشه خلقم تنگ تر از حد معمول بشه. 

جمع بندی تا اینجا این که کار کردم و شام خوردم و با مادرم حرف زدم و خلقم تنگ تر شد:) زینرو گفتم برم تو پتوی سونام و وبلاگمو به روز کنم. نوشتن تو هنوز زندگیو دوست دارم واقعا و حالمو بهتر می کنه. اینجا به خودم شبیه ترنیم. 

آهان تا یادم نرفته به نکته خیلی مهم و فاخری اشاره کنم. اونم این که دلم دوتا کت مخمل میخواد یکی آبی کاربنی و یکیم ارغوانی:) قشنگ رو داشتن این دوتا کت وسواس فکری پیدا کردم و مدام تو ذهنم درباره ی چند و چونشون فکر می کنم. ازونطرفم اسکوروچ وجودم میگه این بود آرمانای ما؟ اقتصاد مقاومتی چی شد پس؟ تازه پنج شنبه پول مزوی موهات و کرمای صورتت هم هست، شرم کن. 

اما خب کت مخملخواه درونم میگه جمع می کنی ورثه بخورن؟ بریز و بپاش و بپوش:) بعد بخش عاقل درونم وارد میشه  هم اسکوروچو ساکت می کنه و هم با پشت دست میزنه تو دهن بخش کت مخملخواه! میگه اول ببین پول داری بعد تصمیم بگیر چی بخری چی نخری:) بعد بخش مینای وجودم میگه بابا تو لاکچریی ! تو لاکچریی . یه اسپا هم برو:)

در همین اثنی باغبان مذکر پنجاه ساله از خارج در نقش حامی مالی و عاشق دلسوخته ام وارد میشه و یوروها و دلارارو مثل علامت میتی کومان میریزه جلوی همه ی بخشای درونم و میگه برو خوش باش هانی:))

دهم مهرماه به چه سان گذشت؟

حوالی ظهر بود به گمونم که اومدم اینجا مقادیری آه و وایلا از خودم ساطع کردم و رفتم. بعدش خب قرار کاری داشتم و هیچ رقمه نمی شد از زیرش دررفت. در هرحال با هر شکل و شمایلی بود خودمو رسوندم به ساعت شیش و نیم و پایان کار:) 

دیدم یاخدا چقدر گرسنمه و چقدر هیچی نداریم که من تناول کنم.‌ زدم به چاک جعده و چغندر و لوبیا سبز،بادمجون و  کرفس و کاهو و خیار و کلم قرمز و سبزی خوردن  و سنگک کنجدی برگشتم خونه. یعنی تحمل نداشتم غذای طویل الپخت بار بذارم. (گچ پژ عربیو به فاک فنا دادم رسما) . زینرو بادمجونارو گذاشتم یه نمه سرخ شد و یه ذره سیر خردشده و گوجه هم بهش اضافه کردم. تو اثنای یه نمه پختن گوجه و بادمجون، خریدامو شستم و خشک  کردم و جا دادم.‌

نگم براتون که چه چیز خوشمزه ای شده بود. البته گرسنگی منم بی تاثیر نبود تو این خوشمزه دیدن غذا.‌ نون سنگک تازه هم بود خب و خلاصه که خوب بود. 

بعد رفتم سراغ یکی دوتا تلفن مهم. همش از زیرشون درمیرفتم ولی بعد از انجامشون گفتم. یسسس میژن دان:) بعد ولی یه چیز دیگه اومدم سراغم. اونجا که مختاباد میخوند سه غم اومد سراغم هر سه یکبار و  داستان، حالا غم زیاد غذا خوردن و کالری اضافیش اومده بود نشسته بود تو بغلم. 

گفتم یه کالری سوزیی باید راه بندازم. حال ورزش در خانه داشتم ؟ به هیچ وجه. تمایل به بیرون رفتن و پیاده روی؟ خیر به هیچ وجه من الوجوه. 

گفتم پاشو برو لوبیاسبزارو خورد کن. کرفسارو پاک کن و خورد کن خودشون لهت می کنن. واقعا همین طورم شد. خدایی جوری تو آشپزخونه نقش مادر هفت کچلونو ایفا کردم  که خود نون سنگکا و بادمجونایی که خورده بودم، افتادن به تضرع که ول کن به خدا ما سوختیم ما برشتیم:)) از کت و کول خودمو انداختم و بعد گفتم آخیش. 

بعدم‌  رفتم تو پتوی سونا و چک کردم ببینم نبات جون برگشت آیا؟ چی شد این نیمه ی گمشده ی ما؟ دیدم برگشته و طبق معمول همونجوری کج کج و با تپق داره حرف میزنه در مورد یه چیز کاملا چرت. حرفی هم از  معرفی نیمه های گمشده نشد. انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. نمیدونم واقعا چه بر این نبات گذشت اصلا. حالا هرچی. در هر حال که من تیرم به سنگ اصایت کرد. 

صدف بیوتیم که خب یوتیوب سخت مشغوله به خاطر درآمدزایی و این داستانا. هی میگه ولاگمو تو یوتیوب ببینین و ال و بل. منم که واقعا حال ندارم مدیا سوییچ کنم. به نظرتون کی بازنده است؟ صد درصد صدف بیوتی:)

ساینا هم خداروشکر سالم و سلامت مکزیکه و دارن آماده میشن واسه مراسم عروسی‌ . واقعا خدارو هزار مرتبه شکر که یکی از فکر و خیالام داره کم میشه:) گفتم نکنه این پسر ول کنه بره. خداروشکر بگیر بود و ول کن نبود. 

دیگه از چی و کی براتون بگم؟ دیگه فعلا همینا. راستی فردا یا همین امروز تعطیله. ولی من مع الاسف سرکارم. هرچند یجوری توفیق اجباری شد و برنامه های صبح بی که من بخوام کنسل شدن‌. اما برنامه های عصر به قوت و شدت و حدت سرجاشونن. 

هنوزم حال ندارم فیلم و سریال ببینم. هنوزم حوصله ندارم از جام تکون بخورم. اما اینجا هنوز زندگیه و فی الواقع لاجرم زندگیه:)

دیگه برم بخوابم. فردا اگه بعد از کار جون و جسمی برام مونده باشه بازم میام  مثل امشب مفصل در مورد موضوعات فاخر و عمیق باهاتون حرف میزنم:))


افتادم به روغن سوزی:)

یه چند وقتیه به لحاظ روانی تو پایین ترین حالت خودمم. حالا هی خودمو از تک و تا نمیندازم و نگرانم که روال کارم مشکل پیدا کنه. یعنی بیشتر نگران کارمم و میخوام سرپا و سرحال نگهش دارم.  اما خودم رو به راه نیستم.‌

انرژیم واقعا ته کشیده. بی تمرکزی و فراموشکاریم داره بیشتر میشه. امروز برنامه کار صبحو کنسل کردم. اما بعد از ظهر به قوت خودش باقیه. یجوریم که دلم میخواد برم خودمو یه جایی گم بکنم. هیچ کسی رو نبینم و هیچ کاری نداشته باشم. احساس می کنم گیر افتادم . حس مگسیو دارم که افتاده تو تار عنکبوت. دست و پا زدنش هیچ فایده ای نداره. ولی هم چنان دست و پا میزنه. 

اوایل که شروع کردم به نوشتن تو هنوز زندگی، قصدم این بود که خیلی راحت و بی خیال از خودم و حالم بنویسم. نوشتن تو وبلاگ بهم خیلی حس بهتری میده تا نوشتن توی دفتر. یجور درمان بود برام. 

اما الان چندوقتیه حس می کنم راحت نیستم باز . نمیتونم از حس و حالم اونجوری که باید و شاید بنویسم. البته شایدم الان دارم بهونه میگیرم به خاطر انرژی نداشتنم.  آره دارم بهونه گیری می کنم‌. مثل بچه ای که مادرش اینا بی خبر ازش رفتن خرید و حالا موقع ناهار که شده از غذا ایراد می گیره و نمیخوره. 

باید الان دست و پامو جمع کنم. دوتا اسپرسوی تلخ بخورم . زره به تن برم سراغ کار. چاره ای ندارم. همون دست و پازدن مگس انگار. اگه دست و پا نزنه چیکار کنه؟ حس خوبی نیست اصلا. 

شاید یه سفر یه هفته ای برم. یعنی یه پس انداز خیلی کمی دارم. برش دارم برم ترکیه ای جایی. برم یه گوشه . بی دست و پازدن ، بشینم و تماشا کنم فقط. 

روز از نو:)

جونم براتون بگه که دیشب تصمیم گرفتم یه استامینوفن بخورم برای سردردم و یه ملاتونین برای خواب. بلکم آرام و خرسند بخوابم. تا اینجای کار تدابیر امنیتی خوبی به نظر میومد. اما بعد ازینش داستان شد. زچه رو؟ زینرو همسایه طبقه بالاییمون انتقام گرفت ازم:) 

یعنی همین شب واویلای من چندتا از رفیقاشو دعوت کرده بود که تا چهارصبح فقط بلند بلند می خندیدن.  حالا منم گیج خواب با صدای قهقهه شون از خواب می پریدم و دوباره خوابم میبرد. بعد اینا باز چهارپنج نفری از شدت خنده منفجر میشدن و من باز بیدار می شدم. وضعیت خیلی دراماتیک و صعبی بود واقعا.‌

خلاصه دیگه هفت اینا بود که تو ساختمون سکوت مطلق برقرار شده بود اما یه چیزی در من نهیب میزد الان بخوابی باز دیرت میشه و گیج و منگی تا آخر روز. زینرو خیلی سوپروومن وجودمو فراخوندم و با یک اشاره از تو تخت جستم و مرتبش کردم .‌بعد رفتم سراغ صبحونه.‌هفت و نیم صبح مدت مدیدی بود صبحونه نخورده بودم. 

واویلا از بعدش. یعنی اگه بگم رسما تو منطقه تون برگ ریزان و خزون شروع میشه. لباسای ورزشمو پوشیدم و تو ساند کلاد زدم رو بندریای سندی:) دیگه خلاصه واسه دخت هاجرو خودمو تو گل پلکوندم و یه ساعت و نیم ورزش پرفشار عرق ریزونی کردم. 

الانم دوش گرفته و مرتب و معزز و مشرف  میخوام برم سراغ کار و بار. 

بله دیگه هرچقدرم چرخ فلک کج رفتاری و بدآیینی کنه، من نه آنم که زبونی کشم ازش:) چه انگیزشی حال به هم زنی شد:))‌ خودم کیسه فریزر لازم شدم.  خلاصه نمیدونم دیگه میخوام کم نیارم در مجموع. یعنی همون در راستای مادری کردن با خود، احساس کردم یه کم قاطعیت لازمم.

بعدم الان دارم فکر می کنم چرا تو مدرسه کرمان به جای آهنگ مثبت هیژده تتلوی سرگین غلطون، سندی نذاشتن واسه دختر بچه ها؟ خداوکیلی تو لاس وگاسم پخش کردن یه همچین چیزایی واسه بچه های کوچیک قفله. تو مملکت ماست که یه بار از در دروازه تو نمیریم یه بار تو سوراخ سوزن جا میشیم و این چیزای مزخرف تو سن پایین آنلاکه:/

شنبه بود چه شنبه ای:)

نمیدونم کجا بود خوندم  این روزا و ساعتایی که ما مشتاق گذشتنشونیم، عمرماست و فی الواقع اون شنای داخل ساعت شنی عمرمونه که داره خالی میشه‌. هر چند این روزا همه جا پرشده ازین حرفها و بعدشم یه جمله ی انگیزشی مثل دم را دریاب و زندگی آب تنی در حوضچه ی اکنون است و این صوبتا:) 

 حالا من واقعا مشتاق گذشتن امروز بودم.  جسمی بی حال بودم و روانیم بی حوصله و کلافه. بیشترم به خاطر بدخوابی دیشب. 

ولی خب کار و بار انجام شد و دیگه رسیدیم به آخرین ساعتای شنبه هشتم مهرماه. دلم میخواد برم بخوابم و صبح که بیدار میشم یجوری باشم انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. 

یجور سبک و بی خیال و پرانرژی برای شروع روز جدید. از همین ورژنای انگیزشی. از همینا که میگن سلام به خورشید و درود به ابر و مرحبا به باد و کلا چه نیکویی ای فلک و چه  نیک کرداری ای چرخ:))

ولی خب الان بغض دارم و دلم میخواد بزنم زیر گریه . تو سرم مدام پلی میشه چه بدرفتاری ای چرخ ، سرکین داری ای چرخ ....

میدونم پودر سنجد لازمم با این تعدد پست:)

الان یادم افتاد در مورد همساده طبقه بالاییمون حرف نزدم اینجا. خیلی ناراحت شدم که بین همسایه ها تبعیض قائل میشم. اینجا برابری و عدالت حرف اولو میزنه. زینرو میخوام بگم احساس می کنم طبقه بالاییمون ارث باباشو از بقیه طلب داره و بسیار پرروعه:))

آخیش عدالت برای حرف زدن پشت سر همسایه ها تو پاراگراف اول رعایت شد. پس من دیگه با خیال راحت موضوعو براتون می شکافم. جونم براتون بگه که اینجا یه ساختمونه اندازه کف دست و با دو نفر و نصفی ساکن:) منم یه گروه تلگرامی ساختم و همین چند نفرو اد کردم توش که بتونم پول قبضای مشترکو ازشون بگیرم. 

بله درست فهمیدین. هنوز زندگیتون از سر مسئولیت پذیری زیاد قبضای مشترکو پرداخت می کنه. حالا این همسایه بالایی امر بهش مشتبه شده که پست پردازنده ی قبوضو دارم و زینرو اینجا دفتر مشکلات مردمی هست! 

چندبار زنگ درو زد که من باز نکردم. من جواب دادن تلفن برام سخته. حالا فکرشو بکن یکی بیاد جلوی در اونم بیخبر:) خلاصه به موبایلم زنگ زد جواب ندادم‌. پیام داد که پنج تا بسته میتونم بیارم بذارم تو یخچالت؟ قیافه ی من دیدنی بود:/ من با تو چه صنمی دارم که دخترخاله شدی آخه. 

براش نوشتم نه بابا یخچال من کلا اندازه  ی یه وجبه. جایی نداره. 

بعد دیدم تو گروه خطاب به من کلی مشکلات ساختمونو نوشته. برق راه پله ها قطعه و مهمونام با چراغ قوه تردد می کنن و پشت بوم کثیفه و کولرا آب میدن و .ال و بل....

منم گفتم خب بگید یه برق کار بیاد درست کنه برق راه پله رو. طبقه چهارمی اینجا وارد شد که بهتره هر کی یه گوشه ی کارو بگیره. بعد دوباره این پرروخانوم نوشت اگه قرار بود هر کی یه گوشه کارو بگیره پس دیگه زحمت مدیر ساختمون نمیدادیم که. 

خلاصه کار داشت بالا می گرفت . منم نوشتم شما بشین مدیر ساختمون چون خیلیم مشکلات اشراف دارین‌.  نوشت من شاغلم و وقت ندارم و .... انگار مثلا بقیه خودشونو باد میزنن و نمیدونن با وقتای اضافیشون چیکار کنن. 

نمیدونم چرا سریع سیم پیچی اعصابم به هم میریزه وقتی یه پررو طلبکار می بینم. به خاطر همینم صلوات فرستادم و دیگه جواب ندادم. 

همین دیگه این بود داستان من و همسایه:)) 


شنبه ظهره الان: امروز مدال بی حس و حالترین انسان اطراف و اکناف به من میرسه. اصلا خورد و خاکشیرم همه جوره:/

داستان مابقی روز:)

من نه پردیسان رفتم و نه فیلم دیدم. به جاش حدود دوساعت داشتم تلاش می کردم بفهمم  چرا چراغ چشمک زن اسپرسوساز روشن شده. دیدم نوشته وقتی دستگاه نیاز به جرم گیری داره اینجوری میشه. 

شامپو مخصوصشو طبق دستوالعمل استفاده کردم و کلی هم دنگ و فنگ داشت ولی چراغ خاموش نشد که:) بعد دیدم خیلی حس مغبون شدگی دارم بعد ازین همه تلاش نتیجه نگرفتم. 

کابینت ادویه هارو ریختم بیرون و یکان یکان تمیز کردم و چیدم سرجاشون بلکم یه کم حس مفید بودن بگیرم:) بعد چشمم خورد به ادویه ماکارونی گلها. گفتم عه هزار ساله ماکارونی نپختم پس یه ماکارونی چرب و چیلی درست کنم و بزنم بر بدن. این طور هم شد. 

خلاصه بعد از خوردن ماکارونی گفتم دیگه وقتشه بزنم بیرون. سوئیچ ماشینو برداشتم و کلی هم در و پنجره هارو قفل و بست زدم. انگار دارم میرم سفر طولانی. تو پارکینگ فکر کردم چه کاریه با ماشین. هوا خوبه برم یه پیاده روی ریزی داشته باشم. رفتم بیرون انصافنم هوا خوب بود. 

 دوقدم راه رفتم دیدم همش دلم میخواد برگردم خونه. بعد به خودم اومدم دیدم با یه پنیر و خرما و آدامس در دست جلوی در خونه ام:) این طور انسان یکجانشین و خانگیی هستم. برگشتم دیگه. فیلم  past lives هم میخوام ببینم. 

تعطیلیام داره به ساعات آخرش میرسه دیگه. 

اینجا هیچی اونقدرا جدی نیست:)

یه چیزایی تو پیاما برام می نویسین و منم راهی برای جواب دادنشون ندارم که نشون میده حرفای منو خیلی جدی می گیرین.

به قول رضوان جون من یه کمی بذله گوام . یعنی گوله ی نمک و از با نمکی زیاد یه وقتایی زیادی به یه موضوعی شاخ و برگ میدم:) حالا درسته یه پارتنر سرگرم کننده و محترم پیدا بشه ازش استقبال می کنم:)) اما خب دیگه حالا  نداشتنش اینقدریم جانسوز نیست که به نظررسیده. یعنی گویا چیزایی که در مورد نبات و داستاناش نوشتمو زیاد جدی گرفتین. 

همه چی خوبه و رو به راه. انصافنم تنهایی نسبتا در صلح و صفایی دارم. چیزایی که تو پستا می نویسم صرفا واسه اینه که دور هم یه لبخندی بزنیم و بس.

سطح دغدغه ها هنوز پایینه:)

خب عطف به پست قبلی و دغدغه های مطروحه در باب بالای چهل سال کم کارکرد و بدون رنگ باید عرض کنم که نبات به شدت کم کاری کرد. یا شایدم آقایون پیجش کم کاری کردن. در مجموع چیزی از توش در نیومد:) 

اینم شانس مایه به خدا. یه جا دل می بندیم و امیدوار میشیم که شاید گره ازین بخت فروبسته گشوده بشه، اونم میخوره به خنسی:) 

همین چند وقت پیش بود تو همین پیج نبات خواسته بود فیلم از سورپرایز شدن یکی از نزدیکان بفرستن. جوری با هجمه ی فیلمای سورپرایزی، روبرو شدیم که تا ده روز محتوای استوریای بیست و چهارساعته ی پیج نبات اینا بودن: مادری که فهمیده دخترش حامله است و از خوشی گریبان چاک می کنه. یا این که پسری به خونوادش نگفته بلیط ایران گرفته و یهو جلو در خونه شون سبز میشه و والدین یه نیم سکته رو رد می کنن:)) 

بعدم  نبات می نوشت از گریه کور شدم و فلان و بیسار! حالا من با صورت کاملا فلت همه رو نگاه می کردم و با خودم می گفتم چقدررر سطح هیجان پذیری ملت بالاست‌. من اگه الان دخترم بیاد بهم بگه حامله است ، اینجوریم که خب مبارک باشه. ایشالله به سلامتی. دیگه این همه جیغ و ویغ برای چیه آخه. حالا شما بگو چند سال درگیر بودن و هیچ اسپرمی هیچ تخمکیو تحت تاثیر قرار نمی داده و این همه انتظار باعث هیجان بالا شده. بازم اینجوریم که خب. در مجموع که چی؟:))

حالا من سر یه چیزی داشت سطح هیجان پذیریم می رفت بالا اونم  مع الاسف ،نبات کاملا فلت بود:) میگم واقعا شانس مایه که برهوته باور نمی کنین. خب این که از بین این همه فالوور نباتی در اقصی نقاط دنیا من بتونم نیمه گمشده مو پیدا کنم و یار مبارک بادا بخونم واقعا خواسته ی زیادیه؟ نه واقعا اگه زیاده بیاین بگین خب. 

خلاصه این که از این. در حال حاضرم نبات کرکره رو کشید پایین و گفت که به مناسبت سالگرد جمعه ی زاهدان فعلا ادامه نمیده این بازی کثیفو. البته که خب می فهمم اینو. اما اینو نمی فهمم که چرا اصلا شروع کردی زن حسابی؟ تو که میدونستی وسطش این سالگرد هست. چرا با من قلب ما ناکامهایِ بخت فرو بسته*، بازی می کنی؟ واقعا چرا:))

زینرو من الان یک ناکام به توان ده هستم و در یک ظهر کسالت بار جمعه نشستم و دارم برگه زردآلو با چایی میخورم. تعجب کردین؟ شگفتی نداره که. برگه ی زردآلو اگه خیلی شیرین باشه میتونه جای خرما و کیشمیش و قند و نباتو بگیره. عه بازم سر و کله ی نبات پیدا شد تا ناکامی منو توانشو بالاتر ببره. خلاصه هیچی دیگه بدین صورت:)

یه دل هم میگه حالا که ظهر تعطیله و تو پردیسان کسی راه نمیره برو یه مقداری پیاده روی کن و بار این ناکامیو از رو دوشت بزدا. یه دل دیگه میگه بشین تو خونه یه فیلم ببین شاید این بارو بشوره ببره. منم موندم میون این دوتا پیشنهاد دلبر برم کدوم ور. 

حالا شاید برم یه پیاده رویی بکنم و بعد برگردم فیلم ببینم‌. میدونین این ساعت پردیسان چیش بده؟ اونایی که میان برای صرف ناهار تو پارک! نمیدونم شاید چون من هیچ وقت اینو تجربه نکردم که با اهل و عیال بشینم تو پارک و استانبولی بخورم، خوشیشو نمی فهمم. اما همه اش اینجوریم که  اگه تو خونه که خیلی تر و تمیزه غذاتو بخوری بعد بیای تو پارک هوا بخوری که خیلی بهتره. 

اما خب عده ی کثیری انگار برعکسشو دوست دارن. 

البته که واقعا به من مربوط نمیشه و اون بخش راه رفتن، چون آسفالته کسی روش ننشسته. زینرو  به قول شاعر اینا همه بهونه است، بهونه های فراخانه است:) 

*بخت فروبسته رو همینجوری الکی نمیگم. یه خانومی که فال تاروت و اینا می گرفت و خیلیم پروفکشنال و اکسپرت بود تو حرفه اش بهم گفت یه دعایی چیزی برات نوشتن و نمیذارن به جایی برسی:)

 من میگم این همه مشکل کار طبیعت نمیتونه باشه نگو ماوراالطبیعه دستش تو کاره. حالا کی این کارو کرده الله اعلم:) بعدم خیلی دوست دارم ساقیشو زنده ببینم که اصلا به چی تو من گیر  داده بوده و ناراحتش می کرده که رفته زحمت دعا و طلسم کشیده؟

 نه واقعا چی؟ من که تموم زندگیم یه گوشه نشستم و سماق مکیدم. اگه بهم بگه نقش یه میلیون جمله ی انگیزشیو برام بازی می کنه:) 

نقش برآب شده ها:))

با خودم نقشه کشیده بودم امروز که تعطیلم بیام خاک بلاگ اسکایو به توبره بکشم از شدت و تعداد پست:) ولی تا اینجای کار،فقط تونستم از تو رختخواب بیام بیرون و خوردن صبهارم تیک بخوره و بس:) 

یجوریم بی خیال جهانم که مگو و مپرس. یعنی میتونم دوباره برگردم و دراز بکشم و بی خیال برنامه های امروز بشم. البته که برنامه ی جدیی تو کار نیست اونقدرا. تنها جدیش اینه که ورزش کنم و از زیرش در نرم. 

دیجی کالا هم قراره برام یه مشت شامپو و کرم بیاره و هنوز که خبری ازشون نشده.‌ مبلغشم زدم پرداخت در محل.  زینرو که تا لحظه ی آخر به آرمانای اسکوروچیم پابند باشم و پول تو حسابم بمونه:) یعنی هرآن ممکنه زنگ‌درو بزنن و من نمیخوام تو شکل و شمایل ورزشی برم جلوی در. 

یعنی اون وقفه ای که وسط شرشر عرق ریزان ایجاده میشه رو به هیچ عنوان دوست ندارم. هم شکل و سر و وضع خیلی مناسب نیست هم این که یجوری انگار تمرکزت میریزه به هم. فارغ از همه ی اینا اون شهرام شب پره ها و شماعی زاده هایی که با صدای بلند هدست گوش می کنم ممکنه اصلا نذارن صدای درو بشنوم. 

زینرو خیلی ریلکس و عذر شرعی دار تا موقع رسیدن بسته دیجی کالا ورزش نمی کنم:)

یه موجود خبیثیم تو سرم میگه کاش تا شب طول بدن آوردن بسته رو.‌این طور با خودم درگیرم فی الواقع. زبان خوندن خب این بند و بساطو نداره. میتونم زبان بخونم اما از وقتی او لایو لیلا فروهرو دیدم که بعد از چهل و شیش سال زندگی تو محیط انگلیسی زبان، اونجوری آی ام عه بوکی حرف میزنه،کلا زیاد انگیزه ندارم:) زچه رو؟ چه ربطی داره؟

خیلی ربطی نداره. اما خب اتساعات اقصی نقاط  اینجوریه که تورو می کشونه به ربط دادن تمام شقایقا  به گودرزا:) 

دیگه چی؟ دیگه این که دیشب بعد از ماهها دوری از پتوی نازنین سونام، یه بازگشت و خزش پیروزمندانه  داشتم به درونش و انصافنم خوب بود. کلا چیز خوبیه و لازمه که در هر منزلی یک عدد ازش باشه.انگار که رو کل بدنت کیسه آبگرم گذاشتی و در حال ریلکس کردنی. بعضی از مدلاشو دیدم یجوریه که دوتا سوراخ شبیه حلقه آستین براش طراحی شده که تو میتونی دستاتو بیاری بیرون و از گوشیتم استفاده کنی.‌ پتوی من نداره این آپشنو ولی اگه داشت میتونستم نبات و صدف بیوتی و ساینارو خیلی راحت موقع لم دادن تو پتوم، رصد کنم. 

باور کنین بخش عظیمی از حجم اینترنت من صرف این میشه که صدف بیوتی، بالاخره با لوستر خونه اش چیکار کرد و عروسی ساینا با شوهر آمریکاییش به کجا میرسه . اما خب نبات کار باحالی کرده. انگار همین تقاضایی که من داشتم واسه پارتنر سرگرم کننده اون عرضه شو ایجاد کرده:) 

به چه سان؟ بدینسان که گفته آقایون مجرد بیان یه تیکه ویدیو از خودشون واسه معرفی بذارن و به خانوما معرفی بشن:) کار جالبیه. هرچند گویا آقایون دارن خساست به خرج میدن و خیلی ویدیوی کمی دادن ولی خب کلا صفحه هایی مثل صفحه ی نبات هم بیشتر صفحه ایه که خانوما فالوش می کنن. 

دیدم یه عده اومدن به شوخی گفتن تقاضای آقایون بالای چهل سال کم کارکرد و بدون رنگو دارن:) خوب بود چون هرچی فیلم میذاشت از یه مشت فنچ بیست تا سی بود که خب فایده ای نداشت:)

خدایی کیف می کنین از سطح غنای دغدغه هام:) 

دیگه همینا فعلا برم ولی باز برمیگردم با مطالبی مهیج و به شدت پر از غنای ادبی و علمی و فرهنگی و  هنری و اجتماعی و سیاسی:)))


آخرشب نوشتم: تو سرم پلی میشه مدام

...صدای قلب من چرا غمت نمی کشد مرا چرا هنوز ادامه داری

تویی تمام ماجرا که رفته ای ولی مرا به حال خود نمی گذاری...

روزای کاری این هفته تموم شد و من هنوز زندم:)

یعنی هفته ای بود مگو و مپرس. حالا رسیدم به شب آرامش و آسایش قبل از تعطیلی. صبح که سوتی بزرگی دادم و دیر از خواب بیدار شدم. یعنی اینجوری بود که یه قرار کاری کاری مهم داشتم ساعت ده صبح.  آلارم گوشیمم گذاشته بود برای هفت و نیم. بیدار شدما گفتن یه پنج دقیقه دیگه بخوابم همانا و دیر شدن همانا. 

حالا کاری ندارم بالاخره خودمو با فلاکت و ذلالت رسوندم. چرا ذلالت؟ چون خب بدقولی بده و کلیم عذرخواهی کردم. یجوریم برنامه هامو چیدم که وسط روز یه دو الی سه  ساعتی تایم ناهار و نماز و ورزش داشته باشم. 

امروز تو برنامه ورزش نبود‌. زینرو گفتم خونه رو از اتیوپی بودن دربیارم و یه خریدی بکنم. سبزی خوردن، کاهو، خیار، انگور، کلم بنفش، پیاز،قهوه، تخم شربتی و غنچه گل سرخ و نون سنگک خریدم. قبل از رفتن هم آبگوشت گردن پرملاطی بار گذاشتم و بعد که رسیدم خونه. آبگوشت با ترشی کلم قرمز نوش جان کردم .دیگه تایم خوشحالی تموم شد و نشستم پای کار. 

همین پیش پای شما، قضیه رو جمع کردم و گفتم بیام اینجا و ابراز خوشحالی کنم از تموم شدن کار و بار. هرچند هنوز خریدامو نشستم و جا ندادم. تازه کوکب جون باید  سبزیم پاک بکنه و ترشی کلم هم بار بذاره:) 

شما چه خبر؟ چه حال چه احوال؟

حالا ماه شدم:)

اون آگهی قدیمی کرم ببک رو یادتونه دیگه؟ اونجا که ماهی یه کرم میده به ماه که صورتش پر از لک و لوکه بعدش ماه عکس خودشو تو برکه می بینه و میگه حالا ماه شدم:)) 

حتما منتظرین ببینین من میخوام چی بگم و چه ربطی میتونه به کرم ببک داشته باشه. حضور انورتون عارضم که واقعا هیچ کدوم از چیزایی که میخوام بگم به کرم ببک و ماه شدن ربطی نداره. عنوان پست و سه خط اول همین جور اسنک طورن . یعنی گفتم یه چیزی ته چشمتونو بگیره بعد برم سراغ مطلب اصلی:)

مطلب اصلیم اینه که من همین چند دقیقه ی پیش متوجه امر خطیر و نکته ی تابناکی شدم. فهمیدم چند وقتیه که کارم زیاد شده تو طول ساعتای کاری همش میگم، بعد از کار ال می کنم و بل می کنم‌.‌خیلی برنامه های مهیجی برای خودم می چینم.

 بعد که کارم تموم میشه فقط چند ثانیه خوشحالم. بعدش اینجوریم که اصلا سر و مغز  و چش و چال فیلم دیدن ندارم. تو هیچ پیج اینستاگرامیی هم هیچ چیز جذابی وجود نداره.‌ کتابم اصلا حرفشو نزن .  بعد میخوام بخوابم می بینم وقت خواب نیست.

  خلاصه خیلی شرایط سخت و ول معطلی پیدا می کنم. امشب فهمیدم کارکرد پارتنر خوب برای اینجور وقتاست. این که بگه عزیزم بریم باهم یه قدمی بزنیم. یا نه اصلا بگه عزیز بشین به کناروم فقط. یا یه کمی لطیفه و چیز خنده دار بگه .‌خلاصه بعد از مدتها که فکر می کردم واقعا پارتنر موجود بی مصرفیه، تازه براش کاربری پیدا کردم. این که بشه پرسونال اینترتینرم:)) همه چیم پرسونال میخوام دست بر قضا:)

راستی کفشامم رسید و میتونم بگم حالا ماه شدم:) 


جمع کنم ورثه بخورن خوبه؟

جونم براتون بگه که یه برنامه ی فوق خرکیی برای خودم چیده بودم که مگو و مپرس. نمیدونم چرا اینقدر افسار گسیخته بود همه چیز. هفت دقیقه ی پیش به هر نحوی از انحاء تمومش کردم. گفتم بیام اینجا یه کم پز خودمو بدم و بگم که چقدرررر به خودم مفتخرم و اگه باغبان و مینا و باقی دوستان راضی باشن آخر این هفته هم یه اسپا مهمون کنم خودمو. 

باور کنین که سزاوارشم. آخه فردا و پس فردا هم همینطور جانسوز و جیگر خراشه برنامم. بعد این که بی تعلل دارم به یکان یکانشون رسیدگی می کنم خب تشویق لازمم دیگه. اصلا جمع کنم ورثه بخورن خوبه؟ :))) 

یجوری از جمع کردن حرف زدم انگار در حال دروی مزرعه ی اسکناسم:) اما گذشته از شوخی حتما میخوام یه جایزه درست درمونی به خودم بدم. حالا این جایزه ها دارن یه طوری میشن که کل درآمدم بره براشون. ولی خب فدای سرم. جمع کنم ورثه بخورن خوبه:)

خب من دیگه برم مابقی امور زندگیو تمشیت کنم. تازگیا به این نتیجه رسیدم که واقعا سخته خرید کردن و آشپزی و اینا. کنار پرسونال اسیستنت یه پرسونال تدارکاتچی و پرسونال شف هم میخوام. شاید برم یه پنت هاوس بگیرم که سوییت سرایداری داشته باشه و یه کوکب بیارم واسه تدا رکات و شف کاری. یه فرنوشم واسه پرسونال اسیستنتی. حالا شایدم  دستیارم ایلیا باشه . هنوز تصمیم نگرفتم برای جنسیتش. (سلام علیکم والرحمه الله بر مینای جان:)

سرصپی :)

پاییز که میشه مدام یاد چهرازیا میفتم و حرفاشون. موقع تعریف میگفت سر صپی به جای سرصبحی. کلا دوستشون داشتم. یهو غیب شدن نمیدونم چرا.

حالا من حرفم یه چیز دیگه بود که سرصپی مصدع بلاگ اسکای و شما شدم. چه جوری میشه یه نفر از کله ی سحر تا نصفه شب فقط دعوا می کنه و جیغ و داد می کنه. کیو میگم؟ همسایه مون. البته تو ساختمون ما نیست. خونه شون ازین قدیمیای دوطبقه است که چسبیده به آپارتمان ما. بعد خونه ازیناست که حیاطش شبیه حیاط خلوته . نمیدونم میگن شمالیه یا جنوبیه. الان خیلی مغزم کار نمی کنه. از همونا خلاصه که حیاطشون مستقیم در به کوچه و خیابون نداره. 

بعد یکی از پنجره های اپارتمان من یجوریه که حیاط اینارو کامل بهش مشرفم. (میتونم فحش زشت بدم به طراحای شهری و ادمایی که مجوز ساخت و سازای احمقانه میدن. ) خلاصه کاری به این حرفا ندارم. خواستم از میزان چیک تو چیکیم با این همسایه بگم که تو حلق همیم در مجموع. بعد بهار و پاییزکه میشه اینا تموم در و پنجره هارو باز میذارن و زینرو وقتی حرف میزنن انگار دم گوش من وایسادن. منم گوش که نیست لامصب راداره. مثل دماغم که اونم دچار تیز حسیه و هر بوییو از هزار فرسخی تشخیص میده.‌

حالا با این گوش حساس من، خانم همسایه فوق الذکر جوری حرف میزنه که تمام ناشنواهای جهانم میتونن بشنون. دوتا دختر داره که کلا با جیغ و داد و تهدید باهاشون دیالوگ می کنه. با شوهرشم که من هیییییچ وقت صداشو نشنیدم فقط می فهمم مخاطبش یه آقاییه به اسم مثلا حسن که چقدر بیشعوره از نظر این خانوم. چقدر بی فکره. چقدر خودخواهه و چقدر چیزای دیگه است. 

حسنم که اصلا صدا نداره. دوتا دخترا گاهی صداشون میاد اما در مقابل مادر فولاد زرهوشون فی الواقع بی صداترینن. خلاصه اینارو گفتم که بگم امروز به مناسبت بازگشت غرورآفرین همسایه مذکور از سفر و روز اولی که بچه ها مدرسه داشتن، خانوم همسایه از شیش صبح مشغول جیغ زدن بود. 

سااااناز، خاک بر سرت جمع کن اینارو از رو زمین، آینااااااز بمیری ایشالله! حسن برو ببین پایین مادرت نون داره! خودت که ال و بلی و تنبلی و نمیری نون بگیری و ....

دیگه به گمونم لازم نیست بگم پاشدم رفتم تمام یا کریمای محلو بغل کردم و ازشون عذر خواستم به خاطر حساس بودنم به صداشون. یعنی اشک ندامت و پوزش بود که از چشام سرازیر می شد و یاکریما هم با گوشه ی پرشون اشکامو پاک می کردن و می گفتن عب نداره عب نداره خدا ببخشه:)) 

بعد از ارتباط صمیمانه و غمگسارانه با یاکریما میخوام نارنجک ببندم به خودم و  از پنجره برم تو حیاط خلوت همسایه مذکور و خودمو همونجا منفجر کنم‌. به گمونم با این عملیات انتحاری یه محل از دست این خانوم و  البته از دست خود من و تیزحسیم نجات پیدا می کنن. مطمئنم به خاطر دعاهاشون میرم بهشت. 

پس بدی خوبی دیدین حلال کنین و ایشالله دیدار ما کنار اولین جوی شیر و عسل ورودی شمالی بهشت. همونجا که تابلو زدن  به سمت سرای غلمانها:))