هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

دلم ازون دلای قدیمیه:)

نمیدونم این آهنگ محمدنوریو گوش کردین؟ به نظرم خیلی لطیفه. یعنی خیلیا. منو یاد یه آدم مهمی تو زندگیم میندازه. الان مینا میاد میگه اون آدم مهم بالا منظورته؟ نه اون که برادرت بود. پس کی؟ زانتیاییو میگی؟ پس کیو میگی؟ زودباش بگو دیگه با این آهنگه می رفتی اسپا؟ نون از اسنپ بازم سفارش میدی؟ ....:))

خلاصه که به این حالت:) بگذریم  ازین حرفا و بریم سراغ تعریفیا. نه این که من شبانه روزم پر از هیجان و ماجراست آخه؟زینرو تعریفم زیاد دارم:) 

دیشب از درد بازوها و نیز ناحیه ی لگن به دلیل سخت شدن ورزشا همش غلت زدم و نتونستم بخوابم. حالا به خیال خامم آنتی هیستامین خورده بودم که بی توجه به بخش حساسیتش، از قسمت خواب آوریش بهره ببرم که نشد.

 همسایه طبقه پایینیمونم ساعت ۵ صبح در پارکینگو داستان کرد و منِ بدخوابو کلافه:) چرا تو پارکینگ ماشینشو اینقدر جلو و عقب کرد و گاز داد و بوق زد. حالا میگیم بوق دستش خورده ولی گاز چرا میداد جدی؟ 

 اینا همش آه یاکریماست. نمیدونم طفلیا کجا رفتن اصلا. همش میرم دم پنجره ، فضله هاشونو رو لبه ی پنجره می بینم بیشتر دلم هواییشون میشه. هوایی اون صدای ته حلقیشون. همون صدایی که بدون باز کردن نوک از هم تولید میشد و دخل منو میاورد. میخونم کجارفتی و من بیقرارم و ...

خلاصه هیچی دیگه . بازم به خیال خام خودم هنوز تا ظهر فرصت جبران خوابمو داشتم که صدای تقه ی کلندر گوشی اومد. قشنگ انگار بهم جریان برق وصل کرده باشن  چشام واشد. 

نمیدونم جریان برق چشای بسته رو باز می کنه یا نه. در هرحال من یه همچین تجربه ای داشتم:) ولی واقعا یادم نمیومد دوشنبه صبح برنامه ای داشته باشم که تو کلندر ثبت شده باشه اونم برای ۸ صبح. با یه پلانک کماندویی خودمو دراز کشیده از رو تخت رسوندم به گوشی. بله تقه ی قرار بود. اونم چه قراری. یا ابرفرض گویان تختمو مرتب کردم. قشنگ انگار عازم یه عملیات جنگی سنگین باشم عمل میکردم. حتی شاید یه پیشونی بند یالثارات الخودم هم لازم داشتم :) 

ازونطرف اسپرسوساز نازنینم هم همچنان خرابه و چراغ آلارم جرم گرفتنش چشمک میزنه. منم محتاطِ مال دوست میگم قبل از درست شدن خیلی ازش استفاده نکنم. حالا موکاپاتم دارم اما خب قهوه ام برای دستگاه آسیاب شده. هیچی دیگه هرچی چایی خشک داشتم مشت مشت ریختم تو قوری تا غلیظ ترین عصاره ی چای سیاه و تلخ جهانو تحویلم بده. بلکم از گیجی و منگی دربیام. 

فی الواقع اون جریان برق فقط چشامو باز کرده بود و خودم صدای خروپف مغزمو می شنیدم. اما چاره ای نبود. سه تا تیکه اندازه کف دست نه اندازه قدم از تو فریزرسنگک درآوردم و گذاشتم تو ماکروفر؟ ماکروویو؟ حالا هرچی. گشنم بود. امیدوارم متوجه عمق گشنگی این روزای من شده باشین. خلاصه صبونه خوردم و سه تالیوانم ازون عصاره ی غلیظ چای ریختم تو معدم. به این امید که کافئین برسه بهم. 

رفتم سرقرار.‌حالا مینا میاد میگه عوا شیطون قرار میذاری به ما نمیگی؟ آخه قربون شکل قشنگ و دل میناییت بشم کی ساعت ۹ صبح میره ازون قرارا که تو مدنظرته. قرار نه صبح قرار برای درآوردن یه لقمه نون از زیر پای فیله. قرار برای دویدن واسه یه تیکه بربریه... بسه یا بازم بگم؟ صدای گریه ی حضارم درومد:)

بعد هیچی دیگه تا ساعت ۸ شب به صورت شکسته و بسته و با استراحتای بین راهی طولانی ، پرونده ی کار امروزو بستم.‌تو یکی از استراحتا یه سوپ پختم . قبلا دوبار از روی رسپی یکی از اینستاگرامرا پخته بودم و خیلی خوشمزه شده بود.‌اینستاگرام مربوطه عارفه شمساییه. بله من تقریبا همه رو فالو می کنم. به این سوپ میگه سوپ دریای سرخ. یه کم اسم لوسیه ولی محتوا خوشمزه است. زرشکم توش داره حتی. 

اینو برای مینا می نویسم که تو  زحمت سوال کردن نیفته. مرغ و هویج که پخت جوپرک و ترخون خشک و آبغوره و رب و زرشک بهش اضافه می کنی و میذاری جا بیفته. دیگه ادویه هم هرکی هرچی دم دستشه. 

واقعا خوشمزه است. دیگه به عنوان ناهارم ازون خوردم و کارو با قوت ادامه دادم.‌تو یه استراحت بین راهی دیگه از اسنپ، جانک فود سفارش دادم.‌چون شیم آن می و این حرفا هست دلم نمیخواد خیلی وارد جزییات سفارشم بشم.‌فقط این که غیر از شیر و ماست  یه خروار ویفر خریدم و سه تا بستنی و چهارتام ساقه طلایی. البته من یه بسته ساقه طلایی زدم ولی نمیدونم چرا به اذن پروردگار شده بودن ۴ تا. 

باور کنین ازین اباطیلی که اسم بردم فقط یه بستنی قیفی وانیلی خوردم و سنگ بر شکم بستم:) بعد دیگه کار و بار تموم شد. گفتم برم میوه و سبزی بخرم. خلاصه با کلی خیار و کلم قرمز و کاهو و سیب و نارنگی و گوجه فرنگی دست و پنجه نرم کردم. چرا دست و پنجه نرم کردم؟ زینرو که دارم چیزِ درست کردن ترشی کلم قرمزو درمیارم. بازم  کلمارو خورد کردم و گذاشتم بپزن که ترشی درست کنم. خیارارم میخوام خیارشور کنم. 

بعدم با مادرم صحبت کوتاهی در مورد تیره روزیهای موجود در کره ی زمین داشتیم که مع الاسف کل بارشم مامان جان من به دوش می کشن و منم کاری براش نمیتونم بکنم. رضوان جانم گفته بودن شرح این تیره روزیارو اینجا بنویسم بلکم شفایی بشه و مرهمی بر قلب منِ هرشب شنونده. 

داستان ازین قراره که یکی از بزرگترین تیره روزیا، ارزون شدن محصولاتیه که برادرم میفروشه. یکی دیگه شون اینه پتوها و ملافه ها و لحافا خیلی کثیفن و هیچ کس به حرف مادرم مبنی بر خشکشویی بردنشون وقعی نمی نهه!

 یکی دیگه اش اینه که کف پای برادرزاده ام دوسه تا چیزی شبیه جای نیش پشه دیده ترسیده نکنه بچه آبله مرغون گرفته باشه چون مادرش زیاد به فکر نیست. البته من نمی فهمم خانم برادر من باید به فکر چی باشه؟ اگرم به فکر باشه باید دقیقا چیکار کنه. واقعا اینارو نمیدونم. 

تیره روزی بعدی اینه که بابام با همون لباسایی که میره تو باغ و باغچه میاد میشینه رو مبل:) یه مورد دیگه هم این که حرف بچه های کوچیکو اندازه حرف یه آدم بزرگ جدی میگیره. مثلا اگه یه نوه ی شیش ساله پرت و پلایی گفته مامان جوری ناراحت میشه انگار یه عاقله زن یا مردبالغ شصت ساله این حرفو زده. بعد هیچ کدوم از کاراییم که دکترش گفته انجام نمیده. حتی میزان آبی که باید بخوره رم رعایت نمی کنه و دچار مشکل میشه. 

بازم بگم یا دیگه بسه؟‌

خب خدارو شکر رکورد طولانیترین پست سالم زدم. برم دیگه:))


نظرات 8 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 25 مهر 1402 ساعت 12:39

مامانم جدیدا اینطوری شروع میکنه که آره خیلی ناراحتم میپرسیم چرا میگه نه به شما نمیگم که ناراحت نشین+ یک آه جگرسوز بعدش خودش شروع میکنه

یعنی واقعا به جای سلطان غم مادر پشت وانتا باید بنویسن پدیده ای نادر به اسم مادر

ملیحه سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 21:18

عزییییییییزم ،اخه من هروقت این جارو میخونم چاک دهنم تا بنا گوش باز میشه از لبخند نگاهی خنده،اونوقت بچه هام میگن مامان بلند بخون، ما هم بخندیم،چقدر کامنت مینا جون جامع و کامل بود بخدا دیگه با کامنت ایشون هیچ سوالی توی ذهن آدم نمیمونه که بپرسه فقط یه سوال رو ایشون نپرسیدن ،من میپرسم اگر دوست داشتی جواب بده عزیزم،اینکه شما اینترنتی باشگاه ثبت نام کردید و براتون فایل میفرستند تو خونه انجام میدید ؟یا خودتون هرچی دوست داشتید انجام میدید،من یکم ورزش تو خونه برام سخته.چرا باشگاه نمیرید مثلاً trxخیلی خوبه ،من مدتیه ثبت نام کردم خیلی عالیه قبلاً ایروبیک میرفتم خیلی سختم بود

ملیحه جان چه خوشحال شدم که میخندی موقع خوندن اینجا.
من با اپلیکیشین ورزش می کنم. باشگاهم قبلا میرفتم. یه سالیه که کلا خونه رو ترجیح میدم

مینا سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 07:20

سلام ب همه دوستان عزیز!!! شغل من جوریه ک باید ۶ صب حداکثربیدار بشم ،و بنا براین شبها ده میخوابم ،،،اغلب وقتها شماها ک شب زنده دارید و اینجا حرف میزنید ،من فیلممو دیدم و خوابیدم !!!


ولی ولی ولی صب ک شماها لالا هستید من مشغول کار هستم ،،اینه ک اغلب صبح زود اینجارو میخونم و ادامه پست نسیم جون رو ادامه میدم !!! (خوب حالا ک چی ؟! خودمم نمیدونم چرا اینارو گفتم )
پستت نسیم جانم خیلی عالی و با جزییات بود و واقعن جای حرف اضافی نمیمونه ،،

ولی بریم موارد معدود خاص رو بررسی کنیم ،،یکی اینکه من متعجبم عزیزم ک چرا وقتی اهنگها یک ب یک تو رو یاد ادمهای رفته میندازن،چرا ی رابطه جدید ایجاد نمیکنی تا دیگه یادشون نیفتی،،خدا بسر شاهده حیف دل مهربون تواا ک توش عشقی نباشه!! ولی خوب باز بقول زهره جون روانشناسی جدید میگه نباید دخالت کنیم ،،

مورد بعدی ،بنظرم اینکه ملیحه گفت چرا چیزی نمیخری باعث شد بری کلی چیز میز بخری ،،خیلی دوس داشتم ،،چرا فقط ما چاق باشیم ؟!! بذار تو هم چاق باشی ولی از اسنپ گرون نمیشه ؟ چرا همونجا ک میری میوه میخری اینارو هم نمیخری؟ میخوام کم کم تو رو هم اقتصادی کنم!!
بعدشم جالب بود سوپ ،عارفه شمسایی باید ادم جالبی باشه !! اخه سوپ دریای سرخ

حالا درست میکنم ،اخه ابغوره عجیبه تو سوپ،،بعد زن جوونی مث شما ابغوره داره برام جالب بود بخدا الان میدونم ممکنه عصبانی بشی ،ولی ب این سوی چراغ فک میکردم ابغوره رو فقط مادرها و مادر بزرگها دارن !!!

راستی چ جالبه ک با اینکه اوندفعه گفتی تو یخچال شیشه های ترشی کلم چیده بوده (از مدل حرف زدنت حس کردم از ی دونه بیشتر بوده )بازم دوباره درست میکنی،،

انی وی ،،ضمنن خیلی شغلت باید جالب باشه ک مثلن ۹ صب میری سر قرار ،،پس اونقد ک من فک میکردم حالت مجازی نداره ،،

محصولاتی ک داداشت میفروشه رو اگه دلت خواست بگو


ببین من ی چیزی بهت بگم ،،درجزیی نگری من همین بس ک پریروز ملکه معظم مادر جان داشت ازحلیمی ک پسرخاله من ب مناسبت نمیدونم چ عید و عزایی میپزه تعریف میکرد(مامانم خیلی مسخ در اقوام دیگه مث خاله و دایی است و هرکار اونا بکنن خیلی بنظرم عجیب و جالب و فرازمینی میاد ولی کارهای من و خواهر برادرام بنظرش همه پیش پا افتاده و معمولیه ! ) یهو من گفتم مامان تو چ سایز قابلمه ای میپزن ؟ مامی گفت فک کنم دیگ مثلن سی نفره و من یهوویی گفتم یعنی تو دیگ روحی میپزن یا دیگ تفلون ؟؟

خواهرام جفتشون زدن زیر خنده و مامانم فک کرد مسخره اش میکنم و پاشد رفت !!! درحالی ک خدا بسر شاهده برام سوال شد،،حالا بعدش خواهرم گفت مینا اخلاقت خیلی بد است و سعی کن دیگه جزییات رو از کسی نپرسی،این دوره زشته !!!!!حالا من ربطشو ب این دوره نفهمیدم ،،ولی اگه نسیم خانم جون شمام دوس نداری دیگه نپرسم ،،

پ.ن : اگه دوس داشتی جزییات محصولاتی ک داداشت میفروشه رو نگو !! کلیات و جنسشو بگو !!اخه دلار دو تومن بالا رفته ،چرا باید محصولاتش ارزون بشه؟!!!

پ.ن ۲ : از همین تریبون ب دوستان اعلام میکنم حتی اگه پنجاه ملیون دارید تو دستتون نگه ندارید و حتمن ی خنزر پنزری بخرید ک گرانی در راهه ،،ترجیحن سکه بخرید ،،

با تشکر ،،

ببین کارمون ب کجا رسیده تو وبلاگ شما کامنت با پی نوشت میذاریم

فقط سطح لاکچری بودنو داشته باش "حتی اگه" قبل پنجاه میلیون تومن، یعنی پنجاه میلیون از نظر تو خیلی کمه . بگذریم
نمیدونستم دلار گرون شده. یعنی کلا زیاد بی خیال این بخش شدم بس که بهم استرس میداد و ناامنم میکرد.
در مورد رابطه هم گفتم که پنجاه درصدش اوکیه. یعنی من حتی کفشمم آماده است. به لباسم و رنگ و جنسشم فکر کردم. ولی خب پنجاه درصد مابقی سر و کله اش پیدا نمیشه:)))
در مورد سوپ، یعنی تو الان تو خونه آبغوره نداری؟ خیلی سوپ خوشمزه ایه. میتونی هم تو قابلمه روحی بپزی هم استیل هم تفلون
خودم که گفتم شورشو دراوردم و هی در حال ترشی کلم درست کردنم.‌بازم درست کردم. میدونی حالا که بحث اقتصاد شد میشه وقتی داری خونه دوستی، برادری جایی میری که شیشه از محصولات خونگی خودتوببری و بگی و کار دست نقاشه:)) هم خیلی کار لطیفیه هم نسبت به هدیه های دیگه خیلی اقتصادی درمیاد
بعدم سوپرمارکت اسنپ گرونتر از خرید حضوری نمیشه اصلا. دیگه زحمت برداشتن و آوردنشم برات می کشن.
دیگه همینا منم برم سراغ کار و زندگی. میناجون کار غیر واقعی وجود نداره . همه ی کارا واقعین.‌

سارا سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 06:24

چقدر خوب توصیف می کنی، اون مشکل کافئین و من هم دارم، البته شدیدش موقعی هست که غروب از خستگی یک کم بخوابم، دیگه بیدار می شم، وحشتناک تحریک پذیرم تا کلی چیز میز همراه با کافئین زیاد بهم برسه.
کف دست نون نه اندازه قد! باید بیشتر حواسم باشه.
امیدوارم امروز، روز خوبی باشه براتون

خب اینجوری که ساراجون باز شب خوابت نمیبره. یعنی غروب کافئین خوردن کارو خراب می کنه که
ممنونم ازت سارای عزیز

رضوان سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 03:56 http://nachagh.blogsky.com

«هنوز زندگی» جانم !سلام.چه نوشته بالا بلندی!
نوشته رضوان خواسته ریز مکالمات تو بگو زنجمور ه مامان را بنویسم.ممنون که نظر مرا لحاظ کردی من مدت دو هفته است تو یه فضای فکری قرار گرفتم که کمتر می نویسم و کامنت میگذارم ولی خوشحالم توجه شما را دارم.امروزو که...خدا کمک کنه ختم به خیر شود.:دنیابه کام تان

سلام رضوان جان
امیدوارم همه چی اونجوری که صلاحه پیش بره و ختم به خیر بشه.

زهره سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 00:15 https://shahrivar03.blogsky.com/

وای باغت آباد باغبان عزیز که زدی تو خال! دقیقاً اومدم براش نویسم یه جوری نوشتی که جای هیچ بحث و سؤالی نباشه من بیچاره مجبور شم برم سراغ جنس نامرغوب :)))))

راستی هنوز زندگی جان [چه اصراری دارم من که مثلاً اسمت رو تو کامنتها متوجه نشدم هنوز :)))) ] بقیه میدونند اون فیلی که یک لقمه نون حلالت رو زیر پاش گذاشته چیه؟ یا واقعاً قراره فیل در تاریکی باشه و هر کی از ظن خودش، حدس بزنه؟ [چون در مورد خودم با حالت دوم راحت ترم؛ کافر و کیش خود و از همین حرفها ]

خب تولد مینای جدیدرو تبریک میگم
نه بابا من همین یه قلمو جهت پرایوسی حفظ و حراست کردم. خداروشکر که راحت تری زهره جان

سمیرا دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 23:31

تو سختی هارو هم انقدر شیرین تعریف میکنی که لبخند بر لب ما مینشونی

لبخندتون مانا باشه سمیراخانوم جان

باغبان دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 23:30

آخییییییییییی چقدرررررر قشنگ و خوب نوشتین!
از خوندش محظوظ (خدا کنه معنیش همون لذت بردن باشه)شدم.
فقط یه چیزی، نگرانم الان مینا بیاد چی کامنت بذاره آخه!!رضوان هم. خوب شد زهره گفت عادت کرده به خوندن کامنتا! اعتیادش در نطفه خفه میشه الان.

والا باغبان جان من نیتم خیر و ترک اعتیاد زهره است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد