هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

امروز

از وسط هفته درگیرم و کماکان درگیرم. مدام حس مچاله شدن قلبم را دارم و انتظار می کشم. انگار این بار رفته ام توی یکجور انکار دیگر. منتظرم دستی از غیب بیاید و بگوید هی اینها همه اش خواب بود. اوضاع توی بیداری خیلی خوب است. 

خودم هم همه اش می خواهم اوضاع را بهتر کنم برای خودم. توان تحلیل  پیچیدگی احساساتم را ندارم. اما به تجربه یاد گرفته ام اینجور وقتها با چنگ و دندان هم که شده کیفیت امور روزمره ام را پایین نیاورم. خوب غذا بخورم نه زیاد و نه کم. یعنی شش دانگ حواسم را جمع می کنم. هرچقدر دلم پرخوری و هله هوله می خواهد این جور وقتها، مثل یک انسان استوار تلاش می کنم زیاده روی نکنم. چون می دانم عاقبت این زیاده روی یعنی خشم بیشتر از خودم و سرزنش و پیچیده تر کردن اوضاع.

 دلم نمی خواهد از رختخواب بیرون بیایم مثل همیشه ی این جور وقتها. هر جوری شده به هوای هر چیز مزخرفی حتی شده دیدن یک قسمت از یک سریال خودم را از تخت بیرون می کشم. موقع شستن دست و صورتم گریه ام می گیرد. ولش می کنم که تا وقتی اشک هست بیایدو ... خلاصه که تلاش می کنم اوضاع را مدیریت کنم هرجوری که شده و البته که فکرهای عجیبی توی سرم مدام در حال چرخیدنند. دریا و دریا و چند ساعت بعد که مهم نیست در کدام ساحل و کی پیدایت می کند. بعدش مهم نیست. 

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام...

وسط هفته بود. روز قبلش سرشار بودم و انگار بنفشه داشت جوانه می زد. حس تنها بودنم رفته بود و یک جوری با انکار هم که شده خودم را لابلای ابر و ستاره می دیدم. فکر می کردم وای چقدر خوب. چه تغییرلامصبی واقعن. اول ماه بود ودوباره همان فیتیش شروع جدید و نیو پیج از نیومون! انکارو انکار و البته که کلی هم ادوات  برای کمک به انکار. مثل گرفتن وقت دکتر مثل زودتر از من رسیدن به آن مطب شلوغ و جلوی آن همه انسان کنجکاو و دردمند توی سالن انتظار نگاههای عاشقانه و نوازشهایی که خب بهتر است نگویم برایتان. من؟ اصلن همین را می خواستم انگار فارغ از تمام واقعیتهایی که هر پنج ثانیه مغزم می کوبید توی صورتم. 

بعد هم همراهی و قهوه و ناهار و داروخانه و پرس و جوی فلان کوچ و فلان فیزیوتراپ  از تمام آدمهای این کاره... من؟ توی ابرها. من؟ اصلن همین را می خواستم بعد از تمام بی پناهیها و سیاهی ها. 

فردایش اما یک جور بدی واقعیت آوار شد روی سرم. بنفشه هنوز جوانه درستی نداشت که گلدانش شکست و ریشه اش پاره شد. بازهم دستم میلزید . معده ام به هم ریخت و حرفهایی که شنیدم تیر خلاص را زد. گریه ام قطع نمی شد و نمی دانستم چکار باید بکنم. منم تحمل هیجانهای پیچیده را ندارم. اصلن ندارم. البته که کار عجیبی نمی کنم اما توانایی انجام هر کاری را توی همچین موقعیتهایی دارم. جوری به هم میریزم که خودم از خودم می ترسم. همه ی هیجانهای اصلی و فرعی با هم قاطی می شوند و نمی فهمم برایشان چه کنم. خلاصه که شد آنچه نباید می شد. افتادم توی سیاهچاله ای که هرچه تلاش می کنم از آن بیرون نمی آیم. البته که جدید نیست و تنها چیزی که یاد گرفتم این است که تحمل کنم تا بگذرد. همین.