هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بیست و هفتم اسفند صبح اول وقت:)

نمیدونم اسم این حالی که دارم چیه. به گمونم یهو پریدم تو مرحله افسردگی سوگ.‌ گاهیم  با خشم قاطی میشه . البته درسته کوبلر راس این مراحلو به ترتیب گفته ولی هر کسی تجربه منحصر به فرد خودشو از سوگ داره.

 من واقعا مرحله انکار طولانیی داشتم. حتی چانه زنی هم بود. یادمه صبح تا شب تو  ذهنم با دی لوییس مکالمه می کردم و ازش می خواستم که دلیل کاراشو توضیح بده. خشم هم خب این وسطا تو رفت و آمد بود. اما افسردگی و حس غم تنهایی و این چیزا چند روزه اومده سراغم.  

یجوریم که انگار تنهاترین موجود روی کره زمینم. تو اکسپلورر اینستاگرام وقتی کلیپ دو یو مری می میبینم، نفسم تنگ میشه و فکر می کنم چرا کسی منو دوست نداره. حالا این که چرا تو اکسپلوررم ازین چیزا هست هم خودش جای بحث داره و نشون میده هی رفتم ازین ویدیوها دیدم. 

خب راستش شاید به نظر سخیف برسه اما دروغ چرا منم تفکر سیندرلاییم خیلی قویه. یعنی با وجود ظاهر قوی و مستقل همش منتظرم یکی خیلی پرنس وار بیاد و عاشقم باشه و حلقه گوهربین تقدیمم کنه. بعد این روزا که ناامیدی افسردگی خورده بهم، میگم تا الان که نشد مسلما بعد ازینم نمیشه. بعد انگار متلاشی میشم ازین امید ناامیدشده. حس برباد رفتن آرزو دارم. هرچند منطقا میدونم آرزوی ابلهانه ایه و یجورایی به خاطر تربیت مزخرف سیستم مردسالاره که این حالو دارم اما باز تجربه هیجانی سختیه. 

بگذریم . از ساعت ۵ صبح بیدارم. معده درد دارم یه کمی .‌ فکرای جور و واجور و از دم منفی هم چسبیده بیخ گلوم. 


بیست و ششم اسفند نظافت منازل خود را به من بسپرید!

چند روز پیش به صرافت شستن پرده ها و پنجره ها افتاده بودم خیلی عجیب و شدید. زینرو چندجا قیمت گرفتم و دیدم که ای بابا چقدر قیمت خدمات نظافت منزل زیاد شده. یه قیمتی گفتن که من اون روز گفتم بابا حالا کثیفم بود، بود. چیه مگه دو روز دیگه باز بارون و خاک اوضاع رو از برون و درون پنجره میریره به هم و خلاصه که بی خیال شدم .‌

دیروز پریروز که گاز و  فیلتر هود و اینارو  عمقی تمیز کردم و جوری برق افتادن که انگار نو شدن دیگه دوباره به خویشتن خویش ایمان آوردم و امروز رفتم سراغ پنجره آشپزخونه. آخ آخ خدایی کثیف بودا ولی من یجوری  عنکبوتی ازش آویزون شده بودم و بیرون شیشه هارو جوری تمیز کردم که نگم براتون. 

ترس از ارتفاع کلا فراموش شده بود و من اویزون بین زمین و هوا داشتم  شیشه و مخلفاتشو تمیز می کردم‌. چه می کنه این پول دوستی و اسکوروچی! یعنی هی به قیمت پیشنهاد شده واسه نظافت فکر می کردم هی یه جون به جونام اضافه میشد. پرده آشپزخونه هم زبراست. 

قابلیتهایی داشتم خودم بی خبر. پرده رو همین طور آویزون جوری تمیز شستم و خشک کردم که انگشت هیومن بینگ از حیرت گزیده میشه! خلاصه که یه تیکه ی محدودی از آشپزخونه  از پنجره تا گاز برق میزنه بقیه رو دیگه به غلط کردن افتادم:)

البته قصد دارم فردا این راه پر رهرو رو ادامه بدم ولی الان دیگه نمی کشم و دست راستم از کتف در حال قطع شدنه!   انصافا فضا کوچیک بود اما کار بزرگ! همشم دارم فکر می کنم چقدر اینجوری پول تو پولام موند تا هی خوشحال بشم و خستگیم در بره. هر دو دیقه هم یه بار جلوی پنجره و گاز دست می کشم به اطرافشون از ویژ تمیزیشون کیف می کنم. انسانی به جوگیری من نامده و نخواهد آمد! 

گفتم جوگیری یادم افتاد چند وقت پیشا پامو خیلی زیبا گداشتم رو عینکم. خب عینک نازنین یجور خیلی نابودی شد. دوسه بارم دادم درستش کنن خیلی افاقه نمی کنه و همش  یجور کج و سفت و اذیت کنیه. چند روز پیش داشتم از تو خیابون رد میشدم دیدم عه! همون عینک فروشیه که عینکمو ازش خریدم و انگار که بچه رو ببری پیش ننه اش، عینکمو دراوردم و گذاشتم رو میز آقای فروشنده.  گفتم این کج شده میشه درستش کنین. اون بیچاره هم یه کمی عینکو بالا و پایین کرد و یه چیزایی بهش زد و گداشت لای یه چیزای دیگه ای و بعدم تمیز کرد گفت بفرمایین. من زدم به چشمم دیدم یا قمرالملوک وزیری بدتر از قبل شد و میخواد دماعمو بکنه از جا از فشار. ولی هیچی نگفتم و خیلی ریلکس گفتم آقا این عینک آفتابیا همشون قابلیت  اینو دارن که شیشه طبی بذارین براشون؟ 

آقاهه هم نه گذاشت نه برداشت گفت چرا ازین عینکامون که روشم افتابی میخوره بر نمی دارین و در یک چشم به هم زدن بیست تا عینک گذاشت رو پیشخون. من که نه عینک میخواستم و نه پولشو داشتم بازم خیلی ریلکس شروع کردم به تست کردن و هی هم وسطش میگفتم همشون کائوچویین؟ فلزی ندارین؟ بعد باز اقاهه در طرفه العینی سی تا عینک فلزی که کاور افتابی دارن  گذاشت جلوم. خلاصه یطوری آقاهه تیز و بز عمل کرد و من حوگیر و کوووول که یهو دیدم در حال بیعانه دادنم و  کل موجودی کارتمو خالی شد! 

از اون روز آقاهه چندبار زنگ زده که بیا عینکت آماده است . روم نمیشه بهش بگم ولی من اصلا اماده نیستم. یعنی موجودی بانکیم اصلا شرایطشو نداره. 

فهمیدین حالا چرا از صبح شدم خانوم یاعه؟  با دوبلوری ثریا قاسمی. خب من  الان دیگه پول واسه غذامم ندارم چه برسه به این که بخوام خدماتی واسه نظافت بیارم! اخ آخ اون عینکو بگو. نمیدونم سرنوشتش چی میشه. بعد از دادن بیعانه کلان و بی پول شدن جوری چسبیدم به این عینک کج و سفتم و هر روز ده بار نوازشش می کنم که خب باز بهتره نگم براتون:)

البته یه کمی سیاه نمایی هم می کنم اندازه غذای خیلی کربوهیدراتی پول دارم اما واقعا کفگیرم ته دیگم سوراخ کرده دیگه! 

تازه چندوقت پیش یه کت و شلوار مخملی هم چشمم گرفته بود که خب اگه واقعا قصدم داشتنش بود باید مثل فیلما، با هفت تیر میرفتم تو فروشگاه و فروشنده سوسولشو تهدید به مرگ میکردم و لباسو میاوردم:) خدایی هیچ راه دیگه ای نداشتم. اما خودمو قانع نکردم و بی خیالش شدم. 

دیگه به اندازه کافی گل ناله کردم برم ببینم واسه این کتف نازنین کوزتم چکار میتونم بکنم. دوش آب گرم که دردی دوا نکرد!


بیست و پنج اسفندماه و موهبت دوستی

میتونم بگم امروز رسما روز فاک فنایی بود.  اول که خیلی خوابیدم یعنی دیشب بعد از برکشتن از پیش دوست و بعد هم  دیدن کوتاه بالا بدجوری احساس گیجی داشتم. البته که بیشترین بخش حال بدم مربوط می شد به مشکلی که برای پارک کردن ماشین توی پارکینگ پیدا کردم. این دفعه از یه جهت دیگه وارد کوچه شدم و خواستم یجور دیگه برم تو پارکینگ که رسما گند زدم.

 کلا پارک کردن توی پارکینگ ما یه کم شوماخری میخواد. منم که هنوز رانندگیم چند جاش می لنگه. بس که  اجتناب می کنم از ماشین بیرون بردن. یعنی قشنگ افتادم توی لوپ اضطراب و اجتناب.  برای فرار از اضطراب پارک کردن ماشین نمیبرم. بالتبع میزان تمرین کردنمم به صفر میرسه. همین برای دفعه ی بعد اضطرابمو میبره بالا و دوباره که میخوام برم بیرون ماشین نمیبرم. همین قدر تباه ولی واقعی. 

بگذریم برای پارک کردن کلی اذیت شدم و قشنگ فشارم افتاد. بالا هم که اومد یه ذره حرف زدیم. معدمم به هم ریخته بود انگار سس تند زیاد به شامم زده بودم. کلا روبه راه نبودم. نشستم کلی پیج لیفت شقیقه و این داستانارو تو پیج یه دکتری دیدم تا ساعت سه صبح. بعد به زور خودمو خوابوندم. شب به بدترین شکل ممکن خوابیدم و یعنی سراسر کابوس می دیدم و هر نیم ساعت ببدار می شدم. بیخود نبود خواب دی لوییسو می دیدم. امروز متوجه یه اتفاق بدی شدم که مسببش دی لوییس بوده. خلاصه که کنترلمو کامل از دست دادم. به دوستم پیام دادم و ماجرارو براش تعریف کردم. دمش گرم که زنگ زد و کلی همدلی کرد و حرفایی زد که تا حدودی حالم بهتر شد و از خود ملامتی اومدم بیرون. 

گاز و فیلتر هود رو برق انداختم و رفتم سراغ خرید پرید. ماست و شیر سنتی میگیرم این روزا. چند تا نوقا هم خریدم کنارش و یه بسته خرما.  بعد هم  سبزی خوردن و خیار و گوجه و  کاهو و پرتقال و نیز سبزی کوکو گرفتم  با شیشه شور و دستکش. برگشتم خونه اول شیرو جوشوندم  و بعدم سبزیارو پاک کردم و شستم. برای خودم کوکو سبزی درست کردم خیلی با حوصله و به قول دی لوییس خیلی  آدابی. . خوشمزه هم بود. با گوجه و خیارشور فراوون خوردم و دوتاچایی با دوتا نوقا هم به عنوان دسر زدم بر بدن. ناپرهیزی اساسی  اما به جا. خواستم حال بدمو با هاشون بشوره ببره. انصافنم خوب بود این رسیدگی به خوراکیجات:)

با مادرم هم  حرف زدم. فکر نکنم فردا برم پیششون. چون به گمونم مهمونای بالا بخوان یه سر برن اونجا و منم که بی اعصابم واسه شلوغی. 

ملاتونین خریدم که شب زودتر برم تو تخت . 

بیست و سوم اسفندماه و یک جرعه حال خوب

خونه را آب  و جارو زدم و  چایی با عطر گل محمدی و شیرینی گردویی  برای خودم آوردم.  هدفون  و صدای بلند  شهرام ناظری  توی گوشم میخونه که  "هین سخن تازه بگو تا دوجهان تازه شود  وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود" البته که نقش هدفون دوری از صدای توپ و ترقه های خیابونه و چقدر هم جوابه خدایی. 

یک هفته ا ز بریک آپ جدیم گذشته . میگم جدی چون رابطه با دی لوییس  واقعا به حال احتضار رسیده بود و من خیلی وقت پیش ازش دل بریده بودم. اما هفته ی پیش نفس آخرو کشید و بعد هم خاکش کردم. سخت گذشت؟ خیلی. هنوزم راحت نیست. اما خب  در مجوع خیلی بهترم.  امروز دوساعت هم کار کردم. تمرکز درست درمونی نداشتم باز. اما خب هر چی بود انجام شد. ورزش هم دیروز و امروز با قدرت هرچه تمام تر و شیر مادر و نان پدر حلالم طور برقرار بود. خلاصه که زندگی خیلی جدی در جریانه و ملت هم با توپ و تانک و مسلسل در حال برقراری سور  چهارشنبه ی آخر سال .

خونه ی تپل جان دعوت بودم اما خب نرفتم. کار را بهانه کردم. دلم نمی خواست کوالیتی تایم امشبمو از دست بدم و تنهاییمو یجور دیگه ای لازم داشتم . گوشیمم چند ساعتی هست که خاموشه و میتونم بگم خیلی تو حال و لحظه ام امروز. البته به نسبت خودم که کویین آو درامام و کلا  غرق تو بدبختیای  اومده و نیومده ام میگم. راضیم از این حال.

 دوست دوباره کک مهاجرتو انداخته توی پیرنم!  گویا کانادا یه سری تسهیلات جدید واسه ایرانیا در نظر گرفته و این حرفا. اما واقعا جون از اول شروع کردنو ندارم. با خودم میگم کاش مهندسی چیزی بودم. مثلا مهندس کامپیوتر اینجوری اوضاع خیلی بهتر بود. اما خب نمیدونم الان باید برم  و جایی مثل کانادا چیکا رکنم. اونم بعد از این همه زحمتی که اینجا کشیدم و اگه همه چی سرجاش  بود و مملکت این همه شخمی نبود الان وقت درو رسیده بود و خرمن کارم. اما خب هیچیو اینجا نمیشه پیش بینی کرد دیگه. 

بگذریم. امشب نمیخوام هیچ فکر جدیی بکنم. میخوام همین طور به این صدا ی موسیقی تو گوشم دل بدم و یه کمی هم بیخیال باشم لااقل برای یه شب. 

از مصائب همسایه ها

همسایه  طبقه بالاییمون کلا زیادی سحرخیزه. نمیدونم شب خیزه شاید. در هر حال همش و در هر ساعتی از شبانه روز، صدای خیزش میاد :گومپ گومپ، قیژ قیژ،  تپ  تپ ، تاق تاق، دوم دوم ، شر و شر و باقی اصوات ممتد داغان کننده. 
خیلی تو قید و بند شب و روز و جمعه و شنبه نیس به گمونم. بیشتر تخصصش تو  خیزشه!

اسکار امسالو دیدین آیا

از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون.  منم مثل اکثر مومنات جهان رو پدرو پاسکال  کراش زدم.‌
اما امروز داشتم فکر می کردم وقتی ما خودمون مهدی سلطانی مذگان داریم چرا بریم سراغ این اجنبیا؟
نه جدی مهدی سلطانی انگار همون پدرو پاسکال پاله که یه نموره آب رفته زیر پوستش. نگین نه که ناراحت میشم!
فقط تیپ پدرو پاسکال تو اسکار به قول یکی از دوستان شبیه کاندید نمایندگی اشتهارد و حومه بود نمیدونم چرا:)

بیست و یکم اسفندماه و آرام چه می جویی ازین زاده ی اضداد؟

 بارگاس یوسا گفته با ادبیات درگیر شدن و شعر و رمان خوندن مثل عیش مدام میمونه. یه کتابیم داره به همین اسم. امروز داشتم با خودم فکر می کردم چند وقتی هست که سراغ ادبیات نرفتم. شعر نخوندم. رمان هم همین طور. البته چند وقت پیش کتاب زن در ریگ روان رو خوندم. اما انگار سر و دلم به جا نیس و  تمرکز درست درمونی ندارم. کتاب عاشق مارگارت دوراسم خوندم. اونم به همین منوال. یه کم عمیق شدن لازم دارن که من خب فکرم درست کار نمی کنه این چندوقت. 

بیشتر فیلم و سریال دیدم امسال. حالا یه معدودیم خوب بودن و سرشون به تنشون میرزید.‌مثل همین in treatment. امروز فصل چهارمشم تموم کردم. دلم میخواد یه دور از اول بشینم به تماشاش. بس که لامصب خوبه. یه اپیزود ازین فصل چهارمو سه بار دیدم و هربار یه چیز جدید از دلش فهمیدم.‌ اکثر چیزایی که دیدم بیشتر سرگرمی بودن و پر کردن وقت و مبارزه با بیقراری سالی که داره تموم میشه. 

خب  همون فروردین داستان پام  که همراه شد با قصه ی پر غصه و همیشگی رابطه ام با دی لوییس. بهونه های احمقانه اش و این که میخواد تنها باشه و این داستانا. بعدم واقعا قضیه پام جدی تر شد. نمیتونستم از خونه بیرون برم و پله و این چیزام که داستانی بود برای خودش. بگذریم. بعدش دیگه چیزی درست نشد . هیچ وقت. خردادم یارو ریتارد ازون سر دنیا و چقدر خرداد و تیر سخت گذشت. بالا هم داستانهای خاص خودشو داشت. مرداد و شروع دوباره درد پام و داستاناش و بعد هم  نوع دوستی دی لوییس و ورود آکله ای دیگر به داستان. وای خدای من  چقدر باید تکرار می شد تا من دست بکشم؟ 

کرونا تو ظل تابستون و به هم ریختن اوضاع کار. شهریور همه چیز بدتر شد. ماجرای اعتراضا استارت خورد و بالا واقعا رو مخ بود. سی شهریور جمع کرد و رفت. چه تنهایی و غم عجیبیو تجربه کردم اون چندوقت. بعد دوباره مریض شدم تو مهر. آنفلوآنزا بود گویا. بالا ولی سامون گرفت به ظاهر. 

آذر بود که فکر می کردم موجودی به تیره روزی من در جهان وجود نداره. همه رفته بودن حتی دوست.  ولی یه کمی خودم انگار داشتم روپا میشدم از بعضی جهات. چندماه بود ورزشم کج دار و مریز شروع شده بود. همینجاها بود که دوباره با دی لوییس یه چیزایی شروع شد. 

دوباره شیرازه ی کار از دستم در رفت. دوباره همه چی ریخت به هم. دی به همین منوال تموم شد و بهمن هم  که دیگه یجورایی بساط داستان من با دی لوییس برچیده شد. 

یعنی سال عجیبی بود در مجموع. بزرگتر شدم؟ شدم. اما خب در عرض دوسه ماه نصف بیشتر موهام ریخت و باقیمونده ها سفید شدن. دی لوییس و اوضاع نابسامان رابطه یه طرف، اوضاع به هم ریخته ی مملکت و کارم هم از طرف دیگه. 

اما خب show must go on baby!


حق

به دوستم گفتم بیشترین زمانی که تونستم دی لوییسو بلاک نگه دارم بیست و چهارساعت بود ولی الان سه روز و نیمه که اون تو بلاک نگهم داشته. عصبانی شد و گفت واسه این که مثل  تو زل نزده به صفحه گوشیش و الان هزار تا فان جور کرده  برای خودش. 

تلخ بود ولی حق. 

بیستم اسفندماه انگار تو تعلیقی

این دوهفته ی آخر اسفند یطوریه که نه اینوری نه اونور. نمیدونم انگار برای یه سری کارا خیلی زوده برای یه سری خیلی دیر. کلا رو اعصابه به نظرم. بعد یجوری همه جا شلوغه که منو میترسونه رسما. امروز تو نونوایی سنگکی صفی بود که من مدتها طویلی چنان ندیده بودم! خلاصه من همونم که دوست دارم بیستم اسفند تا بیست فروردینو از تو تاریخام حذف کنن. بس که این تعلیق و جنگولک بازیای مرتبطشو دوست ندارم. 

بگذریم. از وقتی دی لوییس بلاکم کرده حالم بدتر شده. البته وقتی فکر می کنم که دیگه همه چی تموم شد خوشحال میشم. یعنی مسلما اگر بود الان خیلی اذیت بودم باز‌. اما سه سال و نیم لامصب  میشه عادت حتی اگه اسمشو نگیم دلبستگی. ترک عادت هم واقعا سخته. میدونی یه چیزی برات ضرر داره اما موقع کنار گذاشتنش بیقرار و کلافه ای و ناراحتی. 

سوگ عاطفی بخش بزرگش همین ترک عادته. مثلا من قبلنا هروقت برای خونه گل قشنگی میخریدم یا تغییر دکوراسیونی میدادم و ... می گفتم کاش بگم دی لوییسم بیاد. یجوری انگار بخشی از روتینم بود‌. یا می گفتم اینو دی لوییس دوست داره یا نداره اینو ببینه چی میگه یعنی و ....

 خب اینا همه یجور عادت و روتین ذهنی میشه. حالاباید روتینتو به هم بزنی. مدام یادت بیفته که دیگه دی لوییس قرار نیست نظری بده و کلا دیگه نیست. خیلی بدحالی داره این فکرا. 

امروز فهمیدم یه نفر دیگه از قوم و قبیله مون کم شده. به گمونم راحت شد واقعا از شر مریضی و درموندگیش. هرچند خبر فوتش باعث شد قلبم هری بریزه و واسه آروم کردن خودم مجبور شدم یه ساعتی تو خونه بی هدف دور خودم بچرخم. 

چیه این زندگی واقعا؟ چیه که  به قول  فروغ با همه پوچیش ازش لبریزیم؟ 

بازم بگذریم. یه کم گزارش روزانه بدم. از خواب دیر بیدار شدم. هنوز مشغول سریال این تریتمنتم. امروز کار نکردم اصلا. ورزش دیروز و امروز خیلی فخیم انجام شد.  تا حدودی سالم خوری و کم کالری خوری کردم. یه عینک جدید خریدم در واقع سفارش دادم. خب خدایی خیلیم دردم گرفت از پولش ولی خریدم. یه کت منگو  مخمل آلبالویی دیدم تو فروشگاه دل و دینم از کف برفت اما خب شپش تو جیبم   چارقاب میزنه با این وضع کار کردنم. پول عینک هم رسما کمرمو از وسط دوتا کرد:) 

دیگه این که در کمدو تو صورتم بستم گوشه پیشونیم اندازه یه گردو کوچیک ورم کرده. بعد از سوزوندن پام این دومین ضرر جانی جدیم تو یکی دو روز گذشته است! 

دیگه همین تابیشتر ازین نک و نال نکردم بهتره برم و سعی کنم بخوابم. 




نوزدهم اسفندماه اما افسوس به نخواستن دلم آروم نمی گیره

به قول چهرازیا سر صپی! نشستم به تماشای سریال. چی دیدم؟ سریال رهایم کن. کلا تیپارو دوس دارم. تنابنده واقعا تو بهترین شرایط فیزیکال خودشه.   شخصیتی هم که داره رو واقعا دوست دارم. یعنی ازوناست که اگه  تو عالم واقع لنگه داشته باشه،  خیلی پسندمه. خب به تناسب زمان فیلم یه کمی چاشنی مردسالاری زدن تو کاراکترش. اما متعصب نیست. خیلی مهربونه و لطیف در عین مصمم بودن و قوی بودن. از اونا که میشه روش همه جوره حساب کرد و باهاش راحت و صمیمی بود،  بدون ترس و واهمه.

بگذریم خواستم بگم یه صحنه ای تو این سریال هست که دوتا برادر دارن شام میخورن و کنارشم عرق دست ساز. جفتشونم یجور خوب و بیخیالی مستن. چه بازی فوق العاده ای دارن جفتشون. هم تنابنده هم شکیبا. به فضایی که توشن حسودیم شد. دلم خواست یکی باشه همین قدر نزدیک. همین قدر صمیمی و راحت. همین قدر تکیه گاه و به فکر. اون وقت تو یله و راحت جلوش هر چی دلت میخواد بگی و بدونی که طرف مقابلت بدون شرط و شروط دوسِت داره. آدمِ توعه حتی اگه بزرگترین خطاهای جهانو کرده باشی. تو هم. 

الان اگه روانشناسا اینجا بودن می گفتن بازداری هیجانی داره رنجت میده. نقص و اجتناب منزویت کرده و تو فیلم و سریال دنبال صمیمیتی. پر بیراهم نمیگن. اما دونستن اینا دلیل نمیشه که به این سکانس حسودیم نشه!

 

حسنی

صبح زود بیدار شدم که مثل یه انسان فاخر دونه دونه برنامه هامو تیک بزنم و بگم اوووف چه هدفمند و چه برنامه دار. 

البته که جمعه است .‌حتی فاخرام امروز خیلی کاری به تیک زدن برنامه های آن چنانی ندارن. خب دیگه من همون حسنی معروفم که به مکتب نمیرف هروقت میرف جمعه میرف!

عاقبت بیکاری

یادمه از بچگی تو گوشم میخوندن که دنیای آدم بیکار پر میشه از وسوسه های شیطان! امروز واقعا تجربه اش کردم. چون رسما عاطل و باطل بودم. هیچ کار مفیدی نکردم غیر ازین که اومدم کت هدیه تولدمو اتو کنم و اتوی داغ خورد به ساق پام. سوخت؟ آخ آخ کباب شد اصلا. 

دو سه ساعتی از دردش بالا و پایین میپریدم و مغزم از کار افتاده بود. قبل از اتو و راه انداختن باربکیو هم روسریا و شالای زمستونیو هدایت کردم داخل چمدون بالای کمد و شال خنکارو غلتوندم تو کشو. تنها کارهای مفیدی که کردم همین بود‌. بقبه اش اینفلوئنسرای اینستاگرامی در قالب شیاطین مبلغ مصرف گرایی ازین پیج به اون پیج رهنمونم میشدن. 

چیزیم خریدم؟ هرگز و هیهات که با خودم عهد بستم حالا حالاها پول لباس ندم‌. اونم این خزعبلات توی بازار اونم با این قیمتا و از همه مهمتر با این موجودی ریالی من! 

غیر از اینستاگرام گردی و بعدم رفتن تو سایتای فروش لباس و کیف و کفش هی دلتنگ شدم. هی دلتنگ شدم. برای کی؟ خب برای دی لوییس دیگه. احساس تنهایی شدید اومد سراغم.‌حس می کردم تو خلا دارم نفس می کشم. منظورم از  خلا به معنی بی مکاتی و بی زمانی و بی هواییه نه دبلیو سی.

سرم سبک شده بود و فکر می کردم از همیشه هم حتی خالی تره. فقط تصویر دی لوییس بود و آرزوی این که کاش الان بود. این که الان داره چیکار می کنه یعنی. این که چه مدت قراره منو تو بلاک نگه داره. یعنی دیگه هیچ وقت نمی بینمش؟ 

بعد احساس پوچی کردم و این که چقدر زندگی پوچ و مسخره است برام و کم کم اعصابم ریخت به هم.  مقدار خیلی حجیمی زرشک پلو مرغ خوردم و جوری کلافه تر شدم  که حال به خاک و خون کشیدن جهانو داشتم. بعد تقویم پریودمو نگاه کردم و دیدم ای داد بیداد قشنگ در برهه ی حساس پیشا پریود هستم و هورمونا به شکل زیبایی دارن بازیم میدن.  

من تو این بازه مثل خیلی از خانوما آستانه تحریک پذیریم بی نهایت میره بالا و ناامیدی و یاس میاد سراغم.‌بعد اشتهامم زیاد میشه و همینم بیشتر عذابم میده که چرا اینقدر خوردم و چقدر بی ارادم و ال و بل. خلاصه که داستانیست پر آب چشم! 

حالا تو این موقعیت رسیدم به گل بریک آپ. خب معلومه حالم به ازین نخواهد بود دیگه. یکی  دیگه از چیزایی که فهمیدم تو دو سه روز مونده به پریود میاد سراغم فعال شدن بخش نگتیو مموری مغزمه بسته به موقعیتی که توشم.

 مثلا امروز یه چیزاییو نبش قبر می کردم که خدا داند! یادم افتاده بود به پارسال اسفند ماه در چنین روزایی و این که چقدرررر دی لوییس ناحوانمردانه باهام تا میکرد و من چقدر طفلکی بودم. رفتم تو فاز قربانی اساسی. یادم افتاده بود به ریز ریز مسایلی که اولین بار بود مغزم بازیابیشون کرده بود. در نتیجه قشنگ خودمو به فاک فنا دادم با این کارا. 

یعنی من از فردا دیگه به  مغز خودم امون نمیدم که اینجوری برا خودش بریسه و ببافه و بره جلو. از فردا خوندن کتاب جدیدو شروع می کنم. ازون خوندنای سفت و سخت همراه با یادداشت برداری. حالا ببینم اینفلوئنسرای مجازی و بخش خاطره های تلخ مغزم چه کاری از دستشون برمیاد؟ رسما مقطوع النسل میشن با این کار:)


به قول چهرازیا انصافانه نیس واقعا

بعد از نود و بوقی من فال این لاو یه سریالی شدم به اسم این تریتمنت.  به طوریکه موقع دیدنش مژه برهم نمیزدم حتی!  یعنی چنان غرق تو حال و هوای پاول شحصیت اصلی سریال بودم که از دنیا  و مافیهاش فاصله می گرفتم. حالا تو فصل چهارم یهو به جای پاول نازنینم یه شخصیت دیگه رو گذاشتن. خدایا خدایا... بعد تو اپیزود اول این فصل یه ایمیل اومد از پاول برای این شخصیت جدید. خدا به سرشاهده پنج اپیزود دیدم فقط به امید این که اون ایمیل یه جایی خونده بشه. یه جایی سر و کله ی پاول پیدا بشه. اما نشد که نشد. 

رسما حالم بده!

هیجده اسفندماه و هرگز ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

نمیدونم چرا روزایی که  بی حال و حوصله هستم و دلم می خواد یکی باهام تماس بگیره هیچ خبری از هیچ دوستی نمیشه. خودمم که طبق معمول تو تماس پیشقدم نیستم. همیشه این مشکلو داشتم و با وجود بینش بهش بازم کاری براش نکردم! دیروز قرار بود غزلو ببینم که خب نه خبری ازون شد و نه من پرسیدم که چی شده. امروز صبحم با فریحل یه قرار نصفه نیمه داشتم که بازم همین طوری کان لم یکن باقی موند. بجورایی انگار ازین کنسل شدنا هم حالم خوب میشه هم بد. خوب ازین بابت که مجبور نمیشم از خونه بیرون برم بد ازین نظر که فکر می کنم برای دوستام لابد اهمیت نداشتم که حتی یه خبری هم بهم ندادن. 

البته که این فکر منفی منه. صدتا احتمال دیگه هم میتونه داشته باشه. مثلا فریحل میخواد شنبه بره خارج از ایران. خب لابد گرفتاری غیر منتظره و کار پیش بینی نشده ای براش پیش اومده. ازون وقتا که آدم دست و پاش میره توهم و خیلی از چیزارو فراموش می کنه. غزل هم یه سر داره و هزار سودا. به قول خودش درگیر بحران میانسالی و منوپاز و این جور حرفاست. نه این که بگم این چیزا بهشون حق میده بدون اطلاع قرارشونو با من کنسل کنن . نه. منظورم اینه که لزوما به خاطر بی اهمیت شمردن من نیست. خودشون سرشون با تهشون گلف بازی می کنه و ربطی به من نداره. من میتونم دلخوریمو بهشون بگم و با هم در موردش حرف بزنیم. 

خب دیگه همین. حدسم در مورد دی لوییس درست بود. خیلی ایمپالسیو و تند و تیز عمل کرد. یعنی این بار اون از همه جا منو بلاک کرده و در واقع رفت پی کارش. خب از یه بابت احساس راحتی می کنم. این که دیگه نیست. مثل موادی که دم دست معتادی که من باشم بود و مدام وسوسه می شدم و بعدشم پشیمون. رفتم توی کمپ اجباری در واقع! از یه طرفم خب سخته دیگه این بار حتی اون فالس هوپم وجود نداره و همش دیوار زبر و بتونی واقعیت جلومه. واقعیتی که میگه چقدر سختی کشیدم و چقدر امید که ناامید شد این وسط. اما دیگه باید پذیرفت. زندگی کردن کار زیاد راحتی نیست و پره از بحران و چالش. پره از احساسات پیچیده که تحمل و تنظیمشون کار هر کسی نیست. مهم اینه که این وسط آدم وا نده. فکر نکنه با هر مشکلی دنیا به آخر رسیده . یا این که نمیتونه از پسش بربیاد و حس ناتوانی کنه. یه نگاه به گذشته نشون میده که بابا هرگز ما را به سخت جانی خود این گمان نبود. 

شاید به خاطر همینه که هر چقدر سن میره بالا آدم آرومتر میشه. انگار دیگه زیاد از چیزی نمیترسه. چون  خیلی وقتا مواردی شبیه این حالا با شدت و ضعفی متفاوتو از سر گذرونده و هنوز سرپاست. در نتیجه آدم راحت تر اشتباهاتشو میپذیره به نظرم  و سعی می کنه ازشون عبور کنه به جای این که  با ترس از دست دادن ، روشون پا بفشره . به گمونم هر چی رقمای سنم بالاتر میرن ترس من از نبودن و از ازدست دادن کمتر و کمتر میشه. شاید برای بعضیا اوضاع برعکس باشه اما برای من این طوره. نمیگم اذیت نمیشم. خب واقعا خیلی تحت فشار بودم و هستم و اما میزان یاسم کمتره. میدونم که این تاریکی همیشگی نیست. همونطوری که فلانب به تاریخ پیوست دی لوییسم می پیونده. سر داستان جدایی از فلانی بارها و بارها به این نتیجه  می رسیدم که دیگه نمیتونم. اما خب تونستم. دی لوییس هیچ وقت اهمیتی که فلانی تو زندگیم داشته رو نداشته. پس مسلما از پس  این یکی هم بر میام. 

پاراگراف بالایی بهم احساس پیر دِیر بودن داد! فرزندم آنچه تو در آینه می بینی من در خشت خام می بینم طور! البته که واقعا دیگه جوون نیستم. شاید پیر دیر نباشم اما خب با هیچ حساب و کتابی جزو جوونا به حساب نمیام. میانسالم. به قول دوستم میون دوحال! حال جوونی و حال پیری. فکر می کنم یکی از بهترین میانه های جهانه. نه مثل جوونی خر و بی کله ام و نه هنوز ناتوانی جسمی پیری سراغم اومده. میخوام بعد ازین قدر این حالو بیشتر بدونم. 

یه فکرایی هم واسه برنامه کاری و درسیم دارم. بعد از مدتها میخوام برم  گل اورینتد بشم و یه کمی خودمو ازین باری به هرجهت بودن بکشم بیرون. یه دوسه سالیه بدون هدف و برنامه رفتم جلو و به گمونم همینم خیلی وقتا اذیتم کرده. 

آهان یه چیز بیربطم بگم و برم. آقا چقدررر این تبلیغای اینستاگرامی اذیت کننده است واسم. یه بنده خدایی که خیلی اینفلوینسر معروفی هم هست چند روز پیش اومد و خیلی کیوت و به قول خودش نانازی یه بالشیو تبلیغ کرد. لباس ساتن خوابم پوشیده  و بالشو بغل کرده بود و هی می گفت که چقدر این بالش ال و بله. خانومی که شما باشی منو جو گرفت و گفتم اوووه شاید اینسامنیای من دلیلش بالش بده اصلا. گردن و کتفمم که خب خیلی وقتا درد می کنه اونم صد در صد به خاطر بالشه. رفتم سراغ سایت معرفی شده که بالشو بخرم و خودمو از این آلام نجات بدم! چشتون روز بد نبینه خب خیلی به نظرم گرون اومد. حالا شایدم گرون نبود اونقدر اما برای من سخت بود بردارم دو میلیون پول بالش بدم. دیدم زده بیست و سه ساعت  بیشتر زمان نداریم تا  از تخفیف پنجاه درصدیشون استفاده کنیم. یعنی بالش در واقع چهار تومنه. خلاصه لعنت برشیطون رجیم  و وسوسه ها ش کردم و اومدم بیرون از سایت. 

امروز بعد از چند روز  دوباره رفتم سراغش سایت مذکور دیدم باز هشدار داده که بیست و سه ساعت بیشتر وقت ندارین و اینها. گفتم عه! چه بیست و سه ساعت پر برکتی بوده پس. دیگه کامل مطمین شدم که میخواستن گولم بزنن و بهم بندازن  و بالش خودم به عنوان شبدر چه کم از بالش اونا که لاله قرمزه ، داره و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست و این حرفا!


باور کنی یا نه تموم شد به نظرم

فکر کنم همه چی با دی لوییس تموم شد. یه مکالمه ای اتفاق افتاد که شبیهش هیچ وقت نبوده. در نتیجه به گمونم امروز هیفده اسفند تونستم استخون لای زخمو بیرون بکشم. از یه طرف حس راحتی دارم از طرف دیگه خیلی درد دارم. 

هیفده اسفند و هم چنان وای چه هواییه

دیشب یه نیم ساعتی رفتم بیرون و هوا واقعا عالی بود. امروزم از صبح هی میگم کاش برم یه قدمی بزنم و هی تنبلی می کنم . به خاطر پلانک های دیروز یا هرچی دیشب و امروز بازوهام دردناکن و به همین دلیل ورزش نکردم. البته که ورزش پا کاری به بازو خیلی نداره اما خب واسه خودم بهونه تراشیدم بس که امروز بی حال و خسته طورم. یعنی از وقتی بیدار شدم کلا دنبال بهونه می گردم که برنامه روزانه مو انجام ندم. 

فکرم می کنم تلفن دیشب دی لوییس باعث شد حالم بد بشه. بس که میخوام انکار کنم همه چیو  هی میگم نه اون که مهم نبود و این حرفا ولی گویا واقعا مهمه. یه چیزی که خیلی بهم فشار آورد این بود که وسط حرفاش یکی اومد پشت خطش و گفت که پسرشه و جوابشو میده و بر میگرده. اما دیگه زنگ نزد. منتظر بودم؟ آره خب بودم. یعنی انتظار داشتم وقتی میگه الان برمیگردم واقعا برگرده. این برام نشونه این شد که چقدر براش بی اهمیتم و اصلا چرا تلفنشو جواب دادم. یعنی به تلفن خونه زنگ زد که میتونستم جواب ندم اما دادم طبق معمول. همین خود ملامتی به گمونم حالمو بد کرد. طوری که حوصله ی هیچ کاریو دیگه نداشتم و دلم میخواست بخوابم. یعنی دچار همون آبلوموفیسم معروف کردم خودمو. 

آبلوموفیسم اگه نمیدونین چیه جونم براتون بگه که یه سندرومه وقتی دچارشی بیحال و بی رمقی و تو انکار احساسات به سر میبری. خودتو با خواب و سریال درگیر می کنی و یه زندگی نباتی واسه خودت دست و پا می کنی در واقع. 

حالا من دست بر قضا حوصله سریال نداشتم. قرص خواب خوردم و خودمو خوابوندم. البته که دو سه ساعت بعد نصفه شب رو تختم نشسته بودم و جوری بی خواب بودم انگار دو روز خوابیده باشم.  خلاصه که شب سختیو گذروندم و روزمم بالتبع شکل جالبی شروع نشده. 

فقط یه پیشنهاد نسبتا خوب کاری بهم شد. البته که میزان قطعیت پیشنهاد در حد ده الی پونزده درصده ولی یه ذره جون گرفتم.   در همین میزان کمشم امید تزریق کرد. این بخش خوب امروز بود و نیز یه بخش نیم درصدی خوب هم تایید شدن مدارکم تو سایت مزبور بود. البته که نود و نه نیم درصدش منوط به  نتیجه قطعیه اما خب همین تایید اولیه نیم درصد کاره دیگه. منم که دنبال روزنه امید میگردم همش:) 

دیگه این که از دیشب تلفن خونه رو از پریز کشیدم. دی لوییس تو گوشیم بلاکه و فقط یه راهه که هنوز بازه اونم یکی از شبکه های اجتماعیه. به گمونم یواش یواش این راهم می بندم. احساس می کنم داره خورد خورد تموم میشه موضوع. یعنی ذره ذره بریک آپو هضم می کنم و امید واهیارو دور میریزم. سخته ولی خب انگار پیشرفتم بد نبوده. 


شونزدهم اسفند چه هوایی شده ولی

امروز ورزش کردم. راستی تصمیم گرفتم ورزشو برنامه هر روزش بکنم. یعنی هر روز یه ساعت. بیست دقیقه گرم  کردن و این داستانا مابقیشم یه روز پا، یه روز بازو، یه روزم شکم و پشت. یه روزم فول بادی و همین طور بین این برنامه بچرخم به جای برنامه سنگین ولی سه روز در هفته.  اینجوری حالمم بهتره . یعنی دیروز و امروز که خیلی خوب بوده. 

چهارساعت قرار کاری داشتم که شد دوساعت. هر دو ساعتو فکر می کنم به خاطر تنبیه کردن کنسل کردم. حالا داستان طولانیی داره در واقع. یه کمیشم برمیگرده به اینکه پروتکل تعریف نمی کنم واسه کارم و ساعتاش. آدما هم تو ایران وقتی می بینن خبری نیست هر جوری میخوان رفتار می کنن. یکی از رزولوشنای سال جدید کاریم در واقع مشخص کردن چارچوب خیلی جدی هست. 

بعد از تموم شدن این دوساعتم میخوام بزنم به چاک جعده. در واقع چاک خیابون. هوا یجوریه که اگه بشینی تو خونه باختی. 

بالا و خانومش دو شب پیش اومدن پیشم و یه کادو سوزپرایزی آوردن . خیلی خوبه. خیلی کیف کردم باهاش. چون برای خودم اسکوروچم هیچ وقت نمیخریدم و حالا که کادو گرفتمش خیلی کیف داد و در واقع نطلبیده و مرادطور بود. حوصله کنم عکسشو میذارم اینجا. 


سیزدهم اسفند و شروع روز اول از سال جدید زندگیم

همش با خودم میگم چرا نتونستم  شمارشو بلاک نگه دارم؟ دوست می گفت این خیلی غیر طبیعی نیست و خیلیا اینجورین. می گفت مهم نیست و لازم نیست همیشه منطقی فکر کنی. اما من هنوز قانع نشدم و از دست خودم عصبانیم. مخصوصا بعد از پیامایی که این یکی دو روز از دی لوییس گرفتم. همونجوری منیپولیتیو. همونجوری حرف توخالی بی هیچ عملی. بعد واکنش خاصی نشون نمی دادم علی الظاهر اما خب ذهنم درگیر می شد و امان از فالس هوپ لعنتی. 

شب قشنگ به هم ریختم. قرص خواب خوردم اما دو سه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم. الان یکی دیگه خوردم چون میخوام چند ساعتی  هشیارانه فکر نکنم. حالا گوربابای ناهشیار و خواب دیدن و داستانا. مهم نیست. 

تو این سریال یه جایی تو جلسه تراپی به شخصیت اصلی داستان گفته میشه که تو  حس ناتوانی داری و با کارایی که می کنی میخوای از بقیه هم تایید بگیری که آره ناتوانی. ناتوان از رتق و فتق امور زندگیت. ناتوان تو تصمیم گیری برای کارت و ....

میخوام این یادم بمونه چون دلیلی که من این سریالو دوست دارم  احساس نزدیکی زیادمه به شخصیت اصلی.  مستقل نمایی داره درست مثل من. بعد زیر این نما پره از شکننده   و ناتوان  و مردد بودن. پره از وابستگی ...



دوازدهم اسفند

درمجموع روز و شب بدی نبود. دیشب که دوست رو دیدم و کلی از حضورش کیفور شدم. شامم هم بدک نشد خوب بود. امروز کار خاصی نکردم بیشتر سعی کردم یک سری هدیه به خودم بدم . مثل حموم مفصل و بی خیالی طی کردن راجع به مسایل! 
خودم هنوز باورم نشده که چطور کاملا از زندگی نپو حذف شدم. جوری که حتی یه تبریک اس ام اسی هم نداد. فریحل هم که خب شوت طبق معمول. آرزو البته سورپرایزم کرد.‌بالا هم پیام داد که گرفتارم و بزن سر بدهکاریامون!  با این وجود نذاشتم روز غمگینی بشه برام. با سریال نازنینم کلی وقت گذروندم و کلی از شال مبلی که میبافمو بردم جلو. به پیام دی لوییس برای شام بیرون هم توجه نکردم. 
سه روز شده که ورزش نکردم و هی پشت گوش انداختم. فردا حتما پیشو میگیرم. دیگه همین مورد خاصی واسه گفتن و نوشتن ندارم.
 دوست گفت خداروشکر حالت بد نیس. انتظار قیافه زار و نزار داشتم ولی خوبی و این حرفا. گفتم آره بابا من دیگه کرگدنی شدم واسه خودم بعد از این همه تروما عرض ۵ سال گذشته. جداییم از فلانی تو اوج بهت و حیرتم، داستانام با دی لوییس و اذیت شدنام، کنار گذاشته شدن توسط نپو که سالها دوست صمیمی و نزدیکم بود. اونم بی هیچ توضیحی. داستان پر غصه دانشگاه و کرونا و زنیکه عقده ای. رفتن بالا با اون شکل و شمایل و به هم ریختن اوضاع کار و پایین اومدن درامدم  که همراه شد با گرونیای عجیب این روزا. خلاصه که همشون دونه دونه پوستمو کندن و پوست جدیدی که درومد زیادی کلفته. نک و نال می کنم اما نزار نمیشم. 
دیگه فکر می کنم زندگیو نباید زیاد جدی بگیرم. بذارم بره همین طور .‌


یازده اسفند و برث دی پارتی

نمیدونم چرا یاد فیلم شب یلدا افتادم که فروتن می گفت چیه برادر ؟ جشن تولده… ممنوعه؟ زن بی حجاب نداریم، زن با حجابم نداریم…. رقص، آواز بشکن و بالا بنداز نداریم… جشن تولد یه بچه است اما بچه هم نداریم…

خب البته که برث دی هست اما ما پارتی نداریم. قراره دوستم بیاد اینجا. اونم اوقاتش تلخه زیاد. حالا دمش گرم و سرش خوش باشه که تو این هاگیرواگیر یاد منم بوده. تو این شلوغیا میخواد ازون سر شهر بکوبه بیاد اینجا که بگه هپی برث دی تو می! حالا واقعا هپی؟   نه زیاد راستش این روزا که زندگی بیرق ناسازگاریشو با ما برده بالا. در نتیجه خب نمیشه بگم خوشحالم از به دنیا اومدنم و روزش و شبش برام شادی بخشه. قبلنا هم اونقدرا پشن آو لایف نداشتم که روز تولد هپی مپی باشم. یعنی همیشه یه جورایی من کویین آو دراما بودم. همین جوری تا الان کشوندم خودمو. فکرشو بکن.  دیگه میانسالم رسما و میرم به سمت سالمندی. به قول دی لوییس که  می خندید و می گفت  خانم برادرم بهم گفته چطوری سالمند؟!  خب دیگه خیلی هم دور نیستیم ازین کهنسالی و سالمندی. 

بگذریم شاید تازگیا کینگ آو دراما شده باشم اما هر چی که هست  زیاد چیزی خوشحالم نمی کنه. البته وقتی دوست گفت که میاد پیشم  ذوق کردم و تند و تند شروع کردم جمع و جور و شست و شو و اینا. بعد که گفت دیرتر میاد نمیدونم یهو مثل بادکنک پربادی که بهش سوزن بزنی یهو تقققق وا رفتم. فاصله ی بین خوشی و ناخوشیم همینقدر کوتاهه و همینقدر هم اگزجره. یا این ور بومم یا اون ور. حد وسط ندارم. 

دی لوییس هم  ساعت شیش صبح یه پیام واسه برث دی نوشته  و گفته که صد درصد  اولین نفره که تبریک میگه. جوابشو ندادم. چند وقتیه به خاطر سست عنصری زیادم:} آنبلاکش کردم  ولی خب جواب پیاماشو نمیدم فقط میخونم و رد میشم. دلم می خواست یجور دیگه ای بود اوضاع . اما خب نیست دیگه. 

یه اتفاقای خوبی به نظرم در پیشه. حالا  تا اردیبهشت صبر می کنم. بعد ازون  یه تصمیم قطعی ایشالله می گیرم.