هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

و شنبه...

اگه بخوام خیلی روزمره جاتی خلاصه بنویسم باید بگم که بیدارشدم و صبحونه خوردم و یه کمی دور خودم چرخیدم و بعدم رفتم کلاس و بعدم خونه ی دوستم مهمون شدم. خیلیم نطلبیده و خیلیم مرادطور. پیش پای شما هم برگشتم. 

اما اگه بخوام طول و تفصیل بدم و طبق معمول پیاز داغ ماجرارو زیاد کنم، باید بگم که شب بسیار بد خوابیدم و صبح در حالیکه نور پنجره ازرو چشم بندهم امونمو بریده بود بیدار شدم. یادم باشه این هفته یه پرده ی خیلی ضخیم بگیرم واسه اتاق خواب. شبا تا نصف شب نور طبقه بالایی میفته رو دیوار حیاط خلوت و از پرده ی من میاد تو. بعدم تا هوا روشن میشه پرده انگار نیست اصلا. اتاق میشه روشنِ روشن. 

خلاصه هیچی دیگه بیدار شدم و چایی درست کردم و دیدم ای دل غافل نون ندارم. از اسنپ سفارش دادم و دیدم  حالِ دوش گرفتنم ندارم حتی. یه کمی یللی تللی کردم و واسه خودم تو خونه پرخیدم و یه کمی آشپزخونه رو مرتب کردم. 

نون که رسید صبحونه ی تقریبا دیر وقتی خوردم و وسایل کلاس و دفتر مشق و این چیزامو جمع و جور کردم. یه ذره هم افتادم به وسواس چی بپوشم ولی سریع جمعش کردم. دوستم زنگ زد و گفت بعد از کلاست بیا دفترم. من تنهام بشینیم گپ و گفت و شامم میخوریم باهم. 

راه افتادم به سمت کلاس. رانندگیم داره بهتر میشه به گمونم. یا لااقل مسیرای آشنا دیگه اونقدر سختم نیست. جای پارک خوبی هم تو کوچه ی کناری کلاس پیدا کردم . البته خب برای جای پارک چندبار مجبور میشم کوچه های اطرافو دور بزنم. واسه همینم هم گرمم شده بود هم خسته شده بودم. 

به موقع رسیدم سر کلاس. کلاس هم طبق معمول واقعا خوب بود. رسما یه جون به جونام اضافه میشه شنبه ها. بعدم که قرار بود برم پیش دوستم. راه که افتادم زنگ زد گفت بیا خونه مون. گفتم باشه من اوکیم . 

خلاصه توی راه یه دسته گل هم براش گرفتم و رفتم به سمت خونه شون. یه مسیر جدیدیو از روی نشان رفتم که خدایی تو اون ساعت شلوغ و پر ترافیک خیلیم پیچ در پیچ بود. قشنگ له شدم . یک ساعت و ده دقیقه توی راه بودم. 

به جاش اونجا که رسیدم اینقدر حس خوبی داشت همه چیزکه واقعا خوب بود. میوه و شام و کلی پذیرایی و از همه مهمتر مهربونی و خوش مشربی شون بهم کیف داد. هرچند من چندان حالم خوب نبود اما در مجموع واقعا دیدنشون خوب بود. 

بعد هم که برگشتم و دیگه همه چی طبق معموله. غیر ازین که کلندر فردامو نچیدم و برای کار هیچ حس و حالی ندارم. یجوریم که دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچ وقت بیدار نشم. 

نظرات 10 + ارسال نظر
مانی یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 17:15

Hugs

مینا یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 15:53

اولا مال کامنت قبل : گفتی تسلط بر اوضاع پ کردی کبابم

(کردی )رو زدم ولی کبابم رو‌نزدم !!!

بعدشم نه بابا کجا رفتم‌مهمونی
فقط مهمون داشتم و شمال رفتم ک باز دوستان مهمون من بودن

درواقع من دوس دارم مهمونی برم نه مهمونی بدم این دوتا فرق داره !!!

چقد کامنتم پر از( کردن ) و (دادن ) شد!!! اگه بدت اومده منتشرش نکن

خودت برای خودت حرف درمیاری به خدا

زن بابا یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 14:06 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام خیلی خوبه اینقدر خوب از زندگی می‌نویسید
همون کارای عادی رو ی جور باحال میگید که ادم حس خوبی میگیره.

سلام ممنونم ازت

مینا یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 12:29

این چ حرفیه اخه ،،هیچوخ نگو !! بعد اصن همه شو ول کن !!! فک نمیکنی ما اینجا میمونیم منتظر تو !!

اخ اخ تسلط بر اوضاع گفتی و کردی !!! منم امسال دقیقن همین حس عدم تسلط رو دارم یعنی کانه اسراییل ک حماس تونست غافلگیرش کنه و جدشو بیاره جلوی چشمش ،این مهر هم بشدت منو غافلگیر کرد

دخترمم رفته کلاس اول و شدت غافلگیریم بیشتره !!! هی میگم واقعن من اینقد عرضه داشتم ک ی موجود رو ب سن مدرسه برسونم

رضوان جون از نظر ساپورت لطف دارن ولی کلن خیلی زندگی سخته !!

در مورد پرده مخمل قهوه ای یا سورمه ای رو بهت پیشنهاد میکنم اتاق خواب من مخمل قهوه ایه و عالیه !!! فک کنم دیجی کلا هم داره پرته اماده راحت بخر از این چوب پرده های گرد و پانچی هم بخر ،،راحت سایز و فلان هم نمیخواد ،،میزنی و تمام

من برای شمال خریدم و قیمتش تو دیجی کالا عالیه ،،

مهمونی هم ک عالیه !!! همیشه و در هر حالی ،بنظرم مهمونی حال میده ب ادم ،،میشه منو هم ببری !! من کلن هیچ جا مهمونی دعوت نمیشم ،،،

تو که همش تو مهمونی و سفری . هنوز یه هفته نشده هم مهمون داشتی هم رفتی شمال. ببین فقط خودت نیستی که آمار درمیاری
آره پرده رو حتما میخرم. مرسی که گفتی
پس دختر قشنگت کلاس اولی شده چه باحال باید خیلی حس جالب و متفاوتی باشه

سارا یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 11:54

باور می کنین تا وقتی کامنت های دوستان و نخونده بودم اصلا معنی جمله آخر و نفهمیده بودم.
یعنی اینقدر متن سرشار از زندگی بود که فقط تحت تاثیر اون بودم.
خدا نکنه همچین چیزی پیش بیاد.
اینقدر با نظم و برنامه، دارین روزها و می گذرونید که قابل تحسین هست.
می دونم که گاهی شرایط بیرونی و درونی آدم به هم مربوط نیست. امیدوارم خیلی زود، حس بهتری پیدا کنید.
برای خود من، بحران دهه چهل، شرایط اجتماعی الان، خبرهای بد، مسئولیت بچه ها و .‌.. خیلی من و آسیب پذیر و تحریک پذیر کرده اگر چه خیلی کارم و دوست دارم و کاملا برنامه ام پر هست، باز هم تمام فکرم درگیره.

درسته ساراجانم درگیری زیاده

سمیرا یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 11:16

تنت سلامت و دلت شاد باشه عزیزم

ممنونم سمیراجان

باغبان یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 10:20

تندیس بلورین خودخواهانه ترین کامنت سال تعلق میگیرد به یک عدد باغبان خنگول!
...
چه وضعشه اون چه کامنتی بود من گذاشتم آخه،توی همچین جوی بازم به فکر خودمم!!
...
بر من ببخشایین واقعا کلماتم یاری نمیکنند حرفی برنم که صبحتون قشنگ بشه.
...

این چه حرفیه باغبان عزیزم کلیم بهم حس مهم بودن دادی که یعنی برات مهمم

باغبان یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 08:12

اونوخ ما چیکار کنیم؟!
به قول شاعر:
«تو می روی
که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟»

عزیزم... باغبان

ملیحه یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 07:35

خدا نکنه بخوابی و هیچوقت بیدار نشی مهربونم،ان شالله که بخوابی وسرحالترین بیدار شی عزیزم،ان شالله که خداجون برات بزودی معجزه کنه و بهترینها برات رقم بخوره هرچه که در دلت هست و بهترین میدونیش،یه دنیا حس خوب بریزه تو جونت تا سرحالترین باشی

ممنونم ملیحه جان
خیلی ممنون بابت دعاها و آرزوهای خوبت

رضوان یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 05:22 http://nachagh.blogsky.com

کلاس رفتنت را دوست دارم «هنوز زندگی»جان!
خیلی خوبه که هر دو شکل ممکن نقل کردن را نوشتی.
این روزا متفاوت می نویسی.دو روزت هم شبیه هم نیست.نمیدونم چه تغییراتی در تو رخ داده که برام جالب توجه است.احساس میکنم با اقتدار بر اوضاع مسلط هستی.میگم شاید چون مینا و باغبان ساپورتت می کنند ، آرامش داری.کامنت های قشنگ میذاری اینجا و اونجا.حواسم به تو هست.امیدوارم بیایی بگی من و اینهمه خوشبختی،

خیلی ممنونم رضوان عزیز
راستش اتفاقا تسلطم رو اوضاعو کامل از دست دادم.‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد