عنوان پست، مجدد خطاب به نگارنده است بس که امروز سوسول، ملنگبازی درآورده:) بدینسان که هی گفته وااای حال ندارم اینکارو بکنم و چقدر همهچی سخته و کاش یکی بود همهی کارامو میسپردم بهش و هزینههامم متقبل میشد:)
بعد عباس سیبیل درونم گفته النگوهات نشکنه یه وقت زیرفشار، پاشو گت توگدر کن بابا:) در مجموع خشنه یه مقدار.
خلاصه هیچی دیگه نتیجهی نهیب زدن عباس سیبیل درون این شد که طبق ساعت مقرر، کار معین انجام شد البته به قیمت چاکلزی و از هم گسستن تار و پود اقصی نقاط بدن:)
امروز جوری بود که غذای درست درمونیم جلوی خودم نذاشتم آخه. یه مقدار خورشت قرمهسبزی تو یخچال بود، برنجم نداشت حتی. خیلی تیرهروزانه اونو با نون خوردم. از کدوشیره انگوریای دیروزم دوتا تیکه بود که اونم خوردم. اما همش یه حال غریبِ گشنهای بودم.
در راستای بیحالی ورزشم نکردم امروز. به جبرانش رفتم کلی هله هوله خریدم. دیگه نمیتونم بگم تنکس گاد تو خونه شیرینی و چیپس و بستنی نداریم. داریم خیلیم پروپیمون داریم. یه بستنی قیفی و یه شیرکاکایو و مقداری چیپسم خوردم رو قرمهسبزیا که بشوره ببره.
اما همچنان اون حال غریبِ گشنگی همرامه. ازونطرفم به فردا که فکر میکنم حتی ریش و پشم عباس سیبیل درونمم میریزه. بس که استعماری، استثماری، استبدادی چیدم کلندرو. نمیدونم واقعا به چشم یه مستعمره به خودم نگاه میکنم. بعد انگلیس میشم میرم تو موهای هندیم. شایدم فرانسه میشم میپیچم به پروپای الجزیرهایم:))
نمیدونم در هرحال این همه بیگاری کشیدن از خودطبیعی نیست واقعا. این که از این. آهان احساس میکنم تنکس گاد کماکان وزنم سرجاشه و تکون نخورده. هرچی خودم سست عنصرم چربی مربیام همچین سفت و محکمن.
این روزام که هر پیجیو باز میکنی میخواد سی روزه لاغرت کنه. جدی این عید چیه که عالم همه مچل اوست:) از نوروز کلا خوشم نمیاد. هرچقدرم تلاش میکنم بگم اوووف سال نو و عید و اینا شده و بر طبل شادانه بکوبم، فایدهای نداره .
خلاصه هیچی دیگه عیدم اومد و من لاغر نشدم. ورزش میکنم همچین کجدار و مریز. غذا هم غیر از ناپرهیزیای گاه به گاه، سعیم رو سالم خوریه. به گمونم تا همین حد بسه.
امشبم سعی کنم زودتر بخوابم تا ماراتن فردارو به سرانجام برسونم.
عنوان پست خطاب به خود نگارنده است بس که خودشو جدی میگیره و کارای ساده رو تبدیل میکنه به پیچیدهترین اعمال بشری. مثلا یه ظرف شستن چیه آخه؟ اینجوریم که تا هرشب همهی ظرفای تو سینکو نشورم، گاز رو یه دستمال گربهشور نکشم و نیز کتری برقیو پرآب نکنم برای صبح، آروم نمیگیگیرم:)
جدیا. کار که تموم میشه با حالی خسته و درمونده به جای استراحت اول باید اینکارارو بکنم و بعد بشینم واسه نفسی چاق کردن.
تازه اونموقع یادم میفته باید صورتمو بشورم و مسواک بزنم. نه اینکه حالا آرایش داشته باشم ، کلا در هرحالی مرده و زنده باید صورتمو با شویندهی مناسب بشورم و بعدم دورچشم و کرم شب بزنم:) واسه همینم انتظار داشتم تو مرکز فیشال بهم مدال بدن که حتی تفم کف دستم ننداختن:)
شیطونه میگه دیگه نرم سراغشون تا کاروبارشون کساد بشه و بعدش فقط لب به تعریف تمجیدم بگشایند و بس:) سالی دوبار فیشال نرفتنِ من صددرصد داغانشون میکنه. حالا ببین کی گفتم.
حالا بریم سراغ امروز. جونم براتون بگه که کار کردم بسیار زیاد. یعنی ازون روزای برو کار میکن مگو چیست کار بود اساسی. همشم دلم چیزای شیرین میخواست. ولی خب تنکس گاد چیزی تو خونه نگهداری نمیکنم. بس که سستعنصرم و دچار عدم خویشتنداری.
حالا بگو بهجاش چیکار کردم؟ مادرم جمعهای بهم کدوحلوایی داد. نمیدونم با خودش چی فکر کرد ولی گفت دخترقشنگم این کدورو گذاشتم برای تو:) اولش فکر کردم با برادرم توطئه کردن که دستم بندازن و الان از دل کدو یه فنری چیزی واسه ترسوندنم بیرون میپره که نپرید:)
خلاصه دو روزه من و کدو هی به هم نگاه میکنیم و هی از کنار هم بی تفاوت رد میشیم. فیالواقع من رد میشم و هنوز بیماریم اینقدر اود نکرده که کدورو در حال حرکت ببینم:) تا اینجا فقط سنگینی نگاهشو حس کردم:))
هیچی دیگه امروز به چندقاچ تقسیمش کردم و گذاشتم بخارپز شد. بعد هم شیرهی انگور ریختم روش و هی فرت و فرت رفتم سراغش. به جای شیرینی و شکلات مالوف و مانوس و محبوب ، امروز کدوشیرهایه محجوب داشتیم:) این محجوبم به دلیل تنگنای همقافیهگی با محبوب گفتم و بازم هنوز بیماریم به حدی نرسیده که حجب و حیا و نجابت کدورو اندازه بگیرم.
هرچند الان که قشنگ فکر کردم دیدم مولانا تویه داستانی آبرو واسه کدو نذاشته و توی تصویر کردن یه صحنهی پورن و بیحیایی ازش استفاده کرده. درهرحال کدوی ما محجوب بود و تمام.
این از داستان خوراکیجات میان وعدهایم. وعدهی اصلیم یه مقدار محدودی پاستای سبزیجات خوردم. و دیگر هیچ:) نمیدونم چرا دلم خواست الان به عنوان حسن ختام پست بگم ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ:)) بعدم خیلی بی مقدمه و تو اوج نوشته رو تموم کنم.
میدونم الان تقاضای شفای عاجل برای مرضای اسلام دارین. خودمم بلند میگم آممممممییییین:)
تا دوازده شب یهجایی گیر بودم.کلیم به خودم فحش و فترات دادم که چرا خودمو تو همچین موقعیتی گیر انداختم.اما خب دیگه انداخته بودم. یعنی هفت از خونه زدم بیرون و پنج ساعت به فنا رفت:/
نمیخوام زیاد وارد چندوچونش بشم که مفصله خیلی. فقط اینو بدونین که رسمامخدوم بیعنایت بودم . بگذریم. قبلش یه چندساعتی کار کردم و بینشم با این برنامهی جدید که قشنگ شَل و پَلَم میکنه یه جست و خیزیم داشتم.
برای ناهار قرمه سبزی پختم و واقعنم خوب شد. فقط یه کمی تو خوردن زیادهروی کردم که اونم فدای سرم. گوشت بشه بچسبه به جاهایی که ملت با ژل و فیلر قلمبه میکنن:)) والا.
دوسه روزه اینقدر خبرای عجیب از مریضی و مرگ آشناهای دور و نزدیک میشنوم که قشنگ رد دادم. طرف، همسن و سال من، پول از پارو بالامیبره و ماشین چندمیلیاردی و خونه ی چندده میلیاردی و داستان، از زیر عمل قلب بیرون نیومده. فیالواقع رفته کما و بعد هم هیچ وقت برنگشته.
یاد داستان زندگی مارال اشکواری افتادم تو پادکست رختکن بازندهها. جدی چیه این زندگی؟ به موییم حتی بند نیست. رسما به هیچی بند نیست.
یکی از فامیلامون صحیح و سالم و قبراق، طی یه روز تشخیص سرطان کلون گرفت و بعدم متاستاز و زیر یه ماه از دنیا رفت. بعد اونوقت من میشینم اینجا قصهی حسین کرد شبستری میخونم که ال و بل. بابا آدمیزاد و زندگیش خیلی شخمیتر ازین حرفاست. خیلی.
دیگه زیاد حرف زدم. برم بخوابم که فردا روز دشواری در پیشه.
چه زرنگ شدم امروز. گفتم بیام پست امروزمم بذارم و همچین نظیف و فاخر برم سراغ بقیه امور. چرا گفتم نظیف؟ زینرو که بیوتیتون امروز از فیشال برگشته و بریز بپاش کرده واسه خودش. یه چک اولیه هم پوستمو با دستگاه کرد و گفت پوستت ستارهای و سالمه.
فیالواقع انتظار داشتم بهم بگه اووووف چقدر انسان روتیندار و حسابیی هستی. ولی خب نگفت. حتی خواستم از زیر زبونش بکشم بیرون. لامصب نم پس نداد. همش فکر این بود که دوباره تو اسفند میرم یا نه.
منم گفتم اسفند خیلی سرم شلوغه. یه قپی الکی اومدم که یعنی منم داخل جماعتم و کسب و کارم تو اسفند تو اوجه:) خیلی قپی بیخود و نالازمی بود. در هرحال قرار شد دوبارهفروردین برم پیششون. خیابون شریعتی همین امروز که جمعه است قیامت کبری بود. حالا تو فکر کن بخوام تو اسفند پا بذارم اونورا:/
خلاصه که هیچی دیگه. هنوز سوتیمو بهتون نگفتم. فکر میکردم وقت فیشالم دوازده ظهره و خیلی دوان دوان و سینه چاک کنان خودمو تو بارون رسوندم بهش. اما غافل ازینکه وقتم سه بوده. یعنی بعد از جابهجایی وقتی ، هیپوکامپ من همون اولیو سیو کرده بود و وقت بعد از جابهجاییو دایورت کرده بود به آمیگدال:)) زینرو سه طاعت زود رسیدم. دمشون گرم کارمو راه انداختن اما خب خیلی سوتی بدی بود. کارشونم در مجموع خوب بود و یوگای صورتم گرفتم حتی. باید انسان پررویی باشی که که یه هفته کار نکرده باشی و بری سراغ خاصه خرجیهایی زین دست:)
بعد از مناسک فیشال، یجور احساس سرخوشی عظیمی در خود حس میکردم:) سوار ماشینم که شدم دوستم-همونی که جمعهگذشته مراسم عروسی داشتن- بهم زنگ زد. مثل این که هدیهام مورد توجه عروسخانوم قرار گرفته و از هفتهی پیش تو گردنشونه. سرخوشیم چندبرابر شد اصلا:))
رسیدم خونه و کشک سمیه هم خریدم. چرا کشک؟ زینرو که آش رشته داریم امروز با فمیلی. امیدوارم حبوبات اینقدر خیس خورده باشن که دیگه نای تولید هیچ صوت نابهنجاریو نداشته باشن. هدچند فکر میکنم کلا حبوبیجات، تا جان در بدن دارن، داستان اصواتشون به راهه و این خیسوندن میسوندن هم فقط صرفا گول زدن خویش است و بس:)
من برم آش درست کنم ویه مقدار پیاز و اینها سفارش بدم. زینرو که الان دیدم پیاز کافی برای پیاز داغ ندارم. آش بدون پیاز داغ هم مثل شیر بییال و دم و اشکم میمونه. میدونم خیلی بی ربط بود اما خب چه انتظاری از من دارین. کلا از صبح یه سیمیت خوردم با چهارتا خرما. موقع کشک خریدن هم دوتا شیرقهوهی چوپانو تو سوپرمارکت سرکشیدم. بماند که آقای صندوقدار وقتی بطریارو دیدن ، متوجه خالی بودنشون نشدن و خیلی متمدنانه دوتا نی هم گذاشتن کنار کشک سمیه:)
وقتیم دید خالیه، یه نگاه کرد ببینه این مشتری شعبون بیمخطور کیه؟ منم خب الکی خودمو به خوندن توضیحات یه آدامس تو قفسه مشغول کردم:))
آخرشب نوشت: یجوری بی حس و حالم و یجوری بیرمق شدم که نه خوابم میاد و نه دلم میخواد بیدار باشم. قابلمه خالی آشم گذاشتم رو کانتر آشپزخونه و حسشو ندارم بذارم سرجاش.
امروز ورزشم نکردم.
نوشتن پست امروزم الکی عقب افتاد. فقط به خاطر این که میخواستم از یه هدیهی نطلبیده واسه سفر استفاده کنم. فیالواقع برادرم، یه کارت هدیهای بهم داده که مخصوص سفره. حالا هرچیم من بگم که یکجانشینم و ال و بل ولی انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک میخوان منو جاکَن پاکَن کنن:)
اینجوریه که میتونم بلیط رفت و برگشت و پول هتلو باهاش حساب کنم. انتخاب مقصدم با خودمه. حالا موندم میون چندتا دلبر اصلا برم کدوم ور:) نرمم کارت هدیه اعتبارش تا آخر اسفنده و تموم میشه و فی الواقع حروم، هرس میشه.
گرفتاری شدم به خدا. اصلا یادم نبود این کارتو دارم. وگرنه لااقل اونجوری بریزبپاش مرخصی راه نمینداختم.
درهرحال میشه باهاش یه دوسه روزی رفت یه وری. نمیدونم کجا برم. خیلیم ناراحتم بابت این که فراموشش کرده بودم. امشب برادرم خودش یادآوری کرد. گفت تو هیچ جا که نرفتی. کارتتو چیکار کردی پس؟
منم که کلا فراموش کرده بودم همچین داستانیو. حرفی برای گفتن نداشتم واقعا. تا رسیدم خونه شروع کردم به رصد کردن مقاصد گردشگری و قیمت بلیطا و هتلا. اما خب نتیجه ای هم در پی نداشت.
شب با برادرم و خانوم نازنینش رفتیم بیرون شام. کلا اطعام مساکین میکنن و میخوان سفرم بفرستنم حتی:) هزینههامو به نوعی متقبل شدن و دستشونم درد نکنه. اما خب با این کک در جامه چه کنم؟ کک سفر مفتکی منظورمه.
بذارم فردا بهش فکر کنم. الان خستهم یه کمی هم از فراموشکاریم کلافه شدم. بخوابم شاید فردا بتونم تصمیم بگیرم. شمام اگه پیشنهادی دارین خلاصه بریزین وسط کامنتدونی:)
عنوان جیگر شرحهکن پستو داشته باشین که ادامه بدیم ای خدای بینصیبان طاقتم ده و داستان:) بانو مرضیه میخونن و با گفتن ای خدای بینصیبان قشنگ دلارو میبرن صحرای کربلا تو این روز عزیز.
نمیخوام زیاد وارد جزییات بشم فقط اینکه هرکی خرس و شکلات و این قسم جلفیجات تو زندگیش گرفته از مانیست و در دایرهی بیوتیان فی الواقع جایی نداره:) بره همون با نصیب و قسمتی که ازش گل و شکلات گرفته روزگار بگذرونه:)
بگذریم و وارد امروز بشیم و این که چه کارایی کردم و میخوام بکنم. یجوری نوشتم انگار همینطور ردیف نشستین و منتظرین تا من از لحظات بسیار شعفانگیزم براتون بگم؛) خودبیوتی بینیو به خودبزرگبینی اضاف کنین، نگارنده از دلش میپره بیرون.
دیشب خیلی درگیر بازآموزی و خودآموزی و بازنگری در امور کاری شدهبودم، زینرو ساعت سه به زور خودمو خوابوندم. خب بالتبع امروزم دیر شروع شد و بسیار سخت. با یه دوست نابهنگام یهخورده چت کردم و به گمونم از گفتوشنودمون چندان راضی نبود و با یه استیکر لبخند پایان مذاکرات و محاوراتو اعلام کرد.
بعدش یه چیزی خوردم و افتادم به جون خونه. من میگم استاد کلاس چهارشنبهها دوستم داره ولی نشون نمیده:) ببینین فهمیده من تو مرخصیم کلاس امروزو تعطیل کرده. در نتیجه منم با فراغ بال اول خونه رو مارو زدم و بعدم باکس آشغال جاروبرقیو شستم و رفتم. ازین باکس پلاستیکیای قابل شستشو داره فیالواقع.
بعدم یه مقداری حبوبات خیسوندم برای آش جمعه. آشی که میخوام واسه فمیلی ببرم و البته شاید یه خوراک لوبیایی هم برای امروز بپزم.
ورزشم مدنظرمه. از این اپ ایرانی اپتیت یه برنامه ورزشی گرفتم اما هنوز انجامش ندادم. حالا از امروز استارت کار برنامه رو میزنم. پولیه و بالاخره باید پولم حروم، هرس نشه دیگه:) آهان اینم بگم که با پنجاه درصد تخفیف گرفتم. البته بیشتر ازین قیمت تخفیفی هم ارزش نداره در مجموع. یه نگاه کلی که به تمریناش کردم خیلی فرقی با همون اپ خارجکی و مجانی خودم نداشت.
حالا در هرحال گرفتمش. از تخفیف اسنپ کلاپم هم استفاده کردم. ازینایی که میگه هزار امتیازتو بدی میتونی پنجاه درصد تخفیف فلان محصول یا خدمتو، بگیری از همونا. فیالواقع من الههی گرفتن تخفیفای مسخره و چرت اینجوریم. میگردم ببینم بستهی اینترنتی ، اشتراک نماوا، فیلیمویی چیزی از دلشون درمیاد یا نه:)) خدا وکیلی خسران دنیا و آخرته. دنیاش این که وقت نازنینت میره پای یه تخفیف احمقانه که عملا تو زندگیت هیچ اثری نداره. خسران آخرتشم این که میتونستی به جاش نمازقضاهاتو به جا بیاری:)
پس نتیجه اینکه بعد از نوشتن این پست فاخر، قراره ورزش کنم. بعد ازونم بشینم بعد از یه هفته یللی و تللی و حال و حول و عیش و نوش و اوووف و اوووه، کلندر فردارو بچینم و نیز کارای حواشیشو سامون بدم:) حالا اون اصوات مثبت هیژده رو شما بیخیال شو. چون واقعا نبوده ولی بقیهش خوب بود در مجموع. یه همچین بی خیالی مطلقیو لازم داشتم.
ولی خب اینجاست که شاعر میگه هر راحتیی از پی خود سختیی داره:) البته شاعر برعکسشو میگه. منم دیگه راحتیا تمومه و دوباره باید بیفتم تو گرداب کار. اونیم که گفته برو کار میکن و کار سرمایهی جاودانیست و اینارم به من فقط نیشان بده:))
لامصب من اصلا سرمایه جاودانی نخوام باید کیو ببینم؟ دوستای قشنگیم که گفتن با کار سرخودشونو گرم میکنن تا به چیزای ناراحت کننده نپردازن، حواسشون هست بعدها که جون و جسم این همه کارو نداشتن، با این همه انباشت افکار سرکوب شده میخوان چیکار کنن؟:)
خب خداروشکر رسالت هشدار و انذارمم انجام دادم و دیگه باید برم سراغ رسالت عرق ریزی.
بعد از عرقریزی نوشت: واقعا حرف مفتی زدم در مورد این اپ ورزشی و برنامهش. حین تمریناش جوری به تیرهروزی افتاده بودم و داشتم از بین میرفتم که نمیدونستم به کی بدوبیراه بگم:))
خیلی سخت بود:/بعضیاشو تقلب کردم حتی و نصفه نیمه انجام دادم. داشتم جان به جانآفرین تسلیم میکردم.
تجربهی این یکی دو روز هیچ کاری نکردن، داره کم کم عجیب، غریب میشه. امشب احساس میکردم قلبم، ذهنم ، جانم یا هرچیزی که میشه روش اسم گذاشت، کاملا بدون محافظ شده. هر چیزی میخونم یا میشنوم انگار مستقیم میخوره به هستهی مرکزی.
نمیتونم توصیف کنم چه حالیم. یک جوری انگار بی گارد و سپرم. بعد دسترسیم به خاطرههای دور، زیادتر از حد معمول شده. همگی نزدیکِ نزدیکن. حالا باز دربارهش بیشتر مینویسم.
*****
خب خیلی گذشته و داره روز تموم میشه به میمنت و مبارکی. امروزم مرخصی بودم. اینو برای اون معتاد به کارایی میگم که فکر میکنن مرخصی بیشتر از یکی دو روزش خوب نیست:)
من که مرخصی مادامالعمرم دوست دارم حتی. بگذریم. میخوام شبیه یه وبلاگ نویس اصیل عمل کنم. بدینسان که بگم الان تو ایستگاه مترو نشستم و دارم برمیگردم خونه.
روبهرومم نوشته که غزال اگه تو کمند بیفته خب افتاده، داستان وقتی شروع میشه که مرد بیفته تو کمند غزال. البته من فحوای کلامو نوشتم وگرنه که اون یه تیکه از یه شعر با وزن و قافیهاست. داشتم فکر میکردم چقدرم به این شب و روز عزیز ولنتاین میخوره مبحثش:)
حالا چرا تو ایستگاه مترو هستمم بحثی است علیحده. رفته بودم توی یه جای کاملا علمی و پیگیر یه داستان خیلی پیچیده شده بودم . یعنی هنوز پیگیرما. یه جلسه طوری بود که خب ازشم یاد گرفتم زیاد. سلام زهره. اینجارو مدل تو پیچوندم و خودمم نفهمیدم دقیقا چی نوشتم:)
اومدم تو پست قبلی گفتم ال و بلم و حالم اوووف، اوووهه:) رفتم دوش گرفتم و بعدش فهمیدم حال کاریو ندارم. یه ذره هم انگار خوابم میاد. از توی یه پیجی رسپی سوفلهی شیره انگور برداشتم.
حالا نوشته بودموقع هم زدن دیر پف میکنه و اینا ولی کار ازین حرفا گذشت.
من و همزن جفتمونم از نفس اومدیم اما مایع پف نمیکرد. دست آخر همین جوری گذاشتمش تو فر. بد نشد یه کم به گمونم شیره انگورشو زیاد ریختم. گرمی گفته بود منم ترازو آشپزخونه ندارم.
در هرحال سوفله هم درست کردم این وسطا. یه حالیم عجیب. قشنگ حال اهمال کاریه این حال:) میدونی کارت واجبه اما چون امشب ددلاینش نیست هی میندازی عقب؛)
خلاصه که هی به این در و اون در میزنم تا نرم سراغ درس و مشق. حتی دوساعت یه لنگه پا تو آشپزخونه داشتم سفیده تخم هم میزدم و صدای همزن تا اعماق نورونای گیجگاهیم رسوخ کرده:) فقط برای این که نرم سراغ کار اصلیم:)
بابا مگه مرخصی، استراحت کامل نیست؟ کار چیه آخه این وسط. اسیر شدیم به خدا. البته اگه انجامش بدم کلا نفس راحتی میکشم اما هی یللی تللی می کنم.
به گمونم که خب توی دنیای عاشقای سفر و هیجان و تجربههای جدید، من جزو مطرودین باشم. راستش نمیدونم چرا زیاد آدرنالینپسند نیست ذائقهم و کلا ثبات با حالو هوام سازگاری بیشتری داره؟
اینو خیلی دیر فهمیدم. یعنی همیشه میذاشتم پای افسردگی و یجورایی میخواستم در مقابلش مقاومت کنم و بزنم به چاک جعده و سفر و این چیزا.
اما یواش یواش متوجه شدم که خب درسته بسیار سفرباید تا پخته شود خامی. اما یه خاماییم هستن که کلا احتیاج به پخته شدن ندارن و خام خامم قابل خوردنن. مثلا شما خیارو که نمیپزین. خام میخورین. من تو خاما همون خیارم:)
خلاصه که هیچی دیگه. هرچیم سنم داره میره بالاتر این حالت خیاریم بیشتر و بیشتر میشه و آرامش خونه و آشنایی با شهر محل زندگیمو حاضر نیستم با چیزی عوض کنم. به من خونه، کباب، کتاب و ورزش بدین، کیف دنیارو میکنم. حالا یه جای سرسبز و خلوتی هم باشه که برم بوی درخت و برگ و خاک بشنوم دیگه عیشم تکمیله:)
کل توقعم از زندگی همینه واقعا. به خاطر همینم خیلی تو سرم میچرخه که برم ساکن یکی از شهرهای شمالی بشم. اینم تازگیا فهمیدم. چرا میگم شهر شمالی و نمیگم روستا؟ چون خب یه امکاناتی مثل فیشال و ماساژیم این وسط باشه دیگه. همچین خالی خالیم روزگار نگذرونم:)
تا همین یکی دوسال پیش خودمو به درو دیوار میزدم برم کشورای همسایه رو ببینم لااقل. دوسه تاشونو رفتم و دیدم. اما واقعا شما بگو یه اپسیلون حالم خوب شد، نشد:) اما این چند روزی که مرخصی بدون حقوق به خودم دادم و دارم از سرمایه میخورم، جوری کیفمو کوک کرده که اصلا مگو و مپرس.
کار خاصیم نمیکنما. فقط بدون استرس میخوابم. صبحها خیلی هتلی بیدار میشم و قهوه و صبحونهمو دیروقت تو تختم میخورم. سریال شام ایرانی میبینم و هی به تفاوت زندگی هنر پیشه ها تو ده سال اخیر توجه می کنم:))
ورزش میکنم و غذای خوب و با حوصله میخورم. بی دغدغه و نگرانی خاصی. حتی امروز یه تماسی گرفتم برای یه کار اداری به تعویق افتاده. دیدم دارن سر میدوونم. اولش یه کم عصبی شدم. بعد گفتم فوقش اینور سال انجام نمیشه. چیزی نیست که:))
این طور تیکایت ایزیطور شدم اصلا. به گمونم بی خیال درونم فعالیتش زیاد شده. نن جونم ولش کرده به امون خدا. میگه بذار دلش یکی دو روزی خوش باشه. دوباره از فردا استرساش شروع میشه :)
دیگه همین. برم یه دوش بگیرم و بعدش ایشالله مافوق و ماتحت باهم دست یاری و اتحاد بدن و یکی دوساعت کار کنم.
چه عنوان عجیبی شد. دلیلشم اینه که امروز با مرخصی خودم تا پنج شنبه موافقت کردم و فی الواقع جون خستهی خودمو از شر وسوسهی پول، نجات و بهش استراحت دادم.
نمیدونم امروز کجا خوندم که نوشته بود اوکی بابا زندگی اصلا جنگ، ولی یه جنگجو هم استراحت لازم داره دیگه:) خلاصه که سربازبیوتی فعلا تو مرخصیه.
لامصب یجوریم فکرم آزاد شده و شادان و خرامانم که مگو و مپرس. به راحتی دوازده ساعت میخوابم. بعدش بربری و خامه و عسل . در ادامه دیدن یه قسمت از سریال مورد علاقه ولی خز، یه ساعت ورزش و دوش و روتین پوست ، دست آخر هم زرشک پلوبا مرغ و دسرم بستنی:)
یعنی شما فقط برنامه ی خورو خواب و مراقبتو ببین آخه؟ البته به احتمال زیاد فردا دوسه ساعتی اختصاص به کار داره. اما نه کار همیشگی. یه کم انجام کارای نصفه مونده و چیزایی که مدتهاست خیلی رو مخمن ولی خستگی امون نمیده تمومشون کنم.
خلاصه که اوضاع خوبه. اپیزود جدید پادکست رختکن بازندههارم گوش کردم و کلا خیلی حال و هوای تیک ایت ایزی اومده سراغم:) چی؟ تا حالا اسمشو نشنیدین؟ خب عب نداره. هروقت حوصله داشتین همین آخریو گوش کنین.
کاش دغدغهی درآمد نداشتم اینقدر. اون وقت مینشستم یه گوشهی دنجی و مابقی این عمر طفلکیو، میخوندم و مینوشتم. فارغ از همه چیز. اما خب لامصب سه غم آمد سراغم هر سه یک بار غم نان و غم نان و غم نان:)
هیچی دیگه فعلا مورد قابل عرضی وجود نداره. برم بخوابم:))
جناب چاوشی در ادامه میفرمان: هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم، چه دنیای رو به زوالی دارم.
دقت کردین چه قفلی بدی زدم رو آهنگای محسن چاوشی؟ کلنم همه اشک و آه و دل شرحه شرحه کن:) اما واقعا بدجوری میچسبه بهم. مثلا همین آهنگش که یه تیکهشو براتون نوشتم، قشنگ انگار شرح حال امروز منه. زنجموره و گلناله نمیخوام بکنم اصلا و ابدا. اما یه حال بیقراری دارم که مگو و مپرس. دقیقا مصداق دنیای رو به زوال:/
رفتم بیرون خرید کنم، به نظرم میومد در و دیوار دارن بهم چنگ میزنن. صف نونواییو که دیدم، باخودم گفتم خداروشکر تو محل ما ملت پول سفر که ندارن هیچ، قوت قالبشونم نونه. یعنی صبح ظهر، عصر جوری نونواییا شلوغن که یاد دم افطار سالایی میفتم که ماه رمضون هنوز رونق داشت.
الان ملت تو محل ما طفلیا فقط نون میخورن دیگه. صف تافتونی تا خیابون بغلی بود. نونوایی بربری یادداشت زده بود که فقط نون یه دونه میده. اونم ته صفو نمیشد دید. صف سنگکم که اصلا ولش کن:/
سوپری هم رفتم تست پروتئین نداشت. فیالواقع هیچ نوع نون دیگه ای نداشت. در هرحال فردا نونم ندارم. میخوام به جاش تو این دنیای رو به زوالم یه غذای پلو خورشتی مفصل درست کنم برای خودم.
در ادامهی دنیای رو به زوالم، کارای فردارم کنسل کرده و مرخصیمو بسط دادم.یه چیپس کامل با ماست موسیرو یا بستنی قیفی هم خوردم. دنیای رو به زوال باید فخیم و کامل همهی ملزوماتش باشن دیگه.
آهان یه کار دیگه هم کردم. اونم این که سر یه موضوعی، اول مفصل نشستم گریه کردم و بعدم بدون این که صورتمو بشورم یا آبی چیزی بخورم نشستم یه قسمت از شام ایرانیو دیدم. محمدرضا شریفی نیا غذا درست میکرد و من هی با دستمال دماغمو پاک میکردم. انگار نشستم پای روضه:/
تو همین حیص و بیص رفتم دوتا پرتقال تو سرخ آوردم و نمیدونم کی و چه وقت انگشتمو بریدم:) بعد فکرشو بکنین اصلا نفهمیدم این خون انگشتمه که ریخته تو بشقاب فکر می کردم آب پرتقاله:) بعد که انگشتم سوخت تازه متوجه ماجرا شدم.
رفتم چسب بزنم به محل بریدگی، نمیدونم چه جوری انگشت اشارهمو کوبیدم به کابینت که ناخن نازنین تازه کاشته شدم، شکست. حدود دوساعت داشتم یجوری راست و ریستش میکردم که لازم نباشه براش آرایشگاه برم. از کت و کول افتادم تا بتونم این چیز عجیبو با سوهان صاف کنم:/
به گمونم دیشب تو مهمونی خیلی چش درآر بودم و چشمم زدن:)) باید یدونه ازین سنگای چشم زخم و یدونه هم وان یکاد مینداختم دور گردنم:)) این طور توهم زدما. شما دیگه ببین دنیای رو به زوالی که میگم چه جوریاس.
هیچی دیگه. ورزشم نکردم. بس که انگار جانی در بدن ندارم اصلا. گفتم حالا ورزشی چیزی هم می کنم با این بی حالی، یهو آسیب میزنم به خودم. البته خداروشکر اوضاع آمادگی بدنیم بد نیست. دیشب یه ساعت تمام اون وسط، با کفشای پاشنه ده سانتی رقصیدم و اثری از زانودرد و پادرد نداشتم امروز.اما خب گفتم رعایت کنم.
دیگه جونم براتون بگه که فعلا همینا. برم ببینم دیگه ملزومات دنیای رو به زوال چیاست و چیارو فراهم کنم.
لازم به ذکره که دوست دارم عنوانو تقدیم کنم به خودم:) زینرو که واقعا از خودم رضایت کامل دارم. البته کامل نه میتونم بگم رضایت نسبی دارم. این که همه چیو طبق برنامه جلو بردم و به قول زهره جان -که خودشون هم البته از یه بزرگوار دیگه نقل قول کرده بودن- پی برنامههامو گرفتم نه احساساتمو.
فیالواقع که اگه پی احساساتمو میگرفتم، الان نه عروسی مدنظرو رفته بودم و نه کارای حاشیهایشو انجام داده بودم. اما خب رفتم و در مجموع هم خوش گذشت.هرچند تصور من مهمونی لاکچریتر و قرتی قشمشمتری بود اما به صورت کلی نمیتونم ایراد زیادی بگیرم ازش.
دوستامم دیدم و دیدارها تازه شد اساسی. فقط به گمونم پیر شدیم. خدایی قدرت انکارو می بینی؟ تازه میگم به گمونم پیر شدیم. در حالیکه واقعا دیگه از هممون سن و سالی گذشته و یواش یواش میتونیم بگیم با نیمقرن سابقه در خدمت اسلام و مسلمین بودیم.
پیری برام غم انگیزه. نه اینکه فکر کنم چون مرگ نزدیک میشه، از مرگ میترسم. من از خود پیری و زندگی تو پیری واهمه دارم. صورتای چروک و چشمای کم رمق و کمجون می ترسونتم. عضلات شلو افتاده و انواع مریضیا که ماحصل فرسودگی تن و بدنه. اینا خیلی سختن.
مثبتاندیشای قشنگم که از پیری تعریفای قشنگ قشنگ دارن هم خب نظرشون برای خودشون محترم. من پیریو دوست ندارم. از هر چیزی که بوی فرسودگی و خستگی و ضعف بده بیزارم. هرچند زندگی با خوش اومدن یا بد اومدن من کاری نداره و اون راه خودشو میره.
زهره تو یه کامنتی از یه بزرگواری نقل قول کرده بود که قرار نیست زندگی آسون باشه. امروز داشتم فکر میکردم این قرارو کی با کی گذاشته؟ یعنی معاهدهی سخت بودن زندگی بین کدوم دو طرف بسته شده؟ خدا و آدما؟ خب اگر اینجوریه من که یه ذرهی ناچیزم تو این دنیای به این عظمت، کی برام امضای "ازطرف" زده؟
آهان. امضای من اصلا مهم نیست. فقط مهمه که بپذیرم زندگی سخته و قرار نیست آسون باشه و هی هر روززیر بار هزار تا جیز پیرتر و پیرتر بشم و بعدم بمیرم؟
نمیدونم یه کم قضیه یجوریه. در هر حال چارهای نیست انگار. همینیه که هست. مثل آش کشک خاله، بخوری و نخوری پاته. البته که میدونم بهتر میشه حالم و ازین مود اینجوری میام بیرون. اما این روزا ذهنم پره از کلی چیزای اینجوریِ اذیت کن.
بگذریم ازین حرفای دراماتیک:) بریم سراغ دیشب. اول اینم بگم که دیروز بالاخره پیام اس، بخش پیری خودشو به اتمام رسوند و وارد اصل جنس شدیم. اصل جنسم پره از ورم دور شکم و اینا. نمیدونم تجربهی شماها چه جوریه ولی من به شکوهمندی شکوه پابرجام اضافه میشه قشنگ.
حالا این که قرار بود لباس مهمونیم بپوشم دیگه قوزبالا قوز بود. اما به هر طرفه الحیلی کهمیشد پوشیدم و انصافنم با کفش مشکی قشنگم شد. عصر دیروز رفتم کرم کانتور ، کانسیلر ، مدادچشم و لب ، رژ لب و رژ گونه، سایه چشم و دوسه مدل براش خریدم:)) پلاس یه بیوتی بلندر گوگولی:))
بیوتی بلندر چه اسم جالبی داره. من بلد نبودم به آقای فروشنده گفتم ازین چیزا هست که کرمو باهاش تو صورت پخش میکنن و هی با انگشتای دستم حرکاتی میکردم که نشون بده منظورم یه چیز گوگولی و نرمه:))
یعنی خیلی حرفهای لوازم کار میکآپ گرفتم. شاید بعد از داستان منجوقبافیِ شکست خوردهام برای کار دوم بزنم تو کار میک آپ:) والا این چند وقت چنان ادا و اصول ازشون دیدم برای یه مشت سرخاب، سفیداب کردنِ صورتِ ملت انگار رفتن فلوشیپ جراحی چشم گرفتن:)
بابا دوتا دونه کرمو میزنی و میره دیگه. چیه این همه ادا میای آخه؟ خلاصه خودمو میک آپ کردم و برای اولین بار از روی یه ویدیوی یوتیوب واقعا کارو خوب درآوردم. فریال جون و نجواجون و آواجون بیان جلوم لنگ بندازن طور:))
موهامم خودم براشینگ کردم و به گمونم اونم بد درنیومد. تو مهمونیم دوستم گفت خیلی خوب شدم و خلاصه که راضی بودم از نتیجه. اون با حال زار و نزار جسمیی که پیدا کرده بودم.
شبم که برگشتم خونه، موقع شستن صورتم، حس کردم مژهها یه کم جایگاهشون لرزون و شل شده. با خوشحالی هرچه تمامتر به شستشو ادامه دادم و خیلی یواش یواش و پاورچین برشون داشتم.
پلکام یه نفسی کشیدن و کلی ازم تشکر کردن. بعدم اومدم غش کردم از خواب و تا ساعت یازده صبح یه ضرب خوابیدم. امروزم جزو مرخصیم بود و خرسندم ازین سه روز مرخصیی که به خودم دادم.
بعد از صبحونه دیدم ذهنم به شدت آشوبه. طبق معمول اینجور وقتا رفتم سراغ پاکسازی و تمیز کردن یخچال. برای من ضدآشوبطور عمل میکنه. جامیوه ایو شستم و چیزمیزای توی یخچالو سامون دادم. حالم یه کم بهتر شد.
برنامهی بعدیمم خرید، ورزش و نوشتن کلندر فرداست. خیلی هنوز زندگی طور کارو پیش میبرم تا ببینیم روزگار برامون چه خوابی دیده.
دیشب با برادرم و خانوم دوستداشتنیش، رفتیم بیرون و شام خوردیم و کلی هم خندیدیم . در واقع اونا پیشنهاد دادن و من هم به سر دویدم. خلاصه که خوب بود و کلی حس خوب و حال خوب تجربه کردم.
بعدم که برگشتم طبق معمول اول مراسم شستن صورت و استفاده از کرم شب و مسواک و بعدم مستقیم رفتم توی تخت. جوری خوابیدم که مدتها بود تجربهشو نداشتم. تا ساعت یازده امروز . یعنی همین پیش پای شما بیدار شدم:)
آهان راستی اینم بگم که دیروز قبل از بیرون رفتن ورزش سفت و سختیم کردم. ازون روزای اندورفین لازم بودم واقعا. فیالواقع موقع پوشیدن لباس و آماده شدن برای ورزش، حالم حال آدمی بود که دارن میبرن عذابش بدن. اما بعدش واقعا اوضاع بهتر شد.
انگار باز مادر درونم بود که نازمو میکشید و بهم میگفت این کارارو بکنی برات خوبه. حتی به جاییم که از شدت بیحوصلگی دلم میخواست پیام بدم به برادرم و بگم من نمیام، بازم مادر درونم اومد گفت حالا یه دوش بگیر بعدش خواستی پیام بده.
خلاصه که دم این ننهی درونم که روز به روز داره آدم حسابیتر میشه گرم:))
حتی یه جایی که داشتم گریه میکردم واسه داستان قدیمی، برگشت بهم گفت به نظر میرسه گریهات گریهی دلتنگی نیست. انگار داری خودتو سرزنش میکنی و حس گناه داری. بعدم بغلم کرد و گفت تو اون روزا هیچچارهای نداشتی. اون روزا خیلی طفلکی بودی. ترسیده بودی. منم نبودم که کمکت کنم. دلتنگ باش اما خودتو گناهکار ندون. تو گناهی نداری. همهچی تقصیر تو نبود.
خلاصه این حرفا هم آرومم کرد. خیلی مادر وجودمو دوست دارم. فقط نمیدونم مامی صداش کنم یا ننجون:))
امروزم برنامه اینجوریه که اول یه صبحونه ناهار ترکیبی بزنم و بعدم برم یکی دوتا رژ لب بخرم. محبوبه جان تو کامنتا گفته بود که باید به این موضوع توجه خاص مبذول کنم که دارم میکنم هرچند یه کم دیر و دقیقه نودی طور,:)
بعدم بیام دیگه دوش بگیرم و آماده شم واسه مهمونی. تصمیمم بر اینه که خیلی چشدرآر و شهرآشوب ظاهر شم. اما خب مادر درونم میگه بهتره آروم باشم و از فکر این چیزا بیام بیرون:))
دوسال پیش بود که به خاطر درد پا خونه نشین بودم. طبق معمول خودآزاریی که دارم برای روزهای خونه نشینی و بی ورزشی و پادرد کتاب حمیدرضا صدر به اسم از قیطریه تا اورنج کامنتی رو، اینترنتی سفارش دادم. همون روز سفارش هم برام فرستادن.
حال روحی خودم به خاطر پام به هم ریخته بود و ازونطرفم قصهی پر غصهی ارتباطم با دیلوییس هم نقش نمکپاش زخمو ایفا میکرد. نگم براتون که این کتاب چه برسر من آورد. حمیدرضا صدرو به عنوان یه آدم حسابی دوست داشتم و حالا این آدم داستان بیماری و مرگ تدریجیشو نوشته بود.
تصورشم برام سخت بود. این که بدونی قراره بمیری و بعدم کلی عذاب جراحیای مختلفو تحمل کنی. عذاب عذاب کشیدن عزیزانتم هست تازه. برای هر خطی که میخوندم یه دریا اشک میریختم.
یهجاهایی از کتاب به هق هق میفتادم و میرفتم سرو صورتمو آب میزدم. توی کتاب خیلی اسم غزاله دخترشو آورده بود و فصلهای آخر کتابم فیالواقع نوشتهی غزاله بود از روزای آخر زندگی پدر.
دیشب دیدم خود غزاله کتابی نوشته در باب سوگ پدر. به اسم سین سوگ و عین عشق. من هنوز این کتابو نخوندم و البته که سفارشش دادم.
از صبح به خود حمیدرضا صدر فکر میکنم و به حالی که موقع خوندن کتابش تجربه میکردم و یهو پرتاب شدم به چندین سال قبل و شنیدن خبر مرگ عزیزی که اون روزا فکر میکردم دیگه عزیز نیست. اما خب خبر فوتش باعث شد که کیلومترها راه برم. ازین سر شهر تا اون سرشهر.
یجور شوکه شدن بود انگار. یادمه موقع راه رفتن سرم خالی بود. به هیچی فکر نمیکردم فقط نمیتونستم بیام خونه. نمیتونستم بشینم. باید راه میرفتم و راه میرفتم.
امروز صبح انگار قفل تمام سرکوبام شکسته شد و فهمیدم گریهی زیادم از خوندن کتاب حمیدرضا صدر در واقع برای این عزیز بوده. عزیزی که فکر میکردم دیگه عزیز نیست. عزیزی که توی اوج جوونی من اومد تو زندگیم و شاید اگه نبود زندگی من یجور دیگه رقم میخورد. شکلش عوض میشد . شکل همهچیز احتمالا فرق میکرد.
بعدم انگار مرگی شبیه حمیدرضا صدرو تجربه کرد. به گمونم تلختر. به گمونم تنهاتر. اینا قلب منو امروز میدرن انگار. من کجا بودم؟ من رفته بودم که مثلا رهاباشم. رفته بودم که برم دنبال زندگی خودم. رفته بودم که دیگه عزیزم نباشه. رفته بودم....
تازه دفاع کرده بودم. یه دفاع خیلی خیلی پرحاشیه و اعصابخوردکن. از شدت استرسی که بهم وارد شدهبود، اسید معدهم صدبرابر شدهبود وبزاقم به شدت زیاد و اسیدی شدهبود. جوری که شبها میریخت دور دهنم و پوست دور دهنم سوختهبود. چندین ماه درمانش زمان برد.
بگذریم. توی همچین شرایط عجیبی بودم. درست روز دفاع برگشتهبودم خونه. مثل حضرت رهبر که موقع ورود به ایران هچ احساسی نداشتن منم هچ احساسی نداشتم. حالم نه خوب بود و نه بد. فقط فکر میکردم کاش یه ذره بتونم بخوابم.
بعد از دفاع جشن نگرفتیم؟ نه من برای هیچ اتفاق مهم شادیآوری تو زندگیم جشن نگرفتم. انگار کسی نبوده که اینقدر تحویلم بگیره. نمیدونم در هر حال یادم نمیاد قبولیام تو مقاطع دانشگاهی یا فارغالتحصیلیم برای کسی مهم بودهباشه. خودمم که نمیتونستم به ملت بگم بیاین برام کف و سوت بزنین. حتی برای ازدواجمم جشنی توی کار نبود. یکجوری انگار وصلهی ناجور زندگی باشم همیشه. البته که اینو الان به خاطر حال بدم مینویسم و همیشه یه همچین فکری ندارم.
بگذریم. برگشته بودم خونه. موبایلم زنگ خورد. یه خانومی بود که گفت فلانی میخواد حلالش کنین. فلانی همون عزیزی بود که فکر میکردم دیگه عزیز نیست. هول شدم. همیشه ازین که دوباره تو زندگیم پیداش بشه هول میشدم.
میترسیدم اوضاع زندگیم شخمیتر از اونی بشه که بود. البته تجربه نشون میداد که واقعا اوضاع بههم میریخت. قلبم شروع کرد به تند تند زدن . نفهمیدم چی جواب دادم فقط میدونم که سریع قطع کردم. فقط برای این که اوضاع شخمیتر نشه.
الان که دارم مینویسم یاد روزی افتادم که خودش تو اوج مریضی بهم زنگ زد. صداش کاملا گرفتهبود. فکر کنم دوسه ماه قبل از دفاع کذایی من و تلفن اون خانوم بود.
بهم گفت که چقدر مریضه و چقدر دیگه هیچ درمانی روش جواب نداده. نمیتونست درست حرف بزنه ... اما من انگار خیلی جدی نگرفتم. یعنی میگفتم به من مربوط نیست. نمیدونم اصلا چی میگفتم. دودستی چسبیده بودم به آرامش شخمی زندگی شخمیم.
نمیدونم چند روز بعد از تلفن اون خانوم، خبر فوتشو شنیدم. فی الواقع خوندم. من حتی خداحافظی هم باهاش نکردم. حتی به صاحب صدای اون تلفنی که به نیابت، طلب حلالیت میکرد هم نگفتم اگه میتونه گوشیو بهش بده تا باهاش حرف بزنم. حتما نمیتونسته حرف بزنه.
چرا این کارارو نکردم؟ چون فکر میکردم به من مربوط نیست. چون فکر میکردم باید نسبت بهش خشممو زنده نگهدارم تا آب از آب تکون نخوره. تا دوباره چیزی تکرار نشه. تا زندگی شخمی من بههم نریزه.
حالا سالهاست که اون دیگه نیست. دیگه مرده. زندگی شخمیی که به خاطرش این همه تلاش میکردم هم دیگه به فنا رفته. من موندم و سین سوگی که هیچ وقت درست اداش نکردم. هیچ وقت از مرحلهی انکارش جلوتر نرفتم. امروز اما غمش اومد. غم بزرگش امروز اومد...
غزاله صدر تو مراسم رونمایی کتابش وقتی به جملهی فوت بابا رسید، مکث کرد و آب دهنشو قورت داد. این یعنی سوگ عزیز تموم نمیشه. حتی اگه به پذیرششم برسی دست آخر بازم یه جایی خرتو میگیره.
من که جای خود دارم. منی که حتی عزیز بودن عزیز رو هم برده بودم زیر سایهی انکار چه برسه به نبودن و فقدانش. دارم فکر میکنم من نه تنها برای شادیام ، شادی نکردم که برای غمام هم غمگینی نکردم. غم از دست دادنامو سعی کردم نبینم. من هم از شادی میترسم انگار هم از غم....
خسته و کلافم. میدونم جملهی جالبی برای شروع یه پست و یا حتی یه روز نیست. اما خب هستم دیگه. با صدای در به هم کوبیدن همسایه و بلندبلند حرف زدنشون از خواب بیدار شدم. چندین شبه که تو اتاق خواب نمیتونم بخوابم. میام تو هال. تو اتاق خواب که باشم صبحها خانوم خشمگین همسایه و دادزدنش سر بچههاش اذیت می کنه.تو هالم این همسایه بدوی پایینی.
البته که من خودمم انسان ناراحتیم و این چیزا جریان عادی زندگیه و تحمل من پایینه.
ولی واقعا همسایه طبقه پایینی بدجوری رو اعصابه. سروصداشون زیاده. واقعا چرا باید ساعت شیش صبح با صدای بلند تلوزیون دید؟ نه جدی چرا؟ یا بلند بلند همدیگهرو صدا کرد؟
بگذریم. حس میکنم پلکام به خاطر این مژههای کوفتی اذیتن. به خانم آرایشگر پیام دادم برای ریموو کردنشون. موقع نوشتن این جملهها، متوجه شدم که همسایهها دارن میرن. خوشحال شدم. کاش تو این تعطیلات برن سفر.
خودمم هزار ساله هیچ تفریح ویژهای نداشتم. تو این هفته یه سری برنامه برای خودم بچینم. دو روز چندساعت تو فضای آرایشگاه بودن هم انگار انرژیمو گرفته. سحرقریشی بود به گمونم که چندسال پیش تو مصاحبهش میگفت هروقت حالش بده میره آرایشگاه. آرایشگاه رفتن روحیهشو برمیگردونه.
البته این طفلک خیلی مورد جالبی برای مثال زدن نیست. چون خب بعدا نشون داد که چقدر ردداده است و کلنم از دست رفت.
در هرحال من که دو روز گدشته کلافه و خسته شدم. هر چقدرم خواستم چارچوبدهی مجدد کنم و بگم که اونقدرام بد نبوده فایده ای نداشت.
کل این ماجرای عروسیم انگار الکی برای خودم تبدیل کردم به یه مشغلهی فکری. یجوری که آره منم به امور ریز زندگی توجه دارم و چقدر برای لباس و کفش و آرایشگاه وقت میذارم. اینکه به خودم بگم ببین تو هم زندهای. تو هم هستی.
کاش شرکت ایلان ماسک زودتر یه تراشهای درست کنه برای مغز افسردهها . برای مغز آدمایی که همهچی براشون به سوال خب که چی ختم میشه. که حالا چیبشه؟ برای چی اصلا؟ اینا منو زمینگیر میکنن.
نمیدونم چیکار کنم. یه ساعت دیگه برم زیر پتو و با دی اکسیدکربن خودمو آروم کنم یا پاشم یه چایی یا قهوهای چیزی بخورم.امروز ازون روزای سخت به نظر میرسه. کاش مرخصی نداده بودم به خودم. حداقل میافتادم تو بدبختی کار. نمیتونمم مرخصیمو لغو کنم. زینرو که یه سری از کارا، مثل کارای امروز باید از شب قبل براشون مقدماتی فراهم بشه که خب نشده.
احتمالا بازم بیام و این پست تاشب شرح حال باشه.
یعنی واقعا این دو روز اندازه تموم عمرم تو آرایشگاه بودم. حالا تموم عمرم که لوس بازی و اغراقه. چون در یه برههی خاصی از زندگیم آرایشگاهبروی تیزی بودم. اما خب این مربوط به حداقل یه دهه پیشه.فیالواقع بیشتر از یه دهه است که من کلا به مقولهی زیباسازی سروصورت وقعی نمینهم.
یه بارم رفتم ناخون و داستان واسه خودم رو به راه کردم. دوسه باریم خیلی قرتی قشمشم رفتم واسه ترمیم و این قبیل حواشی . ولی یهو احساس کردم خیلی دست و پاگیره مقولهی ناخن و این داستانا. رفتم عذرشو خواستم.
حالا خودمو تو برههی حساس کنونی انداختم تو دامن این قبیل مسائل. ناخن بلند و روی سیاه در خدمتم حالا واه واهش با شما دیگه. چرا روی سیاه؟ زینرو که دو روزه به دلیل مقولهی لیفت و کاشت مژه:) حموم نرفتم و البته لایت مو نیز مزید بر داستان بود.
صبح خیلی فاخر بیدار شدم و یه حضور فعالی تو کلاس چهارشنبهها به هم رسوندم. بعدم یه هدیه واسه عروسخانوم خریدم. البته که خیلی پیشتر من هدیهمو خریده بودم اما تنی چند از اقربا، گفتن این زیاده و تو آسیبپذیر اقتصادی طفلکی بیش نیستی و ازین صوبتا. منم اون قبلیه رو نگه داشتم واسه خودم یه جدید ارزونتر خریدم برای هدیه.
بعدم با ماشین بیبنزین گاز دادم تا آرایشگاه محلمون. البته قبلش رفتم بنزین زدم و به نظرم لیفت مژه باعث شده خنگ تر از قبل به نظر بیام. زینرو که به آقای پمپ بنزینی گفتم برام بنزین بزنه. اونم شروع کرد به ادا درآوردن که باکت هوا گرفته و مکمل لازمه. فهمیدم میخواد مکملشو بهم بندازه. گفتم حالا شما این بار بنزین بزن مکمل بمونه برای دفعهی بعد. اونم هی این سر شیلنگ پمپ گازو الکی تکون میداد و میگفت ببین بنزین وارد باک نمیشه.
پیاده شدم که یعنی خودم بزنم. آقای پشت سری هم گفت الکی میگه و قبول نکن. دیگه خلاصه یارو با خودش گفت که این سرندی پیتی چی میفهمه بذار سرشو کلاه بذارم ولی موفق نشد. بنزین پرحاشیه ای زدم و رفتم پیش بروبچز بیوتیکار.
اول یه حال مجددی به مژههام داد با این بهونه که چشات آرایش نالازم باشن:) مام گفتیم باشه ولی بعد از کار، تو آینه از دیدن خودم شگفت زده شدم. یعنی به نظرم اومد میتونم دیگه پرواز کنم. یه کم جا خوردم از قدوقامت کار که خب دوستان اومدن کمک و متقاعدم کردن که مژه همینه خواهر من. این دیگه سبکترین و کلاسیک ترینشه.
منم هی خطاب به مدیر مجموعه میگفتم که بابا من عادت ندارم و خیلی بلنده و عین دیوونهها شدم و اینها. بعد یه لحظه روبه رومو نگاه کردم دیدم جلوی ناخن کار مجموعه نشستم و ایشون فقط مژه هستن که دست و پا درآوردن. نگم براتون از عرض و طول مژهاش. حالا من جلوی مادر مژههای جهان، داشتم در مورد معایب مژه صحبت میکردم.
هیچی دیگه تا آخر کار ناخنام، دیگه زبان در کام گرفتم و سعی کردم خیلی تو صورت خانومه نگاه نکنم. نه به خاطر مژههای بلندش، بلکه به خاطر اراجیفی که اول کار گفته بودم:)
خلاصه خیلی سریال ترکی طور از آرایشگاه اومدم بیرون و برگشتم خونه. گشنه و تشنه طبق معمول. یه کم پاستای گوجه درست کردم و خیلیم خوشمزه شد ولی لامصب وقتی پروتئین تو غذا نیست، سریع گشنگی بهت مستولی میشه. مثلا من الان مسواکم زدم ولی از گشنگی دارم جان به جان آفرین تسلیم میکنم.
فردا به خودم مرخصی استعلاجی استحقاقی استحبابی دادم:) واقعا صادقانه حال ادامه دادن ندارم:) حالا شما نیگاه به مژه و مو و ناخونم نکن، حالی برام نمونده و میخونه بیشرابه در مجموع:)
دیگه همینا. فعلا چیز قابل عرضی وجود نداره:)
قبلا در مورد آرایشگاهی که تو محلمون هست براتون نوشته بودم. مدیر و مالکش فی الواقع، آدم بسیار جالبیه. از ادایی و نازنازی نبودنش خیلی خوشم میاد و در مجموع بامزهاست از نظر من و هر چی میگه من غش میکنم از خنده .اما بقیه فقط برو بر به من و چیل بازم نگاه میکنن.
خواستم تو مقدمه از علاقهی قلبیم به آرایشگر مذکور بگم و این که امروز فهمیدم کلا این علاقه متقابله. جونم براتون بگه که ساعت دو بعدازظهر ازش وقت گرفته بودم برای کوتاه کردن پشت موکفتری، کامبیزیم. یه صفاییم گفتم بدم به سروصورت و ابرو چون کم کم داشتم مستربیوتی میشدم:))
خلاصه که رفتم و کارا انجام شد. بماند که آرایشگرقشنگم با یه لایت تو موهام موافقت کردن بدون وقت قبلی:) اینجا بود که فهمیدم واقعا بهم علاقه داره چون انصافا سر خودش و همکاراش به شدت شلوغ بود. موهام که چیتان فیتان شدن، راضی از کار، گفتم در مورد آرایش صورتشونم بپرسم .
پرسیدم و همین که گفتم عروسی مربوط به دوستمه، مدیرجان برگشت گفت حالا میک آپ آرایشگاهی واسه چیته؟ الان برو فلانی (تو لاین مژه) برات مژه یه هفتهای بذاره خودتم یه کرم پودر و رژ بزن برو عروسی. پولتم محفوظ تو جیبت:))
فکر کن فقط یه مدیر دیوونه میتونه یه مشتریو اینجوری راهنمایی کنه. تازه ادامه هم داد که پکیج میک آپ از هشتصد شروع میشه تا دو و خورده ای همشونم سروته یه کرباسن و قیمتا اداست:)) اینجا من دیگه داشتم قهقهه میزدم. اونم جدی و بلند بلند این توضیحاتو میداد. انگار نه انگار سالن پر مشتریه و میک آپ کارش دوتا پارتیشن اونورتر داره کار میکنه و ممکنه صداشو بشنوه:)
خلاصه هیچی دیگه کلا طومار آرایش صورت منو درهم پیچید. فلانی جون که کار مژه میکرد گفت میخوای برات مژههاتو لیفت کنم؟ منم که کلا این چیزارو از دم بیلمیرم چیه. مثل بچهای که به مامانش نگاه میکنه به مدیر سالن نگاه کردم. اونم با یه حال تاسفی گفت خداروشکر نود درصد خانوما شبیه تو نیستن وگرنه ماباید در اینجارو تخته میکردیم. نمیدونی لیفت مژه چیه؟ گفتم نه والا نمیدونم. لیفت ابرو دیدم ابروها شبیه گریم ابروی ابن ملجم تو سریال امام علی میشه ولی از مژه هیچ اطلاعی ندارم.
دیگه اونم دید وضعیت اینجوریه به فلانی جون توصیههایی درباب کار کرد و رفت. انصافا کار فلانیجونم خوب بود. مژههاو چشام چیزایی دیدن که به عمرشون ندیده بودن.
دیگه نخوام سرتونو درد بیارم حوالی هشت شب اومدم خونه. فردا هم وقت ناخون دارم و نییییز کاشت مژه موقت:) چون امروز لیفت مژه داشتم ترجیح خانوم مژهکار بر این بود که فردا مژهی یه هفتهایو برام بذاره.
یعنی من تو این یکی دو روزه تمام ساعتهایی که از آرایشگاه رفتن فرار کردمو به عنوان قرض قراره ادا کنم :)
یار در عنوان پست کنایه حضرت هنوز بیوتی خودتونه. چطور؟ ایطور که دست یاریتونو بذارین تو دستم و تا میتونین آرایشگاه خوب بهم معرفی کنین تو تهران. آرایشگاهی که میک آپ کنه چش درآر؛))
خنده بزن بر بهار هم کنایه از هیچی نیست اینجا و جهت رفع کوتی اومده. در هرحال خواستم شبیه اینفلوئنسرا از خوانندههام کمک بگیرم واسه یافتن یه جایی که خوب باشه کارش و نخواد خیلیم گرون بگیره:)
هرچند نمیدونم چرا وبلاگ خونا و وبلاگ نویسا مثل خودم جزو اقشار آسیبپذیر جامعهان و دهک اول و داستان؟ یعنی مثل اینستاگرام نیست که لاکچریزیها منتشرن توش:) در هرحال هرچی تو وسع آشناییتون با مقوله ی بروبچز میک آپ آرتیست هست بذارین تو طبق اخلاص کامنتا:) خدا یک در دنیا و صد غلمان در آخرت نصیبتون بکنه به حق این روز عزیز:))
دیگه همین.
خب شب شد و هیشکیم به فراخوان آرایشگریابی لبیک نگفت:) باید حدس میزدم اینجا یه مشت آسیبپذیر طفلک دور هم جمع شدیم و از سایهی همم میترسیم.به نحوی که میگیم سین اومد زد رو برد تا جای شین باز بشه. بعد عین به غین گفت خاک توسرت یه نقطه اضافی داری و غینم باهاش قهر کرد:))))
از امروزم بخوام بگم این که ورزش نکردم. کار با اعمال شاقه و بدبختی و اینا انجام شد. جوری که فقط به ضرب و زور تعهد و اعتبار و این قسم اباطیل خودمو کشوندم.
پنج شنبه رو به خویشتن مرخصی دادم. فی الواقع با احتساب چهارشنبه و جمعه یه سه روزی کاری نیست جز کلاس چهارشنبه.
البته که فردا هم هست. اما کلا فردا اوضاع کار و بار خیلی شرتی و شپروتی و خودبه خودی سبکه. قصدم دارم برم پشت مو کفتریامو یه صفایی بدم و موهامو ازین حالت والذاریات دربیارم.
پنج شنبه وقت فیشال دارم و جمعه هم بالاخره یه مشاطهای پیدا میکنم واسه سرخاب سفیداب عروسی.
دیگه این که برادرم یه بسته سوهان برام گرفته. چه سوهانی نگم براتون لقمهای و پر از پسته. دیگه بقیهشم نگم بهتره که نصف بسته رو از دیروز خوردم. میبینمش پاهام شل میشه و هوس چایی میکنم:)
لاغرم نشدم هییییچ. یه چندصد گرم ناقابل که ایشالله با این سوهانا برمیگردن سرجای اصلی خودشون:)
سالم خوری پایهی کارم هست اما گاهی خب سوهان و بستنی و ویفرم میاد دیگه. اجتنابناپذیرن این چیزا اصلا:) البته خدایی زیاد نمیخورم. غذای بیرون و سوسیس و کالباس و سس و نوشابه و این چیزام بنکل مصرف نمیکنم. مصرف نون و برنج و ماکارونیمم به حداقل رسوندم. مدتهاست سنگک نمیخرم و تست پروتئین میگیرم. صبحها دواسلایس ازین تستا میخورم. برنجم هفته ای فوقش دوبار و ماکارونیم یه بار. اکثر غذاهامم تقریبا اینقدر کم روغنن که میشه گفت بیروغن.
ورزش هفته ای سه بار همیشه هست. گاهیم میشه چهاربار. یه اپلیکیشن ایرانی پولیم هست به اسم اپتیت میخوام با اون ادامه بدم. ورزشای اپ خودم دیگه کم کم دارن تکراری میشن. وزنهی سنگینترم باید بخرم.
عنوان پست از نوشتهی پشت شیشهی یه مینی بوس قدیمی انتخاب شده و به نظرم هم خیلی شکیل و نغزه ، هم برازندهی حال و روز فعلی منه.
حال و روزم یجوریه که دنبالم بیای و نزدیکم بشی، تو سر از بهشت زهرا درمیاری و منم زندان:) اینطور بیاعصابم. برای این که خیلیم خودمو درگیر شناسایی هیجان و تعامل باهاش نکنم، یه صفت پیاماس بهش چسبوندم و خلاص:)
البته که واقعا به این موضوع اعتقاد تام و تمام دارم که انسان یک مشت هورمونی است که دست و پا درآورده و دنیارو تسخیر کرده:) حالا ممکنه یه عده ازین مثبت اندیشا بیان بگن اوووه بابا زیادی جدی گرفتی خودتو و چندتا دایره بکشن و جایگاه نقطهای زمینو تو کهکشان نشون بدن و بعدم بگن حالا تو این نقطه تو و چند میلیارد ذره زیست می کنین.
اما من واقعا نمیفهمم خب اوکی فهمیدم. ما خیلی حقیر و ذره و ناچیزیم. اما این گرهی از مشکلاتم باز نمیکنه انصافا. همچنان باید کار کنم و بتونم از پسِ این گرونی بیپیر بربیام. حالا که یه ذره تو یه نقطهم اما اندازه خود کهکشان راه شیریم بودم مشکلات شخمی هورمون و سایر بلایای ایرانی بودن سرجاش بود.
یه کم دارم مبهم حرف میزنم به گمونم. اما خب اونم به خاطر پیاماسه به گمونم. مغزم رددادهتر از همیشهاست:))
یه وقت فیشال میخواستم بگیرم، خانومهرو دیوونه کردم بس که هی تایمو جابهجا کردم. ولی واقعا نورونای تصمیمگیریم، کلا دیگه کار نمیکنن. قبل سست عنصر و متزلزلالتصمیم بودم. الان در مجموع فاقد تصمیمم. لاتصمیم هم تو بعضی روایتها اومده.
خلاصه تو همچین وضعیتی گیر افتادم. ازونطرفم جوری کار سر خودم ریختم انگار خصم مبین خویشتنم. یجور استثماری استعماریی در مورد خودم عمل میکنم.
دیدی میگن کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته. همش یادش میفتم. هرچند بیربطه و اینو واسه خوردن میگن اما در کل خیلی تو سرم تکرار میشه. احتمالا کاهدون اینجا کنایه از مغز بینوامه و کاه هم کنایه از کارای ردیف شده تو کلندرکه شبیه وحی منزل باهاشون برخورد میکنم و امکان نداره یکیشونو انجام ندم.
دیگه فکر کنم با این سالاد کلماتی که راه انداختم به وخامت اوضاع ذهنیم پی برده باشین و لازم نباشه بیش ازین طول وتفصیلش بدم:))
امروزم گذشت و شاکرم از این گذشتن. یه کمی هم مفتخرم به این که پیگیر برنامههامم به هر شکل و شمایلی که شده. البته که کلی هم ایده واسه کارای جدید دارم. سرمو زیادی شلوغ کردم و زیادی از خودم کار میکشم. با مرخصیم موافقت کنم میشینم به پلن نوشتن براشون. کتابایی که خریدمم هنوز نخوندم.
برنامهم اینجوری شده که از صبح کار می کنم تا هشت و نه شب. بعدم یه ذره جمع و جور کردن خونه و آشپزخونه. یه ذره همتو اینستاگرام چرخ میزنم. بعدم اینجارو به روز می کنم و بعدم میخوابم.
نه کتاب میخونم. نه فیلم می بینم نه چیزی. در واقع مغزم دیگه یاری نمی کنه. حالا باید یه برنامه ریزی جدید بکنم و یه کمی روتینو عوضش کنم.
ساعت نزدیک سه صبحه. به هیچ عنوان خوابم نمیاد. دوتا ملاتونین با هم خوردم اما انگار نه انگار که نگاری داشتم:) خداوند عزوجل فردارو بخیر بگذرونه. بیخود نبود تقاضای مرخصی واسه این هفته دادم به خودم. به قول نامجو صادقانه حال ادامه دادن ندارم. الان یه عده میگن واااای اسم این ریپیست بیشعورو نبر. خبالا :))
هرچند نامجو این جمله رو گفت یه چندوقت بعد فیلم عروسیش اومد بیرون. فکر کنم برای ادامه به فکر کمکی افتاد:) نکته اینجاست که من حتی از کمکی هم فراریم. کم کم دارم به نقطهایمیرسم که خبر ازدواج یکیو میشنوم، واحیرتا و وامصیبتا گویان صحنه رو ترک میکنم. به گمونم ازدواج و رابطه و این چیزا واقعا دنبالم نیا، داستان میشهاست:)
امشبم متوجه شدم یکی از دوستای خیلی قدیمیم که دیربه دیر ازش خبر میگیرم، جدا شده. خیلیم تو فاز جبران افراطی بود و میگفت دردای اینجوری باعث بزرگ شدن آدمی میشن. دلم نیومد بهش بگم شات اپ بیب:) بزرگ شدن چیه؟ این شر و ورا چیه افتاده تو دهنا؟ درد آدمو بزرگ می کنه، نور از زخم وارد میشه و ال و بل؟ درد آدمو خسته و فرسوده میکنه و از زخمم فقط عفونت وارد میشه و بس.
عذر میخوام مثبت اندیشای الیف شافاک خون که احساساتتونو جریحهدار میکنم ولی خدایی دیگه رنگ و لعاب مضحک ندین به کار لطفا.
منم بهتره برم دوباره برای خواب تلاش کنم تا بیشتر ازین باعث ضرب و جرح خودم و شما نشدم. فقط اینم بگم به قول حامدعسگری :
به قفسسوخته، گیریم که پرهم بدهند
ببرند از وسط باغ، گذر هم بدهند
خستهام مثل یتیمی که ازو فرفرهای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند...
تحت تاثیر جناب چاوشیم امروز. کلا زدم تو خط آه و واویلاهای محسن چاوشی. خلاصه که ازون دوتا چشم پراز جنون چه خبر؟ :)
خب بگذریم ازین داستانا و بریم سراغ حرفای خودمون. جونم براتون بگه که دیروز یه حال غریبی بودم. بلاگ اسکایم مثل من شده بود. جفتمون دیگه بالا نمیومدیم:) دیدم اینجوری نمیشه ادامه داد. پاشدم و خونه رو جارو زدم و تی کشیدم.
بعدم یه قابلمه هیاتی گذاشتم رو گاز و اندازه دوازده سیزده نفر سوپ گذاشتم. البته که کماکان شوت بودم و هی ظرف از دستم میفتاد و چیزمیزارو جابجا برمیداشتم و زین قسم کارای پت و متی.
بعد از یه حموم ترکی بساب و بروفی ، دیگه زیر گازو خاموش کردم و گذاشتم تا یه کم خنک بشه تابقچهپیچش کنم و ببرم خونه مادرم اینا. چندوقتیه یه آشی، سوپی درست میکنم تا با فمیلی بخوریم.
تو این اثنا هم رفتم واسه سشوار و چیتان پیتان . لباس پلوخوریی بر تن کردم و قابلمهی بقچه پیچم گذاشتم کنارم تو ماشین و راه افتادم به سمت فرشته.
حالا دیگه با مشقتای راه کاری نداریم که از یه جایی به بعد برف میبارید و ماشین من به جای جلو رفتن بیشتر فر میخورد:) حتی با اینم کاری ندارم که زه در ماشینو مالیدم به ستون پارکینگ مرکز خرید بس که شوماخرم و نیز یکی دیگه از کاری نداریم ها کراشیبل بودن اقای صندوقدار مزونه. به طوری که قابلیت کراش ابدی و ازلیو داشت:)
کوتاهسخن این که لباسمو تحویل گرفتم و بسیار با دوبند کار خوب از آب درومده و راضیم ازش. کفشم همون مشکی میپوشم و تامام.
بعد از تحویل گرفتن لباس رفتم خونهی مادرم و آخرشب هم برگشتم خونه. حالا اون پشهی امشی زده بود که به ضرب و زور قهوه خودشو سرپا نگه میداشت و کل سوتیا و خرابکاریای جهانو به بار آورد، تبدیل شده بود به یه انسان سرحال و قبراق و بیخواب.
مجبور شدم دوتا ملاتونین بخورم چون میدونستم اگه نخوابم شنبه داغان میشم زیربار کار. ساعت ده صبح هم قرار کاری داشتم.
خلاصه به ضرب و زور خودمو ساعت دو خوابوندم و صبحم با صدای آلارم گوشی به گیجترین و خوابالودهترین حالت ممکن شروع شد:)
در مجموع امروز بدک نبود. ظهر هم اومدم یه پست طویلالقامه نوشتم که خب نمیدونم چرا بلاگ اسکای فقط چار خطشو منتشر کرد و بقیهش دود شد رفت هوا.
میخواستم با بلاگ اسکای قهر کنم و بگم قهر قهر تا قیامت که دیدم خب خودم ضرر میکنم:) حالا شاید باورتون نشه اول از رو پستم کپی گرفتم فرستادم تو سیو مسیج تلگرام تا مبادا چنین اتفاقی برای بار چندم تکرار بشه.