هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

روز بیست و سوم از چله‌نویسی: وی خانه‌نشین و کیفور بود:)

به گمونم که خب توی دنیای عاشقای سفر و هیجان و تجربه‌های جدید، من جزو مطرودین باشم. راستش نمیدونم چرا زیاد آدرنالین‌پسند نیست ذائقه‌م و کلا ثبات با حال‌و هوام سازگاری بیشتری داره؟

اینو خیلی دیر فهمیدم. یعنی همیشه میذاشتم پای افسردگی و یجورایی می‌خواستم در مقابلش مقاومت کنم و بزنم به چاک جعده و سفر و این چیزا. 

اما یواش یواش متوجه شدم که خب درسته بسیار سفرباید تا پخته شود خامی. اما یه خاماییم هستن که کلا احتیاج به پخته شدن ندارن و خام خامم قابل خوردنن. مثلا شما خیارو که نمی‌پزین. خام میخورین. من تو خاما همون خیارم:)

خلاصه که هیچی دیگه. هرچیم سنم داره میره بالاتر این حالت خیاریم بیشتر و بیشتر میشه و آرامش خونه و آشنایی با شهر محل زندگیمو حاضر نیستم با چیزی عوض کنم. به من خونه، کباب، کتاب و ورزش بدین، کیف دنیارو می‌کنم. حالا یه جای سرسبز و خلوتی هم باشه که برم بوی درخت و برگ و خاک بشنوم دیگه عیشم تکمیله:)

کل توقعم از زندگی همینه واقعا. به خاطر همینم خیلی تو سرم میچرخه که برم ساکن یکی از شهرهای شمالی بشم. اینم تازگیا فهمیدم. چرا میگم شهر شمالی و نمیگم روستا؟ چون خب  یه امکاناتی مثل فیشال و ماساژیم این وسط باشه دیگه. همچین خالی خالیم روزگار نگذرونم:)

تا همین یکی دوسال پیش خودمو به درو دیوار میزدم برم کشورای همسایه رو ببینم لااقل. دوسه تاشونو رفتم و دیدم. اما واقعا شما بگو یه اپسیلون حالم خوب شد، نشد:) اما این چند روزی که مرخصی بدون حقوق به خودم دادم و دارم از سرمایه می‌خورم، جوری کیفمو کوک کرده که اصلا مگو و مپرس. 

کار خاصیم نمی‌کنما. فقط بدون استرس می‌خوابم. صبحها خیلی هتلی بیدار میشم و قهوه و صبحونه‌مو دیروقت تو تختم میخورم. سریال شام ایرانی می‌بینم و هی به تفاوت زندگی هنر پیشه ها تو ده سال اخیر توجه می کنم:))

ورزش می‌کنم و غذای خوب و با حوصله می‌خورم. بی دغدغه و نگرانی خاصی. حتی امروز یه تماسی گرفتم برای یه کار اداری به تعویق افتاده. دیدم دارن سر میدوونم. اولش یه کم عصبی شدم. بعد گفتم فوقش اینور سال انجام نمیشه. چیزی نیست که:))

این طور تیک‌ایت ایزی‌طور شدم اصلا. به گمونم بی خیال درونم فعالیتش زیاد شده. نن جونم ولش کرده به امون خدا. میگه بذار دلش  یکی دو روزی خوش باشه. دوباره از فردا استرساش شروع میشه :)

دیگه همین. برم یه دوش بگیرم و بعدش ایشالله مافوق و ماتحت باهم دست یاری و اتحاد بدن و یکی دوساعت کار کنم. 

نظرات 5 + ارسال نظر
سوری سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 12:57 http://sutime.blogsky.com

خوبه که

خیلی

لیمو سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 10:18 https://lemonn.blogsky.com

منم خیلی زندگی بدون کار رو دوست دارم مثلا پنج شنبه ها قشنگ به کارام میرسم و فیلم میبینم ولی فقط در حد یکی دو روز! بیشتر از اون افسردگی و خواب چنگ میندازه و زندگیم نخ کش میشه. مسافرت هم دوست دارم ولی بعدش باید استراحت کنم خستگیم بره.

خب حالا من بیشتر از یکی دو روز دوست دارم. هی استراحت کنم و هی زندگیم با استراحت نخ کش بکشه

سوری سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 09:05 http://sutime.blogsky.com

من فکر کردم من فقط اینطورم برای منم خونه البته اتاقم مث بهشته. دقیقا وصف حالم بود حرف هاتون.سفر ی درد بی پولی رو اضافه میکنه تازه اخرش میای میرسی خونه میگی آخ خونه

حالا به چیزیو اعتراف کنم سوری جانم؟ من اونقدری که میگم درد بی پولی ندارم. یعنی پول ندارما ولی حس نمی‌کنم ندارم:)) مثل ادمایی که دستشون شکسته اولش نمی فهمن چون بدن داغه. من نمیدونم چرا همش بدنم داغه این دردو زیاد حس نمی‌کنم. یعنی میدونم محدودیت دارم تو خرج کردن ولی دردی نداره برام

محبوبه سه‌شنبه 24 بهمن 1402 ساعت 00:09

میفهمم، خود منم خیلی وقتها اینجوریم، مثلا بعد یک هفته سفر، دلم برای اون آرامش خونه تنگ میشه ، یه دوستی دارم که سیتیزن کاناداست و الان ده سالی میشه که برگشته و حتی حاضر نیس دوباره به سفر بره اونجا، چرا دور برم، بارها شده با دوستها برنامه شب مانی داشتیم، در حد ماسوله که تا رشت، یکساعت نهایتش راهه و نیومده، میگه هیچ جا برای خواب جز خونه و تخت خودش راحت نیس، راستش منم جایی جز خونه خودم راحت نیس، اما وقتی به اون نگاه میکنم دلم نمی‌خواد اونقدر از سفر رفتن دور بشم که امن ترین جای دنیا بشه تختم و خونه ام و شهرم..و البته همسر بسیار اهل سفری دارم و همیشه به خودم میگم، این فقط من نیستم که باید انتخاب کنم، و اگه تو سن چهل سالگی که وقت رفتن و گشتنه بشینم خونه، تو سن هفتاد چی میشم..
می‌دونم خیلی حرف زدم، ولی در نهایت تویی که سکان دار اون زندگی هستی.. هر جوری که حالت خوبه.. خوب و عالیه..

قبول دارم حرفاتو محبوبه جانم. چقدرم قشنگ می نویسی

قره بالا دوشنبه 23 بهمن 1402 ساعت 17:19

انقدر به اون خیار بودنت خندیدم که بقیه ش اصلا گم شد

والا خیار بپزه خیلی ناجور میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد