هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

روزسیزدهم ازچله‌نویسی: سرما خوردم به گمونم:/

دیشب احساس می‌کردم یه نموره قورت دادن آب دهان برام سخت شده.‌طرف چپ گلوم می‌‌سوخت و نیز گوش چپم تیر می‌کشید. دیگه سوپ پختم و بینی و گلومو با آب نمک شستم و رفتم زیر پتو که بخوابم به سلامتی و میمنت:)

تا صبح نمیدونم بدنم از اثرات ورزش دیروز دردناک بود یا سرماخوردگی داشت اثر میذاشت یا ورزش پرفشار دیروز و سرماخوردگی ترکیبی زده بودن باهم ، در هرحال من تا صبح عملا تحت فشار بودم. یجوری که صبح دیدم ملافه‌ی تخت جوری مچاله شده انگار وسط میدون جنگ بوده. 

دیگه هی سعی کردم خودمو بخوابونم و بالاخره یه ساعتی هست که نیمچه استارتی زدم روزو‌. طبق معمول اینستاگرام پره از شادی ملت برف پرور و برف دوست. بیرونو نگاه کردم دیدم هیچ خبری از برف نیست. تهران اینجوریه. همیشه یه مناطقی از تهران یه خبرای جویه که بوشم به ما نمی‌رسه. نمیدونم شایدم برف اومده و آب شده. در هرحال ما برفی نمی‌بینیم:/ 

خلقم تنگه و یجوری گل‌مرغیم. حالا الان بعضی از دوستان میگن این نوسان خلقت نشون میده کمبود ویتامین داری و آفتاب تو سرت نمی‌خوره و زینرو بالا و پایین میشی:) به این دوستان باید عرض کنم که اگه همیشه تو یه حالن برن خودشونو نشون بدن چون ویزگی آدمیزد به متغیر‌الاحوال بودنشه:) اصلا مگه تو دعای سال تحویل نمیگیم یکی ازویژگی‌های خداوند متعال محول الحال بودن ماست. خب اگه فلت بودن و یجور بودن خوب بود که دست به دامن خدا نمی‌شدیم و هی نمیگفتیم یا مقلب القلوب و یا محول الحال والاحوال:)) والا. 

خودم از استدلالی که کردم کفم برید و خیلی خوشم اومد. یه‌جا خوندم آدمیزاد نباید نشئه‌ی مواد خودش بشه‌. یعنی از چیزی که میگه و کاری که‌می کنه خیلی محظوظ و کیفور بشه. اما خب من اکثر اوقات علاوه بر نوسان خلق، نشئگی از گفتار و کردار خویش نیز دارم. 

دارم پرت و پلا می‌نویسم آیا؟ چرا به نظرم یجوری اومد حرفام؟ در هرحال امروز اینجوریم :) 

برای برادرزاده‌های نازمنگولیم هدیه تولد خریدم. فکر کنم اینو براتون نگفتم این دوتا برادرزاده‌ی من هرچی دلی دیوونگی دارن، خونواده میخندن و میگن اووووه چقدر شبیه عمه بیوتیشونن. بعد هرچی استعدادهای درخشان و اینا دارن کلا دیگه کسی یاد من نمیفته:) 

منم خیلی به روم نمیارم. چون واقعنم همین طوریه آخه. یکیشون قشنگ وسواسای نظم و هارمونیش شبیه منه. ازوقتی یادم میاد وسواس این چیزارو دارم. یا این که خیلی خوشش نمیاد مادرش باموهاش ور بره. منم همه‌ی عمرم همین جوری بودم. کلا زیاد آرایشگاهم نمیرم واسه همین که یکی هی به سروصورتم دست نزنه.

تنها خاطرات مادرم از من هم برمیگرده به همین چیزا. خشنم بودم گویا و یه بار برای دور کردن مامانم که می‌خواسته موهامو شونه بزنه، دستشو گاز گرفتم. خیلی دفاع انسانیی نیست خدایی ولی خب از همون اوان کودکی اعصابم ضعیف بوده گویا. 

دیگه همین دیگه. لباسا اینقدر گوگولین که دلم نیومده هنوز  کادوپیچشون کنم. هر از چندی میرم نگاشون می‌کنم و میگم هنوز بیوتی تو دیگه کی هستی؟ چقدر با سلییییقه ای آخه؟ اصلا واسه این دنیا زیادی:)))

هنوز بیوتی باسلیقه‌تون که امروز یه کمی هم گل‌مرغی و کلافه است بره یه چیزی تناول کنه و شاید بازم به عرصه‌های پست گذاشتن برگرده، شایدم برنگرده:) 

آهان اینم بگم که من حالا با این حالم چطوری برم تاااااا فرشته؟ تازه اونجاها که گویا برف و بورانم هست. لباسم تو خیاطی اون مزونه مونده و امروز موعد تحویل گرفتنشه. اما تو خودم نمی‌بینم رفتن تا اقصی نقاط تهرانو:/

بگم پیک بیاره؟ میترسم اندازه پول لباس ازم هزینه حمل و نقل بگیرن:) اسکوروچ هم خودتونین. خلاصه درگیرم دا. 

روز دوازدهم ازچله‌نویسی: چیه این زندگی؟:)

من یه کاری باید الان انجام می‌دادم که خب کنسل شد به دلایل امدادهای غیبی و عینی:) با خودم گفتم چه کنم چه کار کنم و اینها. اول یه وقت فیشال گرفتم از سانازجون:) بعد دیدم ای بابا بازم وقت دارم که. گفتم بیام اینجا و سوال همیشگی خودمو به عنوان یه فروند هنوز زندگی بپرسم. زینرو چیه این زندگی واقعا؟:))

حالا چرا دوباره یادم افتاده؟ جونم براتون بگه که دیشب یه ملاتونین زیر زبونی گذاشتم که مثل یه فرهیخته‌ی فاخر بخوابم . چون که  صبح ساعت نه و نیم آغاز برنامه‌هام شروع می‌شد. ملاتونینای اخیر که میذارم زیر زبونم رسما آشغالن. حالا تو تاثیرشون رو خواب کاری ندارم که همون اوان کار هم خیلی حال به هم‌زنن‌. پودر میشه میاد روی زبون و تهشم فکر کنم رو یه سنگی چیزی گچ دایره ای ریختن:) چون یه چیزییش اون زیر میمونه و حل نمیشه. 

حالا کاری نداریم. ملاتونین خوردم اما خوابم نمیومد. لپتاپمو باز کردم و خیلی تکانشی.  فصل دوم شام ایرانیو پلی کردم. مال چه سالی؟ سال ۹۰. همونی که کارگردانش بیژن بیرنگه. کیا مهمون بودن ؟ یه ترکیب فوق شیمیایی از سحر ذکریا، بهاره رهنما، خانوم شیرزاد:) و لادن طباطبایی. 

حالا من کلا شقایق دهقانو دوست دارم  و تو این برنامه هم طفلکی‌ترینه. حالا کاری اصلا به حرفا ندارم. دوازده سال از این برنامه گذشته. تو این دوازده سال زندگی این ۴ نفر صدوهشتاد درجه تغییر کرده. بهاره رهنما که خب اون موقع هنوز زن پیمان قاسمخانیه. شقایق دهقانم زن محرابشون. خب چندسالیه که دیگه جدا شدن و رهنما سر ازدواجای مجددشم کلی جاروجنجال و شلوغ بازی راه انداخته و قاسمخانیم با یه خانوم روانشناس حدود سی سال کوچیکتر از خودش دوباره ازدواج کرده. 

شقایق دهقانم که گفت هنرم رفته بود زیر سایه‌ی محراب، زینرو دیگه نمی‌شد ادامه داد. حالا تو این برنامه در حال عشقولانه بازی با محرابه. پسرشونم چهارسالشه و خلاصه یه دنیای دیگه است. 

سحر ذکریا هم البته نشانه‌هایی از رددادگیو از خودش نشون میده ولی خب هنوز سالم و روپاست. لادن طباطباییم هنوز ایرانه و هنوز دست دختر اوتیستیکشو نگرفته بره آمریکا. 

خلاصه که تو این دوازده سال زندگی این چهارنفر زیر و رو شده. با خودم فکر می کردم واقعا چیه این زندگی؟ کی موقع ضبط و پخش این برنامه فکر می‌کرد اینجوری بشه؟ چقدر یه چیزایی غیر قابل پیش‌بینین. 

بعد یاد زندگی خودم افتادم از نود تا امروز. من شبیه اینا سلبریتی نیستم که یه بیکاری مثل خودم بشینه دوازده سال زندگیمو رصد کنه. اما خودم که بیکارم:) زینرو تو این دوازده سال من سه لایه پوست انداختم و الان یه کروکودیل با پوست مرغوبم:))) جدی. 

ولی واقعا سال نود اصلا فکرشو نمی‌کردم که آخرای چهارصد و دو اوضاع اینجوری باشه. اینجوری یعنی نه این که بد. منظورم متفاوته. صد و هشتاد درجه متفاوت از هر لحاظ. 

خب پس حالا واقعا بعد ازین همه تاملات و تالمات:) حق دارم بپرسم چیه این زندگی؟ اضطراب پیش بینی ناپذیری زندگی یقه‌مو گرفته. البته خیلی چیز جدیدی نیست و باهم رفیقیم. 

دیگه همین. برم که کارای بعدیم  که کنسل نشده و تازه اول ماراتن امروزه:) یه نتیجه گیری هنوز بیوتی وار هم بکنیم ،تا اینجا اومدیم. اونم این‌که بچه‌ها مباظب باشید و خیلی سخت و جدی نگیرین امورو. بو دونیا فانیده فانی:) 

حالا یه کمی‌هم کفشای عروسیو بریزیم تو نتیجه‌های فاخرمون:

روزیازدهم از چله‌نویسی: فی الواقع یادداشت دوم:/

اول از همه گوزل بالا؟ آخه این چه کاریه؟ زود برگرد:*

از کلاس و خرید لباس که برگشتم کلی با ذوق و خیلیم کوه نمک‌طور نشستم به وبلاگ نوشتن. عکس لباسمو که گذاشتم آخر کار بلاگ اسکای اخمخ همه رو یهو پاک کرد‌. هیچیم نموند ازش:/

خلاصه که خیلی حالم گرفته شد. یه چند ساعتی مشغول غذا خوردن و جمع و جور کردن شدم و دوباره برگشتم. 

حالا جونم از اول براتون بگه که بعد از کلاس رفتم اون لباس فانتزی گوگولیو بخرم. کجا بود مرکز ترید یوتوپیا تو فرشته. هیچی دیگه رفتیم برو بچز لاکچری و خیلی گرون زی:) 

چه مزونی و چه جلال و جبروتی. نگم براتون. البته که من خیلی اهل این جور خریدا نبودم. زینرو خیلی به چشمم اومد که یک طبقه کامل مرکز خرید یه فروشگاه باشه. پر از لباسای قشنگ. من که هی راهمو گم می کردم و هموم سنس آو دایرکشن نداشتنم و بزرگ بودن فضا کلا خلم کرده بود:)

اون لباس جینگیلی مستونه که عکسشو گذاشتم خیلی خوشگل بود اما خب دیگه زیادی مستون بود انگار:) منم امروز مادربزرگ وجودم داشت اساسی جولون می‌داد. مادربزرگ وجود من ازین مادربزرگای رژلب قرمز بزن و موهارو عروسکی شونه کنِ اینستاگرامی نیستن. ازین  چادریای حرف مردمیه. مردم چی میگن و سنگین بپوش و آبرو داری کن و از اینجور حرفام میزنه. فلذا یه لباس بلند و همچین خانومانه ای انتخاب کردم. فقط چون قسمت بالاش هی میکشید پایین قرار شد دوتابند براش بزنن تا پایین نیاد. 

اینو خریدم و البته که دلمم موند پیش اون خوشگل کوتاهه. اما گفتم خیلی نرم تو کار خرق عادت و این حرفا. بعدم اینقدر خسته شده بودم گیج و گشنه و وامونده برگشتم خونه. 

یه کم میوه خوردم و یه پست طولانی اراجیف نوشتم و ناکام از انتشارش شدم و انگار بلاگ اسکای هم گشنه بود و قورتش داد. چلوگوشت درست کردم و خوردم و ظرف مرفارم شستم. با دوستم در مورد یک جفت کفش قرمز گرون رایزنی کردم که گفت نمیرزه و الانم در خدمت شمام:)

میترسم دوباره عکس بذارم همه چی دود بشه بره روهوا. 


روز دهم از چله‌نویسی: ادب مرد به ز دولت اوست. حالا اگه دولتم داشت که فبهاالمراد:))

این بار عنوان پست به طور کامل نه البته کامل کامل به شکل نیمه کامل با محتوا مرتبطه:) بدینسان که میخوام از بی‌ادبی و بدوی بودن همسایه‌مون براتون سخن بگم. اینا همونایین که بوی کفشاشون، تابستون کل ساختمونو پوشش داده بود. 

صبح خیلی دمغ و بی‌حوصله نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم چطور امروز و کار و بارشو تمشیت کنم که صدای زنگ در خونه از جا پروندتم.  زنگ زننده خیلیم انگشتشو محکم و استوار و مستمر گذاشته بود رو زنگ. حالا بماند که منم مثل اکثر شما کلا به زنگ در و زنگ تلفن حساسم و حالمو بد می کنن. 

چرا گفتم مثل اکثر شما؟ زینرو که می‌خواستم بگم فقط خودم مشکل ندارم و با عمومیت بخشیدن به یه مشکل شخمی، حال خودمو بهتر کنم. خب کجا بودم؟ آهان. خلاصه پریدم سمت آیفون و گفتم کیه کیه در میزنه درو با لنگر میزنه:) نه اینو نگفتم با یه صدای برونکایی گفتم کییییییععع؟ 

آدم پشت در گفت که آره همسایه مو و کلید ندارم. منم چون صدا و شکل بی ادبانه حرف زدن طرفو می‌شناسم بدون هیچ حرفی درو باز کردم. دیدم داد زد نه نه، در پارکینگ. کلید در پارکینگو میدی؟ لازم به توضیحه که در پارکینگ ما ریموت کنترلی نیست و خلاصه خیلی وفادار به سنت عمل می کنیم. 

منم گفتم کلید پارکینگ مونده دست برادرم. دروغ گفتم فی الواقع. بس که بی ادب و طلبکار حرف میزنه، منم تکانشی عمل کردم. حالا شما طلبکاری در ادامه رو ببیینین: برگشت گفت: کی میاره؟یعنی واقعا این آدم نوبره نوبر. جوونم هست یعنی حداقل تو مدرسه که اصول اولیه‌ی آداب معاشرتو یاد میدن. هیچی بلد نیست طفلی. حالا فقط چندمیلیارد پول ماشینشه. 

نمیدونم چرا قیمت ماشینشو گفتم. شاید به خاطر این که خواستم ادب و دولت رو یجوری تو کادر بگنجونم . در هر حال این که سر صبحی باعث و بانی عصبانیت و پرخاشگری منفعلانه‌ی من با دروغ گفتن شد. یعنی از بی ادبیش شاکی بودم در مورد کلید دروغ گفتم.  

بگذریم حالا که رسالتمو در باب عنوان پست انجام دادم برم سراغ مابقی قضایا. البته با این نتیجه گیری اخلاقی که بچه ها مباظب باشین. هم بی ادبی بده و هم دروغ گفتن:)

مابقی قضایا هم اینجوریه که کباب تابه ای خوردم با کته. این که چرا اینو اول تعریف کردم چون طبق معمول داشتم از گشنگی جان به جان آفرین تسلیم می‌کردم و خوردن غذا از مرگ حتمی نجاتم داد. بعدم به شدت دلم بستنی می‌خواست. اما به جاش پنج تا رطب با پنج تا گردو و چایی خوردم:) صد درصد کالریش بیشار از بستنیه اما انگاز خودمو گول میزنم که به جاش چیز سالم و مقوی خوردی:)

بعد از غذا و دسر برم سراغ کاروبار. کاروبار امروز بدکی نبود. خوشحالم که فردا تعطیلم و به هوای کلاس همه چی کنکله:) شااااید از همون محل کلاس هم برم لباس قشنگمو بخرم. لباسی که با اقتدا به رهبر عزیزم بانو جی لو و لباس صورتیشون تو مراسم گلدن گلوب انتخاب کردم. نرگس گفته این به سنت نمیخوره. خب برو به جی‌لو بگو. حالا بن افلک نداریم یه لباس گوگولیمونم نشه؟ انصافانه است؟ 

درسته درسته. من چرا باید خودمو با بانو لوپز مقایسه کنم؟ مقایسه نکردم که. بهش اقتدا کردم. یعنی رهبرمه. رل مدلمه، حقمه  اصلا:)) 

برنامه ورزشیمم  از جمعه کردم دو روز ورزش یه روز استراحت. زینرو فردا استراحته. چون دیروز و امروز یه  نموره ورزش کردم. فردا کلا صفاسیتیه:) هرچند کلاس صبح یه کم صفارو آغشته به بیوفایی یار یا همون استاد کلاس می‌کنه:))  خود کلاس هم هم گرون بود همم این که کلا مغزمو میچلونه. همه جوره انرژی بره لامصب. کارت بانکیمو خالی کرد. فسفرای مغزمم تموم می کنه. 

اما بعدش چه بریز و بپاشی بکنم براتون. لباس اگه تو پرو چیز خوبی ازآب دربیاد دیگه فکر نکنم خدارو بنده باشم. شاید اصلا هنوز زندگیو از سر بی جنبگی  تعطیل کنم و فقط جلوی آینه مشغول خوندن  این کمره یا فنره بشم. نمیدونم هنوز تصمیمی برای این موضوع نگرفتم:)

دیگه این که هی گفتم جینفر لوپز جینفر لوپز یاد فیلم شل وی دنسش افتادم. توش مربی رقصه لامصب. یعنی یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوین. فیلم قدیمیه اما خب پر از جلال و جمال:))


دوساعت بعد درباب همین همسایه: من فردا باید زود بیدار بشم فلذا بساط خواب مهیا کردم. ازونطرف همسایه بی‌ادبم خودش با صدای بلند داره شبکه خبر می‌بینه. داداش بیابونگردشم از راه رسیده و کلید پارکینگو آورده و با سروصدا داره تو پارکینگ ماشین میشوره. 

بری یه چیزی بگی یه داستانه. کظم غیظ کنی و تقیه پیشه کنه یه داستان دیگه. اینو بنویسم برم یه کمی درس بخونم شاید این برادران همسایه‌آزار هم روی در نقاب خاک ببخشید لحاف بکشن:)  یعنی گدا گودولیو شما نگاه کن ماشین فلان تومنیو واسه پول کارواش تو پارکینگ میشوره یارو:/ 


روز نهم از چله‌نویسی: روبه قبله‌مو روی پله‌مو، کاش تو این وضع نبینم حداقل اکسمو:)))

خب خیلی وارد عنوان فاخر و وزین پست نمیشم و فقط این که دوستتون امروز از دست رفت زیر بار فشار کار. یعنی برنامه‌ی فشرده ای داشتم و صبح هم تا چندساعت ویندوزم بالا نمیومد. قشنگ علائم حیاتی نداشتم. بدنم شل و ول مغزمم کامل تعطیل. فی الواقع‌ تعطیل‌تر از همیشه. 

دیدم اینجوری نمیشه که. سینه خیز خودمو رسوندم به لباسای ورزشیم. واقعا با یه چشم بسته و یه چشم باز لباس پوشیدم و حتی کمربند لاغریمم به هر مصیبتی بود بستم. هدفونو گذاشتم تو گوشم و اراجیف‌ترین آهنگهای رقصیو از ساندکلود پلی کردم. 

بعد شروع کردم به گرم کردن بدنم و بالا و پایین پریدن. 

یه کمی که حس کردم خون تو رگام جریان پیدا کرد رفتم سراغ برنامه‌ی ورزشی روتینم. یه فول بادی پرفشارو انتخاب کردم و جوری عرق می‌ریختم که بیا و ببین. 

قشنگ جون گرفتم و تو این اثنی قهوه هم سفارش دادم با کافئین بالا. دوش گرفتم و قهوه‌رم زدم و دیگه رفتم سراغ کار:) 

خدایی تا حالا دیده بودین کسی ماجرای ورزش و کار توی خونه‌شو اینقدر حماسی براتون تعریف کنه؟ ندیده بودین دیگه:) خلاصه حماسه سازتون تا ساعت نه و نیم شب در میادین نبرد علیه بی‌پولی شمشیر می‌زد و یه چندغازی از زیرپای فیل بیرون کشید تا یه شامی بخوره و یه اینترنتی تهیه کنه تا براتون داد سخن سر بده:)

بدینسان امروزم گذشت. حالا توجه شمارو جلب میکنم به عکس لباس انتخابیم که جمعه میرم برای ابتیاعش. در ضمن بگین که کدوم رنگش به نظرتون قشنگ تره؟

روزهشتم از چله‌نویسی: خوبه من هر ماه یه عروسی دعوت بشم:))

یعنی جنبه و ظرفیتم برای شرکت تو مراسم جمعی اندازه‌ی ناف مورچه است. حالا این مراسم یه کم رودرواسی طور و تا حدودی ادایی باشه دیگه کار خرابتر میشه. مثل همین عروسیی که دعوتم.  نمیدونم چندوقته اینجا در موردش می‌نویسم. لاغرشدن و لباس و سایر داستانا. نمیدونم چرا رفتم موهامو کوتاه کردم؟ شدم شبیه عین الله باقرزاده با کلاه گیس کوتاه:)

جدی میگم. باید زلفارو واسه یه شینیون فاخر حفظ و حراست می‌کردم. حالا کی بشه دوباره موهام بلند بشه. البته نمیدونم چه سریه که حال عمومی موهام خیلی بهتره. همچین براق و سالم شدن بعد از کوتاهی. ریزششونم که ناخودآگاه به خاطر طول کمشون زیاد به چشمم نمیاد و ایشالله گربه‌است طور از کنارش رد میشم. 

هرچند به نظرم واقعا ریزششم کم شده. اون بحبوحه ی مزو تراپی و خوردن ویتامین بدوضعی داشتم. اما وقتی اینارو قطع کردم و موهامم عین الله باقرزاده با کلاه گیس کوتاه شد، بوی بهبود ز اوضاع شنیدم:)

خلاصه هیچی دیگه. داریم به ایام‌الله فرخنده‌ی عروسی نزدیک و نزدیک‌تر میشیم. نه لاغر شدم، نه لباس خریدم و نه هیچی. هدیه ایم که گرفتم بدم به عروس، کل خونواده ملامتم کردن که زیاده و اینقدر از تو کسی توقع نداره:) خب چرا؟ یعنی من در نظر اطرافیان بی پولم. فی الواقع بی‌پولم اما چون عادت به پز عالی و جیب خالی دارم گفتم یه هدیه درخور بدم. 

اما اشتباه کردم تو جمع خانواده دهانم بی‌موقع بازشد. برادر بزرگم همون که ادعا داره حضرت سلیمان وار فقط اون زبون مارو می‌فهمه، فرمودن اندازه نگه دار که اندازه نکوست:)) سری هم به تاسف تکون دادن البته. 

مادرم که  معتقد بود کلا پونصدتومن بذارم تو پاکت و ببرم عروسی. خب حرجی هم بهش نیست. جزو اصحاب کهفه و انگار بعد از سه قرن اومده و نمیدونه مظنه‌ی بازار چیه. 

پدرم تک سرفه‌ای کردن و گفتن چه اجباریه دخترم؟ عروسی دختر و پسر دوست میری تو که بچه نداری، این وسط کادوت سوخت میشه و دود میشه و باد میشه و خاکستر میشه و کلا به فنا میره.  خب اینم کاسب بوده و بالاخره حسابگری تو رگاش جریان داره. 

عروسمونم تاکیدش رو این بود که  این حرفارو ول کن حالا چی میخوای بپوشی و کلی پیج لباسو با ذوق برام فرستاد. 

خلاصه همگی کاری کردن که هدیه‌م خیلی به چشمم زیاد اومد. حس کردم یجوری انگار جوگیر شدم. زینرو هنوز هدیه هم ندارم. 

یعنی برای عروسی به این مهمی که قرار بوده توش چشمارو خیره کنم ، فقط کله‌ی عین الله باقرزاده رو دارم و بس:) یه سالیم میشه که بوتاکسم نکردم هنوز. کاری که همیشه می کردم اونم مدتهاست انجام ندادم. به خاطر همینم بازم جوگیر شدم و گفتم هفته ی بعد هفته‌ی چیتان فیتان باشه. اما خب حساب بانکیم میگه کامان بیب:) حساب بانکیم باهام عاشقانه حرف میزنه. 

هیچی دیگه این بود داستان ظرفیت اندک  من  در مقابل عروسی با اهمیتی که دعوتم. 

از امروزم بخوام بگم، امشب هفته گرد اون کلاهبرداری عجیب از حسابمه. از صبح به یادش بودم و یه ذره هم حرص خوردم. برنامه ورزش برای امروز نداشتم و کارمم خیلی سبک بود. ولی فردا روز سخت و شلوغیه. 

هر چی امروز تن‌آسایی داشتم فردا بدنم زیر سم اسبانه:) 

روز هفتم از چله‌نویسی: زیربنارو دریاب:)

عنوان که خیلی مکش مرگ ما از آب درومد. خیلی علمی‌طور و اینها. دلیلشم اینه یک ساعت با کتونی و وزنه های مچ‌بند پا و تاپ و شلوارک نشستم و از زیر ورزش کردن در میرم.  تازه کمربند و فی الواقع شکم‌بند لاغریم بستم و نشستم:))

این در رفتن من از زیر کارایی که میدونم به نفعمه، روبناست. زیربنا اینه که انگار من نمیخوام کارای سودمند واسه خودم انجام بدم. انگار عادت دارم به این که یه کارایی مثل گل‌چرخ زدن تو اینستاگرام انجام بدم و بعدش بشینم به ملامت کردن خودم. یعنی ملامتگرم بااااید خوراک داشته باشه و گشنه نمونه. خوراکشم همین زیرکار در روییای منه. 

حالا این که چرا من دلم نمیخواد کارای سودمند واسه خودم انجام بدم برمیگرده به یه داستانای دیگه. این داستانای دیگه رو یواش یواش میام می‌نویسم. فعلا تا تو این کمربند و لباسا خفه نشدم پاشم یه ورزشکی بکنم و بعدم برنامه‌های عصرمو برم. بعدم شب با فراغ بال میام و سخن سرایی یا فرساییو از سر میگیرم. 

*************

شب شده و فراغ بال هم هست اما نمیدونم چرا دیگه اصلا نمیتونم در مورد روبنا  و زیربنا حرف بزنم:) حیف شد. فقط این که فارغ ازین تحلیل و تفسیرا، ورزش انجام شد و کارها نیز یکان یکان انجام شدن. فی الواقع قدیما شنبه ها یللی تللی میکردم و خیلی داخل و خارج طور هم جمعه تعطیل بودم هم شنبه. ولی خب دیگه قضای الهی بر این قرار گرفت که فقط یه جمعه برام بمونه:) تازه اونم این هفته خونه ی مادرم اینارو پیچوندم و کلا لحاف پیچ در منزل بودم. 

اما در مجموع با وجود این تفاسیر و اولین شنبه ی کاری بودن، شنبه ی مهربونی بود . ماشینمم برادرم آورد و هر چقدرم اصرار کردم پول قطعه و تعمیرگاهو نگفت. به برادر بزرگم گفتم ازش بپرسه چون به من نمیگه. اونم با یه شیطنتی گفت آره خب من حضرت سلیمانم و زبون شماهارو بهتر می فهمم:)) دیگه منم بحثو عوض کردم  چون کار داشت به جاهای باریک و جونور پنداری از جانب داداش بزرگه می رسید:)

این که از این. بارونم میومد. بعد از کار گفتم برم یه دوری بزنم پیاده و یه هوای بارونی بخوره به کله ام. اما کل تحرکم شد گذاشتن آشغالا جلوی در. اونم به قسمی که زیاد کوچه رو حس نکردم و گذاشتم و در رفتم:)

الانم گشنم بود نون و پنیر و سیب خوردم. سوری جان، به اون شاگردت بگو عاقبت نسیه فروشی ببخشید چرب و شیرین خوری می رسه به گشنگی و نون و پنیر و سیب خوری. کلا منو براش مثال بزن. صد ساله دلم پیتزا میخواد اما سنگ به شکم بستم. البته نه این که خیلیم سالم خوری کرده باشم. نه. روز پدر نوشابه خوردم با غذا. کیک خامه ای مفصلی زدم بر بدن. هفته ی گذشته هم چهار تا بستنی قیفی وانیلی دومینو خوردم با دوتا ویفر شکلات تلخ بایکیت. 

یاخدا الان که نوشتمشون یهو احساس کردم دیابت نوع دو داره بهم لبخند برونکایی میزنه! برونکای  کارتون چوبین که یادتون نرفته. من هنوزم تو کابوسام صدای خنده هاش هست! کارتون نبودن لامصبا هارور مووی خالص بودن:)) خلاصه که از گشنگی و فکر پاستا درست کردن رسیدم به نون و پنیر و سیب. فقط نمیدونم چرا دو لقمه ی چپم شدن و یه دهم درصد از فضای معده امم پر نکردن. یعنی الان بازم گشنمه. پاستا و پیتزا، چلوخورشت کرفس و قرمه سبزی دلم میخواد. کلا ترکیبی می پسندم. داخل و خارج به یک اندازه:))

از وزنمم براتون نگم بهتره. باوجودی که به نظرم میاد یه سایز کم شدم و از چهل و دو رسیدم به چهل اما وزنم زیاد تکون نخورده. اون روز به ترازو شک کردم گفتم لابد داره زیاد نشون میده. دمبل پنج کیلوییو گذاشتم روش تازه دویست گرمم کمتر نشون داد. منم دیگه در اتاقو بستم و نشستم یه گوشه به کارای زشتم فکر کردم:) الان فکر می کنم با اون لیست سمی خوراکیای ناسالمی که بالا لیست کردم و حجم زیاد سالمهایی که می خورم  جای شکرش باقیه کدو قلقله زن نشدم حالا لاغزی پیشکش:) واقعا ادراک آدمیزاد یه چیزه، واقعیت یه چیز دیگه:))

از تفاوت ادراک با واقعیت گفتم یادم افتاد به عکسای روز مادر. ادراکم اینجوری بود که وای چقدر لباسه به تنم خوب نشسته و وای چقدر عروسامون تو کفمن. اما عکسا واقعیتو کوبید تو صورتم . کلا نابود بودم و حس خوش تیپیم داشتم:) یعنی خداوند هنوز بیوتیتونو از جمیع آفات و بلیات محفوظ نگه داره که تو یه حباب خیالی زندگی می کنه و واسه خودش خوشحاله.

دیگه چی بگم؟ آهان این که هفته ی آینده رو هفته ی رسیدگی به امور معوقه نامگذاری کردم و میخوام یه استعلاجی استحقاقی یه هفته ای توپ به خودم بدم. فیشال و وقت ناخن و وقت میزانپیلی مو و خریدن لباس و خلاااااصه نگم براتون از قر وفر و ادا. البته لازم به ذکره که من یه انسان سست عنصرم و ممکنه خودم با مرخصی خودم  به دلیل کمبود نیرو و امکانات:) موافقت نکنم ! اما فعلا دلم میخواد یه همچین کاری انجام بدم. آهان جای مینا خالی یه اسپای اساسی هم میخوام برم. بریز و بپاش. 



روز ششم از چله‌نویسی: آدینه بخیر و شادی:)

بعد از یه عنوان رادیویی بریم سراغ اصل مطلب. اونم این که من امروز تا میتونستم تلاش کردم ساعات خوابمو گسترش بدم. یجوری از این که قرار نیست کاری بکنم خوشحال و خرسند بودم که هی به خودم می‌گفتم آخجون پتو، آخجون رختخواب. بدینسان کلا حسنی نگو بلا بگو، تنبل تنبلا بگو رو تفسیری مجدد و مصداقی عینی بخشیدم:))

خلاصه بعد از کلی سیب چیدن واسه خودم تونستم از تو رختخواب بیام بیرون. قهوه‌م تموم شده. چایی درست کردم و حس می‌کنم چایی جدیدی که گرفتم بدمزه‌ترین چای جهانه. به ضرب و زور هل و گل سرخ قابل تحمل می‌شد که مع الاسف هر دورو تموم کردم و چای بدمزه‌ی خالص دارم. 

در کل گذاشتم چایی دم بکشه و بیام اینجا جهت سخن سرایی درباب یک موضوع خطیر و حیاتی. اونم مبحث زیبای دلتنگی من برای زندگی گذشته و همسرسابق که بهتره به شکل خلاصه بگیم اکس:) نمیدونم چرا یاد چکش و تبر میفتم با این کلمه:))

این که من گاهی دلتنگ میشم و گاهی خاطره‌ای تعریف می‌کنم به این معنی نیست که دوست دارم دوباره اون آدم به زندگیم برگرده و دوباره همه چی از ازسر. میخوام یه مثال خیلی دم دستی بزنم شما فرض کن رفتی یه لباس خیلی خوشگل و شکیل و گرون و خوش پارچه خریدی. ازونا که کلا انگار برای تو دوختنش. هرکیم تو تنت دیده گفته اوووف چه خوشگل شدی امشب و خوشگلا باید برقصن‌. 

مدیونین اگه فکر کنین مثالم ربطی به این داره که من هنوز لباس عروسی نخریدم و مدام عکسای لباس مجلسی نگاه می کنم:)) حالا کاری نداریم. بعد ازین که فرض کردین لباس مذکورو در نظر بگیرین که تو مجالس مختلف پوشیدین و باهاش درخشیدین و خوشگل جمع بودین خلاصه. 

حالا توی یه مجلس خیلی رودرواسی دار،همون دقیقه ی اول ورود یهو شربت آلبالو خالی میشه رو دامن کرم رنگ لباستون. شربت غلیظ لامصب از رو میز با یه تکون قل میخوره و میریزه رو لباس.خونه خیلی دوره و مجلسم جوریه که اگه شما نباشین اعتبار کل خونواده به خطر میفته:))

 شما سریع میدوین تو دستشویی و با هر بدبختی هست لباسو درمیارین و میگیرین زیر اب و کلی چنگ میزنین. صاب مجلس میاد میگه واااای عزیزم میخوای یه کم لکه بر بهت بدم. حالا شما با شورت و سوتین وسط دستشویی طرف وایسادین. میگین بله لطفا. لکه برو میریزین رو دامن و یهو لکه بر مزبور هم قرمزیای آلبالو میبره هم رنگ لباستونو میکنه سفید و شیری. اونم تیکه تیکه یه بخشی شیری، یه بخشی کرم و یه جاهایی هم نقطه نقطه قرمز از آلبالوی کذایی. 

با سشوار خشکش میکنین. اما لباس بر فنا رفته. نمیشه پوشیدش. صاب مجلسم هیچی نداره بهتون بده تا بپوشین. دوباره یه لکه بر دیگه میاره. این لکه برو که میریزین به خاطر این که قبلی تارو پود لباسو ضعیف کرده، دیگه لباستون قشنگ سوراخ میشه. زیپ پشتشم از هم می گسله:)) نمیدونم چه جوری اما در هر حال در مثل مناقشه نیست. 

حالا شما یه لباس هزار رنگ زشت و سوراخ دارین که زیپ پشتشم بسته نمیشه. مجبوری همونو تنتون می کنین. پالتو یا مانتوتونو میندازین روش و میاین وسط مجلس میشینین که ببینن اومدین. اما خب دیگه سر لباس اونقدر خسته و خجالت زده این که حد و حساب نداره. برمی گردین خونه و از راه نرسیده لباسو میندازین تو سطل زباله و لباس خواب گرم و راحت و لطیفتونو می پوشین. یه مسکنم میخورین و میخوابین. 

داستان لباس همین جا تموم میشه. شما دیگه ندارینش. رفته تو زباله ها و تمام. چندوقت بعد دوستتون براتون عکسای مهمونی سال گذشته رو میفرسته که شما همین لباس تنتونه و چقدرم تو عکس قشنگ افتادین. یاد لباسه میفتین و این که چقدر همه چیش خوب بود. با خودتون میگین دیگه نشد یه لباس دیگه ای اینقدر برشاش و دوختشو همه چیش خوب باشه. یه آهم بکشین شاید. 

اما این آه نشون دهنده‌ی این نیست که بخواین برین زباله‌هارو بگردین و اون لباسو دوباره پیداش کنین که. چون اون لباس سوراخ و بدون زیپ و چندرنگ شده. کلا اون مجلس آخرم به خاطر لباس مدنظر و داستانش به کامتون اساسی تلخ شد. درمونده و خجالت زده و با سردرد برگشتین خونه. 

حالا ماجرای زندگی مشترک و اکس منم برام همینجوریه. مثل همین لباس. دیگه تو زباله دونیه و غیر قابل استفاده‌است برام. فقط گاهی یاد رنگ و روش می کنم. همین:))

خب دیگه هنوز بیوتی قشنگتون با این نتیجه‌گیری قشنگ تر از خودش  پست رو ختم می کنه و میره که یه چایی بدمزه بخوره و بعدم اقصی نقاطشو با هم پیوند بده و بره بیرون. برای قهوه خریدن و پیدا کردن یه چایی خوش طعم.  قهوه و چایی چونان اکسیژن هستن برای این خانه:)) این تیکه‌ی آخرم شبیه شعرای رسول یونان نوشتم:))


روز پنجم چله‌نویسی: چارزانو کف آشپزخونه

امروز یه لحظه به خودم اومدم دیدم کف آشپزخونه نشستم و دارم چایی می‌خورم. نمیدونم چه سریه وقتایی که خیلی حس درموندگی میاد سراغم این کارو می‌کنم. 

یادمه تو خونه قبلی بودیم و هنوز از همسر سابق،جدا نشده بودم.‌ سر تز دکترا بلایی که نباید به سرم اومده بود. نرم افزاری که داده‌هارو توش وارد کرده بودم بالا نمیومد و ارور میداد. یادمه لپ تاپو بستم و از فکر این که مجبور شم یه دیتااینتری دوباره داشته باشم و چش و چال برام نمونه، عرق سرد رو پیشونیم نشست. 

رفتم تو آشپزخونه و یه چایی ریختم و چارزانو نشستم کف آشپزخونه. همسرسابق سرکار بود و وقتی صدام کرد و دیدم پشت سرم وایساده تعجب کردم. اونم از دیدن من اون شکلی تعجب کرده بود. پرسیدم تو چرا اومدی خونه؟ گفت باید می رفتم یه جلسه ای و اومدم لپ تاپمو بردارم. 

وقتی فهمید چی به سرم اومده، جلسهشو کنسل کرد و پنج ساعت تموم پشت سیستم نشست و همه چیو برگردوند سرجاش. بعدا بهم گفت جوری رنگ و روت پریده بود و به هم ریخته بودی که نگرانت شدم. خلاصه که دمش گرم اون روز یه همراه واقعی. البته که همسر سابق خیلی وقتها همراه واقعی بود و چون جدا شدیم دلیل نمیشه بگم زندگی بدی داشتم. 

بگذریم. امروزم یه همچین چیزی دلم می‌خواست انگار. یه دستی از غیب. مثل همون دست غیبی که از آستین همسر سابق بیرون اومد. وسط آشپزخونه به همه‌ی اینا فکر کردم و مثل یه بچه‌ی کوچیک زدم زیر گریه. بعد چاییمو هورت سر کشیدم و دلم یه چایی دیگه خواست. گفتم این بار دمنوش بخورم. 

کابینتو که باز کردم چشمم خورد به شیشه‌ی به. اینو مادر عروسمون مخصوص من درست کرده و بهم داده. یه مشت ازش برداشتم و ریختم تو قوری و موقع ریختن آبجوش یه بوی خوشی پیچید زیر بینیم. 

با خودم گفتم شاید این همون دست غیبیه که دلم می‌خواست. محبت یه آدمی که واقعا سببی‌ترین نسبت جهانو باهام داره ولی به فکرمه و این همه با سلیقه برام هدیه فرستاده. موقع مزمزه کردن چایی، چشامو بستم و به همه‌ی آدمایی فکر کردم که دوستم دارن. بله خیلی نارسیس طور فقط به دوست دارهام فکر کردم. احتیاج داشتم به دلگرمی. به این‌که بدونم اونقدرام که فکر می کنم تنها نیستم.

روز چهارم چله‌نویسی: مدام ته دلم خالی میشه

دیشب مثلا زود رفتم بخوابم که امروز بتونم زود بیدار بشم و به کلاسم برسم. اما خب نتونستم درست و حسابی بخوابم. نصف شب بیدار شدم و دیگه خوابم نمیومد. این جور وقتا یعنی روز بر فنام. 

دیگه حوالی هفت و نیم ساعت زنگ زد و طبق معمول که سعی می‌کنم طبق برنامه جلو برم و اهمیتی به چیزی ندم، دوش گرفتم و صبحونه خوردم. اول می‌خواستم با مترو برم ترسیدم دیر بشه. اسنپ گرفتم و یا خدا چقدر کرایه‌ها گرون شده. من مدتهاست با اسنپ تردد نکرده بودم. 

خلاصه خیلی زود رسیدم. نیم ساعت زودتر فی الواقع. بعد مثل انسانهای جوگیر شروع کردم از کتابفروشی اونجا کتاب خریدن. در حالیکه هنوز کلی کتاب نخونده دارم . هیچی دیگه با یه بغل کتاب رفتم سر کلاس. جلسه‌ی اول که خیلی چنگی به دل نزد. استاد هم که مدام ظرف مرا بشکست لیلیه و هیچی دیگه کلا والذاریات. 

کلاس که تموم شد گفتم پیاده برم تا ایستگاه مترو و از هوای بارونیم استفاده کنم .‌ در نظر داشته باشین که هنوز قشنگتون با یه کیسه پر از کتاب تصمیم به پیاده روی گرفت:) 

هیچی دیگه دل ای دل کنان راه افتادم. هر چی می‌رفتم نمی رسیدم. یه جا احساس کردم کلا از نقشه خارج شدم بس که راه رفته بودم و به جایی نرسیده بودم. از یکی پرسیدم مترو قدوسی کجاست؟ یجوری نگام کرد انگار مجنون دیده. گفت اون خیلی دوره. سوار تاکسی شو برو مترو هفت تیر. یعنی اون ایستگاهو خیلی وقت پیش رد کرده بودم. 

سرتونو درد نیارم با تاکسی رفتم هفت تیر. اونجا یهو دوباره مجنون درونم گفت تا اینجا اومدی یه لباس مجلسی دیدنت تو مفتح نشه؟ با پای خسته و له و یه کیسه کتاب راه افتادم به سمت بالای میدون هفت تیر. حالا ساعت یازده کلاس تموم شده، ساعت چند داشتم میرفتم مفتح؟ دوازده و نیم. یک ساعت و نیم راه رفته بودم دنبال ایستگاه مترو:))

مفتح از دور پیدا شد با اون ویترینای لباسای احمقانه‌ش. پولک دوزب و سنگ دوزی و درااااز. رفتم تو چند تا مغازه و گفتم که میدی میخوام ساده. پارچه ها چقدرررر داغون و بی کیفیت اون وقت قیمتا احمقانه‌ی واقعی. یه لباس مسخره سه میلیون و نیم. با پارچه ای که اگه پوست دستت خشک باشه گیر می‌کنه بهش. ازین پارچه مزخرفا.‌

چندتا لباس پرو کردم و دست آخرم هیچی نخریدم. واقعا خریدار نبودم:) بعد ازونجا قصد کردم دیگه برگردم منزل. با مترو اومدم و چون حال خط عوض کردن نداشتم تو یه ایستگاهی بسیاردور پیاده شدم و دوباره تا خونه رو پیاده گز کردم. سر راه میوه خریدم و واقعا پاره پاره و شرحه شرحه رسیدم خونه. اول پنج تا نارنگی و دوتا پرتقال تو سرخ خوردم. یه کم خون به مغزم رسید. بعد دیگه شروع کردم به مابقی امور. برای ناهار ماکارونی درست کردم و در حالی که داشتم از گشنگی تلف می‌شدم غذا خوردم. 

بعد فکر می‌کنین چیکار کردم؟ هیچی. بالشمو آوردم رو مبل تو هال و پتورو کشیدم رو سرم و سه ساعت خوابیدم. زانومم درد می‌کرد. اما خوابیدم فقط. بعد بیدار شدم و چایی خوردم و راه افتادم به سمت خونه‌ی مادرم اینا. 

دیگه معاشرت با خانواده هم تموم شد و در حال حاضر رسیدم خونه. ماشینمو قرار شد برادرم ببره تعمیرگاه. فردا روز بسیار شلوغی دارم.‌کارای امروزم کلا منتقل کردم به شنبه ها. در کل زندگی جریان داره با قوت و منم یه لِک و لِکی این وسطا می کنم. 

روز سوم چله‌نویسی: بالاتر ازگل بهش نگین یه‌وقت خانوم بدش میاد:)

من خودم تو یه سنی اینجوری بودم که جنبه‌ی هیچ نوع انتقاد و ایرادیو نداشتم. یعنی واقعا بالاتر از گل نباید می‌شنیدم چون به تیریج قبام برمی‌خورد. بعد دیگه رفته رفته فهمیدم این خودش یه ایراد بزرگه و برمی‌گرده به نقص و شرمی که درونمه. زینرو یه کمی بهتر شدم از نظر خودم.

این که دارم در مورد یه‌همچین چیزی حرف می‌زنم به‌این خاطره که امروز بازم ذهنم درگیرش شد. بگذریم. از امروز بگم یه کم. ازین که بازم دلم می‌خواست از زیر تمام کارای دنیا دربرم. اما خب نمی‌شد. مثل همیشه هرجوری که بود کارارو راست و ریست کردم و از زیر چیزیم در نرفتم. 

فردا کلاس دارم. بعدشم میخوام بیام ماشینمو ببرم تعمیرگاه. چون چراغ چکش روشن شده. فردا برنامه‌ی ورزشی هم هست. یعنی فی الواقع باید امروز می‌بود. اما خب خیلی لاجون و کم‌رمق بودم همه جوره.

از دیشب بارون ریزیم میاد. من بیرون نرفتم اصلا. اما مسلما هوا تمیز شده.‌خوبه حالا فردا که با مترو میخوام برم سر کلاس هوا هم تمیزه. 

دلم یه حیوون خونگی میخواد. البته در همون دل خواستنه. جراتشو ندارم اصلا.‌یعنی می‌ترسم از عهده‌ی رتق و فتقش برنیام. خونه‌مم خیلی کوچیکه. شاید حیوون اذیت بشه. در هرحال بهش فکر می‌کنم گاهی. 

دیگه همین.

ادامه روز دوم از چله نویسی: چاکلز :)

خب خب  شب شد و قصه‌ی دوم بهمنم به سر رسید. کلاغ قصه یا همون هنوز بیوتیتونم کلا خونه بود و نمیشه گفت به خونه رسید یا نرسید:) اما میشه گفت که میزان چاکلزیش امروز از حد گذشت. 

دیگه خودتون با پست قبلی در جریان ریز جزییاتین و نخوام براتون مجدد شرح بدم. بعد ازون تجربه‌ی تروماتیک هرکاریم می‌کردم خوابم نمی‌برد لامصب. سردردم شده بودم. یه ژلوفن خوردم و اومدم تو هال کنار بخاری دراز کشیدم. نمیدونم چقدر خوابیدم یا نخوابیدم که با صدای زیبای همسایه‌های قشنگم بیدار شدم. یکی تو راهرو با تلفن حرف می‌زد و اون یکیم داشت مثل یه اسب ابلق سم طلا تو راه‌پله یورتمه می‌رفت. 

یه قرار کاری مهم داشتم.  بساط قهوه رو ردیف کردم و پریدم تو حموم.  بعدم صبحونه و لباس و قروفر. انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. چاره ای نبود خب. زندگی همینه دیگه یه شبیم اینجوری میگذره. 

کارای امروز انجام شد اما از من هیچی نمونده دیگه. خیلی خسته و آش و لاشم.  همش یاد این میفتم که چطور پول نازنینمو ازم دزدیدن. سال گذشته اردیبهشت ماه هم اتفاق دیگه ای برام افتاد که مدام اونم برام یادآوری میشه. 

حالا یه روزی که حال و حوصله داشتم مفصل درباره‌ش می‌نویسم. اما سیستم خاطره‌های آدم جالبه. سریع مشابها به هم لینک میشن و انگار میشن فرشته‌ی عذاب. 

غیر ازینا دیگه چیز قابل عرضی نیست. فقط این که به گمونم بحران میانسالی منو درنوردیده:) چون به شکل عجیبی برای عروسی پیش رو فکر لباس قرتی قَشَم‌‌شَمَم. ازینا که یه آستین دارن یه دونه ندارن. یا کلا دکلته‌ن .اینجور چیزایی:) تازه برقی بورقی و پولکی پسندم شدم. شاینی و چش درآر طور می‌پسندم. 

حالا کی این حرفارو میزنه؟ کسی که تمام لباسای مجلسیش یه مشت لباس سنگین رنگین و وزین بودن تا حالا:)

حالا خریدم حتما عکس میذارم براتون. اسیر دست هوا و هوسای میانسالی شدم به خدا:))

روز دوم چله نویسی: از گفته ی خویش نادمم:)

تو پست قبلی اومدم یه پز ریزی دادم که آره و خیلی همه چی رو رواله و معمولیه و ال و بل. بعد حدود نیم ساعت که گذشت چنان سوتی بزرگی دادم که از معمولی بودن شرایط به بحرانی تغییر حالت داد. بدینسان که هنوز بیوتیتون کماکان توی این ساعت ناوقت! بیداره. جونم براتون بگه که داشتم از شدت خستگی به زور چشامو باز نگه می داشتم و الکی گل چرخ میزدم تو اینستاگرام. 

در همین حین گل چرخ زدن و چشای نیمه بازم یه اس ام اس اومد با یه لینک که ابلاغیه ی شما توسط عدل ایران صادر شده و برای دیدنش برین به این لینک. میدونم سادگی و خامی  و جاهلی و بی فکریو همگی با هم یه جا انجام دادم و رو لینک کلیک کردم. ازین جا به بعد دیگه خود بلاهت بودم که دست و پا درآورده و گوشی گرفته دستش!

دیدم نوشته برای دیدن ابلاغیه اپلیکیشن عدل ایرانو نصب کنین و اینم لینکش. مجدد زدم رو لینک و یه اپی دانلود شد و بلاهت نامبرده هم اینستالش کرد. حالا قلب بلاهت هم شروع کرده بود به تند و تند زدن  چون اول ابلاغیه نوشته بود از شما شکایت شده و اگه وقعی ننهین حکم جلبتون صادر میشه! نمیدونم چرا ذهنم همش پیش حجاب  بود و داستانای این روزا.  یعنی چون بلاهت محضو معنی می کردم نمیتونستم اینو تو ذهنم حلاجی کنم که واسه حجاب کسی ابلاغیه و احضاریه نمیده که! 

خلاصه کاری ندارم به مغز جلبکی اون لحظه ام. هر کاری که پیام میومد انجام میدادم. پیام اومد که برای دیدن صفحه ی کامل ابلاغیه پنج هزار تومن کیف پولتونو شارژ کنین و بعد من باز رفتم واسه پرداخت! 

وقتی  اس ام اس بانک به جای پنج تومن  از کم شدن پنجاه تومن از حسابم  خبر داد، دوزاریم نصفه نیمه افتاد که گوشیم و حسابم هک شدن. اما یه ذره هنوز گیج بودم. در لحظه رفتم پول کارتمو به یه کارت دیگه ای جابجا کردم. البته خیلی دستپاچه و مضطرب. حواسمم نبود که یکی دونفر بدهیشونو عصری بهم دادن و من اصلا حواسم نیست که موجودیم بیشتر ازونیه که جابه جا کردم. بد از جابه جایی دیدم یه پیامک رمز دوم و بعدم کسر از حساب برام اومد. گاه کردم دیدم بله ای دل غافل حواسم نبوده و یه بخشی از پول تو کارت جامونده و دیگه بلاهتی که مالباخته شده اساسی به خودش اومد! 

بلافاصله گوشیمو گذاشتم تو حالت پرواز چون فهمیدم اون اپی که دانلود کردم به پیامک رمز دوم دسترسی پیدا کرده و ازین طریق دارن برداشت می کنن. گوشی که خاموش باشه عملا پیامکی هم نمیرسه دیگه. 

بعد ازینجا داستان شروع شد. دیدم اپی که دانلود کردم هیچ جایی نیست اما نوتیفیکیشنش بالای صفحه ی گوشیم میاد. دوباره جلبک هوشیار شده فهمید که این اپ کل سیستم عاملو تحت سلطه ی خودش داره. هیچی دیگه برداشتم گوشیو ریست فکتوری کردم. در حالیکه دست و پام از شدت استرس یخ کرده بود!  حالا ریست فکتوری شد سیستم و من موندم و یه گوشی لخت! حالا کی اینجوری مونده؟ اونی که آخرین بار گوشی خریدن ازین اسمارت ترنسفرای اطلاعات انجام داده بود و هرچی تو گوشی قبلیش بود خیلی شیک منتقل کرده بود به این یکی! 

الان دیگه نه وی پی ان داشتم نه تلگرام و نه واتساپ و نه هیچی دیگه. فردا هم یه روز شلوغ پلوغ که هم به تلگرام نیاز دارم هم واتساپ. بماند که تمام عککسا و فیلمای گالری هم به فنا رفتن. همه ی اپای ورزشیمم همین طور و چیزایی که توشون رکورد کرده بودم. هیچی دیگه خیلی سرتونو درد نیارم. چهار صبحه ومن کماکان درگیر نصب برنامه ها و گیج زدن سر پسورداییم که هزار ساله حتی یه بارم واردشون نکردم. مثلا همین بلاگ اسکای حتی! شاید باورتون نشه پسوردم بعد از هزار بار اشتباه زدن فهمیدم مال دوره ایه که با همسر سابق خیلی جیک تو جیک و پروانه ای بودیم. به گونه که ترکیب سال تولد  خودم و خودشو استفاده کرده بودم! جل الخالق و المخلوق! من فقط پنج ساله که جدا شدم. حالا این جیک تو جیکی مال خیلی ازمنه ی قدیمه. 

در کل اکثر پسوردام بدینسان برمی گشتن به زمان نوح و قدیم تر. حالا ازونطرف لپ تاپمم از عصری هنگ کرده بود سر ری استارت. یادم رفته بود اینجور وقتا باید سی ثانیه دکمه ی پاورو نگه داری که خاموش بشه. گوشیمم به خاطر این که رمز جیمیل می خواست واسه اکانت سامسونگ بالا نمیومد تا گوگل کنم و راه حلو پیدا کنم. حالا کاری نداریم که رمز جیملم تاریخ ازدواجم با همسرسابق بود! کلا توی یه فضای خیلی دونفری و عشقولانه رمزگذاریارو  انجام داده بودم و هیچی یادم نمیومد! 

قشنگ در حال حاضر جلبک تر و تازه ی سه ساعت پیش که اون سوتیارو داد تبدیل شده به جلبک پلاسیده. الان میتونم به این دزدا زنگ بزنم و بگم عزیزانم اگه رمز کارتای بانکیمم میخواین بدم بهتون. کارتارم از پنجره براتون میندازم پایین که مبادا شرم حضور و چش تو چش شدن بگیرتتون. اصلا شماره شبا بدین هرچی دارم مستقیم تقدیمتون کنم!

همینقدر حالم بده و اعصابم به هم ریخته و مغزم تعطیل تر از همیشه. خلاصه که بچه ها مباظب باشین و حواستون جمع باشه. مثل هنوز جلبک عمل نکنین. کسی هم تو کامنتا سرزنش کنه میام در خونه شون و خلاصه خونش گردن خودشه:(

روز اول چله ‌نویسی: یه روز معمولی

خیلی به عنوان فاخر پست توجه نکنین و دلاتونو بیارین  صحرای هنوز زندگی:) تازه چراغارم خاموش کنین که امشب فقط ذکر مصیبت داریم و بس:) 

میدونم. امشب زیادی نمکدون شدم. دلیل خاصیم نداره. آدمیزاده دیگه گاهی حس می‌کنه دریاچه‌ی نمک وجودش بدون کارآیی افتاده یه گوشه. زینرو شروع می‌کنه به زدن این حرفا. 

از نمکدون و دریاچه نمک که عبور کنیم می‌رسیم به یه روز کاملا معمولیی که گذشت. دست برقضا یکم بهمن هم بود. یعنی یه روز معمولی تو یک بهمن. 

تو این روز معمولی، چندساعتی کار کردم. ورزش هم بود. نه خیلی سخت و نه خیلی آسون. همه چی در حد متوسط برگزار شد. 

با یه دوست حرف زدم که کلی با هم خندیدیم. البته که من بیل بیل از دریاچه نمک وجودم خرج می‌کردم و اونم به ناچار می‌خندید. 

دیگه این که  رو لثه ام یه آفت (به سکون ف ) زده. دقیقا محل اتصال لثه و لب پایین. یه کم خوردن و آشامیدنو با مشکل مواجه کرده که بازم به نظر یه مشکل معمولی و سریع حل شونده و غیرقابل عرض میاد. 

حالمم حال یه انسان معمولیه که حتی آرزوی غیر معمولی هم نداره:)

میدونم الان تو دلتون میگین که مگه مجبوری وقتی  چیزی به ذهنت نمی‌رسه بنویسی؟ در پاسخ به سوال تو دلی شما باید بگم که بلی مجبورم. چون میخوام چهل روز همین‌جوری کارو دربیارم:))