دوسال پیش بود که به خاطر درد پا خونه نشین بودم. طبق معمول خودآزاریی که دارم برای روزهای خونه نشینی و بی ورزشی و پادرد کتاب حمیدرضا صدر به اسم از قیطریه تا اورنج کامنتی رو، اینترنتی سفارش دادم. همون روز سفارش هم برام فرستادن.
حال روحی خودم به خاطر پام به هم ریخته بود و ازونطرفم قصهی پر غصهی ارتباطم با دیلوییس هم نقش نمکپاش زخمو ایفا میکرد. نگم براتون که این کتاب چه برسر من آورد. حمیدرضا صدرو به عنوان یه آدم حسابی دوست داشتم و حالا این آدم داستان بیماری و مرگ تدریجیشو نوشته بود.
تصورشم برام سخت بود. این که بدونی قراره بمیری و بعدم کلی عذاب جراحیای مختلفو تحمل کنی. عذاب عذاب کشیدن عزیزانتم هست تازه. برای هر خطی که میخوندم یه دریا اشک میریختم.
یهجاهایی از کتاب به هق هق میفتادم و میرفتم سرو صورتمو آب میزدم. توی کتاب خیلی اسم غزاله دخترشو آورده بود و فصلهای آخر کتابم فیالواقع نوشتهی غزاله بود از روزای آخر زندگی پدر.
دیشب دیدم خود غزاله کتابی نوشته در باب سوگ پدر. به اسم سین سوگ و عین عشق. من هنوز این کتابو نخوندم و البته که سفارشش دادم.
از صبح به خود حمیدرضا صدر فکر میکنم و به حالی که موقع خوندن کتابش تجربه میکردم و یهو پرتاب شدم به چندین سال قبل و شنیدن خبر مرگ عزیزی که اون روزا فکر میکردم دیگه عزیز نیست. اما خب خبر فوتش باعث شد که کیلومترها راه برم. ازین سر شهر تا اون سرشهر.
یجور شوکه شدن بود انگار. یادمه موقع راه رفتن سرم خالی بود. به هیچی فکر نمیکردم فقط نمیتونستم بیام خونه. نمیتونستم بشینم. باید راه میرفتم و راه میرفتم.
امروز صبح انگار قفل تمام سرکوبام شکسته شد و فهمیدم گریهی زیادم از خوندن کتاب حمیدرضا صدر در واقع برای این عزیز بوده. عزیزی که فکر میکردم دیگه عزیز نیست. عزیزی که توی اوج جوونی من اومد تو زندگیم و شاید اگه نبود زندگی من یجور دیگه رقم میخورد. شکلش عوض میشد . شکل همهچیز احتمالا فرق میکرد.
بعدم انگار مرگی شبیه حمیدرضا صدرو تجربه کرد. به گمونم تلختر. به گمونم تنهاتر. اینا قلب منو امروز میدرن انگار. من کجا بودم؟ من رفته بودم که مثلا رهاباشم. رفته بودم که برم دنبال زندگی خودم. رفته بودم که دیگه عزیزم نباشه. رفته بودم....
تازه دفاع کرده بودم. یه دفاع خیلی خیلی پرحاشیه و اعصابخوردکن. از شدت استرسی که بهم وارد شدهبود، اسید معدهم صدبرابر شدهبود وبزاقم به شدت زیاد و اسیدی شدهبود. جوری که شبها میریخت دور دهنم و پوست دور دهنم سوختهبود. چندین ماه درمانش زمان برد.
بگذریم. توی همچین شرایط عجیبی بودم. درست روز دفاع برگشتهبودم خونه. مثل حضرت رهبر که موقع ورود به ایران هچ احساسی نداشتن منم هچ احساسی نداشتم. حالم نه خوب بود و نه بد. فقط فکر میکردم کاش یه ذره بتونم بخوابم.
بعد از دفاع جشن نگرفتیم؟ نه من برای هیچ اتفاق مهم شادیآوری تو زندگیم جشن نگرفتم. انگار کسی نبوده که اینقدر تحویلم بگیره. نمیدونم در هر حال یادم نمیاد قبولیام تو مقاطع دانشگاهی یا فارغالتحصیلیم برای کسی مهم بودهباشه. خودمم که نمیتونستم به ملت بگم بیاین برام کف و سوت بزنین. حتی برای ازدواجمم جشنی توی کار نبود. یکجوری انگار وصلهی ناجور زندگی باشم همیشه. البته که اینو الان به خاطر حال بدم مینویسم و همیشه یه همچین فکری ندارم.
بگذریم. برگشته بودم خونه. موبایلم زنگ خورد. یه خانومی بود که گفت فلانی میخواد حلالش کنین. فلانی همون عزیزی بود که فکر میکردم دیگه عزیز نیست. هول شدم. همیشه ازین که دوباره تو زندگیم پیداش بشه هول میشدم.
میترسیدم اوضاع زندگیم شخمیتر از اونی بشه که بود. البته تجربه نشون میداد که واقعا اوضاع بههم میریخت. قلبم شروع کرد به تند تند زدن . نفهمیدم چی جواب دادم فقط میدونم که سریع قطع کردم. فقط برای این که اوضاع شخمیتر نشه.
الان که دارم مینویسم یاد روزی افتادم که خودش تو اوج مریضی بهم زنگ زد. صداش کاملا گرفتهبود. فکر کنم دوسه ماه قبل از دفاع کذایی من و تلفن اون خانوم بود.
بهم گفت که چقدر مریضه و چقدر دیگه هیچ درمانی روش جواب نداده. نمیتونست درست حرف بزنه ... اما من انگار خیلی جدی نگرفتم. یعنی میگفتم به من مربوط نیست. نمیدونم اصلا چی میگفتم. دودستی چسبیده بودم به آرامش شخمی زندگی شخمیم.
نمیدونم چند روز بعد از تلفن اون خانوم، خبر فوتشو شنیدم. فی الواقع خوندم. من حتی خداحافظی هم باهاش نکردم. حتی به صاحب صدای اون تلفنی که به نیابت، طلب حلالیت میکرد هم نگفتم اگه میتونه گوشیو بهش بده تا باهاش حرف بزنم. حتما نمیتونسته حرف بزنه.
چرا این کارارو نکردم؟ چون فکر میکردم به من مربوط نیست. چون فکر میکردم باید نسبت بهش خشممو زنده نگهدارم تا آب از آب تکون نخوره. تا دوباره چیزی تکرار نشه. تا زندگی شخمی من بههم نریزه.
حالا سالهاست که اون دیگه نیست. دیگه مرده. زندگی شخمیی که به خاطرش این همه تلاش میکردم هم دیگه به فنا رفته. من موندم و سین سوگی که هیچ وقت درست اداش نکردم. هیچ وقت از مرحلهی انکارش جلوتر نرفتم. امروز اما غمش اومد. غم بزرگش امروز اومد...
غزاله صدر تو مراسم رونمایی کتابش وقتی به جملهی فوت بابا رسید، مکث کرد و آب دهنشو قورت داد. این یعنی سوگ عزیز تموم نمیشه. حتی اگه به پذیرششم برسی دست آخر بازم یه جایی خرتو میگیره.
من که جای خود دارم. منی که حتی عزیز بودن عزیز رو هم برده بودم زیر سایهی انکار چه برسه به نبودن و فقدانش. دارم فکر میکنم من نه تنها برای شادیام ، شادی نکردم که برای غمام هم غمگینی نکردم. غم از دست دادنامو سعی کردم نبینم. من هم از شادی میترسم انگار هم از غم....
اینکه همه خواننده هاتون یک حرف می زنن، بی علت نیست، خیلی خوب خودتون و می شناسین
کتاب حمیدرضا صدر و موقعی خوندم که حال جسمی ام خوب نبود، از تو فیدبو می خوندم و همزمان گریه می کردم. بارها اون جمله اش میاد تو ذهنم که حالا که می دونم دیگه بازگشتی نیست، نوشته های ناتمام توی کشوی میز توی قیطریه چی میشه؟
به همه کارهای ناتمامی که هست فکر می کنم و همه برنامه های که برای ادامه زندگی داریم ولی شاید خیلی غیرمنتظره هیچ وقت نتونیم بهشون برسیم.
اینقدر زندگی عجیب و خارج از کنترل ماست
آخ آخ پس تو هم خوندیش. سم خالصه به نظرم
نسیم جان
اول اینکه بسیار زیبا مینویسی و من کم دیدم کسی انقدر دلنشین و منسجم و روون بنویسه.
دو اینکه عزیزم زیاد سخت نگیر، قانون دنیاست برای همه موجودات، چه انسان و چه غیر انسان. میلیونها سال پیش از ما دنیا بوده و بعد از ما خواهد بود. این وسط یه فرصت کوتاه به ما دادند برای زندگی. آدم ها میان و میرن ما هم همینطور. یکی زودتر یکی یه کم دیرتر. عموی من هشتاد و پتج سال زندگی کرد و تمام مدت خیلی محترم و بزرگ بود و خانواده بزرگی داشت و خیلی مورد احترام بود. متاسفانه توی سال اخر عمرش انقدر بدبین و بداخلاق و بی منطق شده بود که تمام بچه هاش و فامیل رهاش کردند و کارشون به شکایت و دعوا و ابروریزی کشید و خانوادش دعا می کردند که زودتر بمیره. یعنی میخوام بگم عزیزترین آدما ممکنه یه روز دشمنت بشن، خیلی خودت رو برای بودن و نبودن ادما اذیت نکن. همین که با خاطره خوب رفته حداقل تصویر بدی ازش تو ذهنت نیست همین خوبه. بگذر و بپرداز به جزییات عروسی و لذت بردن از زندگی.
موناجانم ممنونم اینو میگی در مورد نوشتنم. خیلی برام ارزشمنده حرفت و حتی اینجوری میشم که موقع نوشتن با هوش و حواس و دقت بیشتری باشم
چقدر عموت طفلکی بوده ولی تو اون یه سال چقدر خودش اذیت شده...
اما حرفت درسته کاملا. برم برای جزییات امروز
اولاً چوبکاری نکن! من میخونمت بیشتر از همه برای اینکه ازت یاد بگیرم چطور اینقدر خوب، خودت رو میشناسی و میتونی تصمیمات و رفتارهات رو تحلیل کنی. میگن کسانی میتونند به خداشناسی برسند که اول خودشناسی رو پاس کرده باشند. به نظرم تو توی این واحد، شاگرد اول کلاسمونی.
فقط میدونم که خودِ خدا گفته «ما انسان را در رنج آفریدیم». پس اصلاً قراره تو همین ناخوشی، فرمولِ خوش بودن رو پیدا کنیم...
تازه اگر معلم دینی طور رو نپسندی، ارجاعت میدم به پانتهآ که چند وقت پیش یه مطلب داشت با این عبارت تأکیدی که «باید بپذیریم [زندگی] اصلاً قرار نیست آسون باشه» میگفت وقتی بفهمیم قرار نیست آسون باشه تحمل سختیها، راحتتر میشه...
عزیزم ...زهره
درست میگی کاملا موافقم زندگی قرار نیست آسون باشه...
وقتی نبودی، دلم برای نوشته هات که با روح آدم ارتباط بگیره ، تنگ میشد ، ممنون که برگشتی، اخ از این پستت
ممنونم محبوبه جانم....
یه سنگینی نشست روی دلم، نفس کشیدن سخت شد تا برسم به آخرش.
عزیزم...باغبان جانم موقع نوشتن و بعدشم ساعتها گریه کردم ...
ظهری که مطلبت رو خوندم حسم فقط سکوت بود، دوست داشتم چیزی بنویسم که زمینهساز گفت و گو بشه تو این کامنتدونی بلکه حالت سبکتر بشه ولی بلد نبودم چی بگم... الآن هم فقط چون چیزی که شنیدم رو تو هم قطعاً میشنوی و احتمالاً آه از نهادت براش بلند میشه اومدم بنویسم...
فکر کنم تا شب که بری تو اینستاگرام باخبر بشی یکی از اونایی که شعر حزین خوندنهاش برای ما بهانه گریههای زیادی شده، باید با سوگِِ عشق سر کنه و علاوه کن مدیریت دلتنگیهای دو تا بچه... واقعیت اینه که خدا صبر میده برای تحمل کردن روزهای سخت، چه این سختی، سوگِ یک عشق ِ درگذشته باشه چه سوگِ یک عشق در گذشته که اصلاً رویاش قبل از واقعی شدن بر باد رفته...
خلاصه که هنوز زندگی جون میشد سفر دنیا آسانتر از این باشد، ولی خودمون -یعنی نوع بشریت- خواسته و انتخاب کرده که سخت باشه... اگر بپذیریم که اصلا قرار نیست زندگی آسون باشه نصف مشکلات حل میشه و هنوز با همه پوچی، ازش سرشار میشیم......
زهره جانم ممنونم ازت ... بله متاسفانه خوندم که همسر آقای قربانی فوت شدن و وای از دل اون دوتا بچه...
تو که به خدا نزدیک تری ازش بپرس چیه این زندگی؟ چیه این آدمیزاد؟