لازم به ذکره که دوست دارم عنوانو تقدیم کنم به خودم:) زینرو که واقعا از خودم رضایت کامل دارم. البته کامل نه میتونم بگم رضایت نسبی دارم. این که همه چیو طبق برنامه جلو بردم و به قول زهره جان -که خودشون هم البته از یه بزرگوار دیگه نقل قول کرده بودن- پی برنامههامو گرفتم نه احساساتمو.
فیالواقع که اگه پی احساساتمو میگرفتم، الان نه عروسی مدنظرو رفته بودم و نه کارای حاشیهایشو انجام داده بودم. اما خب رفتم و در مجموع هم خوش گذشت.هرچند تصور من مهمونی لاکچریتر و قرتی قشمشمتری بود اما به صورت کلی نمیتونم ایراد زیادی بگیرم ازش.
دوستامم دیدم و دیدارها تازه شد اساسی. فقط به گمونم پیر شدیم. خدایی قدرت انکارو می بینی؟ تازه میگم به گمونم پیر شدیم. در حالیکه واقعا دیگه از هممون سن و سالی گذشته و یواش یواش میتونیم بگیم با نیمقرن سابقه در خدمت اسلام و مسلمین بودیم.
پیری برام غم انگیزه. نه اینکه فکر کنم چون مرگ نزدیک میشه، از مرگ میترسم. من از خود پیری و زندگی تو پیری واهمه دارم. صورتای چروک و چشمای کم رمق و کمجون می ترسونتم. عضلات شلو افتاده و انواع مریضیا که ماحصل فرسودگی تن و بدنه. اینا خیلی سختن.
مثبتاندیشای قشنگم که از پیری تعریفای قشنگ قشنگ دارن هم خب نظرشون برای خودشون محترم. من پیریو دوست ندارم. از هر چیزی که بوی فرسودگی و خستگی و ضعف بده بیزارم. هرچند زندگی با خوش اومدن یا بد اومدن من کاری نداره و اون راه خودشو میره.
زهره تو یه کامنتی از یه بزرگواری نقل قول کرده بود که قرار نیست زندگی آسون باشه. امروز داشتم فکر میکردم این قرارو کی با کی گذاشته؟ یعنی معاهدهی سخت بودن زندگی بین کدوم دو طرف بسته شده؟ خدا و آدما؟ خب اگر اینجوریه من که یه ذرهی ناچیزم تو این دنیای به این عظمت، کی برام امضای "ازطرف" زده؟
آهان. امضای من اصلا مهم نیست. فقط مهمه که بپذیرم زندگی سخته و قرار نیست آسون باشه و هی هر روززیر بار هزار تا جیز پیرتر و پیرتر بشم و بعدم بمیرم؟
نمیدونم یه کم قضیه یجوریه. در هر حال چارهای نیست انگار. همینیه که هست. مثل آش کشک خاله، بخوری و نخوری پاته. البته که میدونم بهتر میشه حالم و ازین مود اینجوری میام بیرون. اما این روزا ذهنم پره از کلی چیزای اینجوریِ اذیت کن.
بگذریم ازین حرفای دراماتیک:) بریم سراغ دیشب. اول اینم بگم که دیروز بالاخره پیام اس، بخش پیری خودشو به اتمام رسوند و وارد اصل جنس شدیم. اصل جنسم پره از ورم دور شکم و اینا. نمیدونم تجربهی شماها چه جوریه ولی من به شکوهمندی شکوه پابرجام اضافه میشه قشنگ.
حالا این که قرار بود لباس مهمونیم بپوشم دیگه قوزبالا قوز بود. اما به هر طرفه الحیلی کهمیشد پوشیدم و انصافنم با کفش مشکی قشنگم شد. عصر دیروز رفتم کرم کانتور ، کانسیلر ، مدادچشم و لب ، رژ لب و رژ گونه، سایه چشم و دوسه مدل براش خریدم:)) پلاس یه بیوتی بلندر گوگولی:))
بیوتی بلندر چه اسم جالبی داره. من بلد نبودم به آقای فروشنده گفتم ازین چیزا هست که کرمو باهاش تو صورت پخش میکنن و هی با انگشتای دستم حرکاتی میکردم که نشون بده منظورم یه چیز گوگولی و نرمه:))
یعنی خیلی حرفهای لوازم کار میکآپ گرفتم. شاید بعد از داستان منجوقبافیِ شکست خوردهام برای کار دوم بزنم تو کار میک آپ:) والا این چند وقت چنان ادا و اصول ازشون دیدم برای یه مشت سرخاب، سفیداب کردنِ صورتِ ملت انگار رفتن فلوشیپ جراحی چشم گرفتن:)
بابا دوتا دونه کرمو میزنی و میره دیگه. چیه این همه ادا میای آخه؟ خلاصه خودمو میک آپ کردم و برای اولین بار از روی یه ویدیوی یوتیوب واقعا کارو خوب درآوردم. فریال جون و نجواجون و آواجون بیان جلوم لنگ بندازن طور:))
موهامم خودم براشینگ کردم و به گمونم اونم بد درنیومد. تو مهمونیم دوستم گفت خیلی خوب شدم و خلاصه که راضی بودم از نتیجه. اون با حال زار و نزار جسمیی که پیدا کرده بودم.
شبم که برگشتم خونه، موقع شستن صورتم، حس کردم مژهها یه کم جایگاهشون لرزون و شل شده. با خوشحالی هرچه تمامتر به شستشو ادامه دادم و خیلی یواش یواش و پاورچین برشون داشتم.
پلکام یه نفسی کشیدن و کلی ازم تشکر کردن. بعدم اومدم غش کردم از خواب و تا ساعت یازده صبح یه ضرب خوابیدم. امروزم جزو مرخصیم بود و خرسندم ازین سه روز مرخصیی که به خودم دادم.
بعد از صبحونه دیدم ذهنم به شدت آشوبه. طبق معمول اینجور وقتا رفتم سراغ پاکسازی و تمیز کردن یخچال. برای من ضدآشوبطور عمل میکنه. جامیوه ایو شستم و چیزمیزای توی یخچالو سامون دادم. حالم یه کم بهتر شد.
برنامهی بعدیمم خرید، ورزش و نوشتن کلندر فرداست. خیلی هنوز زندگی طور کارو پیش میبرم تا ببینیم روزگار برامون چه خوابی دیده.
نه
یکی میگه آره باید اینجوری باشه و اصطلاحا میگه راضی ام به رضای خدا اما من قبولش نمیکنم. ازش راضی نیستم فقط سعی میکنم خودم رو بابتش عذاب ندم. مثلا یکی از مشتری هام میگفت خدا چون ما رو دوست داره بهمون پول نمیده شاید میدونه جنبه نداریم! شاید در نهایت ظاهرا یک کار رو میکنیم اما من مجبورم و تا بتونم از زیر یوغ اجبار میام بیرون و اون راضیه مشکلی باهاش نداره. توی ذهن من این دو تا متفاوته. بقیه رو نمیدونم :)
حالا باید مفصل برام بگی تا شیرفهم بشم:) چیکار می کنی برای بیرون اومدن از زیر یوغ اجبار؟
من کلا با کلمه "باید" مشکل دارم. اینکه زندگی باید سخت باشه هم بنظرم رده. اینکه باید تلاش کرد هم رده. بیشتر نظرم اینه حالا که به چیزی مجبورم به جای غصه خوردن تا جایی که میتونم با آرامش بگذرونم.
لیموجانم عاشقت شدم با این پیچوندن جملهها و بازی با کلماتت:)) خب چیزی که مجبوری یعنی باید توشه و نیز سختی:)
ولی در کل فلسفهی زندگیت عالیه. توکل کن به خدا و شل کن
خودمم خیلی وقتا اینو سرلوحه می کنم و جوابم میده خدایی
خدایی یعنی هیچ کدوم اینا رو نداشتی؟؟؟
حتی منی که آرایش نمیکنم هم اینا رو دارم دیگه
ولی درکل مبارک باشه
به خوشی استفاده کنی و از این صوبتا
چشم همه رو درآوردی ایشالااااا ؟؟؟؟!!!
ما اینجا چند ماهه منتظریم ها
نه بابا من یه انسانیم که اعتقادی به آرایش نداره. اما تا دلت بخواد بحثای مراقبتو جدی میگیره:))
خیلی ممنونم،
ولی خب آخر وقت دیدم چشم همه سرجاشه
خریدها به صرفه دراومد یا هزینه ارایشگاه ؟
خب خریدا مسلما به صرفه تر میشه. چون بارها میشه ازشون استفاده کرد. آرایشگاه آخر شب شسته میشد کارش و تمام
کی میدونه فردا هست پس به پیری فکر نکن از الان و توانمندی ات لذت ببر. فکر به آینده سودی نداره. چرا نگران فردایی باشیم که نیومده. ممکنه فردا نباشم.اینها جمله هایی هست که با خودم تکرار میکنم منم همین دغدغه ها رو دارم و دغدغه تمکن مالی
درست میگی سوری جان ولی خب ول نمی کنه آدمو
واقعا عروسی رفتن رو من باب تعهد به برنامهها پیش بردی؟ پس حسابی احسنت بهت دختر هزار آفرین داری
آره بابا من ازین جمعا گریزونم
مبارک باشه خریدها و کارهای جالبی که کردی خدایا شکر که پروژه عروسی رو هم بی نقص جلو بردی ماشاالله خیلی همه چیو خوب انجام میدی ماشاءالله
سمیراجانم جوری تشویقم کردی و غرق مهربونیت شدم انگار پروژه ی کشف داروی سرطان خونو پیش بردم
ممنونم ازت