هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

روز نوزدهم از چله‌نویسی: از لحاظ بی‌اعصابی:/

خسته و کلافم. میدونم جمله‌ی جالبی برای شروع یه پست و یا حتی یه روز نیست. اما خب هستم دیگه. با صدای در به هم کوبیدن همسایه و بلندبلند حرف زدنشون از خواب بیدار شدم.‌ چندین شبه که تو اتاق خواب نمیتونم بخوابم. میام تو هال.  تو اتاق خواب که باشم صبحها خانوم خشمگین همسایه و دادزدنش سر بچه‌هاش اذیت می کنه.‌تو هالم این همسایه بدوی پایینی.

البته که من خودمم انسان ناراحتیم و این چیزا جریان عادی زندگیه و تحمل من پایینه. 

ولی واقعا همسایه طبقه پایینی بدجوری رو اعصابه. سروصداشون زیاده. واقعا چرا باید ساعت شیش صبح با صدای بلند تلوزیون دید؟ نه جدی چرا؟ یا بلند بلند همدیگه‌رو صدا کرد؟ 

بگذریم.  حس می‌کنم پلکام به خاطر این مژه‌های کوفتی اذیتن. به خانم آرایشگر پیام دادم برای ریموو کردنشون. موقع نوشتن این جمله‌ها، متوجه شدم که همسایه‌ها دارن میرن. خوشحال شدم. کاش تو این تعطیلات برن سفر.

خودمم هزار ساله هیچ تفریح ویژه‌ای نداشتم. تو این هفته یه سری برنامه برای خودم بچینم. دو روز چندساعت تو فضای آرایشگاه بودن هم  انگار انرژیمو گرفته. سحرقریشی  بود به گمونم که چندسال پیش تو مصاحبه‌ش می‌گفت هروقت حالش بده میره آرایشگاه. آرایشگاه رفتن روحیه‌شو برمیگردونه. 

البته این طفلک خیلی مورد جالبی برای مثال زدن نیست. چون خب بعدا نشون داد که چقدر ردداده است و کلنم از دست رفت. 

در هرحال من که دو روز گدشته کلافه و خسته شدم. هر چقدرم خواستم چارچوب‌دهی مجدد کنم و بگم که اونقدرام بد نبوده فایده ای نداشت. 

کل این ماجرای عروسیم انگار الکی برای خودم تبدیل کردم به یه مشغله‌ی فکری. یجوری که آره منم به امور ریز زندگی توجه دارم و چقدر برای لباس و کفش و آرایشگاه وقت میذارم. این‌که به خودم بگم ببین تو هم زنده‌ای. تو هم هستی.‌ 

کاش شرکت ایلان ماسک زودتر یه تراشه‌ای درست کنه برای مغز افسرده‌ها . برای مغز آدمایی که همه‌چی براشون به سوال خب که چی ختم میشه. که حالا چی‌بشه؟ برای چی اصلا؟  اینا منو زمین‌گیر می‌کنن.‌ 

نمیدونم چیکار کنم. یه ساعت دیگه برم زیر پتو و با دی اکسیدکربن خودمو آروم کنم یا پاشم یه چایی یا قهوه‌ای چیزی بخورم.‌امروز ازون روزای سخت به نظر میرسه. کاش مرخصی نداده بودم به خودم. حداقل می‌افتادم تو بدبختی کار. نمیتونمم مرخصیمو لغو کنم. زینرو که یه سری از کارا، مثل کارای امروز باید از شب قبل براشون مقدماتی فراهم بشه که خب نشده. 

احتمالا بازم بیام و این پست تاشب شرح حال باشه. 


نظرات 6 + ارسال نظر
لیمو شنبه 21 بهمن 1402 ساعت 11:05 https://lemonn.blogsky.com

یادمه چهارسال پیش مژه گذاشتم یعنی به مرگ خودم راضی شدم. هی جیغ میزدم کم بذار، کوتاه بذار هی اوشون داد میزد از این کمتر نمیشه، کلاسیکه فلانه بهمانه. سر قضیه صورت رو با سختی شستن هم که رسما رد دادم چون روزی دوبار حداقل صورتم رو با آب فراااووون میشورم. نهایتا بعد از کشمکش زیاد بعد دو ماه برداشتمشون و کلی از مژه های نازنین خودمم به فنا رفت :(

وای این مژه چیست که عالم همه دیوانه شدن از دستش:))
خیلی داستان پر غصه ای داره واقعا

مونا پنج‌شنبه 19 بهمن 1402 ساعت 12:48

نسیم جون با خوندن این پستت عذاب وجدان گرفتم که نوشتم حتما کراشت میخواد بیاد عروسی که انقدر برات مهمه امیدوارم ناراحت نشده باشی، اگه اینطوره منو ببخش... خودت انقدر صمیمی و دوستانه با بچه ها حرف میزنی که گاهی آدم فکر میکنه با دوستش داره حرف میزنه و شوخی میکنه و سر به سرش میذاره.

موناجونم این چه حرفیه. دشمنت شرمنده.
حالا ممکنه یکی بشه کراشم اصلا میخوام برم ببینم کسی هست بهش نخ بدم .

زهره پنج‌شنبه 19 بهمن 1402 ساعت 10:55 https://shahrivar03.blogsky.com/

یه بار برات نوشتیم نرو مو کوتاه نکن گوش ندادی بعد به حرفمون رسیدی
اینبار هم نرو مژه ها رو برندار لطفاً... بذار فردای عروسی این کار رو بکن لطفاً
فقط این یکی دو روز کمتر پلک بزن که یه وقت پر نزنی بری توی آسمون سرندی پیتی قشنگم

حالم ازین که برم جلوی آینه بد میشه زهره .... کلا دست خودم اسیر شدم

رضوان پنج‌شنبه 19 بهمن 1402 ساعت 09:59 http://nachagh.blogsky.com

همسایه بالایی لتاق خوابت را نا امن کرده ،همسایه پایینی هال را ازتو گرفته میماند اشپزخانه که بری با پتو کنار اجاق گاز اطراق کنی هم دم نوش دم دستت باشه هم بخار کتری تو هوای تنفسی ات.
چون نزاحمت های همسایه هامون رو مُخ ام بوده می تونم درک کنم چه کشیده ای.
یادت باشه برای حفظ ظاهر(که دیگران پی نبرند مث خودشون نیستی)مجبور شدی دو روز مث اونا باشی.تو «هنوز زندگی» خودمان هستی هنوز هم حتی با مژه های مثل چتر.
این نیز بگذرد.دو روز زمان زیادی نیست.به خاطر بیار چه زیبا وارد سالن جشن میشی و چه نگاه ها به سوی ات نگران میشه و چه الفاظی بر زبان ها حاری میشه.خوب شد به هر سختی بود گذشت.حالا فقط مونده روز و ساعت موعود.مبارک باشه زیبای خفته(ببخشید زیبای بیدار).آرزومه لحظه ورود به سالن اونجا بودم و وقایع نگاری و فیلمبرداری می کردم تا بماند به یادگار.

رضوان جان نازنینم ممنونم ازتون. چه کامنت دلگرم کننده ای

مونا پنج‌شنبه 19 بهمن 1402 ساعت 09:33 https://motherofflowers.blogsky.com/

واقعا جمله خانمان برانداز"خب که چی" "آخرش که چی"
به تنهایی می تونه کل زندگی رو ببره زیر سوال!
کاش افسردگی نبود...

این خب که چی واقعا داغان کننده است.

سارا پنج‌شنبه 19 بهمن 1402 ساعت 08:46

من هم الان مورد مناسبی برای روحیه دادن نیستم، یک ماهه که رفتم و یک برنامه گرفتم برای اصلاح عادتهای غذایی که همه چیش خوب بود تا دیروز ولی دیروز سخت بود مثلاً فستینگ. تا حالا داشتم خوب راه میومدم و راضی بودم. اما اصلا نمی خوام گشنگی بکشم اینطوری. حس تحقیر بهم دست میده. من هم مرددم بین ادامه خواب و یا درست کردن چای یا قهوه

ساراجانم فی الواقع من اینارو برای این که کامنت روحیه بخش بگیرم نمی نویسم. یعنی کلا زیاد روم اثری نداره مع الاسف:))
اما در مورد رژیمتم اگه میخوای جدی باشیم اول بگو وزنت چقدره تا یه وقت بوی وسواس از رژیمت نیاد:))
بعدم این که به عنوان مادر اکثر رژیمهای جهان از خام گیاهخواری گرفته تا کالری شماری، گشنگی کشیدن و حذف کامل اقلام غذایی راه به جایی نمیبره. چاره فقط تو تغییر سبک زندگیه. بدینسان که از همین امروز هرچی میخوریو کمترش کنی. شاید تا عید خیلی وزن کم نکنی اما خیلی آروم آروم میفتی تو جریان نرم کم شدن وزن. مهمتر ازون ثبات وزن کم شده.
دیگه همین از منبر میام پایین و شمارو به خدای خوشمزه جات میسپارم:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد