هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

چی شد که ایطو شد؟:)

رضوان خانم عزیز توی کامنتی پرسیدن چی شد که یه دونده ی نیم ماراتن تبدیل شده به  انسانی که جون نداره آشغالارو بذاره دم در. بعد از خوندن کامنتشون ،برای خودمم جالب شد که چی شد ایطو شد؟

دیدم تو ده سال گذشته نسبت خوشیا به ناخوشیا یک به ده هم نبوده برام‌.‌یعنی یجورایی از زمین و زمان باریده و به قول شاعر یک بلا ده گردیده و ده صد شده. (سلام بر سمیرا.‌البته من شکر گزارم) . 

تو این ده سال، مدام تنهاتر شدم. دوستام مهاجرت کردن. اوناییم که موندن دیگه رفتن تو یه فاز دیگه. بعضیارو من کنار گذاشتم و بعضیا هم بر عکس. جداییم از همسر سابق اتفاق افتاد که آتش در خرمن واقعی بود.‌انگار یهو هم به لحاظ عاطفی ورشکسته شدم هم اقتصادی هم در همه ی ابعاد حتی اجتماعی. کلی از دوستای مشترکمونم این وسط کنار رفتن. 

نتیجه ی همه ی اینا شد تنهایی روز افزون من. منم یه آدم دیرجوش و نسبتا سختگیر و بی حوصله برای خلق دوستیای جدید. کم کم اثرات بالا رفتن سن هم شروع کرد خودشو نشون دادن. زانودردم و بعضی از مشکلات دیگه. 

کار و زندگیو از اول شروع کردم. قشنگ نزدیک دهه ی چهل زندگیم، مثل یه بیست و یکی دوساله کارجدید و داستانای جدید. ساختن از اول. این بار البته بی انرژیتر و بی حوصله تر و بی انگیزه تر. 

خلاصه نمیگم نشد و نساختم. چرا شد. تو کار جدید تا حدودی جا افتادم و قلقش دستم اومده. اگه با انرژی قدیم جلو برم میدونم از دلش یه چیز خیلی خوبی درمیاد. اما واقعا با این حد از افسردگیم، بیشتر ازین نمیتونم. زورمو میزنم ولی فعلا همین قدر میتونم. 

خلاصه که این حال سقوط طور من هم آناتومی خاص خودشو داره. این طوری شده که گاهی دلم میخواد پتورو بکشم روی سرم. مثل وقتایی که تو بچگی با چادر مادربزرگم و یه مشت بالش خونه میساختم و وقتی میخزیدم توش به نظرم امن ترین جای جهان بود و دلم می خواست دنیا همونجا متوقف بشه. 

خستگی این روزام اینجوریه. این که برم زیر پتو و دنیا همونجا برام وایسه. این نه گل ناله است نه زنجموره. واقعیت محضه. میخوام دیگه مغزم کار نکنه. دیگه چیزی یادم نیاد . دیگه هی تلاش نکنم واسه از تک و تا ننداختن خودم. تلاش نکنم واسه جمع کردن تیکه های مغزم و تمرکز داشتن. 

هفته ی گذشته رو تو تقویم شخصیم هفته ی مغز جلبکی نامگذاری کردم بس که سوتی دادم. بس که کلا از مرحله پرت بودم و مغزم جمع نمی شد. دلم میخواد دیگه احتیاجی به تلاش برای جمع کردن مغزم نباشه. 

بگذریم ...این از جواب رضوان نازنین. 

خب بدون گزارش احوال روزمره هم که نمیشه گذاشت و رفت؛) امروز از صبح کار داشتم. زینرو با کاردک خودمو از رختخواب کندم و رسوندم به چایی و قهوه. دیدم اصلا قهوه نمیتونم بخورم. معده ام که حالش خوب نیست به قهوه واکنش نشون میده. منم دیشب معده درد داشتم و خلاصه معده حساس بود. 

یه صبحونه ای خورده نخورده نشستم پای کار. اینجوری بودم که یعنی میشه همه ی این وظایف محوله در چشم بر هم زدنی دود بشه بره رو هوا؟ یعنی میشه من مجبور به کار کردن نباشم؟  خلاصه با هر ضرب و زوری بود کارو جمع کردم. البته خب کیفیت در حد جلبک بی تمرکز درومد. اما با خودم عهد کردم هر روز خودمو همونجور بپذیرم وبه دنبال  یه مغز فرش و تر و تازه و متمرکز، کارو به تعطیلی نکشونم. 

برای آخر آبان هم یه اقامتگاهیو تو بندرکنگان بوشهر رزرو کردم. احتمالا دوستم و شوهرشم همرام بیان.‌حالا قطعی نکردن. اما من قطعی کردم و گفتم چه بیان و چه نیان من میرم. جالبه من هوای جنوب کردم تو سریال مگه تموم عمر چند تا بهاره هم برو بچز رفته بودن قشم. واقعا خلیج فارس روح پروره به نظرم. 

خلاصه میرم کنگان و با عکسام زخمیتون می کنم بس که میخوام چِرِت چرِت  عکس بگیرم و فرت و فرت هم بذارم اینجا. 

اینم از برنامه ی سفر. اگر از برنامه بیوتی رانرتون خواسته باشین خب امروز کارم ساعت هشت و نیم شب تموم شد. 

اعضای بدنم در حال گسستن از هم بودن. خدایی اینجوری میرفتم پردیسان، آسیب ورزشی رو شاخم بود. شب بد خوابیدم. تمام روزم کار کردم. معده مم در حال مچاله شدنه اونوقت برم بدوم؟ خدارو خوش نمیاد واقعا:))

رژیم غذایی هم ممکنه برای مینا سوال باشه. نه به پایبندی هفته ی پیش، اما این هفته هم بدک پیش نمیرم. برنج و نون و ماکارونی و شیرینی جاتو به حداقل ممکن رسوندم. حالا این هفته یه کم در کل با دست و بال باز غذا خوردم به نسبت. ولی زیاده روی نکردم اصلا. پنج شنبه هم وزن کشی دارم چون شده ۱۴ روز:) 

البته احتمالا تو ذوقم بخوره و خیلی کم نشده باشم. اما در هر حال این کارو می کنم. 

دیگه هیچی. همینا. پول کتای مخملم تصمیم گرفتم بذارم برای بالا بردن سطح کیفی سفرم. دیدین میگن پول مراسمو دادیم خیریه:) یه کاری مشابه همون. پول چیتان فیتان ظاهرو دادم به چیتان فیتان باطن. 

نظرات 16 + ارسال نظر
لویی چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 19:33

"غریبه‌های آشنا" تعبیر ظریف و درستی هست.
برای من و بعضی دوستان اون وجه "آشنای نادیده اما نشسته بر دل"، گاه چنان پر رنگ می‌شد که دوستی ورای وبلاگ و کامنت می‌رفت(سالها قبل که وبلاگ می‌نوشتم). و یکی از بهترین دوستی‌های زندگیم رو هم در دنیای وبلاگ تجربه کردم.

الان وبلاگ برای من ترکیب متضادی هست، گاه چنان با جهان و روحیات نویسنده احساس نزدیکی می‌کنی که ترغیب می‌شی به پیگیری احوالاتش و گذاشتن کامنت و گپ و گفتگو، از اون طرف تجربه‌های پیشین بهت نهیب می‌زنه چندان خودت رو درگیر این فضا نکن، یک دفعه می‌بینی بلاگر کرکره وبلاگ رو کشید و رفت بی هیچ نشانی یا کامنتری که یکهو غیب می‌شه.
و جدای از مشغله این چند وقته، این موضوع هم دلیلی هست که به کناره گرفتن از فضای وبلاگ فکر می‌کنم اما رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست...


* به قره بالا:
این نیز از کمالات شیخ هست که ندای درونی مریدان را بشنود!

چه خوب که یکی از بهترین تجربه های دوستی از دل وبلاگ درومده. خیلی خوبه‌.
این یهو غیب شدن خیلی آزار دهنده است. خیلی

محیا چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 18:23

وقتی آدم افسرده است میل به کاری نداره. درکت میکنم. من که ی نفرم وقتی دوره های افسردگیم اوج میگیره خونه ام دیدنیه همه چی رو میریزم جمع نمی‌کنم. واییی خیلی بده. خوبه میری مسافرت من فعلا حبس در کارم. نمیدونم به جای کم کردن کارم چرا داره زیاد میشه. خدا رحم کنه

حالا من کلا وسواس دارم و میفتم به جون خونه وقتایی که اضطرابم میره بالا:)
حالا مسافرتم باید پول بدم واسه رزرو نهایی و ندادم که

قره بالا چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 14:18 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

ععععع
همین امروز اسم شیخ رو تو پستم نوشتم یهویی اینجا ظاهر شد
چه باحال

لیمو چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 12:18 https://lemonn.blogsky.com

درک میکنم و میدونم چطوریه. سفر توی این شرایط عالیه. یه جورایی ذهن رو پاک میکنه و فضای تنفس رو زیاد. حسابی خوش بگذره و حتما عکس بگذارید من کنگان رو ندیدم.

چشم چشم برم حتما عکس میذارم زیااااد

پت چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 10:03

ایول چه خوب که میری سفر. بندر کنگان رو نمیشناسم ولی بوشهر رفتم، خیلی دریاش رو دوست دارم
خوش بگذره و حسابی عکس بفرست

ممنونم پت جان
منم بندر کنگانو نمیشناسم

لویی چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 09:26

سلام

پست برای من تداعی نام یک فیلم بود:
"تنهایی یک دونده استقامت"

می‌گم چرا حس ششم من رو به اینجا کشوند! نگو بحث سفر بوشهر بوده! من و قره بالا چه امیدها که به این سفر بسته بودیم!
چه امیدها که بر باد رفت و چه آرزوها که نشکفت!
هی روزگار غدار و هی فلک ناسازگار !

با این حساب باید بریم ویلای خودمون در کبش

سلام بر لویی بزرگ
چه دوست داشتم اسم این فیلمو...

وبلاگ دنیای غریبه های آشناست لویی جان... غریبه هایی که خیلی غریب تر از اونینن که در باور بگنجه. به قدری که میتونن یهو ناپدید بشن. نه پست بذارن و نه کامنت. تو هم که حتی اسمشونم نمیدونی چه برسه به آدرسشون. ازونطرفم خیلی آشنان. یه چیزاییو از تو میدونن که شاید هیشکی دیگه ندونه.
اینارو گفتم که بگم روزگار تو آشناییای وبلاگ غدارتر از جاهای دیگه است

باغبان چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 08:15

میخونم تا آخر، تموم میشه، برمیگردم از اول...

عزیز دلم ...باغبان... تو سالهاست منو میشناسی و میدونی که از چی حرف میزنم

رضوان چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 08:07 http://nachagh.blogsky.com

دریای جنوب به آبهای آزاد راه داره ،واسه همین صاف و زلاله ،کنگان را تنها هم بری می چسبد

بله درسته

مینا چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 07:12

همینکه تلاش میکنی و سفر میری خیلی خیلی عالیه


من ب اقتضای کارم هر روز فسردگان زیادی رو میبینم ،،خیلی هاشون عمرن کار هم نمیکنن ،،اثاث رو جمع میکنن و میرن خونه مادرشون ،،ی لقمه نون از کنار مواجب مادر میخورن ،،،

همینکه شما کار میکنی و سفر میری یعنی خوبه و یه تنه دل ب فسردگی ندادی ،،سفر بهت خوش بگذره ،،،

خیلی ممنونم میناجان
راستش خیلی از زندگی کردن به هر قیمتی خوشم نمیاد.‌این که بری خونه ی مادرت و کار نکنی و...

عالیه چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 06:20

اصلا نمی‌خوام ادای روشنفکرها رو در بیارم اما واقعا دمت گرم... اینکه اینطور خودت رو پذیرفتی و به هر ضرب و زوری خودت رو جمع کردی دمت حسابی گرم ... واقعا این روزها نیز بگذرد ... اما من هنوز تو پیشنهاد اول ام هستم ( مصداق حرف مرد یکیه ) اگر بتونی همین کارها رو در فضای شرکتی چیزی انجام بدی، احسان رو در حق خودت به اتمام رسوندی ... خونه نمون... باور کن بیرون از خونه نصف اون انرژی رو سیو می کنی خود به خود بخشی از تمرکز اکی میشه.... تو رو خودت تنهایی خیلی فشار میاری که اصلا با کار کردن بیرون از خونه نیازی به اینهمه تلاش نیست..
برات از صمیم قلب در این بازه زمانی خیر و آرامش از کائنات جهان خدا زمان حالا هر چی خواستم ته دلم میگه یه روزی این روزها رو فراموش میکنی

عالیه جان من سالای اول شروع کارم بیرون کار می کردم. در کل کارم یجوریه که بیرون هم باشم مسیولیت صفرتاصد کار با خودمه.
برای همینم تصمیم گرفتم برای خودم کار کنم.

خیلی خیلی ممنونم ازت.

رضوان چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 03:17 http://nachagh.blogsky.com

ممنون که به آن فکر کردید.

مریم چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 02:18

سلام
حالا چرا بنر کنگان ..چرا خود قشم یا بوشهر نرفتین.‌ برام جالب بود انتخابتون..
در ضمن خیلییی باحال می نویسن .. .. دایره لغات و تشبیهاتتون خیلی جالبه .‌قدرت نویسندگیتون بالاست ..تاحالا کلاسی در این زمینه رفتین..‌ استعداد ذاتی دارید

سلام
همینجوری انتخاب کردم. قشم و بوشهر قبلا رفتم گفتم جای جدید برم.
.خیلی ممنونم

سمیرا چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 01:27

ولی من از پشتکارت کلی انگیزه گرفتم، مخصوصا از ورزش کردنت خب ماشاالله خیلی کارت ستودنیه، تو حداقل تونستی خودتو جمع کنی و زندگی رو دوباره بسازی میدونم که شاکر هستی ولی دوس ندارم غمگین یا افسرده باشی، میدونم تقصیر تو نیست، ان شاءالله چرخ روزگار به خوبی برات بچرخه

خیلی ممنونم سمیراجان
منم امیدوارم

پارمیس چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت 01:14

سلام هنوز
منم در شرایط خودت هستم، آهنگ بای پولار علیرضا جی‌جی دقیقا توصیف حال ماهاست که صبح می خواهیم دونده مارتن بشیم و شب نمی تونیم تا سرکوچه بریم ، گوشش بدی خوشت می اد

سلام
ممنون پارمیس عزیز

زهره سه‌شنبه 9 آبان 1402 ساعت 23:26 https://shahrivar03.blogsky.com/

[هنوز] آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایۀ نارونی تا ابدیت جاریست........

قره بالا سه‌شنبه 9 آبان 1402 ساعت 23:17 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

به سلامتی
امیدوارم سفر کلی بهت خوش بگذره و حالت بهتر بشه

فایتینگ

ممنونم گوزل بالا امیدوارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد