هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

کی خسته است؟

یادتونه اون یارو بود که یه مدت از بد حادثه و جوگیری همیشگیمون، رییس جمهورمونم شده بود تو سخنرانیاش می گفت کی خسته است؟ بعد یه مشت اسکل هم جواب میدادن دشمن؟ من الان اون دشمنیم که اون اسکلا می گفتن‌. رسما و قطعا با رسم نمودار و گراف از هم گسسته شدم. هم  روانی هم فیزیکی. 

زچه رو؟ زینرو که صبح بعد از ساعتهای متمادی تو رختخواب بودن و ژست خواب گرفتن، خودمو رختخواب کن کردم و یجوریم سیس برداشته بودم انکار هنوز آفتاب نزده:) البته که آفتاب نه تنها زده بود بلکه کلا پهنم شده بود کامل و مبسوط. حوالی ساعت نه و نیم اینا بود فی الواقع. 

دیگه یخورده خودمو جمع و جور کردم و  در مجموع باحالی زار و نزار راه افتادم به سمت کلاس و درس و مشق. واقعا سخت بود همه چیز:) تو کلاس رو فرم نبودم و هی عین بچه های کلاس اول ابتدایی حس می کردم استاد منو کمتر از بقیه تحویل می گیره. 

جدی میگم تمام مدت حالم به خاطر همین گرفته بود:) چیه این آدمیزاد. به خدا به مویی بنده اصلا. البته که صد درصد شما خوانندگانِ جان و فاخر ازین حسا تجربه نمی کنین و خیلی بالغ و کاملین. اما من ازون آدمیزادای اینجوریم:)

بعد از کلاس یکی از همکلاسیا گفت بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم بله حتما چرا که نه. بعد با هم پریدیم تو کافه قنادی ناتلی یه قهوه خوردیم با یه نونی که نوشته بود نون اسپانیایی یه همچین چیزی. طعم بدی نداشت. 

بعد با این همکلاسی اونقدر حرف زدیم که ترافیک بارش خوابید و برگشتم خونه. اما کلا یادم نیست در مورد چی با هم حرف زدیم. بس که گیج و منگ و خسته طور بودم. 

آهان اینم یادم رفت بگم صبح یه کار اداری داشتم و پیگیریش که کردم متوجه شدم عملا تو نقطه ی صفر مرزیه و هییییچ پیشرفتی نکرده. اونم اعصابمو به هم ریخت. 

خلاصه که برگشتم خونه. میخوام سیس شاعرانه بردارم بگم و من غلام خانه های روشنم و کاش یکی منتظرم بود که دیدم اصلا حال شاعری ندارم و فی الواقع خوشحالم هیشکی نیست و تنهام. 

دیگه اینم از امروز و امشب من. 


ساعت دو بامداد نوشت:

-اگه فردا تو خبرا خوندین بیوتیتون، خیلی تکانشی رفته و اسب ابلق سم طلای طبقه بالاییو کشته، تعجب نکنین. نصف شب داره تو یه وجب خونه یورتمه میره. 

-من از فردا بستنی خوردن و پلو خورشتای مفصلم رو از سر می گیرم. به گمونم  یه چاق خوشحال بهتر از یه لاغر ناراحت و بی اعصابه. 

-من تا پنجاه سالگی که میخوام خونه مو عوض کنم، دووم نمیارم. این خونه دیگه جای زندگی نیست به خدا دیوونه خونه است. امروز عصر دیدم طبقه پایینی جای پرده دوتا کیسه پارچه ای زده به شیشه .‌نمیدونم روش نوشته بود برنج چی چی:) 

تازه براتون گفتم دیگه بوی کتونیاش تو تابستون، قشنگ شیمیاییمون کرد. پول شارژ ساختمونم نمیده. یعنی  یه مقدار پول قلیلو حاضر نیست بده  کچل:/

طبقه بالایی هم وسواس شستشو و رفت و رو داره. یه کوکب اوسی دی داره بدبختیه. دیدم تو بیوش نوشته مهم نیست پشت سرم چی میگن مهم اینه که جرات ندارن جلو روم چیزی بگن. 

دوست دارم همین الان برم جلوی در واحدش بهش بگم آخه خرچسونه،  دو دیقه بشین فقط. هیچ کاری نکن فقط بشین:)

خلاصه که حس می کنم تو این خونه گیر افتادم. ای کائنات ! ای هرچی! بی زحمت تو این باقیمونده ی عمر یه خونه ویلایی قسمت بنما که پایینی و بالاییش خودم باشم. بدین صورت که یعنی دوبلکس باشه:)  سکوت هم باشه و من باشم؛) پایین هوم آفیس و بالا هم هوم هرچی. والا تا کی  آتش در خرمنی؟ تا کی تحمل این همسایه های بدوی و دور از تمدن:/ هی کائنات با تو هستمی!  

من دیگه برم بخوابم گوش گیر دارم. چشم بند دارم. کلا داغانم.‌امشب پای تلفن به دوستم گفتم من خیلی خیلی بدشانسم. گفت تو  انرژی مثبت ترینی و ما همیشه مثال می زنیم تورو. گفتم خب اینم نمونه ی کار که بدشانسم. شماهام نفهمیدین من چه آتش در خرمن بدشانسیم. هیشکی نفهمید. 


نظرات 17 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 10:16

منم همچین آدمیزادی ام. تازه ژست قوی بودن و بی اهمیتی هم برمیدارم بدتر از بد میشه.
+ پس من بیسکوییتمو بخورم؟ رژیم کنسله؟
++ وای از این همسایه ها. هر کدومشونم یه جور بدن، ساختمون ما اینطوریه که انگار مسابقه خلاقیت گذاشتن و سعی میکنن اصلا از هم تقلید نکنن و کاملا نوآور باشن حتی بچه ها. مثلا بچه های پایینی جیغ میکشن بالایی میدوه.

آخ آخ می فهمم لیموجانم
بیسکویتت را بخور که از گندمزار من و تو مشتی کاه و فلان ... پنحاه و دو سه کیلو رژیم برنمیداره اصلا

ترانه یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 23:34

خوشم میاد وقتی هرچی به ذهنت میرسه می نویسی . قنادی ناتالی هنوز هست؟

بله ترانه جانم شده کافه قنادی ناتلی

بینام یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 17:37

ولی من فهمیدم چون خودمم همینجوریم

عه خب پس. من وقتایی که اعصاب ندارم اینجوری میشم. بقیه مواقع کلا توقعی ندارم

سارا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 13:11

ممنون از توضیح، نفهمبده بودم به چه زبونی نوشته شده.
من عاشق خوابم، سرم بره خوابم نمیره ولی به اجبار سحرخیز شدم. گاهی به خاطر تمرکز روی کارم و الان هم به خاطر مدرسه دخترم صبح زود پا میشم و ترجیحم اینه که بعدش زودتر برم سر کار تا به ترافیک نخورم.
واسه همینه که غروب واقعا خسته ام و برای ادامه روز نیاز به خواب دارم که همیشه ممکن نیست.
البته وقتی زود پا میشی واقعا روز طولانی تره.

خدایی فارسی نوشتن کلمه های انگلیسی هم خزه هم عجیب هم نامفهوم

چه خوب که سحر خیزی

تراویس بیکل یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 11:16 https://solaris1402.blogsky.com/

چرا از یخچال چیزی نگفتی؟؟

چون اون مشکل خاصی نداره

پت یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 10:41

اون که 100%. درش شکی نیست.

باغبان یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 07:32

قربونتون برم، فداتون بشم الهی، بمیرم براتون! اصلا تیکه تیکه شم براتون[ایموحی دستای باز برای یه بغل در صورت تمایل، لالایی هم یه ذره بلدم]

عزیزم باغبان این چه حرفیه .‌خدا نکنه مهربون جانم

باغبان یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 07:26

بمیرم...

خدا نکنه مهربون

باغبان یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 07:20

ساعت دوی بامداد نوشت که دارین، کامنتای شش صبحم که جواب دادین!
خوابی به چشماتون اومد آیا اصلا؟!

باغبان جانم ، تو یه حال غریبیم از بدخوابی و بی خوابی. انگار تمام صداهای جهان میپیچن تو سرم.

مینا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 07:16

میفهممم ولی کاشکی رژیم رو نگه داری،،حالا بقول اسکارلت فردا بهش فک کن!!

نه رژیمو که نگه داشتم سفت و محکم. حالا یه چیزی نصف شبی گفتم

رضوان یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 06:49

سلام.امیدوا م دیشب خواب تون برده باشه.خوابای خوب دیده باشید.اسب ابلق سم طای طبقه بالا دست از یورتمه رفتن برداشته باشه.بیادم آمد شبی ساعت دوازده و نیم از خپاب بیدار شدم (۲۳سال پیش)،چون شلا ده میخوابیدم تا صبح ساعت شش بیدار شوم بچه ها را راهی مدرسه کنم و خودم بکوبم برم خارج شهر بخش روانپزشکی،که دیدم صدای تحکم مرد و گریه های ریز ریز زن میاد.
رفتم درب هونه مردم را زدم گفتم نکنید این چنین من فردا باید در بخش سختی درس بدم.مرد گفت از بس این زن عجق وحق می پوشد نحبور در خیابان کتک کاری کنم با متجاپزان .میگم خب کمی مطابق عرف بپوش

سلام به روی ماهتون
نمیدونم رضوان جانم دیوارا کاغذین یا چی.‌هرچیه خیلی حساس شدم من.

سارا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 06:49

صبح بخیر
این حسی که آدم دوست داره، هیچکی خونه نباشه، وقتی خسته برمی گردی! حیف که برای من محقق نمیشه.
این صفتی که برای کوکب همسایه نوشتین و نفهمیدم.
این حس توجه خواستن و تمایل به دیده شدن توی همه هست فکر کنم. کم و زیاد داره.
مثل همیشه هم عالی نوشته بودین.

ساراجانم صبح تو هم بخیر. چه سحر خیزی:)
منظورم اختلال وسواس بود.‌ocd

خیلی ممنونم

پت یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 02:40

میگم خیلی مردم انگار این روزها بی اعصاب شدند. فکر کنم پاییز و تغییرات فصلی حالمونو گرفته

نه خب پت جان، هر روز یه درامای اجتماعی جدید، هر روز خبر مرگ و میر و حکم زندان و ... هر روز یه گرونی و بی ثباتی اقتصادی، خب مگه ماها چقدر ظرفیت داریم؟

سمیرا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 02:00

شیرین من

سمیرای شب زنده دار عزیزم

سمیرا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 00:36

چه اشکال داره، تو بی اعصاب بامزه ای هستی

واقعا که تو بی اعصابی هم دنبال مزه میگردی ایا؟ زنهار سمیراجانم زنهار

زهره یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 00:32 https://shahrivar03.blogsky.com/

آفرین آفرین
این حس نیاز به حس کردن توجه از سمت معلم وای وای وای...

همین که رسالت به روز کردن اینجا رو انجام دادی خودش جایزه داره

آخ آخ پس تو هم درگیری
دیگه تنها کار مفیدمه این رسالت

سمیرا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 00:21

زود به زود پست بذار لطفا

باشه ولی بی اعصابما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد