هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

عجیب ولی واقعی:)

گوشی و اسمارت واچمو گذاشتم تا شارژ بشن. قصدم رفتن به پردیسانه و استارت دویدن زدن. البته با برنامه ی یه بیگینر و ازونا که یه دقیقه  میدویی ، پنج دقیقه راه میری. یجور اینتروال خیلی خیلی آسون. از دیروز که عکسا و فیلمای ماراتن کیش رو دیدم رسما قلبم درد گرفته از حسرت ندویدن  تو یه سال و نیم گذشته. 

 خلاصه از امروز استارت کارو میزنم و میرم پیش تا ماراتن سال آینده ی کیشو برم . ماراتن استانبولم میرم. حالا ببین کی گفتم:))البته نه چهل و دو کیلومتر. همون پونزدهشو میرم:)

طبق معمول با یه مقدمه ی بیربط میرم سراغ اصل چیزی که قصد گفتنشو دارم. یه ذره برام سخته چون حس می کنم الان تو دلتون میگین اووووه چه سست عنصریه این! یا اون کامنت گذاری بود که نوشته بود تغییرات خلقت به خاطر آفتاب ندیدنته، با خودش بگه ببین این منزوی السلطنه مخش کاملا تاب برداشته و کارش از کمبود نور و این چیزا گذشته:)

نمیدونم کی قراره ترسای من تموم بشن. انگار تموم عمر ترسیدم. از همه چیز ترسیدم. حتی از تصمیمایی که گرفتم بیشتر از یه آدم معمولی ترسیدم. اما خواستم این ترس از حرفایی که شماها تو دلتون میگید رو کنار بذارم و بگم که دیگه دلم نمیخواد اینجا بنویسم. یعنی حس می کنم کفه ی هزینه ای که می کنم برام سنگین تره از سودش! تعجب نکنین ازین همه حسابگری. آدمیزاد حسابگر و خودخواه به دنیا میاد. حالا ممکنه یه کاور شکلاتی رو خودخواهیاش بکشه و اسمای دیگه ای روش بذاره اما در کل همه کاریو برای خودش می کنه. 

منم دیدم  ترجیح میدم زمانمو صرف چیزای دیگه بکنم. تمرکز بیشتری بذارم رو چیزایی که دلم می خواد و این چند بهار قلیل باقیمونده ی عمرمو با هزینه ی کمتر و سود بیشتر بگذرونم:)

 خلاصه که بعد ازین هنوز زندگی به روز نمیشه. البته که  وبلاگ و پستاش حذف نمیشن. همه چی سرجاشه. انگار دفتری که صفحه هاش پر شدن . میخوام دفترای جدید باز کنم. شاید نوشتنو خیلی جدی پی بگیرم. برای این هنوز تصمیمی ندارم. اما این طور روزمره نویسی پابلیک، دیگه انگار هیچ نیازیو  ازم برآورده نمی کنه. حتی گاهی انرژی بر هم هست. 

یه مورد دیگه هم برای علاقمندان پاورقی و زرد دوستان - آدمهایی شبیه خودم-  دیشب بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که انگار برای ورود یه آدم جدید تو زندگیم اصلا آماده نیستم. فی الواقع انرژی زیادی ازم میبره. 

میدونم اینم براتون عجیبه و با شکلی که براتون تعریف کردم متضاده. اما اون مدل تعریف کردن و شور حسینی وارد ماجرا کردنو احتیاج داشتم که خودمو قاطی این داستان کنم. اما انگار فایده ای نداشت و مثل بادکنکی که بادش کرده باشم با یه سوزن ترکید. زینرو امروز صبح به علیرضا پیام دادم و گفتم که فکر می کنم به درد هم نمیخوریم چون شباهتی به هم نداریم. 

واقعا شروع یه رابطه با یه آدم جدید از توانم خارجه. مخصوصا که این روزا تمرکز زیادی روی کارم گذاشتم و همه ی انرژیمو احتیاج دارم و نمیخوام ذره ایش بره اینور و اونور.  

دیگه همین. به قول یکی از وبلاگیای قدیمی که یه روز خداحافظی کرد و گفت شاید وقتی دیگر منم میخوام بگم شاید وقتی دیگر و جایی دیگر.