هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

کره از آب گرفتن:)

این عنوانی که گذاشتم البته اصلا به من نمیخوره. یعنی من  کره ی حاضر و آماده رم به فنا میدم چه برسه به این که بخوام از آب کره بگیرم و کار عجیب و غریب بکنم.  

حالا چرا یاد این ضرب المثل افتادم به خاطر این که امروز به مبارکی و میمنت و یاداوریهای گاه به گاه باغبان جانم ،تصمیم گرفتم دوباره به آمریکا این شانسو بدم منو جزو اتباع خودش بکنه. یعنی چی؟ یعنی گفتم جهنم و ضرر حالا من وقت میذارم و این اپلیکیشن فرم لاتاریو پر می کنم. 

فقط به خاطر نوعدوستی و این که آمریکارو از موهبتای وجودم محروم نکرده باشم:) وگرنه که من هییییچ نیازی به اون کشور داغان ندارم و خیلیم شادان و خرسندم تو مملکت خودم. اصلا من اینجا ریشه در خاکم و فلان. اما خب گفتم زکات دانش و خوبیا و موهبتامو بدم و یه بخشیشم برسه به این شیطان بزرگ؛)

بزرگی گفته،  وقتی یکی میاد در خونت نانش بده و از نامش نپرس. منم دیدم لاتاری اومده در خونم گفتم دیگه وارد چند و چون کشور برگزار کننده نشم و خلاصه که از نامش نپرسیدم:)) جون عمم:)

خلاصه از ظهر درگیر عکس گرفتن بودم با اون ویژگیایی که تو اپلیکیشن گفته. حالا سالای قبل چیتان پیتان میکردم عکس آتلیه ای می گرفتم. اما امسال گفتم حالا که قرار نیست هیچ وقت برنده فرعه کشی باشم پس الکی پول عکاس ندم و خودم آستینارو زدم بالا‌ . 

شاید باورتون نشه هیچ جایی تو خونه پیدا نمیکردم که بکگراند وایت یا آف وایت داشته باشه. حالا یه سایتاییم هست که بکگراند عکستو عوض می کنه اما خب کیفیت عکسو میاورد پایین و سایر ویژگیها به فنا میرفت. 

حالا بک گراند روشن پیدا میکردم سایه میفتاد و داستان میشد. سایه نمی افتاد یهو یه سیخ و میخی گوشه اش میومد تو عکس. رسما دیوونه شدم تا عکس به نظر خودم مناسبو گرفتم.

 هرچند معلوم نیست که نرم افزار لاتاری عکسمو بپذیره یا نه. نکته اینجاست که بیشعورا همون اول کار نمیگن عکست مشکل داره. قشنگ سابمیتت می کنن و بعدها ممکنه اصلا تو قرعه کشی شرکت داده نشی چون عکست به خاطر مشکلاتش حذف شده. 

حالا کاری ندارم. ثبت نام کردم و نشستم به فکر کردن درباره ی  این که  این چندوقت هرباررفتم بیرون دیدم رو شیشه ی کافی نتا زده ثبت نام لاتاری آمریکا. یا کلی گوگل ادز میاد تو لپ تاپ که با هزینه ی کم بیاین براتون ثبت نام می کنیم و فلان و بیسار. 

با خودم گفتم حالا این سایتا و کافی نتا که دارن از آب کره میگیرن و واسه یه کار پنج دقیقه ای، کلی پول الکی از ملت میگیرن اما اون ملتی که قادر به سابمیت کردن یه اپلیکیشن فرم نیستن، میخوان برن آمریکا چیکار کنن؟

 نه جدی فرض کنیم لاتاری برنده شدن و رفتن آمریکا. یعنی از سر خوش شانسی شخمیشون بقیه ی کارا هم ردیف شد و رسیدن به خاک گوهرپرور آمریکا. اونجا میخوان چیکار کنن دقیقا؟ این فرم در حد هلو ها آر یو هم نیست. اینو نمیتونن پر کنن خب در بطن کار بدجور گرفتار میشن که. 

بعد باز با خودم گفتم، کلا همای شانس کاری به این چیزا نداره و پیشونی منو کجا مینشونیه داستانش. در نتیجه باز شمشیر فکر در نیام ذهن کشیدم و دیدم بعد ازین همه کار طاقت فرسا برای گرفتن عکس زمینه سفید و فلان و بیسار و افکار طاقت فرساتر به شدت گرسنمه و هیچیم برای ناهار ندارم. 

البته که ظهر برانچ مفصلی خورده بودم اما خب ناهارشام لازمم در حال حاضر. حال و حوصله ی تدارک هیچ چیزیم ندارم. در نتیجه ترجیح دادم بیام اینجا و در باب لاتاری سخن سرایی کنم. 

یه نفرم تو خیابون همین الساعه داره با تلفن حرف میزنه و خیلی فحشای رکیکی کشیده به جون اون طرف خط.  حسن همسایه مون و خانم عصبیشم یه دوباری دعواشون بالا گرفته.  دعوا هم سر این بود که مادر خانوم جیغ جیغو ی همسایه یه حرفی به مادر حسن گفته که داستان شده. حالا حسن و خانومش درگیر حرفین که مادراشون به هم زدن. 

خیلی جالبه . دونفر دیگه که سناشونو رو هم بذاری اقلکم ۱۵۰ شیرین از توش درمیاد یه چیزی به هم گفتن و حالا حسن و زن حسن باید به خاطرش بحث و دعوا کنن.  بعد اونوقت طفلی آیناز اینا هم که مثلا جمعه شون بوده و تعطیلی. 

دیگه زندگی همین قدر احمقانه و غیرمنصفانه است. کاش میشد آدم بره همه ی آینازا و سانازارو ازین دیوونه خونه ها جمع کنه و ببره با خودش یه جایی که ترکش حرف هیچ ۱۵۰ ساله ای  بهشون نخوره. خودمم همونجا کنارشون میموندم و تا جایی که میشد پتو رو می کشیدم رو سرم. 

ولی خب نمیشه دیگه. باید با همین حماقتا ساخت و اول مشاعرت ، بعد یواش یواش زانوت و بعدم گردنت بعدم  اندام تحتانیت به فنا برن و با ایزی لایف دار فانیو وداع بگی.

معلومه اعصاب ندارم؟ آره واقعا ندارم. 

راستی دیشب فیلم anatomy of a fall رو دیدم . فیلم عجیبی بود به گمونم و البته خوب. یه دیالوگایی توش بود که قشنگ مو به تن آدم سیخ میکرد. حضور اون بچه که کم بینایی داشت و خلاصه روالی که آناتومی اون فاجعه رو میساخت... تو دلم گفتم مانی حقیقی اینجوری فیلم میسازنا نه مثل تو که سر فیلم با تهش بازی کنه. 

زچه رو اینو گفتم؟ زینرو که هنوز از دیدن تفریق دل چرکینم. زینرو که هنوز ابلق رو مخ و مخچه ام یورتمه میره. زینرو که بازی این خانوم ساندرا، جوری بود که دلت میخواست بپری تو بغلش و برای این همه استعداد و مایه ماچش کنی. و زینروهایی ازین دست. 

راستشو بخواین میتونم تا فردا این موقع براتون حرف بزنم و این پستو ادامه بدم ولی خب به دلیل شخیص و فخیم بودنم باز به چش و چال خودم  و شما رحم میارم و همین جا کفایت نوشتنو اعلام میدارم:))


مرهم بذار با حرفات رو زخم عمیقم...

امروز بعد از مدتها، استرس هیچ کاریو نداشتم. خودمو زده بودم به یه بی خیالی عمیق برای این که نزدیک هیچ کدوم از حسامم نشم و در کل به چیزیم فکر نکنم.  صبح همینجور بیخودی چشام می سوختن و حالتایی شبیه آلرژی پیدا کرده بودم. یه آنتی هیستامین خوردم و قشنگ رفتم تو خلسه.

موقع صبحونه خوردن گفتم حالا که اینقدر بر طبل شادانه ی بی خیالی کوبیدم ببینم نماوا فیلم ایرانیی چیزی نذاشته تو برنامه واسه منغص کردن عیش:) دیدم چرا فیلم تفریق هست از مانی حقیقی فرزند لیلی گلستان نوه ی ابراهیم گلستان.‌نمیدونم چرا باید شجره نومچه ی سه نسلی از کارگردان براتون ردیف کردم. ولی در هر حال بعد ازون تدتاک کذایی لیلی گسلتان رو این خانواده یه حساسیت زرد و نارنجیی پیدا کردم. 

یعنی حواشی و پاورقیای زرد زندگی خانوادگیشون برام پررنگ شده. منم که یه زرد دوست واقعیم:) کاری نداریم به این حرفها. نشستم به دیدن فیلم. واقعا به گمونم فیلم بدی بود. یعنی اگه به ابلق دو دادم از ده به اینم دو میدم.  چین این اراجیف جدی؟ 

خلاصه تو همین حیص و بیص هم یه صحبتهایی با دوست داشتم و یه کمی لی لی به لالای هم گذاشتیم و بعد من رفتم دوباره خوابیدم.

هراز چند گاهی صدای زن جیغ جیغوی همسایه از خواب بیدارم می کرد ولی باز می خوابیدم بعدش. بیدار که شدم یه غذای من درآوردی و قاطی پاطی ولی خوشمزه ای خوردم. زیادم خوردم به گمونم سر همون حالت خلسه ای و گیج و ویج امروز. 

ورزش هم که به خاطر گردنم تعطیله. بیشتر همون اصلاحیای خاص گردنو انجام دادم و خیلی خوش خوشان تو اینستاگرام چرخیدم سی دل خودم. تو تلگرام برای یه خانوم خیاطی هم چند تا عکس کت مخمل زارا فرستادم و ازش پرسیدم امکانش هست برام مشابهشو بدوزن. هنوز جواب نداده.  ویر کت مخمل هنوز از وجودم خارج نشده:)

دیگه این که کل اهل و عیال و فمیلی به شکل سه نسل سببی و نسبی مریض شدن و به قول معروف ازین ویروس جدیدا گرفتن. البته مادرم اینا هنوز ولایتن و گوش تا گوش خوابیدن ردیفی تو خونه. مادر من همین جور صحیح و سالم و بدون ویروس جدید، علم تیره روزی تکون میداد حالا خودتون حدس بزنین که چه جوریه. 

دیشب به من میگه فشارمم شده بود هیژده. بس که بدن درد دارم و دهنم آفت زده و به نظرم این بار دیگه می میرم. خیلیم جدی و با نوای بینوایی اینارو می گفت. خب من واقعا نمیدونم اینجور وقتا چی بگم. گفتم نه ایشالله بلا دوره و بهتر میشین. دیگه ایپدمیه و چاره ای نیست. بعد یه توضیحایی داد که یعنی علائم مادر من حادتر از بقیه ی مبتلاهاست. 

دیگه منم زبان در نیام کام کشیدم و چیزی نگفتم.‌ترسیدم مادرم برای تشریح علائم عجیبش بیشتر اذیت بشه وخداحافظی کردم. ازونطرفم خیلی زبل خان طور اومدم یه مناسبت باشکوهیو به برادرم تبریک بگم. کلا فهمیدم سوتی دادم و حدود ده روز جلوتربه استقبال مناسبت رفتم. هرچند بچه ی آدم حسابییه و گفت عب نداره تو سالگرد قمریشو تبریک گفتی و کلیم تشکر کرد. 

خلاصه اینم زبل خان بازی و ادای انسانهای به فکر درآوردن من:)

دیگه همینا. همه چی طبق رواله و منم خیلی ریز و نباتی دارم  روزارو می گذرونم. اصلا دلم نمیخواد بیرون برم و همش یه حالیم که دوست دارم برم زیر پتو. 

یه سریالی بود نمیدونم اسمش خدمتکار بود چی بود. دختره هروقت زندگی دور و برش خیلی سخت و غیرقابل تحمل میشد تصور میکرد تو لایه های مبل فرو میره و دیگه نه کسی می بیندش و نه خودش چیزی میشنوه و می بینه. واقعا حال اون دختره رو دارم. دلم میخواد فروبرم تو یه جای تاریک و نه چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم. زینرو امروز همش اینجوری بودم . همش پیچیدم خودمو به پتو و لحاف تخت. سرمم حتی دلم نمیخواد بیرون باشه. 


ما جاه طلبیم:)

خب امروز یعنی دیروز یا همون چهارشنبه هم  هرجوری بود تموم شد. ورزش نکردم و تا جایی که میتونستم از گردنم مراقبت کردم. سردردم هم به نسبت کنترل شده بود. فقط وقتی دو سه روز پشت سر هم ورزش نمی کنم دیگه خلقم واقعا اعوجاج شدیدی پیدا می کنه. 

حالا خیلی کاری به چندو چون ماجراها ندارم. در هرحال کار و بار این هفته رو هم هرجوری بود به سر منزل مقصود رسوندم و هنوز زنده ام. اگه از احوالات رژیم هم خواسته باشین باید عرض کنم که حواسم جمع بود به خوردنام. هرچند من رو  ورزش و کالری سوزیشم حساب کرده بودم و این چند روز به فنا رفت. 

می رسیم به این که چرا عنوان پست رو گذاشتم ما جاه طلبیم. فی الواقع این یه تیکه از فرمایشات یلدا علایی تو ولاگ یوتیوبشونه. یلدا علایی کیه؟ یلدا علایی ازون اینستاگرامراییه که واقعا از زمین خاکیای اینستاگرام شروع کرد کارشو. 

خود من یه هشت سالی هست فالوش می کنم و تازه همون موقع هم  کلی فالوور داشت. معلم زبان انگلیسیه و اوایل با همسرش از زندگی روزمره و کلاسا و برنامه هاش کلیپ و عکس میذاشت. بعدها هم که کارشون گسترش پیدا کرد و رفتن ترکیه و الان دوره های مختلف زبان انگلیسی میفروشه تو سایتش و اپلیکیشن خودشونو دارن و باقی داستان. 

یلدا مثل خیلیای دیگه خب یوتیوبر هم هست و ولاگای مختلفی تو کانال یوتیوبش میذاره. آدم بسیار باسواد و کتابخونیه. دوره های با هم بخوانیم میذاشت و میذاره .‌خلاصه... حدود یه سال پیش بود که تو توییتر نوشت با همسرش  تصمیم به اوپن ریلیشنشیپ گرفتن و کلی همین توییتش سر و صدا کرد. 

بعد ازونم دیگه خونه شو از همسرش جدا کرد و با یه آدم دیگه ای رفت تو رابطه. تو اخرین ولاگش چند و چون ماجرارو شرح داده بود. می گفت که من و مجتبی تاریخ انقضای ازدواجمون بعد دوازده سال رسیده بود. ما الان دوست و همکاریم باهم ولی دیگه قسمت ازدواجمونو تموم کردیم و دلیلشم جاه طلبیمون بود. می خواستیم تجربه های دیگه داشته باشیم و نمی خواستیم تا آخر عمر با یه نفر بمونیم. 

راستش من خیلی از حرفاشو نمی فهمیدم. کلا یکی از آرزوهام این بود که با یه نفر زندگی کنم و باهاش پیر بشم که مع الاسف آرزو به دل هم موندم. اما این که تونستن یه همچین کار خارج از عرفی انجام بدن برام قابل تحسینه‌. هرچند به نظر نمیرسه اونقدری که یلدا ازین موضوع رضایت داره همسر سابقش هم داشته باشه. اما در هرحال کاری که کردن، کار عجیبیه. مخصوصا هم که زیر ذره بین کلی فالوور هستن.

 فالوورایی که امنیت ذهنی و پیشفرضاشون برای زندگی رمانتیک، با کار این دوتا بدجوری به هم می ریزه. دوتایی که دوازده سال باهم زندگی کردن و بدون این که با هم دعوایی داشته باشن به این نتیجه رسیدن که برن و با آدمای دیگه هم  عشق رو تجربه کنن. حالا نمیدونم اسمش عشقه یا چی. ولی در هر حال این کار نامتعارفه و هر کار نامتعارفی بسیار سخته. 

منم امشب نشستم و به روایت یلدا ازین کار نامتعارفشون گوش کردم. بعد جدیدی از زندگی و البته که هنوز زندگی....

لوب پس سری:)

منشا سردردامو فهمیدم. به گمونم همش به خاطر گردنمه. یعنی گردنم درد می کنه و اعضای دیگه رو به درد میاره:)

گردن دردم هم احتمالا به خاطر  پشت مانیتور نشستنای طولانی و ارگونومیک نبودن صندلی و داستاناشه. گوزل بالا جان، بیا بگو بهم که برم طب فیزیکی یا ارتوپد؟ کلی خوشحالم که تخصص تورو کشف کردم. ره به ره به ملت میگم میدونین چنین تخصصی هست و چنان طورن؟  خیلیم قیافه ی دانای کل می گیرم:)

خلاصه این گردن درد بی پیر و پیامداش، عذر شرعی ورزش نکردن امروزم بود. البته کار که تعطیل نشد و کماکان با قوت ادامه داشت تا هشت و نیم شب. یه لقمه نون بربری چه داستانی داره به خدا:)

صبحونه یه تیکه کف دستی نون سنگک داشتم با پنیر و خرما. گردو هم مدتهاست تموم شده و از سر اسکوروچی یا شاید انتظار برای گردوی تازه یا حالا ترکیبی از همه ی اینا نخریدم. البته من تو باغچه ولایت یه درخت گردو برای خودم دارم. حالا محصولات اونم میرسه. اما خب در حال حاضر مغزم بی فسفر داره کار می کنه:)

بعدم که کار شروع شد. تو استراحت بین راهیا، چایی خوردم با ساقه طلایی دوعدد. یک عدد پرتقال نسبتا درشت. 

ناهار یه پیاله خوراک لوبیا و قارچ خوردم بدون نون . شبم سالاد کاهو و لبو و گوجه و خیار بدون سس. دیگه همینا. تحرکم از حلزون کمتر بوده و فقط فسفر نداشته سوزوندم. 

فردا هم روز نسبتا شلوغیه و طبق معمول از الان استرسشو دارم. این گردن درد هم واقعا قوز بالا قوزه. باغبان جانم هم گفتن که چربی شکوه پابرجا به دلیل استرسه تا غذا. نمیدونم که. برم لیپوماتیک شکم برای بهمن :/ 

پست جدید براش نذارم واقعا جفا کردم:)

یدونه خیارشور از تو شیشه درآوردم خوردم یعنی نگم براتون چی شده بود اصلا عالی:) تازه باید ده روز دیگه صبر کنم نتیجه رو ببینم ولی همین الانم بهروز و اینارو میذارم تو جیب بغل رسما و قطعا. ترد، خوشمزه،  به اندازه شور به اندازه تند به اندازه کلا و جزئا؛))

خلاصه که  به زودی درین مکان سفارش خیارشور اعلای بیوتی ساز گرفته می شود. فقط نوبت را رعایت کنید:)


- یه مورد دیگه هم که خیلی به مورد قبلی بی ربطه ولی خب لازم  به ذکره اینه که گشنم شد رفتم یه لیوان آب خوردم. معدم یه تقه زد که عزیز، داری اشتباه میزنی تشنه ات نیست گشنته:) یه نصف لیوان دیگه آب خوردم و بدین صورت معدم دیس اپوینتد شد کلا و فسرده حال یه گوشه ساکت افتاد:)


- مورد بعدیم این که خیلی فکر کردم چرا میخوام واسه این عروسی لاغر شم. جوابی که گرفتم قشنگ برگ ریزون راه میندازه! دیدم دوستام دارن از قاره های مختلف بعد از مدت مدیدی میان. سه تان و تو این عروسی دعوتن! بگین خب! حالا یکی استاد دانشگاه کلمبیاست تو آمریکا، یکی دیگه تو جان هاپکینز مسیول نمیدونم چی چیه ریسرچ فلانه. من اسم شغلشم نمیتونم تلفظ کنم. اون یکیم داره از کانادا میاد و تو دانشگاه مونترال استاده. 

خلاصه تو این جمع خفن که شروعمون با هم بوده ولی خب وسطمون هیچ شباهتی به هم نداره لااقل من به هیچ کدوم ندارم، دیدم تنها چیز قابل عرضه فیس و بادیه:)) 

گفتم این  ساکن ایران بودن و رسیدگیم به فیس و بادیو بکنم تو چش و چالشون بلکم ما بقی چیزا پوشونده بشه. بگم حالا دوتا مقاله نوشتی فکر کردی چیه تو فقط فیتنسو ببین:)) مهم اینه. تازه با خودم گفتم یه چند سی سی هم بزنم تو لب و فیس قشنگ بره تو چششون:)) چی مثلا کتاب نمیدونم فلا ن، مقاله ی بهمان و شغل چنان؟ مهم صورت ظاهرست بس:)  حیف موهامو کوتاه کردم وگرنه یه کراتینه شلاقیی هم می کوبیدم تو صورتشون.  

پول ندارم وگرنه دستبند بهناز برگزیده رم میکردم دستم بدونن چقدر شاخم. 

والا؛)

شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است

بازم من از خستگی به فنا رفتم و یاد شعر و شاعری افتادم:) یه بیست دقیقه ای میشه  که نشستم از تو گنجور غزلای شهریارو میخونم و هی میگم به به. طیب الله :) جوگیر میشم خیلی. 

بگذریم یه کمی از امروز بگم و برم پی کارم. کارمم از نیم ساعت پیش اینه که یه حوله ی داغ میذارم پشت گردنم و یه حوله دیگه که وسطش یخ پیچیدم میذارم رو پیشونیم. زچه رو؟ زینرو که حس می کنم دارم میرم به سمت سردرد میگرنی و یه جایی خوندم که استفاده از حوله داغ و سرد تو نواحی مذکور میتونه شدت دردو کمتر بکنه:) 

خلاصه به قول لادن اینستاگرام با سر گرم و سرد در خدمت شما شکوفه های بهم:)  قبل از این که کله داغ و یخ بشه هم مشغول درآوردن یه لقمه نون حلال از زیر باله ی نهنگ بودم که لامصب لیزم شده بود و هی سر میخورد و درنمیومد. از کی درگیرم؟ از ساعت نه و نیم صبح.‌البته استراحت بین راهیم داشتم و گاهی اومدم کامنتهای شکوفه های گیلاس و به رو تایید کردم و باز رفتم سراغ کار:)

گردنم درد می کنه از دیروز بدترم شده. شاید اصلا این حس پیدایش میگرن هم ناشی ازین گردن درد باشه. دیشبم لوب پس سری تیر می کشید که خب کاملا به مهره های گردن میتونه مربوط باشه. در هر حال، خیلی نزار و ترک خورده ام الان. 

اما خب هم چنان حفظ ظاهرم خوبه و اومدم تو هنوز زندگی، دارم پرت و پلا می نویسم . جز حفظ ظاهر درین زندگانی کاری نکردم واقعا. سیلی زدم صورت گلگون دیده بشه. مشت زدم بشه سایه ی چشم. خیلی لوازم آرایشی خشنی استفاده کردم صرفا برای حفظ  ظاهر شینیون شده و میک آپ دار:)

یه بار دیگه بگذریم و ببینیم امروز چیکاره بودیم در باب رژیم. جونِ گشنه ام براتون بگه که واقعا امساکو از حد گذروندم. امروز واقعا نیازمند چند لقمه بیشتر بودم ولی با لحن مجری رادیو تو سحر ماه رمضون، هی به خودم نهیب زدم که رژیم دار عزیز، به دلیل نزدیک شدن به بهمن ماه، از خوردن و آشامیدن امساک کن:)

 میدونم خیلی لوس بود حرفام. خودمم یجوری شدم بعد از نوشتنشون. اما خب مادر درونم میگه خود لوستم بپذیر حتی. خود بی نمکتو انکار نکن. اینم بخشی از توعه. زینرو منم گفته هاشو گذاشتم بمونه تا انکا ر و حیف و میل نشن یه وقت:)

داشتم از امساکم می گفتم. حالا آب تا جایی که بتونم میخورم اما واقعا خوراکیو کم کردم. مثلا حوالی شیش اینا بود که رفتم مسواک زدم و نخ دندون کشیدم به منزله ی امساک کامل:) ساعت آخر کارمم یه دل می گفت، برو یه سیب و دوتا خیار بخور. چیزی نیست این که. ولی  همون مجری ماه رمضون وجودم گفت نه نباید بخوری. زینرو که امروز، ورزشی هم تو کارنامه اعمالت نداری. صرفا یه گوشه نشستی و زل زدی به مانیتور. البته که مجری ماه رمضون تو رادیو معمولا کاری به این کارا نداشت. اما مجری درون من یه کمی ابعاد فعالیتشو گسترش داده و در عین حالی که امساکم از ورزشو میزنه تو چشمم،  در مورد امساک از خوردن هم مدام توصیه می کنه. خلاصه یه کم شرایطم پیچیده است. 

بعد ازونطرفم زهره میاد مینویسه بیسکویت کرم دار فلان و بیسار خوردم. عزیزم جلوی رژیم دار حرف زدن از غذا هم مکروهه. هر چند رژیم دار خودش تنش میخاره و همش تو اکسپلورش تبلیغای شمرون کباب میاد:)

هم گروهیمم که  میاد میگه کوکو خوردم و بعدشم ده تا دسر ردیف می کنه و تازه از من بینوای آتش در خرمن، میپرسه چطوری خودتو نگه میداری که چیزی نخوری؟ خب با چسب پهن و ریسمون خودمو بستم به صندلی:) یه سنگ پنج کیلوییم بستم به شکوه پاپرجای همیشگی که قار و قور نکنه و شل شیکم بازی درنیاره:) اسیرشدیم به خدا:)

یه هم گروهی دیگه هم دارم که معلوم نیست پت پستچیه یا کوهنورد. آخه من چه جوری با تو همراه باشم وقتی سیزده هزار قدم کوهپیمایی داشتی و من کل پیمایشم دوقدم تا دست به آب بوده و بس. واقعا این که من هنوز زندم همش به امیده . حالا این امید چه جوری با همه ی این احوال تو دلم موج میزنه هم فقط خدا عالمه:)

هیچی دیگه اینم از شرایط سخت و صعب و بوالعجب رژیمم. کارمم براتون از باله ی سنگین و لیز نهنگ گفتم. دیگه چی میمونه هیچی واقعا فقط سلامتی :/ اونم دارم سعی می کنم با تضاد دمای حوله های مصروفی، حاصل کنم.