دقیقه های اول بامداده. همه جا ساکته و هیچ صدایی از هیچ جایی نمیاد جز صدای نامجو که خیلی آروم می پیچه توی خونه ی کوچیکم. بی همگان به سر شود... دارم شال مبل میبافم و موقع همخونی با نامجو، اشکام سرازیر میشن. وقتی رفتم تو پیکوفایل تا عکس شال در حال بافتمو آپلود کنم، یهو چشمم خورد به فایلایی که سال نود و یک و دو آپلود کردم توش.
من با اکانت وبلاگ قبلیم وارد پیکوفایل میشم . به خاطر همینم لینک تموم فایلای قدیمی توشه. قلبم شروع کرد تند تند زدن. یادم افتاد به اون دوران. بعد یهو دیدم کامواهایی که دارم واسه این شال مبل استفاده می کنم همه باقیمونده های کامواهایین که اون روزا تند و تند شالگردن می بافتم.
شیدا اعتماد تو نوشته اش گفته بود بر نمیگرده به سن جوونیش. منم باهاش خیلی موافق بودم. اما با خودم گفتم کاش غول چراغ جادو میتونست مارو ببره تو یه روزا و شبایی و بعد همونجا نگهمون داره. زمان وایسه رو همون روزا و شبایی که آروم بودیم و برای شاعریامون واژه خبر میشد.
بگذریم... چی می خواستم چی شد. می خواستم بیام اینجا با گذاشتن عکس شالی که می بافم کلی مسخره بازی دربیارم و بگم که من یه بانوی کارآفرین در منزلم. یک هنرمند فلان و چنان:) اما خب نشد مع الاسف و رفتم تو یه فاز دیگه. ولی در هر حال از بانوان سرپرست خانوار که در منزل ترشی و خیاررشور میندازن و بی که اجازه بدن وقتش برسه، شروع می کنن به خوردنشون و شال مبل میبافن و اون بغلا منجوقبافی می کنن، حمایت کنین:)) نفسم برید تا جمله تموم شد. بس که هنر دارم واقعا نمیشد تو یه جمله گنجوندشون.
خلاصه که لویی جانمان طی کامنتی فرمودن، دیروز تاریخ یازده یازده بوده و به همین مناسبت روز مجردین نامگذاری شده. وقتی من با این همه هنر و کوکبی و فاخری مجردم واقعا این دنیا دیگه ارزش زندگی کردن نداره.
حالا ببین کی گفتم:))
ماشاءالله به این همه هنر
از بافتنی گرفته تا ترشی و خیارشور
من سوزن نخ کردنم به زور بلدم
دیگه حالا من گفتم هنر دیگه شما شرمندم نکنین که . این کجاش هنره آخه
من هنرمندنیستم ولی هنرمندان را دوست دارم
همین
تامام
یه چیز دیگه ، آخه چه سخته این حس هات، چی بگم ...مگه تا حالا نگذشته از این به بعد هم میگذرد فلدا نباید غمی باشد که لامصب گویا هست این غم..،،
آره واقعا تا حالا گذشته بعد ازینم میگذره عالیه جانم...
بعضی خاطرات خیلی ذهن رو در گیر میکنه و یک اتفاقاتی هست که اونا رو برای آدم تداعی میکنه مثل عکس، بو یا موزیک و آدم رو میبره به اون فضا و گاهی اشک هاست که سرازیر میشه
گاهی هم مجبوریم اشک داخلی بریزیم و ظاهرسازی بنماییم
خوب گفتید باطنا هممون تنهاییم.
و در جواب کامنت مینا فکر کنم تا وقتی ظاهرا تنها نباشی میتونی سختتر بودنش رو متوجه بشی !!
چیگفتم بی خیال
همون تنهای همیشگی
چه اسم سرخپوستی غمگینیه این اسم.
من سلطان شروع کردن بافتنی ورها کردنش هستم کلی هم کاموا دارم ولی به خودم قول دادم نرم سراغش میدونم نصفه میزارم افرین به تو که تمومش میکنی
فرشته جانم این کامواها با من سال به سال و کمد به کمد چرخیدن. دیگه گفتم بشن یه چیزی و تمام.
مینا هم میگه گلیم شده ولی خدایی از نزدیک قشنگتره
مبارک مبل تون شال رنگ رنگی چهل کاموا
خیلی ممنونم حالا ایشالله تموم بشه
بنظرم شال مبل باید طوسی یا یه رنگ باشه !!! خیلی جالب بود رنگ رنگی شبیه گلیم شده ،،،الان همه میان منو میکشن !!
در مورد رژیم لویی جان ،مرسی خدایی خوب بود ،پس در نهایت کالری شماری کردید
منم کالری میشمرم ولی خواهرم میگه صد در صد رد شده اس و کالری شماری غلطه ،،، میرم رژیم شمارو تو چشمش میکنم ! ک ببینه کلی میشه کم کرد
عسل و سیر ! یا خدا ! مزه اش بد نبود ؟
نسیم جون این رد پا از گذشته رو بد میفهمم !!! من نه فریز نه بازگشت رو نمیدوستم ، رو ب جلو رو دوس دارم و البته عاشق مهاجرتم !!! البته ک دوزار زبان بلد نیستم ! حتی در حد فهمیدن حرفهای باغبان تو کامنتها
نسیم جون دیت خوبه ،از تنهایی در اومدن خوبه ،،ولی رابطه دور ،پرایوسی حفظ بشه ،گاهی هم سفری و هیجانی و بالا رفتن ادرنالینی،رابطه در این حد رو دوس میدارم ،،
روز مجردها مبارک ،گاهی دلتونو ببرید پیش اونایی ک ب ظاهر مجرد نیستن ولی در باطن تنهای تنهان اونا زندگیشون سخت تره ،،
در مورد رنگ و اینا که خب داستان کاملا سلیقه ایه. اما در مورد من بافتن اضافه کامواها تو خونه مد نظره
به گمونم مهاجرت از یه سنی به اونور خیلی سخت تر از حالت معمولیشه.
اون رابطه ایم که تو میگی یعنی من خوبیا و جذابیتای رابطه رو خواستن و حوصله ی مصیبتاشو نداشتن. که خب نمیشه واقعا .
تو باطن میناجانم هممون تنهای تنهاییم.
فدای اشکاتون بشم که قربون دل رقیقتون برم که ...چه شال خوشگل و خوش رنگی... انصافانه است شما از هر انگشتتون یه هنری میریزه اونوخ یکی انگشتاش خشک بر بیایون:))
من نه دلم میخواد دوباره برگردم از اول، نه دلم میخواد برم یه زمان خاصی در گذشته و فریز شم!
دنیا دیگه بیشتر شبیه قفس شده حتی توی پارک پشت کوههای آلپ در حال غذا دادن به پرنده ها و تماشای غروب آفتاب...دلم میخواد مثه ترومن از پله های سد برم بالا درو باز کنم یه نگاه پشت سرم بندازم با لبخند بگم این کیس آی دونت سی یو،گود افترنون گود ایونینگ اند گودنایت!
عزیز دلم باغبان جانم...
خیلی خیلی خوب می فهمم چی میگی . این کیس آی دنت سی یو ، گود افترنون گود ایونینگ گونایت
به به نسیم جان عالیه شالت، امیدوارم به رودی از مجردی در بیای عزیزم
خیلی ممنونم ترانه جانم
این قراره دست آخر بشه شال مبل
یه ترانه خونده احسان خواجهامیری که با اینکه ریتم شاد هم داشت همیشه سر اون تیکه ش که میگفت «به اون شبا که خندونم... که تقدیر رو نمیدونم» حسابی بغض آلود میشدم....
منو ببر به اون حالت/ همون حرفا همون ساعت
به اندوه غروبی که/ به دلشوره خوبی که
تو چشمام خیره میمونی/ به من چیزی بفهمونی
منو ببر به دنیامو/ به اون دستا که میخوامو
به اون شبا که خندونم/ که تقدیرو نمیدونم
چه قشنگ شرح حال دیشب منه زهره جانم
به اون شبا که خندونم که تقدیرو نمیدونم...
به به
چه خوش رنگه شاله
چه هنرمنده نسیم
خیلی ممنونم گوزل بالا جانم. شال چهل تیکه چهل کامواییه