هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

زرد و نارنجی و پاورقی دوستان بشتابید:))

من یه ربع بیش نیست که برگشتم و کماکان دست و پام تو همه از هیجان که براتون تعریف کنم چی شد چی نشد. هر چند نمیدونم مینادر مورد دیت اول کلا چه تصویری داره ولی هر چی هست خیلی موارد سانسوری و داستان دار تو تصورشه:) نه خب موردسانسوریی نبود. 

من همین جور چونان اسپند رو آتیش بودم که  تلفنم زنگ خورد و جناب هلو که اسمش علیرضاست گفت جلوی در خونه است. خیلی ریز و یواش از پنجره نگاه کردم ببینم  چه ماشینی جلوی دره:) میدونم آهن پرستم:) 

دیدم یه اپتیمای سفید تر و تمیز جلوی در پارکینگ ساختمون روبرویی پارکه. با سرعت جت در خونه رو قفل کردم که موقع بیرون رفتن مثل در خزانه بانک مرکزی هزار قفله اش می کنم. یعنی از وقتی یه دزدی تلاش کرده بود، قفل درو بشکنه و به هر دلیلی نتونسته بود، دیگه موارد امنیتیو سفت و سخت تر کردم. 

خلاصه پشت در ورودی یه نفس عمیق کشیدم و یجوری که انگار نه انگار چه آشوبی تو دلمه رفتم بیرون. 

علیرضا تا منو دید از ماشین پیاده شد و اومد به طرفم و با هم دست دادیم. سوار ماشین شدم که اووووفف چه بوی عطریم می داد و چقدرررر تمیز بود. خودشم یه پیرن مردونه زرشکی پوشیده بود با یه شلوار جین زغالی. شبیه بیست سال قبل کالین فورث.  واقعا از عکسش خیلی بهتر بود. بدن فیت و قیافه و موهای قشنگ. طبق معمول وسواسی که رو ساعت و کفش دارم موقع دست دادن چشمم به دست چپش بود:) 

خب یه رادوی فلزی تمام مشکی رو مچش بود . ازینا که یه چیزی شبیه دستبند یه دسته و وسطش صفحه ی ساعته. خیلی کیف کردم  از سلیقه اش. دیگه زشت بود تو اون چند ثانیه کفشاشم دقیق نگاه کنم. زینرو وقتی جلوی رستوران پیاده شدیم این عمل وسواسیمم انجام دادم و خیالم راحت شد:))

از قبل اصرار کرده بود که بریم با هم ناهار بخوریم. منم گفته بودم باشه .‌ خلاصه رفتیم رستوران پیشنهادی جناب ایشون و غذا سفارش دادیم .‌ من یه بشقاب سبزیجات با فیله گوشت گوسفند انتخاب کردم و اونم سالمون  و سبزیجات. 

در مورد خودمون حرف زدیم و زندگیامون و کار و بارمون. گفت تو کار تولید و صادرات چرم کیف و کفشه. تو کشورای همسایه امارات و عمان هم دفتر فروش دارن. انگلیسی و عربیو مسلط حرف میزنه و مینویسه و تازگیا داره ایتالیایی یاد میگیره چون قراره اولین توسعه کارشون به خارج از آسیا، ایتالیا باشه. 

در مورد جدایی از همسر سابقش هم گفت که من نمیخواستم جدا بشم اما مواردی پیش اومد که دیدیم کنار هم نباشیم برای هردومون بهتره. 

اینجارو یه کم پیچوند ولی منم دیگه زیاد وارد جزئیات نشدم و گفتم لابد الان  دوست نداره در موردش با تفصیل حرف بزنه که خب طبیعیه. بعدم گفت همیشه جزو ریچ کیدز بوده و درسته خیلی تلاش کرده و همیشه در حال کار کردن بوده، ولی میدونه که این فرصت به خاطر خونوادش براش فراهم شده. 

بعدم از من تعریف کرد که چقدر از عکسم بهترم و چقدر فراتر از انتظارش ظاهر شدم. خب منم متقابلا اینارو با یه مقدار خست بیشتر بهش گفتم. 

غذایی که خوردیم واقعا خوشمزه بود. بدون این که حرفی بزنه یه تیکه از سالمونشو همون اول کار گذاشت تو بشقاب من و یه تیکه از غذای منم برداشت. بعدم با خنده گفت این کارو کردم که هم درگیر تعارف نشیم هم این که جفتمونم از غذای همدیگه بچشیم. 

این کارشم واقعا دوست داشتم. خیلی راحت و ریلکس بود و تمام مدت احساس می کردم سالهاست می شناسمش. غذامونو که خوردیم گفت موافقی بریم بیرون؟ پشت این رستوران یه باغچه ی قشنگیه که اونجا هم میز و صندلی هست و میتونیم دسرمونو اونجا بخوریم. 

جایی که می گفت خیلی خوشگل و بامزه بود. کلا دوتا میز داشت و چهار تا صندلی. غیر از من و علیرضا هم هیچ کسی نبود. مینا واقعا مکان  یه کار سانسوردار در حد بوس و اینا بود ولی خب دیت اول وقتش نیست. یعنی مکان مناسب بود اما مع الاسف زمان نه:))

دیگه هیچی من یه کرامبل به سفارش دادم با یه چایی دمی. اونم گفت پس بگیم یه قوری چایی بیارن تا منم بخورم. 

بعدم اونجام کلی حرف زدیم در مورد همه چی. سه ساعت بود داشتیم حرف میزدیم و هنوزم سر و کله ی کلی حرف جدید پیدا میشد:) خب این یعنی خووووب. 

گفت از رابطه چه انتظاری داری و چی میخوای. گفتم حالا که جزو ریچ کیدزایی  انتظارم اینه که کلا منو متقبل و پذیرا بشی و همه ی هزینه هامو تقبل کنی و من  کار نکنم و فقط اسپا برم:)) 

فکر کن من اینارو گفته باشم :)))) نه خیلی متشخصانه و فاخرانه و بالغانه برخورد کردم و گفتم از رابطه انتظار یه صمیمیت و مهربونی دارم در کنار تعهد و وفای به حرف و قول و نپیچوندن. 

اونم یه ایضا زد پای حرف من و  تایید کرد که خودشم همینو میخواد. 

بعد دیگه وقت خداحافظی بود واقعا.‌هر چند به قول علیرضا حرفامون تموم نشده بود ولی به نظرم سه ساعت کافیه و بیشترش منجر به دری وری گفتن و شنیدن میشه:) زینرو خواستم اسنپ بگیرم برای برگشتن که علیرضا جوری برخورد کرد یعنی اصلا امکانش نیست. 

گفت من جلوی در خونه تحویل گرفتم جلوی در خونه تحویل میدم:) خیلی کالایی نگاه می کرد به موضوع. خلاصه دوباره پریدم تو ماشینش و  تا در خونه همین جور حرف زدیم. نزدیک خونه ی من که رسیده بودیم می گفت بریم یه دور دیگه بزنیم؟ منم اینجا اومدم سیاست و کیاست به خرج بدم و سر درونمو فاش نکنم. سر درونم این بود که میشه اصلا ساعتا وایسن و من فریز بشم همینجا؟ 

اما خب با جمله ی یه مقدار کار دارم که باید بهشون رسیدگی کنم مثلا سیاس و کیاس بازی درآوردم و اومدم خونه. الانم در خدمت شمام و  حتما فهمیدین که چقدر تو دام افتادم  و چقدر دیگه تنهایی ترجیحم نیست:))


نظرات 25 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 30 آبان 1402 ساعت 10:53 https://lemonn.blogsky.com

واااای ذوق کردم. چقدر این قرار اول هایی که خوب پیش میرن رو دووووست دارم. امیدوارم همه چیز خیلی خوب پیش بره ❤️

نازی شنبه 27 آبان 1402 ساعت 22:41

سلام
به مرحله ای رسیدین که لازم بود دست راستت رو سر من باشه خبرم کن
براتون خوشحالم

سارا جمعه 26 آبان 1402 ساعت 19:21

امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشین
بارها براتون کامنت نوشتم که خیلی عالی می نویسین، تشبیهاتی که می کنین و نوع دیدتون جدای از استعداد در نویسندگی نشانه معلومات زیاد شماست. این شیوه ای که راجع به خودتون می نویسین، روی نگاه من به خودم اثر داشته
ازتون ممنونم.

محیا جمعه 26 آبان 1402 ساعت 19:17

نباید اجازه بدی حرف بقیه روت تاثیر بذاره. روی این کار کن حرف مردم باد هوا باشه برات. دلم نیخواست ایتقدر سریع تو رابطه هم جا خالی بدی حس میکنم به شدت نیاز به تراپی داری. این ترس رو باید از بین ببری. لعنت رابطه های قبلی امون ما رو نا بود کردن. ولی نباید بذاریم آینده رو ازمون بگیرن. هر تصمیمی بگیری احترام میذارم فقط رو حرف هام فکر کن

زهره جمعه 26 آبان 1402 ساعت 16:53 https://shahrivar03.blogsky.com/

لابد باید در جواب آخرین مطلبت بنویسم صاحب اختیاری ولی نیستی... متأسفانه خیلی ها فکر میکنند وبلاگ نویسی یعنی همین... هروقت دلت خواست بیای و بنویسی و اهلی کنی؛ هر وقت هم دلت خواست با یه خداحافظی بذاری بری...

بهرحال برات از خدا میخوام تو بقیه اموراتت بهترین تصمیم ها رو بگیری
خدانگهدار

شهرزاد جمعه 26 آبان 1402 ساعت 16:28

اولین پست وبلاگته که خوندم و نمیدونم چرا نیشم تا بناگوشم باز بود تا آخر. حس دیت اول رو خیلی وقت بود فراموش کرده بودم!

ماهش جمعه 26 آبان 1402 ساعت 15:53 https://badeyedel.blogsky.com/

چقدر خوب تعریف کردی بامزه بود
لازمه آشناتر بشی تا نظر درباره ش بدی

بله برای نظر بیشتر آشنایی بیشتر لازمه.

بلوط جمعه 26 آبان 1402 ساعت 14:29 http://Qazalkhan.blogsky.com

چه خوب بود این پست

امیدوارم همیشه همینقدر خوب پیش بره هنوز زندگی جان

من همزمان که داشتم آهنگ دال بند گوش میدادم این پست رو خوندم ... کاملا رفته بودم تو حس

بلوط عزیزم....
ممنونم ازت

زینب پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 23:42

جا داره که بگم اوففف
بخت دیت روندگان وبلاگستان داره به خوشی باز میشه
انگار کری از نوع ایرانیش اومده سروقت ترانه از نوع تهران نشین
ببین مدیونی اگر ذره به ذره برامون تعریف نکنی
اولین دوستت دارم
اولین بوس و بغل
اولین رقص دو نفره
و حالا یه چیزایی رو سانسور کن اما در خلال سانسور به شکل استعاری بگو
مثلا بگو رد سر اپتیمایی روی بالش کنارم
دیگه مثال بیشتر نمیزنم
خودت مهرداد صدقی مونثی
من الله توفیق

نمیدونم چرا دیت رونده تو ذهنم دریارونده تداعی کرد
ممنونم ازت زینب جانم
عجب آدمی هستیا من الان اینجوریم که خب که چی مثلا بعد همه چی عادی میشه دیگه

قره بالا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 23:33 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

آقا من از اول پست تا آخرش نیشم باز بود
ولی امیدوارم واگعی باشه و کیک نباشه (میدونم بدت میاد از این جمله)

به نظر خودمم کیکه

عالیه پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 21:59

من یکی دو روز نبودم ...ببین چه خبر شده اینجا ... دیدی من حسم قوی بود ... یعنی اینطور بگم بهت ،حسم رو روانه کردم سویت گفتم برم دو روز هواخوری . ... قضیه چتر و باران و دعا...این داستانا
چقدددددر خوشحال شدم آخه ..... حیفه اون بیان زیبا و شیرین نبود که بخواد تنهایی رو رقم بزنه... شادی تون مستدام

ممنونم عالیه جانم ازین همه لطف و محبتت

مینا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 21:33

اخه بدبختی من همینه!!!! من کلن خودم وعضم بد نیس!!! بعد هرچی گشتم اوجور ک دلم میخواس پولدار پیدا نشد یعنی پیدا شدا !!! ولی اپشنهای دیگه اش واقعن فقیرانه بود مث قد و خونواده و تحصلات و جاذبه جنسی و و و و
و منم رها میکردم !!!! واقعن بنظرم پول باعث خوشبختی نمیشه و تو انتخاب پارتنر مهم نیس!!!

ولی الان ک میبینم بچه های پولدار زیاد شدن ،میبینم انتخابم رو باید هوشمندانه میکردم


ولی الان نمیتونم برم از اول


میتونما انرژیم کمه ولی!!!!! میبینم شماها ک زبانتون عالیه و هنرهای گوناگون دارید تازه تو انتخاب یار میخورید ب مشکل ،دیگه حوصله اش نیس برم خونه اول !!!!

حالا بهرحال من خیلی اهل دعاهای لوس نیستم ،،ولی ایشا…عاقبت بخیر بشی ،،این پسره هم ایشا…نمکی باشه و دلتو ببره!!!

فقط یادت نره اگه مارو فراموش کنی و نیای بنویسی ما راضی نیستیم و ممکنه مشکلاتت زیاد بشه ،،،

مینا واقعا منو متخیر می کنی. حضرت یار هست دخترتم هست اونوقت میگی میتونم برم از اول انتخاب کنم اما انرژیم کمه

نمیدونم چی بگم. ممنونم ازت. حالا منم نه به داره نه به بار. یخورده شلوغ پلوغ کردم که جو مادر بگرید اینجا عوض بشه

ملیحه پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 21:17

ای خدا چقدر ذوق کردم برات عزیزم الهی که جور بشه وطرف ایده آلت باشه وباهم زندگیتونو بسازید،من از صبح که خوندمت کلی برات دعا کردم واسترستو داشتم

خیلی خیلی ممنونم ازت ملیحه جانم

مونا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 20:20

تنهایی ترجیح هیچ ‌کس نیست و حق هیچکس هم نیست. هیچ وقت دیگه اینو نگو. بله ترجیح داره به رابطه بد. ولی رابطه خوب خیلی خوبه و به آدم ارامش میده.
بهترین ها برات پیش بیاد

ممنونم ازت مونای عزیز

محیا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 19:43

اصلا به این فکر نکن چرا زنش جدا شد. معیارهای خودتو توش بگرد. مگه من و تو بدیم جدا شدیم طرف عقل نداشت ما رو نگهداره. من خودم به شخصه در مورد خودم میدونم واقعا خیلی خوبم حیف تو نیز... ببینم اون دستبند مرواریدی تا آخر سال میاد تو دستت یا نه

من فکر نکردم الان که مینا گفت به فکرش افتادم.
دستبند مرواریدو خوب گفتی

مینا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 19:09

چ جوریه ما دویست تا دیت کردیم ریچ کیدز گیرمون نیومد بعد شماهاک تیپ درویش مسلک دارید و تو ده تا دیت همه رو کنسل میکنید،چ جوریه اونی ک کنسل نمیکنید اینقد طرف عالی و کاردرست از اب درمیاد!!! بعد وقتی من این ادمارو میبینم لحظه ب لحظه هی میپرسم خدایا چ جوری زنش اینو ول کرد!!! چ جوری اینو ولش کرد!!!



وای خدا کنه جور بشه تو هم عین ترانه عاقبت بخیر بشی من خیالم جمع بشه ایشا،،سال دیگه اینموقع عمان یا ایتالی زندگی کنی!!!! من گفتم تو اخرش میری


اقا دفعه بعد خواهش میکنم شبیه ترانه عمل نکنی خسیس باشی،بی سانسور بیای تعریف کنی!دیگه دفعه بعد دیت دومه جلوتر میرید اخ جون !!

تو که خودت جزو ریچ کیدزی
من کجا ده تا دیت کنسل کردم. من که طفلی هی میرفتم و هی سرخورده باز می گشتم:) زانتیایی یادت رفته؟ کلا گم و گور شد!
یا اون هفته ی پیشیه. داد میزد داستان داره:) اینم نمیدونم واقعا زنش چه جوری ازش دل کنده؟ اصلا مگه میشه از یه همچین موجودی دل کند؟ نمیدونم چی شده که؟
خب شوهر سابق من چه جوری از موجود نازنینی مثل من دل کند:)) بعضیا کلا چشم نازنین بین ندارن میناجون

دیت دوم یعنی چیکار کنم سانسوری باشه میناجون؟ دیت دومم کارایی ازین دست ضایعست آخه

سارا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 19:08

چقدر خوب که اینقدر تا اینجاش به دلتون نشسته

خودمم خوشحالم

محیا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 19:04

خوب خوبه به دلت نشسته فقط اگه برات تعادل تو کار و زندگی مهمه بعدا در این مورد ازش بپرس معلومه باید خیلی بیزی باشه

خیلی تو دست و پام نباشه برام بهتره
شوخی می کنم درست میگی کاملا باید ازش بپرسم. ممنونم محیاجانم

سمیرا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 18:45

از لحظه لذت ببر به هر حال، با معاشرت بیشتر معلوم میشه که مناسب هم هستید یا نه، همین که تا الانم خوب بوده عالیه ماشاالله

درسته کم کم همه چی معلوم میشه

پت پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 18:40

آخیییی چه گوگولی

آره خیلی

همونی که اسمش رو نگفت که فحش نشنوه پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 18:18

اوخی! چه ناز
انشالا خوب پیش بره و هی خوشبخت شی و منم هی حسودی کنم

اسمت چرا فحش خوره؟ چیکار کردی ناقلا؟

باغبان پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 17:46

آخییییییییی
دلم رفت کهههههههه
یکی بیاد این لبخند تا بناگوش رفته منو جمع کنهههههه
چقد ذوق کردم برای دیتتون...

خدایی خوب بود باغبان جانم. خودمم همچنان ذوق زده م

فرشته پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 17:40

جا داره بگم ای قلبم
خوشحالم برات

ممنونم فرشته جانم

سمیرا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 17:14

ماشاالله عالی بود، من که از الان میگم به پای هم پیر بشید و خوشبخت ممنون پستت عالی بود

زیادی خوب نیست اخه؟ یه کمی انگار از تو قصه ها اومده بیرون

زهره پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 17:10 https://shahrivar03.blogsky.com/

واااااااااااااااااای
همون که حرف داشتید برای زدن یعنی بقیه اش حله

آره چقدررر حرف آخه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد