هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

نامبرده رونما لازم شده:)

یعنی اینقدر این یه هفته طولانی شد که دیگه اصلا روم نمیشه از روزمره جات بنویسم:) جدی میگم یه کم انگار طول می کشه باز یخم باز بشه و همچین با آب و تاب بیام همه چیو بریزم دایره. 

حالا ازین جمله های نانازی  مقدمه که بگذریم می رسیم به اصل مطلب و این که هفته گذشته به چه سان گذشت و آیا مرخصی مذکور جوابی داد یا خیر؟ 

پاسخ  بلی نیست قطعا:)  زچه رو؟ زینرو که ایستاگرامو نتونستم تعطیل مطلق کنم به دلایل گوناگون. اما خب وبلاگ نیومدم دیگه. یعنی پاسخ سوال بالا هم میشه تاحدودی:)

این که از این. پرسش بعدی اینه که آیا وی توانست تصمیم قاطعی بگیرد. پاسخ اینجا بلی است.  البته چون هیچ چیز قطعیی تو دنیا وجود نداره و کلا باید یه مقدار نسبی بودنو تو هر چی وارد کنیم تا یه وقت از هم نگسلیم، زینرو شاید پاسخ بهتر تا حدودی باشد:)

خلاصه که همه چی حدودی و ایناست و از قطعیت خبری نیست. بعدم این که از تصمیم سفر هم فعلا منصرف شدم. یعنی گفتم تا پیدا کردن یه همسفر پایه کمی دست نگه دارم و همین جوری رخ عقاب تنها نگیرم بزنم به چاک جعده:) چون میدونم  با تنهایی تو سفر هیچ رقمه  خوب نیستم و همسفر خوب هشتاد درصد یه سفرو تشکیل میده برام. 

خب اینم از این. خبر دیگه این که منجوق بافیو دوباره از سر گرفتم. فی الواقع میخوام از سر بگیرم. این بار با آموزش مجازی و یه دوره ی آموزش که خریدم. هر چیم بیشتر به فیلما نگاه می کنم بیشتر از کلاه گشادی که اون یارو برگزار کننده ی کلاس رو سرم گذاشت لجم می گیره. 

نکته اینجاست که فرت و فرت هم کارگاهاش در حال برگزارین و تازه گرونترم کرده. واقعا کار اشتباهیه رفتن تو اینجور کلاسا. حالا کاری ندارم برای من که آینه عبرت شد قشنگ. 

دیگه از چی براتون بگم. آهان از رژیم غذایی و لاغری و این مباحث زهلم گتمیش:) عروسمون برداشته برام یه شیشه مربای به آورده. اونم چه مربایی ... چه مربایی... ته ته چیزی که یه کوکب میتونه از مربا دربیاره همینه. بس که خوشمزه و خوش رنگ‌و لعابه. 

چرا واقعا؟ من در مقابل مربای به هیچ مقاومتی ندارم و در نتیجه اختیار از کف بدادم این هفته و کلی کالری الکی به برنامم اضافه کردم. خلاصه تا تموم شدن این شیشه مربا شرایط پارادوکسیکالی در من و کلا حومه جریان داره. 

گفتم حومه یادم افتاد که واقعا هفته ی گذشته هوای تهران شبیه هوای پراگ و حومه بود:)  واقعا به قول یکی از دوستان جا داشت زنگ بزنم به فرانسوا نامزدم تا بعد کارش بریم یه کم کنار رودخونه قدم بزنیم:) اما خب چون فرانسوایی  و رودخونه ای در کار نبود، خودم تا جایی که میشد الکی قدم زدم. از همونا که یه مسیرو بی هدف میری و بعد ممد خردادیانی میگی حالا برعکس و برمیگردی:) 

ولی واقعا چه هوایی بود چه هوایی. من میتونم واسه هوای اینجوری نصف عمرمو بدم اصلا. حالا نمیدونم معامله رو قراره با کی انجام بدم . ولی در کل خواستم میزان علاقه مو به هوای نمدار بارونی نشون بدم:))

خلاصه دیگه همینا. یه مورد مهم دیگه هم مربوط میشه به استاد کلاس شنبه ها. طبق رایزنیهایی که با یکی از دوستانِ جان داشتیم  به این نتیجه رسیدیم که بی توجهی استاد به من مصداق این شعر میتونه باشه که اگر با من نبودش میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی:) بعد ازین نتیجه خیلی خرسند و شادانم و میدونم که اونم با من فال این لاوه ولی خب واکنش وارونه داره:)))


نظرات 14 + ارسال نظر
لیمو یکشنبه 21 آبان 1402 ساعت 10:41 https://lemonn.blogsky.com/

من در مقابل هیچ مربایی توان مقاومت ندارم پس همه رو از خودم دور نگه میدارم.

دیگه این یکی هدیه بود نمیشد دورش کرد

نرگس جمعه 19 آبان 1402 ساعت 01:27

سلام بر هنوز نیوز خودمون....
بابا چند بار دیگه سر بزنیم بلکم بیخیال تخته کردن این یه لقمه وبلاگ شیرین بشی!
الان وقتشه بگم ما رو دور ننداز... چرا اینستا آری وبلاگ خیر؟ معلومه حسودیم شده یا چی؟

سلام به روی ماه نرگس جانم
زیرا تو اینستاگرام میتونی بر طبل شادانه ی بیعاری بکوبی و فقط چیزای مضحک ببینی

نازی پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 21:51

حالا که اومدی به خونه ، اومدی عاشقونه، خوش اومدی به خونه
راستی سلام
من اینجا سرمیزدم ولی حواسم بود سرم نشکنه
ببخشین من یک سوال در مورد کلاس زبان داشتم یخده تو حریم خصوصی میره میتونم بیان کنم آیا؟

وای نازی جانم زبان گفتی و کردی کبابم:/ هشتصد ساله چیزی نخوندم و کلی عقبم.
ولی جان تو بپرس

مبینا پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 20:08

به به نسیم بیوتی جون .خوش اومدی .کلا بلاک فا !(درست گفتم؟!!!)بدون تو صفایی نداره. دلپون حسابی تنگیده بود . تا جان در کف داری بنویس تا جبران این یک هفته بشه . راستی داستان استاد چیه؟چرا منکه واو به واو میخونم خبر ندادم !!!

مبینا جان ممنونم ازت و گزینه ی بلاگ اسکای صحیح است:))
هیچی بابا من الکی شلوغش کردم یه استادی دارم شنبه ها به من بی توجهی می کنه خیلی و منم در رنجم ازین مساله

باز هم پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 19:05

گفتم!
نگفتم؟!

بچه تو چی میزنی؟

خودم پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 18:30

خواستم بگم واقعا هم خودتون خوب مینویسید ، هم کامنت ها خوبند و هم جوابهایی که میدید همه دست به دست هم میدهند و ذوق آدم شکوفا میشود یعنی :

شاعر میگه تن فدا دل فدا و سر فدای شکوفه ی ذوقتون

سارا پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 16:37

نگفته پیداست که چقدر به خواندن اینجا، اعتیاد دارم
آفرین به این اراده در کم کردن وزن و در دوری از سوشال مدیا
چه خوب که دوباره می نویسید

ساراجانم ممنونم که اینجارو میخونی و این همه الان تشویقم کردی. ولی از اینستاگرام دور نبودم اون یه هفته‌ رژیمم هم با ورود مربای به خیلی اوضاع بدی داره. آخه مربای به بود. یه آجیل خیلی خفنی هم آورده بودن برام. کلا آچمز خوشمزه جات شدم

با خود بینام در جواب کامنت پست قبل پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 13:46

والا من آثار خاصی ندیدیم

فقط یکی دوتا کامنت بود با اسم شما شایدم شما نبودی فقط یه چیزی انداختیم وسط ببینیم برش میدارید یا نه!
ایشالله که مفید بوده باشه و تصمیمات قطعی گرفته باشید.
با حرفای اسیستانت تونم موافقم
خودشون پیج ندارند؟
پی اس: پست های شما و کامنتدانی تون ر که میخونم یک عالمه حرف تو ذهنم
اما وقتی میخوام خودم بنویسم هیچی نی

نه من کامنتم نذاشتم. یعنی اگه بذارم با همین اسم هنوز زندگی میذارم.
نه مینا پیج نداره.
حالا همین قدرم نوشتی ازت ممنونم

باغبان پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 09:37

دلم برای حسهام موقع خوندن اینجا تنگ شده بود.
میام، میخونم، حظ وافر میبرم میرم! دوباره و باز از اول...
موجودی روی زمین پیدا میشه بتونه جلوی مربای به مقاومت کنه آیا؟!
میشه دیگه مرخصیهاتون تایید نکنین؟! توروخدااااا

من فدای حساتون بشم که

واقعا مربای به پدیده ای است از عالم بالا

محیا پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 06:27

حالا کامنت نذاریم

چرا خب محیا جانم
اینجوری حس می کنم دارم باهاتون حرف میزنم

رضوان پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 05:58 http://nachagh.blogsky.com

چه خوب که استارت نوشتن را زدی.«مربا به »را بده دشمن ات بخوره.خودت آب بخور.

خیلی خوشمزه است.‌فعلا شیشه نصف شده . دیگه بقیه شم میخورم توکل بر خدا

مانی پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 02:23

به به‌
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد

مربای به نوش جانت عزیزم

خیلی خیلی ممنونم مانی جان

باغبان چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 23:14

آخ جون پست جدید، میخونم ولی فردا کامنت میذارم
ماچ ماچ که نوشتین

عزیزمممم

قره بالا چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 22:53 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

اومدی که
ظهر خواب دیدم پست گذاشتی

گوزل بالای عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد