هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

نشکن دلمو به خدا آهم میگیره دامنتو:)

خوش به حال اونایی که اعتقاد دارن اگه یکی دلشونو بشکنه، آهشون میره دامن یارو رو میگیره و خلاصه خشتکشو پاپیون می کنه براش:)  هرچند دامن خشتک نداره ولی عزیزانم در مثل مناقشه نیست . زینرو بپذیر و بگذر:)

معلومه من کاملا مرزای سایکوزو رد داده و وارد عوالم دیگه ای از فعالیت مغزی شدم؟ اگه معلوم نیست بازم مقدمه رو طول و تفصیل بدم:)

و اما امروز، جون نیمه هشیارم براتون بگه که امروز گذشت اما چه گذشتنی و من خود به چشم خویش دیدم چاکلز شدن  را. یعنی فراتر از بدن زیر سم اسبان و اینا بود اما گذشت. نگفتم بهتون؟ کلا مثل راننده کامیونا علاقه ی وافری دارم به این قصارهای دوزاری. مثلا الان تو اتاق خواب یه کاشی نوشته چسبوندم به دیوار با این نوشته ی فاخر: این نیز بگذرد:) جدیا. خیلیم بهش علاقمندم هر از چندی موقع گردگیری میگم هنوز بیوتی دیدی فلان چیز و بیسار چیزم گذشت؟ 

بعد یهو یه عمق شدیدی از تفکر و تامل عرفانی منو در برمیگیره و دستمال گردگیری به دست یه سماع کردی وسط اتاق انجام میدم و بعد گردگیری خویش را پی میگیرم. یعنی اینقدر روم اثر داره نوشته ی مذکور:)

یه چیزیم همش میاد تو ذهنم که توش می گفت ای محمود لب تنور گذشت و شب سمور گذشت. البته که اینجا مراد از محمود محمود غزنویه گویا. ربطیم نداره چون  ما فعلا تا اینجای کار داریم لب تنورارو می گذرونیم و مرحله ی  شب یلدا تو پوست سمور هنوز برامون آنلاک نشده. در هر حال همین که لب تنورا میگذرنم خداروشکر. (نامبرده چیز استفاده از استعاره و تشبیهو دراورد ولی شما بخون و بگذر در کل:))

خلاصه داشتم می گفتم که امروز هم گذشت و من هنوز زندم. چرا اینو میگم؟ چون  هر نفسی که فرو میرود و برون می اید اصلا مفرح ذات نیست و فقط ممد حیات نباتیمه. 

در ادامه باید خاطرنشان کنم که یه مقدار قلیلی ترشی مخلوط هم درست کردم و بعد در همون حین گریزی زدم به ظرف خیارشور. یعنی نگم براتون از میزان تردی و خوشمزگی این پدیده. به مادرم میگم خیارشوری که گذاشتم خیلی خوب شده. گفت آره مادر تو دستت ماشالله تو این چیزا خوبه.  

بعد این پرسش  برام پیش اومد که ایشالله پام چی؟ یعنی پام نقشی تو این چیزا نداره. زحمت سرپا وایسادنو پا می کشه. تازه نقش چشمم چی میشه. نقش دماغم اونا تو این چیزا خوب نیستن آیا؟ نمیدونم چرا خانوم والده تلفن رو با ناراحتی قطع کرد. از قدیم گفتن ندانستن عیب است و پرسیدن اصلا عیب نیست:)

بگذریم... کجا بودم؟ آهان داشتم از خیارشور تعریف می کردم که شبی از شدت گرسنگی پیچیدمش لای کاهو و به مثابه ی یک عدد ساندویچ هات داگ گاز زدم. بیخود این کار تباهو انجام دادم. چون سیر که نشدم قاعدتا فقط تو کار ساعتای فستینگ اختلال ایجاد کردم و بس. 

این از شامم. ناهار هم فیله ی مرغ  با مقادیر فراوونی سبزیجان بخار پز اعم از هویج، گل کلم و قارچ  میل کردم. یه ورزش خیلی ریز و سوسکیی هم داشتم. اما خب چون به ساعات ملکوتی کارم نزدیک شدم مجبوری یه دوش گرفتم و نشستم پای کار. میدونین دیگه گر سر برود برنامه جای خود می ماند. چه دوست داشتم این جمله رو. 

برم بدم رو کاشی بنویسن قابش کنم بزنم کنار این نیز بگذرد. یجورایی همدیگه رو خنثی کنن. این یکی سفت چسبیده اون یکی میگه شل کن بی خیال:) تعادل اصل کاره. 

خانواده ی هنوز بیوتی، سببی و نسبی درگیر ویروسی شدن بیوتی سوز:) از صغیر و کبیر مریضن و زیر پتو  و داغان.  خب منم یه کمی اعصابم ازین بابت خورده. اما خب کاریشم نمیشه کرد. اینم گزارش احوال فمیلی. 

دیگه چیزی جا نیفتاد به گمونم‌. از ریز و درشت براتون نوشتم و رسالت امشبمم به جا آوردم. زیاده عرضی نیست و باقی بقایتان.


نظرات 13 + ارسال نظر
باغبان دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 15:39

ببخشید از وسط حرفی که میخواستم بگم رو نوشتم اولش اینجوری بود که من یه بار از یکی شنیدم باکتری دست آشپز روی مزه غذا تاثیر میذاره اینو یادم افتاد و رفتم سرچ کردم گوگل جواب نداد هوش مصنوعی ولی حداقل اشاره کرد که دقت و مهارت آشپز روی مزه غذا تاثیر میذاره:) قصد جسارت نداشتم هنوز زندگی عزیزم، بازم ببخشید.

من نفهمیدم چرا عذرخواهی کردی؟

لیمو دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 14:15

بخدا
از صبح دو استکان چای (که یکیش با نبات بود)، یک فنجون نسکافه، یه دونه نارنگی، یک لیوان بزرگ آب، یک تخم مرغ نیمرو به همراه دو تا گردو و دوتا کف دست نون لواش خوردم. خوبه؟

لیموجانم کلا سرجمع پونصد کالریم چیزی نخوردی.
نووووش جونت باشه و دست راستت رو سرمن

پت دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 13:37

داشتم ساندویچ خیار شور تو کاهو رو تصور میکردم با سس فراوون. بعد یهو ترازوی درونم بهم گفت ببین! خیار شور تو کاهو برای رژیمه، سس بریزی دیگه رژیمی نیست.

پت پستچی عزیزم سالهاست تو خونه سس ندارم یعنی سس آماده نمیخرم هیچ وقت. مگه این که مهمون و این داستانا داشته باشیم.
خیار شور تو کاهو برای شبیه سازی ساندویچ هات داگه

لیمو دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 12:23

من دارم ادامه میدم رژیم رو دلم خیارشور و ترشی خواست اما به جای شام نه. معدم میسوزه

با پنجاه و دو کیلو وزن رژیم رو چه جوری ادامه میدی آخه
نه منم خیارشورو تو کاهو پیچیدم به جای شام خوردم. ترشی نمیخورم خدایی

سمیرا دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 10:30

سلام روزت بخیر یه آخر دنیا «میگذره آخر دنیای بعدی خودشو میچسبونه بهش و همین طور الی الان:))». این صحبتتون منظورم اینه که شاید انقدر دنیا برامون سخت بشه که به نظر آخر دنیا بیاد ولی بعد از گردنه ها همیشه راحتی هم هست

سلام به روی ماهت
آهان ازون لحاظ بابا یه گل ناله ای کردم من

باغبان دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 10:21

به گوگل جون گفتم «دست آشپز در مزه ی غذا تاثیر دارد آیا؟»! یه ذره نگا سوال کرد بعد یه کم از زیر عینکش نگا من! روشو برگردوند یه چیزای دلبخواهی برا خودش آورد مثلا «چرا غذا مزه ی خود را از دست میدهد؟»!
تازه میخواستم بپرسم دست هنوز زندگی روی مزه و تردی خیارشور تاثیر دارد آیا؟! چه وضعشه؟!! قبلا ها مهربونتر بود!
برم از چت جی بی تی بپرسم ببینم اون حرفی برا گفتن داره؟!

مامان من می فهمه خیلی. ولی نمیدونم چرا فقط دست رو مهم میشمارن تو این مبحث

رضوان دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 07:17 http://nachagh.blogsky.com

نشکن دلمو،اشکم در میاد.

رضوان دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 05:11 http://nachagh.blogsky.com

سلامت خودت و خانواده ات اعم از سببی و نسبی درین همه گیری آنفولانزا آرزوی منست

خیلی خیلی ممنونم رضوان جانم

سمیرا دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت 01:28

خب خدا هم توی قرآن گفته، انسان رو در رنج آفریدیم. در کل رنج و سختی ضروریه برای رشد و تعالی، بله قبول دارم اینجوریه که یه آخر سختی هست، تموم میشه یه آسایش و خوشی، باز دوباره رنج و باز دوباره یه نفس می کشی، بله تا زنده ایم چرخه همینه و چرخه درستیه گرچه سخته ولی اینکه فردی بگه هرگز طعم شادی یا آسایش رو نچشیدم رو قبول ندارم، درسته سختی هست ولی نعمت هایی هم هستن که ارزش شکرگزاری دارن

من گفتم طعم شادی و آسایش نچشیدم آیا؟
بعدم این که سمیراجانم میشه لطفا بگی چی شد که این چیزارو برام نوشتی؟ یعنی کدوم شوخی و حرف من تورو برد به سمت این که این کامنتو بذاری؟ البته که واقعا ازت ممنونم ولی دوست دارم بدونم

زهره یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 23:36 https://shahrivar03.blogsky.com/

هنوز بیوتی میدونی عنوان مطلب رو دیدم به چی فکر کردم؟ یهو فکر کردم کی ممکنه این رو به کسی گفته باشی یا تو دلت بهش گفته باشی؟!؟ اصلاً به روحیه تو جور درمیاد که به کسی اینجوری بگی؟!؟
دیدم واقعاً نمیدونم! رسیدم به اینکه تو یک خصوصیت مهم در وبلاگت داری... ما رو قشنگ از یک جایی وارد زندگیت کردی بعد ما هیچ چی از قبل و بعدش نمیدونیم! یعنی در عین اینکه خاطره میگی ولی اصلاً خاطره ها رو نمیگی!
مثلاً میگی حالم فلانه ما همه نسخه می پیچیم یا میگیم من هم همینطور ولی اصلاً موضوع یه چیز دیگه است... کوه یخ و پایینش که زیر آب هست و از همین حرفها...
هیچ چی دیگه! کلی خجالت زده شدم از کامنتهایی که برات گذاشتم و زینرو زین پس دیگه سعی میکنم کمتر برم بالای منبر... البته گزارش بیسکوییت خوردن هام به قوت خودش باقیه
فردا هم میخوام برم یک جعبه از این ویفر کاکائویی ها بخرم خسته شدم هر بار میرم دونه ای از بوفه میخرم کالری مصرف میشه تا میرم و برمیگردم

عجب ادمی هستیا زهره جانم
من کلا اینقدر خوش خیال نیستم که آهم دامن کسیو میتونه بگیره. من خودمم نمیتونم برم دامن طرفو بگیرم:) دستم فقط واسه ترشی و شور خوبه

من عااااشق ویفر کاکائوییم .‌خیلی نامردیه واقعا

سمیرا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 23:21

کلا بانمکی قبول دارم، من یه وقتایی تو زندگی انقدر سختم بوده که فکر می کردم آخر دنیاست ولی به قول شما و بزرگان، گذشت. خلاصه، چو میگذرد غمی نیست

من یه مشکل جدی دارم سمیراجونم اونم این که یه آخر دنیا میگذره آخر دنیای بعدی خودشو میچسبونه بهش و همین طور الی الان:))

قره بالا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 23:00 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

یعنی هربار میخونمت میگم مگه میشه یکی انقدر باحال اتفاقات روزمره عادی رو تعریف کنه؟
بوخودا با همینا میتونی کتاب بنویسی

جون جون که گوزل بالا تعریف کنه دای هچ دا

زینب یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 22:59

هنوز بیوتی من اصلا طاقت خوندن گشنگی کشیدناتو ندارم
زین رو چند ماهی از نوشته های رژیمیت میپرم

آخه زینب جانم من غذا هم میخوردم گشنه بودم همش
نقطه ی سیری مغزم دکمه اش خراب شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد