هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

زبان حال از قلم دیگری

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید
 
عکس تولد پسر را با دایره محدودی از دوستانم به اشتراک گذاشتم. چند تایی نوشته بودند کاش دوباره 18 ساله می‌شدیم. آیا فقط منم که از تصور دوباره 18 ساله شدن هم می‌ترسم؟ فکر می‌کنم که وای. دوباره باید این راه رفته را از نو بروم. دوباره اشتباه. دوباره بن بستهای تاریک. دوباره و دوباره. چون آنقدر دایره اشتباهات باز و متنوع است که حتی اگر اشتباههای قبلی را هم مرتکب نشوی از اشتباه مصون نیستی. سنگهای بسیاری در مسیرهای بسیاری مانده که سرت را بکوبی به آن. برگردی از نو مسیری بسازی. یا برگردی اصلا از راه دیگری بروی.
 
به مادرم می‌گویم من سنگینی 47 سال زندگی روی کره زمین روی شانه‌هایم هست. حالا تو هی بگو جوانی. من احساس جوانی نمی‌کنم دیگر. مدتهاست. احساس پیری هم نمی‌کنم. احساس می‌کنم که 47 سال زندگی کرده‌ام و به اندازه 47 سال تجربه کسب کرده‌ام و اصلا به اندازه 47 سال بار هستی روی شانه‌های من سنگینتر شده. بعد تازه برگردم 18 سالگی؟ 30 سال دیگر لخ لخ کنم تا برسم به این کندی عمیق آرام؟ نه. نه. نمی خواهم.
 
به نظر من سالهای بالای 40 خیلی جذابتر از سالهای قبلش بود. تا اینجا که اینطور بوده. یک جوری انگار پشت صحنه دنیا را نشانت داده باشند. دیگر از چیزی نه تعجب می‌کنی نه آنقدرها هیجان زده می‌شوی. همه چیز یک عمق نسبی پیدا می‌کند. من این دید را با هیچ شور جوانی عوض نمی کنم. با هیچ «تو واقعا زن کاملی هستی شیدا» و «پس عشق اینطوریه؟» و مزخرفهای دیگری که به وقتش رمانتیک و خوشایند بوده عوض نمی‌کنم. با هیچ لرزش دل و دستی، یک شام آرام خانوادگی و تماشای پدرخوانده را عوض نمی‌کنم راستش. خیلی از راههایی که رفته‌ام دیگر برایم جذابیتی ندارد.
 
این به معنی بخشیدن خودم و دیگران نیست. به معنی میانسالی است شاید. اینکه هی بشمری و حواست باشد که 47 سال زندگی کرده‌ای یعنی از ورودت به دانشگاه 29 سال گذشته. از فارغ‌التحصیلی 21 سال. از ازدواج شکست خورده‌ات 20 سال. از تولد بچه‌ات 18 سال. از گرفتن گواهینامه رانندگی 28 سال. از پروانه نظام مهندسی 15 سال. از جدا شدنت 10 سال.
 
47 سال زندگی کرده‌ای و 47 بار هی چرخ چرخیده و تو می‌دانی که نه با توپ سال نو اتفاق خاصی رخ می‌دهد و نه با چراغهای روی درخت کریسمس. تو می‌دانی که اگر دو نفر آدم قرار باشد در مسیر هم قرار بگیرند بالاخره این اتفاق می‌افتد و اگر دو نفر قرار باشد از هم جدا شوند، باز هم بالاخره این اتفاق می‌افتد. می‌دانی که آرزوهای سال نو و کیک تولد و شب آرزوها و دیوار آرزوها و پل آرزوها همه و همه فقط مضحک هستند. می‌دانی که اگر تا رم بروی و در آبنمای تروی هم سکه‌های 1 یورویی بیندازی باز هم عشقت بر باد می‌رود. کسی هم سکه‌های از دست رفته را پس نمی‌دهد. می‌دانی که هیچ کلیسا و مسجد و کنیسه‌ای چیزی به جز یک ساختمان ساخته دست بشر نیست. می‌دانی که دین هم همینطور. می‌دانی که زبان، فریب بسیاری دارد و سالها زمان برده تا این را بفهمی و این دانش را با هیچ به عقب برگشتنی عوض نمی‌کنی.
 
نه نه نه. حتی اگر بدانم راهم را طور دیگری خواهم رفت حاضر نیستم برگردم و دوباره جوان و جاهل باشم. من همین 47 ساله بودن را، همین چروکهای دور چشم، همین موهای سفیدی که فر آن با بقیه موهای سرم فرق دارد، مى‌خواهم. همین که عصر لم بدهم و گربه‌ام را نوازش کنم و تماشای نورهای نارنجی آسمان در عصر و ماهی که شب از بالکن پیداست در من چیزی به جز شعف زنده بودن برنیانگیزد. همین که خانه‌ام را، گیاههایم را، عادتهای تکراری و آدمهای تکراری و جمله‌های تکراری و سریالهای تکراری را دوست دارم.
من خسته، مهربان، خوابالود و دقیقا 47 ساله‌ام و حوصله هیچ چیزی حتی خودم را هم ندارم دیگر. همه اینها را به غول چراغ جادو بگویید. اگر با پول سراغ من می‌آید بیاید اما جوان شدن آرزوی من یکی نیست.
 
شیدا
20آبان 1402
 

نظرات 11 + ارسال نظر
بی نام چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت 12:21

احساس میکنم بعضی نوشته هاتون رو اول نوشتید بعدا فرستادید؟ چرا من ندیده بودم؟؟
من نمیدونم متوجه میشید یا نه من با اسامی مختلف کامنت گذاشتم
این پستتون رو که خوندم تعجب کردم عنوان و امضا رو با دقت ندیده بودم
و جالب بود برام یک چیزایی، آدمهایی که تقریبا هم سن هستند چقدر تجربیات و روحیات مشابه میتونند داشته باشند

چقدر آدمهای هم دوره و هم سن اینجان انگار
شاید بلاگ اسکای چون در اوان جوانی ما اومد فقط ماها موندیم فقط
شایدم الکی دارم جوگیر میشم خودم رو میچسبونم میگم های ماها رو کجا میبرید

هم دوره و هم سنای عصا به دست

لیمو یکشنبه 21 آبان 1402 ساعت 10:49 https://lemonn.blogsky.com/

من که هنوز ۴۰ رو رد نکردم اما هیچوقت تابحال دلم نخواسته برگردم و دوباره این مسیر سخت رو بیام. همون یکبارش به اندازه کافی انرژی بر بود :))

واقعا همون یه بارش کافیه

قره بالا شنبه 20 آبان 1402 ساعت 23:39 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

ولی من میخوام برگردم به ده سال پیش
اونموقع که تازه دانشگاه قبول ‌‌‌‌شده بودم
جو زده بودم
پیش خونواده بودم
بابام بود
بابام بود
بابام بود

عزیزم... دلت آروم

بلوط شنبه 20 آبان 1402 ساعت 20:14 http://Qazalkhan.blogsky.com

چقدر عمیق و تامل برانگیز و واقعی

خیلی بلوط جان خیلی

مبینا شنبه 20 آبان 1402 ساعت 19:59

چقد ملموس ، جقد تلخ و واقعی
ولی من اگه دانسته برگردم به عقب و بدونم از اینده اومدم .خیلی دوست دارم برگردم به ۱۸ سالگیم یا حداقل ۲۴ سالگیم . سالهایی که بزرگترین اشتباهات زندگیم رو کردم . کاش کاش ...

آخه مبینا جان باز یه سری اشتباه جدید میان جلوی پای آدم . کلا بشر داستان داره دیگه

محیا شنبه 20 آبان 1402 ساعت 18:46

ا من اخرشو نخوندم

زهره شنبه 20 آبان 1402 ساعت 16:26 https://shahrivar03.blogsky.com/

چرا من اینقدر این متن رو درک کردم!؟!
برای چی به دل من نشست اینقدر!؟!
روی کاغذ هیچ چیز از تجربه زیسته ایشون که به من نمی‌خورد!؟!
حس می‌کنم خودم هم اصلاً خودم رو نمی‌شناسم...

نه خب احتمالا تو هم دلت نمیخواد مثلا دوباره به بیست سالگیت برگردی.
بعدم شیدا اینقدر قشنگ مینویسه که به دل میشینه.

محیا شنبه 20 آبان 1402 ساعت 15:15

الان بهت حق میدم حوصله دیت جدید نداشته باشی...منم دلم بچه ۱۸ ساله میخواداگر در توانم باشه ی دختر به فرزندی قبول میکنم دیگه منم حوصله ی مرد و رابطه جدید نمیخوام

من بچه ندارما:)
اینارو شیدا اعتماد نوشته

آهو شنبه 20 آبان 1402 ساعت 14:34

منم همینطور شیدا... منم همینطور.
گاهی حتی فکر می کنم مثل این ویدیو پلیرهای قدیمی یه دکمه 4X ای چیزی بود، می زدیم بره جلو، ببینیم تهش چی میشه.

آره شیدا خیلی قشنگ مینویسه. خیلی خوب توصیف می کنه.

مینا شنبه 20 آبان 1402 ساعت 14:33

چ زیبا ،،،دقیقن از زبان یک هم سن ،،

خیلی قشنگ نوشته...

نرگس شنبه 20 آبان 1402 ساعت 13:27

هنوز جان وبلاگت مثل چراغ قوه، اون زوایای درون من رو به خودم نشون میده.
مدتی میشه که به محض ورود به ۴۰دچار بحران ۴۰ شدم ولی انقدددددر سرم شلوغه به خاطر کار و زندگی و هزارتا چیز دیگه فقط گاهی به خودم میگم تو چته؟! ولی وقت زیادی برای فکر کردن بهش نداشتم و سریع باید ادامه میدادم. خوندنت مثل یه مراقبه شده برام. خودم رو با درونم مواجه میکنی.

عزیزم...نرگس جانم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد