هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

نگفتم گفتنی هارو، تو هم هرگز نپرسیدی

از صبح قفلی زدم روی این آهنگ داریوش. به گمونم خود جناب اقبالی هم راضی  نباشن من اینجوری بین آثارشون استثنا قائل بشم. بگذریم ... خلاصه  هیچی دیگه امروزم گذشت. چطور گذشتنش اما داستان داره:)

جونم براتون بگه که امروز من با یه انسانی قرار ملاقات داشتم از نوعی که غربیا بهش میگن دیت. محل قرار هم یه جایی اون سر شهر واقع  شده بود. حالا چرا جای به این دوریم پذیرفتم هم خودش بحث علیحده ایه که درین مقال نگنجه. هیچی دیگه به خاطر دوری راه خیلی قشنگ‌ و شیک آماده شدم و گفتم یه ساعت مونده به ساعت موعودم از خونه بزنم بیرون. 

همین که لباسامو  پوشیدم یهو انگار یه حسی اومد سراغم که چه کاریه آخه. چرا سری که درد نمی کنه رو داری دستمال می بندی‌؟ اصلا الان حوصله داری یه آدم کاملا جدیدو ببینی؟ خلاصه قشنگ وارفتم‌. 

گوشیو برداشتم و با خونسردی کامل عذرخواهی کردم و گفتم  قرارمون کنسل بشه. اون بنده ی خدا هم خیلی مودب گفت که ایشالله خیر باشه و بمونه برای یه روز دیگه. حالا من موندم و یه تیپ آلاگارسن قراری:)) 

گفتم حالا که لباس تنمه برم یه دوتا نون سنگک بگیرم و آَشغالارم ببرم بیرون. ولی دیدم انصافا تیپم واسه آشغال بیرون بردن و نون خریدن اور کوالیفایده:)) زینرو راه افتادم به سمت اون طلافروشیای همیشگی. همونا که یه بار یکیشون خیلی نگاه غنی در فقیری بهم کرده بود. 

گفتم وقتشه برم تیپ امروزمو بزنم تو صورتش:) حتما میگین بابا اون کجا تورو یادشه آخه! کاملا درست میگین ولی اون یادش نیست من که یادمه:/ یادتون که نرفته حضرت فرمودن مرد نابینا منو نمی بینه من که اونو می بینم! 

هیچی دیگه رفتم تو پاساژ و خیلی جدی رفتم داخل طلافروشیه. متاسفانه پدر در فروشگاه بودن و اون پسر اخمخش نبود. چرا میگم متاسفانه پدر، چون پدر طلافروش ما کلا مرد شریفیه و خیلیم پیرو مکتب نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. قبل تجربه ی برخورداشو داشتم. زینرو تیرم مبنی بر کوبیدن تیپم تو چش و چال پسر تازه به دوران رسیده اش، به سنگ خورد. 

دیگه چاره ای نبود یه کم الکی قیمت گرفتم و اومدم بیرون. نمیدونم طلا زیادی گرون شده یا من خیلی طبعم بلنده یا چی. مثلا یه گردنبند خیلی ظریف و باریک ماریکو گفتم چند گفت پنجاه تومن. 

یاد مینا افتادم که یه بار توصیه کرده بود حتی اگه پنجاه تومنم تو حسابتون دارین طلا و دلار بخرین. خب من کلا ده تومن تو حسابم پول داشتم و دارم.  لابد می پرسین با این ده تومن میخواستی سفر لاکچریم بری؟ خب بپرسین. من که وقعی نمی نهم و پاسخی هم نمیدم. اصلا تا وکیلم نباشه حرفی نمی زنم:)))

خلاصه اینجا بود که گفتم به اندازه ی کافی از تیپم استفاده کردم و بهتره برم دوتا نون بخرم. نون خریدم و برگشتم خونه و نشستم رو مبل همیشگی و شروع کردم به در و دیوار نگاه کردن. این وسطا گاهی هم سعی می کردم انگشت کوچیک پامو روی کناریش سوار کنم.


داریوش هم چنان میخونه: شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود....


نظرات 20 + ارسال نظر
لیمو یکشنبه 21 آبان 1402 ساعت 10:19 https://lemonn.blogsky.com/

سخت ترین قسمت قرار همون حاضر شدنشه، شما اون رو انجام دادین بعد نرفتین. + این آهنگ رو خیییلی دوست دارم...

رفتم سر قرار با نونوایی محل
وای این آهنگ عاااالیه

رضوان شنبه 20 آبان 1402 ساعت 10:28 http://nachagh.blogsky.com

تیتر نوشته تان ،(«نگفتم گفتنی ها را،
تو هم هرگز نپرسیدی»)،چقدر قشنگه.
واقعا گفتنی ها را نمیگی ،و جالبه که ماهم نمی پرسیم.حالا واقعا گفتنی هات چی هستند؟اکر بپرسم میگی؟آیا چون احتمال نمی داده ام که بگی ، نپرسیده ام؟که این قضاوت است.آیا چون نمی خواسته ام درگیرت شوم ،نپرسیده ام؟که از برقراری ارتباط ترسیده ام.ما مردمی هستیم که عمیقا با هم ارتباط برقرار نمی کنیم (تو وبلاگ ها),ادای برقراری ارتباط را در می آوریم.بله ارتباط عمیق و موثر از نوع وبلاگی نیست.

واقعا همینه که میگین رضوان جان

محیا شنبه 20 آبان 1402 ساعت 07:40

میرفتی ی قرار بوو دیگه

آره ولی انرژی میبره خیلی

زهره شنبه 20 آبان 1402 ساعت 05:25 https://shahrivar03.blogsky.com/

نه تنها گزارش 19م رو ثبت نکردی
بات آلسو جواب پرسش های متعدددددد مینا رو هم ندادی!؟!
شدیداً مشکوک میزنی

کاملا درست میگی زهره جانم ولی نمیدونم چرا اینقدر بی رمقم حتی برای حرف زدن

مینا شنبه 20 آبان 1402 ساعت 00:04

١)چرا من اصن اون الف اومد شین رو زدم ک در جواب قره بالا گفتی رو نفهمیدم !!! چرا بقیه فهمیدن ک هیچکی نپرسید یعنی چی

٢) چرا لویی دیگه نمیاد من بهش وابسته شدم

٣) چرا قرارو اخه کنسل کردی!!! نعمتهای خدارو حروم نکن عزیزم

٤) چرا پیجتو بهمون نمیگی ک عکس و اینا بذاری از تیپت یا نونت یا خونه ات

٥) هیچوقت قرار دور نذار!!! اونزمانهایی ک من دیت میذاشتم واقعن فقط و فقط محدوده خودم !!! طرف میگفت غربم من میگفتم خدافذذ


بعدها واقعن خنده ام میگرفت از این غربال کیسها

٦) ملکه مادر اومدن خونه من !!!! اگه مامانم یه ماه اینجا بمونه من راهی تیمارستان میشم ولی در عوض ده کیلو لاغرتر میرم تیمارستان !!!! چون مدام میگه چرا نخوردی چرا نمیخوری حالا خودش ٥٦ کیلوااا بس ک همه عمرش تو رژیم گذشته من بیس کیلو چاقترم !!!! ولی اینقد لقمه های منو میشماره کلن اشتهام صفر میشه و کم میخورم
من ی زمانی با مامانم رفتم مکه طی چهل و پنج روز شدم ٦٢ کیلو

٧) چقد خوابم میاد
٨) چرا دیگه عکس نمیذاری ،قرار بود اون کفشارو بخری بعد عکس بذاریا !!!

چند مورد دیگه ام هس ولی هی گوشی از شدت خواب از دستم میفته!!!!!

خب اونو که الکی و همینجوری نوشته بودم. مثالی بود یعنی همه خیلی رمزی حرف میزنن.
لوییم گاهی هست و گاهی نیسته. بهتره کلا تو وبلاگ به چیزی وابسته نشیم
قرارم که درباره اش توضیح دادم.
تو پیج اینستاگرامم ازین چیزا خبری نیست اصلا.

برای اومدن ملکه ی مادر هم باید بگم چشمت روشن. حرفی نمیمونه.

راستی موتورو خریدی؟

آهو جمعه 19 آبان 1402 ساعت 22:03

باغبان جان نسیه رو ول کردیم، نسیه ما رو ول نکرد چی؟ مثلاً وسط اینکه به نقد چسبیدیم اونم اومد چسبید به ذهن‌مون، داستان نمیشه؟ اخلاقیه؟

نسیه که مارو ول کرده در کل:/

نازی جمعه 19 آبان 1402 ساعت 19:26

سلام
نعمت ها رو حیف میکنید اینجوریه ها خودتون نمیخواستید بچه ها بودن حالا به خودم اشاره نمیکنم
کاش میرفتید یه تنوعی بود

نازی جان باید مفصل بیام بگم برات
راستی من کلاس زبان رسپینا تاک می رفتم یه موقعی. خدایی خوب بود

زهره جمعه 19 آبان 1402 ساعت 19:04 https://shahrivar03.blogsky.com/

وقتی وبلاگت رو به روز نمی‌کنی من مجبورم کامنت هام رو به روز کنم

میگم این بنده خدایی که اینقدر به قول خودت مودب بود که اینجوری یک ساعت قبل در جواب بهم زدن قرار پیام داده واقعاً باید آدم موجهی باشه...

خدایی موجه بود

زهره جمعه 19 آبان 1402 ساعت 19:01 https://shahrivar03.blogsky.com/

یعنی از ظهر تا حالا مشغول عکس بی کله گرفتنی!؟!
کجایی؟ نیستی چرا؟

دارم میام بگم کجا بودم

بلوط جمعه 19 آبان 1402 ساعت 18:05 http://Qazalkhan.blogsky.com


سلام علیکم
بنده با خوندن این پست روحم شاد گردید
با سپاس

آخرش عالی بود که سعی کردید انگشت کوچیکه پارو روی بقلیش سوار کنید

سلام علیکم و رحمه الله
شادی روحت مستداااام بلوط جان

اسمم رو نمی گم فحش نخورم جمعه 19 آبان 1402 ساعت 17:54

چطور میتونی بی خیال تنوع یه قرار بشی؟ من شوهردار،اگه شوهره میزاشت با کله میرفتم سر قرار! میری میگی میخندی متحیر میشی وقتت میگذره دیگه!
البته شاید این که در عمرم سر قرار نرفتم هم دلیلی باشه بر سرخوش بودنم
ولی دوستت دقیق زده تو خال: راکد سلیقه گند در سریال

چرا اینقدر با من برخورد تند و خشن داری
سلیقه ام گنده واقعا تو سریال؟ اینقدر سریالای قشنگ قشنگ می بینم که

ف جمعه 19 آبان 1402 ساعت 17:21

هیچوقت قرار دور نذار حالا به هر دلیلی .فقط نزدیک خونه خودت.

باشه چشم حتما

قره بالا جمعه 19 آبان 1402 ساعت 12:54 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

حالا فقط تیپا رو میذاشتی بدون کله هم طوری نیود
هم امنیت پیج سر جاش بود هم ما مفیوض می‌شدیم

آهان بی کله و اینا عکس قبوله پس

زهره جمعه 19 آبان 1402 ساعت 11:05 https://shahrivar03.blogsky.com/

سلام بر تو
امروز از خدا تشکر کردم که با وبلاگت آشنا شدم و خواستم که انرژی هایی که می گیریم از این وبلاگ هزار برابر بشه و به خودت برگرده

راستش دیشب کلافه شده بودم و صبح بیدار بودم هنوز حال دیشب رو داشتم (نگران نشو! در راستای ز گهواره تا گور، نگرانی هام در حد دانشجویی بود)
صبح به خودم گفتم باید برای خودت مادری کنی... پا شدم یک صبحانۀ ردیف برای خودم فراهم کردم و الآن دارم میرم به کارام برسم... البته اگر بگم در حد گوینده های سرِ صبحِ رادیو جوان شاد و پرانرژی شدم دروغه؛ ولی همون مادرِ درون بهم گفت اگر وقت برای کارات بذاری حالت کم کم بهتر میشه... دیدم صبحانه اش که بد نبود؛ برم این پیشنهادش رو هم امتحان کنم...
خلاصه که مرسی هستی

سلام خدا بر تو باد ای زهره ی قلبها

چه کار خوبی کردی واقعا آفرین بهت. چه بهت افتخار کردم که تونستی صدای مادر حامی و مراقبت درونتو بشنوی.

مرسی که دوست منی و اینجارو میخونی و برام کامنت میذاری

سارا جمعه 19 آبان 1402 ساعت 09:43

داریوش با این آهنگهاش خیلی روحیه آدم و داغون می کنه. اون از آهنگهای عاشقانه اش که آدم حسودی اش میشه چرا همچین عشق و عاشقی هایی وجود ندارد و آهنگهای درد و غمش هم آنقدر عمیقه که اثرش واقعا زیاده.
در مورد رژیم اصلا ناامید نشید، من که اینقدر لاک پشتی در این مسیر در حرکتم که بعیده به مقصد برسم. مقصد من خیلی دورتره!

ساراجانم من یکی از خواسته هام از زندگی این بود که برم کنسرت داریوش. ولی خب نرسیدم بهش که. خیلی دوسش دارما و به گمونم روحیه امم بای دیفالت داغانه و زینرو خیلی تغییری توش حاصل نمیشه با داریوش

خب به به بیا بگو پس چند بودی چند شدی میخوای به چند برسی

باغبان جمعه 19 آبان 1402 ساعت 08:46

سلام سلام
حالا مگه قرار بود همون دیت اول سرتون رو دستمال ببندین؟!
یه دیت یکی دوساعته بود خب
کاش میرفتین دونفری یه قهوه ای چیزی میخوردین یکم حرف میزدین یه تنوعی میشد! ببینین مودبم هست!
نکنه فکروخیال اون استاده نداشته‌؟! عاغا نسیه رو ول کنیم نقد رو بچسبیم:))

سلام به مهربونترین خودم
خب بهونه بود دا میخواستم نرم
دوستم میگه کاش بودی از راکد بودن درمیومدی:/ بعدم غش غش میخنده. راکد بودن آخه

اون استاده که لامصب خرماییست بر نخیل و دست منم طبق معمول کوتاه

رضوان جمعه 19 آبان 1402 ساعت 07:19 http://nachagh.blogsky.com

سلام نوشته شما بعد یه هفته و یه روز غیبتت والد را بیاورید)،فوق العاده به دل می نشیند.

سلام رضوان جانم
دلنشین که شما یین

زهره جمعه 19 آبان 1402 ساعت 01:18 https://shahrivar03.blogsky.com/

به نظرم اگر اون جااسکاچی پلاستیکی زیست تخریب پذیر رو دوباره دستت می گرفتی پسره که گوشیش رو جا گذاشته بود برمیگشت تو زرگری می‌گفت خانم من قبلاً شما رو جایی ندیدم!؟!

آففرین زهره خیلی خوب گفتی. با اون جا اسکاچی و اون ریخت والذاریات تمام خواستگارای قبلیمم با یه بچه نوجوون کنارشون می دیدنم و خدارو شکر می کردن با به هم نرسیدیم

سمیرا جمعه 19 آبان 1402 ساعت 00:38

قره بالا جمعه 19 آبان 1402 ساعت 00:09 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

جوووون
یه عکس میدادی ما هم مشعوف می‌شدیم

جون با واو اضافه به خودت گوزل بالا جان
والا تو وبلاگی همه میگن الف اومد ب رو دیدم جیم رو خوردم سین رو زدم شین رو کوبیدم:) عکس قراری گذاشتن یه کم زیاده از حد نیست آیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد