دیشب یه طوری شده بودم که گریه م بند نمیومد. البته که انگار نمی خواستم بند بیاد. یاد یه شب خیلی دور افتادم. شبی که سالها پیش، همین طوری فقط گریه می کردم. نه با هق هق و صدای بلند. فقط نشسته بودم و انگار تمام غم دنیا داشت با اشک خودشو بهم نشون میداد. اون شب، دل بریده بودم .گریه می کردم برای دلی که بریده شده بود. برای دلی که براش دل بستن کار راحتی نیست و همینم دل بریدنو سخت می کنه.
خلاصه دیشبم یه شب مشابه بود. دل بریدنی که دردناک بود توش اتفاق افتاد.
الانم که دارم درباره ش می نویسم، اشکام می ریزن و هی مدام دیدم آبرنگی میشه. همه ی حرفها تو کیبورد به هم چسبن و تشخیصشون سخت میشه. سخته خیلی سخته. اما خب من یه همچین شب و روزاییو قبلنم تجربه کردم. شب و روزایی که فهمیدم اونی که رو به رومه مدتهاست که دل بریده اگه بر فرض دلی بسته باشه. حالا نوبت منه که این بندو ببرّم. بند دل بریدنش درد داره. خیلیم درد داره.
این اشکا، اشک درده. دوتا درد. درد بریدن و درد این که دوباره اشتباه کردی و دلتو جای اشتباه گره زدی. هر دوش خیلی سخته. به خاطر همینم اشکام بند نمیاد. بس که عذاب می کشم.
یه چیزیو خوب میدونم. مثل جراحی شدن که درد داره ولی بعدش تا حدودی بهتر میشی، نباید از زخم و دردش فرار کنم. باید ازش استقبال کنم تا بگذره . تا برسه دوران نقاهت و بعدم دوران عافیت. دیشب تازه جراحی کردم. حالا حالاها درد داره میدونم.
سهیلاجان که کامنت گذاشتی و گفتی قوی نبودن برام اجتناب و شرم میاره و به خاطر همین میخوام ننویسم، حرفت درسته.
من جایی بزرگ شدم که فرصتی برای نشستن و لیسیدن جای زخما نبوده. مجالی برای حرف زدن از زخما نبوده. اگر حرفی میزدم خودش زخم جدیدی می ساخت. واسه همینم یاد گرفتم همیشه خودمو محکم و استوار نشون بدم. همیشه بگم که من از عهده ی هر کاری برمیام و زخم و دردو اصلا نمی بینم و حس نمی کنم.
یاد گرفتم این طوری باشم. یادگیری کاملا غلط. حرفت تلنگری بود که این الگورو بشکنم و بیام بنویسم که چه حال و روزی دارم. البته هنوزم نمیدونم توی پابلیک جار زدن این حال و روز چه فایده ای میتونه داشته باشه.
اما در هر حال فقط خواستم سیکل معیوب اجتناب همیشگیمو بشکنم و بگم که توی آسیب پذیرترین حال روحی خودمم.حالی که فقط داغی اشکو روی پوستم حس می کنم و بس. نفسم تنگ میشه و مدام توی سرم آهنگای چاوشی پلی میشن. نیامدی و سالها نظر به جاده دوختم....
hugs
چند بار نوشتم و پاک کردم. شاید جمله و واژه ها نتونن اون حس رو منتقل کنند.یه کوچولو هم اوضاع خودم مرتب نیست که بتونم وزین و فخیم و فهیم جملاتی مرقوم نمایم.
مخلص کلام چون میگذرد غمی نیست ...
مراقب خودتون باشید با هر متد و روشی که بلدید که میدونم از پس این روزها هم ب. می آیید
سلام
یکی از بدی های وبلاگ همینه. در عین اینکه فکر میکنم نویسنده های مطالب رو می شناسم اینجور وقتها می بینم اونقدری نمیشناسم که بدونم تو حال بدشون می تونم کمکی کنم.
فقط می تونم بگم ما هستیم و می خونیم بدون قضاوت... تو بگو و بنویس و یه کم اینجوری به افکارت سر و سامون بده؛ و به خودت فرصت که بتونی بهتر و دقیقتر فکر کنی.
ضمناً طبیعیه که همۀ روزها مثل هم نباشه... به خودت اجازه بده که ناراحت باشی و غمگین ولی دیگه شور قضیه رو درنیار لطفاً و یادت باشه که زندگی ادامه داره و منتظر نمیشینه که تو به 100% حال خوب خودت برگردی
در مورد اجتناب از احساسات هم باید بگم منم همین طور بودم جوون تر که بودم اصلا احساساتم رو نشون نمی دادم مردم فکر می کردند به احساسم اما احساساتم طغیان کرد و من رو زمین گیر کرد بعد تازه فهمیدم چقدر با احساسم و احساس چقدر قویه و نشان دهنده ی انسان بودنه البته هنوز تجربه ی احساسات و هیجانات زیاد برام سخته نمی تونم صبر کنم خودش بره ولی باید بگیرم
واقعا می تونی کامل دل ببری؟! من که گاهی یاد آدما میفتم نه فقط مردی که دوسش داشتم حتی دخترایی که با هم دوست بودیم و الان یادی ازم نمی کنند من که هیچ وقت کامل فراموش نکردم اگه روزی فراموش کنم خدا رو شکر می کنم البته فکر نکن میشینم گریه می کنم نه فقط یه یاد گذرا می کنم یا خوابشون رو می بینم
به وقت سوگواری!
به نظرم نرمالتربن و سالم ترین راه برای بریدن بندها همین سوگواریه.
باید باشه اصلا.بذارین تا جایی که لازمه ازتون اشک و آه بگیره. بعد راحت میسپرینش به امون خدا.
کاری از دستم حز دعا کردن برای زود گذر کردن از این سوگواری و بهتر شدن حالتون بعد از تموم شدنش برنمیاد.
در یک ماه گذشته شرایط ناخوشایندی رو(پیرامون محیط زندگی) تجربه کردم. چند هفته قبل یه شب که اوج اون شرایط بود، کل انرژیم رفته بود، با خودم میگفتم با این حجم اندوه و ناراحتی که من دارم ممکنه شب که خوابیدم دیگه صبح بیدار نشم.
چند شب قبل هم شب مشابهی بود. صبحش سراغ کارهام نرفتم، نشستم یه برنامه مهیج با لحظات طنز دیدم، کنارش چایی، میوه و تنقلات. اون چند ساعت برای من نقش مسکن رو داشت.
در این سالها تماشای یه فیلم و سریال کمدی و در کنارش خوردن غذا، یه جورایی حکم مسکن رو داشته، تلفیق خندیدن و لذت خوردن(از تبعاتش حدود ۱۰ کیلو اضافه وزن در یک سال اخیر بوده!).
در بدترین شرایط هم سعی میکنم یه انگیزه و دلخوشی پیدا کنم که بتونم تاب بیارم.
البته نمیدونم با وضعیت زندگی در سرزمین ما(در قیاس با بلاد کفر !) و شرایط اقتصادی اسفناک و.... و مهمتر از همه، ناامیدی نسبت به آینده، نمیدونم با چه انگیزهای داریم زندگی میکنیم!
ما سالهای زیادی هست که در این محله ساکن هستیم. یه زمانی باهاش مشکلی نداشتم اما از یه جایی بعد برام نامطلوب بود و از سالها قبل تحملش خیلی سخت شد.
و در طی همه این سال، امید به اینکه یک روزی از اینجا میرم باعث شده بود تاب بیاورم.
در صحبت با دوستان میگفتم اگه به من بگن برای همیشه مجبوری در این محل زندگی کنی بلافاصله میرفتم پشت بام و خودم رو پرت میکردم پایین! البته شهامت این کار رو ندارم اما قرص میخوردم و خلاص.
این چند ماهه رسیدم به نقطهی جوش! با تموم وجود از همسایهها و آدمای این محل متنفرم. افزایش وحشتناک قیمت مسکن در چند سال اوضاع رو بغرنج کرد و رفتن رو سخت.
اما میدونم با توجه با اتفاقی که یک ماه اخیر افتاده، تا سال بعد در این محله دوام نمییارم...
من از عنفوان جوانی دو آرزو و رویا داشتم که باعث میشد امید به زندگی در من زنده بمونه. آرزو و رویاها باعث میشن تابآوری ما در برابر ناملایمات زندگی افزایش پیدا میکنه.
من اگه میدونستم تا این سن اون دو آرزو محقق نمیشه شاید طی همه این سالها، دلیل و انگیزهم برای زندگی کردن به حداقل میرسید.
این هه پرگویی کردم که بگم شناخت ما از خودمون بهتر و دقیق تر از هر شخص دیگری هست. منکر نقش روانشناس یا تراپیست نیستم اما خودمون میدونیم چه اتفاقی میتونی زندگیمون رو متحول کنه.
اشاره کردم به خوردن و دیدن آثار کمدی که نقش تخدیرکننده برای من داره، میدونم مسکن هستن و برای بهبود کامل باید اون جراحی و اتفاق اصلی رخ بده. اما اگه مسکن هم نباشه شاید تا موعد جراحی دوام نیاریم.
پس از مُسکنها غافل مشو، میتونه معاشرت با دوستان باشه، ورزش، نوشتن در وبلاگ، خوردن و... آدمی که جسم و روحش رو سرپا نگه داشته راحتتر از عهده جراحی برمییاد.
یک) نوشتن از شرایط بغرنجی که داریم قطعا به آروم شدن کمک میکنه. برای منی که اهل حرف زدن از شرایط ناگوار و اتفاقات ناخوشایند زندگی نبودم، نوشتن(برای خودم و نه در فضای عمومی) حکم صحبت با یه دوست خوب و قدیمی رو داشت و به آرام شدن و گذر از شرایط ناخوشایند کمک میکرد.
دو) همه ما چالشهای عاطفی رو تجربه کردیم، و ممکنه نوع مواجهه مون در مثلا بیست و چند سالگی با سی و چند سالگی فرق میکنه. با گذر زمان آدم پوست میندازه، انگار کم کم یاد میگیره چطور از شرایط بغرنج عبور کنه.
برای من در شرایط مشابه موسیقی خیلی کمک میکرد، تشبیه میکردم به پماد سوختگی! اینکه وقتی به محل سوختگی میزنی ممکنه اولش سوزش بیشتر بشه اما بعد آروم میشه، برای من موسیقی چنین کارکردی داشت. یه مسکن دیگه خوردن بود! که جای دیگری توضیح میدم.
من از دو سال قبل درگیر دورهای شدم که باب آشنایی با سی و چند نفر بود. قبلش با امید و حس خوب شروع کردم اما با سرخوردگی تمام شد. همراه و کمک حال دیگران بودم اما وقتی کم لطفی و قدرنشناسی و یکسری رفتارها رو دیدم انگار یک تحولی در من اتفاق افتاد، تحولی که ریشه در سالهای قبل داشت و اتفاقات این دوره کامل کننده این تحول بود؛ اینکه به راحتی بتونم از آدمها گذر کنم، بدون درد و خونریزی!
وقتی میبینم تولد و عید رو به دوستی تبریک میگی یا جویای احوالش هستی اما رفتار مشابهی نمیبینی یعنی یه جای کار میلنگه.
وقتی برای یه دوست خیلی قدیمی کلی کار کردی اما در یک موقعیت مشابه حس میکنی نمیتونی چیزی ازش بخوای یعنی دلیلی برای حفظ اون ارتباط نیست.
نمیخوام بگم موقعیتی که درش هستم خوبه، اما خود فعلیم راضیم.
سالها قبلی یه ارتباط دوستانه رو تجربه کردم که در لایههای زیرینش رگههای عاطفی هم داشت که اون موقع متوجهش نبودم. بعد از پایان ارتباط (از طرف مقابل)، موضوع برای من تموم نمیشد. دو سه باری پیامهایی دادم که بدون پاسخ موند.
اون شخص برام کم رنگ شد اما حضور داشت. اما با این لویی جدید بود که تونستم ازش عبور کنم.
پایان کامنت اول!
میدونم که خیلی درد داری اما بهتر میشی عزیزم کم کم ..
سلام
پابلیک گفتنش نشونه قدرت شماست. اینکه جرات و شجاعت داری که بگی دل بریدم و دارم دردش رو میکشم و اشک میریزم و سرپا میشم.
شاید گفتنش برای شما سود مستقیمی نداشته باشه، اما برای ما که میخونیم وحشت گفتن اینکه دل بریدم و اشک ریختم رو میریزه، ما رو هم قوی میکنه.
نمیدونم شاید ویژگی ما دهه شصتیهاس که مدام خودمون رو تنبیه کنیم، برای همه چی خودمون رو ملزم بدونیم توضیح داشته باشیم، ارزش گذاریمون برمبنای روابط باشه، خودمون رو اکثر وقتها اولویت ندونیم و چندین و چند باگ جدی شخصیتی و تربیتی داشته باشیم...
نسیم جون تنها نیستی. همه ی آدمهایی که توی این سن و سال خودمون می شناسم همین روزها رو دارن و کسی به داد نمیرسه.
سالیان زیادی هست انقدر خودم رو میشناسم که خوب یا بد حق رو به خودم میدم که دیگه نه توضیحی به کسی بدم، نه دختر خوبه ی خانواده باشم بدون اینکه تلخی کنم یا کسی رو برنجانم ، و دارم سعی میکنم اون زخمهای عمیق دل رو بدون کمک تراپی، خودم و خودم درمان کنم. چون هیچ کس اندازه خودم منو نمی شناسه . البته مدتهای زیادی گوش نیوش های دکتر شیری رو گوش میکردم و اگر تاحالا نشنیدی توصیه میکنم یه بار امتحان کنی. برای من مثل یه نیشتر جراحی بود که چرک و خون از زخم روحم تخلیه بشه در دراز مدت.
چه خوب که اینجا نوشتید. خیلی خوب خودتون رو می شناسید یعنی در خودتون عمیق هستید که از کامنت خوانندگان وبلاگ، اینقدر برداشت عمیق دارید. نمی دونم منظورم رو درست گفتم یا نه، اما با این پست واقعا تحسین تون کردم.
من هم بعد از سوگواری های عمیق و گریه های طولانی خیلی بهتر شدم، اما زخمش همیشه هست. اگر چه شکست ناگهانی از رابطه نداشتم، در واقع تدریجی اما طولانی بوده و چون با تغییر خودم هم بوده، درکش برام سخت بوده، اما بلند شدم و ترمیم کردم.
شما که خیلی به زندگی تون مسلط هستین، از پسش برمیان
« هنوز زندگی» جانم.
به ما یاد داده اند که اگر انتخاب کنی،هرچه دیدی ،از چش خودت دیدی.پس دل دل می کنیم در انتخاب.و وقتی با کلی امید انتخاب مان را میکنیم و در انتخاب مان متوجه میشیم خوشبینانه در دام کسی افتاده ایم که لایق این حجم اعتماد مان نبوده،حس می کنیم از آنجا رانده ،از اینحا مانده شده ایم یادمان میاد خود کرده را تدبیر نیست ،آن وقت چرا اشک نریزیم ،ایا اشک ریختن بهتر از بغض کردن نیست؟
من برای ازدواجم ،همسر را انتخاب کردم،در حالیکه مصداق اون شعر بودم ،«من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم می رود.».
به همسر حان گفتم آیا می پذیری با کسی ازدواج کنی که می دونه این ازدواج را دوست نداره؟
منم روزی که اومدم و از دردم و از اتفاقی که چند سال عمرم رو تحت تاثیر قرار داده نوشتم رو خوب یادمه…
چقدر سختم بود، درسته انگار منم همیشه میترسیدم که از دردام بنویسم…
امیدوارم این روزها رو در آرامش و با درد کم سپری کنی