هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

برین کنار باز من اومدم:)

چه عنوان دل خجسته ای براتون انتخاب کردم خدایی. بازم بگین هنوز زندگی ال و بل . همش دارم بساط انبساط  خاطرتونو می چینم. کلیم به غنای ادبیات فارسی یاری می رسونم. شما همین  کنار هم قرار گرفتن بساط و انبساط رو ببین . ته صناعت ادبی جناسه اصلا:)

خلاصه که بعد ازین مقدمه میرسم به اصل مطلب که واقعا ربط زیادی به مقدمه نداره و تو رایتینگ آیلتس اگه اینجوری چیزی بنویسین ممکنه بعدا بیان و بهتون بگن که شما با سایکوتیک شدن فاصله ای ندارین و نوشته تون شبیه سالاد کلماته بدون رعایت ساختار محتوایی:) 

الله اکبر به این جلال و جمال. ببینین حتی بهتون نکته ی آیلتسی آمیخته با روانشناسی هم گفتم. دیگه واقعا از یه وبلاگ چی میخواین؟

بازم باید برگردیم به اصل مطلب:) اصل مطلب اینه که امروز  تعطیلم. فردا نیز و پس فردا نیز. اینجوری گفتم که پز بدم به اونایی که چهارشنبه  تعطیل بودن و من نبودم. به جاش شنبه به دلیل سفر استاد کلاسمون، من تعطیلم.  بعد ازین اصل اساسی میرسیم به مابقی داستان و این که ورزش مبسوطی کردم و داره بند بندم از هم پاره میشه. 

یه برنامه ی خیلی فاخر و اینام دارم  که قراره بندبند مغزمو از هم پاره کنه. یعنی دهانم یک جایی بی موقع باز شده و قول یه کاریو دادم و منم که کلا متعهد و خوش قول و متین و فخیم :)

متین و فخیم خیلی ربطی نداشت به موضوع فقط خواستم بیشتر از کمالات خودم بگم. حالا به دلیل همین کمالات یه چند ساعتی باید فسفر بسوزنم. 

ازونطرفم دوستم زنگ زده میگه مگه قرار نبود فلان کارو برای خودت استارت بزنی؟ چی شد پس؟ منم رفتم تو نقش قربانی و گفتم که قربانی تالمات روحی و اتساعات بخش تحتانی جسمم هستم. زینرو کارم همین طور مونده. نمیدونم حالا چقدر تونستم ترحم دوستمو جلب کنم . ترحم خودم که اساسی برانگیخته شد و با خودم گفتم چقدر واقعا اسیر روح و جسمم شدم و چقدر بند به دست و پامه. 

همین طور که داشتم به خودم ترحم می کردم یه لحظه دیدم مثل مامان سنتیا که تنها راه محبت رو تو غذا و شکمیجات میدونن، رفتم دارم لوبیا پلو بار میذارم با گوشت چنجه.  بعد از بار گذاشتن لوبیا پلو هم اومدم اینجا تا براتون داستان پر از ماجرا و پر از افت و خیز روزانه مو:) شرح بدم. 

طبقه بالاییمونم امروز مهمون داره و من خوشحالم. به دو دلیل. اول این که دیگه ماشین لباسشوییش تا چند ساعت خاموشه. تا چند ساعت هم حموم نمیره. دلیل دوم هم این که تا چند ساعت و تا رفتن مهمونا ایشالله رو فرشیشو از پنجره اتاق خواب تو حیات خلوت نمی تکونه. 

اینم یکی دیگه از ماجراهای بسیار جالب و فرح بخش روزانه ام. حیف بود اینارو براتون نگم خدایی:)



نیم ساعت بعد اضافه کردم: رفتم نوشته های شهریور سال گذشته رو خوندم. واقعا قلبم فشرده شد. رابطه ی بد واقعا میتونه آدمی مثل منو از زندگی ساقط کنه:(


نظرات 7 + ارسال نظر
رضوان جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 09:53 http://nachagh.blogsky.com

سالاد کلمات!
همسایه بالایی عوض شود الهی،که آزار کم بشه.مدتی مرخصی بگیر از همسایگی با اونا،بیا پیش من.

همسایه بالاییمون طفلی وسواس تمیزی و شست و شو داره.‌ دلمم براش میسوزه
قربون شما برممم رضوان جانم

مینا جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 08:41

لوبیا پلو با گوشت چنجه ای پخته میشه گوشتاش؟

گوشتشو مثل یه کوکب فاخر:) جدا میذاریم میپزه . قشنگ که پخت تو مرحله دم کردن برنج همراه با لوبیا به برنج میافزاییمشون .

mani جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 03:38

نسیم جان توانا
چه خوب که از آن رابطه ناراحت کننده بیرون امدی

آره واقعا چه خوب. خودمم خیلی خوشحالم که تموم شد.
ممنونم مانی جان

بیکار پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 21:59

برم نوشته های شهریور را بخونم

نه پس واقعا بیکاری:)) به نظرم نخون

ترانه پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 21:43

خوبه که از اون رابطه نجات پیدا کردی.

یعنی بخشی از من گاهی میپرسه چرا ادامه میدادی؟ دنبال چی بودی جدی؟

سمیرا پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 19:57

چیکار میکنی، انقدر هم بانمکی هم شیرین

وای من که دیگه ازم چیزی نموند بس که از شدت کیف ذوب شدم

زینب پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 18:31

دیدی؟
منم رفتم بخونم دیدم الانه که زخمی بشم
خیلی تلخ بود اون روزا برات

دیگه اینکه به عنوان یک شهرستانی غیرآپارتمان نشین واقعا می گرخم وقتی از زندگی آپارتمانی می نویسی
من اصلا نمی تونم اثر حضور و زندگی دیگران رو تحمل کنی
جزاکم الله خیرا

وای خیلی وا مصیبتاست:)

آپارتمان نشینی اگه وضع مالی ادم خوب باشه و یه آپارتمان درست درمون زندگی کنی اونقدرا بد نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد