هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

به نام خدا هنوز زندگی :)

اول که واقعا ممنونم از همه ی سی تا خواننده ی قشنگی که برای پست قبلی کامنتای مهربانانه گذاشتن.  الان یجوریم که دلم نمیخواد هیشکدومو تاییدو  پابلیک کنم . مثل بچه ای که دلش نمیخواد آبنباتا و تیله هاشو با کسی قسمت کنه. میخوام نگهشون دارم برای خودم و هی برم بخونمشون و هی کیف کنم. 

باورم نمیشه این همه صاحب قلب مهربون و قشنگ اینجارو میخونن و اینقدر ندیده و نشناخته بهم لطف دارن. این مهربونی واقعا تسخیرم کرد و حالم به مراتب بهتر از قبله. 

جونم براتون بگه که دیروز مثل یه مادر مراقب و مهربون با خودم تا کردم. غذا شوید باقالی  پلو  با ماهیچه ی خوشمزه ای پختم و با سالاد فراوون خوردم.‌ البته که یجور عجیبی بی اشتهام اما قشنگ لقمه لقمه تو دهن خودم میذاشتم و تیمار می کردم خودمو. ورزش نکردم اما برای این که فعالیت بدنی ریزی کرده باشم، خونه رو جارو و تی زدم. گردگیری مفصلی هم کردم. دوش آب داغ گرفتم و بعدشم بستنی وانیلی با روکش کاکائویی از اسنپ سفارش دادم و خوردم. 

گوشیمم خاموش کرده بودم و خیلی یواش و آروم تو خلوت گریه کردم باز .‌البته که بیشتر برای تصور و خیالم سوگوار بودم تا اصل ماجرا. انگار که دلم می خواست همه چیز درست بشه. یجور خیال واهی. یجور امید ناامید شده. وگرنه که تو واقعیت همه چیز اظهر من الشمسه. یعنی کورترین هم باشی همه چیو می بینی. من اما دلم نمی خواست بینا باشم و تو خیال زندگی می کردم. خب باید خداروشکر کنم که این خیال واهی تموم شد و حباب کذایی ترکید. 

دیشبم بدون قرص و هیچی خوابیدم. صبح علی الطلوع هم به یاکریما گفتم چطورین خنگولا؟ اونام گفتن بد نیستیم انیشتین:)  طرفای ساعت یازده، یازده و نیم ظهر هم بازگشت پیروزمندانه و عرورآفرین داشتم به میادین پارک پردیسان:) چرا به قول جنوبیا زیر برقاشی آفتاب و اینا رفتم؟ چون می خواستم خلوت باشه . یه کم زودتر که پارک قرق دوستان دونده و ورزشکاره. یه کم دیرتر هم که میشه عصر و بر و بچز با سگاشون میریزن تو پارک. زینرو ظهر بهترین وقته. 

موقعیه که هیچ بنی بشر خجسته ای تو پارک نیست و یه عده شبیه خودم ازینجا رونده و ازونجا مونده،  یا میدوون یا سر درگریبان راه میرن و با خودشون حرف میزنن. قبلا اینو دیده بودم. زینرو رفتم قاطیشون و واقعنم پارک خلوت بود و واقعنم همین طفلکا توش بودن. با هم لیگای خودم یه دور راه رفتم و بعد که ساعت ورزشیم گفت شده یازده هزار قدم ، گفتم دمت گرررم و برگشتم خونه . 

فیله ی مرغ گذاشتم بپزه با بروکلی و هویج و سیب زمینی. یه نیم چرتی میزنم و بعدشم ناهام میخورم. یعنی ناهار و شام باهم:) مردم از با نمکی واقعا:)

دیگه خلاصه که شب سمور گذشت و لب تنور گذشت:) 

نظرات 11 + ارسال نظر
لیمو یکشنبه 26 شهریور 1402 ساعت 11:16 https://lemonn.blogsky.com/

دقیقا همینطوره. این پورسه ی رد شدن از یک ناراحتی باید اتفاق بیفته و چقدر خوب که از خودتون مراقبت میکنین و غذاهای خوشگل و خوشمزه میدین به بیمار در حال بهبود. خوب باشین

نرگس شنبه 25 شهریور 1402 ساعت 14:53

الهی که غم از زندگی قشنگت بره و هرگز برنگرده

ممنونم از آرزوی قشنگت نرگس جانم. البته که خودت میدونی غم همیشه هست. گاهی کم گاهی زیاد. من در حال تمرین کردن سازگاری باهاشم

سارا شنبه 25 شهریور 1402 ساعت 12:50

چه خوب که بهتر شدین!
توانایی زیادی می خواد آدم از غم عبور کنه.
امیدوارم بیشتر اوقات ( چون همیشه متاسفانه نمیشه) حالتون خوب باشه

عبور که نکردم ساراجانم. اما دارم تمرین می کنم باهاش زندگی کنم. ممنونم ازت

قره بالا شنبه 25 شهریور 1402 ساعت 11:49 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

پست قبلی انقدر غمش زیاد بود که اون روز حتی نتونستم کامنت بذارم
انگار عادت کرده بودم به خندیدن موقع خوندنتون و یهو یه چیزی عین پتک خورد تو سرم که اسگول این چیزایی که داری میخونی احساسات یه آدمه نه یه سری نوشته مجازی

خوشحال شدم که بهتری
که برای خودت مادری کردی
که زندگی کردی از نو


هممون دوست داریم

ممنونم گوزل بالا جانم

رضوان شنبه 25 شهریور 1402 ساعت 09:59 http://nachagh.blogsky.com

این پست شما منو خوشحال کرد.چه خوب!خدا را شکر که دوستت دارند در و محبتت می کنند.من به تنهایی نگرانت نیستم.سی تا قلب مهربون به عشق ات می تپد.عمه اونا را دوست شون دارم که همراهم بودند تا دلجویی ات کنیم مبادا کم بیاری،گرچه محبت های ما مث پاک کردن اشک توسط دستای کوچولوی یه بچه از گونه های مادرش باشه.

رضوان جانم خیلی ازتون ممنونم و عذر میخوام اگه نگرانتون کردم.

دریا شنبه 25 شهریور 1402 ساعت 06:05 http://Taarikheman.blogsky.com

ابن موقعیتی رو که توصیف کردی عمیقا درک میکنم. پارسال تقریبا همین موقع من خیلی امیدوار به یه مساله ای بودم که اتفاق بیفته در حالی که در ظاهر قضیه،مدتها بود که برای همه روشن شده بود که این اتفاق نمیفته و اساسا هیچکس دیگه منتظر اون جواب نهایی نبود. ولی من به طرز عجیبی دنبال معجزه بودم انگار. واسه همین روزی که جواب نهایی اومد من واقعا نابود شدم. یادمه از شدت گریه نمیدونستم چکار کنم. میرفتم حموم تا کسی نبینه گریه میکنم. اصلا واسه بقیه عجیب بود این حالتها. ولی خب گذشت دیگه. زندگی همینه خب. چه بسا بارها هم اتفاق خوبی برامون افتاده که فکرشو نمیکردیم

دریاجانم منتظر معجزه بودن همون دروغ گنده ایه که به خودمون میگیم و بعد مدام اذیت میشیم. دروغ ما واقعیتو عوض نمی کنه.

mani شنبه 25 شهریور 1402 ساعت 04:52

آفرین نسیم جان ، و نوش جان

ممنونم مانی عزیز

زهره جمعه 24 شهریور 1402 ساعت 23:29 https://shahrivar03.blogsky.com/

آفرین دختر... همینه...
هیچ چی بهتر از این نیست که خودت بتونی نازِ خودت رو بکشی و برای خودت ارزش قائل بشی

ممنونم زهره جان
درست میگی

همه چی عالیه جمعه 24 شهریور 1402 ساعت 20:26

دمت گرم...همینه !!!

دم تو هم گرم

سمیرا جمعه 24 شهریور 1402 ساعت 19:12

منم دقیقا مثل خودتم یعنی ظهرهای پارک هارو دوسدارم وقتی که خیلی خلوته، نه ورزشکارا هستن، نه اونهایی که عصرها پارک پاتوقشونه، ولی یه بدی داره توی ظل گرمای تابستون پاتوق ظهرتو از دست میدی مگه اینکه دیگه خیلی صبور باشی ولی از الان به بعد عالیه لطفا از طرف من خودتو یه بغل محکم کن جوریکه به بدنت فشار زیادی وارد بشه

آره بابا فقط ظهرا خوبه. یه مشت انسان خسته دل و بی پناه جمعن زیر آفتاب
خیلی ممنونم ازت سمیرا

ماهش جمعه 24 شهریور 1402 ساعت 17:02 http://badeyedel.blogsky.com

چه جالب گفتی مثل یه مادر مهربون برای خودت غذا پختی و خوردی منم ازت یاد گرفتم از این به بعد این حس رو به خودم دارم

آره دیگه حواسمون به خودمون باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد