یادتونه ورزش می کردم و می گفتم دیگه الان خیلی هایم و خیلی بالام و داره سفینه رد میشه؟ خب بعد از چند وقت که آدمیزاد بدنش به این هورمونو عادت می کنه باید دوز کارو ببری بالا تا همونقدر های بشی!
بعد برای بالا بردن دوز ورزش، هم باید میزان تمرین بیشتر بشه هم شدتش. یعنی زمان بیشتر با وزنه های سنگین تر. خب این فرمول می دهد چاکلزی بیشتر. فقط برای این که مثل قبل احساس شادی و نشاط موقت داشته باشی .
اسیر شدیم به خدا:/ حالا من از امروز قراره یه سری تمرین جدیدو استارت بزنم. خدا بر من و اخلاف و اسلافم رحم بنماید که میدونم چاکلزی و درد و اینا از حد خواهد گذشت.
حالا این که ورزشه. در مورد همه چی همین جوریه. مسکنی که میخوری بعد از چند وقت دیگه تبدیل میشه به باد هوا به جای تسکین بخشی! قرص خوابی که قبلا کاری میکرد مثل خرس قطبی شیش ماه از تو تخت بیرون نیای، با خوش بو کننده ی دهن بی خاصیت و گرونی که خریدی فرقی نداره. هر دوش انگار یه مشت گچن.
خلاصه که دیدم لجم گرفته ازین خاصیت فیزیکال آدمیزاد گفتم بیام اینجا یه کمی عقده گشایی کنم. البته که اتساعات جسمی هم فائق شده و نمیتونم برم سراغ تمرینات جدید.
یجوریم که میگم بابا ول کن این داستانارو . مگه قراره چقدر زندگی کنی که فکر سلامتی و خوش تیپیتی؟ بعدمی بینم بحث ورزش برای من فراتر ازین حرفاست. نقطه ی اتصالم به زندگیه. یعنی برای این که دم و بازدم داشته باشم باید ورزش کنم. فی الواقع کمکم می کنه برای انجام همین کار اولیه و حیاتی نفس کشیدن. فارغ از هر چیز دیگه ای.
دیگه به گمونم تونستم خودمو قانع کنم و دست از شکوه و شکایت بردارم و برم سراغ امروز و ملزوماتش.
آفرین من تنبلیم دو ساله نذاشته به عرفان و درجات بالا برسم.
لیموجان واقعا چیه این ادمیزاد
به درجه ای از عرفان رسیدم که نقطه اتصالم همچون اینترنت پر سرعت آن ور آبی ها همیشه همیشه متصل هست ... متصل ام من معتدل ام من ، شمع دلم من و از این داستان ها
ساقی تو روز به روز داره کارش بهتر میشه
چرا به همه چی عادت میکنیم آخه
من ورزش دوست ندارم
اما ورزشکاران را دوست دارم
نمیدونم چرا اینجوریه اصن
من گوزلارو دوست دارم بنکل
حتی منم قانع شدم!!
جدی؟
وای چه جالب گفتی ها.حدا اینجوریه؟بیخود نیست مادرم دم دمای فوت شدنش دیگه تسبیح از دستش نمی افتاد می گفتم مامان!از نفس افتادی.چقدر صلوات می فرستی ؟،کمی تعطیلش کن چیزی بخور،استراحتی بکن ،می گفت آخه نذر کرده ام هزارتا صلواتم را به یازده هزار قبلی وصل کنم ،میگفتم ماها یه دور تسبیح هم جون مون را را بالا میاره چطور یازده هزار صلوات می فرستی به خدا به جای تو ،من نفس کم میارم ،میگفت مادر! من به این دور زدنا زنده ام ،رهایم کن ،به حال خود بکذار مرا.
آره واقعا گاهی این چیزا تنها نقطه ی اتصال میشن به زندگی.
روح مادر نازنینتون شاد باشه