هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

صبحانه دوستانه:)

هرچی به این ادمای دور و برم میگم بذارین من صبحا بخوابم ظهر به بعد هرجایی بگین میام و هر کاری بگینم می کنم، باز گوش به حرفم نمی کنن و خیلی کیوت واسه صبح جمعه قرار صبونه می چینن. 

حالا کاری نداریم که رفتم و خیلیم اتفاقا خوش گذشت اما یه کم پر حاشیه بود به گمونم. با دوستام رفتیم یه جای خیلی لاکچری و ازینا که تو منو سینیای مختلف صبونه دارن و قیمتشونم با سینی چلوکباب برگ، مو نمیزنه. 

منم که ته صبونه لاکچریم بربری و خامه و عسله خیلی سر ازین منوها درنمیارم .‌خلاصه که بین کلی ریسه رفتنای دوستام از دست حرفای من ، انتخابامونو کردیم و بعدم خب سفارشمونو آوردن. ظاهر واقعا شکیل بود. اما من اول یه ناخنک زدم به چیزی که آشناترین ظاهرو داشت و گفتم ای ول من از همین املت میخورم. 

اما خب دیدم واقعا نمیتونم و منی که همه چیزخوارو بنده ی شکرم واقعا این طعم برام قفله. بعد همین طور همه ی چیزای سینی خودم و سینی دوستامو چشیدم و دست آخرم سیمیت خوردم با پنیر و گوجه و خیار. 

با این تواصیف معلومه دیگه کلی غذا دست نخورده باقی موند. البته دوستامم با یه کمی تفاوت شبیه خودم بودن و خلاصه اونام تیکه ی دست نخورده از غذاهای هردمبیل و عجیب زیاد داشتن. 

یه آقای خیلی محترم و شیک و برازنده اومدن بالای سر میزمون و گفتن که الان براتون اینارو پک می کنیم و اصلا غصه نخورینا:)

بعدم پنج تا ظرف شکیل دادن دستمون و اومدیم بیرون. یه کمی قدم زدیم و یه کمی حرف زدیم و با بی ارزش کردن تمام آدمای موفق دور و برمون و له کردنشون، یه کمی جیگرمون حال اومد و وقت برگشتن به خونه شد. 

یکی گفت ناهار خونه مادرشویم دعوتم. یکی گفت الان باید برم مهمونی تولد جاریم و ‌... خلاصه بدینسان همه  ظرفای غذاشونو دادن دست من و گفتن تو ببرشون. 

تو چشماشونم یه ترحمی موج میزد که طفلک نه مادرشوی داره نه جاری و نه هیچی. خوراکشم نون و پنیر و گوجه و خیاره. بره چند روز با اینا ارتزاق کنه و بشه خیرات واسه اموات ما:)

منم ظرفای یه بار مصرف پر از غذاهای عجیب و غیر قابل خوردنو گذاشتم رو صندلی ماشین  و راه افتادم سمت خونه. اولین زباله گردی که دیدم زدم رو ترمز و هر پنج تا ظرفو با کش و قوش عجیب به کمرم از رو صندلی عقب برداشتم و از شیشه ماشین دادم به آقای زباله گرد تا شاید بدینسان فقر و گرسنگی ریشه کن بشه:)

اونم دید من اینقدر دست و دلبازم گفت ما تو یه ساختمون نیمه کاره ایم و ده تاییم. پنج تا دیگه بده:) با اشاره به صندلی عقب بهش فهموندم که دیگه چیزی ندارم و راه افتادم. 

با خودم گفتم خدا کنه این آقای زباله گرد صورت من یادش نمونه چون به امیدچلو قیمه و چلو قرمه سبزی ظرفارو باز می کنه و با یه مشت سوسیس آغشته به نمیدونم چی و تخم مرغ حیف و میل شده به خاطر دستور پخت عجیب:)و ... روبرو میشه. بعد خب مسلما دلش میخواد دوباره منو که دید و بهم بگه آبجی شما که نمیدونی پولتو خرج چی بکنی بعد ازین باهامون نقدی حساب کن:))


نظرات 27 + ارسال نظر
قره بالا دوشنبه 20 شهریور 1402 ساعت 13:32 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

به لوئی
ای انسان نامرد
آیا شما نمیدونستید که من زمانی عاشق تئاتر بودم؟
آیا شما نمیدونستید که شاید با دعوتتون خوشحال بشم؟
آیا روا بود این کار؟

آقا تپل سال دو بشه کارش کم میشه
میگم آش دوغ بپزه
الکی هم میگم خودم پختم


پشت میز گوگولی و قشنگ هنوز زندگی جونم بشینیم و ور ور ترکی حرف بزنیم
البته خب هنوز زندگی دعوتمون نکرده

لیمو یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 11:15 https://lemonn.blogsky.com/

وای صبحونه رو توی روزهای سرد پاییز و زمستون خیییلی دوست دارم

کلا پاییز و زمستون خیلی خوبه

لویی یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 08:34

به قره بالای عزیز

اواسط مرداد قرار بود نمایشنامه‌خوانی داشته باشیم، تو ذهنم بود که اطلاع بدم شاید تمایل داشتی باشی بیایی اما شرایط به‌گونه‌ای شد که به هیچکس نگفتم.
این یکی دو روزه هم راه های ارتباطی رو غیرفعال کردم تا در دنیای واقعی وارد عزلت بشم! مونده فقط فضای وبلاگ

بابت ارتقا به دوستانت آش می‌دی، بعد من و هنوز زندگی رو به عنوان دوستانی هنرمند و فاضل نمی‌خوای مهمون کنی؟!

این میز و کنجی که هنوز زندگی عکس میوه‌ها رو گذاشته جای دنج و دوست داشتنی به‌نظر می‌یاد، گنجایش سه نفر هم داره! به‌نظرم بریم اونجا منم مربای آلبالوی مامان پز می‌یارم، سر راهم خامه و بربری هم می‌گیرم

لویی جان با شیطان رجیم نسبتی نداری آیا؟ این وسوسه های شیطانی چیه اخه میندازی به جون خلق؟

قره بالا یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 00:46 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

به جناب لوئی
آخه چند روز بود همش به یادتون بودم
بعد یهو دیدم از پشت دار و درخت اومدین بیرون و سلام کردین

زشت نیس من تو این شهر مهمونم بعد بیام شما رو مهمون کنم؟

لویی جان پاسخگو باشین . من فقط میتونم بگم گوزل بالاجان، تا ابد حق

قره بالا یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 00:44 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

آشی که واسه قبولی ارتقا واسه بچه ها گرفته بودم از نیکوصفت بود
بریم که یه دور دیگه با دوستان اینوری داشته باشیم یک آش خوشمزه رو

به به نوش جونتون باشه آش ارتقا
میگما گوزل بالا میخوای بمونه واسه قبولی بورد
قتلم دیگه واجب شد

لویی شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 17:58

ای دکتر قره بالا
ای در طبابت توانا
ای که سوزنت شفا
قلبت مملو از مهر و صفا

من بعد از چند ماه غیبت، در دو سه وبلاگ کامنت گذاشتم، اینقدر الم شنگه نداره که!
از طرفی وقتی وبلاگ رو پاک کردی کجا کامنت می‌ذاشتم؟

فکر اینکه دو هفته دیگه پاییز از راه می‌رسد وجودمان رو مملو از شعف و شادی می‌کند!
صبحانه پاییزی که لذتی ست وصف نشدنی!
باشد که دکتر قره بالا به مناسبت اولین حضور پاییزی در تهران ما را مهمان کند

گوزل بالاجان پاسخگو باش

قره بالا شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 15:32 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

بابا چرا نعمت خدا رو حروم کردین
بخورین دیگه
اینجور وقتا منم با خودتون ببرید

نمیشه باهم بریم اون املتی که معرفی شد؟؟؟

جناب لوئی اینجا
جناب لوئی آنجا
جناب لوئی همه جا

حالا من یه ذره پیاز داغشو زیاد کردم واقعا خوب خوردیم اما حجم زیاد بود واقعا
من و تو و لویی یه قراری بذاریم بریم خب. پیداش نکردم فوقش تو نیکوصفت یه آش میزنیم برمی گردیم. البته بذاریم واسه وسط پاییز

آذرخش شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 11:45

سلام
من فکر میکردم خداحافظی کردید و رفتید و وبلاگ هم تعطیله !
نگو همچنان مینویسید.
دبستان و راهنمایی که میرفتم یکی از دایی هام با اهل و عیالش آخر هفته ها همیشه خونه ی ما ولو بودند رابطه خوبی با هم داشتیم کلا اهل بزن و برقص و شادی بودند... من با پسر دایی هام که از من ۱۰ سالی بزرگتر بودن دائم اینور اونور میرفتم و کلی بهم خوش میگذشت اما جمعه آخر وقت یا شنبه صبح، وقتی خداحافظی میکردند و میرفتن خونشون یه دفعه یه غمی سراسر وجودمو فرا میگرفت و حس تنهایی عجیبی بهم دست میداد انگار جون منم با اونا میرفت. این حس غم و تنهایی با من بود تا پنجشنبه بعدی که دوباره بیان و من با دیدنشون احساس شادی بکنم!
اونروز که پست گذاشتید دیگه نیستید و ... همون حس تنهایی در من زنده شد و غم سراسر وجودمو گرفت در حالی که مدت کمی است که با شما آشنا شدم و وبلاگتون رو میخوندم، با این حال اون حس در من زنده شد...
بعدها هر چقدر که بزرگتر شدم بیشتر دیدم و حس کردم که اونایی که خیلی دوسشون داری بالاخره یک روز برای همیشه ترکت میکنند و در انتها سهم تو مشتی خاطرات شیرین به یاد موندنی و تنهایی غریبی است که با بالاتر رفتن سنت بیشتر حسش میکنی. و اما قسمت تلخ زندگی اینه که در طول عمرت ناچاری به پذیرفتن این تنهایی و خیلی از اجبارها، بایدها و نبایدهای دیگه...
به قول رسول نجفیان عزیز و شعر زیباش که میگه :
عجب رسمیه رسم زمونه
قــصــهء بـرگ و بـاد خزونه
مـــیرن آدما از اونا فـقط
خــاطــره هـاشــون بـه جـا مـی مونه
کجاست اون کوچه چی شد اون خونه
آدمـــاش کـــجــان خـــدا مــی دونــه ...
علی ایحال خوشحالم که همچنان شاد و سرزنده و سرحال هستید و مینویسید. دلتون همواره شاد و لبتون همیشه خندون.
.

سلام بر آذرخش عزیز و بزرگ
ممنونم که باز سرزدین و دیدین اینجا هنوز زندگی جریان داره:)
دو روز بیشتر تو عالم خداحافظی نموندم زود برگشتم

باغبان شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 09:16

عه دفعه قبلم زباله گرد پک هارو گرفته بود همینو گفته بود که ما زیادیم ،(مدیونین فک کنین دارم پز حافظه امو میدم و دقتم توی خوندن پستها) ایموجی آمادگی کنکور در حد تک رقمی

لامصب این حافظه نیست به خدا طلاست، برلیانه
درست میگی کلا رفقای من به قرار صبحونه علاقه ی عجیبی دارن

رضوان شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 05:11 http://nachagh.blogsky.com

متن تون پر است از مفاهیم ارزشی و صناعات ادبی و طنزهای شیرین و البته نمکین.

ممنونم رضوان جانم
شما که اینجارو میخونین برای من دنیایی حال خوب داره

رضوان شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 05:04 http://nachagh.blogsky.com

ظاهر دلبرانه ای داره ولی از نظر من زیبایی در زندگی ساده خودمان است.من به خودم قول داده ام دیگه تو چنین دور همی هایی شرکت نکنم.

حالا هر از چندگاهی ایرادی نداره به نظرم

نرگس شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 01:20

خدا رو شکر که خوش گذشته و البته خوش به حال دوستانت شده که حسابی از طنز قشنگت لذت بردن. خدایی همسر سابق چی میخواست از زندگی مگه؟!

جای شما خالی بود نرگس جانم
ممنونم ازت واقعا.

خواننده خاموش شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 01:04

سلام مدت کمی هست که وبلاگتونو پیدا کردم ولی میتونم بگم که بیشتر اوقات از خوندن پستاتون کیف میکنم و خنده میاد رو لبام، بدونین که دلیل خنده و حال خوب کسی هستین که بیشتر از دو ساله که خنده رو لباش نیومده همیشه برامون بمونین عزیزم.
یه دوستی داشتم که بهش میگفتم آدم با تو زندگی کنه هیچ وقت پیر نمیشه الانم میخوام این حرفو به شما بگم که هر کی با شما زندگی کنه پیر نمیشه خیلی حس و حال خودتون و وبلاگتون و قلمتون رو دوست دارم.

سلام به روی ماهتون
ممنونم که روشن شدی و با کامنتت کلی بهم حس خوب دادی.
یعنی شاید باورت نشه وقتی میگی با خوندن اینجا لبخند میزنی یه حالی پیدا می کنم که در وصف نگنجد.

لویی جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 22:24

کتاب من صفحه آخرش پاره شده، روایت مربوط به مربای شاتوت رو نداره!
کنجکاو شدم اون مکان مربوط به دو پیرمرد که خانم سمیرا در کامنت‌شون اشاره کرده بودن رو پیدا و امتحان کنم.
حدود ۲۰ سال پیش آش نیکوصفت تو همون محدوده انقلاب تازه افتتاح شده بود، آش شله قلمکارش خیلی طرفدار داشت، کاسه‌ای ۵۰۰ تومان(نسل جدید شاید ندونه در سال‌های نه چندان دور اسکناس ۵۰۰ تومانی هم داشتیم!).

اتفاق خوبی که در سال‌های اخیرا افتاده تبدیل یه سری خونه‌های قدیمی به کافه در مرکز شهر بوده(سمت ویلا، ایرانشهر و...)، هم خونه حفظ و مرمت شده هم درآمدزایی داشته، شخصا که انتخابم همیشه این کافه‌ها هستن.

نیکوصفت تو جمالزاده جنوبی هنوزم هست و هنوزم عالیه

نازی جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 21:15

قبل از عکس میگفتی زن حامله نبینه من صبح دهنم انگار باز نمیشه نوش جونت هم دور همی هم صبحونه


نازی جان منم صبحا خیلی ردیف نیستم واسه خوردن
جای شما خالی بود

لویی جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 20:31

سلام
عکس صبحونه که عقل و هوش و دل و ایمان رو یک جا می‌رباید!
گاهی پیش اومده در کافه به شخص سفارش گیرنده گفتیم پیشنهاد خودش چیه، یه چیز اورده که نه تنها اسمش که طعمش هم عجق وجق بوده!
با احترام به املت و چای شیرین! ترکیب مربای آلبالو با خامه و بربری تازه، همون صبحونه بهشتی ست که وعده داده شده!

*دیالوگ اون آقای زباله‌گرد و دوستانش بعدا از خوردن صبحانه:
اینم از صبحونه اعیان و اشراف! صد رحمت به نون و پنیر خودمون

سلام بر لویی عزیز و ادیب:)
حتی تو بعضی روایات مربای شاتوت و خامه هم آورده شده
اخه یجوریم بسته بندی کرده بودن و ظرفای یه بار مصرفشون ناناز بود که مگو و مپرس

بیکار جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 20:30

پاسخ
صادقانه همه اش را نخوندم چون مثل عذای سرد شده از دهن افتاده. بعد هم حوصله آه و ناله ندارم
ولی در کل داری پله های ترقی را دوتا یکی طی میکنی

سبک نوشتنت هم طنزی تر شده .

بیکارجان، خیلی آشنا میزنی

بیکار جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 19:13

حقشون بود غذا را همونجور میگذاشتید می‌رفتید به نشانه ناراضی بودن.

حالا بیچاره ها غذاشون اینقدری که من گفتم بد نبود
راستی پستای پارسالو خوندی؟

سارا جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 18:31

خیلی خوب توصیف کرده بودین!
منو هایی که آدم سردرنمیاره!
من خودم اصلا اهل ریسک تو غذا نیستم و همیشه هم غذاهای تکراری سفارش میدم.
درسته خوبه که آدم خودشو تحویل بگیره اما به نظر من دیگه بعضی رستوران ها و کافه ها، کلاس الکی می گذارن و من یکی حس خوبی ندارم.
اگرچه گاهی به خاطر همراهی میرم ولی واقعا ترجیحم غذای خوب و تمیزی رستوران و کافه است نه اینکه پسرها و دخترهای جوان اینقدر دور آدم بچرخن و انگار آدم دختر پادشاه هست اینقدر که لفظ قلم حرف میزنن!

ساراجون خلاصه جاتون خالی بود و جای بسیار چیتان پیتانی بود.
من کلا آدم صبح نیستم و غذای پخته غیر از نیمرو هم برای صبحونه دوست ندارم. اما در مجموع خوش میگذره

مانی جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 18:25

عزیزم ، چه خوب که خوش گذشت

من همیشه می گم خانه غذا بخوریم ، بعد بریم دوستان را ببینیم ، اگر از این رستوران ها قراره بریم

خیلی قدیما می گفتم غذا بخوریم بعد بریم عروسی / مهمانی
الان با خوشحالی ، دیگه کلا عروسی / مهمانی بالای ۵ یا ۶ نفر نمیرم

بله جای شما خالی واقعا خوش گذشت.
من اگه به خودم باشه و لیبل منزوی و اسکیزویید و این چیزا نخورم کلا از خونه بیرون نمیرم

فرشته جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 17:14

بمیرم برات حالا دنگی بود

خدا نکنه فرشته جون آره دنگی بود و هر از چندگاهی تکرار میشه این کار. منم یه چیزاییشو دوست دارم حالا این که دوستامو می بینم و آدما و جاهایی که انگار مال یه دنیای دیگه ان. برام در کل جالبه

سمیرا جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 16:09

زینب جون کامنتت عالی بود حرف حق زدی واقعا

Pariiish جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 15:09 http://Magicgirl.blogsky.com

چه کار خوبی کردی.این بنده خداها انقد گرسنگی‌ میکشن و خیلی وقتا از تو همون زباله ها مجبورن غذا پیدا کنن مطمعن باش خیلیم بهشون خوش گذشته.یبارم غذای لاکچری (هرچند بدمزه) امتحان کردن.

بدمزه نبودن اما با ذائقه ی من سازگار نبودن اونم برای صبحونه

سمیرا جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 14:55

سیمیت رو متوجه نشدم چیه که با نون و پنیر و گوجه میل کردی؟ چرا قابل خوردن نبودن، مثلا ادویه های عجیب داشتن؟ یا مثلا سوسیس تخم مرغی نبود داخلش که بشه میل کرد؟ بعد دوستاتون بازم اونجا احتمال داره قرار بذارن؟ میخوام ببینم واقعا ناراضی بودین یا نه! مهم اینه خوش گذشته عزیزم، همیشه به شادی هر چی جای قدیمی تر و به ظاهر غیرشیک تر آدم بره ولی جایی باشه که مردها زیاد واسه غذا خوردن برن، احتمال خوشمزگی غذاها و ارزونیشون میره بالا، مثلا یه مغازه قدیمی همون اول میدون انقلاب هست، به سمت کارگر جنوبی، دو تا پیرمردن که معلومه از قدیم اونجارو دارن، ببین خیلی قدیمیه یه پله عجیب غریب رو هم باید بالا بری ولی بهترین املت دنیارو دارن، بعدشم بهت میگن چای یا نوشابه، که قطعا باید بگی چای، یه قوری چای میارن برات، خستگی کل زندگیت از تنت بیرون میره ولی ظاهرش صفره، بوی روغن سوخته میاد اکثرا، خیلی وقته نرفتم ولی عاشقشونم، پیرمردا هم خیلی عزیز و دوسداشتنین، اگه پیداشون کردی و اهل رفتن به اینجور جاها هستی، امتحانش کنی بد نیست، خیلی هم آدمای خوبین

سیمیت این نون گرد تیوپیاست که اصلش هم ترکیه ایه گویا. من خیلی دوست دارم و به نظرم نان سحر بهترین کیفیتشو میزنه تو ایران.
کلا دوست لاکچری داشتن داستانیه واسه خودش:)
ترجیح من یه فلاکس چای و یه چند تا لقمه ی نون سنگگ و پنیر گردو سبزیه رو چمنی دشتی دمنی

رضوان جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 14:47 http://nachagh.blogsky.com

متن امروز را بر خلاف این چند روز باب میل من نوشته بودی.حظ کردم.آخه این منو های عجق وجق چیه میدن دست ادم بدون مزه‌مزه کردن زیر بار خرج میری بعد نمی تونی تحملش کنی باز می ری سراغ نو و پنیر و خیار قبلی خودت؟اما اونحاش قشنگ بود مه پک کردند و دوستان همه شون گذاشتند رو دست شما و شما چه بامزه هم از دست شون راحت شدی و هم بی غذایی را به نوا رسوندی البته که اگر سنگ هم به اون زباله گرد بدی میخوره و ناز نمی کنه.دستت طلا. و هم خودت را رهانیدی از ویزی که اگر خوردنی بود همونحا باقی نمانده بود.

نمیدونستم نوشته های این چند روزو دوست نداشتین
نمیدونم چرا منوها اینجوریه واقعا. نصف این پولو می دادم از این کترینگا میشد کلی چلو قیمه خرید .

Fall50 جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 14:20

خیلی با مزه می نویسی فکر کنم هم نشین خوبی باشی وبشه ساعتها کنارت روده بر شد ‌موفق وسلامت باشید

قربون شما بشم ممنون که اینجارو میخونین.

زینب جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 13:56

واقعا برای ما که همه چیزنخوریم صبحانه ی هتل و صبحانه ی بیرون اسرافه
به دوستات حسودیم شد. زچه رو؟ زینرو که شما رو تو جمعشون دارن

حالا من ادعای همه چیز خواری دارم اخه
قربون شما برم زینب جانم
اینجوریه که من حرف معمولی میزنم از نظر خودم و اینا قهقهه میزنن:) تلخک جمعم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد