هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

سرم شلوغ باشه گویا برام بهتره:)

امروز صبح برنامه ای نداشتم و دیشب هی می گفتم به به کلی میخوابم و چنین و چنان. اما چی شد؟ هیچی از هفت صبح نشستم رو صندلی و دارم به چند و چون زندگی فکر می کنم. اگه یک ساعت تفکر معادل هفتاد سال عبادت باشه پس من حوالی سیصد سال عبادت کردم امروز. خدا قبول کنه از این بنده ی کمترینش:)

خیلی هم مرتاضانه کار می کردم. یعنی چی یعنی نه آبی نه دونی هیچی به این بدن بدبخت نرسونده بودم و فقط فسفر میسوزندم و گاهیم از شدت ویرانی:) دوتا میزدم رو زانوم.

بعد که فرایند طولانی تفکر بی نتیجه ام تموم شد، دیگه واقعا تمام انرژیم تموم شده بود. رفتم تو آشپزخونه دیدم محض رضای خدایی که این همه عبادتش کردم، دریغ از یه بند انگشت نون.  اومدم سرگوشی که از اسنپ نون سفارش بدم دیدم هیچ کدوم از اقلام تو یخچالم میل ندارم. نه پنیر نه تخم مرغ. گفتم اوووه خامه میخورم با عسل. 

شال و کلاه کردم و رفتم بیرون. بس که بیرون نرفتم قشنگ نور چشامو میزد. مثل تو فیلما که زندانیا بعد از آزادیشون با یه دست ساکشونو میندازن رو شونه و با یه دست جلوی آفتابو می گیرن، راه افتادم به سمت نونوایی بربری. چون بربری و خامه و عسل می خواستم فقط:) 

خب طبق  معمول تمام اهالی محل هوس نون بربری کرده بودن و خدابه سر شاهده یه صف طویل القامه ای بود که مگو و مپرس. گفتم فدای منویات شکم. خودتو بسپار به تقدیر و وایسا. خوبی نونوایی بربری اینه که وایمیسی وایمیسی یهو بختت وامیشه. یعنی کل محتویات تنور با هم میاد بیرون و کار ده بیست نفر همزمان راه میفته. مثل سنگک دونه دونه نیست:) 

اما خب فرایند وایسادنمم مثل فرایند فکر کردنم خیلی طولانی شد مخصوصا این که باید به آدمای جدیدالورود  یادآوری می کردم که برن ته صف. تهی که فی الواقع به مغازه لبنیاتی می رسید. اینم واقعا فرسایشی بود:) 

خلاصه با هر طرفه الحیلی که بود، یه نون بربری زدم زیر بغلم و با خامه و کره بر گشتم خونه. نون بربری لامصب یجوریه وقتی میرسی خونه انگار خودت نونو پختی بس که سرتاپات سبوسی آردی میشه. حالا کاری به این حرفها ندارم نشستم بربری تازه خوردم با خامه و عسل. این وسطا کره هم میخوردم. 

این مواد سرشار از چربی و اصلا خود چربیو که میخوردم یادم افتاد به چند سال پیش. همکار تپلی داشتم که همیشه غذا خوردن کنترل شده ی منو به سخره می گرفت. یا همین طور ورزش کردنمو. البته که با هم شوخی داشتیم و خیلی ندار بودیم اصطلاحا:) 

همیشه هم حرفش این بود که بیچاره یه روز که از باشگاه میای بیرون ، ماشین میزنه بهت و له میشی . اون وسط یه ظرف سینه مرغ ریش ریش شده که از کیفت افتاده بیرون و  قرار بوده ناهارت باشه، هار هار بهت میخنده و میگه این اسگل غیر از ما چیزی نخورد و همشم زیر آهنای باشگاه داشت جون میداد تا سالم بمونه . حالا ببین وضعشو:))

البته  من با اون وقتام خیلی فرق کردم و واقعا تلاشم اینه مرگم باعث مسرت خاطر مرغای ریش ریش شده  نشه و گاهیم بزنم تو دل ناپرهیزی.  مثل امروز که قشنگ یه ناپرهیزی بودم که دست و پا درآورده باشه:)

دیگه بعد ازین صبونه ی پر از داستان، دیدم اوووه چقدر خوابم میاد تازه. ازونورم باز دیدم اووووه بیا رسید وقت درو از پیشم نرو:) یعنی چی؟ یعنی خب بعد از ظهر شد و باید شروع کار ما آغاز بشه. 

برای همین میگم من اگه سرم شلوغ باشه برام بهتره. از پرباری روزم تا الان جوری در شگفتم که حد و حساب نداره واقعا. تازه خسته هم شدم شدید:))


چونان یک وبلاگ نویس پاسخگو:)

همون صبح مصدع اوقات شدم و گفتم میرم فردا میام . اما یه پیام خصوصی و نیز دوکامنتی که تایید نکردم منو بر آن داشت که بیام و ازهمین تریبون اعلام کنم که من چقدر در مقابل خواننده های قشنگ اینجا  خودمو مسئول و پاسخگو میدونم:) 

دوست قشنگ و ادیبی که برام یه شعر کامنت گذاشته بودین و واقعا هم ابیات خلاقانه ای بودن، دلیل پاک کردن کامنتتون، این بود که یه کم شوخیتون با من بار سکچوال داشت.

 نه این که من خیلی پاستوریزه باشم و بگم عوا ازین حرفا نزنین و من ناراحت میشم. نه. فی الواقع من شمارو اصلا نمی شناسم و این اولین باری بود که کامنت گذاشته بودین. خب برای شروع یه کم    زیاده روانه به نظر می رسید. هرچند من در کل از  حاشیه سازی فراریم و دلم میخواد، وبلاگم در عین طنز بودن، کاملا پاک و پاکیزه باشه و هیچ هجو و هزلی توش نیاد. 

خلاصه که لطفا به خاطر  پاک کردن کامنتتون از من نرنجین و بذارین به پای حساسیت های شخصیم. دست آخرم باقی بقایتان و این صحبتا:)


رسالتمو زود انجام بدم:)

از من بعیده این ساعت با یاکریما همراهی کنم و بیدار و هشیار بیام اینجا و بخوام چیزی بنویسم. یاد رضوان نازنین افتادم که ساعت پستاشون باعث میشه برق سه فاز  از کله م بپره:)

خلاصه که امروز بی نهایت شلوغم. یکی از شلوغ ترین برنامه های تاریخ زندگیمو چیدم و به گمونم از هیجان و استرس و حالا هرچی! خوابم نبرد دیگه.‌ البته هنوز امیدوارم یکی دوساعتی بخوابم زینرو سراغ صبونه نرفتم :)

اینجوری بیفتم رو غلتک کار، شما از دست پستای طویل و آسمون ریسمونی اینجا خلاص میشین. فوقش دیگه بتونم یه حاضری بزنم و برم. میدونین  شنبه ی گذشته وقتی دیدم استاد کلاسی که میرم،  این همه سختکوشه و خم به ابرو نمیاره، یه کمی متحول شدم به گمونم.

 البته بی پولی یهویی به دلیل پاره ای خرجای پیش بینی نشده هم بود. یعنی یهو دیدم یا قمر الملوک وزیری:) دارم به نقطه ای میرسم که باید سه شنبه شب، دم امامزاده صالح چادر بکشم رو صورتم. ملتم که این روزا کلا پول نقد حمل و نقل نمی کنن معلوم نیست اصلا نتیجه چی بشه:))

خلاصه ترکیبی از این عوامل دست به دست هم داد تا من بخوام حساب بانکیمو کنم آباد. البته آباد که چه عرض کنم فوقش از نقطه ی صفر بیارمش در حد بخور و نمیر. 

دیگه همین. مورد دیگه ی قابل عرضی وجود نداره و به احتمال زیاد فردا که یه کمی خلوت ترم بیام اینجا و یه کم برم تو فاز پرت و پلا نوشتن.  یکی دو روزه حس می کنم خیلی پستام موجز و فاخر شده و این به گروه خونیم نمیخوره:)



زیر سم اسبان:)

فشار کارمو بیشتر کردم و الان تو یه استراحت بین راهیم:) بهتره دیگه بیشتر بهش نپردازم و همین بس که صبح فردا شده و بدن منم زیر سم اسبان. اسب چیه؟ سم اسب کجا بود؟ هیچی دیگه کار کردن خیلی سخته در مجموع:)

به نحو عجیبیم هیچ حرفی برای گفتن ندارم و به قول آقامون ابی، خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و غربت، گیج و مبهوت بین بودن و نبودنم:))

اما خب نمیشه که هیچی نگم:) زینرو باید بگم که خیلی فاخر شدم و شبا موقع مطالعه خوابم میبره و عین تو فیلما کتابو میدارم رو پاتختی و چراغ بالای سرمو خاموش می کنم و می خوابم. البته حالا کیفیت و کمیت خوابم خیلی چنگی به دل نمیرنه اما شکل ظاهریش بهتر شده. 

امروز ورزش ندارم اما فردا تو برنامه دارمش. باز از ازون روزاست که حتما کافئین به جای خون تو رگام جریان داره چون نمیدونم چند لیوان قهوه خوردم از صبح تا الان. 

دیگه همین دقایق استراحتم داره تموم میشه و مجبورم این پست رو به شکل موجز و کوتاه منتشر کنم:))

تو کوچه مون عروسی شد بالاخره؟

اینو شنیدین دیگه؟  بعضیا  وقتی دارن از شکستا و بدشانسیاشون میگن بلافاصله پشت بندش به خودشون امیدواری میدن و میگن که عب نداره حالا، ایشالله یه روزی تو کوچه ی مام عروسی میشه. یعنی مام روی خوش زندگیو می بینیم.  

حالا منم هرچی نشستم دیدم ای بابا تو کوچه ی ما عروسی نمیشه اصلا:) زینرو گفتم حالا واسه دست گرمی یه ریسه ای ببندیم شاید  که تقی به توقی خورد و خبری شد:) هرچند ماه صفره  و مادر بزرگم می گفت این ماه سنگینه خیلی:) اما در کل حالا ما ریسه رو بستیم  تا ببینیم چه میشه. 

ریسه بستیم یعنی چی؟ یعنی الکی یه سری دلخوشی واسه خودم جفت و جور کردم‌. میرم جلوی آینه میگم اووو چه خوبه خیلی سوسکی بدنم داره فرم میگیره پس ورزشو ول نکنم! یا اووو ته حسابم شپش داره قاب بازی می کنه پس یخورده از ادا و اصول کم کنم و ساعتای کارمو افزایش بدم:) و یا اوووهایی ازین دست:))

چرا میگم دلخوشی؟ چون حس تسلط به زندگی پیدا می کنم. این منم که بدنمو میسازم. این منم که حساب بانکیمو پر می کنم:) حالا قبلنم کسی با بدن و حساب بانکیم کاری نداشتا ولی خب اینقدرم خودمو مسلط و پرتوان نمی دیدم.

امروز قبل از رفتن به اداره ی مخروبه ی مربوطه، زنگ زدم به یه همکار سابق‌. حالا یه دوستی ریزی هم باهاش داشتم تو این چند وقت ولی خب خیلی میکروسکوپی بود:) خیلی مسلط و با رویی مشابه سنگ پای قزوین، بهش گفتم که میخوام انجام این کارمو بسپارم بهش. 

گفتم هرجوری که بشه هم در صدد جبرانم. حالا مادی یا معنوی یا حالا هرچی. حتی گفتم میتونم واست پایان نامتو بنویسم:) شما فقط تسلطو داشته باش؟  خلاصه یجوری بنده ی خدارو گذاشتم تحت فشار شرمنده سازی که گفت این حرفا چیه چشم من میرم ببینم چیکار میتونم بکنم:)) 

همه چی عالیه جان، ساقیمو با ساقیت تاخت میزنم. یعنی دیگه چیز ارتباط و استفاده از شبکه ی روابطو درآوردم با این کارم. مبادله ی تهاتری کردم حتی. خدمت در مقابل خدمت. گفتم حتی میتونم برات  اون انگیزه نامه تم بنویسم اصلا بیام هر روز در خونه تونو جارو کنم و اسفند دود کنم برات تفاله شو بپاشم جلوی در؟ یعنی تعریف از حسن یوسف و پوتوس در مقابل این حرفایی که من زدم صحبتای یه اول ابتداییه در مقابل پی اچ دی ادبیات:)))

خلاصه نرفتم اداره و کارو سپردم به کاردون. قصدمم اینه که هر روز صبح، ظهر، شب خیلی منظم و متناوب به این همکار سابق پیام بدم یا زنگ بزنم و پیگیری کنم. حالا لالوی اون پیگیریا هم بگم که چقدر پاشنه ورکشیده ام واسه جبران حالا هر کاری که اون بخواد:)

این که از این. امروزم کارای مختلفی سرم ریخته. برم یخورده رتق و فتقشون بکنم بازم برمیگردم. به قول  یکی از دوستام فعلا برم برسم به تمشیت امور امروز . 


بعد از دو سه ساعت نوشت: یه ورزش حقی کردم که دیگه توان از جای برخاستن و تمشیت امورو ندارم. افراط و تفریط چقدر؟ اینور بوم و اونور بوم تاکی آخه؟:) 

یه تمرینی تو اپلیکیشنه هست به اسم dead bug! اینجوریه که مثل سرگین غلطون که پشت و رو شده داری دست و پا میزنی:)) قبلنا خیلی سختم بود امروز دیدم اوووو چه دد باگ خفنی شدم:))

دیگه همین دیگه. نه که خیلی پستام کوتاهن، هی میام تبصره میزنم تهشون طولانی بشن:)

کارهای اداریتونو برای انجام نشدن به این بزرگوار بسپارید:)

یعنی جوری نسبت به کار اداری و پیگیریشون، آلرژی دارم که مگو و مپرس. بهم بگین کل خیابون روبروییو با هیلتی آسفالتشو بکن و دست تنها دوباره آسفالتش کن حاضرم بپذیرم ولی نرم برای پیگیری  نامه ام  با کارمندی که دوتا گلدون   پوتوس و یه قلمه ی حسن یوسف با یه ماگ پروسونالایزد شده گذاشته  رو میزش و انگااااار داره شاخ غول میشکنه. 

با احترام به تمام خواننده های کارمند و هفته ی دولت و ماه ملت و غیره، واقعا چِیَن این سازمانای دولتی و مشتقاتش؟ جدی چه خبره؟

معلومه دیگه این مقدمه رو گفتم که بگم بدجوری کارم گیر همین زهلم گتمیشا افتاده. یه هفته است تمام آدمایی که میشناختمو کشیدم وسط که کمک کنن این کار راه بیفته. 

هنوزم هیچی به هیچی. حالا فردا صبح دوباره باید بکوبم برم ببینم چی میشه .‌ اما خدایی حاضرم نرم به جاش همون کار آسفالت کنیو انجام بدم. کاش میشد تاخت زد به خدا‌‌. یعنی حالم از حسن یوسف بد میشه اصلا. بس که رو میزای اینا تو لیوان آب، قلمه هاشو دیدم. پوتوس می بینم کلا تروماتایزد میشم اصلا:)

خلاصه که شرایط دراماتیکی دارم و گذشته و حال و آیندم در گرو انجام این کاره:) معلومه دیگه دارم شلوغ پلوغ می کنم زیادی:) نه ولی واقعا مهمه. قشنگ کمروییم بوسیدم گذاشتم کنار. امشب با دو نفر از آشناهای قدیمی حرف زدم. ازونا که حتی تبریک سال نو هم بهشون نمیگم حالا که کار دارم شمارشونو میگیرم. بیچاره ها خیلیم خوب برخورد کردن. خودم بودم جواب تلفن نمی دادم:)

دیگه همینا. کلاسمم رفتم. چون که امروز شنبه بود. استاد نازنین کلاس، کسالت داشتن و زودتر قال قضیه رو کندن. زینرو منم رفتم خرید . قهوه ، گردو ، ماست گوسفندی، سبزی خوردن، کاهو و خیار ابتیاع کردم. 

یه چیز بانمک این که میوه فروش محلمون گفتن این خیارای دماوندو هیشکی نمیخره و همه به مدل گلخونه ای و یا اصفهانیش علاقمندن. گفتم زچه رو آخه؟ اونا که مزه ی بدمزگی میدن رسما. خیلیم خونم به جوش اومده بود ازین بابت که به دلیل نبود تقاضا، عرضه ای هم نبود. یعنی یه مشت خیار زرد و داغون دماوند یه گوشه ماتم گرفته بودن و اصفهانیاشون و گلخونه ایاشون سرحال و قبراق تو صدر مجلس بودن. 

اما خب کاری از دستم برنمیومد. مثل خیلی از جاها که کاری از دست من برنمیاد و کلا سلائقم با سلائق اطرافیان زیادی متفاوته. اما خب شاعر میفرماد   هر چه کنی بکن مکن ترک من ای خیار دماوند:)

خلاصه با خریدام برگشتم خونه. آبدوغ خیار درست کردم و با یخ فراوون خوردم. بعدم که تلفن کاریایی به مثابه ی رو که نیست سنگ پای قزوینه رو  انجام دادم ،اومدم اینجا. 

میخوام نیمه پر لیوانو برای فردا و رفتن به اداره ی مذکور ببینم. اما مع الاسف لیوان کلا خالیه. زینرو من چشم دوختم به لیوان و دارم تلاش می کنم اگه بشه لااقل  تو لیوان سراب ببینم:) 


یه دوساعت بعد نوشتم اینو: من چرا این موقع شب به شکل فیک خوابم میاد اما خیلی واقعی گشنمه ؟ مسواکم زدم حتی

الان همه چی عالیه میاد کامنت میذاره چون با تختت ارتباط درستی برقرار نکردی این طوری شده. حالا هرچیم من بگم بابا به پیر به پیغمبر همین پیش پای شما مراسم تودیع ملافه ی قبلی و معارفه ی ملافه ی جدید بود و کلی از تخت هم این وسط تعریف و تمجید کردم باز تو کتش نمیره و حرف خودشو میزنه:)))

رسالت نمیذاره وگرنه که حال ندارم:)

درین لحظه، بی حوصله ترین و کج خلق ترینم. دلایل مختلفی هم داره که دست بر قضا به دلیل ابتلا به بی حوصلگی، نمیتونم یکان یکانشونو اینجا بشکافم. 

شاید باورتون نشه نویسنده ی طولانی ترین پستای بلاگ اسکای، میخواد به چند خط اکتفا کنه و راشو بکشه و بره. 

چند وقتیم هست که سر شب خوابم میگیره نه این که بخوابما نه. فقط گیج خواب میشم و همین که تختو می بینم یهو انگار جانی دوباره  من دمیده میشه و خوابم میپره:) خلاصه علاوه بر کج خلقی و سایر داستانا، خواب آلودگیم به عارضه های فعلیم اضافه کنین. دقیقا ازون موقعاست که یکی باید بهم بگه خانوم شما چرا با این حالتون؟ :))

یادتونه یه چند وقتی اینجا رخ عقاب تنهارو می گرفتم و می گفتم ترجیحم تنهاییه، الان اون رخ تبدیل شده به رخ گنجشگ بارون زده، مراقبت و محبت و قربون صدقه لازمم شدید. بعدم سر بی حوصلگی و سایر داستانا، نمیتونمم با کسی ارتباط بگیرم. کلا وضعیت دراماتیکی شده. 

اونی که کامنت میذاره به اسم همه چی عالیه، به جان بچه ی نداشتم، من ارتباط و معاشرت با رفقام به راهه. اینی که میگم در باب رابطه عاطفیه. کسی که باهاش برم تو ایندریم شیپ:)) اینو کاراکتر بچه تو سریال مهمونی می گفت، وقتی میخواست نوع رابطه اش با دوست دخترشو توضیح بده. خلاصه ایندریم شیپ:) میخوام اما حوصله ی حواشیشم ندارم:) 

راستی گفتم سریال مهمونی، یه مورد بسیار حیاتی فهمیدم اونم این که ممد بحرانی که یکی از کراشهای ابدی و ازلی منه از بسیاری جهات، گفت که خیار دوست داره و رکورد خوردن سی و شیش خیارو با هم داره. خیلی خوشحال شدم. یعنی گفتم خدایا ازت ممنونم که با کراشم تو این مورد اشتراک دارم . بارها و بارها سجده ی شکر به جا آوردم به خاطر این مساله. 

خلاصه که همین دیگه. دیگه بیشتر ازین سرتونو درد نمیارم و ایشالله باز خدمت میرسم. 


نیم ساعت بعد نوشت: همسایه طبقه بالاییمون اومد و دیگه خدا رحم کنه واسه صدای آب

یه نموره زنجموره:)

خدایی خیلی وقته دیگه زنجموره نکردم و الان یه نموره اش حقمه، سهممه:) میخوام بازم طبق معمول زنجموره هام،  برم سراغ موضوع همیشگی مادرم و این که اصلا مواظب خودش نیست. باکسی ارتباط نمیگیره و همش تو خونه نشسته ببینه بابام با جورابای تمیز اومد رو فرش یا کثیف. از تو حرفای من یا بچه های دیگه یکی دوتا جمله رو انتخاب می کنه و به خاطرشون میشینه به خودخوری. 

دیشب دیدم پای تلفن  خیلی سرسنگین و ناراحت طور حرف میزنه. بعد طاقت نیاورد و گفت که تو شب قبل به من فلان حرفو زدی و نمیشه دیگه باهات دوکلمه حرف زد و اینها. حالا من مثلا واسه خوشمزگی و بانمکی اون حرفو زده بودم و فکر می کردمم اوووه چه مامانم افتخار کنه به فرزند گوله ی نمکش! نگو نه تنها نگاه گوله ی نمکی بهم نداره بلکه به چشم یه بچه ی ناخلف و زبون نفهم و آزار دهنده بهم نگاه می کنه. 

بعدم امشب شروع کرد به این که چقدر حالش بد بوده و چقدر فشارش رفته بالا و فلان و بیسار. راستش هم دلم میسوزه براش، هم کاریم از دستم برنمیاد. قشنگ مصداق بارز این مصرعم دلم میسوزد و کاری زدستم بر نمی آید، حتی این یکی مصرع، تحمل میرود اما شب غم سر نمی آید...

خلاصه بد حالیه این حال. جدید نیست اصلا ولی خب هر چی سنشون میره بالاتر انگار اوضاع وخیم تر میشه. نمیدونم این که اینقدر ذهنی درگیر میشم نشونه ی تمایز نایافتگیمه آیا؟ این که مدام فکر می کنم حتما کاری از دستم برمیاد و انجام نمیدم و بعدم عذاب وجدان پیدا می کنم. 

ولی واقعا من چیکار میتونم بکنم؟ مادرم یک ذره لایف استایلشو تغییر نداده و نمیده. نمیدونم شاید نمیتونه تغییر بده. شاید اونقدر افسرده است که واقعا از دستش برنمیاد . در هرحال واقعا نمیدونم. هرچی که هست دیدم روزایی که یه ذره حشر و نشرش با بقیه بیشتره، حالش بهتره.

 مثلا حتی همین شرکت تو  مراسم محرم کلی تو روحیه اش اثر گذاشته بود . اما بعد خودش پیگیر هیچی نیست. همسایه های قدیمیمون خیلی دوسش دارن اما خیلی وقتا پیگیری نمی کنه روابطشو. قشنگ به لحاظ فکری انگار خودشو زندانی کرده. همه چی خوبه و امن و امان. خدارو شکر واقعا هیچ بار اضافه و فکر اضافه ای رو دوشش نیست غیر از مسئولیت خودش و مراقبت از خودش. 

حالا وقتی تهران برگردن میبرمش پیش دکترهمیشگیش. شاید دارویی اضافه کنه برای خلقش یا کم کنه یا هرچی. در هر حال چند وقتیه سر این موضوع هم غمگینم هم استرس دارم هم حس گناه. تجربه هم نشون داده کلا کارای من اثری تو حالش خیلی نداره و موندگاری حال خوبش چند دقیقه هم نیست‌. اما من هم چنان فکر می کنم یه نیروی ماوراییی دارم و میتونم نجاتش بدم. 

تازه خودمو ملامت می کنم که چرا هنوز اون نیروی ماوراییو تو خودم کشف نکردم و اینقدر تنبل و خودخواه و کم کارم:))

یه کم از یه نموره بیشتر شد ولی خب لازم داشتم اینارو بنویسم. دیگه میانسالیه و نگرانی برای والدین سالمندی که اصلا حواسشون به خودشون نیست. 

رد داده هارو می پسندم:)

پیش پای شما، داشتم قسمت جدید سریال مگه تموم عمر چند تا بهاره رو میدیدم و بلند بلند می خندیدم. بعد فکر کردم چقدر این جهان بینی نیمارو می پسندم در مجموع:) مثل نوع نگاهی که خانوم شیرزاد تو سریال ساختمون پزشکان داشت . مثل رد دادگی حبیب تو لیسانسه ها و فوق لیسانس ها:)) 

شاید به نظر خیلیا غیر قابل تحمل و مسخره به نظر بیادا و ولی من واقعا جوری که دنیارو می بیننو خیلی خیلی دوست دارم. درسته که اینا تو فیلمه و اگه  تو دنیای واقعی اینجوری باشی،  بسته به میزان موجودی حساب بانکیت،  می برنت میمنت  یا مهرگان:) اما به تصویر من از زندگی نزدیک ترن . 

فکرشو بکنین واقعا تصویری که من از زندگی دارم و باورم به دنیا همین قدر شوخی و فانه، اونوقت جدی ترین زندگی ممکنو، رتق و فتق می کنم‌ . یعنی به دقیق و جدی و منظم بودن معروفم. ازونا که وقتی دوستام وقتی میخوان یه کاری خوب از آب دربیاد، واسه بازنگری ،کارشونو میسپارن به من. یا طرف مشورت مهم ترین مسائلشون قرار می گیرم. 

حالا توی مغز من کلی نورون خانوم شیرزادی و حبیبی و نیمایی، در حال  تمرین ژیمناستیکن و پشتک وارو بالانس میزنن، اما من این وسط تحلیل و خروجیی رو تحویل ملت میدم که میگن اوووف بابا، اگه تورو نداشتیم چیکار می کردیم:)

خیلی فضای پارادوکسیکالیه واقعا. امیدوارم تونسته باشم توصیفش کنم.  شایداگه  بخوام عینی تر براتون مثال بزنم اینجوریه که انگار مدل کار نورونای من مثل یه چرخ خیاطی اسباب بازیه. یه چرخ پلاستیکی. اما چیزی که من با استفاده ازین چرخ خیاطی میدم دستتون یه لباس مجلسی شخصی دوزی شده است که حتی روش گلدوزی و سنگدوزی هم شده بر اساس کاراکترتون:))

بگذریم. فقط خواستم بگم که من هم چنان این چرخ خیاطی اسباب بازی صورتی و آبیو بیشتر میپسندم تا یه ژانومه ی فلان و بهمان. 

خیلی دیگه تشبیه و استعاره و کلا صناعات ادبی پستم بالا رفت. بهین این باشه که بی خیال بشم و برم سراغ روتین همیشگی و تا یادم نرفته بهتون بگم اگه قصد تعویض فیلتر دستگاه تصفیه آب خونه تونو دارین، همون روز که قصد کردین و تماساتانو با متخصصین امر حاصل کردین، کارو یه سره کنین. 

چرا یهویی اینو پیش کشیدم؟ زینرو که من یه هفته است با متخصص مذکور تماس حاصل کردم و هر روز فکر کردم بمونه برای بعد. تا اینجاش مشکلی نیست. مشکل اونجاست که واسه آبروداری چند تا شوینده ایو که کنار این دستگاه تو کابینت بودو برداشتم گذاشتم تو حموم. یعنی تشت آوردم و مایع لباسشویی، سفید کننده و ظرف لیتری مایع ظرفشویی و نیز شیشه شورو با نظم و ترتیب چیدم تو تشت و بردم تو حموم که جلوی انظار نباشه و آقای متخصص فکر نکنه من به اندازه ی کافی کوکب نیستم:))

حالا به مدت یه هفته است هر روز که میخوام دوش بگیرم تشت مذکورو در آغوش می گیرم و میذارم بیرون حموم و بعد دوباره برمیگردونم سرجاش. 

یه هفته است که آقای متخصص میگه من فردا نُه یا نه و نیم صبح خدمت میرسم، من میگم برای پس فردا باهم هماهنگ بشیم؟ یه هفته است که هی توی یادداشت کارام مینویسم تعویض فیلتر دستگاه و شب میگم عه دیدی بازم موند و میرم دوش بگیرم و تشتو بغل می کنم و ..‌‌.‌.

خلاصه دیشب دیگه دلو زدم به دریا. یعنی من نزدم و فی الواقع تو همون ساحل ناامنم تشت به بغل نشسته بودم که آقای متخصص تماس گرفت و گفت خانوم تکلیف مارو روشن کن:) منم دیگه دیدم کار به ارعاب و تهدید کشیده گفتم همین فردا تشریف بیارین. اونم گفت بعد از ساعت نه صبح میام. منم هول شدم  گفتم باشه باشه زودترم بیاین اوکیه:)))

قرار مدارمونو گذاشتیم و من رفتم که بخسبم. همسایه طبقه  بالاییمون حوالی یک شب تصمیم گرفت نمیدونم چیکار کنه؟ اهالی محلو برده بود تو حموم میشست یا چی که تا سه صبح همین طور صدای آب به شکل آبشاری رو مخ تو اتاق خواب می پیچید. بعد تصمیم گرفتم بیام تو هال بخوابم. دیگه نزدیک چهار اینا بود که به زور خودمو خوابوندم. حوالی شیش صبح همسایه پایینی تصمیم گرفت در خونه شو یه سمباده ریزی بزنه تا حالا هرچی:) 

صدای خرت و خرت شیش صبح خلم کرد. بعد تا چشام گرم شد یکی دستشو گذاشت رو زنگ در. بله متخصص مذکور بود. حالا منم بساط خواب وسط هال، خودمم پف کرده و نابود و منگ. طول کشید بفهمم کجام کیم این کیه:) خلاصه که گفتم چند لحظه صبر کنه. 

یه کم جمع کردم چیز میزارو و زیر پیرن گل گلی که پوشیده بودم شلوار جین پوشیدم و یه مانتو کوتاه انداختم رو همه ی اینا. تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته. شلوار و پیرن گل گلی بلند و مانتو روی اینا:) سر و صورت و اینا هم که کلا فدای سرتون . انگار از جنگی نابرابر برگشته باشم.

 حالا کی این شکلیه؟ اونی که یه هفته است داره تشت شوینده بغل می کنه که آقای متخصص دست و بالش باز باشه و بفهمه  که چقدر ساکن این منزل، کوکب فاخریه:) 

دیگه سرتونو درد نیارم. ایشون بعد از پنج دقیقه بیرون منتظر بودن اومدن و دستشونم درد نکنه دستگاهو نونوار کردن تا من آب سالمی نوش جان کنم. اما نگم براتون از نگاه شگفت زده اش به سر و وضعم. منم که خدای خودمو از تک و تا ننداختن! فکر می کنین با اون سر و شکل، اولین چیزی که گفتم چی بود؟" راحت جای پارک پیدا کردین؟ "

با اون قیافه و سر و شکل و لباس، سوال اینقدر فخیم آخه؟ 

نتیجه اخلاقی این که سعی کنین کار امروزو مخصوصا از نوع تعویض فیلترو:) به فردا نیفکنین که داستان میشه در مجموع. 

الان در چه حالیم؟ شلوار و مانتورو گذاشتم توکمد. بدون این که کاری به موهام یا صورتم داشته باشم در حال صبهار خوردن نشستم مگه تموم عمر چندتا بهاره رو تماشا کردن:) 

انگار نه انگار که شب فقط دو سه ساعت خوابیدم. انگار نه انگار که سرم به خاطر بد بیدار شدن و کم خوابی در حال ترکیدنه. انگار نه انگار که مثل کارتن خوابا جلوی متخصص ظاهر شدم. انگار نه انگار که متخصص مذکور با نگاهی سراپا تاسف و دلسوزی خداحافظی کرد. میدونین به این حالت چی میگن؟ میگن حالت محافظ بی تفاوت:))

همینم هست که اینقدر خانوم شیرزاد و نیما و حبیب رو می پسندم. رد داده های بی تفاوت به دنیا و مافیها:) خواستین کلابمون داره عضوگیری می کنه. البته ظرفیت محدوده:))


گل منی، میترسم گل منو بچشن:))

بعد ازین که قرار شده ماشینمو  به خاطر حجاب ،توقیف کنن ،دیگه فقط یه آهنگ از حامد پهلان گوش می کنم تا تادیب و متنبه بشم:) ایشون یه جای آهنگشون، میفرمان روسریت افتاده روسریتو سرت کن، روبند بنداز رو صورتت، صورتتو نبینن ، گل منی میترسم گل منو بچشن! فردا به مادرم میگم واسه تو طلا بیاره:)

خب تا اونجایی که میگه گل منی و فردا مامانم برات طلا میاره خب هم به ابعاد روحی و هم مادی آدم توجه شده و خیلیم محظوظ کننده است ولی  یه جاییش هست میگه میترسم گل منو بچشن! اینجا یه ذره منو میبره تو کار انداختن انگشت کوچیکه ی پای راست روی انگشت کناری:) مگه انسانها گل رو می چشن؟ اونایی که گل رو می چشن مگه نمیرن تو رسته ی احشام؟  یعنی پهلان نگران رقبایی از تیره ی چارپایانه؟ یعنی طرف روسری سرش کنه ، روشم بپوشونه تا احشام ازش نچشن؟ 

یه کم کار سخت شده اینجا:) ترجیح میدم بحث احشام و انسانهارو همین جا رها کنم و برم سراغ داستانای همیشگی روزانه. امروز و دیروز به تحقیق جزو روزایین که باید به خودم یه ستاره تو  مادر هفت کچلون بودن بدم. حتی شایدم دو ستاره. دارم میشم سردار مادرای هفت کچلونِ جهان اصلا. 

فقط این یه قلمو داشته باشین که دیروز یه لحظه به خودم اومدم دیدم، هم ماشین لباسشویی داره جیغ میزنه که یعنی کارم تموم شده، هم آب برنج کشیده شده و وقت دم کردنشه، هم سفارشای پروتئین جات رسیدن و آقای بی اعصاب پیکی انگشتشو گذاشته رو زنگ در و  بر نمیداره، هم مدام تره و جعفری میچسبه کف پام چون بساط سبزی پاک کردن کف هال پهنه، هم کلم قرمزایی که شستم واسه ترشی درست کردن، رو به پلاسیدگی گذاشتن و .... 

خلاصه هیشکی باور نمی کنه یه نفر آدم اینقدر داستان کوکبی داشته باشه:) حالا جالبی ماجرا میدونین کجاست؟ اونجا که بزرگوار این کارارو دوست داره و نشونه ی زنده بودن میدونه:)

قدیما خودمو سرزنش می کردم که این کارا یعنی وقت تلف کردن. انسان فاخر که ازین کارا نمی کنه. همش به رشد و تعالی روحیش میپردازه و خلاصه که تایم ایز گلد:) اما بعدها که عقل رس شدم دیدم رشد و تعالی روحی منافاتی با این کارا نداره . 

بگذریم خلاصه که غروب دیروزم، برای تکمیل پروژه ی ننه ی هفت کچلون، رفتم نون سنگک خریدم و خیار بوته ای دماوند. چرا تاکید کردم رو دماوندش؟ زینرو که یک مشت خیار بوته ای هم هست به اسم اصفهان که مزه ی بدمزگی دارن. یه چیز شل و وارفته این که نمیتونی بگی چه مزه ای دارن فقط بدمزه ان. خیار دماوند واقعا عطر خیار واقعی داره و خلاصه سه کیلو خیار خریدم و حدود یه کیلوشم همون شبی،  اول پوست گرفتم و با نمک خوردم بعدم پوستارو نمک زدم و خوردم:)

بله درست فهمیدین من از سینه چاکان خیار بوته ای معطرم:) یجوری دوست دارم که یه بار تو محل سابق زندگی، میوه فروش محل به همسر سابق گفته بود، بهتونم نمیادا ولی ترشی و خیارشور میندازین؟ :)) بدبخت فکر کرده بود چرا باید دو نفر آدم این همه خیار لازم باشن. دوتا برادر زاده هم دارم مثل خودم مدام خیار میخورن و مادراشون از دستشون ذله شدن که مدام دل درد میشن. اما  خب من ورژن قدیمی اصلی خارجیم. هیچ طوریمم نوشته. با آلبالو  هم یه همچین داستان عاشقانه ای دارم و بازم حالم رو به خرابی نمیره مثل خیلیا. 

خدایی کیف می کنین چقدر بار علمی و اجتماعی و فرهنگی چیزایی که می نویسم بالاست؟ خودم که قصدم زانو زدن در مقابل این همه دانش گستریمه:) 

دیگه همینا دیگه خبری نیست و همه چی امن و امانه. آهان دیشب یه سر به پستای اول وبلاگ زدم دیدم چه آه و واویلایی توشونه. یعنی واقعا بار اندوه جهان رو دوشم سنگینی میکرده:) چه خوشحالم که اون روزا گذشتن . چه خوبه که دائما یکسان نمیمونه حال دوران:) 

حالا  ممکنه تو کوچه ی ما هیچ وقت عروسی نشه، اما عمر عزاداریا هم همیشگی نیست. 


پ.ن. این جمله ی آخرمو میخوام به عنوان قصاری که توش درس زندگی داره، طلاکوبی کنم بزنم به دیوار اصلا. خودم از خودم نت برداری می کنم بس که حرفای مهم میزنم:) 

بزرگوار یک سست عنصرِ متزلزلتصمیم بود:)

اعتراف می کنم که خیلی سخته ننوشتن اینجا. منی که تا یه دقیقه فرصت گیر میاوردم میومدم اینجا شقایقارو به عقد گودرزا درمیاوردم، این روزا بدون وبلاگ، همش میشنیم و درحالیکه سعی می کنم انگشت کوچیکه ی پامو رو انگشت کناریش سوار کنم و ببینم چقدر میتونه تو این حالت بمونه:) به فکر فرو میرم:))

آیا واقعا وبلاگ وقت منو اینقدر می گرفت؟ آیا باعث میشد نتونم درست رو سمپلام تو آزمایشگاه کار کنم و کشف داروی سرطان خونم به تعویق می افتاد؟ آیا باعث شد نتونم همسفر خانوم مقبلی بشم؟ آیا دلیلی که ایلان ماسک باهام سرسنگین شد همین گرفتاریم تو وبلاگ بود؟ چرا سرسنگین شد؟ چون چندبار هی پیام داد و زنگ زد و پرسید هنوز زندگی جونم میشه کمک کنی بهم تو پیدا کردن یه اسم باحال واسه توییتر؟ خب منم که گرفتار نوشتن  تو اینجا، وقت نکردم  کمکش کنم.  اونم ناراحت شد و همه ی  عکسامو پاره کرد و بعدم نامه هامو و  فکر یه چاره کرد و اسم ایکسو انتخاب کرد. هرچند نمیدونم چرا کلا ایکس منو یاد سایتا و فیلمای خاک بر سری میندازه. 

خلاصه همزمان که انگشت کوچیکه از رو انگشت کناریش سر میخورد پایین و من دوباره واسه برگردوندنش به سرجاش تلاش می کردم ساعتها تو افکارم غوطه ور شدم. حتی گفتم شاید این پرکاری من تو وبلاگ ایلان و زاکر رو به جون هم انداخته و  میخوان تو قفس به هم بپرن:) 

یا حتی چون این وبلاگ، واسم وقت سرخاروندن نمیذاره،به خودم گفتم "عشق من نترس و روسریتو دربیار، عطر تو هوارو خوب می کنه"، به خاطر همینم  اس ام اس توقیف ماشینم اومده که حجاب نداشتی اونم سه بار اونم کجا تو تونل رسالت:) بعد همون لحظه انگشت کوچیکه سرخورد و  اومد پایین  و من به این فکر کردم که چرا باید اسم یه تونل رو بذارن رسالت. یا حتی یه خیابون. بعد دیدم عه چه باحال خیابون امامت هم داریم، نبوت و توحیدم دارم دست برقضا‌. ولی خدایی معاد نشنیدم و ندیدم تاحالا. خب پیمان معادیو فی الحال می پذیریم تا اصول دینمون کامل بشه:))

خیلی سرتونو درد نیارم بعد ازین که  بیشتر از صد بار انگشت کوچیکه ی پای راستمو بردم رو انگشت کناریش و اونم نامردی نکرد و هی برگشت سرجاش:) نتیجه ی فکرام این شد که سخت نگیر بابا. حالا درسته وقتت گرفته میشه و یه عالمه اختلال تو نظم جهان پیش میاد ولی تو همین یه موردو از خودت نگیر:)

زینرو یک سست عنصر بعد از سه روز و اندی پاکی، دوباره خود را به دامان اعتیاد وبلاگی انداخته و خواننده هاشو با رعایت موازین و اصول و فروع دین در آغوش میفشاره:*

جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه:)

خب دوستای قشنگم، یه سال اینجا نوشتم و شما هم چشم رنجه و کلیک رنجه فرمودین و خوندینشون.  کلی با پیاماتون ذوق کردم، با بعضیاشون بغض کردم و با بعضیاشونم قهقهه زدم. 

امروز صبح، بعد از مدتها زود بیدار شدم.‌احساس می کنم بیحالیم و گیجیم که از عوارض سرماخوردگی بود خیلی کمتر شده.‌مغزم از مه گرفتگی این چند وقت بیرون اومده و به خاطر همینم خیلی شفاف و واضح میتونم فکر کنم. 

زینرو نشستم و با خودم سنگامو در مورد خیلی چیزا واکندم.  یه چند تا تصمیم کبری گرفتم. یکیش این که فعلا نوشتن تو وبلاگ و کلا حضور فعال تو هر نوع سوشال مدیایی رو تعطیل کنم و تمام زمانمو بذارم برای پیشبردن هدفی که براش برنامه ریختم. 

اگر عمری بود و حوصله ای، شاید باز یه روزی بیام اینجا و براتون  طبق معمول سیرتاپیاز ماجراهارو  تشریح و کالبد شکافی کنم. اما در حال حاضر، عقل سلیم حکم می کنه مواردیو که تمرکزمو تو کار، کمتر می کنه، حذف کنم . 

خلاصه که "هنوز زندگی"  دور همی قشنگی شد برام و البته خاطره انگیز. رضوان نازنین و دوست داشتنی، گوزل بالای بامعرفت، ترانه ی آدم حسابی، زینب فرهیخته، آذرخش نازنین ، نرگس، سمیرا، مینا،  فرشته، سارا، نازی، مانی و  همه ی قشنگایی که باهام تو کامنتا و پیاما حرف میزدن، واقعا ازتون ممنونم. و نیز براتون تمام قشنگیای دنیارو آرزو می کنم:*

قصدم ادامه ی تحصیله اصلا:)

حالا خوبه گفتم حوصله ی نوشتن ندارم  و میخوام دیگه اینورا نیام و اینا:) حالا هر دو ثانیه یه پست میذارم:/

جونم براتون بگه مخصوصا برای اونی که کامنت گذاشته بود شلخته درو کن کیسارو و چقدر آدم دور و برت هست:) اون زانتیایی کلا محو و نابود شد. اصلنم نفهمیدم چی شد. دوتا پیامم دادم بهش جواب نداد:) خلاصه که ورطه ی دیت کردن، ورطه ی خطرناکیه و موجودات عجیبی توشن. بدون هیچ توضیحی با خودشون به نتیجه میرسن و بعد از کلی شیرین کاری و خود نشون دادن، یهو میرن پی کارشون‌. 

سخته دیگه. یهو انگار طرف نادیده ات می گیره و بدون هیچ حرفی محو میشه. بعد باید خیلی ظرفیت هیجانی بالایی داشته باشی که بیش از حد حالت گرفته نشه و تو روند زندگی و کارت اثری نذاره. خلاصه این از این. خیالتون راحت دیگه ازین داستانا اینجا نمی شنوین. 

یعنی من نه تنها ترجیحم تو این دیوونه خونه تنهاییه، بلکم قصد ادامه تحصیلم دارم حتی:))) 

جلسه تراپیمم دوست نداشتم. به احتمال نود و نه  و نه دهم  درصد هم دیگه با این تراپیست ادامه نمیدم. من یه کمی آدم تر و فرزتر و باهوشتریو میخوام. دیگه اینم باگ منه. دست خودم نیست اصلا. 

خلاصه که امروز دوتا شکست خوردم یکی عشقی یکی هم برنامه و هدفی:) میخوام صدای گریه ی حضارو قشنگ بشنوم و خودمم برم خنج بکشم رو صورتم:)

من میگم خلقم برعکس جیوه ی دماسنجه:)

خب به میمنت و مبارکی و فرخندگی بعد از چندوقت فاصله برای جلسات مشاوره روانشناسی، بالاخره وقت جدید فیکس کردم‌. امروز اولین جلسمه بعد از مدتها. خشنود و خرسندم ازین موضوع. واقعا هوا که رو به خنکی میره من تبدیل به یه انسان فاخری میشم و جوری خودمو میپسندم که میتونم با خودم ازدواج کنم اصلا:)

خلاصه چون دیگه حرف نگفته ای بین من و شما نیست و هرچیم از خدا پنهونه، از شما پنهون نیست، گفتم اینم بگم که امروز به قول ببروبچز لاکچری، جلسه ی تراپی دارم:) واقعنم خوشحالم هرچند هزینه ی جلسات یه کم برام بالاست ولی خب در حال حاضر میرزه.  اهان تراپیستمو عوض کردم. زینرو باید دوباره نقطه سرخط از اول شروع کنم .‌

داشتم فکر می کردم برم دوش بگیرم و بیام بشینم ببینم هدفم از شروع دوباره دقیقا چیه و دنبال چیم تحقیقا:) البته من فکر می کنم  آدمیزاد یه ساعت در هفته احتیاج داره که یه فضایی داشته باشه امن برای خودش. دوتا گوش امن و شنوا برای شنیدن حرفاش. دوتا گوشی که میشنوه و موقع تحلیل، سرزنشی تو کارش نیست، به سخره نمی گیرتش و خلاصه همه جوره قبولش داره و کمکش می کنه که  خودش باشه. ورژن واقعی خودش. اینو خیلی دوست دارم. 

حالا یکی دو جلسه میرم . ببینم نمیتونم با تراپیست جدید ارتباط بگیرم، عوضش می کنم.‌این طور مصمم تو ادامه دادن مسیر سایکوتراپیم. این بار برای انتخاب وسواسو گذاشتم کنار تصمیم گرفتم یه حد متعادلیو رعایت کنم. فی الواقع به مرکزی که میرم و مدیر اصلیش اعتماد کردم و این که حتما آدمای کاربلدیو گلچین کرده برای مرکزش. 

اینم یه پیشرفت بزرگی بود برام. قبلنا کلی خودمو اذیت می کردم و کلی تو ویتینگ لیست مراجعین میموندم، دست آخرم  اونقدرا از کیفیت کار راضی نبودم. البته که حالا از هیچی بهتر بود ولی خب چنگیم به دل نمیزد. 

خلاصه دیگه همین خواستم بگم اینم استارتشو امروز زدم. حالا دیگه من الله توفیق و این داستانا:)


از خلال مکالمات با زانتیایی:

من: تو چرا در مورد من هیچ کنجکاویی نداری؟ چرا هیچی نمی پرسی در مورد کار و زندگی و گذشته و اینا؟

زانتیایی: خب چی بپرسم آخه. همش میشه تف سربالا. قشنگ معلومه از صبح تا شب داری کار می کنی و شبم خون جلو چشاتو از خستگی میگیره دنبال بهونه ای واسه آدمکشی:))))

من: سکوت و  چشم تو چشم با یاکریم پشت پنجره:)

وی اول شهریور خود را چگونه گذراند؟

خب شهریور که میاد برای من نوید اومدن پاییزه. ایطور سرخوشی هستم که از یه ماه قبل، خوشحالم برای خنکی هوا و بارونای باحال تو پاییز:) 

اصلا من امسال یه لباس تابستونی هم نخریدم. البته که با خودم قرار قبلی مبنی بر نخریدن پوشاک داشتم‌. زینرو هیچ شومیز و پیراهن و شلواری نتونست دل از من بربایه:) بهتره بگم نتونست پول از من بربایه چون دل من که چفت و بست محکمی نداره و کلا خودش میره بی که ربودن لازم داشته باشه. دیدین میگن دختر فراری، من دلم اینجوریه. دل فراریه.   در بعضی منابع ازش به شل دل یا سست دل هم یاد شده:)

خلاصه هر سالم همین طورما.  بهار و تابستون میفتم تو صرفه جویی و پاییز و زمستون میگم عوا چه ژاکت قشنگی، بپرم بخرمش، عوا چه کاپشن خوشرنگی بدوم بخرمش، عوا چه پالتوی شیکی حیفه نخرمش:))) زینرو تو کمدم  دو و نیم عدد لباس تابستونی و دویست عدد لباس زمستونی با نظم و ترتیب، یکجا نشستن. کسی ندونه فکر می کنه ساکن وِنیپِگ تو کانادام:)  نه تهران که کلا زمستون چندان  منفی صفری نداره و این همه لباس گرم واقعا خنده داره براش. 

دیگه فصل سرما که دوست داشته باشی همه چیش به نظرت خوب میاد و میرزه که براش هزینه کنی:)

خب کجا بودم، داشتم می گفتم که از شهریور خوشحالی کردنام شروع میشه. زینرو با وجود مریضی و عطسه و سرفه و داستان کار و این چیزا یه لول خلقم اومده بالا. میتونین بگین خلقت مگه جیوه ی دماسنجه که با گرما و سرمای هوا بالا پایین بشه. در پاسختون باید عرض کنم بلی، جیوه طوره:)

بعد خلقم که یه لول میاد بالا ، قدرتی خدا، اشتهامم کمتر میشه و لازم نیست هی برای نخوردن خودمو بذارم لای منگنه و معدمو بذارم لای گیوتین و هی حس کارد بخوره به شیکمت داشته باشم:) یعنی خودبخود با خنک شدن هوا عمل اسلیو معده هم برام انجام می پذیره:)) میتونین بپرسین که مگه درجه ی دما، تخصص جراحی گوارش و این چیزا داره؟ در پاسختون باید بگم که بلی. فوق تخصص داره برای من فی الواقع:)

حالا همه ی اینارو در حالی دارم میگم که واقعا لاجونم به خاطر مریضی . ورزش و اینامم کنسله. تو فکر کن خوب شده باشم ، ورزشم کرده باشم دیگه نمیشه از شدت انرژی جمعم کرد و ممکنه کلا بالا باشم و مدام مقاصد سفینه هارو رصد  و موشکارو ردیابی کنم:)

خلاصه که امروز به کار و بارم رسیدم و با زانتیایی(سلام مینا) هم به میزان لازم فلرت تلفنی خنده دار، انجام دادم. تازه کلی هم داروهای خود تجویزیِ  خودسرانه:)  از دارو خونه خریدم و تمام امیدم به خواب خوب امشبه .

چرا دلم میخواد خوب بخوابم؟ برای این که فردا سرحال و قبراق بتونم همین خجستگیمو پی بگیرم. اینقدر خجسته طورم که امشب  مامانم اصلا صدای گرفته مو جدی نگرفت و شروع کرد طبق معمول از زمین و زمان ناله کردن. گفتم مامان جان  من که جیک جیک می کنم من که فین فین می کنم من که مریضم بازم تو زنجموره می کنی؟ گفت عوا تو که والا حالت از من بهتره انگار؟ مریض اینجوری حرف نمیزنه:))) فکر کنم دلش نیومد بگه مریض میره کپه رو میذاره میخوابه!

کلا فیس و ویس و همه چیم غلط اندازه و کسی از خونابه دلم خبر نداره، حتی سلطان غم مادر:)


شاید باورتون نشه:)

شاید باورتون نشه ، منی که رکورد نوشتن طولانی ترین پستا در مورد هیچیو داشتم، این روزا حال ندارم یه خط هم بنویسم:) به گمونم شانس آوردین و کم کم دارین از دستم راحت میشین‌ . 

البته مطمئن نیستم این حال دووم بیاره یا نه. میتونه به خاطر مریضیم باشه که بی حوصله شدم  اما در هر حال گفتم خبر بدم بهتون شاید که سونجی یا همون مشتولوق بدین بهم:))

یه دلیل دیگه هم میتونه داشته باشه. حتما شما هم در طول عمر شریفتون، با انسانهایی مواجه شدین که تا وقتی یه یار پیدا کردن مثلا شوهر کردن یا زن گرفتن یا حالا به هر نحوی از انحا که اونقدرم شرعی نیست، دستشون تو دست یه یار جا خوش کرده، کلا دچار فراموشی گذشته شدن.  یعنی پشت کردن به داشته و نداشته و دوست و رفیق قدیمی و حل شدن تو یار جدید. یه جور فنای فی المعشوق طور:) دیگه تلفن دوستارو جواب ندادن و باهاشون قراری هماهنگ نکردن و دود شدن، بادشدن رفتن تو موهای یار:) داشتین دیگه؟

 حالا ممکنه منم این طور شده باشم بویی ازین موضوع بهم خورده باشه. فی الواقع یاری وجود نداره. دستمم تو دستی نیست. احتمالا قرارم نیست باشه:)  فقط  یکی هست که چندبار در روز زنگ میزنه و احوالمو میپرسه و کلیم پرت و پلا میگه تا من از شدت خنده به سرفه بیفتم!  همینم باعث شده من دیگه حوصله ی کار دیگه ایو نداشته باشم:/

البته اینا همه احتمالاته و هیچ کدوم لزوما واقعی نیست. اما خدایی اگه ازین دوستا داشتین که بعد از سرو سامون گرفتن، شمارو به امون خدا رها کردن، باید بگم بدترین حس جهانو تجربه کردین.  خیلی بده این حالت. دخترا هم  قدیما بیشتر این کارو می کردن. انگار قلبشون جا نداشت که بقیه رو هم توش نگه دارن:) نمیدونم هنوزم همین طوریه یا نه؟ چون  من دیگه سن و سالی ازم گذشته و تقریبا دور و بریام همه درگیر زندگی و رابطه و اینان. 

خلاصه که گفتم یه خبر ریزی از خودم بهتون بدم:))