هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بغلم کرد

نشسته بودیم دور آتیش  و  هیشکی حرف نمیزد. یکی پیشنهاد داد بهترین خاطره‌ی زندگیمونو بگیم. هرکسی  چیزی گفت. یکی تولد بچه‌ش بهترین خاطره بود، یکی اومدن ویزاش و ....

اون وسط یکی از خاطره‌ها انگار با قلب من بازی کرد. خانومی میانسال تو جمع بود. نوبتش که شد گفت  نوجوون بودم که پدرم از دنیا رفت و مادرمم  یه آدم خیلی خشک و جدیه. اهل ابراز احساسات نیست و همه‌چیو منطقی جلو میبره. با ازدواج منم موافق نبود. این که طرفم یه آدم یه لاقباست اذیتش میکرد. میگفت زبون بازی آرمان بهش حس بدی میده و شبیه کلاهبرداراست. 

من اما پامو کردم تو یه کفش و گفتم و الا و لابد میخوام با آرمان ازدواج کنم. بیست و پنج ساله بودم و وقتی آرمان تو گوشم حرفای عاشقانه میزد، فکر می‌کردم در آسمون به روم باز شده و خدا یکی از فرشته‌هاشو برام فرستاده. 

با کمکای مالی مادرم رفتیم سر خونه‌و زندگیمون. منِ خوش خیال کلا رو ابرا بودم و حساب و کتابی نمی‌کردم . مثلا موقع خریدن ماشین، برای این که آرمان حالش بد نشه گفتم ماشینو به نام اون بزنن حتی.  ارث خوبی بهم رسیده بود و مادرمم مالی همیشه کمک میکرد. 

بعد از یه سال زندگی  یه روز اومدم خونه دیدم آرمان همه‌ی طلاهامو برداشته و سوار ماشین شده و رفته. عین تو فیلم ترکیا بود. آرمان منو به خاطر یه زن دیگه ول کرد و رفت. من موندم و داغ خیانت و پیش بینی مادرم که درست از آب درومده بود. آرمان کلاهبردار بود. 

رفتم خونه‌ی مادرم. مثل ابربهار گریه می‌کردم . براش ماجرارو تعریف کردم و اون فقط با بهت نگام کرد. رفتم تو اتاقم و پتورو کشیدم رو سرم.  فقط گریه‌میکردم و به مادرمم حق میدادم که تحویلم نگیره. خب هشداراشو ندیده گرفته بودم و حقم بود انگار. 

نمیدونم چقدر گذشت که مادرم آروم اومد تو اتاق و بدون این که حرفی بزنه، کنارم دراز کشید و بغلم کرد. اون بغل و اون حس امنیت بهترین خاطره‌ی من تو زندگیمه. 

نظرات 11 + ارسال نظر
لیمو پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1403 ساعت 14:53 https://lemonn.blogsky.com

آغوش مادر همیشه جوابه ولی دلم بدجور گرفت. چقدر زندگی میتونه بیرحم باشه. انگار یه بازیه که بلد نباشی بدجور میبازی...

رضوان چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 09:57 http://nachagh.blogsky.comy

بهترین خاطره من،وقتی بود که مامانم گفتند اگر کنار من راحت تری،تا کنار همسرت،همین جا بمون خونه من ،باهم باشیم.(یعنی جواب شوهرت با من ), ای به فدای شهامت و شجاعتش.چون واقعا دوستش داشتم(متوجه شده بود)قربان درک بالاش.خدا روحش را شاد کند که هویتم گره خورده بود به وجودش.و پس از رفتنش زندگی را تاب آوردن سخته.

دلتون آروم رضوان جان ، چقدر نازنین بودن

سمیرا چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 01:36

گرمای عشق یه آدمی رو یه مدت کوتاه به شدت حس کردم، برای من جزو لحظات قشنگ زندگیم بود عیدت مبارک خوشگل من

عزیزم ... سمیرا... چه قشنگ
عید تو هم مبارک سمیرای مهربون و بامعرفت

Fall50 چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 00:19

بغض گلوم رو گرفت .چقدر همه مون درکش کردیم ‌.راستی عیدتون هم مبارک .

عید تو هم مبارک فال عزیزم

نرگس چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 00:12

مامان من ولی در عین مهربونی هیچ وقت همدل خوبی نبوده.یعنی راستش بلد نبوده چکار کنه بیشتر باید اون رو آروم میکردم اگر مشکلی برام پیش میومد.

مادر منم خیلی بلد نیست و کلا بحران تو بحران میشه داستان

سوری سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 20:39

دیگه میترسم خیلی وقته ترس مانع شده

میفهمم

سمیرا سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 19:44

اشک تو چشمام جمع شد، خیلی قشنگ بود لحظات قشنگ زندگیمون رو اگه برای بقیه تعریف کنیم، شاید براشون قابل باور نباشه

عزیزم...سمیرا...
کاش لحظه‌ی قشنگ زندگیتو برامون بگی

باغبان سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 17:42

چقد دلم خواست مامانشو ماچ کنم!

آره خیلی مامان خوبیه

سارا سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 16:52

وای واقعا گریه ام گرفت، دارم اشک می ریزم
گفته بودم که مامان هم خیلی احساسیه و خیلی از خودش مایه می گذاره. من هم خیلی درونگرام و سخته برام از ناراحتی هام باهاش حرف بزنم. یعنی همیشه فکر می کردم مامانم چون مادره، طاقت سختی بچه ها شو نداره. کلا هم همه چیز و تو حریم خصوصی می دونم. یکبار خیلی ناراحت بودم و مامانم طولانی خونه مون بود، یک هو اشکهام اومد، هیچ حرفی نزدم. مامانم هم من و می شناسه، هیچی نپرسید. بعد بدون اینکه گریه کنه، اشکهام و پاک کرد.
خیلی حس خوبی گرفتم، اینکه چقدر قویه با همه احساساتی بودنش نخواست با گریه اش حالم و بدتر کنه. حس کردم‌، همیشه پذیرای منه.
وای گریه ام ادامه داره!
ممنون که این خاطره و نوشتی

عزیزم... سارا...
چه عالی بمونین برای هم صد و بیست سال

سوری سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 16:27

چه دردی داشت آدم رو از عشق و دوست داشتن پشیمان کردن

سوری جانم همه اینجوری نیستن که

قره بالا سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 13:45

چقدر تلخ بود
چقدر مامانا همیشه حواسشون بهمون هست
چقدر ما حرفاشونو گوش نمی‌دیم

آره مامانا بعضیاشون خیلی طفلکین خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد