هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

باهم غیبت کردیم

بیست و پنج، شیش ساله به نظر می‌رسید. از اول سفر، یک کلمه هم حرف نزده بود و انگار غم دنیا رو گرده‌هاش بود. اون شبی که قرار شد هرکس قشنگ‌ترین خاطر‌ه‌ی زندگیشو بگه، دلیل این همه اندوهو فهمیدم. 

نوبتش که شد، گفت مادرم وقتی خیلی بچه بودم، از پدرم جدا شد و من موندم و پدرم. پنج ماهه دیگه پدر هم ندارم و به خاطر مشکل قلبی از دنیا رفته. 

پدرم، آدم ساکتی بود و بامن زیاد حرف نمی‌زد. در واقع ما هیچ کدوم تو خونه زیاد حرف نمی‌زدیم. از مدرسه میومدم و پدرمم از سرکار برمی‌گشت و غذا می‌خوردیم و هرکسی می‌رفت دنبال کار خودش. اون تلوزیون میدید یا کتاب میخوند و منم مشق می‌نوشتم. 

بزرگترکه شدم و دانشگاه هم رفتم وضع همین بود. همیشه حسرت یه دل سیر تعریف کردن واسه بابام داشتم. این که از درو دیوار باهاش حرف بزنم .‌یا حتی بخندونمش. اما انگار روم نمی‌شد. انگار یه چیزی بین من و بابام حائل نزدیک شدن ما به هم بود. 

تا همین پارسال. قرار شد با فامیلا یه سفر دسته جمعی بریم. راه افتادیم . من و بابا تو ماشین خودمون بودیم. بابا توی ماشین هایده گذاشته بود و باهاش همخوانی میکرد. ندیده بودم این همه سرخوش باشه. 

بعد رو کرد به من و گفت و این عروس عمو محمدت، یه کم کاراش رو اعصابه امیدوارم سفرمونو خراب نکنه. من هنوز حرفی نزده بودم که ادامه داد کلا نمیفهمه چیو کی و کجا و چه جوری بگه. بعدم اداشو درآورد. 

توی دلم قند آب شد ازین که بابام باهام صمیمی حرف میزنه داره. مهم نبود داشت غیبت می‌کرد یا چی من سالها تو حسرت این لحظه بودم.  منم شروع کردم و خلاصه اون روز تو ماشین تا برسیم، چایی و میوه  خوردیم و  از هر دری و از هر کسی حرف زدیم. 

اشکاشو پاک کرد و گفت اون روز، غیبت کردن با بابام، قشنگ‌ترین خاطره‌ایه که تو زندگیم دارم. برای اولین و آخرین بار حس کردم، مثل یه پدر و پسر به هم نزدیکیم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
زهره جمعه 24 فروردین 1403 ساعت 11:46 https://shahrivar03.blogsky.com/

سلام بر تو
با این داستانک نویسی‌ها شک کرده بودم صفحه‌ات هک شده ها! دیشب که ارسالی نداشتی مطمئن شدم
حالا جدی جدی کجایی!؟!

سلام زهره جان
هستم همین دور و بر

قره بالا پنج‌شنبه 23 فروردین 1403 ساعت 22:26

قلبم درد گرفت بیوتی جان از حجم اندوهش
هم یاد روزایی افتادم که با بابا کلی حرف میزدیم
هم یاد این افتادم که منم وقتی تپل هر حرفی بزنه خوشحال میشم
اه

عزیزم... گوزل بالا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد