خودم از عنوان معمایی و استرسزایی که گذاشتم خوشم اومد راستش:) فیالواقع میشه همون اعلام تاریخ پونزدهم فروردین ولی به شکلی آزارگرانه :)
حالا تو این روز عزیز که خیلیم روبه راه نیستم و کلاسمم تشکیل نشده، اومدم بگم که به احتمال زیاد بعد ازین باز تو این وبلاگ کمتر تردد کنم. نه این که ننویسم ولی خب به نسبت قبل کمترمیشه حتما.
دلیل خاصیم نداره. یه دفتر خیلی خوشگل هدیه گرفتم و میخوام تمرین نوشتنمو منتقل کنم تو اون و یه کمی هم با دیسیپلین بیشترو هدفمندتر، اونجا بنویسم.
دیگه همین. فعلا برم به زندگی و کار و بارم برسم و اینم بگم که برای تک تک شما خوانندگان جان و یکان یکانتون آرزوهای بسیار بسیار قشنگی دارم.
راستش هنوز جان منم جای تو بودم بد دلخور میشدم. فکر کن کسی که هر روز لحظاتش رو تلخ یا شیرین برات میگه و تو رو از خود میبینه، حالا یه روز به کم دلخور باشه و اصلا بی اعصاب بشه حق داره . چطور با طنزش خندیدیم با غصه و اعتراضش باید سریع واکنش نشون بدیم که چرا کامبک زدی؟ مگه گفتن همچین حرفی باری از دل طرف کم میکنه؟ ما به اندازه کافی به جبر روزگار همیشه ساکت شدیم اعتراضات داخل یا خارج خونه خیلی وقتها شنیده نشده دیگه خودمون که باید سنگ صبور هم باشیم وگرنه بی انصافیه. باور کن که نمیخوام خوشایندت حرف بزنم ولی حس کردم یه کم مورد بیمهری قرار گرفتی و وظیفه خودم میدونم به عنوان کسی که میخوندت و باهات همراهه بگم هررررچه میخواهد دل تنگت بگو هنوز دختر جان....
واقعا ممنونم ازت نرگس جان. حرفت برام ارزشمنده.
اما در مجموع باید پذیرفت که هرکسی از ظن خود شد یارمن ...
ای بابا میدونستم بخاطر اون داستان توی کامنتها الان همچین تصمیمی میگیری . اینجا خیلی باحاله بنویس زیااااد و مفصل هم بنویس.تو جهان رو قشنگ و بامزه میبینی
منظورت کامنت موناست که دعوام کرده بود سر کامبک زدن به نظرات؟
نمیگم حالم گرفته نشد ، اما واقعا دلیل تصمیم نبود. البته بعدش دیدم دلیل حال گرفتگیمم انتظار بیجاییه که دارم. این که آدمای تا حدودی آشنا،قشنگ منو بفهمن و درک کنن و بدونن وقتی ناراحتم، ناراحتترم نکنن:)) آخه این چه انتظاریه؟ در نتیجه اتفاقا تصمیم گرفتم خودمو اصلاح کنم و دیگه با این انتظار واهی و بعدم خوردن به دیوار، حال خودمو نگیرم.
ممنون که اینجارو میخونی نرگس جان. بی اغراق، برام افتخاریه
سمیه نرووووو .جدی نرو من برنامه آخر شبم اینه که بیام و صفحه تون رو بخونم ،من فضای خونه و روزانه نویسی را دوست دارم وتصورش میکنم الان شما را درخونه ای که تو ذهنم ساختم البته باتوجه به توصیحات خودتون تصور می کنم .هرشب بیایید،باشه ،باشه، بگو باشه
نه بابا حرف رفتن و بستن وبلاگ که نزدم. گفتم میخوام کمتر بنویسم.
ممنونم فال جان که اینجارو میخونی
به دلم افتاده بودا
هعیییییییی
...
حالا که هستم
خوبه که هنوز اینجا هم می خوای بنویسی. اینقدر نوشته هات خوبه و اینقدر قشنگ احساس و تعبیر می کنی که خوندن اینجا، برام خیلی مهمه
خوشحال شدم ساراجان
احساس میکنم افتادم رو دور روزمرگی بیمزه نویسی.
می دونم تو دفتر نوشتن خیلی حس خوبی داره اما به قول معروف
ما رو دور ننداز
نه بابا گفتم که کمتر فقط ممکنه بنویسم.
دیگه اینقدر شل نکنی ما رو دور بندازی برای ما مینوشتی دور هم خوش میگذشت حالا من کجا برم هر روز ی پوست بامزه بخونم
نه دیگه حواسم هست سوری جان. جایی نرفتم که
آخی! حیف ما خوانندگان جان نیست که تله پاتی داریم و میاییم میبینیم بهروز کردی!؟!
اینکه هدفمند بنویسی خیلی خوبه. واقعاً قلم خوبی داری با اون طنز کنایی همیشگیت. انشاءالله که به زودی تعداد آدمهای خیلی بیشتری نوشتههات رو چه روزانهنویسی چه هر موضوعی که دوست داری بخونند و حال دلشون مثل من از خوندن نوشتههات خوش بشه.
ما رو دور نیندازی دوباره...
هر از چند گاهی لطفاً اینجا هم بنویس اگر دوست داشتی تا از حالت بیخبر نمونیم
هستم که گفتم شاید کمتر بنویسم و اطلاع دادم که موجبات نگرانی فراهم نشه
هرجا که هستی ما دوست داریم
هیچ جا نرفتم که آخه