هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

پنج‌شنبه‌ی طولانی من

وقتی میگم پنج‌شنبه‌ی طولانی منظورم واقعا طولانیه. زینرو که دیشب بعد از خوردن دوتا ملاتونین حوالی ساعت یک خوابم برد. صبحم با سروصدای همسایه بیدار شدم و دیدم ساعت هفت و نیمه. 

وقتی بیدار شدم استخون درد داشتم. یعنی ساق پاهام و کمرم درد می‌کرد. گفتم حتما دیشب سردیجات خوردم. اینو از همسر سابق یاد گرفتم. می‌گفت دردای اینجوری برای زیاده‌روی کردن تو خوردن چیزاییه که طبع سرد دارن.  منم که خوراکم سردیه:/

حالا کاهو و خیار و کرفس و این چیزارو فاکتور بگیریم، کیلو کیلو ترشی میخورم.  دیروزم هم سالاد سبزیجات خوردم بدون مصلح شبم که سیب زمینی ام‌السردیجات:))

سرتونو درد نیارم. با حالی نزار به سمت آشپزخونه رفتم و سطل عسلو گذاشتم رو میز:) واقعا یه نیم ساعت بعد از خوردن کره و عسل، رو‌به راه شدم و بدن دردم محو و نابود شد. 

البته کاش یه مقداریش میموند بلکم من به استراحت ادامه بدم. اما یهو دچار فوران انرژی شدم و افتادم به جون خونه. یه نفر باید منو از دست خودم نجاتم میداد واقعا. ماحصل کار تمیز کردن تمااام کابینتای آشپزخونه ،غیر از کابینت حبوبات و ادویه ‌جات که قبلا تمیز کرده بودم.

بعد اومدم کمد کفشارو سانت به سانت تمیز کردم و کفشارو جوری چیدم که فقط یه وسواسی میتونه بفهمه چه جوری. البته فضیلتی نیست وسواس داشتن و به قول مادربزرگم اعضای بدنم رو پل صراط یقه‌مو میگیرن که چرا اینقدر کار عبث ازشون کشیدم:) ولی خب شما برای شفای مرضای اسلام فقط دعا کنید و بس:)

بعد بازم آروم نگگگرفتم که. داشتم از هم می‌گسستم اما وسواسی درونم می‌گفت بعد از این همه بریز و بپاش و ببر و بیاری که از دیروز راه انداختی نمیخوای یه جارو به خونه بزنی؟ 

کره‌ای مطیع و تابع درونم هم گفت چشم. بعد شیرین عسل بازی هم درآورد و شروع کرد به جابه‌جا کردن مبل تا زیرشم تمیز کنه. 

مبلی که فکر می‌کردم زیرش تمیزه و احتیاجی به تمیزکاری نداره، حدود یه کیلو مویز، ده عدد خودکار کانکو مشکی و سایر اقلام مجهول الهویه از زیرش هویدا شدن:)) 

حالا من  هی می‌گفتم خودکار مشکیای من چی میشن؟ حتی  این فکر گاهی سراغم میومد که شاید برو بچز اجنه‌ی اهل مطالعه و نوشتن،  میان و لوازم التحریرشونو ازینجا تامین می‌کنن. حتی ازین که سلیقه‌شون شبیه منه و خودکار مشکی کانکو دوست دارن هم یجوری خوش خوشانم‌ می‌شد:)  بازم برای شفای مرضای اسلام خیلی عاجل و فوتی و فوری دعا بفرمایین:))

هیچی دیگه جارویی با این عمق و شدت و حدتم زدم. بعد همه‌ی لباسای کثیف من‌جمله اونایی که تنم بودو انداختم تو ماشین لباسشویی و رفتم که دوش بگیرم. 

البته قبلش دیدم بعد از هشت ساعت کار یدی لاینقطع و استثمار خودم، حداقل یه ناهاری به این کارگر بی‌جیره و مواجب بدم. یه قیمه‌ی شرتی شپروتی و تو زودپز بار گذاشتم و برنج کته درست کردم. بعد از شدت خستگی سینه خیز خودمو رسوندم زیر دوش. 

حالا با دوستمم قرار داشتم. یه دلی می‌گفت بگو که کارای خرکی و سخت کردی و داری از هم می‌گسلی و کنسل کن ماجرارو. اما یه دل دیگه می‌گفت زشته بابا این دفعه دومه که این دوستت خواسته همدیگه رو ببینی و تو در حال پیچوندنی. 

حرف این دل دومیه، موضوعو حیثیتی، ناموسیش کرد. زینرو غذامو که خوردم یه ربع رو مبل افقی شدم. بعد دیگه پاشدم و آرا بیرا و داستان. واقعا نه نای رانندگی داشتم نه چیزی. 

اسنپ اومد و راننده هم یه مقدار در مورد محلمون توضیح داد و فی‌الواقع غر زد. این که کوچه تنگه و شلوغه و غیره. بعد یجوری حرف میزد که یعنی فقط تو کار شمال شهره و بس. با اون پراید داغونش. یه جا که لاستیک ماشینش گرفت به جوب گفت اوووه اینجا واقعا یه قلمرو دیگه است.  انگار جاهای دیگه‌ی تهران جوب ندارن. جوبه یا جویه با چی؟ مغزم یاری نمی‌کنه. 

خلاصه بعد ازین نگاه بالا به پایین راننده به محل زندگی و خستگی قبلش فقط تاخیر دوستمو واسه تیر خلاص، کم داشتم که خدارو شکر با چهل و پنج دقیقه تاخیر ایشون، جنس جور شد. 

حالا این کافهه هم کتابفروشی داره هم چیز میزای قشنگ فروشی. یه کم تو کتابفروشی پلکیدم. حالا من ده دقیقه‌ای هم زودتر رسیده بودم. فی الواقع یه ساعتی علاف بودم و باید پرش می‌کردم. 

تو کتابفروشی، چند تا جوونک کتابفروش بودن که چشمشون به حرکات تو بود.‌ زیادی مراقب بودن و تا یه کتابیم برمیداشتی ورق بزنی، یکیشون با یه لبخند فیک، میپرید جلو و می‌گفت چه جوری میتونم کمکتون کنم؟ کلافه شدم اساسی. البته که خودم بی‌حوصله بودم و در حالت عادی صددرصد باهاشون دل و قلوه به‌ شکل مبادله‌ی پایاپای و تهاتری انجام می‌دادم:)

بدینسان به دلیل کلافگی رفتم طبقه بالا قسمت قشنگ فروشیا. سرامیک و کیف و چیزای قشنگ خلاصه. اونجا خوب بود و کسی کاری به کارت  نداشت. از دوتا ماگ خوشم اومد. زرد و طوسی. کلا ترکیب زرد با خیلی رنگا قشنگ میشه. مثلا زرد و بنفش یا زرد و آبی. زرد و طوسیم که دیگه هیچی . ترکیب مورد علاقه‌ی بیوتیتونه:)

بعد دوباره رفتم طبقه‌ی بالاتر و تو کافه تریاش نشستم. دوستم هنوز نرسیده بود و افطار و تایم شلوغی کافه از رگ گردن نزدیک تر شده بود. تا نشستم منو آوردن . یه ربعی نشستم و دیدم نگاه بروبچز کافه چی رو میزمن  سنگین تر میشه و کافه شلوغتر. 

یه بستنی با دو تا اسکوپ وانیل و انبه و گرانولا و میوه سفارش دادم تا از شرمندگی خالی خالی نشستن میز دربیام. 

دوستم بعد از سفارش من رسید و خلاصه در مجموع خوب بود همه چیز. ساعت ده و نیم اینا بود که دوباره با اسنپ برگشتم خونه. حالا این بار راننده اسنپ که نسبتا مسن هم بود، بچه محل قدیمی از آب درومد و گفت قشنگترین خاطرات بچگی و نوجوونیش مال این خیابون و این کوچه‌هاست. 

کلا راننده ها دوست دارن باهام حرف بزنن حتی اگه من چیزی نگم؛))

هیچی دیگه رسیدم خونه زودپزو شستم. آشغال فراوونی که تو تمیز کاریا جمع کرده بودمو گذاشتم جلوی در. مخلوط کن خراب، دستگاه بخور نابود شده و ... جزو اقلام آشغال به شمار میومدن. چیزایی که الکی جا اشغال کردن و یه اسکوروچ امیدواره یه روزی درستشون کنه و دوباره به زندگی برشون گردونه:/

بعد آرایش صورتمو شستم. قرص منیزیم و ملاتونینمو خوردم و مسواک زدم و اومدم که با جزییات هرچه تمام‌تر حماسه‌ی امروزو براتون به تصویر بکشم. حماسه‌ای که حماسه‌سازاش عبارتند از کوکب باسلیقه و دهقان فداکار؛) 

چرا دهقان فداکار؟ زینرو که در راه حفظ و حراست رفاقت، جون خسته‌مو گذاشتم کف صندلی اسنپ و با همه‌ی چاکلزی رفیق خوش قول و سروقتی هم بودم حتی. حالا چون لباس آتیش نزدم چیزی از ارزشای فداکاری و از جان گذشتگیم کم نمی‌کنه:))

چه احساسی داری؟ هچ:)

یه ویدیو از یه بزرگواری می‌دیدم که ازش میپرسن تو این برهه‌ی حساس کنونی چه احساسی داری؟ (واقعنم برهه حساسه خیلیم حساسه.) بزرگوار در پاسخ میفرمان : هچ. 

حالا شده حکایت من. البته من تو شرایط خاصی نیستم اما این حد از هیچ احساسی نداشتنم یه کمی برام عجیبه. غمی، خشمی، ترسی ... هیچی. البته شبا که میشه یه کوچولو استرس میگیرم به خاطر شب بیداری و فردایی که به خاک و فنا میره. اما اونم مقطعیه و سریع رد میشه میره. 

یه کمی دست چپم از دیروز درد می‌کنه. میگم نکنه روزهای مدید، مرضی و راضی بودنم از نوع سرکوب هیجان بوده و حالا تقش داره از دستم در میره؟ 

حالا در هرحال این بود وضع روزگار ما در هشتم فروردین. کار که نداشتم. چون خب چهارشنبه بود و چهارشنبه‌ها روز کلاسه و من به شکل اتومات کارو تعطیل کردم. البته امروز کلاسم تعطیل بود و من قشنگ فرصت پیدا کردم کارای خیلی عجیب بکنم. 

امسال تصمیمم بر این بود که واسه خونه تکونی خیلی خودمو اذیت نکنم و بی خیالانه و سوت زنان از کنارش بگذرم. اما یجوری شده که هر روز یه بخش اعظمی کار انجام میدم و همشونم خیلی بنیادی و اساسین و جزو دسته‌ی خونه تکونی محسوب میشن. 

مثلا داستان یخچال و کابینت حبوبات و ادویه جات دیروز. یا کتابخونه و کشوهای میز امروز. 

هر روز چهارپنج ساعت وقتمو این کارا میگیره و از کت و کول میفتم قشنگ. کتابخونه اصلا تو برنامه نبود. فقط دیدم یه سری کتابو میخوام که دسترسیم بهشون سخته. زینرو که طبقه بالایی کتابخونه چیدمشون و دستم بهشون نمیرسه. 

اومدم یه سری نقل و انتقالات انجام بدم یهو خودمو وسط یه عالمه دفتر و کتاب و گواهی و مدرک و غیره دیدم. فکر کنم یه پنج ساعتی کار تمیزکاری و مرتب کردنشون زمان برد. به تعدادیم جدا کردم ببرم انباری خونه مادرم. بعد چند ساعت نایلون پیچشونم کردم و گذاشتم تو یه کابینتی که سال تا سال ازش استفاده نمی‌کنم.

خلاصه درگیر بودم حسابی:) اما خونه واقعا الکی الکی همه جاش مرتب و منظم و تمیز شد. کمدا و کشوها و کابینتا همه مرتبن. کلی شیشه خالی مربا و ترشی از تو کابینتا جمع کردم و بردم از خونه بیرون.

کلی جعبه‌ی خنزر و پنزر و بدلیجات که همینجوری خالی نگهشون داشته بودمفقط چون قشنگ بودن:) ریختمشون دور. همین کارو واسه پوشه های خالی و ... تکرار کردم. احساس می‌کنم خونه داره نفس می‌کشه. 

برای غذا هم املت گوجه‌ی مفصلی خوردم. شب هم دوتا سیب زمینی متوسط سرخ کردم. واقعا دلم سیب زمینی سرخ کرده می‌خواست؛)

برای فردا هم قرار کافی شاپی با دوستم دارم. البته عصری و بعد از افطار. تو کلندرمم هیچ کاری نچیدم. گفتم حالا که دارم همه‌جارو صفا میدم فردا ماشینمو بشورم و تمیز کنم و یه کمی به کمد کفشا نظم و نظام بدم. چون چندوقتیه دیگه لباس و کیف وکفش نمیخرم اوضاع کمدا خوبه. دیگه تا خرخره در حال ترکیدن نیستن. فقط گاهی مرتب کاری لازم دارن. اگه اسکوروچ نشده بودم باز یه تعدادیشونو میدادم بره. ولی واقعا توان روانی اینکارو ندارم:)) 

دیگه همینا. دوتا قرص زیرزبونی ملاتونین خوردم که اگه بشه امشب زود بخوابم. اما مع الاسف باز همسایه‌ها مهمون دارن و واحد ما مرتعشه:) گفتم مرتعش یادم افتاد به یه سری استوری ملت تو اینستاگرام که مینویسن ارتعاش انرژی امروز:)) این دیگه چه سم السمومیه:) 

   

نوشته‌ی تیکه تیکه:)

راستش مغزم یاری نمی‌کنه خیلی منسجم و خوب بنویسم. یجوری گفتم منسجم و خوب انگار قبلا با به مقدمه‌ی مرتبط می‌رفتم سراغ بحث اصلی و بعدم با یه موخره‌ی خیلی نکته بینانه، کارو جمع می‌کردم:)) 

حالا کاری با توهم قبلا منسجم نوشتنم نداریم:) ولی واقعا امشب توهمشم ندارم و زیادی گیج و منگم. 

کلا ساعت خواب و غذا و همه چیم ریخته به هم. دیشب پنج صبح خوابم برد اونم با تیره روزی. زینرو امروز حوالی دو ظهر از رختخواب بیرون اومدم. بازم با تیره‌روزی و خیلی گیج و قاطی. الانم که ساعت نزدیک چهار صبحه تازه دارم وبلاگ به روز می‌کنم و یه ساعت پیشم پاستای سبزیجات خوردم و بعدم تخمه‌ی آفتابگردون شکنون یه فیلم دیدم به اسم جنگل پرتقال:/

بگذریم. داشتم می‌گفتم که ظهر ساعت دو تازه روزم شروع شد. با چه کاریم ادامه پیدا کرد! با تمیزکاری یخچال و خرید و مرتب کردن کابینت حبوبات. یعنی بلایی سر آشپزخونه آوردم که با هر بار تردد بی دمپایی، یه نخودی، عدسی چیزی میره زیر پام:) 

حتی یه لوبیا رو مبل تو هال مشاهده شد. چطور ممکنه؟ حبوبات قدرت پرواز دارن؟ کلا لای کتابا هم احتمالا لپه ببینم و رو تختمم دال عدس؛) کلا نخواستیم این مرتب کردنو و با هجمه‌ی حبوبات نابهنگام در مکانهای نابجا مواجه شدم:))

این که مرتب سازیم بود. خریدم هلک و هلک رفتم سوپری محل. ازین سوپر زنجیره‌ایای یاران دریا و ایناست. هزار سالم هست گردانندگانش یه گروه چهار پنج نفره‌ن.  با یکیشون تبادل دل و قلوه‌مون بیشتر از بقیه است‌. دیدم همین یکی که از همه انسانتر و خوش‌اخلاقتره، دستش تو گچه. احوالپرسی که کردم گفت تو بارون دیروز سر خورده و دستش شکسته. 

داشتم ابراز تاسف می‌کردم و اونم با یه دست داشت قیمت اجناسو میزد تو سیستم، قیمت کلو بهم گفت و منم سریع دستمو بردم تو جیبم که کارت بانکی بدم واسه حساب کردن‌. دیدم ای دل غافل فقط خودم و لیست خریدمو آوردم بی که پول و کارتی همرام باشه. 

هیچی دیگه برگشتم خونه و کارتو برداشتم و بعدم یه مقدار میوه هم خریدم و با کوله‌باری به سنگینی خرید مادر هفت کچلون، رسیدم خونه. تا جمع و جور کردم و خریدارو جا دادم شد موسم آماده شدن برای کنسرت.

رفتم دوش گرفتم و موها و صورتو آرا بیرا کردم و لباسی که زینب گفتم پوشیدم‌. خیلی تیپ هتل اسپیناس پالاسی و کنسرت قربانیی اساسیی شد. 

کنسرت هم نگم براتون واقعا حرف نداشت. دستمال کاغذی آماده کرده بودم برای اشکای حین گوش کردن آهنگا. ولی خب اشکیم نیومد و معلوم میشه همه‌ی شکستای عشقی قبلی، زهرشون گرفته شده:)) جدیا! حتی فشار میاوردم واسه یادآوری لحظه‌هایی که خیلی دلم شکسته. می‌دیدم دیگه برام گریه‌دار نیست:) 

خلاصه نشد تو چیکه اشکی بفشانیم و جیگری جلا بدیم:) قربانی هم واقعا سنگ تموم گذاشت و یعنی جوری با جون و دل میخوند که میخواستم  لاتیشو پر کنم و داد بزنم بگم قربانی، چش مایی:) 

اما خب گذاشتم واسه کنسرت بعدیش ایشالله. یه خانومیم بلند گفت خیلی دوستت دارم. امان ازین عشقای یه‌طرفه:)

حالا اگه از نمک ریختن من توتعریف ماجرا بگذریم، خیلی متشخصانه و خوب و با برنامه بود همه‌چی. من راضی بودم و خشنود و خرسند. 

بعدم تا رسیدم خونه شد ساعت یک و نیم. مابقیشم از پاستاخوری تا فیلم بینونو براتون گفتم. الانم که در خدمت بلاگ اسکایم. خوابمم نمیاد. زهره هم نوشته روزی حوالی چهار صبح اینا قسمت میشه. میخوام بمونم روزیمو بگیرم و بخوابم. البته اگه شرط تعلق گرفتن روزی بیدار موندن بعدش باشه باید از خیرش بگذرم:)

همسایه طبقه بالاییمون منو دق میده آخر. باورتون میشه تو این ساعت یه صداهای عجیب مثل سمباده کشیدن و جابجایی وسیله سنگین داره تولید می‌کنه؟ موجودیست بس عجیب و پیچیده. تازه پیشنهاد داده تو گروه که چون فشار آب ساختمون خیلی کمه، تانکر و پمپ بخریم. 

خدابه سر شاهده فشار آب زیاد بشه، این قالیشویی بانو و شرکا راه میندازه اینجا. ازین لحاظ که ماشین لباسشوییش بیست و چهار ساعت در حال کار کردنه. فکر کنم لباسای خویشان و اقربارم کنتورات برداشته. 


هنوز زندگی پستهای طولانیت کو؟

از من بعیده کلا حرفی برای گفتن و حالی برای نوشتن نداشته باشم:) اما واقعا یکی دو روزه انگار باطریم خالی شده‌. مثلا چند لحظه پیش یاد اینجا افتادم و یاد زهره که حتما امشب یه سری میزنه. بعد دیدم سرم خالیه و انگار هیچ چیزی برای تعریف کردن ندارم. 

امروز اصلا کار نکردم. صبح که به خاطر هوای بارونی توهم زده بودم لابد هنوز آفتاب درنیومده و دلم نمیخواست از تو رختخواب بیام بیرون. بعدم تو همون تخت، با دوستم تلفنی حرف زدم. مدل حرف زدنم با این دوستم مدل سیال ذهنه‌. یعنی جفتمونم هرچی به ذهنمون برسه میگیم و جالبیش به اینه که کلا رشته‌ی کلامم از دستمون در نمیره:)

بعد وسطای مکالمه پاشدم و یه کم جمع و جور کردم و بارونم قطع شد. زینرو لباس ورزشی به بر کرده و راهی پارک شدم. دوباره چراغ چک ماشینم روشن شده. نمیدونم این بار برای چی. یه کمی خلقم تنگ شد ولی بعدش گفتم حالا  دیگه شده. فردا میبرمش تعمیرگاه. 

یادمه سری قبل که اینجا نوشتم چراغ چک ماشینم روشن شده، یکی از شما قشنگا برام کامنت گذاشته بود که باید به ماشینت رسیدگی کنی و نذاری این چراغ روشن بشه. 

ولی من واقعا نمیدونم باید چه رسیدگیی بکنم. هنوز دوماهم نیست که لنت ترمز و شمع و غیره‌شو عوض کردم. بقیه‌ی جاهاشم گفتن موردی نداره. ولی بازم تقش در رفته‌. 

خلاصه که رفتم پردیسان و پنج کیلومتر دیگه دوئیدم. هوا یجوری بود که دلم میخواست زمان متوقف بشه بس که ملس و ملوس و پس از بارانی بود. (باغبان جان یادمه که گفتی این ترکیب پس از باران، تورو یاد اون سریال جیگر شرحه کن میندازه. اما حیفه خدایی . برای این ترکیب بهشتی یه تداعی دیگه درست کن)

داشتم سرد می‌کردم که یه دوست دیگه‌م تماس حاصل کرد. اومدم تو ماشین و بخاریشو روشن کردم و خیلی کیفور و محظوظ و بعد از ورزش جانانه، با دوستم دل و قلوه تبادل کردیم. 

بعد هم که برگشتم خونه و دوش و غذا و استراحت. در حال حاضرم بندبندم در حال گسستن از همه. حالا میدونم برم تو تخت، خوابم نمیبره و صدای زن همسایه که دست برقضا امشبم مهمون داره، مخمو سوراخ می‌کنه. 

رخشورخونه امروز کامل خاموش بود خداروشکر و  کلا قلب و دلی راضی و مرضی و آروم داشتم:) موقع دوئیدن هم، خیلی متبختر و پز و افاده‌ای گام برمیداشتم و کیفور بودم. کیفور از هنوز زنده بودن، هنوز زندگی کردن:)  با خودم گفتم مگه بهار فصل جلوه‌گری طبیعت نیست؟ چه خوب که من هم هنوز فرصت جلوه‌گری و دوئیدن با کتونیای زرد و بنفشمو دارم. چه خوب که هنوز با آهنگای قدیمی سندی و شمائی زاده و حمیرا میتونم زیر بارون ریز، شلنگ تخته بندازم. 

خلاصه که همین‌قدر امروز راضیه و مرضیه رو تو جیب بغلم جاساز کرده بودم. 

دیگه همینا. آهان... یادم رفته بهتون بگم که فردا دعوتم به کنسرت علیرضا قربانی.  مشکل چی بپوشم خودمم حل کردم و یه لباس خیلی شکیل و مجلسی براش گذاشتم کنار. امشبم اومدم شعرای قطعات معروفش سرچ کردم  تا همچین مسلط‌تر باهاش همخوانی کنم :)



وقتی دلت رخشورخونه است

از عنوان معلومه که خیلی حالی برام نمونده و میخونه بی‌شرابه:) فی‌الواقع امروز، روز سختی بود به لحاظ کاری و تا اندازه‌ی زیادی اذیت شدم.  اما خب گذشت. پنجم فروردینمونم بدینسان تموم شد.

ورزشم کردم حتی. غذا هم سبزی‌پلو ماهی خوردم و میوه و آجیل و خرمامم به راه بود. 

فردا هم میرم میدوئم. چون این هوا کلا سالی یه بار تو تهران هست و بعد دیگه تموم. 

شانس آوردین امشب بیوتیتون دل و دماغ آسمون ریسمون بافتن نداره. 


نصفه شب شده و  پرستاره  هم نیست و چشمکیم تو کار نیست:/

حکم همسایه‌ای که این ساعت شب  صدای ماشین لباسشویی واموند‌ه‌ش مثل هیلتی در حال سوراخ کردن مغز منه، اگه دار و درفش نیست پس چیه؟ 



روز پر از کافئین و پر از حال عجیب:)

حالا خبریم نبود و خیلیم کاری واسه انجام نداشتم اما خب همون یکی دوتا کاری که داشتم باعث شد برم سراغ یه قهوه‌ی پرکافئین. فی‌الواقع یه قهوه خریدم ۹۰ روبوستای اوگاندا و ده عربیکا. بمب واقعی بود به گمونم. شش فنجان قهوه خوردم و کلا تو رگام کافئین جریان داره هنوز؛)

راضی بودم ازش. فقط اونی که غروب خوردم اضافی بود و خوابو  از چشام ربوده. به پشه‌ای هم داره بالای سرم هلی‌کوپتری میزنه و خلاصه خدا امشبو به خیر بگذرونه.  نتیجه‌ی اخلاقی هم این که جوگیر نشین، پنجره‌ی بی‌توریو باز بذارین به هوای ورود باد بهاری:) زینرو که همراه بادبهاری پشه‌ی لامصبم وارد میشه. 

از امروز بخوام بگم ، واقعا نکته‌ی قابل عرضی وجود نداره. جز این که با رفقا خیلی طولانی تلفنی صحبت کردم. یعنی با دونفر. 

یکیشونو شتک کردم چون واقعا رو مخم راه میرفت ولی با یکیشون خوب بودم. حالا چرا و چگونه رو مخم راه میرفت هم مقوله‌ی علیحده‌ایه که درین مقال نگنجد. 

برادرمم از جناب لشکر بلوکی و محمدفاضلی یه خلاصه پادکستی فرستاده درباب چطور تاب‌آوردن تو شرایط ایران. خدایی شرایطمون یجوری شده که باید با دستورالعملهای اقتصادی، روانی، بهداشتی جلو بریم تا کله‌پا نشیم. البته اگه هنوز کله‌پا نشدیم. 

بعد از خوندن دستورالعملا با خودم گفتم چی شد که من مهاجرت نکردم؟ دیدم چندسال پیشا عمق و طول فراخی امون نداد الانم کبر سن اجازه نمیده و هی میگم من اینجا ریشه در خاکم و فلان. ولی فی‌الواقع بحث اینقدر شاعرانه‌ نیست. واقعا سنم دیگه رفته بالا و جون و جسم دوباره میسازمت و این قسم انگیزشیارو ندارم‌. به قول بروبچز روانکاو، سائق مرگ قویتر شده توم به دلیل بالا رفتن سن:)

این که از این. بریم سراغ خورد و خوراک و سبد معیشتی امروز:) برای اولین بار دال عدس پختم و قاطی برنج کردم و بعد یه دال عدس پلوی شفته و داغون خوردم:) چرا اینقدر شفته شد داستان هم به دلیل تعلل طباخ بود و بس. دیدم آبش زیاده گفتم خودش بخار میشه خشک میشه که خب شفته شد. 

در مورد تحرک و ورزش هم عارضم به حضور عاطر و انورتون که بعد از چاکلزی اول فروردین امروز با اپلیکیشن دومین ورزش خودمو در چهارصد و سه ثبت کردم و اولش حالم خوب بود ولی طبق معمول پرفشار رفتم و چاکلزی دیگر به جامعه تحویل دادم:)

غذامم که چنگی به دل نمیزد. غیر از قهوه‌های خوبی که خوردم و خواب گریزم کرده، اطعمه و اشربه‌ی جالبی تناول نکردم. 

نمیدونم باز امشب چمه که رفتم رو نثر بیهقی:) اثرات کافئین زیاده لابد. 

حالا برم ببینم با این اوضاع بیخواب و پشه‌ی سرحال بالاسرم  چیکار کنم چون فردا ساعت ده صبح یه جلسه‌ی کاری دارم و بد و کم بخوابم همه چی بر فنا میره. 


سلام من به تو یارقدیمی:)

یارقدیمی در عنوان، کنایه از دوستای قشنگ خاموش و روشنیه که اینجارو میخونن و تبدیل شدن به یکی از مخاطبای دیالوگای تو سرم:)

بله درست فهمیدین. گاهی تو سرم باهاتون حرف میزنم. مثلا اینجوریم که الان اگه این ماجرارو بنویسم واکنش باغبان چیه یا سمیرا یا گوزل بالا یا زهره یا نرگس یا مونا یا رضوان جان....

مثلا این که همین نیم ساعت پیش بیدار شدم ممکنه خیلی عجیب باشه براتون. ولی خب خودم با این بی‌برنامگی خیلی کیفورم. چشامو وا می‌کنم یه کم تو اینستاگرام میپرخم و یه کم تلگرام بعد دوباره می‌خوابم:)) از ساعت ۷ صبح یه همچین روالی داشتم و انصافنم خوب بوده. 

مهمونی شبم کنسل شد. من میگم اعصاب آشنایی ماشنایی با آدم جدید ندارم و تنهایی اولویتمه هیشکی باورش نمیشه:) از مصائب دونفره بودن، همین جنگ و جدالهای بچگانه است که تو خونه‌ی میزبانمون پیش اومده و اونقدر خلقشون تنگه گویا که بسیاری از مدعوین من‌جمله خودم، تصمیم گرفتیم نریم خونه‌شون:)

یعنی یه نفوذی ازین خلق تنگ خبر داد و فضای پر تنش زن و شوهر میزبان تو ابن چند روز گذشته‌ زینرو ما هم سریع گفتیم ایشالله بعدا خدمت می‌رسیم:)

چیه آخه این رابطه‌های غریب قیقاج؟ به اسم زن و شوهر رو مخ هم پاتیناژ میرن و به اسم زندگی و بچه، استخون لای زخم ادامه میدن. خلاصه که همه چیز امشب از جانب من کنسل شد. 

طبق معمول باز خوشحال شدم و ور آدم‌گریزم تو اقصی نقاطش عروسی به پا شد. 

این که از این. برنامه‌ی امروز چیه؟ ورزش و برنامه ریزی برای شروع کار و بار از فردا. ولی واقعا این سه چهار روز همینجوری الکی بچرخ و چیتان و پیتان کن و  تا هروقت دلت میخواد بخواب، خیلی چسبید:)

ولی خب دیگه باید یواش یواش به خودم  بگم که آقایونا و خانومونا:) کافه تعطیله و پاشو برو سر زندگیت:))


شب شده پرستاره:)

ورزش نکردم به دلیل ضعف بیش از حد. گویا این ضعف تا مدتها بعد از خوب شدن اون مریضی کوفتی همراه آدم میمونه. یعنی چندنفر از دوستان و آشناها چنین گفتن:)

خلاصه ورزش نکردم. اما به جاش خونه رو جارو زدم و یه گردگیری ریزی هم کردم. آخرین شاخه‌های گلای داوودی پردوامی که خریده بودمو انداختم تو سطل.

 گفتم برم بیرون هم هوای تازه بخورم هم این که گل جدید بخرم. 

طبق معمول هرچی زباله تو خونه بودو جمع کردم و زدم بیرون. برادرم یه پک خیلی قشنگ که توش یه اسپیکر ، یه سررسید، چندتا پیاز گل لاله و نیز یه بسته خرمای خاصویی با مغز داشت ،بهم داده بود. 

کارتن خوشگل اونم خالی کردم و اول دلم نمیومد بندازم بره ولی بعد دیدم واقعا جا ندارم. فلذا جعبه‌ی خالیم با آشغالا برداشتم و رفتم بیرون. 

یه آقای زباله گردی کارتن مذکورو از دستم گرفت و اصلا نذاشت برسم به سطل زباله‌ی سر کوچه. هرچند همسایه‌های کوچه، آََشغالارو میذارن وسط کوچه کنار تیر چراغ برق و دو قدم زحمت راه رفتن به خودشون نمیدن، اما من حالم ازین کار به هم میخوره. بس که منظره‌ی کوچه رو خراب و کر و کثیف می‌کنه. 

هیچی دیگه بعدشم رفتم گلفروشی محلمون. شاید باورتون نشه، فرزیای هفتاد و پنج تومنی در عرض یه هفته شده بود صد و سی تومن. زینرو از خریدش منصرف شدم چون حداقل دو بسته باید بخری که به چشم بیاد. 

دوشاخه آلستومریای زرد و بنفش گرفتم که به نظرم تازه تر هم بودن. برگشتم خونه و یه کم حساب کتابامو ردیف کردم. ذهنم برای برنامه‌ریزی امروز خیلی یاری نمی‌کنه. 

فقط در حال حاضر میدونم به لحاظ مالی نه به کسی بدهکارم و نه از کسی طلبکار. ازین لحاظ کاملا صاف و پاک شد کارم. یه مقدار بدهکار بودم که همه رو پرداخت کردم. اما برنامه‌ی سال جدیدم احتیاج به تفکر و تدبر بیشتر داره. 

شب که مهمونی از جانب و من و یکی دونفر مطلع از روابط غیر حسنه‌ی میزبانا با همدیگه ، کنسل شد ولی بقیه به گمونم رفته باشن. ازونطرفم خونه‌ی برادرم شام دعوت بودم که اونم پیچوندم و ازین تو خونه بودن طبق معمول خرسندم. 

توی فکرم بود که تو سال جدید، یه فایل باز مرتبط با درس و مشقو ببندم. امروز درباره‌اش خیلی فکر کردم. یه نتیجه ای هم گرفتم. حالا صبر می‌کنم ببینم فردا و پس‌فردا هم اگر نظرم همین باشه، بخش بزرگی از پروسه‌ی  بستن فایل، جلو میره.

یه چیز بیربطم این که سریال گناه فرشته، چرا اینجوریه؟ این قسمت قشنگ صحنه‌ها و حرفای اروتیک داشت:) مناسب دیدن با خانواده اصلا و ابدا نیست:)) چقدرم لوس و چندش و عجیبه. واقعا حیف امیرآقایی:) البته که من کماکان با چشایی که رو مردمکش یه قلبه، سکانسای مربوط به امیرآقاییو می‌بینم ولی هم کمه، هم این که چندشی سریال نمیذاره بیشتر حظ بصری ببرم:)

حتما میدونین دیگه من سلطان زردبینای جهان و نیز ملکه‌ی  دیدن سریالای مزخرف پخش خانگیم:) زینرو امروز همچین داغ داغ و تازه از تنور درومده، جنگل آسفالتو دیدم. بروبچز همه هستن از نوید محمدزاده و زنش تا امیرجعفری و زنش. بچه‌ها دیگه خونوادگی کار بازیو قبول می‌کنن. 

نیما شعبان‌نژادم هست اما خب تو این قسمت همش مست و پاتیل بود. شکیب شجره هم دست بر قضا هست:) البته فکر نکنین من رو این دوتا کراش دارم یا چیزی. نه خدایی. فعلا تنها کراش وطنی جدی من امیرآقاییه:)

به عنوان یه کثیرالکراش:) بیشتر تو کار بروبچز خارجیم. تو ایرانیا لامصب همین امیر آقایی مدت مدیدیه درگیرم کرده. فی الواقع علاوه بر کثیرالکراشی خیلیم موقت الکراشم. یعنی سریع نظرم عوض میشه. نمیدونم چرا از امیر آقایی نظرم برنمیگرده؟ البته اینجاست که شاعر خیلی بیربط میگه، یارب نظر تو برنگردد:))

بگذریم ،جنگل آسفالت  برای قسمت اول قابل قبول بود. خیلی چیز چندش و گل درشت و داستانی توش نداشت. به نظرم آدم وار اومد. 

نامبرده چاکلز شده است:)

جونم براتون بگه که دویدن روز اول فروردین، خودشو شب با فشار به هزار جا نشون داد. بدینسان که گویا  اسید لاکتیک زیادی تو ناحیه اقصی نقاط  تجمع کرده بودن و درد و انقباض و باقی داستان:)

حالا قسمت مازوخیستی کار اینجاست که من به این درد پس از ورزشای سخت به شدت علاقمندم:) اما خب این یکی واقعا جدی بود و بدن جوری تحت فشار قرار داشت که دیگه یه دست به آب رفتن شده بود برام کار شاق. 

خستگی و درد نمیذارن راحت بخوابی که. زینرو منم خواب ناراحت اما بسیار طولانیی کردم. فی الواقع روز دوم فروردینم از حوالی ظهر شروع شد. 

حالا دیر از خواب بیدار شدم، بدنم گرفتگی سخت داره، افتادم به فکر و خیال این که واسه فصل گرما لباس مناسب ندارم:) اگه خاطر عاطرتون باشه، بیوتیتون مدت مدیدیه خرید لباس نمی‌کنه.  واقعنم راضیم از رویه‌ی یکسال و نیم گذشته‌م. 

فقط این وسط یه چیزی هست اونم این که به شکل جوگیرانه‌ای سال گذشته همه‌ی لباسای تابستونیو بقچه‌پیچ کردم و بردم خونه‌ی مادرم اینا که یعنی دیگه لازمشون ندارم و به هرکی میخوان بدن. 

حالا من موندم و مشتی لباس گرم. لباس گرمای قدیمی. البته که دست بهشون نمی‌زنم و سال بعدم اگه عمری باشه همینارو می‌پوشم. اما لباس خنک برای بیرون واقعا هیچی ندارم. یعنی حالا من چی بپوشم از نوع واقعیشو دچارم بهش. 

به خاطر همینم ظهر با چشمای نیمه‌باز می‌خواستم از یه سایتی آنلاین شلوار کتون نازک با یکی دوتا تونیک بر و رو دار سفارش بدم. بعد با خودم گفتم نه این کار درستی نیست ببین نمایندگی فروششون کجاست، تو خلوتی، خوش خوشان برو حضوری ابتیاعشون کن. 

بعد شروع کردم به زنگ زدن به شما‌ره‌های فروشگاه‌هایی که تو سایت به عنوان نماینده فروش لیست شده بودن. یعنی این همه پیگیریم عجیب بود. خداروشکر یکی دوتا از فروشگاه‌ها گفتن ما ازیکشنبه هستیم و یکی دوتاشونم گفتن دیگه محصولات بهدخت رو نداریم. 

پروژه با شکست مواجه شد. دیگه پاشدم به سختی دستی به سر و روی خونه کشیدم و دیدم واقعا شعب ابیطالب تو این خونه مصداقی دوباره یافته‌. شال و کلاه کردم و زدم به خیابون. اول از یه دستفروش چهارجفت گوشواره خریدم که مبادا بی گوشواره از دنیا برم:) 

بعدم دو سه تا مغازه رفتم و یکی دوتا لباس پرو کردم. بعد که دقیق شدم دیدم دارم شومیز مجلسی پرو می‌کنم در حالیکه لباس کژوال بیرون لازم دارم. همین که متوجه اشتباه زدن خودم شدم، سریع دست و پامو جمع کردم و از مغازه پریدم بیرون. 

تازه جلوی لباس‌فروشی یادم افتاد اصلا من اومدم میوه و سبزی بخرم نه پوشاک و گوشواره:)) هیچی دیگه رامو کشیدم و رفتم میوه فروشی همیشگی تو محلمون. آقای میوه فروش تا منو دید گفت اوووه خانوم کم پیدایین و سال تازه‌تون مبارک باشه. منم که  ترکیب سال تازه برام جدید بود و تا حالا نشنیده بودم یکی بگه سال تازه‌ت مبارک ، با سرخوشی شروع به ریختن گوجه فرنگی تو کیسه کردم. 

کلا من و برو بچز محلمون سری از هم سواییم و دیرایامیه که با هم تبادل دل و قلوه می‌کنیم. این آقای میوه فروش هم یه سالی میشه اومده و رفته تو لیست مبادله‌ی دل و قلوه. حالا امروز خیلی مهربون و همچین صمیمی شماره‌شم برام نوشت و گفت هروقت میوه خواستین یه زنگ بزنین میارم جلوی در خونه:))

با دستانی پر از میوه و اقصی نقاطی که هنوز به خاطر ورزش دیروز تحت فشار بودن، اومدم خونه‌. یه پاستای سبزیجات نه چندان خوشمزه‌ای درست کردم و خوردم. 

در حین غذا خوردن هم سریال افعی تهرانو دیدم. البته قسمت سومشو. دو قسمت قبلیو قبلا دیده بودم. بعدم دیگه خریدارو  جا دادم و گوشواره‌های جدیدم امتحان کردم و دیدم هزار الله اکبر چقدرم بهم میان:) کلا نسبت به گوشواره یه کشش عجیب و عمیقی دارم . 

بعدم با دوستم حرف زدم و به یه موضوع تلخ و دردناکی پی بردم. این که کنسل کردن مهمونی چند شب پیشم فی‌الواقع لگد زدن به بختم بوده و میزبان یه آقای بسیار دلنشینیو دعوت کرده بوده تا با من آشنابشه:) خب اینارو نمیگن به آدم:) اگه میدونستم که توجهی به خستگی و بیحالی نمی کردم و می‌رفتم خب:))

بعدم که به دوستم گفتم ماهیو هروقت از آب بگیری تازه است و زینرو یه قرار دیگه ترتیب بدین:) با نثار یه مقدار بد و بیراه بهم گفت که اون آقای دلنشین فعلا تشریف بردن سفر و یه ماه دیگه برمیگردن و من الهه‌ی فرصت سوزی و چند تا صفت ناجور دیگه‌م. 

هیچی دیگه واقعا لقت به بخت بوده گویا:))

برای فردا شبم یه مهمونی دیگه دعوتم. قطعی نگفتم میرم ولی میگم نکنه نرم و باز یه عزیز دلنواز و دلنشین دیگه رو از دست بدم:) کاش به میزبان زنگ بزنم و قشنگ ته و توی مدعوینو دربیارم:)

حالا تا فردا شب کلی مونده و یه مَثَل مسخره‌ای هم هست که میگه یه سیبو بندازی هوا هزار تاچرخ میخوره تا بیفته پایین:) یا یکی دیگه میگه ازین ستون به اون ستون فرجه:) خیلی ربطی به این موقعیت ندارن. ولی خب شایدم میزبان خودش امشب یه پیام بهم بده و بگه که فردا ده تا عزیز دلنواز تو جمعن تا منم دستم باز باشه تو جداسوا کردن:)

دقت کردین  خودمو بای دیفالت منتخب اون ده تای فرضی میدونم  و فقط منم که قراره بپسندم؟:) خداوند درین شب عزیز به تمام مرضای اسلام شفای عاجل عنایت کنااااد. لال از دنیا نری بلند بگو آمیییییین:)

یادداشت اول فروردین

دیدین کلا ترکیب اول فروردین یه حالیه؟ یجوری انگار بوی نویی و تازگی میپیچه زیر دماغت، هم دغدغه‌ و اضطراب حالا چیکار کنم که امسال متفاوت و خوب باشه میریزه تو جونت. 

برای من که اینجوریه. دیروز و امروز کلا زمان با فمیلی گذروندم و لباسای  مجلسی هم تنم کردم. یجوری که برادرم گفت پاتختی حنابندونیه و ما خبر نداریم؟:) کلا خونوادگی گوله‌ی نمکیم. با وجودی که دیشب اینو بهم گفت بازم امشب یه لباس چیتان پیتان دیگه پوشیدم و آرا بیرا کرده راه افتادم سمت منزل والدین. البته با یه تاغار آش رشته:)

خلاصه که بدینسان سال ما نو شد. البته ناگفته نماند که لحظه‌ی تحویل سال بیوتیتون زیرپتو بود و اگه نگیم خواب هفت پادشاهو میدید لااقل سه تا و نصفی روشاخشن:) خدایی خیلی ساعت ستمی بود. اونم برای من که ساعت دو از خونه مادرم برگشتم و اول به شکل جوگیرانه ای گفتم تا سال تحویل بیدار بمونم. 

یه ساعتی بیدار موندم و تو اینستاگرام عکس سفره‌ی هفت سین دیدم و بعد دیگه غش کردم. انتظار زیادی از خودم داشتم. چون روزشم پادری شویان و سرویس بهداشتی سابان داشتم  و زینرو خسته بودم. شبم که به هرحال مهمونی شام بود و کمک کردن و بردار و بذار کردن. 

خلاصه که ساعت سه غش کردم و لحظه‌ی طلایی و ملکوتی  سال تحویلو از دست دادم. حالا میگن موقع سال تحویل تو هر حالی باشی، تا آخر سال بر همون منواله:) من راضیم که تا آخر سال زیر پتو باشم . مشکلی ندارم هییچ. البته زیر پتو و خواب راحت مدنظرمه. 

این که ازین. امروزم دیر بیدار شدم و اما استارت دویدن تو پارکو زدم. بزن اون دست قشنگه رو:) یه پنج کیلومتری به هر والذاریاتی بود دویدم‌. البته خیلی آروم و آهسته. پارک عاااالی بود و اولین شکوفه‌های بهارم دیدم. به ژاپنیارو بگو چه عشوه‌ای میومدن. آخرکار ام کفشاو جورابامو  درآوردم و پاهامو گذاشتم رو چمنا. خیلیم ادایی اطواری:)

بعدم که اومدم و دوش و آش و منزل والدین. یه نیم ساعتیه برگشتم و فی الواقع باید دیگه اماده‌ی خواب بشم.  قبل ازین که بخوابم بگم که عید و سال نوتون مبارک باشه. نگین اوووه چه بلاگر آداب ندانیه:)