هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

که هستم من آن تک درختی که پای طوفان نشسته

عنوان پست یکی تیکه از آهنگ عالییه که نامجو خونده. امروز من معتادش  شده بودم و بارها و بارها بهش گوش کردم. به نظرم زیادی قشنگه. 

امروز به نسبت دیشب اوضاع روحیم بهتر بود و کمتر واسه خرابکاریه غصه می‌خوردم. اما در مجموع روبه راه نیستم. یه کمی که تعمق کردم دیدم بخشیش به خاطر پی‌ام‌اس و داستاناشه. زینرو زیاد جدیش نگرفتم هرچند با فیلم نرگسی اشکها فشاندم:)

سر فیلم کت چرمیم همین‌طور. اونجا که جواد عزتی تو اتاق دخترش گریه می‌کنه منم زدم زیر گریه‌. حتی فیلم آبجیم دیدم تا کلا تیره‌روزیای جهانو قشنگ لمس کرده باشم:) 

تو فیلم آبجی یه دختر کم توان ذهنی آرزوی ازدواج داره و  تو نرگسی یه پسر سندروم داون دلش میخواد زن بگیره. تو کت چرمیم که فراتر از همه‌ی اینا داستان بی کسی و بی‌پناهی زنا و دختراییه که معتاد و حمال موادن اونم تو معده و روده.

خلاصه روزای قشنگیو واسه دیدن این قشنگا انتخاب کرده بودم و در کل با مازوخیستی خویش شادانم گویا. 

بگذریم. بریم سراغ تکراریا. دیروز ورزشمو طبق برنامه انجام دادم . زینرو امروز ورزش نداشتم. به جاش تو استراحت بین‌کاریا، رفتم ناخونامو ترمیم کردم. بعدشم جوری خسته بودم انگار جانی در بدن ندارم. سر راه هندونه و سبزی خوردن خریدم. هندونه واقعا چسبید و خوب بود. 

اون همسایه‌مون که با همسرش مشاجره داشت کماکان به کارش ادامه میده. امروز می‌گفت مادرتو دعوت کردم اما محل نداد و نیومد و جیغ جیغ میکرد. آقاهه هم داد و بیداد می‌کرد. 

همسایه وسواسیمونم از صبح شیر آبو باز گذاشته و نمیدونم داره چیکار می‌کنه. فقط صدای شرشر آب واقعا با اناث فامیل من وصلت کرده. 

مادرمم کماکان به کارای اعصاب خوردکنش در باب مراقبت نکردن از خودش و زنجموره‌ی تکراری ادامه میده. غرولند و شکایتاش از بابامم جوری مطرح می‌کنه که انگار نه انگار، پنجاه سال با طرف زندگی کرده و عین پنجاه سال همین آش بوده و همین کاسه.

جوری میگه، انگار همین دیشب نامزد کردن و با تیزبینی داره ردفلگارو می‌بینه و به من که مادرشم میگه نذارین زن این آدم بشم با این همه عیب و ایرادش. منی که بی عیب‌ترین و بهترینم:/

یه نفرم کامنت گذاشته گفته چرا مامانت نمیاد پیشت تا از تنهایی دربیای؟ انگار مثلا من و مادرم تو دوتا شهر دوریم و جفتمونم داریم از تنهایی دق می‌کنیم. گاهی فکر می‌کنم چه جوری این چیزا به ذهن گوینده میرسه و کلا در باب مغز مخاطب  با خودش چه فکری می‌کنه؟ 

خلاصه هیچی دیگه معلومه قشنگ اعصاب ندارم:) یجوریم که دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم. نمیدونم چرا اینقدر حس خستگی دارم.

نظرات 6 + ارسال نظر
لیمو شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 13:01 https://lemonn.blogsky.com

عنوان پست من رو یاد گلپا انداخت. یه حسی داره مثل آهنگ مستی هایده...
+ اگر خانم مونا اجازه میدن باید بگم حق داشتی. من در حالیکه پی ام اس هم نبودم، با فیلم آبجی و کت چرمی اشکی شدم و اصلا دور و ور نرگسی نرفتم.

گلپا هم خوندتش آخه...

یه دوست سه‌شنبه 14 فروردین 1403 ساعت 01:33

تو مهربونو دوست داشتنی هستی ،الهی روزگاران پر از دلخوشی و اتفاقات خوش باشه عزیزم

ممنونم ازت

یه دوست دوشنبه 13 فروردین 1403 ساعت 12:47

من معذرت می‌خوام بابت سوالی که پرسیدم قصدم آزار شما نبود،فقط چون خودمم خیلی تنهام وتنها کسی که به داد تنهایی هام میرسه مامانمه این حرفو زدم.راست میگی شما هیچوقت از تنهایی گله نکردید ،من شمارو بسته به شرایط خودم اینطوری دیدم.

راستش یه دوست عزیز خیلی فکر کردم به این که کامنتت ناراحتم کرد آیا؟ دیدم تو کامنت تو چیزی نبود که باعث ناراحتی کسی بشه. خیلی محترمانه و قشنگ نوشتی خب مادرت اگه نزدیکته چرا نمیاد پیشت تا تنها نباشی.
به گمونم من باید عذرخواهی کنم. چون به دلیل گیر و گور شخصیی که دارم حرف تو برام یجور دیگه معنا شد.

مونا دوشنبه 13 فروردین 1403 ساعت 11:32

همونطور که نوشتم کاملا اوکی و قابل درکه. من خودم یه مدت وبلاگ داشتم نظرات رو بسته بودم چون تحمل گرفتن نظر منفی یا بی سر و ته نداشتم.
همچنان میخونمت و قلمت رو دوست دارم و اگر نظری غیر از راهکار یا تجربه داشتم برات می نویسم. سیزده بدر بهت خوش بگذره!

هیچ الزامی به کامنت گذاشتن نیست موناجان.

رضوان دوشنبه 13 فروردین 1403 ساعت 05:44 http://nachagh.blogsky.comy

خدا را شکر که این فراز از اشعار اون آهنگ ها به فریادتان می سد .اون برش از فیلم اشکاتو ن در میاره وگرنه غصه راهی به برون نمی یافت.
منم میخونم:
هر چی تو عالم غمه مال منه

آهنگ :«زندگی ،آی زندگی ،خسته ام ،خسته ام»

رضوان نازنینم....

مونا دوشنبه 13 فروردین 1403 ساعت 02:50

ببین این که کامبک میزنی به کامنت ها کار خوبی نیست. الان یه خواننده ای نمیدونم چند روز پیش یه کامنتی نوشته و تو هم جوابشو دادی، ولی ذهنت هنوز درگیرشه. یه بارم نمیدونم عهد ناصرالدین شاه یکی برات نوشته بود برو بیرون و آفتاب بخور و تعامل اجتماعی داشته باش، هی یادت میومد و می نوشتی دربارش! یا من خودم یه بار برات یه کامنت گذاشتم به قصد کمک کردن بهت، ولی توی یکی دو تا پست بعدت اشاره کردی بهش با دلخوری، که من تعجب کردم این دختر چطور با اینکه جواب کامنت منو داده بود هنوز داره بهش فکر می کنه. خب من آدمیم که احترام و ارزش خودمو حفظ می کنم و جایی که ببینم حرفم شنیده نمیشه سکوت می کنم و دیگه بعد از اون برات کامنتی نگذاشتم. ولی چند وقت پیش نوشتی که موقع نوشتن به خواننده هات و اینکه اونها چه نظری دارند فکر می کنی. میدونم که مثل خیلی بلاگرهای دیگه اینکه خونده بشی و اینکه برات کامنت بگذارند برات مهمه، که طبیعیه؛ ادم برای مخاطب می نویسه وگرنه که تو دفترش مینویسه که امن تر هم هست! شاید برات سوال باشه که چرا کامنت گذارهات محدود شدن به دو سه نفر که هر چی بنویسی میان ازت تعریف و تمجید می کنن. شاید دلیلش همینه. اشتباه نکنی ها، من اصلا ناراحت نشدم، ولی دلم نمیخواد با کامنتی که برای یه آدم ناشناس میگذارم که روحیه حساسی هم داره و با هر نظری روزها فکرش درگیر میشه، باعث آزار کسی بشم. در عین حال واقعا در خیلی از پست هات چیزی نمی بینم که بخوام تعریف کنم ازت، بله قلم خوبی داری و خونه داری و ورزش کردنت هم تحسین داره، ولی هر بار که نمیشه همینو بگم! پس فقط میخونم و چیزی نمی نویسم.
البته که وبلاگ خودته و خونه خودته. اگر دوست داری فقط چهار نفر باشند که تمام کارهات رو تایید کنند و دوست نداری اظهار نظر دیگه ای بشنوی، کاملا اوکیه.

حالا سال دیگه میام می بینم یه پست نوشته با رفرنس به کامنت من!

در مورد روحیه حساس درست میگی مونا. اما واقعا به نظرم روحیه فولادیم داشتم ازین کامنتت حس بدی می‌گرفتم.
یادمه یه وبلاگیو میخوندم بزرگ تو قسمت بنر نوشته بود، نظر دادن و کامنت گذاشتن وظیفه نیست. حالا با چند نفر اینجا رفاقتی برقرار شده و لطف می‌کنن و برام کامنت میذارن . که واقعا لطف می‌کنن چون من خیلی وقتا وبلاگشونو میخونم و نظری نمی‌نویسم.
من منتظر تعریف و تایید و تمجید تو کامنتا نیستم. هر چند خیلی خوشایندن. اما واقعا از کامنتایی شبیه همین کامنتی که اینجا گذاشتی و یا زیر پست سرماخوردگیم گذاشته بودی جا میخورم‌. یعنی یا تعریف و تمجید یا تنبیه و تخریب؟
تو کامنتا میشه در مورد تعامل نویسنده با غما و درداش نظر ندی و راهکاری که واسه خودت خوب بوده و کار کرده رو ، به عنوان یه راهکاری که همه باید بپذیرنش معرفی نکنی.
این که میگی ذهنم درگیر میشه بله خب میشه. با خودم میگم تو کجای نوشته‌هام از تنهایی و نبودن مادر کنارم گله کردم که کامنت گذاری میاد و مینویسه چرا مادرت نمیاد از تنهایی درت بیاره و ...
یا مثلا چی باعث میشه زیر پستی که من گفتم حالم خوب نیست، مونا یه کامنت سراسر کنایه برام بذاره؟
آره فکر می‌کنم و ذهنم درگیر میشه و سعی می‌کنم اینجوری نباشم و اینجوری با کسی حرف نزنم و تهشم یه استیکر چشمک نذارم که یعنی خیلی کولم و همه‌چی اوکیه.
میگی چون تاب تحمل نظرات مخالفو نداری، کامنت گذارات کم شدن. راستشو بخوای برای روحیه ی حساسمم که شده ترجیح میدم همین چندنفر که حس خوبی از حرف زدن باهاشون میگیرم اینجا باشن و واقعا حوصله‌ی شنیدن درس زندگی و نقد و بررسی ندارم. فکر کن یه نفر اینجارو مینویسه که باگش تعریف و تمجید شنیدنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد