چند وقتیه نسبت به نوشتن روزمرههام تو فضای عمومی، گارد پیدا کردم. انگار عیباش بیشتر به چشمم اومده تا حسناش. فیالواقع یه تصویری واسه آدمایی که میخونن شکل میگیره متناسب با حس و فکر خودشون. طبیعیم هست کاملا. بعد یه جاهایی میبینم، این تصویر اصلا شبیه من نیست. یا هست اما انگار شبیه یه بخشی از منه. شبیه اون تیکهی عاقل و مامانبزرگیمه.
زینرو که شبیه یه بخشی از منه و راهو به بخشای دیگهم میبنده انگار. بخشای دیگم نادیده گرفتن میشن : بخش دَلی، دیوونه و تکانشیم، بخش ناامید و بدبینم، بخش متقلب و دغلکارم ، بخش ناتوان و زنجمورهکنم و ....
وقتی یه شمه ازینا مینویسم، اونوقت تصویری که ساخته شده خدشهدار میشه و خواننده هم دلش تکرار و همون تصویر همیشگی و ساخته شده رو میخواد شروع میکنه به حرف زدن ازینکه از شما بعیده و ال و بل. یا میاد و خصوصی بهم میگه کارم زشت بوده یا تو همون کامنتا میگه پاشو خودتو جمع کن و داستان و ...
بعد اون بخش محافظ و مادر مهربون میگه تو تحمل این همه در معرض قرار گرفتنو نداری. حتی از بین پنجاه نفر خوانندهی اینجا چهارتاشونم که یقهتو میگیرن و توضیح میخوان، حس خفگی بهت دست میده پس خودتو از پشت ویترینی که ساختی بردار.
اونایی که اینستاگرامر یا یوتیوبرن فی المثل ،با نمایش زندگی روزمرهشون ، با حجم خیلی زیادی خودشونو در معرض قرار میدن اما یه فرقی هست این که اونا راه امرار معاششون اکثرا همینه.
اون فالووری که میاد یه کامنت دلآزاریم میده، خیلی از اوقات براش سود مالی داره چون تو فی کار برای گرفتن هزینهی تبلیغ اثر داره.
میخوام بگم اونا خیلی وقتا این اذیت هر کسی از ظن خود یارشون شدن و گاهیم پرخاشگریای بیربط به خودشونو تحمل میکنن به عنوان سختی و دوشواری کارو کاسبیشون.
هرچند خیلی وقتا حتما دیدین که میان به کامنتای پرخاشگرانه یا بیادبانه یا هرچیزی که باب طبعشون نیست، واکنش نشون میدن. مثلا تو اینستاگرام استوری میذارن با شات اسکرین از پیام یا کامنت مربوطه.
میخوام بگم این زیاد ربطی به نازک نارنجی بودن یا طبع حساس داشتن نداره. یه ویژگی آدمیزادیه که پشت ناکامی اتفاق میفته. البته که هرچی انتظارات و توقعاتت بالاتر باشه، بیشتر برآورده نمیشه و طیف ناکامیات گستردهتر میشن. حالا ما به این متوقعا میگیم اووووه چه حساس.
مثلا طرف میگه من همیشه شادان و خرسند و دیش دان دارانی از خودم و زندگیم تعریف کردم. حالا توقع دارم، امروز که مریضم ، غمگینم، عصبانیم، سرلجم، ناشکرترینم، تلخترینم ، بیشعورترینم و ....ازم بگذرین.
توقع بوجیبوجی و نازنازی شدن ندارم -که البته اگه باشه فبهالمراد- اما توقع توبیخ و تنبیه هم ندارم خدایی.
اینجوری میشه که ناکام میشم و حالم گرفته میشه. با خودم میگم اصلا با این در معرض قرار دادن خودت تو وبلاگ دنبال چی هستی؟ چی داره برات؟ چی داره که بتونی این ناکامیارو تاب بیاری؟ همین پرسش کذایی که میاد مادر حامی درونم میگه، از خودت مراقبت کن.
خلاصه که قصدم از نوشتن اینا هم چیز خاصی نبود. انگار دلم خواست بیتوجه به اون مادر حامی، بازم خودمو توضیح بدم. شاید از ساخته شدن تصویر حساس و نازک نارنجی و زود رنج از خودم میترسم. البته که گاهی همهی اینها که گفتم هستم اما گاهی. بیشتر بحث ناکامیه. هرچقدر هم سطح توقعمو میارم پایین میبینم بازم ناکام میشم.
زینرو مراسم آشرشته پزان جمعهها و ورزش کردن و نکردنهای هفتگی و غرولندم به جون همسایههارو از دست دادین:)) چه از دست دادن و فقدان بزرگیه برای شما :))
بجز محل کسب درآمد نبودن اکثرا ناشناسیم و اگر جایی کسی وارد لینکمون نشه میتونیم تا آخرالزمان یه گوشه اینترنت خاک بخوریم و با خودمون صحبت کنیم. از قضا چیزهایی که مینویسیم اکثرا اتفاقهاییست که افتاده و تغییر ناپذیره پس کامنت منفی قراره به چه دردی بخوره واقعا؟ کاش بهش فکر کنن بعد بنویسن.
دیگه ذاتی این جور فضاها و این جور نوشتناست لیموجانم
بابا ماها اگه تحمل اینکه ازمون انتقاد بشه یا بخوان حرف خاصی بهمون بزنن رو داشتیم که اینجا نیومدیم تو این کنج متروکه
ولی واقعا قرار نیست برای کس دیگه باشه
قبول دارم که خیلی وقتا یه چیزایی رو آدم میخوره و نمیگه که مبادا کسی بهش خرده بگیره اما در کل اینجا مال خودته، هرچی دوست داری رو باید بنویسی
یه مشت نازک نارنجی حساس دور هم جمعیم
قشنگ شمایی عزیزم قند تو دلم آب کردی که قشنگ نگاه شماست عزیزدلم خودت خوب و بامعرفتی عزیزم ماچ بهت مهربونم
جان که
من زندگی خیلی شلوغی دارم،وقتایی که دلم تنهایی و سکوت میخواست به وبلاگت سر میزدم و آرشیوت رو یک نفس خوندم...کاش بیشتر بنویسی
البته نوشتن از دل برمیاد و باید رضایت قلبی باشه
امیدوارم خوب باشی
ممنونم موناجان که برام نوشتی. ممنونم که گفتی صفحهی هنوز زندگی، افتخار پرکردن لحظههای تنهایی و سکوتتو داشت.
هنوز زندگی عزیزم سلام
من واقعا متاسفم که از قضاوتها آزرده خاطر شدی اما به سهم خودم دلم میخواد بهت بگم نوشته هات برام خیلی الهام بخش بوده حتی ساده ترین روزمره هات،من با شما و نوشته هات چهره ای از خودمو میبینم که آرزو دارم کاش اونطور بودم،کسی که در برابر سختیهای زندگی دوام آورده و فتیله پیچ و مقهور نشده،حتی اگر زخمی بوده،خسته بوده بلند شده و ادامه داده،امیدوارم باز هم برامون بنویسی و خودتم همیشه با انگیزه و شاد باشی
سلام به روی ماهت مرمر جانم
با اصطلاح فیتیله پیچی که نوشتی، حس حسن یزدانی بودن بهم دست داد که با دوبنده قرمز و پرچم ایران دارم دور افتخار میزنم:))
گذشته از شوخی ممنونم که منو و زندگیمو اینقدر قشنگ و دلاورانه میبینی. هر چند خب منم بارها و بارها فیتیله پیچ شدم .خودتم میدونی اما خب هنوز دودستی چسبیدم به زندگی .
هدفم هم متزلزل کردنت بود
ولی واقعا من ی بخش هایی ازت دوست دارم
این که تنها لذت میبری
تنها سفر میری
تنها ترشی میذاری و برای خودت غذا درست میکنی
ورزش میکنی و برای خودت وقت میذاری
برای من حتی تصور تنها زندگی کردن سخته
میدونم برات از اول اینجوری نبوده ولی کلا انگار تو رو زندگی میکنم
ای سوری بدجنس
چه خوشحال شدم که نشون دادم تنهایی اونقدرام سهمگین و دهشتناک نیست. هست ولی نه اونقدرا که آدمو ازش میترسونن.
چرا کامنت های منو تایید نمیکنی؟
چرا تایید میکنم معمولا
قطعا که فقدان بزرگیه برای ما چرا باید تصویری که برای ما ارائه دادی، برات مهم باشه، ببین یه نقدی هست به اسم نقد خواننده محور، که حرف حسابش اینه که نویسنده بعد از اینکه جمله ای رو نوشت دیگه مالک اون جمله نیست، هزاران نفر ممکنه اون جمله رو تعبیر و تفسیر متفاوتی بکنن و نمیشه گفت حتی تفسیرشون غلطه شاید حتی از منظور نویسنده هم بهتر باشه. مثلا نویسنده و یا حتی کارگردان ها گاهی میگن ما منظورمون این نبود ولی این تفسیری که شما کردین حتی بهتر از منظور ما بوده، پس خیلی سخت نگیر، مگه من نوعی شمارو میشناسم که الان اهمیت داشته باشه که من ازت صنم ساخته باشم یا نه. بازخوردهایی هم که میگیری نشان از توجه داره؛ حتی آنتی فن ها، فن های قویترین. خب اینکه زاویه های جدیدی رو هم برات رو میکنن هم خودش جذابه. ولی من خودم درک می کنم چی میگی، مثلا من خودم به هیچ عنوان دوست ندارم مورد قضاوت قرار بگیرم حتی قضاوت خوبش هم برای آدم یه بار روانی داره، واسه همین هر جور که دوسداری و برات بهتره عمل کن، البته اگه ننویسی خیلی هارو دلخور می کنی باید از اول شروع نمی کردی، الان که شروع کردی دیگه در قبال ما مسئولی شوخی می کنم
سمیرای نازنین.... میگما تو چی گیرت میاد که این همه حرف قشنگ به من و بقیه میزنی؟ کلا این همه قشنگیو از کجا میاری؟ دارم خوب قضاوتت میکنم:) باور کن جدی میگم. کامنتاتو تو وبلاگای دیگهم دیدم مثل یه رفیق بامعرفت و همراهی.
خیره ایشالا
تو رو با کامنت اذیت میکردن ننوشتن اوکی بود ولی برلی ما نوشته هات برامون ی دریچه تازه هست انگار دنیا رو از چشم یکی دیگه دیدن. حیف هست ننویسی برامون
نوشتن که مینویسم. امروز رو فاز اینم که باید مراقبت کنی و ال و بل. مگه من متزلزلالتصمیمو نمیشناسی سوری جان؟
حرفهایی که نوشتی رو نمیتونم بگم درک میکنم چون تجربه چنین چیزی رو ندارم، ولی فکر میکنم حق داری. من از اون موقع ها که کامنت رو بسته بودی میخوندمت و هنوز هم حس میکنم همون حالت هست دیگه. اگر فکر میکنی کامنت ها داره ازت انرژی میگیره یه مدت بگو کامنت نگذاریم.
باز برو خدا رو شکر کن که هیچ دیتایی از خودت ندادی. به این معنی که برم بیرون بگم اوا اون دختره هنوز بیوتی نیست که داره میاد!؟! این خیلی حاشیه امن خوبی هست و به نظرم داری به خودت سخت میگیری که به این وبلاگ شک میکنی...
راستی از اون دفعه که گفتی دفترهای رنگی رو دوستات برات گرفتند که بنویسی متوجه شدم تنها نیستیم و واقعاً توانایی نوشتن تو برای خیلیها جذابه...
چند تا گزاره به ظاهر بیربط نوشتم! فقط احساس کردم در این موارد نیاز به یادآوری داری
ممنونم زهره جان
آخ آخ فکر کن بگن این همون هنوز بیوتیه
و واقعا ممنونم از وقتی که گذاشتی و یادآوریای خوبت